رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

به سایت شخصی اینجانب مراجعه شود
alirejali.ir

بایگانی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی
مرثیه سیدالشهدا(ع)
ای اهل  حرم(۶)

 

از ناله‌ی مظلومِ حرم، خیمه تلاطم

کز غیرِ خدا، یاور و دلدار نیامد

 

 

در خیمه چو زینب، به رقیه نظر انداخت

در ناله‌ی او، زمزمه‌ی یار نیامد



 

افتاد به زانو و ز دل ناله برآورد
کز داغِ یتیمی، دگر آثار نیامد

 

 

چشم از غم و دل از عطش و لب ز تب خشک

جز ناله‌ی شب‌گیر، به گفتار نیامد

 

 

با خاک سخن گفت: تو دیدی همه داغم
کز نور، دگر مهرِ سزاوار نیامد

 

 

بر نیزه اگر نور خدا رفت، عجب نیست
کز فهم، دگر عقلِ جهاندار نیامد

 

 

در آتشِ دل، سوخت دلِ کودک معصوم
کز عاطفه، جز زهرِ جفاکار نیامد

 

 

در خیمه، طنینِ عطش افتاد عمو جان
از مشک، دگر قطره‌ی ایثار نیامد


 

از دشت بلا، بانگِ رباب است که پیچید
کز شیر، دگر مهرِ سزاوار نیامد

 

 

در وادی سوز و عطش و ناله‌ی طفلان
جز تیغ جفا، نورِ وفادار نیامد

 

 

زینب همه شب دل نگران بود، ولی صبح
جز آتش و طوفانِ ستم‌یار نیامد

 

 

بوسیدنِ آن پیکرِ بی‌سر، محال است
کز روحِ سزاوار، دگر بار نیامد

 

 

در تیرگی شام، ستم شعله کشید ست
کز عدل، دگر فجرِ خبردار نیامد

 

 

از داغ حسین است اگر کوه بلرزید
کز غیر، دگر صبرِ گهربار نیامد

 

 

 

 

 

 

 

 

 

سراینده
دکتر علی رجالی

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

تحلیلی بر قصیده ای اهل حرم (۵)

در این مرثیه، شاعر با نگاهی جان‌سوز و آمیخته به اندوه، واقعه‌ی عاشورا را از زبان اهل حرم، به‌ویژه حضرت زینب (سلام‌الله‌علیها)، بازگو می‌کند. او می‌گوید:

از دشت ستم و بی‌عدالتی، دیگر نوای دلدار، نوای یاری‌دهنده، به گوش نمی‌رسد. در شام غریبان، هیچ نشانه‌ای از حضور یار حقیقی، حضرت حسین (ع)، باقی نمانده است.

ای اهل حرم! داغ حسین چنان سنگین است که کوه‌ها را به لرزه درمی‌آورد. پس از شهادت او، دیگر حتی نامی از پیشتازان راه حق به گوش نمی‌رسد.

با شهادت ولیّ خدا، عرش الهی به لرزه درآمد و حرم الهی در اندوه فرو رفت؛ دیگر بانگ عزاداران در صحن آن شنیده نمی‌شود.

وقتی از لبان حسین (ع) صدای «یا الله» برخاست، مردمِ دنیا دیگر از آن صدای گران‌قدر، حقیقتی را درک نکردند.

خنجرِ دشمن غباری بر گونه‌ی او نشاند، اما از خاک تربتش بوی گلاب‌آسای بهشتی به مشام نرسید.

در دشت بلا، زینب (س) با اندوه فریاد زد؛ اما از شام ظلم و ستم، دیگر یاوری و سالاری برنخاست.

سرِ مبارکش بر نیزه به‌سوی معبود رفت، و در این آینه‌ی حقیقت، جز زخم و رنجِ سزاوار کسی که راه حق را پیموده، چیزی نبود.

در صحنه‌ی قتلگاه، آسمان از اندوه خشک شد؛ از خاک نیز اشک و ناله‌ی سوگوارانه‌ای بلند نشد.

با شمشیر و خنجر، نور هدایت را بریدند و خاموش کردند؛ از شام، حتی یاد علمدار باقی نماند.

سرور نیکان را با افتخار، سر بریدند؛ و پس از آن، تیغ، جز جفاکاری و ظلم، چیزی نیافرید.

پیکر حضرت علی اکبر، پاره‌پاره در بیابان افتاده بود؛ و دیگر از این تیغ‌ها، صدایی از گفت‌وگوی حقیقت شنیده نمی‌شد.

خاک کربلا تبدیل به قبله‌ی دل‌های عاشقان شد؛ اما از قبله‌نما، نوری که راهنمایی کند، دیگر نیامد.

کربلا صحنه‌ی خون و آتش و اسارت شد؛ و از رحمت و مهربانی، دیگر نشانی از لطف الهی دیده نشد.

آتش به خیمه زدند، و دل زینب از اضطراب لرزید؛ لحظه‌ی دیدار با یار نیز دیگر نیامد.

در حریم عصمت، شمشیر جفا نفوذ کرد؛ و از شرم این حادثه، ماه شب تار نیز از رخ کشید.

زنان اهل حرم به خاک افتادند، در پی آتشی که ظلم افروخته بود؛ و از آن ستم، دیگر نغمه‌ای از محبت دلدار شنیده نشد.

بر پوشش خورشید (نماد زینب یا دیگر بانوان حرم) گرد و غبار طوفان نشست؛ و از دشمن پست، دیگر غیرت آزادگان دیده نشد.

آتش بر دامن صد باغ طهارت افکندند؛ و از آن باغ‌های پاکی، دیگر گل‌های معطر نروییدند.

از نیزه‌ها، نسیمی از بی‌شرمی وزید؛ و از این دشت، دیگر خُلق جوانمردان علمدار به مشام نرسید.

خیمه‌ها را آتش گرفت و خون جاری شد، دل زینب در هم شکست؛ و دیگر از مهر خدا، لطفی سزاوار ظاهر نگشت.

خورشید حیای اهل‌بیت در گودال قتلگاه فرو ریخت؛ و شام از شرم و آزرم، دیگر نوری نیافرید.

چشمان سکینه، پریشان از غم دشت، اشک‌بار بود؛ و از اشکش، نغمه‌ی آشنای پدرانه برنخاست.

زینب در بیابان تنها شد، و نالید از اینکه دیگر بر پیکر برادر، نشانی از حیات یار نیست.

او با دلی شکسته نگریست که پیکر بی‌سر برادرش حتی اشک او را هم تحریک نمی‌کند؛ گویی که از جان علی، دیگر عزم پیکار نمانده است.

او گفت: تو کشته شدی و جانم به فغان آمد؛ و از شام، دیگر حتی نامی از علمدار نمانده است.

اشک از چهره‌اش افتاد و دنیا در اندوه سوخت؛ از آسمان هم بانگ پرستار و امداد نیامد.

کودکان خاموش و گوشه‌نشین بودند؛ چون از سایه‌ی پدر دیگر مهر و محبتی نیامد.

شمشیر فرود آمد و آیینه‌ی کوثر را شکست؛ و از نور، دیگر شراری از انوار هدایت نیامد.

در کاروان اهل‌بیت، جز ناله و سوز دل چیزی نمانده بود؛ در خیمه، دیگر سایه‌ی سردار به چشم نمی‌آمد.

در نهایت، سراینده با دلی سوخته و خسته، آرام گرفت؛ چراکه دریافت، جز از جانب خدا، هیچ لطف و امدادی نمی‌رسد.

