رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

به سایت شخصی اینجانب مراجعه شود
alirejali.ir

بایگانی

۱۱۳ مطلب در خرداد ۱۴۰۴ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

رباعی دیدار

 

 

اگر بی‌عذر باشد در غیابش
دلم گیرد زِ لطفِ بی‌حسابش
نه وصلش مرهم دل‌های خسته‌ست
نه هجرانش خموش از التهابش

 

اگر بی‌عذر باشد در غیابش
نخواهم دل، دگر از فتحِ بابش
دلم گیرد زِ مهرِ بی‌نشانی
که پنهان می‌کند مهرِ حبابش

 

 

اگر بی‌عذر باشد در غیابش
نخواهم لب گشودن در خطابش
چو بی‌قانون غیبت می‌پسندد
روا باشد که بندم من طنابش

 

سراینده

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

 متن به نثر: «حکایت تخت بلقیس»

خدای متعال، که فرمانروای آسمان و زمین است، کلامش روشنگر یقین و هدایت است. پیامبران، هر یک پرتویی از آن نور الهی‌اند. صبر، سرچشمه‌ی عشق و شور الهی است.

در میان برگزیدگان خدا، حضرت سلیمان علیه‌السلام جایگاهی بلند دارد؛ پیامبری صاحب تخت و پادشاهی، که خداوند حکمرانی دو جهان را به او سپرد. عظمتش چنان بود که تختش به عرش می‌مانست و چرخ گردون در قبضه‌ی فرمان او بود. از جن و انس گرفته تا پرندگان و ماهیان، همه دلبسته‌ی عشق سلیمان بودند. حتی مورچه‌ها و پرستوها با او هم‌زبان بودند، چرا که سلیمان با همه‌ی موجودات، مهربان بود.

او از باد، سرعت و شور را آموخت، و از مورچه، صبر و نظم را. روزی سلیمان متوجه شد که هدهد از جمع پرندگان غایب است. نگران شد و گفت: اگر بی‌عذر غایب مانده باشد، سخت مؤاخذه‌اش خواهم کرد. مدتی نگذشت که هدهد بازگشت. از سرزمین سبز و آباد سبأ آمده بود و رازی مهم با خود داشت.

با فروتنی نزد سلیمان آمد. دلش لبریز از اسرار الهی بود. گفت: شهری دیدم نورانی، اما مردمانش در تاریکی بت‌پرستی‌اند. جلوه‌ای از نور خدا را در آنجا یافتم، اما مردم دچار شرک پنهان‌اند. پادشاه آن سرزمین زنی نیک‌رخسار است، اما مردمش خورشید را می‌پرستند.

تاج و تختی دیدم پر از زر و گوهر، اما حقیقتی که انسان را سعادتمند کند، نیافتم.

سلیمان چون سخنان هدهد را شنید، غیرت دینی‌اش برانگیخته شد. نامه‌ای به پادشاه آن سرزمین نوشت. این نامه، دعوتی بود از جنس نبوت و حقیقت، که هدهد مأمور رساندنش شد.

پیام سلیمان دعوتی بود به پرستش خدای یگانه، فرمانروای آسمان و زمین. نامه‌اش مانند خورشیدی در جان و دل آن زن تابید و نوری از حقیقت بر دلش نشست. امید آن بود که این پیام دلش را متحول سازد.

سلیمان خواست تا تخت او را پیش از رسیدنش بیاورد؛ تا نشان دهد قدرتی فراتر از زر و زور در کار است. این نشانه، پادشاه زن را متوجه کرد که باید دل در راه خدا نهد.

وقتی دید تختش، پیش از او نزد سلیمان حاضر شده، حیرت‌زده شد. فهمید قدرتی برتر در کار است؛ قدرتی که دل‌های بیدار را به‌سوی خود می‌کشاند. و چنین شد که بلقیس، که روزی دل‌بسته‌ی تاج و تخت و زر و زور بود، اینک از خاک برخاست و به نوری الهی تبدیل شد.

دیگر نه تختی ماند، نه فخری، نه نشانی. تنها دلش ماند و آن نورِ معنا. برای دیدار خدا، زن بودن یا مرد بودن شرط نیست؛ آنچه لازم است، دلی‌ست که آیینه‌ی حق باشد.

و این سخن پایانی‌ست از شاعر، دکتر علی رجالی، که دل را جایگاه عنایت حق می‌داند.

 تحلیل و تفسیر عرفانی و قرآنی

۱. اصل قصه در قرآن

منشأ این روایت، سوره‌ی نمل (آیات ۱۵ تا ۴۴) است. در این سوره، ماجرای پیامبری سلیمان، سخن گفتنش با پرندگان، غیبت هدهد، گزارش از سرزمین سبأ و ایمان آوردن بلقیس آمده است.

۲. هدهد: پیام‌آور حکمت الهی

در ادبیات عرفانی، هدهد نماد رهنما و پیر طریق است. او کسی‌ست که با سفر به سرزمین دل‌ها، از شرک‌های پنهان آگاه می‌شود و پیام حقیقت را به جان‌های آلود به دلبستگی‌های دنیوی می‌رساند. در منطق‌الطیر عطار، هدهد پیش‌قراول پرندگان در سیر به سوی سیمرغ است.

۳. بلقیس: تمثیل سالک در آستانه‌ی تحول

بلقیس نماد انسانی‌ست که دل در گرو زر و شکوه دارد، اما مستعد هدایت است. با دریافت پیام سلیمان، و دیدن نشانه‌ی فراطبیعی (حضور تختش نزد سلیمان)، دگرگون می‌شود و در برابر نور حقیقت، سجده می‌کند.

۴. تخت، زر، و نشان‌ها: مظاهر دنیا

شاعر به‌زیبایی بیان کرده است که همه‌ی نشانه‌های دنیوی از میان می‌روند، و تنها دل بیدار و نور خدا باقی می‌ماند. این همان است که عرفا آن را "فنای مظاهر و بقای دل الهی" می‌نامند.

۵. دل، آیینه‌ی خدا شدن

در بیت پایانی، اشاره‌ی لطیفی آمده است: برای قرب و دیدار الهی، نه مرد بودن مهم است، نه زن بودن، بلکه دلِ صیقلی که بتواند تجلی نور الهی را در خود نشان دهد. این اندیشه عمیق، ریشه در حدیث قدسی دارد:

«لم یسعنی أرضی ولا سمائی و لکن وسعنی قلب عبدی المؤمن»
«نه آسمان و نه زمین مرا در بر نمی‌گیرد، اما دلِ بنده‌ی مؤمنم مرا در خود جای می‌دهد.»

نکات ادبی و هنری در مثنوی شما

  • استفاده از مقابله‌های زیبا: "نور و شرک"، "تخت و دل"، "زر و معنا".
  • اشارات نمادین: باد (شور عرفانی)، مور (صبر)، هدهد (پیر طریقت)، بلقیس (نفس آماده‌ی تحول)، تخت (دلبستگی‌های دنیوی).
  • رعایت موزون بودن و روانی سخن، بدون سقوط در تکرار.
  • ترکیب روایت قرآنی با تفسیر عرفانی، کاری‌ست که شاعر به مهارت انجام داده.

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی
مثنوی نمرود

حکایت(۱۲)

 

شنیدم ز تاریخ و وحیِ منیر
حدیثی که لرزاند جان و ضمیر


 

سخن شد ز نمرود، آن پادشاه
که در بابل افکند غوغا و آه

 

 

جهان را بگیرد به تزویر و زر
به مکر و به شمشیر و انواع شر

 

 

 

برآمد ز نسلِ پرآشوب و خشم
ز خورشید فطرت نهان داشت چشم

 

 

جهان را پر از فتنه کرد و خراب
بریده‌ست از نور و دل در حجاب

 

 

چنان شد که گفتا: منم کردگار
برافراشت پرچم به بیداد و نار

 

 

بگفتا: منم پادشاه جهان
که فرمان دهم بر سپهر گران

 

 

ز ترس و ریا قوم گمراه گشت
دل از شوق حق، سوی بیراه گشت

 

 

 

سپاهش فزون بود و گنجش گران
ولیکن دلش پر ز وهم و گمان

 

 

ولی حق برآمد ز خورشید جان
جهان پر ز نور و امید و نشان

 

 

فرستاد حق آن خلیل امین
رسولی شکیبا، دلی آتشین

 

 

 

نبی آمد و حق هویدا نمود

چراغ هدایت به دل‌ها نمود 

 

 

خلیل آمد و گفت با شور جان
که جز او نباشد خدایی جهان

 

 

نه نمرود و نه قدرت و نه سپاه
نه شمشیر و زر، نه غرور و گناه

 

 

 

 

دل مردمان سوی حق رو نمود
حقایق بیان و غم از دل ربود

 

بگفتا: نگردد خلایق به دام
مگر آن‌که خاموش گردد پیام

 

 

خلیل است بدتر ز صد ها سپاه
که گوید جهان هست بی‌پادشاه

 

همه خلق در سلطه‌ی من اسیر
به‌جز این یکی نیست فرمان‌پذیر

 

پس آتش برافروخت از خشم و کین
که خاموش سازد خلیل خدا در زمین

 

 

 

 

 

ز فرمان نور خدا شد غمین
ز کینه برافروخت آتش به کین

 

 

 

ز قدرت نگهبان یکتای یار
نشد شعله‌ها بر خلیلش دچار

 

 

به تدبیر حق بود او بی‌گزند
ز آفات دشمن، ز هر دام و بند

 

 

 

 

 ندا شد ز بالا، ز عشق نهان
که آتش گلستان شود بی امان

 

 

همه دیدگان خیره از ماجرا

چگونه شود آن گلستان به پا

 

 

ز نیروی حق، گشت آتش چنین 
زند تیشه بر  ریشه ی کفر و کین

 

 

سرانجام نمرود در هم شکست
ز هیبت، به خاک فنا در نشست

 

پذیرای حق نیست، آن فتنه گر
دلش پر ز کینه است از هر نظر

 

 

بود درس عبرت " رجالی" بشر
مشو غره بر جاه و مال و قدر

 

 

 

 

 

 

 

 

 


 

سراینده
دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی
یاد خدا

در حال ویرایش

 

دلی لبریز از یادت، خدایا! باد می‌خواهم
سری آرام از وسواس و استبداد می‌خواهم
به کویت آمدم با جان شکسته، مهربان!
نگاهی بی‌حد از رحمت و امداد می‌خواهم


 

جهان آشفته را آرام و بی‌اضداد می‌خواهم
دل شوریده را در سایه‌ی استناد می‌خواهم
خدایا! در صف پیکار با ظلمت، مرا
چو شمشیری به دستت، تیز و آزاد می‌خواهم

