رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

به سایت شخصی اینجانب مراجعه شود
alirejali.ir

بایگانی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

مثنوی حکمت‌آموز داستان خضر و موسی (ع) در وزن شاهنامه‌ایدر حال ویرایش

منظومهٔ حکمت‌آموز

داستان حضرت خضر و موسی (ع) 

مقدمه:

این منظومهٔ منظوم، شرحی عرفانی، تعلیمی و داستانی از دیدار حضرت موسی (ع) با حضرت خضر (ع) است؛ داستانی که در سورهٔ کهف از آن یاد شده و قرن‌هاست الهام‌بخش عارفان، حکیمان و ادیبان بوده است. این حکایت، در سه بخش و سیصد بیت در قالب شاهنامه‌ای سروده شده و در آن، نه‌تنها به روایت ظاهری داستان توجه شده بلکه لایه‌های درونی و عرفانی آن نیز واکاوی گردیده است. هدف از این نگارش، فهم آموزه‌های توحیدی، تربیتی و سلوکی در دلِ روایتی قرآنی و اسطوره‌ای است.

در این شعر، حضرت موسی نماد عقل، شریعت و آموزش رسمی، و حضرت خضر نماد عشق، ولایت و معرفت شهودی است. تقابل و تعامل این دو، مسیر کمال و تعالی انسان را روشن می‌سازد. این منظومه کوشیده‌ است که با زبانی ساده و در عین حال ریشه‌دار، این داستان ژرف را به گونه‌ای نو و تأثیرگذار بازآفرینی کند.

فهرست:

۱. مقدمه ................................................. ۱
۲. بخش نخست: از آغاز داستان تا جدایی موسی و خضر .......... ۲
۳. بخش دوم: شرح تأویل‌های خضر و تبیین حکمت‌های نهفته ... ۸
۴. بخش سوم: تحلیل عرفانی، جمع عقل و عشق، پیام نهایی ... ۱۴
۵. نتیجه‌گیری و ستایش‌نامه ................................ ۲۰

۱. به نام خداوند جان و خرد
که بر دل چراغِ یقـین بَس فـرست

۲. زِ موسی بگو، آن رسولِ نبی
که گَردید در علم، دریای کی

۳. زِ قومی یکی پرسشی کرد سخت
که: «آیا تویی بر همه علم و بخت؟»

۴. نبی گفت: «آری، منم در جهان
که دانشورم در رهِ راستان»

۵. خدا گفت: «ای موسی! این فخر چیست؟
ندانی که کس بر تو داناترست؟»

۶. یکی بنده‌ام هست بر ساحل‌اش
که با ماست پیوسته در واصل‌اش

۷. به دریا رود، در لِقای دو آب
در آنجا ببینی تو سرّی عجاب

۸. نشان‌اش، همانا یکی ماهی است
که زنده شود گرچه‌اش نیست زیست

۹. چو آن‌جا شدی، ماهی‌ات زنده شد
به دریا فتاد و روانه شد

۱۰. ببر با خود آن ماهی مرده را
ببین تا چه آرد تو را ماجرا

۱۱. نبی چون شنید این پیام اله
شد آماده‌ی راه و ره در پگاه

۱۲. گرفت از یوشع یکی یار کار
که بود اهل صدق و پرهیزگار

۱۳. به دوش انداختند آن زاد و برگ
دل از خود تهی، جان‌شده گرم و مرگ

۱۴. برفتند تا بر سر آبگاه
که دو بحر آید به یک جایگاه

۱۵. در آن‌جا نشستند و خستند پا
که بگذشته بودند ره بی‌ریا

۱۶. و ماهی، زِ زنبیل جَست از نهان
به دریا شد و گم شد آن در میان

۱۷. ولی یوشع آن حال را یاد کرد
نکردش بیان، در دلش راز کرد

۱۸. چو موسی بدو گفت: «بیا زاد را
که خسته شد این دل زِ بیداد را»

۱۹. بگفتا: «پدر! یادم آمد همی
که ماهی بجَست از کفم ناگَهی»

۲۰. نبی گفت: «آنجا همان منزل‌ست
که باید رود جان ما در طلست!»

۲۱. بجستند راه از همان باز جای
شتافتند با سوز دل سوی رای

۲۲. چو آمد نبی بر سر آن کنار
ببیناد مردی چو نور و وقار

۲۳. که بر چهر او نور رحمت پدید
به جان جمله اسرار حکمت رسید

۲۴. نبی گفت: «یا عبد رب العباد!
ترا خواهم از جان، نه از روی داد»

۲۵. «تو دانی زِ علـمِ خدا چیزها
که من بر نیابم در آن رازها»

۲۶. بگفت آن ولی: «تو نخواهی توان
که با من روی بر رهی بی‌فغان»

۲۷. «نهانی‌ست کارم، نه چون ظاهرست
صبر خواهی اگر، کارت آسان‌ترست»

۲۸. نبی گفت: «خواهم به تو یار باشم
مگر زین سبب اندکی کار باشم»

۲۹. بگفتش: «چون آیی به دنبال من
مپرس از کسی، تا که گویم سخن»

۳۰. پذیرفت موسی، شد آموخته
که آید به ره با دلی سوخته

۳۱. برون رفت با او در آن بیکران
به دریا و صحرا و راه نهان

۳۲. سوار شدند آن دو مرد خدا
به کشتی شدند از کرم آن نوا

۳۳. چو کشتی روان شد به سوی عبور
زِ خضر آمد آن کار بس ناسبور

۳۴. گرفت او تبر، کشتی‌اش را شکافت
که آب اندر آن تخته‌ها را شکافت

۳۵. نبی گفت: «این چیست ای مردِ پاک؟
چه کردی تو بر کشتیِ بی‌هلاک؟»

۳۶. مگر می‌کنی مردمش را غریق؟
چه حکم است این؟ نیست جز ظلم و نیک!