تحلیل و تفسیر عرفانی و ادبی:

۱. واکاوی ساختاری و ادبی:

  • ساختار قصیده به‌صورت کاملاً منسجم و پیوسته طراحی شده‌است. ردیف «نیامد» همچون ستون فقرات، انسجام صوتی و معنایی شعر را حفظ می‌کند.
  • قافیه‌هایی مانند: دلدار، یار، عزادار، گفتار، جهاندار، گرفتار، سردار... بار معنایی و سوزناک شعر را تقویت می‌کنند.
  • زبان اثر کلاسیک، سنگین و در عین حال پر از صور خیال است (استعاره، نماد، ایهام، تشبیه و تضاد).

۲. تحلیل محتوایی:

  • مرکزی‌ترین مضمون شعر، غیبت یار و فقدان حضور معنوی حضرت سیدالشهدا در زندگی اهل‌بیت است.
  • هر بیت، تجلی فاجعه‌ای است معنوی و تاریخی: نه‌تنها از جنبه فیزیکی و جسمانی (قتل، اسارت، بی‌سر بودن)، بلکه از جنبه‌های عمیق عرفانی و ایمانی (خاموشی نور هدایت، غیبت علمدار، بی‌مهری آسمان، گم شدن قبله‌نما).
  • شعر در مسیر تدریجی از واقعه‌ی قتل و اسارت به یأس کامل از خلق و تسلیم مطلق به اراده‌ی الهی می‌رسد. این مسیر، نشانی از عرفان شیعی دارد: فنا در مصیبت، بقا بالله.

۳. درون‌مایه‌های عرفانی:

  • واژگانی چون: نور هدایت، آینه، آیینه کوثر، ماه شب تار، قبله‌نما، انوار، مهر خدا، لطف سزاوار همگی نشان از حضور لایه‌های باطنی و معنوی در شعر دارند.
  • شاعر به تدریج ناامیدی از خلق را در مقابل پناه به خالق می‌نشاند؛ و در بیت پایانی، با صراحت می‌گوید: «از غیر خدا، لطف دگر کار نیامد».

 نتیجه‌گیری:

این قصیده، مرثیه‌ای کامل، فشرده و بسیار اثرگذار از واقعه‌ی عاشورا است که در عین وفاداری به تاریخ، نگاه عرفانی و معنوی دارد. اندوه شاعر، تنها اندوه جسمانی نیست، بلکه نوعی اندوه قدسی و حسرت غیبت هدایت الهی است. واژگان، ساختار و محتوا هم‌صدا در یک جهت حرکت می‌کنند: "پناه بردن به خدای یگانه در زمانه‌ای که حتی ماه و خورشید از شرم روی برگردانده‌اند."

نویسنده 

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی
مرثیه سیدالشهدا( ع)
ای اهل حرم(۵)

 

 

از دشتِ ستم، نغمه ی دلدار نیامد
کز شامِ غریبان، اثر یار نیامد

 

 

ای اهل حرم! داغِ غمش کوه بلرزد
از یار، دگر نام جلودار نیامد

 

از داغ ولی، عرش به لرز آمد و زانو
کز صحنِ حرم، بانگِ عزادار نیامد

 

 

وقتی که فتاد از لبش آوای خدایی
از خلق، دگر فهمِ گران‌بار نیامد

 

 

بر گونه‌اش افتاد غبار از دم خنجر

کز تربت او، بوی گهربار نیامد

 

 

از دشتِ بلا، زینبِ غم‌دار صدا کرد
کز شامِ ستم، یاور و سالار نیامد

 

 

 

بر نیزه سرش جانبِ معبود روان شد
کز آینه، جز زخمِ سزاوار نیامد

 

 

در مقتل خون، چشم فلک خشک شد از اشک
کز اشکِ زمین، جویِ عزادار نیامد

 

 

با خنجر و شمشیر زدند نورِ هدایت
کز شام، دگر نامِ علمدار نیامد

 

 

بُردند سرِ سرورِ خوبان به سرافراز
کز تیغ، دگر غیرِ جفا کار نیامد

 

 

 

آن قامتِ صدپاره، به صحرا شده پرپر
از تیغِ جفا نغمهٔ گفتار نیامد

 

 

شد خاکِ حرم، قبله‌ی دل‌های شهیدان
کز قبله‌نما، نورِ جهاندار نیامد

 

 

در کرببلا آتش و خون بود و اسارت
از مهر، دگر لطفِ گهروار نیامد

 

 

آتش به حرم زد، دلِ زینب به تلاطم
کز یار، دگر لحظه‌ی دیدار نیامد

 

 

در پرده‌ی عصمت، گذرِ تیغِ جفا شد
از شرم، دگر ماهِ شب تار نیامد

 

 

بر خاک فتادند زنان از پی آتش
ز آن تیغِ ستم، نغمهٔ دلدار نیامد

 

 

بر معجرِ خورشید، غباری زده طوفان
از خصم دنی، غیرت احرار نیامد

 

 

آتش زده بر دامنِ صد باغِ طهارت
از باغ، دگر نغمه‌ی گلزار نیامد

 

 

بر نیزه دمیده‌ست نسیمی ز جسارت
کز دشت، دگر خُلقِ علمدار نیامد

 

 

در خیمه فتاد آتش و خون، با دل زینب
از مهرِ خدا، لطفِ سزاوار نیامد

 

 

خورشیدِ حیا در دلِ گودال فرو ریخت
از شام، دگر شرمِ گرفتار نیامد

 

 

چشمان سکینه، ز غمِ دشت، پریشان
کز اشک، دگر زمزمهٔ یار نیامد

 

 

 

 

نالید، که زینب شده تنها به بیابان
کز جسمِ برادر، اثر یار نیامد

 

 

بر پیکر بی‌سر، دلِ او گریه نمی‌کرد
کز جانِ علی، عزمِ به پیکار نیامد

 

 

گفتا تو شدی کشته و جانم به فغان شد
کز شام، دگر نامِ علمدار نیامد

 

 

اشک از رخش افتاد و جهان سوخت ز اندوه
کز عرش، دگر بانگِ پرستار نیامد

 

 

طفلان همه خاموش، به یک گوشه گریزان
کز سایه‌ی بابا، دگر یار نیامد

 

 

شمشیر زد و پاره شد آیینه‌ی کوثر
کز نور، دگر شعله‌ی انوار نیامد

 

 

از قافله جز ناله و جز سوز جگر  نیست
در خیمه دگر سایه‌ی سردار نیامد

 

 

 

 

 

با سوزِ دلِ خسته، شد آرام "رجالی"
کز غیر خدا لطفِ دگر کار نیامد

 


 

 

سراینده
دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی 

تحلیلی بر  قصیده "ای اهل حرم (۴)"

در این سوگ‌نامه، شاعر در رثای سیدالشهدا علیه‌السلام و وقایع جان‌سوز کربلا، با لحنی سوزناک از مظلومیت اهل حرم سخن می‌گوید:

