دیوان مثنویات عرفانی(۲)
دکتر علی رجالی
دیوان مثنویات عرفانی(۲)
خداشناسی
مقدمه
فهرست مطالب
فصل اول: خدا شناسی
۱.نیایش خداوند
۲.عشق الهی
۳.محبت
۴.اعتماد
۵.دوستی
۶.عارف
۷.معراج دل
۸.جلوه عشق(۱)
۹.جلوه عشق(۲)
۱۰.نسیم امید
فصل دوم: حکایت ها
۱.ابو علی سینا
۲جوان در حضور پیر
۳.بازار مکار
۴.شاه و وزیر
۵.افتادن خر در چاه
۶.بوی کباب
فصل سوم: داستان های قرآنی
۱.کشتی ایمان
۲.اصحاب کهف
۳.اصحاب فیل
۴.لقمان حکیم
۵.گوساله سامری
۶.آتش نمرود
۷.تخت بلقیس
۸.شتر حضرت صالح(ع)
۹.ذبح اعظم
۱۰.گاو بنی اسرائیل
فصل چهارم: امور مذهبی
۱.اربعین(۱)
۲.اربعین(۲)
۳.واقعه قیامت
۴.بهشت عاشقان
۵.دوزخ درون
۶.عدالت خواهی
۷.امانت داری
۸.مهارت ورزی
۹.هنر
فصل پنجم: امور اجتماعی
۱.خشم
۲.نعمت های الهی
۳.تواضع(۱)
۴.تواضع(۲)
۵.تواضع(۳)
۶.تبیین خرافات
۷.حقوق مردم
۸.خنده
فصل ششم: امور فرهنگی
۱.نقش معلم
۲.زندگی(۱)
۳.زندگی(۲)
۴.خانواده(۱)
۵.خانواده(۲)
۶.تهاجم فرهنگی
فصل ششم: چهارده معصوم
۱.امام رضا(ع)
فصل هفتم: داستان های پیامبران
۱.قوم لوط
۲.قوم شعیب
۳.قوم موسی
۴.قوم عیسی
۵.قوم یعقوب
مقدمه
فصل اول
بخش اول
نیایش خداوند
ای خدا، ای خالق و معبود ما
ای امید و یاور و مقصود
نام تو آرامش دلهای ماست
ذکر تو سرمایهی فردای ماست
هر که با یاد تو گردد آشنا
رَست از آفاتِ دهرِ پر جفا
ای خدا، ای داور و محبوب ما
نور بخش سینهی مقلوب ما
کل عالم دمبهدم تسبیح تو
نیست بر عقل و نظر تشبیه تو
سجدهگاه عاشقان، کوی تو است
خانهی دل روشن از روی تو است
چون بخوانم نام تو با اشک و آه
نور میتابد ز عرشِ مهر و ماه
ای خدا، ای مونس و ای جود ما
ای صفا بخش دل و محمود ما
تو به دل نوری و در جان روشنی
بیتو عالم نیست جز بند و تنی
در رکوعت جان به قربان میبرم
در سجودت دل به سامان میبرم
ای پناه دل در این شبهای تار
ای امیدم وقت نومیدی و یار
دل چو افتد در رهت ای جانفزا
میشود بیغم، پر از لطف و صفا
ای پناه دل شکست بینوا
ای امید خستهجان در ابتلا
شبسیه با تو چو صبحی دلفروز
عهد ما بر عشق، هم جان، همرموز
گرچه نالایق به درگه مهربان
میرسد از لطف تو هر دم نشان
آمدم، ای پادشاه بینشان
دل به درگاهت نهادم هر زمان
اشک شوقت شعلهی چشم دلم
یاد تو مرهم بر آسیب و غمم
ای امید جاودان بندگی
دل سپارم همچنان در زندگی
گر گنه کارم، دلم با تو خوش است
چون نگاهت بیگمان بخشایش است
از خضوع و بندگی دارم امان
تا نباشم دور از آن لطف نهان
من پشیمانم، تویی دانا، بصیر
چشم تو، دریای رحمت بینظیر
چنگ زن بر حبل لطف لایزال
دل مده بر دام زر یا قیلوقال
با تو عالم در نیاز و گفتگوست
آنچه در عالم بود در جستجوست
چون نظر خواهی، نظر کن بیگمان
جز رضایت نیست مقصود از جهان
ای خدای عاشقی، لطف و صفا
