دیوان مثنویات عرفانی(۲)
دکتر علی رجالی
قسمت سوم
مقدمه
فهرست مطالب
فصل اول: خدا شناسی
۱.نیایش خداوند
۲.عشق الهی
۳.محبت
۴.اعتماد
۵.دوستی
۶.عارف
۷.معراج دل
۸.جلوه عشق(۱)
۹.جلوه عشق(۲)
۱۰.نسیم امید
فصل دوم: حکایت ها
۱.ابو علی سینا
۲جوان در حضور پیر
۳.بازار مکار
۴.شاه و وزیر
۵.افتادن خر در چاه
۶.بوی کباب
فصل سوم: داستان های قرآنی
۱.کشتی ایمان
۲.اصحاب کهف
۳.اصحاب فیل
۴.لقمان حکیم
۵.گوساله سامری
۶.آتش نمرود
۷.تخت بلقیس
۸.شتر حضرت صالح(ع)
۹.ذبح اعظم
۱۰.گاو بنی اسرائیل
فصل چهارم: امور مذهبی
۱.اربعین(۱)
۲.اربعین(۲)
۳.واقعه قیامت
۴.بهشت عاشقان
۵.دوزخ درون
۶.عدالت خواهی
۷.امانت داری
۸.مهارت ورزی
۹.هنر
فصل پنجم: امور اجتماعی
۱.خشم
۲.نعمت های الهی
۳.تواضع(۱)
۴.تواضع(۲)
۵.تواضع(۳)
۶.تبیین خرافات
۷.حقوق مردم
۸.خنده
فصل ششم: امور فرهنگی
۱.نقش معلم
۲.زندگی(۱)
۳.زندگی(۲)
۴.خانواده(۱)
۵.خانواده(۲)
۶.تهاجم فرهنگی
فصل ششم: چهارده معصوم
۱.امام رضا(ع)
فصل هفتم: داستان های پیامبران
۱.قوم لوط
۲.قوم شعیب
۳.قوم موسی
۴.قوم عیسی
۵.قوم یعقوب
فصل پنجم
بخش اول
خشم
آتش خشم است، تند و پرشَرَر
زخم پنهان است بر جانِ بشر
خشم پنهان است در ژرفای جان
آتشش گردد ز ظلمت بیامان
گر نگیرد پایبند از عقل و دین
میکُند ویران دلِ اهلِ یقین
عقل را بندد، زبان را شعلهور
در نهادِ مهر، سازد شور و شر
در دلِ آگاه، طوفانی نهان
در سکوتِ لب، حقیقت شد عیان
آتشی سرکش، به طغیان و جنون
کرد دل را شعلهور، دریای خون
خشم، شمشیریست پنهان در نهان
گاه بر دل میزند، گه مردمان
زادهی جهل است و از خودخواهی است
میوهاش جنگ است و هم رسوایی است
آتشی چون خشم برخیزد ز جان
مهر را سوزد، بَرد از دل نشان
خلق نیکو را کند بیاعتبار
عقل را سازد اسیرِ روزگار
خشم اگر چون بحر گردد پرخروش
کشتی دل بشکند در موج و جوش
خشم سیلابی است در کون و مکان
می برد از جان و دل، عشق نهان
آنکه شد در خشم، غافل شد ز خویش
میزند بر جان خود، تیرِ پریش
چشم دل بگشا، ببین آتش نهان
سوز آن بگذشته از سوزِ جهان
علتش گردد ز نفس و خوی خویش
می کشد دنیا هوس را سوی خویش
چشم بگشا، شعلهای بینی عیان
در درونت آتشی با صد زبان
خشم، از شیطان هماره بدتر است
میکشد جان را، ولی بیخنجر است
آتشی پنهان درون جان ماست
زادهی نفس و غبار کینههاست
میجهد ناگه، چو تیری از کمان
میدراند پردهی عقل و امان
گر شود با کینه همدم، آتشین
میبرد دین و دل از راه یقین
حِلم باشد سدّ راهِ خشم و کین
تا درخشد دل، چو لؤلؤ در جبین
آبِ حکمت خامشی آرد تو را
خشم دل بیرون شود تا انتها
یاد حق، آرام بخش روح و جان
چون پناهی در بر خشم و گمان
بر دل خویش آنکه یابد اقتدار
برتر از صد پهلوان است در شمار
خشم را در حصر تقوا کن نظر
تا نبینی دوزخِ پُر شور و شر
گر بخواهی امن باشی، بیخطر
خشم را در حصر تقوا کن به قدر
صبر کن، آرام باش، آتشمزن
زانکه آتش شعله ور گردد ز تن
خشم چون آید، برد مهر از کنار
کینه خیزد، بشکند دل در حصار
پس بیا ای دل، مهارِ خشم خود
تا شوی چون باغ، پرگل، سهم خود
هر زمان خشمت " رجالی" شعلهور
دل نهان بر نورِ خاموشِ سحر
بخش دوم
نعمت های الهی