از خیمه‌ها دیگر بانگ علمدار برنمی‌خیزد، و ناله‌های جان‌سوز دلدار خاموش شده‌اند.
ماه حرم، حضرت ابوالفضل، به شهادت رسید و تاریکی، دامن شام را دربرگرفت؛ دیگر تنها یاد او مانده است و حسرت‌های بسیار.
بدنی تشنه و پاره‌پاره، آغشته به زخم‌های جفا، بر خاک افتاده، و دیگر از سینه‌اش آهی گران‌سنگ برنمی‌خیزد.
خورشید سرافراز کربلا، در خون غلطید و دل‌ها را آزرده ساخت، و دیگر هیچ مرد وفاداری از خیمه‌ها برنخاست.
اگر از خیمه ناله‌ای به آسمان برخاسته، جای شگفتی نیست، چراکه چشمان خون‌بار، دیگر توان کاری ندارند.
وقتی خون خدا، حسین علیه‌السلام، در دشت مصیبت ریخته شد، فریاد قضا نیز ناتوان ماند و مددکار مظلومان نشد.
شب تار زهرا، با گنبدی از خون سرخ، سایه‌افکن شد و از اختر دل، هیچ روشنایی‌ای برنخاست.
اکنون که اهل خیمه در غم نشسته‌اند، از آن همه شور و مهر حرم، دیگر نشانه‌ای نیست.
ستم‌پیشه‌گان، شعله به خیمه‌ها زدند، و حتی نشانی از رحم در دل‌های خون‌خوار نیافت.
ای آسمان! بگری، چراکه زینب با دلی خونین، از هجران تنها شراره‌هایی بر جان دارد، نه آرامشی.
ماه حرم که رفت، شب در آه و ناله غرق شد، و مهر حسین، تنها ناله‌هایی خونین به یادگار گذاشت.
کربلا، تا ابد داغی بر هستی نهاد، و عمر دیگر فرصت دیداری با آن خورشید نیافت.
حقیقت، از مرکب افتاد؛ تن خورشیدگونه‌اش بر خاک ماند، و نسیمی از سوی جانان نوزید.
خورشید که غروب کرد، خیمه در تاریکی فرو رفت و دیگر نوری از مهر وفاداری پیدا نشد.
در دشت بلا، شهادت همچون پرتو جان بود، اما دیگر بازگشتی از خون شهیدان نبود.
با آن‌که پیکر پاک شهیدان افتاده، ولی دل‌ها دیگر نشان وفاداری را از یاد برده‌اند.
کربلا، صحنه‌ی یکتاپرستی و رشادت شد، و شوکت شرک را درهم کوبید.
خورشید عدالت در زمین فرو غلطید، و دیگر نوری سزاوار از سپیده‌دم نتابید.
بدنی تشنه و بی‌سر، دلی پر از اضطراب؛ اما دیگر رحمت و لطفی در آن دشت ظاهر نگشت.
ای دشت! بگو چه کسی بر خاک افتاده؟ که از نسل پیامبر چنین ستمی روا شده است؟
کاش دیگر دل جانان فتنه‌ای نبیند، و حنجره‌اش جز نغمه‌های محبت نگوید.
ای دیده‌ی دل، اشک بریز بر مظلوم کربلا، که آه جگرسوز، روایتگر علمدار نیست.
تاریخ، سینه‌اش را لبریز از داغ حسین کرد، اما بر لوح ابد، نقش گران‌مایه‌ای دیگر نیامد.
تا روز قیامت، گریستن بر این دشت بایسته است، زیرا از کوی وفا، دیگر سایه‌ی یاری نمی‌رسد.
ای اهل حرم! خون خدا بر زمین ریخت و از غیرت آن شاه، یاوری پیدا نشد.
زینب دل‌خسته، نظاره‌گر شام غریبان است، که دیگر از جبهه، آن ماهِ سپه‌دار برنگشت.
خورشید ولایت، بر نی ظاهر شد، و از سپاه حق، مردان سبک‌بال نیامدند.
بر سینه‌ی پاکش، سوار ظلم تاخت، و از رسم وفا، آزرم آزادگان برنخاست.
خصم، خنجر بر گلویش زد و جهان تیره گشت، و با این حال، از دشمن نیز نشانی از وحشت دیده نشد.
این قصه‌ی جانم، همگی از خون حسین است؛ نامی که بر دل‌ها نقش بسته است.

 تحلیل و تفسیر کلی:

۱. فضای غالب شعر: این قصیده، فضایی مرثیه‌وار، تراژیک و سنگین دارد. شاعر با تکرار مصرع‌هایی که با "نیامد" پایان می‌یابند، به شکل هنرمندانه‌ای حس فاجعه، خسران، و غربت را منتقل می‌کند. این تکرار، به ساختار زبانی، ضرباهنگ درونی و تأثیر عاطفی شعر عمق می‌بخشد.

۲. مضامین اصلی:

  • مظلومیت سیدالشهدا (ع) و یارانش
  • فقدان و فراق؛ هیچ‌کدام از یاران، وفاداران و یاوران دیگر بازنگشتند.
  • بی‌رحمی دشمنان و بی‌پاسخ ماندن ندای حق در دل ظلمت.
  • یادآوری جایگاه رفیع شهیدان و نقش آنان در تاریخ انسانیت و توحید.
  • ناله‌ی زینب و غربت اهل حرم، به‌ویژه پس از شهادت حسین (ع).
  • سکوت تاریخ و بی‌پاسخی آسمان در برابر این فاجعه.

۳. ویژگی‌های هنری:

  • وزن حماسی و رثایی.
  • تکرارهای ساختاری ("نیامد") که حالتی آیینی و سوگواری به شعر می‌دهد.
  • تصویرسازی‌های پرقدرت و نمادین: ماه حرم، خورشید حقیقت، شب سیه‌پوش، اشک زینب، خیمه‌های شعله‌ور...
  • به‌کارگیری تقابل‌های معنا‌دار: مهر و ناله، وفا و ستم، نور و شب، خورشید و ظلمت.

۴. نتیجه‌گیری عرفانی و معرفتی: شاعر، در بیت پایانی، آشکار می‌کند که این افسانه‌ی جان و جانان، ریشه در خون حسین دارد. و سراینده  به‌عنوان راوی این حقیقت در دل‌ها نگار کرده است؛ گویا می‌گوید که آن‌چه از من می‌ماند، نه شعر که شهادتنامه‌ی عشق است.

نویسنده 

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی
قصیده  سیدالشهدا (ع)
ای اهل  حرم(۴)

 

از خیمه، دگر شورِ علمدار نیامد
کز قافله‌اش، ناله‌ی دلدار نیامد

 

 

 

ای ماهِ حرم رفتی و شد شام سیه‌پوش

کز یاد تو، جز حسرتِ بسیار نیامد

 

 

لب تشنه و تن پاره، پر از زخمِ جفا شد
کز سینه دگر آهِ گهربار نیامد

 

 

خورشید سرافراز، به خون گشت دل آزار
کز خیمه دگر، مرد وفادار نیامد

 

از خیمه اگر ناله برآمد، نه عجب بود
کز دیده‌ی خون‌بار، دگر کار نیامد

 

 

چون خونِ خدا ریخته در دشتِ مصیبت
فریادِ قضا، سوی گرفتـار نیامد

 

 

شد گنبد خون، چترِ شبِ خسته‌ی زهرا
کز اخترِ دل، روشنی‌کار نیامد

 

 

 

چون خیمه‌نشینان همه در غم بنشینند
از شورِ حرم، مهرِ پدیدار نیامد

 

بر خیمه گذر کرد ستم، شعله‌فشان شد
کز رحم، نشان در دلِ خون‌خوار نیامد

 

 

 

ای چشمِ فلک، اشک روان از دلِ زینب

کز هجر، به جان جز شرر و بار نیامد

 

 

ای ماهِ حرم رفتی و شب غرقِ فغان شد
کز مهر تو، جز ناله‌ی خون‌بار نیامد

 

 

در کرببلا داغِ ابد مانده به هستی
کز عمر، دگر فرصتِ دیدار نیامد

 

 