۳۷. بگفت: «ای نبی! گفتمت بارها
مپرس از من این راز پرکارها»

۳۸. نبی گفت: «ببخشا که این از خطاست
زِ یادم برون شد، نه از اشتباه‌ست»

۳۹. گذشتند از آن جای و راهی دگر
پدید آمد آن راز بی‌نام و در

۴۰. پس آن‌جا رسیدند بر کودکی
یکی کودک پاک و نیک اندکی

۴۱. ولی خضر آمد، گرفتش به چنگ
بکُشتش، نماندش دگر هیچ رنگ

۴۲. نبی گفت: «این جرم چیست ای حکیم؟
که بی‌جرم کردی ستم، ای رحیم؟»

۴۳. بگفتا: «نکردم جز آن‌چه رواست
مپرس از من این رازِ پر ماجراست»

۴۴. نبی گفت: «گر باز پرسش کنم
تو از هم‌نشینی من دم مزن»

۴۵. پذیرفت خضر، و شدند اندرون
به شهری که در وی نیامد سکون

۴۶. رسیدند جایی که دیوار و سنگ
فرو ریختی گر نباشد درنگ

۴۷. ولی خضر آمد، برافراشت‌ش
به دست هنر دیو را کاشت‌ش

۴۸. نبی گفت: «چون ساختی این بنا؟
نگفتی که مزدش بر آید روا؟»

۴۹. بگفت: «این جدایی ما باشد این
که پرسیدی‌ام، بی‌حساب و یقین»