ای که هستی منجی ما در بلا
ای پناه خستگان بینوا
نور بخش جان ما در ما سوا
دل شکسته با تو دارد التیام
اشک هم با نام تو گردد سلام
سینهی عشاق پر نور و صفاست
پرتوی از عشق و انوار خداست
با تو عالم در تمنا و دعاست
هر که باشد در جهان، در ابتلاست
هر کجا بینی "رجالی" از صفا
میدرخشد آیتی از کبریا
بخش دوم
عشق الهی
من که میدانم تنی پوشیدهام، جانم کجاست؟
پس چرا با جسم خاکی، چشم من از جان جداست؟
من یقین دارم که پایانیست در راهِ وجود
عاشقی باید، اگرچه دیر باشد یا که زود
من که میدانم فنا گردد شکوه کائنات
پس چرا دل بستهام بر جلوههای بیثبات؟
عشق من بخشد حیات عالم امکان ز هو
پس چرا خاموش باشم در حضورِ گفتوگو؟
من که دانم رهگذر هستم در این دشت فنا
ای خدا! کی دل سپارم بر سراب پرجفا؟
من که دانستم خدایم در درون سینه هاست
جستوجو بیرون چرا؟ چون روشن از آیینه هاست
دل چو تاریک است، از حق دور گردد بیامان
نورِ ایمان بایدش، تا گردد از ظلمت رهان
من که میدانم جهان آیینهی اندیشههاست
چشم اگر پاک است، عالم جلوهی بیانتهاست
من که بینم تیر غم باریده بر جان و روان
من چرا ننهم بنایی در سرای لامکان؟
من که میدانم مسیر عشق پرخون و فناست
با دلی عاشق روم، گرچه سراسر ابتلاست
چون اجل ناگه رسد با بانگ بیدارِ فنا
بر نَسیم خندهی دنیا نمیبندم رضا
من که میدانم صدای بیدل از جان نیست راست
پس چرا فریاد باشم، گر درونم نیست خواست؟
بانگی از دل میرسد، روشن چو صبحِ آشنا
پس چرا چون شب، خموشم در دلِ این ماجرا؟
من که میدانم حقیقت از تن و صورت جداست
دل چرا آرام گیرد، در دل این چهره هاست؟
نام نیک آخر بماند، گرچه دنیا بیوفاست
ورنه هر نامی به جز نیکی، چو گردی بر هواست
من که دیدم عشق حق بیانتها و بیزوال
باید از دل کند حتی از هوسهای حلال
من که میدانم جمال حق نه در آیینههاست
آنچه بینی در جهان، جز سایهای از دلرباست
من که میدانم ریا گردد وبال عاشقی
دل چرا آلوده گردد در خیال عاشقی
میزند آتش دلت را، گر بود عشق وصال
میکشد در خلوت دل، پردهی جسم و خیال
من که میدانم گناهم بیحد و سنگین بود
داغ آن در جان من ننگین و زهرآگین بود
من یقین دارم که شب پایان پذیرد بیگمان
چون دلی از سوز عشق آتشفشان دارد به جان
من که میدانم شبم بینور گردد ناگهان
مرگ آید بیخبر، بینام و بیاذن و امان
دلسپردن بر وفای این جهان کاریست خام
زندگی خوابیست بیمعنا، گذرگاهی ز دام
تا نماند جان سوزان، غرق اندوه و نیاز
دل سپارم بر بهاری دل پذیر و دلنواز
من که می دانم دلم دنبال یار و جستجوست
در پی معشوق یکتای جهان و گفگوست
عاشقی گر داغ دارد، لذتش جانانه است
مینشیند در دل شب، شعله اش ویرانه است
هر کسی روزی رسد، تا آشنا گردد به عشق
لیک باید پخته گردد، بیریا گردد به عشق
در سکوت شب شنیدم نغمهی از بینوا