افتاد زِ مرکب، تنِ خورشیدِ حقیقت
کز دشت، نسیمِ دمِ دلدار نیامد

 

 


خورشید اگر رفت، شب افتاد به خیمه
کز مهرِ دگر، نورِ وفادار نیامد

 

 

 

بر خاکِ بلا پرتوِ جان گشت شهادت
کز خون شهیدان، دگر بار نیامد

 

 

هرچند تنِ پاک شهیدان همه افتاد
کز دل، اثر از عهد و وفادار نیامد

 

 

شد کرببلا عرصه‌ی توحید و رشادت
کز شرک، دگر شوکت و اقرار نیامد

 

 

خورشید عدالت به زمین خورد ز پیکار
کز صبح، دگر نورِ سزاوار نیامد

 

 

لب‌ تشنه و تن بی‌سر و دل پر ز تلاطم
کز دشت، دگر رحمتِ بسیار نیامد

 

 

ای دشت بگو، کیست که بر خاک فتاده؟
کز نسل نبی، این همه آزار نیامد

 

 

ای کاش دگر فتنه نبیند دلِ جانان
کز حنجره‌اش، نغمه‌ی دلدار نیامد

 

 

ای دیده‌ی دل اشک فشان بر تنِ مظلوم
کز آهِ جگر، شرحِ علمدار نیامد

 

 

شد سینه‌ی تاریخ، پر از داغِ حسینی
کز لوحِ ابد، نقشِ گهربار نیامد

 

 

 

تا روزِ جزا، گریه بر این دشت سزاوار

از کوی وفا، سایه ی دلدار نیامد

 

 

ای اهل حرم، خون خدا غرق زمین شد
کز غیرتِ آن شاه، مددکار نیامد

 

 

ای زینبِ دل‌خسته ببین شامِ غریبان
از جبهه دگر ماهِ سپهدار نیامد

 

 

خورشید ولا بر سر نی گشت نمایان
کز لشکر حق، مردِ سبک بار نیامد

 

 

بر سینه‌اش افتاد سوارِ ستم آلود
کز رسم وفا، خجلتِ احرار نیامد

 

 

خنجر به گلویش زد و آفاق سیه پوش
کز خصم، دگر وحشتِ بسیار نیامد

 

 

افسانه‌ی جانم، همه از خون حسین است
نامی‌ست " رجالی"، که به دلِ ها نگار است

 

 

 

 

سراینده
دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

تحلیلی بر قصیده‌ی عاشورایی «ای اهل حرم (۳)»

ای اهل حرم، ای جان‌باختگان راه حق و حقیقت! در آن روزگار غریب، دیگر از دشت بلا صدای آشنایی بازنگشت. آن‌که مظهر جمال و جلال الهی بود، آن سید و سالار شهیدان، به خیمه بازنیامد و چشم مشتاقان در انتظارش خشک شد.

در صحرای سوزان، گل‌های بوستان ایمان یکی پس از دیگری پرپر شدند. صدایی از پاسداران آنان به گوش نرسید؛ نه فریادی، نه حمایت، نه حتی زمزمه‌ای. دل‌ها از آتش فراق خاموش گشتند و مهر ولایت در غروب هجران، دیگر نوری برای کشف اسرار باقی نگذاشت. آه از دل زینب، آن دخت فاطمه، که با داغ برادر تا صبح بیدار ماند، اما نشانی از یار و مرهم نیافت.

باغ هستی در سکوتی غم‌بار فرو رفته است. لاله‌فروشان خاموش‌اند، گویی شهادت گل‌ها نتوانست آتشی برای بیداری آدمیان بیفروزد. در علقمه، تنها صدای ناله‌ی موج‌ها شنیده می‌شد. مشک به خون آغشته گشت، بی‌آن‌که به لبان تشنه برسد. اگر تیغ در هنگام سجده بر فرق حقیقت نشست، تعجبی نیست؛ چراکه دیگر بانگ مردانگی از کعبه برنمی‌خیزد.

در میدان تیر و عطش، سکوتی سرد و بی‌تفاوت حاکم بود؛ از کربلا حتی ناله‌ای برنخاست. آن شمشیرها برای رویارویی با باطل نبود، بلکه از دست‌هایی بی‌وفا، به سینه‌ی ولی خدا نشستند. دل‌های مردمان زخم برداشت، ولی دریغ از نوری که آن زخم‌ها را به عشق واقعی برساند.

خورشید عدالت به غروبی جان‌فرسا تن داد و دیگر هیچ نوری از افق اعتراف به حق برنخاست. آن بزرگ‌مرد، با خون وضو گرفت و به معراج عاشقی شتافت، اما پس از او، تاریکی شب بر زمین سایه افکند و کسی راه شب را نیافت. در آخرین سجده‌اش سخنی گفت که جان را سوزاند، و بعد از آن، نغمه‌ای از دلدار شنیده نشد.

لب‌هایی که به زمزمه‌های آسمانی عادت داشتند، خاموش گشتند و دیگر از نای حرم، آواز خوشی به گوش نرسید. پدران خاموش و تنها ماندند و ناله‌ی کودکان بی‌پاسخ ماند. خیمه‌ها گریستند، اما دیگر فروغ چهره‌ی ماهِ حرم در آن‌ها نمایان نشد. زینب به چشم دل دید که گودالی به روی حقیقت باز شده است؛ اما دیده‌ی خرد آن را ندید و نشناخت.

جسم‌های پاک، همه خاکی و دردمند شدند. از تیغ ستم، تنها بوسه‌ای بر رخسار مظلومیت نشست. دستِ قلم، هرگز نتوانست داغ حسین را تمام و کمال بنویسد، چراکه جز رخ او، هیچ تصویری از لوح ازل برنخاسته بود.

آه از آن دل زخم‌خورده که در گودال نشسته بود و در میان همه‌ی اهل دین، جز پرستار و نگهبان، کسی را نیافت. دل در آتش داغ شهیدان نسوخت و حتی در میان این غربت، علمداری هم از راه نرسید. زینب در خیمه، از فریادهای بی‌پاسخ مضطر شد. از دشت عطش، نه شوق وفاداری آمد و نه نسیمی از وفا.

چشم‌های رباب، تن بی‌جان آن شیر دل‌آگاه را می‌دید و دریغ می‌خورد از ناز پدری که دیگر مجالی برای دیدار نیافت. دستی که از گهواره تا آغوش پدر رسیده بود، شبانه تنها ماند و دیگر یاری از راه نرسید. قنداقه‌ی خون‌بار در خیمه به جا ماند، ولی از خنده‌ی شیرخوارگان، اثری نماند.

فریادهای یاری‌طلبی، در بی‌خبری جهان گم شدند. بشر حتی شایستگی شنیدن آن ناله را هم نیافت. سری که بر نیزه رفت، زبانی برای تفسیر نداشت؛ تنها خونی که از آن چکید، آوای علمدار شد. در کوچه‌ی جان، دل‌ها در آتش شعله‌ور بودند، اما از لب‌های وفادار، جز سکوتی تلخ نچشیدند.

خنجری به گلوی پسر فاطمه نشست، بی‌آن‌که شرمی در تیغ علی باقی مانده باشد. و اینک، شاعر با دلی سوخته، تنها با لطف خدا تسلّی می‌یابد؛ چراکه از غیر او، هیچ پناه و کمکی نیامد...

نویسنده 

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

 

 

باسمه تعالی
قصیده سیدالشهدا(ع)
ای اهل حرم(۳)

ای اهل حرم، مظهر دادار نیامد

از دشتِ بلا، سید و سالار نیامد

 


از دامنِ صحرا همه گل‌ها شده پرپر
کز دشت، صدایی زِ پرستار نیامد

 


خورشیدِ دل از آتش هجران شده خاموش

از مهرِ ولا، جلوه‌ی اسرار نیامد

 

 

آه از جگرِ زینب غمدیده، که تا صبح
از داغ برادر، اثر یار نیامد

 

 

ای باغ! چرا لاله‌فروشان تو خاموش؟
کز مرگِ گُلان، آتشِ بیدار نیامد

 

 

از علقمه آید نَفَسِ موجِ فغانش
کز مشکِ پر از خون، به لب یار نیامد

 

 

در سجده اگر تیغ نشسته‌ست، عجب نیست
کز کعبه، دگر بانگِ علمدار نیامد

 

 

در وادیِ سوز و عطش و تیر و کمان ها

از کرب و بلا بانگِ عزادار نیامد

 

 

آن تیغ نیامد ز پیِ کفر، که آمد

بر قلب ولی، دستِ جفاکار نیامد

 

 

آیینه‌ی دل، زخم پذیرفت، ولی حیف
کز نورِ ولا، عشق سزاوار نیامد

 

 

خورشید عدالت به غروبی است غم‌انگیز
رفت و دگر از مشرقِ اقرار نیامد

 

 

با خون وضو کرد و به معراج روانه
از کرب‌وبلا، راهِ شب زار نیامد

 

 

در سجده‌ی آخر، سخنی گفت، تمام است
زان بعد دگر نغمه‌ی دلدار نیامد

 

 

دیدند که لب‌های پر از زمزمه خاموش
کز نایِ حرم، لحنِ خوش‌یار نیامد

 

 

در خیمه، صدای پدر خامُش و تنها

کز ناله‌ی طفلان، دگر بار نیامد

 

 

از خیمه اگر گریه برآمد، سبب آن
از ماه حرم، پرتو دیدار نیامد

 

 

از خیمه اگر گریه برآمد، سبب آن
از ماه حرم، پرتو دیدار نیامد

 

 

زینب به دلش دید که گودال چه بگشود
کز چشمِ خِرَد، جلوه ی اطهار نیامد

 

 

از قامتِ پاکان همه خاکی‌ست، دل افزا
کز تیغ ستم، بوسه به رخسار  نیامد

 

 

دستِ قلم، داغِ حسین است تصور
از لوحِ ازل، جز رخِ سالار نیامد

 

 

آه از دلِ زخمی که به گودال نشسته‌ست
کز دامن دین، غیرِ پرستار نیامد

 

 

یک لحظه‌ نیاسود دل از داغ شهیدان
در شورِ غریبی، علمدار نیامد

 

 

در خیمه چه شد زینب مضطر زِ ندایی
کز دشتِ عطش، شوقِ وفادار نیامد

 

در چشمِ رباب است تنِ شیرِ دل‌آگاه
کز نازِ پدر، لحظه‌ی دیدار نیامد

 

 

دستی که زِ گهواره به آغوش برآمد
اکنون دگر از سوی شب یار نیامد

 

قنداقه‌ی خون‌بار اگر ماند به خیمه
از خنده‌ی طفلان، دگر کار نیامد

 

آن نعره‌ی یاری و کمک را نشنیدند
کز گوشِ بشر، فهمِ سزاوار نیامد

 

سر بر سرِ نیزه‌ست، ولی حیف زِ تفسیر
جز خون، دگر آوای علمدار نیامد

 

 

در کوچه‌ی جان، آتش دل‌ها همه افروخت
کز آبِ بقا، جز لبِ کرار نیامد

 

خنجر به گلوی پسر فاطمه زد خصم
کز شرم، به تیغِ علی انکار نیامد

 

با این دل غم بار، " رجالی" ست عزادار
جز لطف خدا، هیچ دگر کار نیامد
 

 


سراینده
دکتر علی رجالی

 

 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

تحلیلی بر مرثیه عاشورایی «ای اهل حرم (۲)»

به نام خداوند جان و خرد، و به یاد مظلوم‌ترین قافله‌سالار حقیقت.

ای اهل حرم! آگاه باشید که ساقی عطشان کربلا و دلدار جان‌ها دیگر در میان ما نیست. آن ناله‌های جان‌سوز که از اعماق دل انسان بیرون می‌جوشد و همچون گوهرهایی از اشک، جان را در آتش می‌زند، دیگر شنیده نمی‌شود. ماه تابناک نبرد که در دل تاریکی می‌درخشید، یعنی عباس علمدار، دیگر از خیمه بیرون نیامد. او که نماد وفا و مردانگی بود، رفت و دیگر بازنگشت.

عباس از دل علقمه برخاست، اما برگشتنی در کار نبود. گویی خودِ آب هم انکار نکرد که چه وفایی دید از این ساقی تشنه‌لب!
اکبر که قامتش رشک آسمان بود، افتاد، و از اندوه این واقعه، آه از دل آفاق برخاست. قامت او آن‌چنان رشید و بلند بود که حتی خارها در برابرش سر فرود آوردند و در برابر شکوهش خاموش ماندند.

در خیمه، سکینه از شنیدن خبر شهادت عزیزان، چنان داغ‌دار شد که زبانش جز به بیان اندوهی بزرگ نگشود. بر پیکر شهیدان، فاطمه سلام‌الله علیها گویی زانو زده و با دل‌سوخته‌ای که جز این راه، راهی نمی‌شناسد، اشک می‌ریزد. چرا که این کار، از دامان نبوت، غیر از چنین وفاداری و جان‌نثاری برنمی‌خیزد.

شرم و ننگ بر آن دشمن ستم‌پیشه باد که هیچ نشانی از شور علمدار در دل خویش نداشت. دل شکسته، ناله برمی‌آورد که از آن یار وفادار، جز دار و زخم و زنجیر نصیبی نرسید.

دین اگرچه باقی ماند، اما قامت دین خمیده گشت. چون کوه ایستاده بود، اما در بازار دنیاطلبان، خریداری نداشت.
در سرزمین خونین کربلا، صدها سرو قامت شکست، بی‌آن‌که نغمه‌ای از شادی یا پیام آرامشی از آن بی‌سری‌ها برخیزد.

در خیمه، دل فاطمه چنان مجنون گشته که گویی از کالبد پسرش، جز گلزار عشق و فداکاری، چیزی باقی نمانده است. گلزار شهیدان، رنگین به خون است و از تیغ جفا، هیچ بخششی ندیده‌ایم.

از چشمان زینب کبری (س)، شرری از یار پیداست، شرری که زاده‌ی آتشی است نهفته در دل، آتشی که حتی آه علنی نیز از آن بیرون نیامده است. در این ماتم عظیم، چهره‌ی ماه نیز کبود است، زیرا از ناله‌ی خون، سپیده‌دمی پدید نیامد.

ای شمر! چه دیدی که این‌چنین به ظلم آلوده شدی؟ مگر نه آن‌که از بدن پاک حسین (ع)، جز آزار و رنج چیزی به‌جا نگذاشتی؟

تیر سه‌شاخه، دلِ داوود را نلرزاند، اما وقتی تیغ آمد، تازه اثر کار آشکار شد. حتی در گلوی علی‌اصغر اگر تیر نشسته، فریاد یاری‌خواهی‌اش چنان بغض‌آلود بود که صدایش به گوش مددکاران نرسید.