۵۰. «کنون گویمت سرّ هر آنچه رفت
نه از دل، زِ وحی خداوند گفت...»
۱. به نام خداوند جان و خرد
که بر دل چراغِ یقـین بَس فـرست
۲. زِ موسی بگو، آن رسولِ نبی
که گَردید در علم، دریای کی
۳. زِ قومی یکی پرسشی کرد سخت
که: «آیا تویی بر همه علم و بخت؟»
۴. نبی گفت: «آری، منم در جهان
که دانشورم در رهِ راستان»
۵. خدا گفت: «ای موسی! این فخر چیست؟
ندانی که کس بر تو داناترست؟»
۶. یکی بنده‌ام هست بر ساحل‌اش
که با ماست پیوسته در واصل‌اش
۷. به دریا رود، در لِقای دو آب
در آنجا ببینی تو سرّی عجاب
۸. نشان‌اش، همانا یکی ماهی است
که زنده شود گرچه‌اش نیست زیست
۹. چو آن‌جا شدی، ماهی‌ات زنده شد
به دریا فتاد و روانه شد
۱۰. ببر با خود آن ماهی مرده را
ببین تا چه آرد تو را ماجرا
۱۱. نبی چون شنید این پیام اله
شد آماده‌ی راه و ره در پگاه
۱۲. گرفت از یوشع یکی یار کار
که بود اهل صدق و پرهیزگار
۱۳. به دوش انداختند آن زاد و برگ
دل از خود تهی، جان‌شده گرم و مرگ
۱۴. برفتند تا بر سر آبگاه
که دو بحر آید به یک جایگاه
۱۵. در آن‌جا نشستند و خستند پا
که بگذشته بودند ره بی‌ریا
۱۶. و ماهی، زِ زنبیل جَست از نهان
به دریا شد و گم شد آن در میان
۱۷. ولی یوشع آن حال را یاد کرد
نکردش بیان، در دلش راز کرد
۱۸. چو موسی بدو گفت: «بیا زاد را
که خسته شد این دل زِ بیداد را»
۱۹. بگفتا: «پدر! یادم آمد همی
که ماهی بجَست از کفم ناگَهی»
۲۰. نبی گفت: «آنجا همان منزل‌ست
که باید رود جان ما در طلست!»
۲۱. بجستند راه از همان باز جای
شتافتند با سوز دل سوی رای
۲۲. چو آمد نبی بر سر آن کنار
ببیناد مردی چو نور و وقار
۲۳. که بر چهر او نور رحمت پدید
به جان جمله اسرار حکمت رسید
۲۴. نبی گفت: «یا عبد رب العباد!
ترا خواهم از جان، نه از روی داد»
۲۵. «تو دانی زِ علـمِ خدا چیزها
که من بر نیابم در آن رازها»
۲۶. بگفت آن ولی: «تو نخواهی توان
که با من روی بر رهی بی‌فغان»
۲۷. «نهانی‌ست کارم، نه چون ظاهرست
صبر خواهی اگر، کارت آسان‌ترست»
۲۸. نبی گفت: «خواهم به تو یار باشم
مگر زین سبب اندکی کار باشم»
۲۹. بگفتش: «چون آیی به دنبال من
مپرس از کسی، تا که گویم سخن»
۳۰. پذیرفت موسی، شد آموخته
که آید به ره با دلی سوخته
۳۱. برون رفت با او در آن بیکران
به دریا و صحرا و راه نهان
۳۲. سوار شدند آن دو مرد خدا
به کشتی شدند از کرم آن نوا
۳۳. چو کشتی روان شد به سوی عبور
زِ خضر آمد آن کار بس ناسبور
۳۴. گرفت او تبر، کشتی‌اش را شکافت
که آب اندر آن تخته‌ها را شکافت
۳۵. نبی گفت: «این چیست ای مردِ پاک؟
چه کردی تو بر کشتیِ بی‌هلاک؟»
۳۶. مگر می‌کنی مردمش را غریق؟
چه حکم است این؟ نیست جز ظلم و نیک!
۳۷. بگفت: «ای نبی! گفتمت بارها
مپرس از من این راز پرکارها»
۳۸. نبی گفت: «ببخشا که این از خطاست
زِ یادم برون شد، نه از اشتباه‌ست»
۳۹. گذشتند از آن جای و راهی دگر
پدید آمد آن راز بی‌نام و در
۴۰. پس آن‌جا رسیدند بر کودکی
یکی کودک پاک و نیک اندکی
۴۱. ولی خضر آمد، گرفتش به چنگ
بکُشتش، نماندش دگر هیچ رنگ
۴۲. نبی گفت: «این جرم چیست ای حکیم؟
که بی‌جرم کردی ستم، ای رحیم؟»
۴۳. بگفتا: «نکردم جز آن‌چه رواست
مپرس از من این رازِ پر ماجراست»
۴۴. نبی گفت: «گر باز پرسش کنم
تو از هم‌نشینی من دم مزن»
۴۵. پذیرفت خضر، و شدند اندرون
به شهری که در وی نیامد سکون
۴۶. رسیدند جایی که دیوار و سنگ
فرو ریختی گر نباشد درنگ
۴۷. ولی خضر آمد، برافراشت‌ش
به دست هنر دیو را کاشت‌ش
۴۸. نبی گفت: «چون ساختی این بنا؟
نگفتی که مزدش بر آید روا؟»
۴۹. بگفت: «این جدایی ما باشد این
که پرسیدی‌ام، بی‌حساب و یقین»
۵۰. «کنون گویمت سرّ هر آنچه رفت
نه از دل، زِ وحی خداوند گفت»