خداوندی که رحمت را سرآغاز
نوشت از لطف خود بر لوح ایجاز
جهان را با تفاوت ساخت یزدان
که حکمت شد در آن معنا پنهان
اگر روزی تو چون دیگران بود
کجا میدان رشد و امتحان بود؟
یکی را داده طبع نغمهپرداز
دگر را خلوتی سرشار از راز
به یک دل داده میل بندگی را
دگر دل را شعف از زندگی را
یکی با سفرهای پرنور و نعمت
دگر با دیدهای پر اشک و حسرت
یکی را صبر، شد شیرینثمر بار
یکی را درد، شد در دل گرفتار
نه هر نعمت ز خور و خواب آید
پیامی گه ز سوز و تاب آید
چو دیدم بندهای شد باکفایت
نهادم بار سختی، در نهایت
یکی با زور شمشیر است در جنگ
دگر در نیمه شب، بیتاب و دلتنگ
یکی با جاه دنیا شد سرافراز
دگر با اشک دل شد محرم راز
نه آن را عزت از بخت است و احسان
که زر دارد، نه دل دارد به یزدان
اگر محروم باشد از عطایی
شود او هم به نوعی مبتلایی
خدا داناست بر تقدیر پنهان
به هر اندیشهی پنهان، نِگَهبان
نه جز حکمت بود در قهر یا سوز
به قهر و مهر، حکمش هست پیروز
درون جان هر انسان جهانیست
که در سِرّش هزاران داستانیست
مشو محزون ز فقر و بینیازی
که در دامان یزدان سرفرازی
چو دل بگسست از سودای دنیا
توان گفتش که جانی گشت زیبا
اگر دل را ز دنیا برکند کس
شود مقبول پاکان در ره و بس
کسی گر جامهای از زر عیان کرد
چه دانـی آتشی در دل نهان کرد؟
نه ظاهر گنجِ فیضِ بینشان است
که باطن، کعبهی سوز و فغان است
یکی سرمست از علم است و حیران
دگر لبریز ایمان است و احسان
یکی را ذکر شب کرده منور
دگر را درد روزی کرده پرپر
یکی بر عرش احسان سرفرازد
دگر بر فرش خدمت دل ببازد
مبال ای دل، به تخت و تاج یاران
که هرکس میبرد روزی ز دوران
یکی با زور و قدرت در نبرد است
دگر با اشک شب، نالان ز درد است
اگر بخشی عطایی بینوا را
تو پروردی روان و جان ما را
یکی را داده تا بخشد فراوان
یکی را داده تا گردد غزلخوان
یکی را کرد لبریز از خزانه
یکی را داد شعر عاشقانه
"رجالی" را خدا لطفی عطا کرد
که با بیصبریاش بر او وفا کرد
بخش سوم
تواضع(۱)
تواضع زینت اهل صلاح است
که این ره مایه ی عزّ و فلاح است
تواضع، گنج پنهانِ دل ماست
که اوجِ عزتِ انسان از آنجاست
تواضع، خلعت اهل کرامت
در این ره، رستگاری و سعادت
خدا خواهد که بنده خاکسار است
که این رمز بقا در روزگار است
تواضع، عین تسلیمِ خداوند
رهی باشد به افلاک و به پیوند
به درگاه تو جان ما پذیرا
که جز تو نیست ما را هیچ مأوا
کلید رستگاری در خضوع است
درِ رحمت به دلهای خشوع است
تواضع مشعل روح و روان است
کلید گنج عرفان جهان است
تواضع، گنج بیپایانِ جان است
نشانِ اهل دل در هر زمان است
غرور و کبر، راه شوم شیطان
کند انسان جدا از لطف یزدان
تواضع بود شمعِ راه وصال
که بخشد دلم را فروغِ کمال
تواضع، تاج اهل سرّ و راه است
که بار معرفت، بر جان گواه است
خدا فرموده در قرآن، تو را چند
تواضع کن، مشو بیهوده خرسند
تواضع بود عطر گلهای عشق
صفای دل و بزم زیبای عشق
تواضع، جام جان را نور بخشد
به دل آرامش شب، شور بخشد
هماره خاضعان در پیشگاهت
رسانند جان و دل در بارگاهت
تواضع شود باعث بندگی
نشان ره و رسم فرزانگی
تواضع بود حلقهی وصل جان
که بگشاید این قفل را ناگهان
اگر دل شود خم ، شود راست جان