قرآن را در دست گرفتند، اما از درک آن عاجز ماندند؛ چرا که آینه‌ی دل‌شان تیره بود و از آن، جلوه‌ای از جمال پروردگار دیده نمی‌شد.
از دامن تاریک شب، ستاره‌ی امید فرو افتاد و دیگر در دشت بلا، نشان روشنی از گل و گلزار نماند.

در این دشت مصیبت، خیمه‌ی دل در التهاب است، و از ناله‌ی کودکان، اثری از حضور یار نمی‌رسد. خیمه‌ها لرزان‌اند، و دل‌های بیدار از آن ناله‌ها بی‌قرار، ولی هنوز نشانی از فریادرسی نرسیده است.

شمشیر اگرچه خورد، اما نخندید به صدای گریه‌ها؛ زیرا فریادهای دل، علمدار را برنگرداندند. اگر نور تجلی در نوک نیزه می‌درخشد، جای نگرانی نیست، ولی از دل شب، سپیده‌ای که دل را آرام کند، برنخاست.

ای تیر جفا! بر سینه‌ی زهرا چه زدی که این‌چنین جگرها را سوختی؟ هنوز یوسف گم‌گشته‌اش از سفر بازنگشته و همه در عزایشند.
اگرچه گریه‌های کوثر جاری‌ست، اما از چشمه‌ی دل، جز شراره‌های اندوه‌بار چیزی برنمی‌آید.

بر قامت آن سرو بلند، زانو آمده؛ قامتی که از ناله‌ی دل، شعله‌ی دیدار یار را نیافت. این داغ، آن‌چنان سوزان است که زبان از گفتار بازمانده و جز ناله‌ای خاموش، حرفی نمانده است.

وقتی به سکینه گفتم: «خدا با تو باشد!» در پاسخی سوزناک گفت: «پدرم رفت و هرگز بازنگشت...»
می‌گفتند حسین است که با خون وضو کرد، اما حتی اذان‌گوی نمازش هم نیامد...

و اشکی که از دل سوزانِ رجالی جاری‌ست، نشانه‌ی آن است که از خیمه‌ی کوثر، دیگر اثری از یار نمانده است...


تحلیل پایانی:

این مرثیه، نه‌تنها تصویری از عاشوراست، بلکه بازتابی از اندوه بشری و غربت حقیقت در عصر بی‌وفایی است. شاعر، با تکیه بر زبان حماسی و سوگناک، از عمق دل فریاد برمی‌آورد که مظلومیت سیدالشهدا (ع) نه‌فقط در شمشیر و خون، بلکه در سکوت تاریخ و بی‌خبری دل‌هاست.

تکرار واژه "نیامد" در پایان هر بیت، عمق فقدان، انتظار، و مظلومیت را نشان می‌دهد؛ گویی هر صدا، هر کمک، هر نور، هر امید و هر وفا غایب است. این شیوه‌، به زیبایی با فضای شامه‌پرور حزن و عرفان عاشورایی هماهنگ شده است.

نویسنده

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی
مرثیه سیدالشهدا(ع)
ای اهل حرم(۲)

 

 

ای اهل حرم ساقی و دلدار نیامد

آن نالهٔ جان‌سوز و گهر بار نیامد

 

 

 

 

در هودجِ شب، ماهِ نبرد است فروزان
اما دگر از خیمه، علمدار نیامد

 

 


 

عباس اگر رفت، ولی باز نگشته
از وی به دلِ علقمه، انکار نیامد


 

اکبر اگر افتاد، شد آفاق پر از آه

کز آن قدّ چون کوه، گهربار نیامد


 

در خیمه، سکینه چو شنید آن خبر تلخ
از لب، سخنی جز غمِ بسیار نیامد


 

بر گاهِ شهیدان، همه زهراست به زانو
کز مهد نبوت، جز این کار نیامد

 

 

ننگ است و شرر، بر سرِ آن خصمِ ستم‌کار
کز خیمه‌ی دل، شورِ علمدار نیامد

 

 

آه ای دلِ خسته! دگر ناله برآور
کز یار وفادار، بجز دار نیامد

 

 


دین ماند ولی قامتِ دین خم شده دیگر
چون کوه، ولی بر سرِ بازار نیامد

 


در وادیِ خون، قامت صد سرو شکسته
کز بی‌سری‌اش، نغمهٔ آزار نیامد

 


در خیمه، دل فاطمه از غم شده مجنون
کز جسم پسر، جز گل و گُلزار نیامد

 

 

گلزارِ شهیدان، همه رنگین شده با خون
کز تیغِ جفا، بخششِ بسیار نیامد

 

 

از دیده‌ی زینب شررِ یار هویداست
کز سوز نهان، آهِ خبردار نیامد

 

 

در ماتم او، چهرهٔ مه نیز کبود است
کز ناله‌ی خون، صبح پدیدار نیامد

 

 

ای شمر! چه دیدی که چنین تیره شدی تو؟
کز پیکر پاکش، به جز آزار نیامد

 

 

بر تیر سه‌شاخه، دلِ داوود نلرزید
تا تیغ نیامد، اثرِ کار نیامد

 

 

در نای علی‌اصغر اگر تیر نشسته‌ست
از ناله‌ی او، بانگِ مددکار نیامد

 

 

 

 

قرآن به کفش بود، ولی فهم نکردند
کز آینهٔ دل، رخِ دادار نیامد

 

 

از دامن شب، اختر امید فتادست
کز دشت، نشان از گل و گلزار نیامد

 

 

در دشتِ بلا، خیمه‌ی دل در تب و تاب است
کز ناله‌ی طفلان، خبر از یار نیامد

 

 

 

خیمه به تب افتاده در آن دشت مصیبت
کز ناله‌ی طفلان، دلِ بیدار نیامد

 

 

شمشیر اگر خورد، نخندد به فغانش
کز ناله‌ی دل، بانگ علمدار نیامد

 

 

در نیزه اگر نور تجلی‌ست، چه باک است
کز خیمهٔ شب، صبح دل آزار نیامد

 

 

ای تیر جفا! سینه‌ی زهرا چه گشودی؟
کز یوسف گم‌گشته، عزادار نیامد

 

 

بر خیمه اگر گریه‌ی کوثر همه جاری‌ست
 از چشمه‌ی دل، غیر شرر زار نیامد 

 

بر قامت آن سروِ بلند آمده زانو
کز ناله‌ی دل، شعله‌ی دیدار نیامد

 

 

این داغ، چنان سوخت جگر را که نماندش
جز ناله‌ی خاموشِ، که گفتار نیامد

 

 

گفتم به سکینه: که خدا با تو بماند
گفتا: پدرم رفت و دگر بار نیامد

 

 

 

گفتند: حسین است که با خون وضو کرد
اما به نماز ش ، اذان‌دار نیامد

 

 

اشک از دل سوزانِ رجالی‌ست که جاری‌ست
کز خیمه‌ی کوثر، اثرِ یار نیامد



 

سراینده
دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

بحر طویل سیدالشهدا(ع)

مرثیه‌ی عاشورایی در بحر طویل

نوشته: دکتر علی رجالی

/بازنویسی در قالب بحر طویل

ای اهل حرم! دیده بگشایید و بنگرید، که آن سید دل‌ها، علمدار وفا، سوی خیمه نیامد،
و آن شاه عطش‌دیده، که در کوچه‌های بلا پای نهاد و زِ دشت نینوا قد کشید، دیگر از ره نیامد،
و آن یار وفادار، که شمشیر محبت بر کف گرفت و پرچم دین را به جان پاس داشت، دگر بار نیامد،
و آن نور درخشان که از خیمه برآمد چو ماه، به میدان رسید و زِ شمشیر خصم در خون غلطید، بازنگشت،
و آن دلبر خوبان، که جان را فدای نگاه یتیمان نمود، به آغوش زینب نیامد،
و آن قاسم نوگل، که به شوق شهادت روان شد و چون شمعی به آتش نشست، به دامان مادر بیمار نیامد...