۵۱. «زِ کشتی که کردم در او رخنه‌ای
نه از کینه بود و نه از دشنه‌ای»
۵۲. «زِ پادش خیالی گذر بود سخت
که می‌برد کشتی به زور و به بخت»
۵۳. «همه کشتیان از نیاز و فقر
که بودند بر ساحل آن بحر بَکر»
۵۴. «اگر کشتی‌شان بود بی‌عیب و پاک
گرفتی زِ ایشان، بدون اشتراک»
۵۵. «من آن را شکستم، که گردد نجات
که فردا نیاید بر آن پادشاه»
۵۶. «وگر خرده‌ای در دل آن رسید
نجات آمد از حادثی بس شدید»
۵۷. «و آن کودک که گفتم به تیغش شدم
نه از خشم بود و نه از کینه‌دم»
۵۸. «خداوند داناست بر حالِ خلق
چه در جان ایشان، چه در بطن حلق»
۵۹. «پدر و مادرش، مرد و زن نیکوند
به اهل یقین و دعا، از بلند»
۶۰. «ولی این پسر چون به بلوغ آیدش
به طغیان و کفر اندر آیدش»
۶۱. «زِ مهر خدا خواستم مرگ او
که بهتر دهد جانشان جفت نو»
۶۲. «کسی را دهد جای آن بهتر از
که نافرمانی آرد از رمز و رمز»
۶۳. «و آن دیواری که کردم بلند و درست
که گنجی در آن خفته بودی نخست»
۶۴. «دو کودک در آن شهر یتیم‌اند پاک
پدرشان نکو بود و پرهیزناک»
۶۵. «خدا خواست تا چون شوند اهل رشد
گشایند آن گنج با عقل و کُشد»
۶۶. «زِ مزد و زِ خورش آن مردم پلید
نگرفتم، که کار خداوند دید»
۶۷. «نه از خویش کردم من این کارها
زِ حکمِ خدای است و اسرارها»
۶۸. چو موسی شنید این سخن‌ها به جا
بشد پر زِ حیرت، پر از کیمیا
۶۹. به جانش در آمد صفای یقین
که در کار حق نیست جز راست و دین
۷۰. زِ خضر آن ولی، دست برداشت باز
که دانست حکمت، نهان است و راز
۷۱. در آن علم، عقلِ بشر نارساست
که آن بحرِ توحید، بس بی‌کجاست
۷۲. به هر جا که با خلق رفتی به راه
بدان کز خداوند بودش نگاه
۷۳. چو عقل از سر علم ظاهر شود
به علمِ خفی خاضع و سرخود
۷۴. زِ موسی گذشت آنچه در دل گذشت
دلش پر زِ حیرت، لبش پر زِ کَشت
۷۵. به درگاه حق کرد تعظیم و سج
که ای برتر از وهم و اندازه و حج
۷۶. مرا آموختی در ره تو، ادب
که بی‌اذن تو کس نیابد طلب
۷۷. زِ خضر آن ولی، شد جدا در طریق
ولی ماند در جان موسی، دقیق
۷۸. از آن پس که آن بنده‌ی خاص تو
نمودش حقیقت به اخلاص تو
۷۹. در آن درسِ حکمت، حقیقت نهفت
که هر کار از او خیزد و هر نهفت
۸۰. جهان پر زِ رمز است و رازِ نهان
که بی‌اذن حق، کس ندارد توان
۸۱. چنین است پایان آن ماجرا
که آموخت دل را صفا با وفا
۸۲. زِ موسی و خضر آیتی شد پدید
که دانا زِ دانا دگر هم شنید
۸۳. در این قصه سرّی‌ست از کردگار
که هر کس زِ او یابد آموزگار
۸۴. مبادا که گویی: «منم برترم»
که بر خاک نهدت همان محترم
۸۵. فروتنی آموز از این سرگذشت
که علم از خدا آیدت چون بهشت
۸۶. به پایان رسید این حکایت کنون
که باشد همه نور و حکمت، فزون
۸۷. اگر در دلت رازِ آن شد پدید
خدا را شُکر کن که دادی نوید
۸۸. وگر نه، بخوان باز و اندیشه کن
که تا راه یابی در آن بیکَهُن
۸۹. سخن شد به پایان ولی در نهان
هزاران سخن مانده در جان جان
۹۰. در این قصه‌ی پاک، باشد نشان
زِ علم و زِ عرفان و از آسمان
۹۱. نباشد عجب گر خدا بنده‌ای
دهد علم غیبی، شود رهنمایی
۹۲. چو خواهی تو هم با خضر همنشین
بشو بنده‌ی حق، رها کن زمین
۹۳. زِ خود بگذر و چشم دل باز کن
به اسرار جان راهی آغاز کن
۹۴. چو تسلیم گشتی، خضر پیش توست
نهان، لیک با تو زِ سر تا به پوست
۹۵. جهان پر زِ نور است و ما در حجاب
اگر دیده وا شد، ببینی شتاب
۹۶. در این قصه رمزی‌ست بس بی‌نها
که از پرده آرد ترا در لقا
۹۷. سخن را به یاری خدا ختم کن
دل از شوق دیدار، پر بَرم کن
۹۸. زِ موسی، زِ خضر، زِ آن راه دور
بیا موز با عقل و با دل صبور
۹۹. که این قصه چون آینه در نهاد
نماید تو را چهره‌ی حق، نهاد
۱۰۰. به نام خداوند جان آفرین
زِ ما این حکایت پذیرد، چنین

