باسمه تعالی
مثنوی حضرت خضر
حکایت(۲۵)
به نام خداوند عزّ و جل
که جان را دهد نور عقل و عمل
خدایی که از لطف و فیض مدام
دهد زندگی را صفا و نظام
خدایی که بر هر دلی آشناست
کلید گشایش، رهایی، صفاست
خدایی که بخشنده و مهربان
پناه دل خسته در این جهان
نه محتاج فرمان، نه دربند چَند
خدای یگانه، عظیم و بلند
به یک "کن" پدید آورد آسمان
زمین و شب و روز و هم اختران
ز موسی شود یک سوالی عیان
که داناتر از تو بود در جهان؟
نبی گفت: دانش مرا هست بیش
که داناتر از من نجویی به پیش
بگفتا خدا این مباهات چیست؟
ز آگاهی و دانش و علم نیست
یکی بنده دارم بر اطرافِ رود
که دل سوی وصل خدا می ربود
ز ظاهر نبیند کسی حال او
خدا داند اسرار و اقوال او
نشانش، یکی ماهیِ مرده بود
که زنده شد و سوی دریا نمود
ببر ماهی مرده با خویشتن
ببینی در آن چشمه راز کهن
چو آنجا شدی، ماهیات جان گرفت
به دریای هستی شتابان گرفت
نبی چون شنید آن پیامِ خدا
شد آمادهی سیر و رهِ با صفا
سراینده
دکتر علی رجالی