که از جام یزدان، دلت شادمان
تواضع بود لطف پاک خدا
که بخشیده بر بندهی باوفا
فروتن بود آنکه دارد مقام،
به درگاهِ محبوب یابد سلام
تواضع بود بال پرواز جان
که پر میکشد تا جنان بیکران
چو از خویش رستی، شود دل بهار
که خودبینی آرد بلا، بی شمار
تواضع کند بنده را بردبار
شود مایهی عزت و افتخار
سکوتِ خضوع است گفتار عشق،
تواضع، نشان است از کار عشق
تواضع بود صبح جانباوران
که باشند در کوی حق رهروان
تواضع بود نور صبح وصال
روان سوی صاحب مقام و جلال
هر آن کس که فخری به مردم فروخت،
ز ساحترسانِ الهی بسوخت
تواضع دهد آدمی را وقار
نهد در دلش عطر گلریز یار
خضوع و تواضع " رجالی" نکوست
گواهی دهد هر که دانا و دوست
بخش چهارم
تواضع (۲)
چو از خویش رستی، شود دل بهار
که خودبینی آرد بلا، بی شمار
تواضع کند بنده را بردبار
شود مایهی عزت و افتخار
سکوتِ خضوع است گفتار عشق،
تواضع، نشان است از کار عشق
تواضع بود صبح جانباوران
که باشند در کوی حق رهروان
تواضع بود نور صبح وصال
روان سوی صاحب مبام و جلال
هر آن کس که فخری به مردم فروخت،
ز ساحترسانِ الهی بسوخت
تواضع دهد آدمی را وقار
نهد در دلش عطر گلریز یار
تواضع بود شمعِ راه وصال
که بخشد دلم را فروغِ کمال
تواضع بود عطر گلهای عشق
صفای دل و بزم زیبای عشق
تواضع شود باعث بندگی
نشان ره و رسم فرزانگی
تواضع بود حلقهی وصل جان
که بگشاید این قفل را ناگهان
اگر دل شود خم ، شود راست جان
که از جام یزدان، دلت شادمان
تواضع بود لطف پاک خدا
که بخشیده بر بندهی باوفا
فروتن بود آنکه دارد مقام،
به درگاهِ محبوب یابد سلام
تواضع بود بال پرواز جان
که پر میکشد تا جنان بیکران
تواضع گشایندهی رحمت است
نشان کمال و ره عزت است
به خاک افتد آنکس ز روی ادب
شود بر دل خلق، چون ماه شب
تواضع چو خورشید در زیر خاک
ولی پرتوش بشکفد خاک، چاک
درختی که پربار و سرشار شد
فروتنتر از پیش و بیدار شد
تواضع، نشان دل عارفان
که بگسستهاند از غرور و فغان
دلِ بنده چون گشت آیینهوار
نمایان شدش نورِ پروردگار
تواضع در این راه، سرمایهست
تکبر در آن جز خطا، سایهست
مگو "من"، که این دامِ شیطان بُوَد
دلِ رهروان را پریشان بُوَد
تواضع، گره وا کند از ضمیر
برآرد دعا را به عرش منیر
بیا تا چو خاکیم، خاکی شویم
ثنا گوی یزدان به پاکی شویم
خدا را رضا در دلِ بینشان
ره قرب، دور از غرور و فغان
تو با مردمان ، خلق نیکو گزین
که این است آیین اهل یقین
مبین عیب مردم، مکن دل سیاه
مبادا که بینی خودت را جدا
ز نرمی بجو لطف و مهر و رضا
که با خُلقِ نیکو ببینی خدا
خضوع و تواضع " رجالی" نکوست
گواهی دهد هر که دانا و دوست
بخش پنجم
تواضع(۳)
تواضع زینت اهل صلاح است
که این ره مایه ی عزّ و فلاح است
تواضع، گنج پنهانِ دل ماست
که اوجِ عزتِ انسان از آنجاست
تواضع، خلعت اهل کرامت
در این ره، رستگاری و سعادت
خدا خواهد که بنده خاکسار است
که این رمز بقا در روزگار است
تواضع، عین تسلیمِ خداوند
رهی باشد به افلاک و به پیوند
به درگاه تو جان ما پذیرا
که جز تو نیست ما را هیچ مأوا
کلید رستگاری در خضوع است
درِ رحمت به دلهای خشوع است
تواضع مشعل روح و روان است
کلید گنج عرفان جهان است