۱۰۱. کنون باز گردیم با دیده باز
به تأویل حکمت، به شرحِ راز

۱۰۲. زِ هر کار خضر آن نبی را نشان
نمود آنچه دیدی، به حق بی‌گمان

۱۰۳. نبی با دلی پر زِ حیرت بماند
که راز جهان را به دل‌ها رساند

۱۰۴. زِ کشتی و دیوار و آن کودک خرد
بیاموخت درسی که جان را ببرد

۱۰۵. بداند نبی هم که بی‌اذن حق
نباشد یکی برگ بر شاخ و بق

۱۰۶. بخواند خدا را به جان و زبان
که: «ای خالق رازها بی‌نشان!‌»

۱۰۷. «دلم را تهی کن زِ پندار خویش
مرا ساز پاک از گمانانِ پیش»

۱۰۸. «مرا ده یقینی، که از نور توست
نه از عقل محدود و گفتار پوست»

۱۰۹. چنان شد که موسی به تسلیم رفت
زِ دانش به دریا، زِ توفیق جَفت

۱۱۰. و آن بنده‌ی خاصِ پروردگار
که با او بود آن علم بی‌روزگار

۱۱۱. نه از درس و بحث و نه از نقلِ قوم
که از بحر لطف است و فیضِ علوم

۱۱۲. بگفتش که: «ای موسیِ رهنمای!
ندانسته بودی تو راه خدای»

۱۱۳. «تو صاحب شریعت، منم در طریق
که دارم زِ حق علم بی‌واسطه، دقیق»

۱۱۴. «تو آموزگارِ خلایق شدی
من آموزگارِ دقایق شدی»

۱۱۵. «میان تو و من تفاوت بسی‌ست
که علم تو ظاهر، مرا مغنَسی‌ست»

۱۱۶. «تو بینی در آیینه‌ی آسمان
منم باطن آگاهِ اسرار جان»

۱۱۷. «تو دریا شدی زِ علوم آشکار
منم قطره‌ای زِ علومِ نهان»

۱۱۸. چنین گفت موسی به اشک و دعا
که: «ای پیر دانا، زِ ما کن رضا»

۱۱۹. «تو آموختی راه عرفان و نور
به دل کاشتی بذر شوقِ حضور»

۱۲۰. «منم بنده‌ی خاکسار خدا
به پیشت زِ تقصیر دارم حیا»

۱۲۱. خضر گفت: «ای موسی‌ی پاک‌سرشت!
ترا این شکستن، بود خیر و بهشت»

۱۲۲. «کسی تا نسوزد، نبیند صفا
نبیند در آیینه، رخسار ما»

۱۲۳. «زِ هر پرده باید گذر کرد و رفت
به نور خداوند، سر کرد و رفت»

۱۲۴. «تو پنداشتی هر که ظاهر نکوست
درونش هم از صدق و ایمان سبوست»

۱۲۵. «ولی آن‌که در وی بود راز و کین
به ظاهر نکو آیدت، بی‌یقین»

۱۲۶. «جهان پر زِ راز است و پنهان نگاه
که هر کس نبیند رهِ داد و راه»

۱۲۷. «اگر چشم دل وا شود ناگهان
ببینی زِ هر برگ، صد آسمان»