گم شو در خود، گر بخواهی جان جانان را، خدا
چشم بگشا، ای دل من! تا ببینی در وجود
آنچه بینام و نشان، آن یار بیحد و حدود
ای که در آفاق میگردی " رجالی"، رو درون
شهر دل را چون بسازی، خانه آید با سکون
بخش سوم
محبت
بنام خداوند مهر و صفا
خدایِ دل و جانِ خدای عطا
محبت ز انوار حق میرسد
دلِ پاک را لایق آن سزد
دل آنگه بود قبلهگاهِ اله
که پاک است از زشتی و اشتباه
چو مهر خدا بر دل آیینهوار
برآید ز جان ذکری از کردگار
محبت، زبان دلِ عاشقان
نوای شبانگاه پیر و جوان
ز سوزش، دلی را دهد ارتقا
برد سوی آفاق قرب و لقا
دل عاشق از هر دو عالم بریست
نگاهش به کوی یقین بیپریست
چو مهر خدا شعلهور شد به جان
شود خانه ی دل، مقام جنان
کند عاشق آوارهی کوی یار
نبیند به جز نورِ روی نگار
به هر جا که نور محبت رسید
دل از تیرگیها، به وحدت رسید
نهال وفا سر ز خاک آورد
درون بشر نور پاک آورد
هر آن کس ز جام حقیقت چشید
شود مست و بیدار، از خود رهید
نه هر کس که گوید «خدا» با خداست
که اهل وفا، جانسپار رضاست
به هنگام شب چون ز دل نغمه خاست
ملک تا فلک شد، صدا را شناخت
نه با عقل ناقص، شود این بیان
نه با لفظ و معنا، شود آن عیان
محبت چو آید، شود دل خموش
برون افکند رنگ و نقش و خروش
کند جان عاشق ز دنیا رها
برد سوی فردوس و عرش خدا
به دامان مهر حق افتا د دل
ز مهر خدا جان شود شاد دل
محبت، تجلّیست از کبریاست
که دل را رساند به سوی رضاست
به هر درد، درمان محبت بود
همان چشمهساری که رحمت بود
چو ذکر خدا بر دلت یاد شد
ز هر تیرگی پاک و آزاد شد
محبت کند عقل را سربلند
شود دل ز هر تیرگی بیگزند
دل از ذرهی مهر، خورشید شد
ز نورش همه خاک، جاوید شد
محبت نه آن شور بیجوهر است
که در کوچه های هوس گستر است
محبت حقیقتنمای خداست
چراغ دل و روشنیِ و صفاست
محبت چو جان را کند نوربار
برد از درون ریشههای غبار
محبت، درونِ بشر را صفاست
برآرد ز دل نارَوا را بجاست
دلی کو تهی شد ز کین و هوا
شود جلوهای از صفاتِ خدا
محبت، امان از غم و تیرگیست
گلی در بهارِ دل زندگیست
محبت چو در جان رجالی نشست
ز بن ریشه ی ناروا را ببست
بخش چهارم
اعتماد
به نام خداوند لطف و عطا
که ما را دهد نور و صبر و رضا
همو نور بخشد به عقل و ضمیر
به حق تکیه باید، که او بی نظیر
اگر تکیهگاهِ دل ما خداست
دل از رنج دنیا رها و جداست
دل آنگه بیابد صفای یقین
که برچیند از خویش تردید و کین
اگر دل ز شکها شود پاک و ناب
به چشم یقین بنگری آفتاب
اگر تکیه بر حب یزدان کنی
ز صبر و یقین دل فروزان کنی
صفای دل و حسن خلق نگار
بود از وفای به عهد و قرار
به هنگام سختی و خوف و خطر
به حق اعتماد و ز باطل گذر
کسی کو نهد بر خدا اعتماد
شود رسته از وسوسه، از عناد
خدا داند احوال فردای ما
به او کن توکل، ز غیرش جدا.