و آن مشک به دندان، و دستان بریده، و چشمِ به سوی حرم،
و آن قامت افتاده در خاک، که آب را با لب عطشان وداع گفت و به سجده افتاد،
و آن لب خشکیده، که ذکر خدا را با لب‌های بریده فریاد کرد،
و آن اشکِ زینب، که به خون نشست، و ناله‌اش میان آتش خیمه گم شد،
و آن کودک شیرخوار، که تیر سه‌شعبه بر گلویش نشست و صدایش به لالایی مبدل گشت،
و آن دلِ مجروح رباب، که تاب وداع نداشت، و سایه‌ی نازک اصغر را در گودال جست‌وجو می‌کرد...

و آن بانگِ "هل من ناصر"، که از حنجره‌ی حقیقت برخاست، ولی پاسخی از دشت نیامد،
و آن موجِ خون، که زیر سم اسبان جاری شد، و زمین را به گواهی گرفت،
و آن لحظه‌ی وداع، که زینب کنار پیکر افتاده‌ی برادر خم شد، و دلش از داغِ بی‌پناهی لرزید،
و آن لحظه که خورشید به گودال رسید، و آسمان از تاب دیدن، سیاه‌پوش شد،
و آن دم که خاک، لب به سخن گشود، و شهادت داد که چنین مظلوم شهید نیامد...

و آن دشت، که روزی میدان رشادت یاران بود، کنون خفته‌گاهِ شهیدان بی‌کفن است،
و آن آسمان، که بر فریاد مظلوم نگریست و خون گریست، از شرمِ سکوت خویش تیره شد،
و آن خیمه‌های نیم‌سوخته، که از آتش ظلم شعله گرفت، هنوز بوی عطر عفت دارند،
و آن ناله‌های خاموش در دل خاک، که گواهی می‌دهند بر غربت پسر فاطمه،
و آن دلِ کوچک سکینه، که در میان شعله‌ها، دنبال ردای پدر می‌گردد و جوابی نمی‌یابد،
و آن بغض زین‌العابدین، که در گوشه‌ی بیماری، صدای العطش می‌شنود و کاری نمی‌تواند...

و آن خونی که جاری شد از حنجر بریده‌ی حسین،
و آن تنی که بر خاک افتاد، بی‌دست و بی‌یار، ولی با عزتی که در گیتی همانندش نبود،
و آن لبِ خشک‌شده‌ای که آخرین زمزمه‌اش، ذکر "یا رب" بود،
و آن تیری که بر گلو نشست، نه به نیّت قتل، که به کاروان تاریخ پیام داد،
و آن غربت، که در آن لحظه سراسر دشت را دربر گرفت،
و آن بانگ خاموشی که فریاد برآورد: «کجایید ای اهل حرم، که دیگر سردار نیامد...»

و آن ناله‌ی اصحاب، که از حلق عطشان برآمد و در گودی قتلگاه گم شد،
و آن علی‌اکبر، که آینه‌ی پیغمبر بود، رفت، اما نوری از چهره‌ی او باز نیامد،
و آن قاسم، جوانی که با لبخندِ شوق به میدان شد، و بازگشتی نداشت جز پیکرِ پاره‌پاره،
و آن عبدالله رضیع، که نه زبان شکوه داشت و نه توانِ پیکار، اما تیر خصم بر گلوی پاکش نشست،
و آن مادران، که دل‌شان در خیمه مانده بود و چشم‌شان در میدان،
و آن فغانِ «وا حُسینا» که در دلِ شب پیچید و پاسخ نیافت، جز سکوت صحرا...

و آن صدای خسته‌ی زینب، که از دشت به آسمان رفت و فرشتگان به تعظیم ایستادند،
و آن دلِ سوخته‌ی رباب، که با گهواره‌ی بی‌کودک سخن می‌گفت و اشکش بی‌پایان بود،
و آن دلی که با دیدن سر بریده‌ی حسین بر نی، فرو ریخت و قیامت را در نگاه خود دید،
و آن لب‌هائی که در کوفه، لب به ناسزا گشودند، اما در دل ندانستند که با چه کسی سخن می‌گویند،
و آن کوچه‌هایی که از قدم‌های کاروان اسرا لرزید، و هنوز زینت‌شان شرم تاریخ است،
و آن خطبه‌ی کوبنده‌ی زینب، که حجاب سکوتِ ظلم را درید و چهره‌ی ستم را رسوا ساخت...

و آن شب، که با صدای ناله‌ی طفلانِ یتیم به صبح رسید،
و آن طشت طلا، که سر بریده در آن بود، و چشم‌هایی که از دیدنش کور شدند،
و آن مسجد شام، که با خطبه‌ی امام سجاد، لرزید، و ستون‌هایش با سوز دل علی گریستند،
و آن اشک تاریخ، که در مصیبت عاشورا یخ زد، و از آن روز به بعد، هر اشک شیعه رنگ کربلا گرفت،
و آن سینه‌هایی که پر از آهِ نیامد شد، که هر روز در حسینیه‌ها تکرار می‌شود،
و آن لحظه که تاریخ نوشت: «از آن روز، دیگر سالار نیامد...»

و آن نَفَس‌های بریده، که در خیمه به لب‌ها رسید و از دشت جواب نیافت،
و آن دیده‌های خون‌فشان، که در پیِ ماه بنی‌هاشم دویده بودند و بازگشتش را باور نداشتند،
و آن دلِ بی‌تاب زینب، که هرچه صدا زد «اباالفضل!»، از آن سوی نیزار جوابی نرسید،
و آن ناله‌های بی‌وقفه‌ی کودکانی که عطش بر زبان‌شان تیغ شد، ولی آبی از مشک وفا نچکید،
و آن لحظه که زین‌العابدین در بستر بیماری لرزید، شنید که خیمه به آتش کشیده شد، اما توانِ برخاستن نداشت،
و آن دخترکی که گهواره را تکان می‌داد، اما از پسِ خواب، صدای اصغر را نشنید...

و آن لحظه که خاک، صدای ناله‌ی شاه را شنید، ولی کوه‌ها نلرزیدند،
و آن تپش قلبِ خسته‌ی شمشیر، که از کثرت جراحت حسین خجل گشت،
و آن نیزه‌ای که آینه‌ی چهره‌ی حسین شد، و آسمان به خود پیچید از دیدن آن قامتِ خم‌شده،
و آن سکوت سردِ عصر عاشورا، که چون دودی غلیظ، در جانِ تاریخ نشست،
و آن غروبی که خورشید در گودال ماند و ستاره‌ها، سوگواره‌ٔ سکینه شدند،
و آن قافله‌ی اندوه، که با داغ سرها، به شام رفت و شرافت را بر منبر آورد...

و آن نخل‌های بی‌سایه، که تا سال‌ها صدای وا حسین را با خود داشتند،
و آن خاک گرم، که تا قیامت، گهواره‌ی خون خداست،
و آن نَفَسی که هنوز در مشام شیعه مانده، بوی لب تشنه می‌دهد و عطش را معنا می‌کند،
و آن روضه‌هایی که هر سال، در کوچه‌ی دل‌ها پیچیده می‌شود تا فریاد نیامدها را تازه کند،
و آن دل‌های عاشق، که هرسال محرم، به نیابت از زینب، چشم بر خیمه‌های سوخته می‌دوزند،
و آن کلام آخر که به گوش دل می‌رسد: «جز داغ عطش، از رهِ دلدار نیامد...»

و آن بانگ "یا عباس" که از حلقِ زینب برآمد، ولی دیگر صدایی از دشت نیامد،
و آن صدای افتادن عَلَم، که کوه را لرزاند، اما خیمه را بی‌سایه کرد،
و آن پیکر بی‌دست، که کنار فرات افتاد و فرات را شرمنده کرد،
و آن مشک پاره، که دل نهر را شکست، ولی لبِ خشکیده را تر نکرد،
و آن شمشیرِ شکسته، که هنوز بوی غیرت دارد، ولی دستان وفا دیگر یارای برافراشتنش ندارند،
و آن گوشواره‌های سوخته، که در آتش جهل گم شدند و زخمِ دلِ دخترانه را برای همیشه ماندگار کردند...

و آن تازیانه‌ها که از درد نادانی بر پشت نور فرود آمدند،
و آن طشت طلایی، که دهان‌های دنیا را پر از حیرت و شرم کرد،
و آن نیزه که سر را بالا برد، اما قامت انسانیت را به زیر کشید،
و آن لبان شکافته که قرآن می‌خواند، و عرش را به گریه انداخت،
و آن دستان زینب، که با بغض، گهواره را تکان می‌داد و می‌گفت: «لالایی بخواب ای علیِ بی‌لبخند من...»
و آن شبِ یتیمی، که داغش هر سال بر شانه‌ی محرم می‌نشیند...

و آن خاک، که دیگر از آن روز، بوی خون خدا گرفت و تا قیامت مقدّس شد،
و آن نسیمی که از کربلا گذشت و دل‌ها را در هر عصر و مصر لرزاند،
و آن خونی که بر آینه تاریخ پاشیده شد و چهره‌ی ظلم را تا ابد سیاه کرد،
و آن اشکِ مکرر، که از چشمان شیعه نمی‌افتد، تا شاید یک روز، صدای "آمد" به جای "نیامد" بشنود،
و آن دلِ مجروح شعر، که هنوز در واژه می‌سوزد، تا فریاد بزند:
که "از خیمه دگر بانگ مددکار نیامد،
و از دشت، صدایی زِ علمدار نیامد،
و از عرش، جز آهِ دل زار نیامد،
و از دیده، به جز اشک وفادار نیامد..."
همچنان در جوّ نوحه‌ی «نیامد»،
و همچنان با صدای خیمه‌هایی که در دل تاریخ می‌سوزند...

از زخمِ سکوت، تا ندای "نیامد..."

و آن دشت، که پس از رفتن شاه، بوی غربت گرفت، و صدای فرشته‌ها را در خویش گم کرد،
و آن خیمه، که دیگر سایه نداشت، و گهواره، که بی‌تاب تکان می‌خورد، اما کودک به خواب نرفت،
و آن زینب، که با چشم تر، آتش را تماشا می‌کرد، ولی دلش از صبر نگذشت،
و آن علیِ مانده در تب، که چون آتشی زیر خاکستر، هر لحظه خاموش‌تر می‌شد،
و آن دل‌نگرانیِ سکینه، که در میان شعله‌ها به دنبال صدای لالایی پدر می‌گشت،
و آن زهرای داغدار، که از عرش به تماشای نیامدن حسین نشسته بود، با قلبی شکسته...

و آن دل‌های خاموش، که در هر سینه‌ای هنوز یاد آن شب می‌تپد،
و آن سرفه‌ی خاک، که تا ابد بوی خون می‌دهد،
و آن دستار عاشقانی که با ناله‌ی "یا حسین" گره خورده،
و آن کوچه‌های هر شهر، که محرّم می‌شود، و رنگ خیمه و خاک می‌گیرند،
و آن کتیبه‌هایی که هر سال از نام حسین سیاه‌پوش می‌شوند،
و آن لبیک‌هایی که هر چه گفته شوند، باز هم از کاروان تشنه‌لبان جا مانده‌اند...

و آن سالار، که رفت، بی‌آنکه دستی برایش بماند، یا صدایی بدرقه‌اش کند،
و آن کاروان، که بازگشت، بی‌سر، بی‌برادر، بی‌حسین، اما با پیام،
و آن لحظه‌ای که زمان از حرکت ایستاد و تقویم به روز دهم رسید و دیگر جلو نرفت،
و آن روز، که روز نبود، داغ بود،
و آن غروب، که غروب نبود، خنجر بود،
و آن شب، که شب نبود، دریای اشک بود،
و آن نَفَس که فرو رفت، اما از سینه‌ی عاشق جز فریاد "نیامد" برنخاست...

با دیده‌ی جان، ادامه می‌دهم. اینک بخش هفتم تا دهم از مرثیه‌ی عاشورایی شما در قالب بحر طویل. هر بخش بر زخم تازه‌ای دست می‌گذارد و بانگ «نیامد» را با طنین بلندتر می‌خواند...
شبِ بی‌ستاره

و آن شب، که بی‌ستاره‌ترین شب زمین بود،
و آن سکوت، که سهم دلِ زینب شد، نه فریاد،
و آن خوابِ پریشان طفلان، که پدر در آن نیامد،
و آن شعله، که از خیمه بالا گرفت و آسمان را سیاه کرد،
و آن چشم‌های سوخته، که از هراسِ بی‌پناهی، به خاک چشم دوختند،
و آن گوشواره‌ی خونین، که قصه‌ی شرم بشر را از گوش دخترک آغاز کرد...

سفر اسارت

و آن سفرِ بی‌مونس، که با زخم آغاز شد و با تازیانه ادامه یافت،
و آن گردن‌های افراشته بر نیزه‌ها، که کوچه‌گرد پیام شدند،
و آن کاروانِ ناتمام، که صدای فاطمه در آن می‌لرزید،
و آن دلِ کبود رقیه، که تا دمشق رفت و با پدر ماند،
و آن منبر ظلم، که با صدای زینب فرو ریخت،
و آن جمع کور، که جز طلای گوش دختران، چیزی ندیدند...

ندبهٔ تاریخ

و آن تاریخ، که هر صفحه‌اش با ناله شروع شد و با اشک پایان گرفت،
و آن قلم، که در نوشتن «ما رایتُ الّا جمیلا»، به خود لرزید،
و آن طشت، که خون سر را حمل کرد، اما زخم زمین را پر نکرد،
و آن لبِ پرخون، که از قرآن گفت، اما گوش‌های دنیا در سکوت فرو رفته بود،
و آن سنگ‌ها، که خون خدا را لمس کردند، اما دلِ آدمی را به لرزه نیاوردند،
و آن ندبه، که تا امروز، در دل سینه‌زن‌ها مانده: «سید و سالار نیامد...»

بازگشت به کربلا

و آن قافله، که بازگشت، بی‌آنکه سایه‌ای به استقبال آید،
و آن زینب، که کنار قتلگاه نشست و خاک را در آغوش گرفت،
و آن سلام، که با لرزش صدا و اشک، بر لب ماند: «السلام علیک یا حسین!»
و آن بوسه بر تربت خونین، که معنای صبر را از نو نوشت،
و آن چشمِ پُر اشک امام سجاد، که بر تک‌تک مزارها وداع گفت،
و آن زمزمهٔ مادرانه، که از دلِ فاطمه برخاست: «پسرم آمد، ولی سر نیامد...»

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

 

  • علی رجالی