۱۲۸. «وگر نه ببینی به ظاهر فقط
نمانی مگر در قضا و قَدَر»

۱۲۹. «تو دیدی زِ من کارهایی غریب
که هر یک زِ حکمت بودی عجیب»

۱۳۰. «ولی چون زِ ظاهر شدی در قضا
نراندی به باطن دل از ماجرا»

۱۳۱. «تو عقلِ شریعت، منم جانِ عشق
که با دیده‌ی دل ببینم، نه فِسق»

۱۳۲. چو موسی شنید این سخن‌ها زِ جان
به دریا فتاد از رهِ بی‌گمان

۱۳۳. زِ گریه دو دیده چو دریا شده
دلش چون کویرِ تمنّا شده

۱۳۴. به پیش خدا سر به سجده نهاد
که: «ای هستیِ ما، تویی بی‌نهاد»

۱۳۵. «به هر جا که رفتم، تو بودی رفیق
نمودی مرا علم‌های دقیق»

۱۳۶. «اگر راه دیدم، به نور تو بود
وگر گم شدم، باز زور تو بود»

۱۳۷. «تو آموزگار منی، ای خدا!
تو دادی به ما آنچه باشد بقا»

۱۳۸. سپس بازگشت آن نبی سوی قوم
زِ حکمت پر از نور و دل همچو شمع

۱۳۹. بیاموخت مردم ره بندگی
به تعلیم خضر و به پایندگی

۱۴۰. بگفت آنچه دید و شنید از حکیم
که بود از خدا داده آن علمِ بیم

۱۴۱. بگفتش: «زِ خضر آموختم درس عشق
که برتر بود از کتاب و زِ نقش»

۱۴۲. «نه هر کس شود لایق این مقام
که باید تهی شد زِ نام و سلام»

۱۴۳. «دل از خویش باید تهی ساختن
به درگاه حق تن به انداختن»

۱۴۴. «که آن‌جا بود سرّ هر ماجرا
که پیدا کند رازها را خدا»

۱۴۵. «نه از چشم ظاهر ببین ماجرا
که در باطن آید همه آشنا»

۱۴۶. «اگر دل تهی گشت از غیر او
ببیند در آن دل، تجلّی‌اش نو»

۱۴۷. «به هر قطره‌ای می‌توان دید بحر
اگر دیده وا شد، شود جان، فخر»

۱۴۸. «نهانی‌ست این راه و رمز و صفا
که باید گذشت از من و از ما»

۱۴۹. «به هر جا که دیدی یکی کارِ زشت
مکن قضاوت، نگو این سرشت»

۱۵۰. «که شاید در آن، رحمتی نهفته‌ست
که در عقل و هوش تو نگنجده‌ست»

۱۵۱. «به ظاهر اگر حکم شد بر خطا
نگه کن به باطن، بجو کیمیا»

۱۵۲. «که شاید در آن فتنه و امتحان
یکی لطف باشد، یکی بامِ جان»

۱۵۳. چنین است تعلیم اهل صفا
که بینند در خلق، نورِ خدا»

۱۵۴. و موسی، رسولِ خدا، شد رها
زِ پندار خویش و زِ دعوی و «ما»