 

 

نه از دنیا، نه از فردا، تو را از یاد می‌خواهم
دل رسته ز خواب غفلت و اضداد می‌خواهم
خدایا! ذره‌ای از نور وجهت را بده
که خود را گم کنم در وصل بنیاد می‌خواهم

 

 

خدایا! سینه‌ام لبریز از فریاد می‌خواهم
دل از دلبستگی‌ها پاک و آزاد می‌خواهم
به خون ظلم اگر باید وضو سازم، رواست
نمازم را، قیامی سرخ و استاد می‌خواهم


 

جهان گر فتنه‌زار است و دل افتاد، می‌خواهم
ز هر زنجیر این خاک، دل آزاد می‌خواهم
خدایا! صبر ایوبی مده، وقت نبرد
دلی چون ذوالفقار از لطف فرهاد می‌خواهم


 

خدایا! دیده‌ام از غیر تو بیزار می‌خواهم
به جای خاک، خلقت را ز نور باد می‌خواهم
نه در بازار دنیا، در خرابات فنا
خودی بی‌رنگ، بی‌مرز و ناب‌آباد می‌خواهم

 

سراینده
دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

 مثنوی گوساله سامری

 مقدمه

قصه‌ی «گوساله‌ی سامری» از داستان‌های شگرف قرآن کریم است که با جلوه‌ای از فتنه، فریب، توهم پرستش، و بازگشت به حق، در سوره‌های متعددی چون بقره، طه، اعراف و نساء تکرار شده است. این حکایت نه‌تنها سرگذشت قومی است که از مسیر توحید منحرف شدند، بلکه آیینه‌ای‌ست برای همه‌ی زمان‌ها و مکان‌ها؛ که چگونه نفس و دنیاپرستی می‌تواند از دل ایمان، بت بسازد.

در این مثنوی، داستان سامری و گوساله‌اش، با الهام از آیات قرآن، در قالبی شاعرانه و عرفانی، با نگاهی اخلاقی و توحیدی، در ۳۰۰ بیت به تصویر کشیده شده است. کوشش شده تا ابعاد معنوی این واقعه، در کنار بُعد تاریخی و تمثیلی آن، بازتاب یابد؛ به‌گونه‌ای که مخاطب هم پیام قرآنی را دریابد و هم پند اخلاقی را از دل شعر بگیرد.

این اثر در سه بخش صدبیتی تنظیم شده و می‌تواند برای علاقه‌مندان به ادبیات دینی، تعلیمات قرآنی، یا پژوهش‌های عرفانی سودمند باشد.

 فهرست مطالب

۱. مقدمه
۲. بخش اول: خروج موسی (ع) و فتنه‌ی سامری (بیت‌های ۱ تا ۱۰۰)
۳. بخش دوم: توبه‌ی قوم و طرد سامری (بیت‌های ۱۰۱ تا ۲۰۰)
۴. بخش سوم: نزول الواح، سرنوشت سامری، و پیام نهایی (بیت‌های ۲۰۱ تا ۳۰۰)
۵. منابع و اشاره به آیات قرآنی (در صورت تمایل برای درج پاورقی)

 گوساله سامری – مثنوی (۳۰ بیت)

شد موسی آن پیامبرِ دادرس
ز قومش جدا، سوی طور و قفس

به چهل شبانه به خلوت شتافت
به دیدار یار از جهان برنتافت

به هارون سپرد آن سپاه خویش
که ای جانشینم، بپا دار پیش

مگو با گروهی که دل تیره‌اند
که در پرده‌ی جهل اسیرند و بند

چو موسی به خلوت برآمد ز راه
فسونی عجب ساخت سامر، سیاه

ز زرهای گرد آمده از فرعونیان
بتی ساخت، گوساله‌ای خوش‌بیان

در آن بت دمید آن فریبنده مرد
که آوا برآید، فتنه گردد نبرد

بگفتا: «همین است معبود ما
خدای تو، ای موسی، بی‌ادعا!»

بسی قوم او گشتند از راه دور
پرستید آن نقش، کور از شعور

هارون چو دید این تباهی و خشم
به انذار گفت: «ای گروه زبَش!

نه این است پروردگار شما
که بی‌صوت و بی‌روح و بی‌ماجرا!»

ولی قوم سرکش، غرورآفرین
به فریاد او گوش ننهادند کین

بگفتند: «تا موسی آید به راه
همین بت بود خالق هور و ماه!»

چو موسی بیامد، دلش پر ز درد
ز قومش چو دید آن خیانت به‌خَرد

الواح حق از کف بینداخت سخت
به سوی برادر شتابان به رخت

گرفت آن سر و ریش در خشمناک
که ای جانشین، رفتی از راه پاک؟

بگفتا: «برادر، مشو بر من این
که من کوششم کردم از جان و دین

ولیکن دل قوم تاریک بود
فسون سامری بر دل‌شان پیک بود»

چو موسی شنید آن سخن راست و پاک
به سوی فریبنده شد بی‌باک

بگفتش: «چه بود این فسون و فریب؟
چه انگیختی فتنه‌ای بس غریب؟»

بگفتا: «ز پای فرشته به خاک
گرفتم شراره، نهادم به خاک

درون بت افکندمش از هوس
نمودم چنین جلوه‌ی بی‌نفس»

بگفتش: «زین پس تو باشی طَرید
کسی گویدت: با من آمیختن ندید!

بتت را بسوزم، کنم خاک و دود
که معبود تنهاست، یکتاست بود»

فسونت ز شیطان و نیرنگ بود
نه از وحیِ پاکی، نه از رنگ بود

تو گمراه گشتی، دگر ره زدی
به مردم فریب و فسانه بدی

تو در فتنه، آتش فکندی عظیم
به زر ساختی بت، شد آن را ندیم

بگفت این و موسی در آن لحظه‌ها
بسوزانْد آن بت، درون شعله‌ها

ز خاکسترش ریخت در موج آب
که باشد ز یادِ خلایق حجاب

بگفتا: بنوشید این خاک را
که باشد بر آن فتنه، افشاکرا

ز آن نوش، بر جان‌شان آید عذاب
که یاد آرند زین گم‌رهی و خراب

به هارون سپس با صفا گفت نرم
که ای یار من، با دلی گرم و شرم

مرا واگذار و ملامت مکن
که من نیز در بند آز و فتن

تو خود دانی این قوم نافرَمان
که از فتنه سازند در هر زمان

من از ترسِ تفرقه خاموش شدم
که آتش نیفتد در آن جمع و دم

اگر بانگ می‌زدم از بیم‌شان
به جان می‌گرفتندم آن بدگمان

تو اکنون ببخشای و با من مدار
که نیت جز اصلاح نبودم به کار

چو موسی شنید آن سخن را ز جان
ببخشود بر او، نکردش گمان

سپس روی آورد آن نبی سوی خلق
که ای مردمان! این نه راهی‌ست حلق

شما را خداوند، یکتا و پاک
نه در زر نه در شکلِ خاکی و خاک

خدایی که جان آفرین است و نور
نه در نقش سامر، نه در زر و زور

خدا آن‌که آیات فرستاده است
به موسی، به تور، ز هر سو نشست

خدا آن‌که دریا شکافت از جلال
و دشمن به کامش فرو رفت حال

شما را نجاتی چنین داده است
ولی فتنه در قلبتان زاده است

چرا چشم دل بسته‌اید اینچنین؟
ز یاد خدا دور و بی‌راه و کین؟

مگر نیست در جان‌تان نور او؟
پس از بهرِ چه سجده بر نقش نو؟

چنین فتنه انگیخت سامرِ پلید
ولی آن فسون از شما شد پدید

کسی کو ندارد یقین در نهان
شود طعمه‌ی حیله‌ی شیطان نهان

خدا را به دل بایدت جست و بس
نه در گوسپه، نه در طلا و مس

چو موسی چنین گفت با صد خروش
به دل‌ها فتاد آن کلامی چو جوش

پشیمان شدند آن گروهِ تباه
که گشتند گم در مسیر گناه

به زاری و گریه، بر خاک سر
ز موسی طلب کردن از نو نظر

بگفتند: «ای نبیّ کریم و شفیع
ببخشای ما را ز فتن، ای مطیع!»

ز تقصیر خود گشته‌ایم آگهیم
پشیمان شدیم از گناه و رهیم

چو موسی شنید آن پشیمان‌زبان
بگفتا: «خدایی‌ست بخشنده‌جان

ولی شرطِ توبه، پشیمانی است
درونِ دلِ سوخته، نشانی است»

به توبه نمودند رویی خموش
که رحمت بر آنان فرو ریخت، جوش

خدا گفت: «گر توبه آورده‌اید
ز شرک و گنه سَر بگردانده‌اید

پذیرفته‌ام توبه‌ی بی‌ریا
به موسی و هارون، بر شما

ولی شرط توبه‌ست قتلی درون
که آید برون، فتنه‌ی نفس و خون»

ز فرمان حق، موسی آگاه شد
به قومش چنین حکمِ جان‌کاه شد:

«برادر کشی، نیست مقصودِ کل
که باید بمیرد دل از ظلم و گِل

شما نفس را ذبح باید کنید
که با گوسپه، بت نپایید و دید»

در آن لحظه قوم از خجالت و درد
فتاده به خاک و پریشان چو گرد

به موسی پناه آوردند، تمام
که ای ناصح ما، تویی مستدام

دعا کن، که ما خسته‌ایم از گنه
در این فتنه افتاده‌ایم، بی‌پَره

دعا کرد موسی به پروردگار
که ای رازدانِ شب و روزگار

ببخشای بر قومِ جاهل مرا
ز کردار سامر، مکن کیفرش را

ندا آمد از لطفِ ربّ کریم
که هستم غفور و رحیم و حلیم

ولی تا دلی پر ز کفر است و مکر
درونش نباشد صفا و شکر

بگو: هان، از این فتنه آگاه شو
دل از غیر حق جمله کوتاه شو

ز سامر ببر رشته‌ی دوستی
که در فتنه آورد پستی

تو ای موسی، او را ز قومم بران
که باشد در این خاک، تنها و ران

به او گوی: در عمرِ باقی بزی
که گویی: «مرا کس نگوید، یکی»

ز خلوت، ز جمع، دورش بدار
که دیگر نباشد در آن افتخار

وگر سحر و فتنه به راه آورد
به تنهایی خود سزای خود کرد

تو ای موسی، دل را به من باز دار
مکن دل به سامر و افسون‌ش کار

سپس حق فرستاد الواح نور
که آیینِ حق بود در آن سطور

به موسی عطا شد کتابی مبین
که بنوشت از حق، به خطّ یقین

همان حکم و آداب دین در درون
که روشن کند راه شب را ز خون

به قومش رسانید این لوح نور
که بودش شریعت، ز یزدانِ طور

بگفتا: بخوانید و ره بجویید
نه گوساله، اینک خدا را شوید

خدا آن‌که احیا کند مرده را
نه سامر، نه زر، نه بت، نه صدا

خدایی که از خاک جان می‌کشد
به دل نور ایمان روان می‌کشد

شما را برانگیخت از بندگی
که باشید در راه او زندگی

ولی شرطِ توفیق، ایمان بود
نه بازی، نه زر، نه فسون، نه نمود

ز موسی چو آمد کلامی چنین
دل قوم لرزید از نقش دین

بگفتند: «ما گوش و دل می‌دهیم
ز هر بت‌پرستی، به حق می‌رهیم»

چو سامر شنید آن خطاب جلال
که باید شود دور، بی‌قیل و قال

ز موسی گریزان شد و بی‌نشان
به جایی که تنها بود آن بی‌امان

چو دیوانه می‌گشت در کوه و دشت
نه هم‌دم، نه یاری، نه جان آگه‌داشت

به هر کس که می‌دید، فریاد کرد
که دوری گزین، من به نفرین ز درد

خدا گفت: «این است پاداشِ او
که افکند در قوم، فتن با عدو»

همان‌جا بماند او، به عمر دراز
نه لذّت، نه آغوش، نه نغمه‌ساز

نه از زر بماندش نشانی به‌جا
نه از آن فسون و نه از آن صدا

چو موسی بدید آن عاقبت
بگریید بر حال سامر، سُبُک

که هر کس فریبد، شود خود فریب
بکارد گنه، دروَد ز آن نهیب

خدا را نه در زر توان دید و بس
نه در شکل و هیبت، نه در نقش و کس

خدایی‌ست پنهان، ولی آشکار
که پیدا شود در دلِ بی‌غبار

کتابی‌ست قرآن، چراغِ حیات
بخوان و بجویش، نه در نفحات

به موسی ندا شد ز سوی خدا
که «ای بنده‌ی من، ببر آن را صدا

ببر این پیامِ نجات‌آفرین
که نوری‌ست در ظلمتِ دوربین

کتابی‌ست از سوی پروردگار
که آرد به دل روشنی، افتخار»

ز الواح حق، چندی افتاد زیر
ز کف قوم نادان، به راهِ غرور

شکسته شد آن نور در سنگ‌ها
ولی باز جوشید از چشمه‌ها

چو موسی برآوردشان از زمین
زدل حکمتش کرد آن را نگین

کتاب خدا را برافراشت باز
که باشد چراغی به شب‌های راز

بگفتا: «بگیرید این را به چنگ
که باشد شما را ره از تیره‌رنگ

به آن کس که باشد مطیع و وفا
دهد حق هدایت، دهد ربّ رضا»

ز سامر بپرهیز تا زنده‌ای
که فریب است تا چشم بگشوده‌ای

خدا آن‌که جان آفرید از عدم
نه گوساله، نه فِتنه‌ی زر و دم

چو موسی به قومش چنین یاد داد
دلِ جمع، نور از خدا برگشاد

به پیمان حق گشت آن قوم راست
دلِ فتنه‌جو، از دروغش گسست

شریعت به دست آمد و نور دین
که آید ز توحید، معنا و بین

خدا را پرستید آن قوم پاک
بریدند از هر فسون و هلاک

و سامر بماند، ز مردم جدا
که فتنه‌گری بود، بی‌دین و نوا

بدان ای برادر، ز تاریخ این
که باطل نماند، نماند در زمین

چو در دل نتابد فروغِ یقین
شود گوسپه، قبله‌ی بی‌نگین

ولیکن چو دل روشن از نور شد
خدا با تو باشد، چو مأمور شد

خدا در دل پاک پیدا شود
نه در شکل و زرها هویدا شود

تو دل را مصفا کن و پاک دار
خدا را بجو، ترک این روزگار

که موسی بیامد به پیغام حق
برون شد ز ظلمت، جهان از فلق

تو نیز ار بخواهی چنین رستگی
بکن ترکِ سامر، بجو بندگی

 نتیجه‌گیری

قصه‌ی سامری و گوساله‌اش، تنها روایتی تاریخی از لغزش یک قوم نیست، بلکه تمثیلی ژرف از فتنه‌های درونی و بیرونی انسان است. سامری نه فقط شخصی در تاریخ، که رمزی‌ست از فریب عقل ظاهرگرا، که با پوششی از دین، مردم را از راه حق منحرف می‌کند. و گوساله‌ی زرّین، تمثیل دل‌بستگی به دنیا و تجسم توهمات نفسانی است که صدای "خدا" ندارد، اما خلق را به سجده می‌کشاند.

این داستان، دعوتی‌ست برای همه‌ی انسان‌ها که هوشیار باشند:

  • مبادا به صدای زر، دل بسپارند و از صدای وحی غافل شوند؛
  • مبادا فریب ظواهر پر زرق‌وبرق را بخورند و باطن بی‌نور را نادیده بگیرند؛
  • مبادا از «موسیِ دل» دور شوند و به «سامریِ نفس» نزدیک گردند.

در این منظومه، عبرت‌های اخلاقی، عرفانی و توحیدی در دل روایت تنیده شده است؛ تا دل‌های پاک، چراغ راه را از میان غبار فتنه‌ها باز شناسند و از بت‌سازی درونی و بیرونی، به سوی عبودیت خالصانه بازگردند.

در پایان، این مثنوی را به همه‌ی جویندگان حقیقت تقدیم می‌کنم؛ باشد که در پرتو آن، گوساله‌ی زرین توهم‌ها فرو ریزد و نور توحید در جان‌ها بدرخشد.

 

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی
مثنوی  گوساله سامری

حکایت(۱۱)

 

برون شد نبی، موسیِ دادخواه
ز قومش جدا، سوی میعادگاه


 

چو سوی خدا شد، جهان را نهاد
به هارون، پیام خداوند داد

 

 

که ای جانشینم، بپا دار پیش
مگو با کسی کو نداند ز خویش

 

 

چو موسی ز خلوت برآمد ز طور
گروهی دچار گژی و غرور

 

 

دلش پر ز درد است و آه و فغان

که قومش گرفتار وهم و گمان

 

 

به سوی برادر شتابان برفت
غضب بر دل و جان او چیره گشت

 

 

 

 

 

فسونی عجب سامری ساز کرد
ز زرهای فرعون،سرآغاز کرد

 

 

بتی ساخت، گوساله‌ای خوش‌بیان
به ظاهر حقیقت، به باطن گمان

 

 

ز گوساله آوا چو آمد پدید
خرد را ندانست قوم عنید

 

کسی کو ندارد یقین در نهان
شود طعمه‌ی دیو وهم و گمان

 

 

 

بگفتند موسی، که معبود ماست
ندیدی چه نوری در آن نقشِ هاست؟

 

 

 

ولی قوم سرکش دچار غرور

ز یزدان و ایمان به کلی  به دور


 

 

بگفتند موسی: خدایت کجاست؟
بگفتا که در جان هر یک شماست

 

 

خدا را بجو در صفای درون 

نه در گاو دستی، نه آیین دون

 

 

خدا در دل پاک پیدا شود
نه در جلوهٔ زر هویدا شود

 

 

بگفت این و با خشم و بانگ بلند
برافکند آن بت، در آتش، چو بند

 

 

چو سامر شنید آن خطاب جلال
که باید شود دور، بی‌قیل و قال

 


ز موسی گریزان شد و بی‌نشان
به جایی که تنها بود ، بی‌امان

 

 

ز شرمِ گناه و ز داغِ ستم
همه سر به زیر و تن‌افکنده غم

 

 

 

همه سوی موسی شدند از هراس
که ای ناصح ما، تویی بی‌قیاس

 

 

دعا کن، که ما خسته از درد و آه
نداریم،  جز گریه‌ی شب، پناه

 

 

دعا کرد موسی به پروردگار
که ای رازدانِ شب و روزگار

 

 

اگر قوم جاهل گنه کرده‌اند
مرا از جزایش مکن دردمند

 

 

ندا آمد از لطفِ ربّ کریم
که هستم غفور و رحیم و حلیم

 

 

سپس حق فرستاد الواح نور
که آیینِ حق بود در آن سطور

 

 

به موسی عطا شد کتابی مبین
که بنوشت از حق، به خطّ یقین

 

همان حکم و آدابِ دین در نهان
که روشن کند راه شب را عیان

 

 

به قومش رسانید این لوح نور
حقیقت عیان شد، فرا سوی طور

 

بگفتا: بخوانید  آئین حق
خدا را پرستید، در دین حق

 

 

خدایی که دریا " رجالی" گسست
عدو را به طوفان قهرش شکست

 

 

 

تهیه و تنظیم
دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

داستان گوساله سامری

 بازنویسی مثنوی «گوساله سامری»

موسی علیه‌السلام، پیامبر عدالت‌خواه خدا، برای رفتن به وعده‌گاه الهی، قوم خود را ترک گفت و بر اساس فرمان خدا، جانشینی خویش را به برادرش هارون سپرد. به او سفارش کرد که مردم را هدایت کند و با کسانی که عقل و شناخت ندارند، مدارا نکند.

در مدتی که موسی از قوم دور بود و به کوه طور رفت، مردم گرفتار گمراهی و غرور شدند. قلب موسی آکنده از درد و اندوه گشت، چراکه قومش اسیر اوهام و خیالات شده بودند.

در این هنگام، مردی فریبکار به نام سامری از طلاهایی که از فرعون به‌دست آمده بود، گوساله‌ای طلایی ساخت که صدایی عجیب از آن شنیده می‌شد. این ظاهر فریبنده باعث شد مردم، عقل و ایمان خود را از دست بدهند و گوساله را معبود خود بخوانند.

قوم گمراه به موسی گفتند: مگر نمی‌بینی که این گوساله نورانی‌ست؟ این خدای ماست!

موسی با آنان به تندی سخن گفت و حقیقت را آشکار کرد که خدا در درون پاک و قلب باصفا پنهان است، نه در شکل‌های ساختگی و مادی. او گفت خدا را باید در طهارت دل جُست، نه در گوساله‌ای زرین.

پس با فریاد خشمگین، گوساله را شکست و در آتش انداخت.

سپس خطاب جلال الهی رسید که سامری باید رانده و تنها شود. سامری از ترس و شرم گناه، گریخت و گوشه‌نشین گشت.

مردم که از خشم خداوند ترسیده بودند، به موسی پناه آوردند و گفتند: تو راهنمای ما هستی، برای ما دعا کن که جز اشک و ندامت، پناهی نداریم.

موسی برای قوم دعا کرد و خداوند رحیم پاسخ داد که من بخشنده‌ام و از خطاکاران درمی‌گذرم.

پس خداوند الواح نور را برای موسی فرستاد، که دربردارنده‌ی آیین حق و دستورات روشن بود.

موسی آن لوح‌ها را که نوشته‌ی خداوند با یقین بود، نزد قوم آورد و گفت: به این آیین عمل کنید، خدای حقیقی را بپرستید؛ خدایی که دریا را برای ما شکافت و دشمن را در قهر خویش نابود ساخت.

 تحلیل و تفسیر عرفانی، اخلاقی و قرآنی

۱. رجوع به قرآن

این مثنوی با استناد مستقیم به آیات سوره‌ی طه (آیات ۸۳ تا ۹۸) و سوره بقره (آیه ۵۱) سروده شده و وقایع «گوساله‌پرستی بنی‌اسرائیل» و فریب سامری را بازتاب می‌دهد. مضمون آیه ۸۸ سوره طه:

فَأَخْرَجَ لَهُمْ عِجْلًا جَسَدًا لَهُ خُوَارٌ فَقَالُوا هَٰذَا إِلَٰهُکُمْ وَإِلَٰهُ مُوسَىٰ

۲. تفسیر عرفانی: خدا در دل، نه در زر

موسی پیام توحید درونی را با بیان عرفانی بیان می‌دارد:

خدا در دل پاک پیدا شود / نه در جلوهٔ زر هویدا شود

این بیت بر اصالت توحید شهودی تأکید می‌گذارد، یعنی درک خدا در جان پاک و باصفاست، نه در صورت‌ها و نمادهای ظاهری. این‌جا نوعی دعوت به معرفت نفس هم مستتر است، که از اصول عرفان اسلامی است.

۳. تمثیل نفس و سامری

در نگاه عرفانی، سامری نماد نفس اماره است که از طلا (یعنی خواسته‌های دنیوی) بت می‌سازد و صدا و جذابیتی فریبنده دارد. قوم بنی‌اسرائیل، وقتی از امام خود (موسی) جدا شدند، طعمه‌ی آن نفس شدند. در بیت:

کسی کو ندارد یقین در نهان / شود طعمه‌ی دیو وهم و گمان

یقین همان نور دل است و فقدان آن، انسان را اسیر توهم و شرک می‌سازد.

۴. بازگشت قوم و توبه‌پذیری خداوند

این بخش پیامی از رحمت الهی دارد؛ موسی واسطه‌ی توبه و شفاعت شد و خداوند با صفت «غفور و رحیم و حلیم» ظاهر شد. نکته‌ی اخلاقی آن است که توبه راه بازگشت به نور و حکمت است.

۵. الواح نور = عقل و شریعت

فرستادن «الواح نور» نشانه‌ی هدایت شرعی و الهی است که در جان و دل حق‌جویان باید بنشیند. تعبیر "به خطّ یقین" نشان می‌دهد که احکام الهی باید با ایمان درونی همراه باشد، نه صرف ظاهر.

 نکته‌ی پایانی: رجالی و دریا

بیت پایانی:

خدایی که دریا "رجالی" گسست / عدو را به طوفان قهرش شکست

ضمن اشاره به داستان شکافتن دریا، با آوردن نام سراینده («رجالی») به شیوه‌ای لطیف، وحدت بین محتوای الهی و خادمان آن (علما، شعرا) برقرار شده‌است. در حقیقت، شاعر با قرار دادن نام خود کنار فعل الهی، جایگاه پاسدار حقیقت و حافظ حکمت را برای خود تصویر می‌کند.

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

داستان نمرود

باسمه تعالی

داستان نمرود

 

داستان نمرود از نگاه قرآن، داستان پادشاهی طغیان‌گر و مستکبر است که در برابر پیام الهی و حضرت ابراهیم علیه‌السلام ایستادگی می‌کند. اگرچه نام «نمرود» در قرآن صراحتاً نیامده، اما مفسّران و محدثان، برخی آیات را به او نسبت داده‌اند و داستان او در تفاسیر با استناد به روایات اسلامی شرح داده شده است.

در ادامه، خلاصه‌ای از داستان نمرود را از دید قرآن و روایات معتبر اسلامی بیان می‌کنم:

1. نمرود کیست؟

نمرود پادشاهی ستمگر از نسل نوح (ع) است. گفته می‌شود در زمان او، بت‌پرستی رایج بوده و خود را خدا معرفی می‌کرد. او در بابل یا شهر اور حکومت می‌کرد.

2. رویارویی با حضرت ابراهیم (ع)

 آیه‌ی اصلی:

أَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذِی حَاجَّ إِبْرَاهِیمَ فِی رَبِّهِ أَنْ آتَاهُ اللَّهُ الْمُلْکَ إِذْ قَالَ إِبْرَاهِیمُ رَبِّیَ الَّذِی یُحْیِی وَیُمِیتُ ۖ قَالَ أَنَا أُحْیِی وَأُمِیتُ ۖ قَالَ إِبْرَاهِیمُ فَإِنَّ اللَّهَ یَأْتِی بِالشَّمْسِ مِنَ الْمَشْرِقِ فَأْتِ بِهَا مِنَ الْمَغْرِبِ ۚ فَبُهِتَ الَّذِی کَفَرَ ۗ وَاللَّهُ لَا یَهْدِی الْقَوْمَ الظَّالِمِینَ
(سوره بقره، آیه ۲۵۸)

 تفسیر:

  • این آیه به گفت‌وگوی حضرت ابراهیم با کسی اشاره دارد که در مقام ربوبیت با او مجادله می‌کند.
  • حضرت ابراهیم فرمود: «پروردگار من کسی است که زنده می‌کند و می‌میراند.»
    آن مرد (طبق روایات نمرود)، گفت: «من هم زنده می‌کنم و می‌میرانم.» (مثلاً کسی را آزاد می‌کنم یا دستور قتل می‌دهم!)
  • ابراهیم پاسخ داد: «خدا خورشید را از مشرق می‌آورد، تو از مغرب بیاور!»
    و مرد کافر مبهوت و خاموش شد.

3. مقابله با دعوت حضرت ابراهیم (ع)

طبق روایات اسلامی، ابراهیم بت‌ها را شکست، مردم را به خداپرستی دعوت کرد، و نمرود از نفوذ دعوت او ترسید.

4. دستور آتش‌زدن حضرت ابراهیم

 آیه‌ی مرتبط:

قَالُوا حَرِّقُوهُ وَانْصُرُوا آلِهَتَکُمْ إِنْ کُنْتُمْ فَاعِلِینَ ● قُلْنَا یَا نَارُ کُونِی بَرْدًا وَسَلَامًا عَلَىٰ إِبْرَاهِیمَ
(سوره انبیا، آیات ۶۸–۶۹)

نمرود دستور داد تا ابراهیم را در آتش بیفکنند.
اما خداوند به آتش فرمان داد: «ای آتش، بر ابراهیم سرد و ایمن باش!»
و ابراهیم از آتش سالم بیرون آمد.

5. هلاکت نمرود

در قرآن صراحتاً داستان مرگ نمرود ذکر نشده، اما در روایات اسلامی آمده که:

خداوند پشه‌ای کوچک را بر نمرود مسلط کرد که وارد بینی‌اش شد و به مغزش رسید. نمرود سال‌ها با درد سر زندگی کرد و سرانجام هلاک شد.

جمع‌بندی:

موضوع آیه قرآن نکات برجسته
گفت‌وگو با ابراهیم بقره: ۲۵۸ ادعای خدایی، ناتوانی در پاسخ به خورشید
آتش و معجزه انبیا: ۶۸–۶۹ نجات ابراهیم از آتش
هلاکت نمرود در قرآن مستقیم نیامده پشه‌ای در مغز (روایات)

بسیار خوب. در اینجا داستان نمرود را به‌صورت کامل، دقیق و پیوسته از دیدگاه قرآن و روایات معتبر اسلامی، با تحلیل‌های تفسیری و تاریخی ارائه می‌کنم:

 نمرود: پادشاهی ستمگر و دعوی ربوبیت

نمرود (به عربی: نَمرود بن کنعان) از پادشاهان طاغوتی و مستکبر بود که در بابل یا اور (از شهرهای عراق کنونی) حکومت می‌کرد. طبق نقل تاریخ‌نویسان اسلامی و کتاب‌های تفسیری، او یکی از چهار پادشاهی است که بر تمام زمین سلطه یافت (دو مؤمن: سلیمان و ذوالقرنین، و دو کافر: نمرود و بخت‌نصر).

در قرآن، نام نمرود صراحتاً ذکر نشده، اما بخش‌هایی از داستان او با حضرت ابراهیم (ع) آمده و با روایات و تفسیرها تکمیل می‌شود.

1. آغاز دعوی ربوبیت نمرود

نمرود از قدرت و سلطه‌اش مست کرده بود و خود را خدای مردم می‌خواند. او از مردم می‌خواست که او را پرستش کنند. در همین دوران، خداوند حضرت ابراهیم (ع) را به پیامبری برگزید تا مردم را از شرک و بت‌پرستی نجات دهد.

ابراهیم (ع) پس از تأملات فراوان در آیات آفاقی و انفسی، به خدای یگانه ایمان آورد و شروع به دعوت مردم به توحید کرد. در این راه با مقاومت بت‌پرستان و در رأس آنان نمرود مواجه شد.

2. گفت‌وگوی ابراهیم با نمرود (محاجّه)

 متن قرآن – سوره بقره، آیه ۲۵۸:

أَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذِی حَاجَّ إِبْرَاهِیمَ فِی رَبِّهِ أَنْ آتَاهُ اللَّهُ الْمُلْکَ
«آیا ندیدی آن کس را که با ابراهیم درباره‌ی پروردگارش جدال کرد؟ زیرا خدا به او سلطنت داده بود...»

حضرت ابراهیم (ع) به نمرود گفت:

رَبِّیَ الَّذِی یُحْیِی وَیُمِیتُ
«پروردگار من کسی است که زنده می‌کند و می‌میراند.»

نمرود برای مقابله با او گفت:

أَنَا أُحْیِی وَأُمِیتُ
«من هم زنده می‌کنم و می‌میرانم!»
(گفته شده، او دو زندانی را آورد: یکی را آزاد کرد و گفت "زنده کردم"، و دیگری را کشت و گفت "میراندم").

ابراهیم (ع) برای رسوا ساختن این منطق سست گفت:

فَإِنَّ اللَّهَ یَأْتِی بِالشَّمْسِ مِنَ الْمَشْرِقِ فَأْتِ بِهَا مِنَ الْمَغْرِبِ
«پس خداوند خورشید را از مشرق برمی‌آورد، تو اگر خدایی، آن را از مغرب برآور!»

فَبُهِتَ الَّذِی کَفَرَ
«و آن کافر مبهوت و خاموش شد.»

این مناظره نشان داد که نمرود از پاسخ‌گویی به برهان عقلی عاجز است.

3. شکستن بت‌ها و خشم نمرود

حضرت ابراهیم (ع) در ادامه‌ی رسالتش، بت‌ها را شکست و تنها تبر را بر دوش بت بزرگ گذاشت تا قوم متوجه باطل‌بودن پرستش بت‌ها شوند. این ماجرا در سوره انبیاء (آیات ۵۲–۶۷) آمده است.

قوم و در رأس آن‌ها نمرود به‌شدت خشمگین شدند و تصمیم گرفتند ابراهیم را مجازات کنند.

4. افکندن ابراهیم در آتش

 آیات قرآن – سوره انبیاء، آیات ۶۸–۶۹:

قَالُوا حَرِّقُوهُ وَانْصُرُوا آلِهَتَکُمْ إِنْ کُنْتُمْ فَاعِلِینَ
«گفتند: او را بسوزانید و خدایان خود را یاری دهید، اگر کاری از شما ساخته است.»

قُلْنَا یَا نَارُ کُونِی بَرْدًا وَسَلَامًا عَلَىٰ إِبْرَاهِیمَ
«گفتیم: ای آتش، سرد و سلامت بر ابراهیم باش!»

بنابراین، ابراهیم در آتشی عظیم افکنده شد، ولی خداوند او را معجزه‌وار نجات داد. طبق تفاسیر، مردم برای این آتش‌سوزی، هفته‌ها هیزم جمع کرده بودند و آن را با منجنیق انداختند، اما آتش بر ابراهیم، چون نسیم صبحگاهی گشت.

5. ناتوانی نمرود و اتمام حجت

پس از این معجزه آشکار، بسیاری از مردم ایمان آوردند، اما نمرود همچنان در طغیان خود باقی ماند. ابراهیم سرانجام از سرزمین او مهاجرت کرد (هجرت به شام و فلسطین) و مأموریت خود را در جای دیگر ادامه داد.

6. مرگ نمرود به دست پشه!

🔹 روایت اسلامی (از تفسیر قمی، مجمع‌البیان، و بحارالانوار):

نمرود، که بر قدرت خود مغرور بود، تصمیم گرفت با خدا بجنگد! دستور داد سپاهی را فراهم کنند تا آسمان را با تیر بزنند! اما خداوند برای نابودی‌اش، از ساده‌ترین موجود هستی استفاده کرد: پشه‌ای کوچک.

پشه‌ای وارد بینی نمرود شد و تا مغزش بالا رفت. او برای رهایی، دستور داد پیوسته با چکش به سرش بزنند. سال‌ها در عذاب بود تا سرانجام با عذابی خوارکننده به هلاکت رسید.

 تحلیل عرفانی:

در عرفان اسلامی، داستان نمرود نشانه‌ای از نفس مستکبر و خودپرست است که در برابر حقیقت قیام می‌کند. گفت‌وگوی او با ابراهیم نشان‌دهنده‌ی مجادله عقل جزئی با عقل کل است. و اینکه چگونه حق، با برهان روشن خود، باطل را رسوا می‌کند.

 جمع‌بندی داستان نمرود در قرآن و روایات

مرحله محتوای قرآنی یا روایی
ادعای خدایی بقره: ۲۵۸
مناظره با ابراهیم بقره: ۲۵۸ (زنده کردن و خورشید)
شکستن بت‌ها انبیاء: ۵۲–۶۷
افکندن در آتش انبیاء: ۶۸–۶۹
نجات از آتش معجزه الهی (برد و سلام)
نابودی نمرود روایت پشه (تفاسیر)

اگر مایل باشید، می‌توانم این داستان را در قالب:

  • شعر مثنوی،
  • نثر داستانی کودکانه یا بزرگسال،
  • یا گفت‌وگوی نمایشی بین نمرود و ابراهیم

بازنویسی کنم. همچنین امکان شرح عرفانی یا تطبیق با حالات نفسانی انسان هم فراهم است.

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

مثنوی  نمرود

دست ویرایش

بخش اول: دعوی ربوبیت و آغاز طغیان

در این بخش می‌خوانیم:

  1. نمرود کیست و چگونه به پادشاهی رسید
  2. سلطه‌اش بر سرزمین بابل و ظلم و طغیان
  3. ادعای خدایی و فریب مردم ساده‌دل
  4. تولد و برآمدن ابراهیم خلیل (ع)
  5. مناظره ابراهیم با نمرود (آیات سوره بقره، آیه ۲۵۸)

بخش دوم: شکستن بت‌ها و افکندن در آتش

در این بخش آمده است:

  1. ماجرای بت‌شکنی ابراهیم
  2. بهت و خشم قوم
  3. آتش‌افروزی و افکندن ابراهیم در آتش
  4. نجات معجزه‌آسای او
  5. حیرت نمرود و اصرار بر باطل

بخش سوم: عاقبت نمرود و مرگ با پشه

در پایان این مثنوی خواهیم خواند:

  1. نمرود با سپاه و غرور قصد نبرد با آسمان را دارد
  2. خداوند پشه‌ای کوچک می‌فرستد
  3. پشه در بینی او رفته و سال‌ها او را عذاب می‌دهد
  4. مرگی خوارکننده برای آن‌که ادعای خدایی داشت
  5. نتیجه‌گیری عرفانی و اخلاقی

 بخش نخست: دعوی ربوبیت و آغاز طغیان (بیت ۱ تا ۱۰۰)

۱.
شنیدم ز تاریخ و از وحیِ پاک
حدیثی که افتد دل از شور خاک

۲.
سخن از نمرود است آن پادشاه
که در بابل افکند غوغا و آه

۳.
برآمد ز قوم کلدانیان
به کبر و نخوت چو دیوانیان

۴.
ز نسل حام و از مردمان کهن
بسا فتنه انگیخت با صد فتن

۵.
زمین را گرفت از ره زور و زر
به مردی و مکر و به شمشیر و شر

۶.
چنان شد که دعویِ یزدانگری
نمود و برافراشت پرچم‌وری

۷.
به خلق خدا گفت: «منم کردگار!
که از حکم من می‌شود روزگار»

۸.
ز ترس و ریا قوم گمراه گشت
دل از نور توحید کوته نگشت

۹.
سِپَه داشت بسیار و گنجی عظیم
ولیکن دلش بود از نور بیم

۱۰.
نه از عقل گفت آن چه گفت از غرور
که بر تخت بنشست جای صبور

۱۱.
بسا بت‌سرا ساخت در شهر و کوی
که باشد پرستشگه عقل و جوی

۱۲.
به خلق گفت: این بتان خالق‌اند
ز خشم و رضا در جهان مالکند

۱۳.
ز فطرت بریدند و دل را فروخت
به پندار باطل، خرد را بسوخت

۱۴.
در آن ظلمت فکرتی سبز شد
درخشید نوری که بی‌مرز شد

۱۵.
پس از سالیانی شب ظلم و بیم
طلوعی پدید آمد از سوی تیم

۱۶.
یکی طفل آمد به دنیای خاک
که از حق رسد بر لبش بانگ پاک

۱۷.
ابراهیم آمد، پیام‌آور حق
برآشفت با سحر و جادو و دق

۱۸.
ز دوران کودکی بیزار بود
ز آیین باطل خروشان‌سر بود

۱۹.
نگه کرد در ماه و خورشید و شب
بدید آن که اینها نیایند به تب

۲۰.
نجست از فروغش فروغی دگر
که فرمود: ربّی، خدایم مگر؟

۲۱.
ستاره ببُرد و بگفت این فناست
مرا یار، آن است کو باقیاست

۲۲.
سپس گفت: خورشید هم زوال‌پذیر
نه این خالق من، که او بی‌نظیر

۲۳.
در آخر به جان گفت: «خالق یکی‌ست
نه جسمی، نه شب دارد و نه یکی‌ست»

۲۴.
به نمرود شد روی و حجت بگفت
که یزدان یکی است و تو خواب و خفت

۲۵.
بگفتش: خدایم، به من سجده کن
که از نور من می‌شود انجمن!

۲۶.
بفرمود ابراهیم با آه و درد:
«خدا آن بود کز عدم آفرید»

۲۷.
تو می‌کُشی؟ زنده می‌سازی‌این؟
بیا تا ببینی‌ که کیست آفرین

۲۸.
بگفتش نمرود: «منم زنده‌گر،
یکی را بکُشم، دگر را ببر»

۲۹.
به ظاهِر، سخن داشت رنگ و نشان
ولی در درون، پوچ بود و فغان

۳۰.
بفرمود ابراهیم با استقامت:
«بیا آفتاب از مغرب برآمت!»

۳۱.
چنان ماند نمرود در حیرتی
که گویی شکستش، نه از رزم، ز تی

۳۲.
جوابی نداشت از این حجت پاک
فرو ماند چون آفتاب در خاک

۳۳.
ولیکن به ظلمش نیفزود کم
چو شیطان که نفروشد از عقل نم

۳۴.
نمی‌خواست تسلیم عقل و یقین
که در کبر و طغیان بودش چنین

۳۵.
پیامی ز دل داشت ابراهیم
که با هر که باطل بود، آتشین

۳۶.
به قومش همی گفت: این بت‌کده
نه راه نجات است، جز فسرده

۳۷.
نه این‌ها خدایی، نه این‌ها نجات
خدایی که بی‌واسطه باشد ذات

۳۸.
ولی قوم جاهل نپذرفت حرف
چو در ظلمت افتد، نبیند طرف

۳۹.
نمرود چو بشنید از او کلام
بفرمود بندید این مرد عام!

۴۰.
مرا پادشاهی‌ست و حکم قوی
مرا کی توان گفت: هستی هوی؟

۴۱.
ولی او ندانست پایان کار
که کی گردد این تخت، بی‌استوار

۴۲.
جهان را خداوند تدبیر داد
نه نمرود و شاهان بی‌اعتقاد

۴۳.
ز هر سو فرستاد مأمور و گشت
که ابراهیم پاک را بند و کشت

۴۴.
ولی آن خلیلِ دل‌آگاه دوست
خدا را پناه آورد و نجُست

۴۵.
دلش را به درگاه جانان سپرد
ز چاه غرورِ نمرود بُرد

۴۶.
خداوند گفت: «ای خلیل صبور!
ز ما باش و آرام گیر از غرور»

۴۷.
ابراهیم با دل به توحید رفت
به وادی حقیقت پرید و شکفت

۴۸.
نه از شاه ترسید و نه از سپاه
که با حق بود و یقین، بی‌تباه

۴۹.
درونش چراغی ز نور خدا
برونش چنان کوه و چشمه‌سرا

۵۰.
برآمد خروش از درون نبی
که ای نمرود! خاموش باش و نبی!

۵۱.
جهان پر شده بود ز جهل و ریا
به ظاهر همه نور، در باطن گیا

۵۲.
خلیل خدا آتشی برفروخت
نه از خشم، که از حق، ز نوری که سوخت

۵۳.
بگفتا: «چرا سجده بر چوب و سنگ؟
خدایی نجوئید در بی‌درنگ»

۵۴.
«خدایی که زنده‌ست و داناست او
نه محتاج صورت، نه پیداست او»

۵۵.
سخن چون به دل‌های مرده رسید
همه کینه شد، آتش فتنه دمید

۵۶.
به نمرود گفتند: «ای شهریار!
خلیل تو را دشمن است و فکار»

۵۷.
«همه بت‌شکنی را کند در بیان
کند خلق را غافل از ما روان»

۵۸.
به تندی بفرمود آن خودپسند:
«نگه دار او را، مبادا که بند»

۵۹.
«مرا کی توان گفت افسونگر است؟
که من زنده‌ام، حکم من آذر است!»

۶۰.
«اگر خصم من بود، بایدش کشت
که او بذر توحید در دل بکشت»

۶۱.
بگفتند مردم: «خدایی تویی!
اگر خواهی او را، بسوزان به نی»

۶۲.
نمرود برافروخت ناری عظیم
به پندار آن کز دلش بود بیم

۶۳.
ولی آن خلیلِ خداوندگار
نترسید، که یار وفادار داشت

۶۴.
ز کفر و ستم آسمان خون گریست
ز بانگ خلیل آتش از جا گریست

۶۵.
نه بیمی ز شعله، نه باک از غل
که دل بسته‌ی حق نترسد ز دل

۶۶.
در آن دم که نمرود می‌خواست شر
به ابراهیم داد آفریدون اثر

۶۷.
نه آتش بسوزد کسی را که پاک
ز توحید او آتش افتد به خاک

۶۸.
ولیکن هنوز آن ستیز آشکار
نشد پرده‌بردار از آن روزگار

۶۹.
سخن گفت با خویش نمرود مست
که من برترم، من خداوند هست!

۷۰.
به ابراهیم گفتا: «مرا سر ببر
ببینم که یزدان چه آرد خبر!»

۷۱.
جوابش نداد آن رسول امین
که با جهل، گفتار سودی ندین

۷۲.
ولیکن درونش ز حق نور بود
به آهی جهان را پر از شور بود

۷۳.
خلیل الهی، چو در فکر شد
به فرمان الهی ستم‌بر شد

۷۴.
در آن ظلمت شب، ندا آمد از آن
که «ای بنده‌ام! باش با ما روان»

۷۵.
خداوند او را به آرام داد
دلش را به نور یقین نام داد

۷۶.
نه شمشیر نمرود کاری کند
نه آتش، نه بیداد، نه تیر و بند

۷۷.
به تدبیر حق بود او بی‌گزند
ز آفات دشمن، ز هر دام و بند

۷۸.
ولیکن نمرود هنوز از غرور
نبرد آن دل از کینه و شر و شور

۷۹.
سخن گفت با اهل دربار خویش
که باید شود خام این نور بیش

۸۰.
«خلیل است خطرناک‌تر ز سپاه
که گوید جهان هست بی‌پادشاه!»

۸۱.
همه خلق در سلطه‌ی من اسیر
به‌جز این یکی نیست فرمان‌پذیر!

۸۲.
نراند به دل مهر بندگی
نخواهد ز من، مهر زندگی

۸۳.
پس آتش برافروخت چون کوه قهر
که سوزد خلیل خدا را ز زهر

۸۴.
به تماشا نشستند خلقِ خموش
که آیا چه آرد از آتش سروش؟

۸۵.
ولی او به لب داشت لبخند حق
که آتش نگیرد به جان صَدق

۸۶.
میان شعله، خنده زد آن شفیق
که: «یارم خداست، از چه ترسم رفیق؟»

۸۷.
ملک از سماوات نازل شدند
که ما با توییم ای خلیل بلند

۸۸.
ندا آمد از ربّ کون و مکان
که: «ای آتش! باشی تو سرد و گران»

۸۹.
سخن چون رسید آن به ذات شعله
شد آتش چو گلزار از مهر و حُله

۹۰.
ز آتش نیامد خراشی پدید
که این کار، کار خداوند دید

۹۱.
چنان فتنه خاموش گشت از جلال
که حیرت گرفت اهل دنیا و آل

۹۲.
نمرود چو دید آن کرامت ز حق
دلش پر شد از کینه و شور و دق

۹۳.
ولیکن نپذرفت آن معجزه
که دل بسته بودش به سیم و غزه

۹۴.
خدا را ندید و نپرسید از او
که در سینه‌اش بود جاه و عدو

۹۵.
نداند کسی که کور است دل
که نشنید هرگز ز لب‌های گل

۹۶.
خلیل از میان شعله برخواست خوش
نه جامه بسوخت و نه بر تن خش

۹۷.
برفت از میان آن قوم سیاه
که با نور، باشد به هر جا پناه

۹۸.
ولی خصم، هنوز از جنون پرغرور
نخواست از خدا هیچ پند و شعور

۹۹.
جهانی پر از جور و نیرنگ کرد
خدا را نپذرفت، بدفرنگ کرد

۱۰۰.
به سویی رود قصه، آتش‌فکن
که گردد خدایان همه در شکن

۱۰۱.
خلیل آمد از آتش اندر امان
به کوی عبادت، به خلوت‌مکان

۱۰۲.
به محراب کعبه نهاد آگهی
که «جز او مبادا کسی در رهی»

۱۰۳.
چو دید آن جماعت که در آتش است
ولی چون گلستان شد آن سرنوشت

۱۰۴.
شگفتی فتادند در عقل خویش
که این معجزه کی بود از پریش؟

۱۰۵.
خلیل آن زمان سوی بتخانه رفت
به خاموشی و حلم، بی‌کین و تفت

۱۰۶.
چو دید آن صنم‌ها همه بی‌زبان
که بر گردشان خلق دارد فغان

۱۰۷.
به تیشه بر آنان فروکوب کرد
خرد را نشان داد، بیدار و مرد

۱۰۸.
همه بت شکست و نهاد آن کلان
به دوش صنم، چون سپهسال‌بان

۱۰۹.
به رمز از بزرگان‌شان کرد سخن
که: «او زد همه را، منم در وطن»

۱۱۰.
چو آمد جماعت به محراب و دیر
بدیدند و بستند بر دیده تیر

۱۱۱.
ز ابراهیم پرسید هر یک شتاب:
«چه کس کرد این فتنه در بیت خواب؟»

۱۱۲.
خلیل آمد و گفت با راستی:
«همین بت زد آن‌ها به کین و قساوتی»

۱۱۳.
بگفتند: «چون او ندارد زبان!»
جواب آمدش از خلیل، این بیان:

۱۱۴.
«پس اینان خدایان خاموش چیست؟
که نه می‌زنند و نه اهل پیست!»

۱۱۵.
«نه سودی، نه ضرری ز ایشان پدید
خدا آن بود کو دهد نان و امید»

۱۱۶.
ز گفتار او، خلق حیران شدند
ولی کبرشان مانع آن شدند

۱۱۷.
ندیدند در تیشه جز تیغ عقل
که افکند هر جاهلی را به نقل

۱۱۸.
به فرمان نمرود بستند بند
که او را برند از وطن، دور و چند

۱۱۹.
خلیل از وطن شد به سوی صفا
به فرمان رب، سوی دار وفا

۱۲۰.
به همراه خود داشت لوط نبی
که بودش به حق هم‌ره و هم‌سبی

۱۲۱.
در آن خاک‌ها کاشت بذر یقین
به دل‌ها رساند از ایمان نگین

۱۲۲.
خدا داد از نسل او پاک‌زاد
که از نسلشان دین بر افلاک زاد

۱۲۳.
ز اسماعیل آمد نبی مصطفی
که ختم رسل بود، صاحب وفا

۱۲۴.
ز اسحاق، آمد بنین انبیا
که نور خدا برد تا انتها

۱۲۵.
ولیکن نمرود در چاه کبر
فتاد و ندانست جز راه قبر

۱۲۶.
ز قدرت بگفتی به هر روزگار
که «من زنده‌ام، منم اختردار»

۱۲۷.
خلیل آمد و گفت: «ای پادشاه!
خداوند هستی است بی‌نیاز از گناه»

۱۲۸.
«زنده می‌کند، می‌ستاند حیات
تو را نیست این قدرت بی‌ثبات»

۱۲۹.
نمرود بگفت: «منم آن خدیو
که می‌گیرم و می‌دهم نیز زیو»

۱۳۰.
دو زندانی آورد از پیشگاه
یکی را بکشت و یکی داد راه

۱۳۱.
بگفتا: «نگه کن، منم زنده‌گر!»
خلیل خندید از آن شور و شر

۱۳۲.
بفرمود: «اگر راست گویی سخن
بیا آفتاب از مغرب فکن!»

۱۳۳.
در آن دم، نمرود بماند اندر سکوت
که جز خامشی، پاسخی‌اش نبود

۱۳۴.
سکوتش دلیل شکست و فناست
کجا مدعی در برابر خداست؟

۱۳۵.
نه آورد پاسخی از عقل و علم
که نادان بود و اسیر دو دلم

۱۳۶.
خلیل از مناظره پیروز شد
که با نور یزدان هم‌آموز شد

۱۳۷.
در آن مجلسِ پر ز فخر و غرور
نهان گشت فریاد نمرودِ دور

۱۳۸.
ولیکن نبستند مردم به گوش
ز بانگ نبی، آن صدای سروش

۱۳۹.
خدا داد حجت، ولی دیده کور
نبیند حقیقت، بماند فتور

۱۴۰.
به کوه تکبّر نشیند به تخت
که از خود نراند به باطن درخت

۱۴۱.
چو دید آن گروه از نمرودِ کور
ندارد دلی، جز غرور و غرور

۱۴۲.
خلیل از در حق برون شد به مهر
که آید ندای خدا از سپهر

۱۴۳.
در آیات، حق یاد کرد این مقال
که شد حجّت الله بر اهل ضلال

۱۴۴.
ولیکن نمرود در اوهام خویش
نراند غم حق، نیاورد پیش

۱۴۵.
به آفاق اندیشه برد از جلال
که چون می‌توان زد به حق ذوالجلال؟

۱۴۶.
به پندار، خواست از آتش و تیر
براند نبی را ز حق بی‌ز میر

۱۴۷.
چو کاری نکرد آتش شعله‌ور
برافکند برنامه‌ای نو دگر

۱۴۸.
بگفتا: «سپاهی بیارید جمع
که بندید راه از خلیل و فرع»

۱۴۹.
سپاه از غرور آمدند آن زمان
که پوشیده بودند جهل را کفن

۱۵۰.
ولی حق بر آنان عذاب آفرید
که در قصه‌اش نیش پند آرمید

۱۵۰.
خلیل آمد و گفت با آن جَفا
که پروردگارم دهد جانِ ما

۱۵۱.
بپرسید نمرود از او این سؤال
که پروردگارت چه دارد کمال؟

۱۵۲.
خلیل آمد و گفت: «ای شهان!
خداوند، جان آفَرینِ جهان

۱۵۳.
زند زنده را، می‌ستاند نفس
که با امر او نیست در کار، خس»

۱۵۴.
بگفت آن ستمگر به کین و غرور
که: «من هم دهم جان، منم نیز نور»

۱۵۵.
دو مرد آوردند نزد ستم
یکی را بکُشت آن دگر را ز کم

۱۵۶.
بگفت: «این دهم را ز مرگم نجات
و آن را بکُشتم، چنین‌ست صفات»

۱۵۷.
خلیل آمد و گفت: «ای نَفَس!
اگر راست گویی، بیار از قَفَس

۱۵۸.
یکی مرده را زنده کن از عدم
که روشن شود خلق را این قَسَم»

۱۵۹.
نشد پاسخی از دل آن تباه
که نمرود ماند آن زمان بی‌پناه

۱۶۰.
خلیل آمد و گفتش چنین
که: «خورشید آید ز سوی یقین

۱۶۱.
خدا آفتاب آورد از مشرق است
توانی تو آورد از مغرب‌ست؟»

۱۶۲.
چنان ماند نمرود، بی‌حرف و صوت
که شرمنده گشت از آن حجت نَوط

۱۶۳.
خدا گفت در وصف آن ناتوان:
«فَبُهِتَ الّذی کفر» زین بیان

۱۶۴.
نه گفتی، نه جوابی، نه پاس
که گم‌گشته ماند آن ستمگر ز یاس

۱۶۵.
خلیل آمد از پُشتِ بُرهان پاک
به ایمان درخشید، چون ماهِ خاک

۱۶۶.
ز نمرود ماند آن سرافکندگی
که شد گور او گورِ بی‌زندگی

۱۶۷.
به خود گفت نمرود: «چاره کنم
خلیلِ خدا را ز خانه کنم»

۱۶۸.
ببندم در آن شهر بر او همه
که بی‌یار گردد در آن زمزمه

۱۶۹.
خلیل از وطن رفت با اهل خویش
ز شهر بتان، سوی پاکانِ پیش

۱۷۰.
به کَنعان رسید آن زمان در امان
که باشد در آن خطه بَهرِ نشان

۱۷۱.
خدا داد او را دو فرزند نیک
که بر حق شدند از پی راهِ لیک

۱۷۲.
یکی اسحَق آن دیگری اسماعیل
که بودند هر دو به حق، خَلیل

۱۷۳.
خدا کرد از نسل آن پاک‌نهاد
امامت به دوشان عطا کرد شاد

۱۷۴.
به نمرود ماند آتشی شعله‌ور
که آتش برافروخت بر جان و سر

۱۷۵.
خلیل آمد و گفت با آن سپاه
که از ظلم، ناید جز آتش به راه

۱۷۶.
بر افروخت نمرود آتش به قهر
که باشد سزای خلیل از دهر

۱۷۷.
ز هر سو هیزم به هم چید و بست
که آتش برافروزد از بُغض و پست

۱۷۸.
به آتش در انداخت او را به بیم
که پنداشت سوزد، نماند از کریم

۱۷۹.
ولی گفت حق با دل پرصفا
که: «ای آتش! ای شعله‌ی بی‌خدا!

۱۸۰.
تو بر بنده‌ی ما مکن هیچ جور
که ما حافظیم از شبان و ز نور»

۱۸۱.
بفرمود: «کونی برداً و سلام»
شد آتش گلستان به عین و به نام

۱۸۲.
خلیل آمد و در دل آتش نشست
ولیکن چو گل، سر ز آتش نبست

۱۸۳.
نه جامه بسوخت و نه مویِ او
که حق کرد حافظ، ز هر گفت‌وگو

۱۸۴.
همه دیدگان، مانده حیران شدند
که این چیست؟ کاین‌سان فروزان شدند؟

۱۸۵.
خلیل آمد از شعله با افتخار
که بودش یقین از خداوندگار

۱۸۶.
ز نمرود ماند آتشی بی‌اثر
نه بر جامه زد، نه بر او جان‌در

۱۸۷.
زبانش زبان خلیل خداست
که در هر زمان گوید از راه راست

۱۸۸.
خلیل آمد و باز سر بر نهاد
به سجده، که آن لطف از یزدان بداد

۱۸۹.
ز لطف خدا گشت آتش، خموش
که سوزاند دل‌ها ولی نه خروش

۱۹۰.
خلیل از خدا خواست ایمانِ پاک
که باشد ز هر فتنه و ترس، خاک

۱۹۱.
خدا گفت: «باش ای خلیل دلیر
که ایمان تو شد چو دریای سیر»

۱۹۲.
ولی گفت: «پروردگارا! نشان
ده آن روز رستاخیزِ جهان»

۱۹۳.
خدا گفت: «مؤمن شدی تو به من؟»
بگفت: «آری، اما ببینم زمن»

۱۹۴.
خدا داد فرمان به او از وفا
که پرواز کن تا ببینی خطا

۱۹۵.
چهار مرغ برگیر و پَرشان بزن
به هر کوه بگذار با صد سخن

۱۹۶.
بخوان‌شان ز نامِ خویش آن زمان
که باز آیند سوی تو از آسمان

۱۹۷.
چنان کرد و دید آن خلیل بزرگ
که با یک ندا آمدند آن چهار مرغ

۱۹۸.
یقین گشت در جان او چون درخت
که بی‌شک، یزدان کند کار سخت

۱۹۹.
خلیل آمد از آزمایش، سرافراز
که بنمود ایمان به نور نیاز

۲۰۰.
ز گفتار او پند گیر ای دلیر
که باشد به تسلیم، جانت منیر

۲۰۱.

ز ظلمت، به ظلمت فتاد آن عجوز
که از نور ایمان نکرد اندکوز

۲۰۲.
خلیل از وطن دور شد با یقین
به امید رب، با صفای جبین

۲۰۳.
خدا دید با چشم رحمت در او
که افروخت از نور، آتش برو

۲۰۴.
سپاه نمرود، در آن روزگار
ز حد گذراندند ظلم و شعار

۲۰۵.
ببستند راه خلیلِ خدا
که باشد نباشد در او هیچ وا

۲۰۶.
خداوند بر قوم نمرود خشم
فرستاد بلایی چو زخم و فُشم

۲۰۷.
نه از کوه و دشت و نه از آسمان
که از سوی پشه، بیاید نشان

۲۰۸.
خدا گفت: «این قومِ مغرور و کور
سزاوار پشه‌ست نه تیر و زور»

۲۰۹.
فرود آمد آن لشکر بی‌نشان
که پشه‌ست و لیکن چو طوفان و جان

۲۱۰.
سپاهی ز پشه، ز امر خدا
بیامد که سازد، همه را فنا

۲۱۱.
به چشم و دهان و به گوش و جبین
نشستند پشه، چو آتش به دین

۲۱۲.
سپاه از هراس و ز فریاد درد
به خود پیچ و تابید و بی‌دست و گرد

۲۱۳.
نماندند یک تن ز لشکر به‌جا
که پشه چو فرمان خدا کرد تا

۲۱۴.
به هر سو فتادند کشته، هلاک
که پشه بدیشان شد آن دم ملاک

۲۱۵.
به نمرود آمد یکی پشه نیز
که بگرفت راه دماغش چو نیز

۲۱۶.
ز بینی در آمد در آن مغز او
بنشست چون دُردِ کین بر سبو

۲۱۷.
به مغز آمد آن پشه‌ی ریز و خرد
ولی عقل نمرود از آن سوز مرد

۲۱۸.
چنان سر به دیوار می‌زد به قهر
که لرزید از او تخت و تاج و سپهر

۲۱۹.
نمی‌دانست از درد و رنج و فغان
که این انتقام خداوند جان

۲۲۰.
بفرمود بر طبل کوبند نرم
که شاید بیابد دمی صلح و گرم

۲۲۱.
به دیوار می‌زد سر از سوز درد
که پشه درون مغزش آتش بَرد

۲۲۲.
چنان ناله می‌کرد از آتش‌افروخت
که از نعره‌اش کوه و صحرا بسوخت

۲۲۳.
سپاهی بگفتند: «شاها! چرا
به دیوار می‌کوبی این‌سان سر را؟»

۲۲۴.
بگفتا: «درون من آتش فتاد
که مغزم ز سوزش چو آتش‌نهاد»

۲۲۵.
بگفتند: «چاره‌ست جز مرگ نیست
که این پشه از جان تو بگذرد نیست»

۲۲۶.
چنان شد که کوبید خود را به مرگ
به دیوار و سنگ و به خاک و به برگ

۲۲۷.
نشد مرگ او سرفرازی و ناز
که پشه بُوَد پاسخش از نیاز

۲۲۸.
چنان شاه مغرورِ بدمست و کور
به پشه، شود در جهنم صبور

۲۲۹.
بفرمود قرآن: «فَبُهِتَ» در جواب
که نمرود گردید خاموش، خراب

۲۳۰.
نداشت آن توان تا که پاسخ دهد
که بی‌چاره ماند از خداوند عهد

۲۳۱.
خلیل از خدا خواست یک حجّت است
که نمرود باشد در آن مغز مست

۲۳۲.
خدا گفت: «این پشه باشد نشان
که بینند در او ز ما آسمان»

۲۳۳.
به پشه، هلاک آن ستم‌کار گشت
که از حد گذر کرده و زار گشت

۲۳۴.
ز نمرود، نماند نه نام و نه ننگ
فرو رفت در خاک، چو سر به چنگ

۲۳۵.
خدا گفت: «ما بر ستم، صبر نیست
که پایان بَد، بهره‌ی اهل کیست»

۲۳۶.
ز گفتار او پند گیر ای عزیز
مبادا که آیی به راه ستیز

۲۳۷.
به پشه، خدا قوم شد سرنگون
تو بنگر در این قصه‌ها راز خون

۲۳۸.
به دل کن یقین، تا نلرزی ز باد
که با حق بُوَد آن‌که از حق نراد

۲۳۹.
ببین عاقبت‌های طاغوتیان
که بردند با خود نه تاب و نه جان

۲۴۰.
به گیتی، ز ظلمت بماند نه‌ای
که حق را نتابد به نورش ضیاء

۲۴۱.
خلیل آمد از آتشِ امتحان
به گلزار ایمان، به نورالعیان

۲۴۲.
ز نمرود، جز خاکِ تیره نماند
که باد فنا بر سرش شد بلند

۲۴۳.
در آن دم خلیل از خدا خواست عهد
که او را نماید به ملکوت، رَهد

۲۴۴.
خدا گفت: «اکنون ببین آسمان
که در پرده‌اش نیست جز راز جان»

۲۴۵.
خلیل آن زمان دید آیات حق
ز گردون، ز اختر، ز شب، نور برق

۲۴۶.
خدا گفت: «تو باش بر دین من
که باشی امام همه در وطن»

۲۴۷.
خلیل آن زمان شد امام بشر
که بگسست از غیر و دل بست بر

۲۴۸.
خدا گفت: «از نسل تو برگزین
کسانی که دارند بر دوش دین»

۲۴۹.
و آنگه خلیل از خدا خواستگار
که بر دین بماند، شود پایدار

۲۵۰.
ولی رب فرمود: «نه هرکسی
شود لایق لطفِ ما بی‌کسی»

۲۵۱.
خلیل از بلاها نترسید هیچ
که بودش به دل نورِ ایمان بسیچ

۲۵۲.
نه آتش، نه تیشه، نه دیوار و سنگ
نکردش ز راه یقین هیچ تنگ

۲۵۳.
چو ایمان بُوَد در دل اهل دین
نباشد هراسش ز تیغ و ز کین

۲۵۴.
خلیل آمد و راه حق را گشاد
که از نور ایمان شود دل نهاد

۲۵۵.
خدا دادش آن نام «ابوالمِلَل»
که از او شود دین خدا در عمل

۲۵۶.
تو ای اهل دل! عبرت آموز باش
که هر شب به نور خدا سوز باش

۲۵۷.
ز نمرود و آن تخت و تاجش چه ماند؟
جز افسانه‌ای کِه به خاکش نشاند

۲۵۸.
ببین قدرت پشه، آری ببین!
که بی‌تیغ، کرد آن ستم‌کار زین

۲۵۹.
مگر آن‌که قدرت ز یزدان بود
که پشه شود لشکرش در نمود

۲۶۰.
نه از پادشاهی بُوَد عزّتت
نه از تخت و زر آید عاقبتت

۲۶۱.
که تنها به ایمان، رسی در امان
به تسلیم، گردی ز زهر زمان

۲۶۲.
در این قصه، پیغام‌ها رفته است
که با جانِ عاشق، چه خوش گفته است

۲۶۳.
ببین ریشه‌ی ظلم، پایان گرفت
که با ناله‌ی پشه، طغیان گرفت

۲۶۴.
خدایی که افلاک در دست اوست
ز یک پشه‌اش عالمی پُر ز جوست

۲۶۵.
تو ای بنده! مغرور مشو دمی
که با یک نفس بَرکَند عالمی

۲۶۶.
نگر از خلیل، آن خضوع و یقین
که بگذشت از خلق و پیوست دین

۲۶۷.
خدا گفت: «او را بُوَد خلّت‌ام»
که بین خلّت و خلق، بُوَد فرقِ غم

۲۶۸.
خلیل آمد و تا ابد جاودان
بماند به تاریخ، همچون اذان

۲۶۹.
خدا بر زبان‌ها نهادش ثنا
که تا روز محشر بماند بها

۲۷۰.
تو نیز ار بخواهی مقامی چو او
برون آ ز کِبر و ز نفس عدو

۲۷۱.
به تسلیم و توکل، بُوَد هر نجات
نه از خودسری و نه از نار و مات

۲۷۲.
خلیل، آن‌که آزاده از بند بود
به عشق خدا، زنده در قند بود

۲۷۳.
ز نمرود، عبرت بگیر ای رفیق
که گم کرد ره، شد اسیر فریق

۲۷۴.
جهان پر ز فتنه‌ست، غافل مشو
که با نور ایمان، بمان در سبو

۲۷۵.
خدا هست، هر جا که دل حق‌طلب
بود با دل پاک، بود مستحب

۲۷۶.
اگر اهل ظلمی، مکن ادّعا
که پشه رسد بر سرت بی‌خطا

۲۷۷.
وگر اهل عشقی، بزن دم به حق
که از آتش و فتنه باشی مُحق

۲۷۸.
تو را گر خلیل است در جان و دل
نه ترسی ز نمرود و تیغ و خجل

۲۷۹.
چنان باش، کز نور دین باشی است
نه از خویشتن، نه ز طغیان و مست

۲۸۰.
خدا گر تو را خلّتی داده است
نشان از صفا و صداقت بُوَد

۲۸۱.
جهان آیتی‌ست از خَلق خدا
که هر ذره‌اش گوید از کبریا

۲۸۲.
خلیل آن‌که در امتحان ایستاد
خدا بر دلش نور یزدان نهاد

۲۸۳.
نه از آتش، او را غمی در درون
نه از طاغیان، نه ز وحشت، نه خون

۲۸۴.
تو هم چون خلیل، آن خُلیل‌الرضا
بشو پاک‌دل، آینه‌ی کبریا

۲۸۵.
که نمرودها هر کجا رفتنی‌ست
ولی دل خلیل، همیشه غنی‌ست

۲۸۶.
خلیل از فنا کرد آتش گلستان
تو نیز از خدا کن دل‌ات بوستان

۲۸۷.
به تسلیم و تقوا، بُوَد عزّتی
که با آن نماند دگر ذلّتی

۲۸۸.
به پشه نگر، تا خدا را ببین
که از خاک، سازد فلک را نگین

۲۸۹.
ز تاریخ نمرود عبرت بگیر
که آخر، بُوَد خاک بر فرق شیر

۲۹۰.
خدایی که دارد زمین و زمان
بدهد نجاتت، اگر بی‌گمان

۲۹۱.
تو ای بنده‌ی عاشق صادقین!
ببین در خلیل، سلوک یقین

۲۹۲.
خدا را بخوان، با دلی پُر ز نور
که پاشد ز جانت غبار غرور

۲۹۳.
نه با طبل و لشکر شود فتح دل
که با یک دعا بشکند هر گِل

۲۹۴.
دعا کن خلیلی شوی در صفا
که باشی رها، تا رسی بر وفا

۲۹۵.
نه نمرود ماند، نه آن تخت و زور
که با یک نفس، رفت آن آه و شور

۲۹۶.
ز این قصه عبرت بگیر و بساز
که هر لحظه حق هست، حاضر و راز

۲۹۷.
خلیل از دل و جان، خدا را شناخت
که نور یقین از درونش بتاخت

۲۹۸.
تو هم با صفا رو به یزدان بَرَند
که باشی خلیل، از جهان بی‌گزند

۲۹۹.
به اخلاص و توحید، باشی بلند
که باشی در آتش، چو گل در کمند

۳۰۰.
خدایا! دلم کن خلیلی به نور
که سوزد در آن، هر چه غیر تو دور

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی
مثنوی نمرود
حکایت(۱۲)
 
شنیدم ز تاریخ و وحیِ منیر
حدیثی که لرزاند جان و ضمیر

 
سخن شد ز نمرود، آن پادشاه
که در بابل افکند غوغا و آه
 
 
جهان را بگیرد به تزویر و زر
به مکر و به شمشیر و انواع شر
 
 
 
برآمد ز نسلِ پرآشوب و خشم
ز خورشید فطرت نهان داشت چشم
 
 
جهان را پر از فتنه کرد و خراب
بریده‌ست از نور و دل در حجاب
 
 
چنان شد که گفتا: منم کردگار
برافراشت پرچم به بیداد و نار
 
 
بگفتا: منم پادشاه جهان
که فرمان دهم بر سپهر گران
 
 
ز ترس و ریا قوم گمراه گشت
دل از شوق حق، سوی بیراه گشت
 
 
 
سپاهش فزون بود و گنجش گران
ولیکن دلش پر ز وهم و گمان
 

ولی حق برآمد ز خورشید جان
جهان پر ز نور و امید و نشان
 
 
فرستاد حق آن خلیل امین
رسولی شکیبا، دلی آتشین
 
 
 
نبی آمد و حق هویدا نمود
چراغ هدایت به دل‌ها نمود 
 
 
خلیل آمد و گفت با شور جان
که جز او نباشد خدایی جهان
 
 
نه نمرود و نه قدرت و نه سپاه
نه شمشیر و زر، نه غرور و گناه
 
 
 
 
دل مردمان سوی حق رو نمود
حقایق بیان و غم از دل ربود
 
بگفتا: نگردد خلایق به دام
مگر آن‌که خاموش گردد پیام
 
 
خلیل است بدتر ز صد ها سپاه
که گوید جهان هست بی‌پادشاه
 
همه خلق در سلطه‌ی من اسیر
به‌جز این یکی نیست فرمان‌پذیر
 
پس آتش برافروخت از خشم و کین
که خاموش سازد خلیل خدا در زمین
 
 
 
 
 
ز فرمان نور خدا شد غمین
ز کینه برافروخت آتش به کین
 
 
 
ز قدرت نگهبان یکتای یار
نشد شعله‌ها بر خلیلش دچار
 
 
به تدبیر حق بود او بی‌گزند
ز آفات دشمن، ز هر دام و بند

 
 
 
 
 ندا شد ز بالا، ز عشق نهان
که آتش گلستان شود بی امان
 
 
 
 
همه دیدگان خیره از ماجرا
چگونه شود آن گلستان به پا
 
 
ز نیروی حق، گشت آتش چنین 
زند تیشه بر  ریشه ی کفر و کین

 
 
 
سرانجام نمرود در هم شکست
ز هیبت، به خاک فنا در نشست
 

پذیرای حق نیست، آن فتنه گر
دلش پر ز کینه است از هر نظر

بود درس عبرت " رجالی" بشر
مشو غره بر جاه و مال و قدر
 
 
 
 
 
 
 
 
 

 
سراینده
دکتر علی رجالی 
۱۴۰۴/۳/۱۱

  • علی رجالی