تواضع، گنج بیپایانِ جان است
نشانِ اهل دل در هر زمان است
غرور و کبر، راه شوم شیطان
کند انسان جدا از لطف یزدان
تواضع، تاج اهل سرّ و راه است
که بار معرفت، بر جان گواه است
خدا فرموده در قرآن، تو را چند
تواضع کن، مشو بیهوده خرسند
تواضع، جام جان را نور بخشد
به دل آرامش شب، شور بخشد
هماره خاضعان در پیشگاهت
رسانند جان و دل در بارگاهت
تواضع، زینت دلهای پاک است
نشانی روشن از عرش و سماک است
تواضع، سایهی رحمت ز یزدان
کلید وصل با عرشِ درخشان
تواضع ریشهی عشق و صفا شد
که دل بیوحشت از روز جزا شد
تواضع، پایهی عزّ و کمال است
کلیدِ بندگی در لامکان است
دل اهل تواضع، پر ز نور است
که نور حق در آن دلها حضور است
کسی کو با تواضع زنده گردد
ز دام خویش بیرون، بنده گردد
به خاک افتادن از عشق خدا باش
در این ره، جوهر عشق و وفا باش
خموشی، با تواضع همنوا شد
دل از فریاد دنیا، بیصدا شد
تواضع گوهر عشق نهانیست
کلید سِرّ ارباب معانیست
تواضع ابرِ رحمت در شب تار
دهد در سینه ها آن شوق دیدار
تواضع، دل ز تاریکی رهاند
چراغ صبحِ جان را برفشاند
به زیر سایهی اهل تواضع
نبینی هیچ جا شور تنازع
تواضع راه تسلیم و رضا شد
سفر از خود به حق، آغاز ما شد
تواضع، زینتِ اهلِ یقین است
که دلِ با جان مومن در قرین است
تواضع گر به دل منزل کند راست
خدا در دل بهشت خود بیاراست
ز حکمت رو "رجالی" سوی دیدار
که رحمت میرسد بیشک ز پندار
بخش ششم
تبیین خرافات
مپوشان رخ جان به وهم و خیال
که جان را ز وصل تو باشد کمال
ز سرچشمهٔ وحی، سیراب شو
ز دام خرافات، بی تاب شو
خرافه چو فکریست بر جان ما
بود همچو سدی به راه خدا
به پیمانهی عشق پیمان نهیم
به میخانهی قدس ایوان نهیم
مپوشان رخ عقل با وهم خویش
که عقل است هادی به آئین و کیش
چراغ یقین را برافشان چو نور
برافروز دل را به شوق حضور
مزن خیمه در کوی افسانهها
نیاور دلت را به ویرانهها
به هر فال بی مغز، دل دور کن
ره عقل و تدبیر، پر نور کن
ز دلهای دانا فزاید یقین
که فال و گمان ره نیابد ز دین
بیا عقل را رهبر خود کنیم
ز تاریکی وهم، بی خود کنیم
به شمشیر تحقیق، کوشا شویم
ز دنیای تردید، دانا شویم
بیا خشت بر خشت ایمان نهیم
ز هر ظلمتی نور یزدان نهیم
نهال یقین در دل و جان کنیم
ز دامان شک دامن افشان کنیم
مبادا که جان را سپاری به خواب
که خواب جهالت بود چون سراب
به تدبیر و دانش جهان شد چنین
که در کُنهِ هر چیز، نوری مبین
چو عقل است خورشید ایمان و جان
گریزد خرافه ز دل بیگمان
ببر دست افسون و اوهام خویش
به تدبیر، بشکن طلسم پریش
چو در چاه وهمی، نباشد نشاط
که در دل غم است و سقوط حیات
به فریاد عقل است جانت فزون
مکن جان شیرین ز غفلت زبون
به آب یقین آتش دل نشان
ز کوی خرافه مکن دل خزان
مپندار درمان کند ریش تو
که افسانه وهمی است در کیش تو
هر آن کس خرافه به دل جا نمود
ز انوار دانش دلش وا نمود
مرو سوی هر شعبده، هر خیال
که باشد سرانجام درد و ملال
بیا پرچم عقل برپا کنیم
ز هر جهل و ظلمت تبرا کنیم
خرافه غباریست بر جان ماست
بشویش به آب یقین، جان فزاست
بیا دل به دریای اندیشه زن
ز ظلمت چراغی به هر گوشه زن
که از جهل، طوفان درد و بلاست
ز تحقیق، صبح امید و صفاست
ز دام خرافات و وهم و خیال
رها شو به تدبیر، خواهی کمال
چراغی ز نور خدا شد نجات
مکن دل اسیر خیال و ممات
" رجالی"، به نور یقین پاگذار
مکن با خیالات، بیهوده کار
بخش هفتم
حقوق مردم
به نام خداوند عدل و ظفر
که آراست گیتی به علم و هنر
خدایا، دلم را به حق زنده دار
به مهر و عدالت مرا بنده دار
که حق بشر رشتهی جان ماست
به عدل و وفا رِّنده ایمان ماست
دلی کز ره حق جدا میشود
به ظلمت فتاده، فنا میشود
حقوق خلایق گرامی بدار
که پیدا کنی عزت روزگار
حقوق خلایق امانت بود
تخطی به آن کفر نعمت بود
هر آن دل که بر عدل پیمان کند
ز سرچشمهی فیض، شادان کند
جهان در صفا آید آن لحظه باز
که دلها شکوفد چو گل در نیاز
صفا آید آن دم در این روزگار
که دلها شود غنچه ای در بهار
چو نور حقیقت شود آشکار
دل عاشقان می رود سوی یار
چو عطر محبت وزد در دیار
شکوفد دل خلق در نوبهار
چو از سینه برخیزد آه و شرار
جهان غرقِ گلزار گردد به بار
بهاری شود باز، این خشکزار
اگر دل شود چشمهی اعتبار
چو جانها بیابد دل کردگار
شود خاک عالم همه لالهزار
شود عدل، میزانِ هر کارزار
براند ستم را ز هر رهگذار
دل از کینه و جور گردد شکار
اگر نشکند سختی روزگار
بود حقِ هر کس چو آب و هوا
گناه است گر بشکند حق ما
به بیدادگر کس نبخشد گذار
نماند ستمدیده را دل قرار
چو دلها شود چون گل لاله زار
نماند اثر از ستم در دیار
جهان گر صفا یابد از لطف دوست
دلِ مردمان شعلهی عشق اوست
هر آنکس که بر حق، وفادار شد
ز رضوان و مهر خدا یار شد
کسی کز رهِ عدل و ایثار نیست
به دریای رحمت سزاوار نیست
حقوق بشر گوهری جاودان
فروغی بر افلاک و خاکی مکان
بکوشیم تا حق بجا آوریم
چراغ عدالت به پا آوریم
حقوق بشر، چشمهی نور ماست
کلید بقای حضور و وفاست
دل آینه گردد ز نور خدا
اگر حق مردم شود برملا
ز بیداد و جور آید آوای درد
ز داد و صفا دل شود بهرهمند
کسی کز حقوق بشر غافل است
ز معنای عشق و خرد جاهل است
مبادا که دل با ستم خو کند
که بیداد، تخمِ جفا رو کند
رجالی، که تسلیم راه وفاست
امانتسپاری در او آشناست
بخش هشتم
خنده
بخند ای رفیق قدیمی، بخند
که عالم ز خندت شود بیگزند
که از خندهات میشود دل پسند
چو شادی ز آن میشود سربلند
بخند از دل و بغض را دور ریز
که خندان شود باغ عمرت، عزیز
مزن بر لبانت غم کار زار
نباشد به دل سختی روزگار
اگر خنده بر لب نهی، ای عزیز
شود غم ز دلهای عالم گریز
بخندان که دل را کند بیملال
نه آن خندهی پر ز زخم و جدال
دلی را که اندوه در او کمین
به یک خنده بگسل ز بند حزین
چو خندان شوی، رنج گردد عدم
خوشا خنده ی دل به طوف حرم
نه آن خندهی زهر دار و گزند
که در دامنش نیش و تلخی نهند
بود خنده مرهم بر اندوه و درد
که جان را ز زخم زمانه برد
چو خندد دلی بیریا و فریب
ز خوشبختی آرد هزاران نصیب
بخندان که دل را شود نو بهار
نه آن خندهی پر ز طعنه و خار
ز خنده نباشد کسی شرمسار
که این هدیهی پاک پروردگار
مزن خنده بر ریش مردم، حذر
که این خندهها زهر دارد ، خطر
اگر خنده داری به وقت ملال
شود خندهات مرهم بیزوال
بخندان که یابد دل از غم قرار
نه آن خندهی پر ز زخم و غبار
دلی چون گل و لب چو صبح بهار
به هر غصه گوید: برو، بیقرار!
نخندد که دل را کند زار و خوار
که خندهست پیمان مهر و نگار
که جان روان، خندهی بیریاست
به دل، شعلهی مهر حقآشناست
بخندان که گردد ز دل کینه دور
نه آن خنده آلوده در نیش و زور
بخندان رفیقت ز سختی و تنگ
که خنده کند خار صحرا قشنگ
چو لب وا کند، گل بروید ز خاک
که این خنده باشد ز تسلیم پاک
ز خنده برآید نسیم سحر
صفای دل است و بدون خطر
ز خنده چراغی بر افروز شب
که شب با تبسم شود خوش طرب
بخند ای برادر، مکن چهره تنگ
که خندان شود آسمان بی درنگ
لبت چون به خنده شود گل فشان
زمین و زمان پر ز نور و نشان
بخندان که کاری است بیرنج و زر
دلت را کند پاک، از هر ضرر
ببخشا نگاهی ز صد چشمه نور
که آسان شود ره به باغ سرور
بخندان رخ از مهر، روشن چو روز
که از برق لبخند، گردد فروز
مکن چهره در هم" رجالی" ز قهر
که لبخند، زایل کند هر شرر
بخش نهم
نقش معلم
ای معلم، مشعل صبح دقیق
ای چراغ جان و جانبخش طریق
ای معلم، ای مرا آرام جان
باش تا دنیا بماند جاودان
رازدار وحی و الهام خدا
مرشد دلها، شفیع اولیا
چون پیمبر، رهنمایی میکنی
جان ما را کیمیایی میکنی
در ره دانش بهاران آمده
چون سحر بر ظلمت جان آمده
خاک را با علم، زرین میکنی
طفل جان را نغز و آئین میکنی
نفس تو آیینهی صدق و صفاست
گفتوگویت آیهای از کبریاست
دست تو برگ از درخت انبیاست
خاک راهت توتیای کیمیاست
با نگاهی جان ما را زنده کن
عقل را فرمانبر و دل بنده کن
سوز عشق از جان تو آموختیم
در پی نور تو ره میدوختیم
ای بلند آوازهی مردان عشق
رهنما در کوی سرگردان عشق
هرکجا بوی حقیقت میرسد
جلوه ای از نور و حکمت میرسد
شعله ها در جان و دل افروختی
علم و دانش را به ما آموختی
دادهای ما را نشان معرفت
رهنمای جان ما در منزلت
رازهای معرفت آزاد گشت
باغ دل را از خزان آباد گشت
در دل پاکت ز رحمت چشمههاست
در لب جانت ز حکمت آیههاست
بی تو عالم کورهای خاموش گشت
نور ایمان با تو درآغوش گشت
علم و حکمت پردهی اسرار شد
شوق جانان در دلت بیدار شد
هر که نوشد جرعهای از جام تو
یافت در دنیا و عقبی نام تو
آسمانی از صفا بر دوش توست
لشکری از نور حق آغوش توست
در دل شب ، ماه تابان گشته ای
در دل ما، نور جانان گشته ای
با محبت آشنا کردی مرا
از تعلق ها رها کردی مرا
دین ما آیین دانش پروری است
روح ما محتاج عشق و داوری است
ای بهار علم و ای نور جهان
جلوهی حق را نمایاندی عیان
با نسیمی بوی خوش آورده ای
سینهها را از عطش پرورده ای
لشگر جهل و جهالت کم شود
عقل و دانش جاری و مرهم شود
از دل خاموش دادی زندگی
راز دل گفتی، خلوصِ و بندگی
رهروان راه دانش بندهاند
از طریق معرفت جوینده اند
ای معلم، ای امید پر ثمر
تو چراغان دل و جان بشر
با سخن هایت " رجالی" زنده شد
علم و دانش در جهان پاینده شد
فصل ششم
بخش اول
ازدواج
ازدواج است آن طریق دلنشین
کز صفایش میشود دلها قرین
همدم جان است و آرامِ روان
چشمهی مهر است در کون و مکان
زندگی بیعشق، سرد و بیبهار
چون درختی خشک، در گرد و غبار
ازدواج آیینهی دین مبین
راه رشد است و رسیدن بر یقین
میگشاید رزق را چون آفتاب
میدهد بر شبنشینان فتحِ باب
زن ز لطف حق شده آیینهدار
جلوهگر در خاک، نور است و قرار
جلوهی مهر است مردان خدا
چشمهای جوشان ز عشق کبریا
مرد و زن آیینهداران خدا
مظهر مهر و جمال کبریا
مرد و زن آیینهداران خدا
مظهر مهر و جمال کبریا
در وصال دلبران، رحمت نهان
معنی یابد زندگی در این جهان
دان " رجالی" ، زن ز الطاف خداست
جلوه ای از حکمت بی انتهاست
بخش دوم
زندگی (۱)
صفای دل بود در مهرِ خالق
نه در فخر و نه در جاه و علایق
کجا باشد صفا جز در رضایت؟
کجا باشد بقا جز در ولایت؟
اگر با حق دلت یک دم بجوشد
در آن دم صد جهان بر تو خروشد
مگو این عمر کوتاه است، کوتاه
که در یک دم، توان بردن ره ماه
بهار عمر چون بگذشت، دیر است
خزان، افسونگریاش دلپذیر است
نه مال و منصب و تخت و مقامی
بماند جز رهِ صدق و مرامی
در این دریای پر آشوب و تاریک
صفا و عشق شد فانوسِ نزدیک
نه زر ماند، نه زور و نام و قدرت
بماند مهر و عشق و نور و حرمت
بخوان آیات حق در خلوت دل
که بردارد حجاب از صورت دل
اگر خواهی وصال عاشقانه
بسوز از شوق جان را ، بیبهانه
تو دادی عقل، تا راهت ببینم
تو دادی مهر، تا عشقت بچینم
کسی کو بندهی یار وفا شد
به گنجِ راز هستی رهنما شد
بخش سوم
زندگی(۲)
به نام آنکه جان داد و وفا داد
ز نور خویش، دل ها را صفا داد
گهی بر بام شور و شادمانی
گهی در چاه غم، نا مهربانی
نسیم صبح و طوفان شبانه
دو آیینهست از چرخِ زمانه
درون هر زمان گنجیست پنهان
که رهپویان بدان دارند امکان
چه نیکو دل که پر باشد ز حکمت
که جوشد در درونش نور فطرت
خلوص دل، صفا، آرامِ جان است
نه زر باشد، نه تاجی جاودان است
لب خندان نوای شوق دلهاست
دل گریان، کلید اهل معناست
مبادا قدر این عمرِ گران را ،
نپنداریم، و گُم گردد زمان را
نه ما را در جهان ماندن مقدور
نه ماندن در جهان ، مقصود و متظور
ز تقوا، دانش و پاکی و خدمت
به دل افتد فروغ مهر و حکمت
چو گل بشکفت از دل، عطر خیزد
به جانِ تشنه، نور از دل بریزد
چو راز عمر خود افشا نمودی
درِ معراج دل، پیدا نمودی
به دل بنگر، ببین حالِ سحر را
که فردا نیست جز آهِ سفر را
پس ای جان، بهرهای بر با حضورت
که فردا دیر باشد، درد و حسرت
هر آن کس قدر این لحظه بداند
بهسوی نور و جان خود را بخواند
به دنیا هر که دل بربست، بربست
نه هر که تاج دارد، عشق و دل بست
درون سینه دل روشن ز نور است
که در ظلمت، نشانی از سرور است
دل از اندوه و رنج آید به ادراک
که مهرش میکشد دل سوی افلاک
شکوفا کن گلی در باغ جانت
که گردد پرتوی از آسمانت
اگر جانم فدا در سنگر عشق
رها گردم ز قید بال و پر عشق
خدایا! جان من در عشق جانان
همیشه مست و سرگردان ز یزدان
تویی آرام جان، اسرار نوری
به لب آورده ام، اشعار نوری
دل از غیر تو ویرانه ست، یا رب
غمت در سینه پروانهست، یا رب
ز گرمای وصالت جان گرفتم
ز لبخندت ره رندان گرفتم
ز نورِ چشم جانان، جان گرفتم
ز نامت سوزِ صد پیمان گرفتم
دل آگاهان ز نامت مست گردند
ز سکر عشق تو سرمست گردند
ز سوز نام تو دل شعلهور شد
ز نور جلوهات عالم سحر شد
به جز عشقت نخواهم هیچ راهی
نه دنیایی، نه کاخی، نه پناهی
وصال توست پایان سفرها
چو دریا میرسد از رهگذرها
تو را خواهد "رجالی"، نیست شایق
تو را جویم، که جز تو نیست عاشق
بخش چهارم
خانواده(۱)
به نام خدایِ صفا و وفا
که پرورد ما را به نورِ هُدی
خدایی که پیوند دل را نهاد
دلِ بینشان را، نشان از وداد
محبت، نخستین نشانِ خداست
که بیاو، دل و جان، تهی از صفاست
نهالِ محبت به بار آوَرَد
اگر لطفِ جانآشکار آوَرَد
خدایا محبت به جانم بکار
که با آن شود ریشهها استوار
اگر مهر مادر به کودک نبود
کجا گرم گردد دلِ طفل زود
نخستین قدم ، شادی خانه است
وفاداری اهل کاشانه است
در آنجاست گرمی و عشق و صفا
که دلها همیشه به مهر و دعا
اگر عشقِ بابا به پایان رسد
خرابی به بنیادِ احسان رسد
درونِ دلِ آدمی، عشق داد
امید و سکون فراوان نهاد
چو در خانه مهر پدر دیده شد
دل از رنج بیهوده آسوده شد
بود اهل خانه به دور از خطر
اگر عشق و شادی بُوَد در نظر
چو مهر و محبت در آن خانه بود
همه رنج عالم چو افسانه بود
دِل و جان در آید به عطرِ حضور
ز گفتار نیکو شود پُر ز نور
در آن خانه کین و حسد گم شود
دل از بند حرص و هوس کم شود
بود هر سخن پر زِ عطر و زِ نور
در آن خانه باشد صفا و سرور
پدر چون ستونِ قوامِ حیات
نگهدارِ مهر است و عز و ثبات
نمایان ز مهر و شهامت پدر
که جان مینهد در مصافِ خطر
بود مادرت چشمهی مهر و صبر
شکوهش درخشید در شام و فجر
برادر چو سایهست در روزگار
به هنگام سختی شود غمگسار
بود خواهرت نغمهای فتح و نور
که مهرش برافروخت آفاق دور
دل کودک از جنس نور خداست
به یک ذره لبخند، لبریزِ ماست
مبادا کنی تندی و خشم و قهر
که بر جان کودک نشیند شرر
مبادا کلامت شود تیغگون
که لرزد دل نازکش همچو خون
نگو واژهای زشت و نیشزبان
که خنجر شود بر دل کودکان
ز گفتار تندی، دل آرَد شکست
شکسته دلان را نباشد نشست
ببین اشک خاموش در چشم او
که سوزد چو آتش از خشم او
اگر ناز او را دهی با لبان
ببینی چه شادی، سروری ز آن
اگر صبر، بنیاد هر خانه شد
ز طوفان، دل از بیم، بیگانه شد
"رجالی" سراید چو اشعار خویش
ندارد به جز حق نگهدار خویش
بخش پنجم
خانواده(۲)
به نام خداوند دور و قرین
که آراست جان را به نورِ یقین
اگر خانه آکنده از مهر و جان
شود باغ دل، بیخزان و فغان
در این خانه هر کس به قدر صفا
نمود از دل خویش مهر و وفا
نه از طبل و کوس محبت شنید
که هر دل به اندازهی خود تپید
هر آن دل که آگاه شد از سحر
برد از دل خویش مهر دگر
نصیبی بود، رحمت از آسمان
که آید ز سعی و دل و صدقِ جان
نه طوفان بمانَد، نه بادِ بلا
در آنجا که باشد صفا و رضا
یکی بودن اهل دل در سرای
کند ریشهی دشمنی را ز پای
محبت اگر در جهان نور شد
جدایی دل، بی اثر، دور شد
محبت به مادر، به بابِ بزرگ
بود همچو گنجی گران و سترگ
مبادا دلش را کنی بیقرار
که خاموش گردد چراغِ بهار
دعایِ پدر، رمزِ فتحِ بلاست
کلید رهایی ز رنج و خطاست
به یاد پدر، هر قدم، سوی نور
دعا میکند، گرچه دور از حضور
اگر خانه باشد سرای امید
در آنجا صفا باشد و هم نوید
پدر مهربان و تو را رهنماست
دعایش کلیدِ نجاتِ شماست
به مادر رسان مهرِ خود بیامان
که لبخند او جان دهد هر زمان
مبادا که دل بی محبت شود
که بیمهر، انسان به ظلمت شود
بود خانه، سرچشمهٔ ذوق و شور
همان مدرسه، مهدِ عقل و شعور
وفای به عهد است رمزِ وقار
ز صدقِ سخن برکشد اعتبار
سخن راست باید در این روزگار
که بیآن نماند ز دل یادگار
اگر کودک آموخت مهر ا