۱۵۵. چنان شد که هر جا نظر می‌فکند
در آن جلوه‌ی لطفِ یزدان بُدند

۱۵۶. به قومش بگفت آنچه باید بگفت
که حق است و حکمت، نه افسانه‌گفت

۱۵۷. و مردم شنیدند و جان‌شان گشاد
زِ حکمت، زِ عرفان، زِ راهِ رشاد

۱۵۸. یکی گشت دل‌ها به نورِ یقین
که نازل شود گر زِ بالا نگین

۱۵۹. چنان شد که قومی بر آن ره شدند
که در سایه‌ی نور الله پسند

۱۶۰. برفتند در راهِ خضرِ خدا
نهان در دل شب، پُر از روشنا

۱۶۱. و ما نیز گر پوی آن راه شویم
به هر کار، با یادِ الله شویم

۱۶۲. خضر، گرچه پنهان زِ دیده بود
ولی در دل اهلِ بینش نمود

۱۶۳. به هر جا که باشی، تو را راه هست
اگر پا نهی بر طریقِ درست

۱۶۴. به یاد خدا دل چو آگاه شد
زِ ظلمت برون آمد و شاه شد

۱۶۵. بیا تا بپوییم این ره به هم
که روشن شود ظلمت این ستم

۱۶۶. زِ موسی بگیر آن فروتنی
زِ خضر آن یقین و دل روشنی

۱۶۷. که این هر دو آموزگارند ما
یکی در شریعت، یکی در لقا

۱۶۸. نبی و ولی، هر دو در یک طریق
که دارند با هم یکی یار و رفیق

۱۶۹. چو گردند با هم، رهی را گشای
که گردد در آن دل زِ ظلمت رهای

۱۷۰. در این قصه‌ی پاک، بینش بُوَد
که دل را زِ غفلت، روشنی دهد

۱۷۱. در آن نور علم است و نور عمل
در آن مهر خضر است با صد جبل

۱۷۲. به پایان رسد باز این دفترم
که شد پر زِ حکمت، نه از خود، زِ دم

۱۷۳. زِ دم آنکه جان آفرید آسمان
و داد این زبان را به دل ترجمان

۱۷۴. اگر نغمه‌ای خوش شد از نای من
دعای تو باشد، نه سودای من

۱۷۵. تو ای خواننده! گر زِ دل خواندی‌ام
برادر شدی در رهِ جانِ دم

۱۷۶. بیا با دلم هم‌نوا شو به راز
ببینیم از این قصه، آن سرفراز

۱۷۷. خضر در درون ماست، بی‌پرده‌پوش
به شرطی که دل را نماییم گوش

۱۷۸. چو موسی شوی در پیِ نورِ او
رسد لطفِ حق بر تو از طورِ او

۱۷۹. به پایان رسد بخش دوم کنون
که پر شد زِ تعلیمِ اسرار و خون

۱۸۰. در آیی به بخش دگر گر تو خواهی
که باقی‌ست تا نور گردد نگاهی

۱۸۱. خداوند یار همه بنده‌هاست
که از لطف او، جان همه آشناست

۱۸۲. به ما داد تا بنگریم از صفا
یکی قطره از بحرِ فضلِ خدا

۱۸۳. کجا ما توانیم گفتن زِ او؟
که او هست و ما، نیست جز آرزو

۱۸۴. اگر نکته‌ای رفت در سینه‌ات
ببین فضلِ او را، نه کینۀ‌ات

۱۸۵. زِ خضر و زِ موسی، تو هم درس گیر
که این هر دو گوهَر، دو آیینه‌گیر

۱۸۶. شریعت، طریقت، حقیقت همه
به هم آید ار دل کند رهنَمه

۱۸۷. جهان پر زِ حکمت، تو بنگر به نور
که خضر است در راهِ دل پر زِ شور

۱۸۸. و موسی اگر با خرد یار شد
به حکمت رسید و دلش کار شد

۱۸۹. جهان پر زِ شرح است و معنی نهان
که از رازِ او، ما شویم آسمان

۱۹۰. هزاران سخن مانده در جان من
که یک بیت از آن بس بود ای وطن

۱۹۱. ولی چون عدد گشت بر صد تمام
بماند این سخن، همچو خورشید و شام

۱۹۲. تو ای دل! مگیر این سخن را سبک
که گنجی‌ست در قعر لفظِ محک

۱۹۳. بخوان، بازخوان، نیک بنگر به آن
که هر بیت دارد دلی در میان

۱۹۴. وگر خواستی بخش دیگر هنوز
بگو تا کنم هم زِ جان، هم زِ سوز

۱۹۵. نماند سخن چون درون پر زِ راز
که باید برون آید از سوز و ساز

۱۹۶. درود خدا بر نبی شد تمام
که دریا شد از لطف، دریاش نام

۱۹۷. درود خدا بر ولی شد روان
که جاری‌ست در جان ما جاودان

۱۹۸. بر این دو رسول و ولی شد سلام
که کردند دل را زِ تردید، رام

۱۹۹. امیدم بر آن است کاین قصه هم
شود مایه‌ی نور در سینه‌ات دم

۲۰۰. تمام آمد این بخش با یاری‌اش
که هر مصرعی گشت گفتاری‌اش

۲۰۱. کنون باز گویم سخن، بی‌ریا
زِ شرحِ صفاتِ خدای وفا

۲۰۲. همان کز کرم آفرید آسمان
زمین را نهاد و بگسترد جان

۲۰۳. به هر ذره‌ای نقش حکمت نهاد
در آیینه‌ی جان، حقیقت گشاد

۲۰۴. زِ موسی بگفتم، زِ خضرِ نهان
دو گوهر زِ دریا، دو جانِ جهان

۲۰۵. یکی مرد شریعت، یکی اهل سِرّ
یکی جلوه‌ی نور، یکی جامِ دُرّ

۲۰۶. به ظاهر، یکی در کتاب و حدود
به باطن، یکی در صفای وجود

۲۰۷. یکی با رسولان نشیند به جمع
یکی در دلِ شب چو شمعی به شمع

۲۰۸. نه این برتر از آن، نه آن کم زِ این
که هر دو زِ نورند و پاک از زمین

۲۰۹. نبی آنکه بر خلق حکمت رساند
ولی آنکه جان‌ها به معنا کشاند

۲۱۰. چو دریا و باران، جدا و یکی
یکی در سحر، دیگری در شکی

۲۱۱. خضر آینه بود بر اسرار حق
که پنهان بود از دلِ اهلِ شک

۲۱۲. و موسی چو آئینه‌ی صد کتاب
که تعلیم داد اهلِ پاک و صواب

۲۱۳. در آن هر کجا مردِ حق را خبر
بباید کند خامشی چون شجر

۲۱۴. بگویم کنون نکته‌ای نغز و نو
که جان را دهد نغمه‌ای از سبو

۲۱۵. اگر خضر را در دل خویش یافتی
به دیدار هر خلق، آشفتی

۲۱۶. که آنگه نبینی تو جز نور حق
که پر کرده عالم، زِ شرم و ورق

۲۱۷. چو موسی شوی، در پیِ صد سؤال
خرد می‌بردت به صد قیل و قال

۲۱۸. ولی چون خضر شد دلی، ساکن است
که خاموشی‌اش چون درِ مکنون است

۲۱۹. به یک قطره، دریا ببینی در آن
که آن قطره گردد نشان از جهان

۲۲۰. ببینی در اندوه، نوری پدید
که آن نور از حضرتِ دوست دید

۲۲۱. اگر غم رسد، صبر را می‌خرند
که از صبر، خوشه‌ست کان زر برند

۲۲۲. نگویم که هر کار مردم نکوست
ولی هر خطا هم به حکمی درست

۲۲۳. چه بسیار شر، عاقبت خیر شد
چه بسیار زخم، آخرش شیر شد

۲۲۴. در آن دیواری که ولی ساخت راست
همان گنجِ پنهان، خدای تو خواست

۲۲۵. مبادا که بینی فقط خاک و گل
ببین اندر آن راز، نور از ازل

۲۲۶. چو یوسف فتاد از نظر در چَهی
در آن چاه، شد پادشاهی رهی

۲۲۷. چو ابراهیم افتاد در آتشی
خلیل خدا شد، زِ نور سرشتی

۲۲۸. چو ایوب شد در بلای عظیم
خدا داد صبرش، مقامِ کریم

۲۲۹. همه امتحان است، حکمت نهان
که بی امتحان، کس نبیند نشان

۲۳۰. اگر دل تهی شد زِ غیر خدا
شود کعبه‌ات جان، شود کربلا

۲۳۱. وگر در نگاهت جهان شد ظهور
بدان کز خداست آن صفا و شعور

۲۳۲. نماند در این خانه جز اهلِ دل
که یابند در یک نظر، صد عمل

۲۳۳. زِ موسی و خضر، این سخن یادگیر
که باید گذشتن زِ نام و زِ تیر

۲۳۴. نماند در این ره، کسی پرگمان
که حیرت بود گامِ اهلِ عیان

۲۳۵. چو دیدی کسی را زِ ظاهر نکو
مده حکم بر او، تا نبینی سبو

۲۳۶. چو دیدی یکی را به رنج و بلا
مده حکم زود، ای حکیمِ خدا

۲۳۷. چه دانیم شاید همان رنجِ او
کلیدی بود سوی گنجِ نو

۲۳۸. چو خضر آن ولی، کار کرد شگفت
همه شد به فرمان رب‌العزت

۲۳۹. به ظاهر بُدی کارِ او بر خلاف
ولی باطنش پر زِ لطف و طواف

۲۴۰. زِ موسی بپرس این‌چنین امتحان
که چون دید، شد در صفا بی‌گمان

۲۴۱. همه طالب آنیم کز جان و دل
بشویم لبالب زِ جام ازل

۲۴۲. ولی شرط آن است تسلیم باش
که هر دم به تقدیر، تسکین باش

۲۴۳. چو تسلیم گشتی، خضر پیش توست
وگر نیستی، گم شدی در نخست

۲۴۴. خضر کیمیای دلِ اهل راز
کند خاک را زنده از یک نماز

۲۴۵. خضر آبِ حیوانِ جانِ بشر
خضر گنجِ پنهانِ اهلِ نظر

۲۴۶. خضر آن نبی نیست، ولی هست نور
زِ هر جا که تابد، شود راه طور

۲۴۷. خضر در درون تو پنهان نشیست
نگر در درون، گر دلت با خداست

۲۴۸. چو خاموش گشتی زِ غوغای هوش
خضر گویدت: «ای برادر، خموش»