وفاداری و صدق در قول و کار
کند عهد و پیمان قوی ، استوار
اگر دل تهی شد ز مهر و وفا
نماند دگر عشق و لطف و صفا
خدایا! تویی یار و یاور، حبیب
جهان پر زفتنه است، مکر و فریب
به هر جا روی، با تو باشد خدا
اگر دل دهی، میشود آشنا
توکل بر او کن، که حق رهنماست
که بیاو رهت پرتگاهِ و خطاست
توکل چراغ ره کبریاست
نخستین قدم در طریق خداست
ندارد غم آن کو کند اعتماد
به آن خالقی کِز کرم جان نهاد
اگرچه نهان است تقدیر ما
هویداست بر خالق جان فزا
اگر دل به دریای لطفش زند
ز طوفان غمها برون میرود
توکل چو شمشیر در زندگی
برد شک و تردید، افسردگی
اگر دل به یزدان سپاری ز عشق
بیاید تو را، رستگاری ز عشق
جهان موج طوفان و بیم و شتاب
خدا را بخوان تا رهی از عذاب
اگر خستهای از غم زندگی
به تقوا پناهآور و بندگی
خدا حامی بینوایان بود
چراغ شب بی پناهان بود
به حق اعتماد است، آرامِ جان
که با بندگی میشود آن عیان
مشو بیخبر از صفای یقین
که بینور حق، ظلمت است و حزین
همه کار عالم به دست خداست
که او را نکو حکمتی بیخطاست
در این ره به جز حق کسی کار نیست
به جز رنج و غم، همدم و یار نیست
توکل بود مرد را زاد و توش
که در سایهاش حکمت آید به جوش
رجالی" مشو غره بر عقل خویش
که تدبیر یزدان فزون است و بیش
بخش پنجم
دوستی
دل چو با مهرِ رفیقی همدم است
کعبه و دیر و حرم را محرم است
دوستی نوریست از سرچشمهها
می برد دل را به سوی کبریا
بی خدایی شد عذابی در قفس
بیوصالش، جان به زنجیر هوس
دوستی شرحی ز توحید دل است
جز تجلّیِ خدا، بیحاصل است
مهر او قبلهست و کعبه پیش آن
چون یکی تصویر بر دیوار جان
از نسیمش، دشت جان گلزار دوست
دل ز غفلت های خود بیدار دوست
دوستی، جامیست از انگورِ نور
بادهاش بخشد دل و جان را سرور
گر بنوشی جرعهای از شرب عشق
جان شود آگه ز سرّ قرب عشق
رازها گوید به دل، بیگفتوگو
میبرد دل را به مستی، بیسبو
دوست آیینهست، در اعجاز عشق
بنگری در گوهر دل، راز عشق
هر که راه عشق را پرواز کرد
سیر خود را با صفا آغاز کرد
آنکه دل را با صفا همراه ساخت
دل به آیینِ وفا آگاه ساخت
خندهاش آیینهی راز نهان
اشک او دریایِ سوز عاشقان
همدلی یعنی رها از جان شدن
محو در آیینهی جانان شدن
دوستی، آیینهٔ ذات خداست
روشنیبخشِ دل اهل ولاست
هر دلی چون آینه بیکینه شد
زنگ دل از سینه اش بر چیده شد
نور یزدان رهنمون سازد تو را
سوی معبودی که باشد دلربا
هر که عاشق شد وفا دار به دوست
جان فدای یار و جان دادن نکوست
دوستی پیوندِ جان با جانِ ماست
همدمِ جان است و روح آشناست
درد دل با یار، مرهم میشود
سینهات با مهر، خرّم میشود
دوستی آیینهی حسنِ خداست
پرتوش در دیدهی اهلِ ولاست
دل چو بیند روی یار، آیینهوار
شکر گوید از حضور آن نگار
در دل یاران، صفا افشانه شد
با حضور دوست، دل دیوانه شد
دوستی با راستی شد جاودان
بیریایی، نور آن در هر زمان
دوستی با راستی دارد بقا
بیریایی میدرخشد هر کجا
دوستی چون با صفا گردد قرین
دل شود لبریز از نور یقین
بیریایی، نور صبح صادق است
شمع شام عاشقان خالق است
دوستی آتشفشانِ سینههاست
گرمیش، آغوش جانِ آشناست
بیرخ یار، این جهان زندان شود
با نگاهی، جان چو گل خندان شود
چون " رجالی" مهرِ جانان برگزیـد
صد بهار از گلشن معنا بچیـد
بخش ششم
عارف
عارفان، آیینهی شوق و حضور
رهگشای جان و دل در کوی نور
عارفان، شمعاند در ظلمتسرا
هادی دلهای عاشق بر خدا
سوزشان از شوق دیدارِ خداست
روشنیبخش دلِ اهلِ وفاست
خویش را سوزند در راهِ یقین
تا شود عالم ز اسرارِش مبین
آنکه بی خود شد، سوی جانان رسید
در مقام بینشان، آسان رسید
در دلش عرش خدا لرزیده بود
آسمان با خاک او پیچیده بود
نه مکان دارد، نه در بندِ زمان
بینشان است و نشانش عشق جان
عارف آن باشد که در میدان عشق
جان دهد بیمدح و بیفرمان عشق
او نباشد طالب جاه و نشان
نی ز مدح خلق، نی بیمِ زبان
خُمنشینِ حق، خمار از جام نور
ساکنِ کویِ امان، فارغ ز شور
هر دلی در حضرتش آیینهوار
غرق نور و عشق گردد بیقرار
گنج اسرار خدا در سینهاش
نور حق تابنده از آیینهاش
گر سخن گوید، حکایت میکند
در خموشی، او عنایت می کند
سفرهاش در هر گذرگاهی به پاست
لیک خود بیتکیه، بیخوف و ریاست
دل سپرده در تلاطم، بینیاز
در دل دریا، بود پر رمز و راز
او نظر را میکند آیین عشق
هر دمی سرشار از تمکین عشق
خانهاش را موج غم ویران کند
لیک دل را نور جان مهمان کند
آنکه شد دل محرم سِرّ قدیم
پاک کردش از غبار هر سَلیم
دل چو گردد آینه از کردگار
او ببیند جلوه ی زیبا ز یار
عارف آن کس کو به دل حق جو شود
نه به مدحِ این و آن، خوش خو شود
میچکد اشکش به دامانِ حضور
دل بود بیتاب و جان سرشارِ نور
حرف او تفسیر "هو" تا ما سواست
زانکه هر لفظش، کلام کبریاست
ذکر حق افکند آتش در درون
شد سحر، خونین سما، با بانگِ خون
با نوای دل، نیایش میکند
جان جانان را ستایش می کند
بر لبش خاموشی و در دل کلام
سِرّ جانش روشن از سیر مدام
هر نَفَس بگشاید ابوابِ کمال
میبرد دل را به اسرارِ وصال
در سکوتش نغمه ی صد کبریاست
گفتنش آئینهی وجه خداست
در نگاهش کعبه و دیر و حرم
جمله یک نامند در لوح قلم
آنکه از دل خواست دیدار خدا
در شعف می سوزد و جانش فدا
گر ببیند نور حق با چشم دل
می شود راهِ " رجالی" مشتعل
بخش هفتم
معراج دل
گهی دل شود نغمهی روح و جان
برد سوی معراج تا کهکشان
دل آیینهدار جمال خداست
گهی شعلهی سرکش از نارِ هاست
چو آیینه باشد دلت بیغبار
نشیند در آن نورِ حق آشکار
اگر تیره گردد ز سودای خویش
بیابد صفا در تمنای خویش
شود مرکب عقل و بالِ یقین
گهی بندهی شهوت و دامِ کین
گهی نور سرّ ازل در دل است
گهی غرق در ظلمتِ و غافل است
گشاید درِ نور و وجد و صفا
اگر دور گردد ز خشم و ریا
گهی با شهودِ حقیقت قرین
گهی با خیالات، وهمآفرین
اگر دل چو آیینه بیزنگ شد
نشان رخ دوست صد رنگ شد
دل آنگهکه خندد، پیامِ وفاست
چو گرید دلت، اشکِ بیمنتهاست
گهی چشمهی اشک و آهِ درون
شود خندهی زهر و خواب جنون
دل آنگه رسد در مقام وصال
که شوید ز خود هر غبار و خیال
چو دل با صفا شد ز نور خدا
شود بندهی عشق و اهل وفا
پس ای دل! ز هر لحظه آگاه باش
تو هر دم به درگاهِ الله باش
میاویز جان را به زنجیر تن
که این دام باشد ز راه منن
مپوشان رخ دل ز انوار حق
مکش پای دل را ز دیدار حق
برون کن غبار هوس از دلت
ببر نور توحید در منزلت
مده دل به سوداگه این جهان
که هر لحظه گیرد تو را در فغان
دل آبی ز سرچشمهی لامکان،
گهی نور گردد، گهی پر فغان
هر آن کس که دل بست بر کبریا
شود نور حق بر دلش رهنما
دل ار پاک گردد ز هر آرزو
شود لایقِ وصلِ جانانه او
گهی دل شود مستِ جامِ وصال
گهی اشک ریزد ز هجرِ جمال
دل آنگه که با یاد حق خوشنواست،
چو خورشید تابان به ارض و سماست
دل آنگهکه خندد، نسیم وفاست،
نوای یقین و صفای دعاست
اگر بندهی نفس گردد روان
شود محو ظلمت، نمانَد نشان
دلِ زنده، دریای گوهر شود
دلِ مرده، زندانِ پیکر شود
دل آگاه، راهش کبریایی است
دل گمراه، در فکر جدایی است
ببین جلوهی حق در آیینه بود
که ذرات هستی ثنایش سرود
اگر دل شود پاک و روشن چو نور
برآید ز جان نغمهای با شعور
" رجالی"، به هر دم بکن انتخاب
نه راهی که ختمش بود یک سراب
بخش هشتم
جلوه عشق(۱)
خدایا! تویی نورِ بیانتها
فروغی به دلها و جانها رها
توئی مهرِ جاوید و آرامِ جان
که از توست آغازِ هر داستان
خدایا! تویی نور و عشق و صفا
تویی آن که دل بُرد سویِ بقا
خدایا! تویی نور سرّ وجود
توئی جانِ دل، آفتابِ شهود
خدایا! تویی نورِ مهر و وفا
تو بخشی به دلها طراوت، بقا
خدایا! تویی نور جان و روان
توئی نغمهی عشق در بینشان
خدایا! تویی نور بیانتها
توئی آشناتر ز هر آشنا
خدایا! تویی نور صبح امید
توئی آن که دل را چو شب آفرید
خدایا! تویی عشق و آرام جان
توئی نغمهی دل به این آشیان
خدایا! تویی راز شور و طرب
دل عاشقان از تو گیرد ادب
خدایا! تویی راز مستی و شور
تویی آنکه دادی دل ما سرور
خدایا! تویی نور هر کوی و بام
به یادت طپد در دلم صبح و شام
خدایا! تویی مونس جان من
صفای دلم، نور پنهان من
خدایا! تویی یار شبهای تار
به جز نور تو کیست در دل بهار
خدایا! تویی عشق بیانتها
که روشن شود راه اهل وفا
تویی آتشی در دل عاشقان
که سوزد همه بند و بندِ گمان
خدایا! تویی آن حضور نهان
که جاری شدی در دل و در زبان
نه پیدا به چشم و نه پنهان ز جان
به نورت فروزان، دو عالم، جهان
نه در دیده پیدا، نه از دل نهان
که بیتو نخواهم نه جسم و نه جان
خدایا! تویی موج دریای عشق
توئی آفتاب دلآرای عشق
توئی آنکه دل را ز خود میبری
به گردابِ شوق از عدم آوری
خدایا! دلم را کنی پر ز شور
که با یاد تو جان شود پر ز نور
توئی آنکه آتش ز عشق تو تافت
ز گرمای تو ذره در رقص یافت
خدایا! تویی عشق بیانتها
که دل را کشاندی به کوی وفا
جهان بی تو یک ذرهی بینشان
دل از نور روی تو گیرد امان
خدایا! تویی درد و درمان دل
توئی مرهم هر پریشان دل
خدایا! تویی همدم لحظهها
که پر میکنی سینه از نغمهها
خدایا! تویی سوز این بیقرار
که دل را کشاندی به دیدار یار
خدایا! تویی آن نسیم بهار
که بگشاید از عشق، قفل حصار
خدایا! تویی شور و شوقِ سخن
رجالی شود مستِ ذوق سخن
بخش نهم
جلوه عشق(۲)
خدایا! تویی آن بهشت نهان
که در دل بود نغمهات بی امان
تو خورشید عشقی که پنهان شدی
در آیینهی جان نمایان شدی
خدایا! تویی شمع هر سوگوار
که از اشکشان چشمه و جویبار
نه در پردهٔ وهم و نه در خیال
که پیداست رویت، ورای مثال
سکوت دلم با تو پر نغمه است
صدای تو در اوج بی لطمه است
خدایا! تویی شوق در سوز و تاب
که از مهر تو نیست جز فتحِ باب
نه شب بی تو آرام گیرد مرا
نه روزم شود بی تو روشنسرا
تویی آن که جان را نوا میدهی
ز دل نغمهی آشنا میدهی
تو را یافتم، هرچه را باختم
به شوق تو از خویش، دل ساختم
جهان را تویی روح بیانتها
هم آغاز عشقی، همی انتها
خدایا! تویی ساقی جانفزا
که از بادهات رستهام از خطا
دل از پرتوی روی تو روشن است
که این نور، پیدا ز جان و تن است
دل از چشمهی عشق، ساغر گرفت
همه آب هستی، ز کوثر است
نهانخانهی دل، حرمگاه توست
به هر ذره پیداست،آن آه توست
به هر لحظه ای از تپشهای دل
طنین تو پیداست، اعضای دل
اگر بیتو باشم، دلم بیصفاست
جهانم سراسر غم و ابتلاست
ز هر سو نظر کردم، ای جانِ جان
تو بودی پدیدار در هر مکان
نگفتم تو را، لیک خواندی مرا
کشیدی به سوی تجلی سرا
ربودی دلم را، شکستی قفس
چو بیرون شدم، از هوا وهوس
ز خود گشتم آوارهی کوی تو
شدم مست از آن جرعهی بوی تو
خدایا! تویی آن یقین جاودان
که از نور تو عالمی شد عیان
تو گفتی: بیا، من نگفتم هنوز
که برداشتی پرده از راز و سوز
به آتش کشاندی مرا بیگمان
که در من بجوشد حدیث نهان
نبودم، تو بودی، ز بودت شدم
ز نورت شکفتم، به سویت شدم
تو در من نهادی چه روحی ولا
که در دل شدم مست روی و لقا
نه از دیده گفتم، نه از راه فکر
که دل یافت مهرت ز اشراقِ ذکر
خدایا! تویی کوثر و آب ناب
که از تو شود جان، رها از عذاب
خدایا! تویی آفتاب وجود
که از پرتوت هر دلی در سجود
خدایا! تویی عشق در هر نگاه
که بینام تو نیست جانم پناه
اگر مهر حق سایهگستر شود
رجالی ز لطفش سخنور شود
بخش دهم
نسیمِ امید
به نام خداوند نور و امید
که دل را دهد ذوق عشق و نوید
اگرچه گنهکارم و شرمسار
در رحمتت نیست هرگز حصار
ز ژرفای دل شد پدید این نوید
که بازآ، که بخشندهام، ناامید
به درگاه تو هر دلِ پرگناه
شود روشن از اشکِ شبسوز آه
توای مهرِ بیسایه، خورشید جان
ببخشا دلم را ز گرد گمان
دل خسته را از کرم جان دهی
به آیینهی اشک، ایمان دهی
هر آن دل که افتاد در بند رنج
ز الطاف تو یافت درمان و گنج
در این راه، گر نور شب کم شود
نگاه تو ای دوست، مرهم شود
نسیم امیدت وزید از بهار
شکوفا شود باغ و بستان ز یار
به پایان رسد شب، به نور خدا
بجوشد ز دل، نغمهی آشنا
چو شب تیره شد، دیدهام اشکبار
دل از بار عصیان شده بیقرار
به درگاه تو، بندهی بی قرار
کند چهره پر اشک از شوق یار
به درگاه تو، هر دل آشفته حال
شود نغمهسازِ فغان و وصال
تو ای مهربان، ای بلندآشیان
ببخشا دلی را که شد ناتوان
اگر دل گرفتارِ رنج و ملال
به لطف تو یابد رهِ اعتدال
مرا نیمهشب، نغمهای جانفزا
رسید از دلِ درد، سوی خدا
ندایی ز الطاف حق شد عیان
که با اشک توبه، دلم شد روان
تو آرام کردی دلِ بیقرار
که بینیم در آن جلوهی کردگار
تو گفتی: گنه هست، اما امید
درِ رحمت من به رویت سپید
اگر بشکند تکیهگاه وجود
منم آنکه سازم دلت را سرود
دل از نور چشم تو آرام شد
شفا یافت جانم، چو پیغام شد
به هر اشک، لبخند فردا رسد
ز هر آه، نوری به دلها رسد
تو ای آنکه عین وفا و صفا
همه خلق را در پناهت شفا
اگر کوه باشد خطای بشر
چو اشکی بریزد، شود بیاثر
دل از درد عصیان، پُر اندوه شد
ولی با نگاه تو نستوه شد
تو دریای فضلی، نه طوفانِ رنج
به دریای رحمت، شوی پر ز گنج
من آن بندهام، گم شدم در گناه
ولی دست رحمت، بیامد ز راه
ز دریای مهر تو، خوشتر چه بود؟
که هر قطرهاش لطف و رحمت فزود
اگرچه دلم غرق در تیرگیست
ز نور تو، آیینهی زندگیست
"رجالی" که از نور تو جان گرفت
ز عشقت خرامان و ایمان گرفت
سراینده
دکتر علی رجالی