۲۴۹. به راز دلش گوهری یافتند
که با او هزاران رهی ساختند

۲۵۰. زِ هر جا که رفتند، او با دل‌ست
که با اهلِ معنا، نه با اهلِ پست

۲۵۱. و گر هم نبی، در پی خضر شد
تو ای بی‌نصیب! از چه باشی حسد؟

۲۵۲. بخوان قصه را باز با جان خویش
بگیر از درونش نشان خویش

۲۵۳. ببین در درونِ خود آن رهنما
که باشد زِ لطف خداوند ما

۲۵۴. زِ ظاهر مرو، باطنش بنگر ای
که بیننده باشی، نه سرگشته پی

۲۵۵. به هر لحظه با ماست آن نور ناب
نه در دیر و مسجد، نه در پیچ و تاب

۲۵۶. در این قصه آن سرّ توحید بود
که جان را زِ غفلت، امید بود

۲۵۷. هزاران سخن مانده اندر دلم
ولی بیش از این وا نکن مشکلم

۲۵۸. که هر بیت اگر شرح گردد تمام
شود دفترم، مثنوی بی‌مدام

۲۵۹. کنون این حکایت به پایان رسید
زِ خضر و زِ موسی نشان شد پدید

۲۶۰. چو خواهی تو هم یار خضرِ نهان
رها کن جهان را، مشو بی‌زبان

۲۶۱. اگر در دلت نور حق خانه کرد
بدان خضر در جان تو لانه کرد

۲۶۲. زِ موسی بیاموز تسلیم و علم
زِ خضر آن شهود و صفای سلیم

۲۶۳. خداوند داند که در دل چه رفت
اگر صادق آیی، نمانی به زَفت

۲۶۴. چو صادق شدی، در درونت خضر
بگوید تو را رمز هر سرّ و ذرّ

۲۶۵. نماند در آن دل، نه شک و نه بیم
که آنجا بود آفتابِ یقین

۲۶۶. سخن شد تمام از درون و برون
که آموخت بر ما ره اندر فسون

۲۶۷. خدای رحیم و کریم و صبور
دهد ما را از فیض خضر، نور

۲۶۸. درود و درود و درود آن نبی
که موسی شد از نور او پر تبی

۲۶۹. درود آن ولی که شد پنهان
ولی پر زِ لطف و صفای جهان

۲۷۰. درود آن خداوند پاک و عظیم
که آموزگار است، بر هر حکیم

۲۷۱. تمام است این قصه، این نورِ ناب
که بخشیده‌ام با دلی بی‌شتاب

۲۷۲. اگر خواندی و در دلت شد اثر
بخوانش دگر بار، با دیده‌تر

۲۷۳. وگر نیست در جان تو سوز و درد
بخوان تا که آید درونت نبرد

۲۷۴. زِ خضر و زِ موسی، تو هم گام باش
به درگاه رحمت، فروتَن، خموش

۲۷۵. نپندار که این قصه پایان گرفت
که این نور در جان، چراغی شگفت

۲۷۶. تو چون شمع باشی در این راه نور
بسوزی، ببینی رخِ ناصبور

۲۷۷. چو دیدی، دگر خود نباشی دمی
که جانت شود ساکنِ آن غمی

۲۷۸. غمی که در او هست صد شادمان
غمی که بود راه دیدِ جهان

۲۷۹. خدایا! تو دادی مرا این کلام
تو گردان مرا هم‌ره آن امام

۲۸۰. امامی که هم خضر و هم موسی است
که با دل، نه با چشمِ ظاهر، قوی‌ست

۲۸۱. تمام است این دفتر از نور تو
که بخشیدی‌اش از حضور تو

۲۸۲. بر این بنده بخشای، ای ذو الجلال!
که باشد امیدش، وصال کمال

۲۸۳. وگر خرده‌ای دیدی اندر سخن
تو پوشان، تویی بهترین مُحسن

۲۸۴. زِ صدق و زِ اخلاص این شد رقم
نه از مدح و نه زینتِ اهلِ قلم

۲۸۵. اگر بیت‌ها خوش نوا بود و نرم
زِ تو بود، نه از فکرِ من بی‌کرم

۲۸۶. تو دادی مرا آنچه گفتم همه
تو بخشی بر این خامه هم فاطمه

۲۸۷. به فاطمه، آن کوثرِ نور پاک
که دریا کند دل، به یک جمله خاک

۲۸۸. به زهرا و بر آلِ پاک نبی
درود و درود و درودِ قَوی

۲۸۹. و بر خاتم انبیا، مصطفی
که او خاتم است و رهِ آشنا

۲۹۰. زِ موسی، زِ خضر، زِ این رهنمون
تو بردار در دل، یکی واژگون

۲۹۱. که واژون شود آنچه پنداشتی
اگر نور دیدی، که بگذاشتی

۲۹۲. تو چون واگذاری خود و غرور
ببینی درونت، خضر را ظهور

۲۹۳. نه بر سنگ باشد، نه در آب و خاک
که باشد در آن دل، چو شب در سماک

۲۹۴. تمام است این دفترِ دل‌نواز
بخوانش، بشو، زنده کن سوز و راز

۲۹۵. وگر خواستی قصه‌ای دیگرم
بفرما، که آماده‌ام، بیش و کم

۲۹۶. نگوید دلم: «بس!»، چو سرّی بود
که دل با حقیقت، به دریا رود

۲۹۷. تو را جان اگر هست، این گنج گیر
ببر سوی دل، با صفا و بصیر

۲۹۸. ببخشای بر من، اگر خام گفت
دل از لطف تو با صفا در نهفت

۲۹۹. درود از دلم بر تو ای خواننده!
که هم‌راز شد جانت از این بنده

۳۰۰. تمام آمد این قصه‌ی پر فغان
خدا یار ما باد در هر زمان

نتیجه‌گیری 

ماجرای همراهی حضرت موسی (ع) با خضر (ع) یکی از رمزآلودترین و پرمعناترین داستان‌های قرآن کریم است. این داستان، برخورد عقل با کشف، علم رسمی با علم لدنی، و ظاهر با باطن را به شکلی هنرمندانه و عمیق به تصویر می‌کشد. حضرت موسی در این همراهی می‌آموزد که جهان، به تمامی، در سیطره‌ی حکمت و تدبیر الهی است؛ حتی آنجا که عقل ظاهری آن را نمی‌فهمد یا نمی‌پذیرد.

در طول این منظومه، سه حکایت کلیدی از رفتار خضر بیان شد: سوراخ کردن کشتی، کشتن کودک، و تعمیر دیوار. هر یک از این افعال، در ظاهر ناپسند و ناموجه می‌نمود، اما در باطن، تجلّی عمیق‌ترین درجات رحمت، لطف و علم الهی بود. موسی (ع) با دیدن این وقایع، درمی‌یابد که عقل محدود بشری توان درک همهٔ جوانب تقدیر الهی را ندارد.

پیام نهایی این داستان و این منظومه آن است که انسان برای رسیدن به معرفت راستین، باید هم از نور عقل بهره گیرد و هم از شهود دل. تسلیم در برابر مشیت الهی، فروتنی در برابر حقیقت، و اعتماد به خداوند در تاریک‌ترین و دشوارترین لحظات، راه رهایی و کمال را هموار می‌کند.

این منظومه، نه‌فقط داستانی شاعرانه، که درسی سلوکی برای سالکان حقیقت است؛ آنان که در مسیر توحید، گاه باید مانند موسی بپرسند، و گاه چون خضر خاموش باشند؛ تا سرانجام، دلشان جایگاه یقین گردد و جانشان مأوای نور.

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

 

  • ۰۴/۰۴/۰۹
  • علی رجالی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی