باسمه تعالی
دیوان مثنویات داستان های قرآنی
فهرست مطالب
پیشگفتار
مقدمه
فصل اول
۱.قوم عاد
۲.قوم ثمود
۳.قوم مدین
۴.قوم شعیب
۵.قوم یونس
۶.قوم یاجوج و ماجوج
۷.قوم نوح
۸.قوم لوط
فصل دوم:قوم بنی اسرائیل
۱.قوم موسی
۲.گوساله پرستی
۳.گاو بنی اسرائیل
فصل سوم: اصحاب
۱.اصحاب یس
۲.اصحاب سبت
۳.اصحاب الرس
۴.اصحاب اعراف
۵.اصحاب الاخدود
۶.اصحاب الجنه
۷.اصحاب کهف
۸.اصحاب فیل
فصل چهارم: داستان های قرآنی
۱.داستان قابیل و هابیل
۲.داستان قارون
۳.داستان خضر
۴.داستان ذبح اسماعیل
۵.داستان ابلیس
۶.داستان تخت بلقیس
۷.داستان لقمان حکیم
۸.داستان پادشاه نمرود
فصل پنجم: پیامبران
۱.حضرت ابراهیم(ع)
۲.حضرت عیسی(ع)
۳.حضرت محمد(ص)
۴.حضرت یعغوب(ع)
۵.حضرت یوسف(ع)
۶.حضرت آدم(ع)
پیشگفتار
کتاب «زندگی منظوم پیامبران، اصحاب و اقوام»
زندگی پیامبران الهی، یاران وفادارشان و اقوامی که در مسیر تاریخ دعوت و ایمان، با چالشها و آزمونهای فراوان روبرو بودهاند، همواره منبعی گرانبها از عبرتها، حکمتها و درسهای جاودانه برای بشریت بوده است. این داستانها نه تنها بازتابی از تاریخ دینی و بشریاند، بلکه چراغی فروزان و راهنمایی مطمئن در مسیر حقیقت، تقوا و سعادت دنیوی و اخروی هستند.
در این کتاب، تلاش شده است تا با زبانی شیوا زندگی و سرگذشت این انسانهای بزرگ و همچنین اقوام یادشده، در قالب منظومههایی منظم و منسجم به نظم درآید. هر مثنوی، که شامل ۳۰ بیت است، جلوهای از اخلاق، ایمان، استقامت و مبارزهی این بزرگمردان الهی را به تصویر میکشد و نکاتی عمیق از سیر و سلوک معنوی و اخلاقی را به مخاطب منتقل میسازد.
تا کنون سی و سه مثنوی سیبیتی در این زمینه سروده شده است که هر یک به فراخور موضوع، گوشهای از زندگی پیامبران و یاران ایشان یا سرگذشت اقوام مختلف را بازگو میکند؛ از دعوت پیامبران به توحید و عدالت، تا مقاومت مؤمنان و سرانجام عبرتآموز هلاکت سرکشان و طاغیان. این سرودهها، ضمن رعایت آداب شعری و وزن عروضی، از زبان دل و با نگاهی ژرف به آموزههای دینی، سعی شده است معنای حقیقی پیامهای الهی را به صورت هنری و تاثیرگذار بیان کنیم.
امید است این مجموعه که در کنار ارزش ادبی، حامل پیامهای اخلاقی و عرفانی نیز هست، بتواند به عنوان یک منبع الهامبخش، به شناخت بهتر زندگی و سیره پیامبران، یاران و اقوام آنان کمک کرده و راهی باشد برای رشد معنوی، تقویت ایمان و تزکیه نفس باشد.
از خداوند متعال مسئلت دارم که این تلاش، مورد قبول درگاه حق واقع شود و به همه خوانندگان آن توفیق دهد که از این داستانها و سرگذشتها، استفاده نموده و در مسیر بندگی خالصانه بهره مند شوند.
مقدمه
حمد و سپاس خداوندی را سزاست که کلام خویش را در زیباترین قالبها نازل فرمود؛ آیاتی آسمانی که در دل خود هم هدایت است و هم حکمت، هم عبرت است و هم رحمت. قرآن، کتابی است سراسر زندگی؛ و در دل این کتاب جاودان، داستانهایی نهفته است که روح را بیدار و قلب را روشن میسازد. داستانهایی از انسان و ایمان، از هدایت و هلاکت، از بندگی و طغیان، که همه برای اهل دل، نوری است از سرای حق.
داستانهای قرآنی، فقط نقلِ حالِ گذشتگان نیستند؛ بلکه نمایشگر سیر جانِ آدمیاند در مسیر کمال. هر قوم و هر پیامبر، آینهای از حالات و مراتب نفس انسانیاند: عاد، نماد استکبار؛ ثمود، مظهر انکار؛ مدین، غرق در دنیاپرستی؛ و در مقابل، نوح و لوط و موسی و عیسی و محمد علیهمالسلام، نشان از صبر و توکل و رسالتِ آسمانی دارند. این داستانها، هم تاریخاند و هم تمثیل؛ هم نقلاند و هم رمز.
اینجانب در این مجموعهی منظوم، کوشیدهام تا گوشهای از این گنجینهی عظیم قرآنی را در قالب مثنویاتی روان، پرمحتوا و عرفانی بازگو کنم. هر داستان، در قالب شعری مستقل و در وزنی متناسب با مضمون سروده شده، تا جانِ معنا، با لطافتِ موسیقیِ کلام درآمیزد و در دل خواننده بنشیند.
محتوای دیوان، در پنج فصل تدوین یافته است:
در فصل اول، داستان اقوامی آمده که طغیان کردند و به هلاکت رسیدند؛ از عاد و ثمود گرفته تا مدین، شعیب، یونس، و یاجوج و ماجوج. این بخش، جلوهای است از سنت الهی در نابودی ظالمان.
همچنین به دو قوم بزرگ قرآنی پرداخته: قوم نوح که سالها پیام حق را انکار کردند، و قوم لوط که از حدود فطرت فراتر رفتند و به کیفر الهی گرفتار شدند. این داستانها سرشار از هشدار و اندرزند.
فصل دوم، ویژهی بنیاسرائیل است؛ قومی که بیشترین حضور را در قرآن دارند. در این فصل، داستانهای مربوط به حضرت موسی (ع)، گوسالهپرستی، و ماجرای گاو مقدس آمده است؛ بازتابی از ایمان و آزمون و انحراف و بازگشت.
در فصل سوم، با عنوان «اصحاب»، مجموعهای از داستانهای پندآموز قرآنی آورده شده؛ از جمله اصحاب کهف، اصحاب یس، اصحاب الاخدود، اصحاب سبت و دیگران.
در فصل چهارم، داستانهای فردی چون قابیل و هابیل، قارون، ابلیس، لقمان حکیم، ذبح اسماعیل و تخت بلقیس نیز گنجانده شدهاند.
سرانجام، در فصل پنجم، سیمای برجستهترین چهرههای آسمانی، یعنی پیامبران الهی، به تصویر کشیده شده است: از حضرت آدم و ابراهیم خلیل تا حضرت محمد مصطفی (ص)، از یعقوب و یوسف تا عیسی روحالله. هر یک، الگویی ابدی برای سلوک انسانی است.
هدف از این مجموعه، صرفاً روایت تاریخی نبوده است، بلکه تبیین عرفانی و اخلاقیِ این حکایات است؛ با بیانی دلنشین، تأملبرانگیز و مبتنی بر مضامین قرآنی. در جایجای این اشعار، کوشیدهام تا از نگاه عارفان، جانِ این داستانها را بازتاب دهم؛ چرا که به باور اهل معنا، همهی این قصهها، اشاره به سلوک انسان دارد: از هبوط تا رجعت، از نفس اماره تا نفس مطمئنه، از دنیای ناسوت تا وصال ملکوت.
خوانندهی عزیز، تو را به دقت، تدبر و تأمل در ابیات این دیوان فرا میخوانم؛ چرا که هر بیت، نه فقط شعری، بلکه شعاعی است از نوری که از آیات الهی گرفته شده است.
امید آنکه این توشهی کوچک، گامی باشد در مسیر انس بیشتر با قرآن، و سهمی ناچیز در مسیر تبیین قصصالحق. اگر نیک آمد، از الطاف الهی است؛ و اگر کاستی دارد، از ضعف و ناتوانی نگارنده است.
فصل اول: اقوام در قرآن
۱. قوم عاد
فصل اول
بخش اول
داستان قوم عاد
به نام خداوند حیّ قدیر
کریم است و غفّار و عادل، بصیر
به فرمان او شد پدیدار جان
زمین و سما و مه و کهکشان
دهد نعمت از لطف بیانتها
که بخشد جهان را جلا و صفا
یکی قوم بودند در سرزمین
که گم کرده بودند راهِ یقین
بود دشت سبز و پر از چشمه سار
ز نعمت پُر و رزقشان بیشمار
به بازوی خود فخر بسیار داشت
خدا را نه در کار، پندار داشت
نه اهل کرامت، نه اهل نجات
به زر دیده بودند عزّ و حیات
خداوندشان چوب و سنگ و خیال
دل و جانشده غرق وهم و زوال
به ظلم و به عصیان، سپردند گام
دل از مهر یزدان، شده در ظلام
چو رفتند در راه طغیان و خصم
بشد کور چشمِ دل از قهر و خشم
خداوند، بر خلق رحمت فزود
یکی بنده را بر رسالت نمود
بود آن نبی، پاک و خوشنام، هود
که پیغام حق را به مردم نمود
بگفتا برادر، ز یزدان مترس
که آموزدت علم و حکمت ز درس
پرستش کنید آن خدای کریم
که باشد به هر حال بر ما رحیم
شما را خدا آفریده ز خاک
مبادا شوید از گناهان هلاک
چرا دل سپردید بر بت بهکین؟
کجا شد فروغ خدای یقین؟
بیایید سوی خداوند باز
که او بی نیاز است و خود کارساز
اگر توبه آرید و خوانید دوست
ز مهر خداوند جان را نکوست
شود باغ و هامون چون لالهزار
درآید ز هر سو نوای بهار
پذیرا نگردید آن قوم پست
رسالت ز پیغامبر، حقپرست
تو هودی و ما را بر این حکم نیست
نه بر ما تو را ز آسمان حکم چیست؟
تو را نیست جز دعوی و داستان
نداری ز یزدان تو وحی و نشان
بگفتند: گفتی ز رنج و عذاب
بیاور، نشان ده، همان فتح باب
وزید آن نسیمی که جان میگرفت
ز هامون و کهسار طغیان گرفت
چو برگ خزان، قوم بر خاک شد
زمین از وجود گنه پاک شد
به جا ماند از مؤمنان پاره ای
که بردند از بندگی بهره ای
نه قدرت بماند، نه مال و نه جاه
بماند فقط نام نیکو، بهگاه
مشو کافر از جاه و مال و مقام
که فرجام کفر است آتش به کام
به جا ماند عبرت برای بشر
که گیرد ز کردارشان دردِ سر
اگر از خدا شد "رجالی" عطا
مکن سرکشی در ره کبریا
بخش دوم
داستان قوم ثمود
پدید آمد آن قوم سرکش به تنگ
که دل داشت از نور یزدان، درنگ
گروه ثمود آن زمان سر کشید
که دل از ره داد و دین برگزید
خدا برگزیند چو صالح رسول
که باشد سخنگویِ داد و اصول
ز دلهای پاکیزه خوانَد خدای
به هر دل که بینَد، رسانَد خدای
ز سوی خدا آمد آوای نور
که ظلم و پلیدی ندارد ظهور
خدای شما را ز نوری سرشت
جهان را به عشق و خرد او نوشت
ولی قوم کافر ندادند گوش
دلآلوده و دیده پُر خشم و جوش
بیاور ز حق معجز و آیتی
ز پروردگارت نشان، قدرتی
شتر مادهای از دل سنگ آر
که ما را شود حجّت و افتخار
نبی گفت: ای خالق کهکشان
نمایان تو معجز، به اهل جهان
شتر سر برآورد زآن کوه راز
نه زاده به نَفس و نه پرورده ناز
نه او را پدر بود و نه مادری
که یزدان بود قادر و داوری
همه دیدهها خیره ماندند باز
به آن ناقهی کوه، بیرون ز راز
مزن بر شتر لطمه و صدمه ای
که بینی عذاب الهی بسی
شتر رمز حکمت زِ کردگار
نماید تو را راهِ دیدار یار
ولی قومِ غافل ز دانش ز دین
ندیدند در آن نشانِ یقین
به شور آمد آن قوم کافر ز دین
گریزان ز ایمان و دل پر ز کین
ندا آمد از حضرت ذوالجلال
ستایش خدای جهان و کمال
یکی از بدیشان، ز اهل دیار
بریزد زمین خون اشتر ز یار
فغان از دل پاک صالح بلند
که بیدادتان سوز در جان فکند
بگفتا: سه روزی عقاب و فغان
که آید عذاب از خدای جهان
زمین رنگ دیگر گرفت آن زمان
نماند از خوشیها دگر یک نشان
به روز نخست، رویشان زرد گشت
جهان پر ز ناله ، پر از درد گشت
دگر روز، شد سرخگون آسمان
فتاد از هراس آن دیار از میان
به روزِ سهام چهره شد تیرهگون
که دل را نویدی رسید از درون
چو شب شد، سیاهی گرفت آسمان
خروش آمد از عرش بالا، جهان
زمین لرزه آمد، هوا شد سیاه
در آن دم، ثمود از جهان شد تباه
نه از کاخ و خانه، مکانی بماند
نه از ناز و نعمت، نشانی بماند
بماند آن نبی با دل پر ز درد
که پند و نصیحت به دل رو نکرد
رجالی"، چنین است ظلم و عقاب
که بیراهه گردد دچار عذاب
بخش سوم
داستان قوم مدین
به نام خداوند عشق و امید
که بر هر دلی، نور یزدان دمید
سرآغاز هر کار، نور مبین
کلید نجات است از شر و کین
ستایش خدای جهانآفرین
که بخشد به دل نور علم و یقین
فرستاده بر مردمان این پیام
که یابند نور خدا را، مقام
شعیب آمد از حضرت کردگار
به پیغام و انذار و پند و وقار
فرستادهای بود از قوم خویش
بیامد که دعوت کند خلق بیش
پیام شعیب نبی منجلی است
چراغ طریق خدا و نبی است
مبادا ز پیمانه کمتر کنید
که خشم خداوند گردد پدید
به داد و ستد عدل و انصاف دار
مکن ظلم و بیداد، اجحاف، زار
شعیب است خوش رو و هم مهربان
هدایت گر راه یزدان هر آن
ولی قوم مدین ز حق سر بتافت
که درِ ظلم و بیداد بر خود گُماشت
سراسر به بازار مکر و دغل
فریب و فساد و دروغ و جدَل
نبودند بر عدل و انصاف یار
به مردم رساندند آسیب و زار
ز فرمان یزدان، گریزان شدند
به ظلم و ریا دل گروگان شدند
بگفتند جمعی ز قوم مدین
تو را نیست بر ما نه نام و نه دین
پذیرای حق بود اندک کسان
که ماندند در بین اهل زیان
عذاب خدا آمد از آسمان
جهان شد ز طوفان و آتش فغان
ز باد و ز آتش، بسوزد جهان
که گردد ز خشم خدا بیامان
وزیدن کند باد سوزان حق
که ماند جهانی ز حیران حق
فرو ریخت دیوار ظلم و ستم
نیامد بر آنان به جز درد و غم
بیاموز زآن قصه ی سوزناک
که بر دل نشاند غم دردناک
پس ای دل، صبور و وفادار باش
در این ره چو رندانِ هشیار باش
ز ظلم و ربا، کمفروشی عیان
نماند ز ایمان، نه نوری به جان
عدالت بود رسم و آئین دین
رهاند تو را از عذابِ مهین
توکل چو باشد به پروردگار
ز دل رخت بندد غم روزگار
مپندار دنیا بود با تو یار
که جز کار نیکو ندارد قرار
به داد و ستد نیک رفتار باش
به خلق خدا همدم و یار باش
مپندار این قصه باشد گذار
بود برگ زرین در این روزگار
کلام نبی، دان کلام خداست
که سر چشمه ی مهر و نور و وفاست
"رجالی" بیاموز و آگاه شو
ز فرجام بیداد، همراه شو
بخش چهارم
داستان قوم شعیب
به نام خداوند عرش و حکیم
جهان آفرین و خدایی عظیم
خدایی که بر عرش فرمانرواست
ز علم و ز حکمت، جهان را سزاست
نبی بندهٔ پاک و روشنسرشت
به مدین رسد در پی سرنوشت
شعیب است در مدین و نور جان
سخنهای حق میزند هر مکان
ز نسل خلیل است آن نیکبخت
که بر کفر و باطل شتابید سخت
چو آمد به قومی که بدخو شدند
ز عدل الهی به هر سو شدند
نه در کارشان عدل و انصاف بود
همه حیله و مکر و اجحاف بود
ز سودای زر چشمشان کور بود
دل از نور تقوا بسی دور بود
ز روزی بترسید، کآید حساب
که کردار بد باعثش شد عذاب
همیگفت با اشک و آه و نیاز
شبی تا سحر بود در سوز و ساز
مرا بر خدا تکیه است و پناه
نباشد به دل ظلم وکینه ، گناه
بدو گفت قومش: شعیبا، خموش!
سخنهای بیحاصل آریم گوش؟
فکندی تو بازار ما را خراب
که شاید نبینیم آخر عذاب
کلامت چو گرد است و بادِ خزان
نبخشد به جان، نه صفا، نه امان
ز مردم ربودند حق بیصدا
به بازار و محفل چو اهل ریا
شعیب آمد و گفت بر مرد و زن
ز عدل و محبت، فراوان سخن
خدا را پرستید، او پادشاست
که بیاو جهان را نباشد بقاست
مکن کمفروشی و مردم فریب
که نفرین آنان تو را شد نصیب
به انصاف باید کنی زندگی
ره قرب و تقوا تو را بندگی
عذاب الهی ز ارض و سما
بر آید چو گردد جهان پر خطا
مپاشید تخم فسادِ نهان
مریزید خونِ دل بیامان
به انصاف باید که پیمانه زد
و گر نه، خدا ضربه جانانه زد
عذابی اگر هست، بنما به کار
مبادا به گفتار پوچت دچار
چو بگذشت حجت، برافروخت خشم
بدیدند آتش چو باران به چشم
نماندهست دل را پذیرای پند
ز رفتارتان گشتهام دردمند
نه بازار ماند و نه ثروت نه زر
نه مکری، نه حیله، نه زرّین گوهر
مگر نیست این رزق پاک از خدای؟
چرا بر فقیران شود چون جفای؟
ستمپیشگان خوار و آلوده اند
ز بانگِ عدالت، نیاسوده اند
شد آن قوم در خاک ذلت، نگون
نکردند خشم خود از دل برون
بحق تکیه دارد "رجالی" ز عشق
رهیده ز خود در معانی عشق
بخش پنجم
قوم یونس
سخن گفت یونس به قومش ز داد
به قومش ز عدل خدا کرد یاد
بیان کرد یونس: جهان بیثبات
مپویید جز راهِ ربّالسموات
جوابش ندادند و حیران شدند
ز گفتار او روی گردان شدند
نبی دل شکسته، برون شد ز شهر
نه با حکم حق، بلکه از سوز و قهر
به کشتی نشست و غمین بود و زار
ز شرم خطا، دل ندارد قرار
فرو ریخت خشم از دل آسمان
که کشتی برآمد ز امواج جان
فرو شد به دریا نبی، بیپناه
که رحمت رسید از خدای اله
به امرِ خداوندِ حیِّ غیور
درونِ شکم شد مکانِ حضور
در آن ژرفِ تاریک، بیتاب شد
ز بیمِ درون، دیده پُر آب شد
به درگاه یزدان تضرع نمود
ز اشک ندامت، دو چشمش کبود
بخواند دعا با دلی پُر ز سوز
که تسبیح گردد، شبانگاه و روز
خدا آن ندا را شنید از درون
که رحمت نهد بر دل رهنمون
فرستاد فرمان به ماهی به دم
که یونس، برون آر از درد و غم
نبی را رهانید از کام خویش
رساند به ساحل چو اندام خویش
درختی برآمد، ز لطفِ خدا
که یونس در او یافت دفعِ بلا
تنش را شفا داد ایزد به مهر
که جانش شود باز سوی سپهر
ز بنگاهِ هستی برآمد صدا
که یونس! برآ، گو پیامم رسا
بیامد نبی سوی قومش دگَر
ندایی ز یزدان، به صد شور و شر
بگو قوم خود را که یزدان یکیست
نه باطل قرین و نه ظالم ولی ست
چو دیدند آن چهره ی غم گسار
به لبها رسید آهِ بیاختیار
بگفتند: یا رب ، پشیمان شدیم
ز حق دور گشتیم و گریان شدیم
ندای پشیمانی قوم گشت
خدا از درِ رحمت خود گذشت
ز رحمت، خدای جهان آفرین
ببخشیدشان با دل مهربین
نبی را برافراشت ایزد مقام
که شد باز گردانده با احترام
بدانید ای اهل جان و یقین
که باز است درگاه رب العالمین
اگر بندهای لغزَد از ره، خطاست
ولی لطف یزدان، فراز و بقاست
به دریا اگر دل شود بیقرار
به یاد خدا کن، مشو غمگسار
به پایان رسید این سرودِ دراز
که باشد همه درس صبر و نیاز
اگر طالبی نور و جان و نجات
به یونس نظر کن، چگونه حیات
همانکس که یونس ز دریا کشید
«رجالی» ز طوفان غمها رهید
بخش ششم
قوم یأجوج و مأجوج
به نام خداوندِ خورشید و ماه
که جان را دهد نور و دل را پناه
خدایی که داده بشر را خرد
به دانش جهان را سراسر نورد
یکی مرد دانا ز اهل خرد
ز داد و ز دانش، فزون از عدد
زمین را به قدرت گرفت و به زور
شدش فخر و نخوت پدید از غرور
به هر جا که میرفت، راهی گشاد
ز خود رَست و مهرِ خدا را نهاد
به مغرب شد از بهر دفعِ ستم
که عالم شود پاک از رنج و غم
چو خورشید از دیده شد ناپدید
به چشمهسرا رفت و شد ناامید
در آن سرزمین، ظلم فرمانروا
نه عدلی نه دادی، نه مهر و وفا
بفرمودشان: داد، آئین ماست
ستم، آفتی بر دل و دین ماست
هر آنکس به مردم رساند ضرر
بود در عذاب و به دوزخ مقر
ولی آنکه با عدل باشد قرین
برد رخت نیکی به سوی یقین
به مشرق شد آن شاه دادآفرین
که گردد جهان پر ز نور مبین
در آنجا گروهی تهیدست و زار
ندارند جامه، نه فرش و نه کار
نگه کرد با دیدهی عدل و داد
که بیعدل، مردم نمانند شاد
ز شرق و ز غرب و ز دوران گذشت
ز کوه و ز دشت و بیابان گذشت
رسیدش میان دو کوه بلند
رهی تنگ و تار و همیشه گزند
در آنجا گروهی ز مردم به بند
گرفتار یأجوج و مأجوج چند
بگفتند: ای شاه نیکو سرشت
که از عدل تو عالمی شد بهشت
بیا سدّی از سنگ و آهن بساز
که مانیم در سایهاش دیر باز
بگفتا: مرا داد یزدان توان
به یاری بجنبید ای مردمان
بیارید آهن، که سازم میان
دگر بسته گردد رهِ بدگمان
برافروخت آتش در آن کوهسار
شد آهن چو سیلاب، جوشان و خوار
پس آنگه بفرمود مردِ هنر
بریزد مسِ را به آهن، شرر
چو شد سدّ محکم به تدبیر شاه
برآمد ز دلهای بدخواه، آه
ولی روزی آید که بینی عیان
بریزد خدا این بنای گران
به فرمان رب، چون برآید سروش
فرو ریزد آن سد ز جوش و خروش
فساد آورند آنچنان در جهان
که بندد ز اندوه چشم زمان
ولی وعدهی حق نیاید خطا
که روشن شود چهرهی کبریا
خدا وعده فرموده بر صالحان
که آید امیری بر این کاروان
خدایا "رجالی" ز فتنه رهان
ز یأجوج و مأجوج و کفر و فغان
فصل دوم
بخش اول
داستان قوم نوح
به نام خدا لب گشوده نبی
که آمد ز یزدان پیام جلی
صدای خروشان او از خداست
پیام الهی به مردم رواست
به سوی خدای خود آیید باز
که جز او نباشد کسی چارهساز
به آیین پاکش دلافروز باش
ز زشتی و بیداد پرهیز باش
ولی قوم او، سخت لجباز بود
دلی پر ز کبر و پر از راز بود
چو طوفان حق این ندا برکشید
دل اهل باطل ز جا برتپید
نهان کرد گوش از صدای خدا
که با عقل خامش نیاید صدا
به طعنه شنیدند آواز نور
نه گوشی برایش، نه دل را حضور
ز رحمت، صبوریست راهِ رسول
به شبهای تنهایی و دلِ ملول
ز هر ره نمود آن رسولِ خدا
صدای محبت، چو بوی صَبا
به جز اندکی اهل دل، در دیار
به دلها نتابد پیام و شعار
به یزدان چنین گفت پیغامبَر
که این قوم گمراه و بی دادگر
پیامش پذیرفته شد بیدرنگ
که آید بر آنان بلایی خدنگ
ز حق آمد آوازِ لطف و ندا
که کشتی بنا کن، ز بهر بلا
به دستان خود چوبها را برید
در آن دشت خشک، آیتی آفرید
ز هر نوع حیوان، دو تا برگزید
که نسلش بماند ز طوفان رهید
گروهی ز مردم شدندش رفیق
گرفتند راهِ هدایت دقیق
دل از کفر و تردید برداشتند
به نور یقین سر برافراشتند
ولی کافران خنده بر لب زدند
که این پیر، بر خاک، کشتی زند
ندیدند پایان آن ماجرا
که آید شبی باد و سیل و بلا
یکی بانگ آمد که طوفان رسید
ز هر سو زمین و سما را وزید
ز چشمه زمین موج برداشت سخت
فلک ریخت باران، به کوه و به دشت
به کشتی درآمد گروه نجات
به امر خدا، جملگی شد حیات
بگفتا پدر بر پسر ، شو سوار
که آب آید از سر، در این کوهسار
پسر می گریزد به کوهی بلند
به قصد رهایی ز آب و گزند
ولی موج طوفان بر آمد ز کوه
که جانِ پسر را گرفت از ستوه
بگفتا خداوند پاک و مبین
که فرزند نوح است بیرون ز دین
چهل روز سختی، بود در جهان
نه دریا سکون و نه ساحل هر آن
ندا آمد از حضرت کردگار
که وقت فرود است و وقت قرار
" رجالی" حکایت کند با یقین
کلید نجات است ایمان و دین
بخش دوم
داستان قوم لوط
خدا داد لوط نبی را وقار
ز گمراهی قوم ، جان را شرار
فرستاده شد نزد قومی تباه
که بستند دل ، بر هوای گناه
چنان گشته در شهوت و حرص و آز
که شرم و حیا گشت ، دل را نیاز
چو خورشید سر زد ز برج بلند،
نبی آمد و گفتگو کرد چند
چه آید به جان شما این چنین؟
که دوری ز وصل و ز راه یقین؟
مگر نیست، زن آیتِ کبریا؟
نماد صفات جمالِ خدا؟
زنی را که روح است و جانِ جهان
چه جویید از وی، جز از صدق و جان
زن آیینهی ذاتِ یار و خداست
که سرچشمهی مهر و لطف و وفاست
چرا مرد را میکنید اختیار؟
نه رسم شرافت، نه آن افتخار
به جای زنان، میل مردان چرا؟
ز پاکی بریدید و شیطان چرا؟
جهالت گرفت آن مزار و دیار
فساد آمد و رفت ایمان ز کار
به جای عفاف، آتش افروختید،
ز شرم خدا، جامهها سوختید
ز نور خدا هر دلی رخت بست
ز قانون یزدان برید و گسست
ز فرمان یزدان گریزان شدید
همه سوی دوزخ شتابان شدید
جهان پر ز زشتی شد و تیرگی،
ز معنا تهی گشته شد زندگی
سخن گفت لوط از ره دین و داد
کسی گوش جان بر پیامش نداد
خدا دادتان فرصت روزگار
که شاید شوید اهل مهر و وقار
به پند نبی تن ندادند جمع
دل از حق بریدند و رفتند جمع
بیامد ز یزدان سه نور از سپهر
که بگرفتشان قهر، انداخت مهر
به سیمای مرد و نکو، دلفریب
به خانه رسیدند، در شب غریب
نه اینان به سودای شهوت قعود
ز فرمان حق سوی دعوت فرود
به مهمان، طمع داشت نامحرمان
نکردید از شرم و عصمت نهان
کسی کو رود سوی افعال زشت
ببیند سرانجام خواری و کشت
به گمراهی افتاد افعال جمع
به باطل برفتند امیال جمع
خدا گفت: "لوطا! روان شو ز جا
ببر خویش و یار و رهان جان ز ما
همان شب ز گردون فغانی بپاست
جهان در هراس و زمین را فناست
نه یک خانه ماند و نه کاخ و نه گور
همه خاک شد آنچه بود از غرور
به فرّ و قضا شهرشان واژگون
ز ابر آمد آتش، همه سرنگون
ز لوط این سخن ماند در باورم
که با حق برآی و به باطل نرم
به مهمان "رجالی" رسیدی، شتاب
ز اخلاق و حکمت شود فتح باب
فصل سوم
بخش اول
قوم موسی
به نامِ خداوندِ والاگُهر
که راهِ سلوک است راهِ ظفر
خدایی که بر لوحِ تقدیرِ ما
نوشت از ازل، مهر و تدبیرِ ما
سخن با یقین،جرعهای جانفزاست
که از ساغر حق، شرابی سزاست
ز شاهی که در مصر بنمود فخر
مزین به تاج و کلاه و گهر
همی گفت من پادشاه زمین
خدای بزرگم، به دین و یقین
جهان را به فرمان من استوار
شدم بر همه خلق، فرمانگُذار
نهان کرد هر فتنه را در درون
ز مستی رسیدش ورا سر نگون
به اصحاب یعقوب، نوزادگان
نماند ز شمشیرشان در امان
که هر مرد نوباوه را کُشت باز
نه دانش بماند، نه بینش، نه راز
ز بیم قیامی که ممکن سزد
به بختش بلای خدایی رسد
دل مادران را ز آهی گداخت
زمین شد سیه، آسمان رنگ باخت
در آن روز نوزاد موسی رسید
چو نوری ز غیب اندر آن شب دمید
خدا گفت: ای پاکدل، غم مدار
ز لطف من آید بر او صد بهار
رها کن به نیل این گهر را فراز
که خیزد از او حافظی سرفراز
چنان کرد و در موج او را نهاد
که تقدیر حق، کارها را گشاد
ز بخت، آن سبو سوی دربار شد
به دستان زن، لطف دادار شد
بگفتا زن پادشه آسیه
بپرهیز از قتل و هم فاجعه
بود شاید این نیکدل، رهنما
شود مایهی مهر و نور و صفا
پذیرا شود دعوت آسیه
ندانست موسی بود واقعه
در آغوش دشمن، پسر پرورید
دهد خلق عالم نبی را نوید
همیقد کشید و پسر شد سروش
به دربار ظلمت، چراغی خموش
چو دید از ستم، قوم خود در عذاب
دلش شد چو آتش، پر از خون و تاب
به مردی ز فرعونیان شد خروش
نگردد ز آن پس به ظلمت خموش
ز ترس قصاص و ز فرعونیان
به صحرا زد و دشت و کوه و دمان
ندا آمد از سوی یزدان به جان
منم خالق کوه و دشت و جهان
به فرعون نشان ده ضمیر نهان
ببر آیت حق، نه تیغ و سنان
روان گشت موسی سوی آن دیار
به عزم و توکل، به یاری یار
خداوند یکتا، تو را پند داد
به دل راه روشن، به جان از فساد
بدینسان گذشت آن نخستین پیام
که شد خوار فرعون و بیداد و دام
تو با دل بخوان قصهی راستین
که هر واژهاش عشق و نور یقین
کسی کو ندارد " رجالی" یقین
نگردد رها زین ره پر گزین
بخش دوم
گوساله سامری
برون شد نبی، موسیِ دادخواه
ز قومش جدا، سوی میعادگاه
چو سوی خدا شد، جهان را نهاد
به هارون، پیام خداوند داد
که ای جانشینم، بپا دار پیش
مگو با کسی کو نداند ز خویش
چو موسی ز خلوت برآمد ز طور
گروهی دچار گژی و غرور
دلش پر ز درد است و آه و فغان
که قومش گرفتار وهم و گمان
به سوی برادر شتابان برفت
غضب بر دل و جان او چیره گشت
فسونی عجب سامری ساز کرد
ز زرهای فرعون،سرآغاز کرد
بتی ساخت، گوسالهای خوشبیان
به ظاهر حقیقت، به باطن گمان
ز گوساله آوا چو آمد پدید
خرد را ندانست قوم عنید
کسی کو ندارد یقین در نهان
شود طعمهی دیو وهم و گمان
بگفتند موسی، که معبود ماست
ندیدی چه نوری در آن نقشِ هاست؟
ولی قوم سرکش دچار غرور
ز یزدان و ایمان به کلی به دور
بگفتند موسی: خدایت کجاست؟
بگفتا که در جان هر یک شماست
خدا را بجو در صفای درون
نه در گاو دستی، نه آیین دون
خدا در دل پاک پیدا شود
نه در جلوهٔ زر هویدا شود
بگفت این و با خشم و بانگ بلند
برافکند آن بت، در آتش، چو بند
چو سامر شنید آن خطاب جلال
که باید شود دور، بیقیل و قال
ز موسی گریزان شد و بینشان
به جایی که تنها بود ، بیامان
ز شرمِ گناه و ز داغِ ستم
همه سر به زیر و تنافکنده غم
همه سوی موسی شدند از هراس
که ای ناصح ما، تویی بیقیاس
دعا کن، که ما خسته از درد و آه
نداریم، جز گریهی شب، پناه
دعا کرد موسی به پروردگار
که ای رازدانِ شب و روزگار
اگر قوم جاهل گنه کردهاند
مرا از جزایش مکن دردمند
ندا آمد از لطفِ ربّ کریم
که هستم غفور و رحیم و حلیم
سپس حق فرستاد الواح نور
که آیینِ حق بود در آن سطور
به موسی عطا شد کتابی مبین
که بنوشت از حق، به خطّ یقین
همان حکم و آدابِ دین در نهان
که روشن کند راه شب را عیان
به قومش رسانید این لوح نور
حقیقت عیان شد، فرا سوی طور
بگفتا: بخوانید آئین حق
خدا را پرستید، در دین حق
خدایی که دریا " رجالی" گسست
عدو را به طوفان قهرش شکست
بخش سوم
داستان گاو بنی اسرائیل
شنیدی حکایت ز قرآن پاک؟
ز گاوی که شد آیتِ اهلِ خاک
چو قتلی پدید آمد اندر قبیل
نبود از حقیقت نشان و سبیل
خدا گفت: گاوی کنید انتخاب
که در خون او هست رازِ ثواب
خدا کرد بر قوم موسی خطاب
که رمز نجات است این انتخاب
از این فتنه نآید نشان و اثر
که خونی به ناحق به خاک و هدر
ز قاتل نماند نه نام و نشان
که رازی نهان است در این میان
بگفتا خداوند عرش و مکان
به خون بقر باشد این امتحان
بگفتند: ما را چه بازیست این?
چنین حکم بازی ، چه رازیست این?
نباشد سخن جز به صدق و قرار
که بازی ندارم به گفتار یار
بگفتند پرسش نما از خدا
که چون است رنگش، بگو رهنما
بگفتا: نه پیر است و نه بچه سال
میانسال و آرام ، دور از جدال
نگفتند آن را نشانش چهسان؟
بخوان حقتعالی، بگوید نشان
نبی گفت: زرد است و تابان چو روز
کند دل چو خیره که رنگش فروز
نگفتند: دل را نیامد ثبات
بپرس آن نشان را، ز ربالصفات
نبی گفت: نه رامِ شخم و جهاد
که پاک است از هر گناه و فساد
بگفتند: اینک سخن گشت راست
چنین گاو مقصود اندر چراست
به زحمت چنین گاو آید به کار
که همتا ندارد در این روزگار
بکشتند گاو ی چو امر خدا
که پیدا شود رازِ آن خونبها
خدا گفت: زن گاو را بر بدن
برآرد ز مرده، نهان را سخن
چنان شد که مرده ز جا خاست باز
نمود آنکه شد قاتلِ جان گداز
سخن گفت و آنگه عیان شد نهان
که همخوی آن زشتخویانِ جان
در آن قصه، اسرار بسیار بود
که با شک دل قوم بیزار بود
اطاعت ز حق گر بود بیچرا
شوی برتر از عرش و فرش و ثرا
ولی آنکه چون اهل تردید شد
ز نور تو افتاد و نومید شد
چو تردید گردد بهجای یقین
نیابی تو شادی، نه نور جبین
به درگاه حق دل چو آیینه کن
ز عشق خدا جان و دل بیمه کن
نه فرمان خالق به بازی بود
نه هرگز به باطل نیازی بود
اگر پشت بر حکم یزدان شود
به چاه ضلالت، فروزان شود
بگیر این حکایت، ز قرآن به گوش
که راه خدا هست ای دل، سروش
اگر دل دهد تن به فرمانِ حق
" رجالی" شود غرقِ ایمانِ حق
فصل چهارم
بخش اول
اصحاب یس
به نام خداوند مهر و وفا
که بخشد به دلها صفا و جلا
خدایی که از لطف بیانتها
به دلها نشان داد راهِ رَجا
برآشفت ظلمت ز نور اله
که بخشید عفوی بر اهل گناه
پیمبر بفرمود : این ماجرا
بگویم که گردد جهان را صفا
بگو قصهی قوم گمراه را
که بستند بر انبیا راه را
یکی شهر پر فتنه و شور و شر
ز دانش تهی، غافل از راهبر
فرستاد یزدان دو پیغامبر
که آیند و گویند، از دادگر
ولی قوم کذاب خارج ز دین
پذیرا نگردید راه یقین
ز طغیان و کفر و دروغ و فساد
نباشد پذیرای آن حقنهاد
دل افسرده گردد نبی در مقام
بگوید: خدایا! نما انتقام
فرستاد یزدان امینی دگر
که آرد ز رحمت به مردم خبر
سه تن بهر ارشاد دعوت شدند
ز وحی الهی، به بعثت شدند
بگفتند ما را هدایت بلاغ
رهایی ز کبر و ز ظلم و نفاق
نخواهیم دنیا، نه جاه و مقام
رضای خدا هست ما را مرام
شما را به توحید دعوت کنیم
به راه نجات و عبادت کنیم
ولی قوم کافر ز حق دور شد
به شومی گرفتار و مهجور شد
لجاجت نمودند آن قوم خوار
به نکبت فتادند در روزگار
در این لحظه مردی ز پاکان دهر
که پاک آمد از بند و زشتی و شر
ندا داد با شور و سوزی درون
که این ره بود راه کفر و جنون
ره انبیا راه نیک شماست
رهی غیر آن بر شما نارواست
کتک خورد با چوب و سنگ و لگد
نبودش پناهی، نه یار و مدد
ولی قوم، کشتند او را چو خصم
به شمشیر و تیر و به بند و ستم
در آن دم که جانش به جانان رسید
ندا سوی یزدان چو فرمان رسید
درآ در بهشت خداوند خویش
که جاوید باشی به آرام بیش
ندانست آن قوم ناسازگار
که افتاد در خشم یزدان شکار
ز یز دان برآمد شراری عظیم
که گشتند در ظلمت و ترس و بیم
زمین گشت لرزان، هوا شد سیاه
برآمد شراری ز هر سو نگاه
نه لشکر فرستاد بر سر، خدا
نه حاجت به فرّ و نه هیبت روا
به یکتای دادار دل کن سپار
که با مؤمنان است پیروز و یار
نگه کن! "رجالی" چه شد زور و زر
به یک دم فرو ریخت آن نام و فر
بخش دوم
اصحاب سَبْت
به نام خداوند یکتا اله
بود چاره ساز و امید و پناه
خدایی که دریا و هامون و کوه
بود جلوهای از جلال و شکوه
زمین را ز لطفش قرار آمدست
ز عطر وجودش بهار آمدست
بفرمود بر قوم موسی پیام
که بیرون شوید از فریب و ز دام
یکی روز بستند عهدی به سخت
که «سبت»ش لقب شد، به فرّ و به بخت
که این روز مخصوص پروردگار
نه جای تجارت، نه جای شکار
در آن روز دل را طهارت کنید
ز کار جهان دست از دل برید
در آن روز باید عبادت کنید
ره بندگی را سعادت کنید
نگردد در آن روز کار و تلاش
عبادت نما، ترک کسب و معاش
چو دریا بد آنجا نه کوه و کمند
نه راهی به ساحل، نه کشتی، نه بند
صیادی و ماهیگری کارشان
که دریا بُود کسب و بازارشان
ز حکمت، در آن روز سَبْتِ مُبین
ز دریا برون شد چه صیدی وزین
پدید آمد آن روز ماهی به تور
جهان پر شد از شور و شوق و سرور
در ایّام دیگر نه ماهی به تور
که دریا بُد آن روز خالی ز شور
چو دیدند ماهی در آن روزگار
به دل شد هوای گنه آشکار
که دامی فکندند آن قوم دون
به فتنه فتادند، با صد فسون
به جمعه نهادند توری چو دام
که صیدی برآرند پنهان ز عام
به ظاهر نباشد خطا سهمگین
تخطی شود حکم یزدان و دین
به ناگه برآمد ز گردون بلا
که آتش فکندند بر ماجرا
ز قدرت به پستی فتاد آن گروه
ز انسان جدا گشت شأن و شکوه
چو بوزینه گشتند آن قوم دون
ز طغیان فتادند خوار و زبون
نه نامی نه نسلی در این روزگار
گنه کردشان زار و بیاعتبار
خدا گفت: این آیت کبریاست
که آیینهی عدل و قهرِ خداست
مکن حیله در دین و فرمان ما
که باطل شود مکر و گردد بلا
چنین است تقدیر اهل گناه
که در آتش قهر و گردد تباه
سه فرقه شدند آن زمان در دیار
یکی گمره و دیگر اهل وقار
ز کردارشان شد گروهی تباه
که آمد ز قهر خدا، رنج و آه
به پایان رسید این پیام کهن
که باشد مرا قبله آن ذوالمنن
مکن ترک فرمان حق، ای خرد
که دل بیهدایت به ظلمت رود
ز طغیان و عصیان "رجالی" بسوز
به دریای توحید، دل را فروز
بخش سوم
اصحاب الرَّس
به نام خداوند جان و خرد
سخن را به ژرفای معنا بَرَد
خدایی که افلاک را روشنی
دهد مُلک را جان و هم ایمنی
ز قدرت پدید آمدش آسمان
ز حکمت، زمین گشت آرامجان
نهاد از کرم چشمه و جویبار
ز لطفش زمین شد پر از لالهزار
برانگیخت مردی ز نسل بشر
که بنمود آیین حق در نظر
به قومی رسید از ورای نظر
که بودند در بندِ جهل و خطر
درختی پرستید آن قوم دون
که راندند حق را ز دلها برون
درختی پر از سایه و برگ و بار
که ربّش شمردند با افتخار
چو آمد نبی، آن امین خدا
بگفتا ره شرک باشد خطا
پرستش سزاوار آن داور است
که جان و خرد را پدید آور است
نبی گفت: ای قوم غافل ز نور
نهادید دل را به شرک و غرور
خدایی که جان داد و لطفش سزاست
سزاوارِ حمد است و شکر و رضاست
بترسید از خشم پروردگار
ز طوفان قهرش، ز رعد و شرار
ولی قوم، در کبر و نخوت شدند
دچار غم و درد و ذلت شدند
بگفتند: این مرد، افسونگریست
که آتشنهاد است و خیره سریست
سخنهای او ریشه در آذر است
که شیطان ز آتش، نه از گوهر است
نبی گفت: من حامل نور دوست
رسالت، ز عشق و عنایت، ز اوست
چو حق گفت و افتاد آتش به جان
ز کین برکشیدند تیغ و سنان
کشیدند روزی نبی را به چاه
که آسان شود راه ظلم و گناه
فکندند او را به چاهِ سیاه
که آکنده از درد و بیم و تباه
نبی در دل چاه گفتا: اله!
تو دانی به دل دارم امّید و آه
نبی را در آن ظلم، حق یار بود
بر او مهر و لطفش پدیدار بود
ولی قوم، نشنید آن راز جان
ز کین شعله افروخت، از دودمان
در آتش بود آن دلافروز پاک
که میبرد از جان، غم و اصطکاک
خدا گفت: ای آسمان، بیامان
بسوزان ستمگر، به دوزخ روان
نماند نه باغ و نه سبزه، نه آب
نماند جز آوای درد و عذاب
درختی که معبودشان بود یار
بسوزد تماما به قهر و ز نار
ببارید آتش ز گردون فراز
بسوزاند آن قوم پر شر و راز
در این قصه باشد هزاران پیام
که جز اهل دل را نیاید به کام
چو خشم خدا شد " رجالی" عیان
شود کوه و صحرا ز داغش فغان
بخش چهارم
اصحاب اعراف
به نام خداوند خورشید و جان
که از عشق او شد هویدا جهان
خدایی که بخشندهی نور و جان
خدایی که داناست بر هر نهان
زمین را بفرمود تا شد قرار
فلک را به گردش در آورد یار
سپهر از جلالش درخشان شود
به حکمش فروغ از دلِ جان شود
به روزی که جانها شود آشکار
بر افتد ز رخسار هر پردهدار
به نفخی که خیزد ز صورِ ملک
بلرزد از آن ناله، عرش و فلک
زمین لرزه شد، کوهها شد غبار
فلک شد نگونسار، در کارزار
گروهی روان سوی جنّات و نور
به کام دل و جان و بهجت، سرور
گروهی دگر در میان عذاب
که پیوسته بودند در اضطراب
در آنسو، نواهای شادی و شور
در اینسو، خروشِ شرار و فُتور
ولیکن گروهی میان دو راه
نه در باغِ رحمت، نه در رنج و آه
به اعراف خوانند آن جایگاه
که باشد میان بهشت و بلا
به سیمای هر کس نگه میکنند
به میزان کردار، ره می برند
نه آتش گرفتند، نه شادمان
نه دور از امیدند و نه در امان
در آن دم که گردد قضا آشکار
برون آید آن مهر در انتظار
خداوند ما راست داور بود
نه یار ستم، بلکه یاور بود
وگر کرد ما را به اعراف راه
ز ما خواست مهر و وفا با نگاه
به اعراف باشد نگاه و ندا
که ای مردم! این است فرمانِ ما
نه خورشید تابان، نه شب در پناه
همه منتظر، چشم در چشمِ راه
به یزدان، که بیند نهان و عیان
بداند ره ظلم و نورِ جهان
چرا کِشت ما بیثمر گشته است؟
چرا آتشی بر جگر گشته است؟
نه دوزخ، نه جنت ترا در خور است
نه شادی، نه حسرت، ترا در بر است
به اعراف، باشد ندا سوی یار
که کی آید آن حکمِ پروردگار
نداریم یاری، جز او در جهان
که بردارد از ما، غبار گمان
ز طغیان و کبر و ز خشم و غرور
نماند در این دل نشانی ز نور
ندا آمد از حضرت کردگار
مزن دم، که عدلم بود استوار
اگر آهِ شب گیرد از دل سرود
گشایم درِ عفو بر هر وجود
نه من در گناهت نهم شعلهزار
که خود در خود افتادهای بیقرار
اگر سجده گردد ز دل با ندام
شود سایهام بر شما مستدام
بدان ای "رجالی"، ره ذوالجلال
بود پاکی نفس و طی کمال
بخش پنجم
اصحاب الاُخدود
به نام خدای جمال و جلال
که بندد به بیداد، راه کمال
خدایی که عالم ز نورش پُر است
دل هر که دارد صفا، مهتر است
خدایی که بخشد عطا بیحدود
به درگاه او نیست جز مهر و جود
جهان را ز حکمت بنا کرده است
به هر سو نشان از خدا کرده است
ولی در دل چرخ نیلوفری
برآید شرر از دلِ کافری
یکی شاهِ خودرأی و خودکامه بود
که از ظلم و بیداد افسانه بود
به مردم چنین گفت با افتخار
منم خالق خلق و خود کردگار
دلش پر ز نخوت، زبانش فریب
نخواند دلش نام پاک حبیب
دلش خالی از مهر و یادِ خداست
نه در جان صفا و نه در لب وفاست
سپاهی گران داشت ، قدرت فزون
ز حکمش فرو ریخت، تخت و ستون
ز بیمش نیاسود دل از عذاب
نبودند جز در غم و اضطراب
به ظاهر سرافراز و پیروز گشت
ولی در درونش شب افروز گشت
ستمگر نماند، به انجام کار
شود خوار و خاموش، در روزگار
در آن شهر، نوری پدیدار گشت
دل مردمان را به دیدار گشت
جوانی، خردمند و روشنضمیر
که میدید در جان، چراغ منیر
به دل مهر حق داشت، نورِ یقین
به لب آیت حق برآمد ز دین
خدا را پرستید با نور و داد
پذیرا نگردید، ظلم و فساد
ز اسرار غیبی خبر داشت او
زبان را به حکمت برافراشت او
چو بشنید شاه آن خروش و خبر
دلش پر ز کین شد، چو دریای شر
بفرمود شاه: ای جوانِ فریب
بگو کیست پروردگارت، قریب؟
جوان گفت: پروردگارم خداست
نه تو، ای ستمکارِ خود خواه و پست
گروهی تمایل به شرع مبین
به دل آتشی شد شه و خشمگین
یکی خندق ژرف ایجاد کرد
ز آتش پر و ظلم و بیداد کرد
بگفتا: که هر کس خدا هست یار
به خندق بسوزد ز خشم و به نار
ندانند اینان که ربّ جهان
نظاره کند حال و فعل و زبان
به یک لحظه گشتند آن بدگمان
ز تختِ ستم بر زمین و نهان
نماند از ستم، تخت و تاج و جَلال
فرو ریخت بُنیاد ظلم و زوال
به جا ماند ایمان و مردانگی
به جا ماند از صبر، فرزانگی
به پایان رسد قصهی سوز و آه
که عبرت شود ظلم و بیداد شاه
بشد شعلهها مایهی فتحِ جان
رجالی سراید ز عشقی نهان
بخش ششم
اصحاب الجنه
به نام خدای جلال و شکوه
که بخشد عطا را، به قلب و به روح
به اسم خداوند خورشید و ماه
که بخشندهی رزق و بخشنده راه
خداوند عدل و خدای وفا
که بنشاند آتش به باغ جفا
ز حکمت دهد فیض بر اهل جان
که بنمایدت راهِ نور و نشان
یکی قصه از اولیایِ خدا
سرایم به شعر و رضای خدا
من این قصه گویم به اهل نظر
که احسان بماند، نه مال و نه زر
که آمد در آیات فرقان پاک
بود پند آن، زنده و تابناک
در آن دهر، مردی خداترس بود
که اعمال او عبرت و درس بود
ز باغی پر از میوه و سبزهزار
نوایی ز رحمت بود آشکار
چو میچید هر سال از آن باغ بار
ز بخشش شد او یار بییار و یار
خدا شاد از آن دلنواز و کریم
زمین شد ز بخشش چو باغ نعیم
درختان پر از برگ و بار و صفا
زمین پر ز سبزه، ز لطف خدا
در آن باغ، شاخه پر از میوه شد
ز صد نعمت حق، همه چیده شد
پس از مرگ آن باغبانِ دلیر
نماند نشاطی ، نماند عبیر
بگفتند: دیگر عطا را چه سود؟
که دنیا بود جای کوشش، نه جود
یکی گفت: ما این زمان وارثیم
نخواهیم کس را شریک و سهیم
سحر گه چو آمد، ز خواب آمدند
به سوی درختان ، شتاب آمدند
نخواهیم چیزی برد کس ز باغ
که این مال ما شد، نه راه و چراغ
ندانند هر لحظه چشم خدا
بود ناظر و واقف از حال ما
چو اصحاب الجنة ندیدند فقر
خدا زد شراره به نعمت، ز قهر
ز طوفان و صاعق، ز آتش، شرر
در آن باغ زد شعلهی بیخبر
ندیدند زآن سبزه و برگ و بار
فقط بود ویران و خاموش و زار
یکی گفت: ما را چه آمد به سر؟
نه باغی، نه نعمت، نه زیبا نظر
خداوند، ما را بدینسان گرفت
ز ما نعمت و باغ و بستان گرفت
ز آه فقیران و درماندگان
چنین شد که نعمت نماند امان
چو بخشش نکردند بر مستمند
خدا نعمت از خوان ایشان بکند
اگر بیحیایی شود آشکار
زند آتشی بر سرِ نابکار
اگر شکر نعمت ندانید راست
ز دست شما نعمت آید به کاست
که دنیا سراسر بود امتحان
چه با درد و محنت، چه با بوستان
چو توبه کنی و ببخشی عطا
بیابی " رجالی" ، هزاران نوا
بخش هفتم
اصحاب کهف
به نام خداوند روح و روان
صفابخشِ جان و شفایِ نهان
خدایی که جان آفرید از عدم
به خاک سیه داد جان و کرم
سخن از جوانان پاک و بصیر
که گفتند: حقّیم و پاک و دلیر
دلِ خستهشان سوی دادار گشت
زِ شرک و زِ بتخانه بیزار گشت
خدا هست ما را امید و پناه
بر او تکیه کردند در شامگاه
در آن شهر، شاهی ستمکار بود
دلش خالی از مهر دادار بود
ولی دلسپیدان روشنضمیر
شدند از رهِ باطل، آماج تیر
یکی گفت: یاران! دیاری رویم
زِ آشوبِ دوران، به غاری رویم
دگر گفت: با ظلم، دل یار نیست
که جز حق، سزاوار دیدار نیست
به پیمانِ پاکِ خدایی شدند
زِ هر بندِ دنیا رهایی شدند
جهان تار و پر فتنه از ماجرا
فقط نورِ حق ماند، باقی هَوا
به شب، بیخبر، سوی صحرا شدند
زِ دنیا گسستند و تنها شدند
زِ دنیای ظلمت، به نور آمدند
به خلوتگهِ راز و شور آمدند
نشستند در غار و سر بر زمین
به یادِ خدا، با دلی آتشین
دعای جوانان، دعای شبان
چراغی زِ لطفِ خدای جهان
شدند آن دلیران به خوابی دراز
که جز دادگر کس نداند ز راز
گذشت آن زمان، سالها در خموش
فقط مهرِ یزدان بُد آنجا سروش
زِ خوابِ درازی شود جان رها
ندانست کس آن شب از روزها
یکی گفت: دیگر توان نیست ما
کسی نان بیارد، نمانَد قوا
یکی سکه برداشت، با شوق جان
برون رفت، پنهان، به سوی نشان
چو آمد به بازارِ کسب و قرار
ندید آنچه باید، زِ عدل و وقار
نشان داد سکه، به بازارگاه
زِ حیرت، برآمد خروش و نگاه
که این چیست؟ از عرش بالا نشان؟
چه دارد در آن سکه، رازِ نهان؟
بگو از کجایی؟ کدامین دیار؟
که گویی زِ عهدِ خلیل و نگار
جوان گفت: ما از تبارِ قدیم
نه گنجی به کف، نی دلی پر ز بیم
بیامد گروهی، به شوقِ نجات
به غاری که یاران دین و ثبات
ازِ آن پس شد آن غار، جایی شریف
به یادِ دلیرانِ پاک و عفیف
بنایی به پا شد در آن روزگار
به نامِ دلیرانِ بیخوف غار
چه زیباست قرآن، چه نیکو بیان
" رجالی " حکایت کند بر کسان
بخش هشتم
اصحاب فیل
ابرهه با لشکر فیل و سپاه
کرد رو سوی حرم، با خشم و جاه
ساخت در صَنعا بنایی در یمن
کاخی از زر، پُر ز نقش و پُر سَمن
گفت: این، آیتسرای ایزدیست
کعبهٔ پیشین، دگر شایسته نیست
خلق، رو کردهست سوی آن مکان
نام آن، بالا گرفته در جهان
کرد مکری پُر ز تزویر و دغا
ساخت محرابی نمونه از طلا
دید آن تدبیر بیحاصل فتاد
دل به کعبه، سینهها لبریز باد
خشمگین شد، نعره زد: ای مردمان
میکَنم این خانه را ویران چنان
کرد لشکر را مهیّا در نبرد
هیچ رحمی بر خلایق او نکرد
در دل لشکر، قوی فیلان بود
صفشکن در حمله و میدان بود
ره سپردند از یمن تا سوی شام
بر سر هر قافله بستند دام
مکه شد اشغال و مردم بیپناه
خسته از بیداد و در چنگ سپاه
کعبه در پیش و دل از کینه پر است
لشکر فتنه نمادش خنجر است
داد پیغامی به مردم مرد پیر
جملگی تسلیم یا جنگ و اسیر؟
گفت عبدالمطلب، اندر جدال
کعبه را باشد خدایی بیمثال
رزم فیل و کعبه بر دوش خداست
من خدایی دارم، او خود پادشاست
ابرهه گفتا خداوندت کجاست؟
وهم باشد این سخن، باور خطاست
بامدادان داد فرمان حمله را
تا بجوشد خشمِ لشکر چون بلا
ناگهان آمد صدایی سهمناک
در فضا پیچید بانگی تابناک
مکه پر گردد ز فوجی پرخروش
مرغ هایی از فلک، پر جنب و جوش
هر یکی سنگی ز سجّیلش به چنگ
بر سر قوم ستم بارید سنگ
سنگها همچون شراری شعلهور
سوختند آن لشکر ظلم و شرر
ابرهه افتاد چون برگ خزاں
تن پر از درد و دلش شد بیامان
هیچکس را ز آن سپاهِ پرغرور
راهِ برگشتن نماند, ز آن عبور
کعبه ماند و نام آن در این خطر
قبله گاه مسلمین تا روز حشر
چون حرم از فتنهها شد بیغبار
دل به افلاک حقیقت گشت یار
سال فیل آمد، ولی معنای آن
شد چراغ راه جانهای نهان
زاده شد در مکه، ختمالمرسلین
آفتابِ معرفت، آن بهترین
عالمی از فیض او آغاز شد
کعبه هم در سایهاش ممتاز شد
قصه ی فیل و حرم افسانه نیست
درس توحید است،آن بی پایه نیست
هر که با حق بست پیمان از درون
نیست در دنیای ظلمت سرنگون
قبله شد آن خانه تا روزِ قیام
در پناهِ حق، " رجالی" هر مَلام
فصل چهارم
بخش اول
داستان قابیل و هابیل
به نام خداوند مهر و صفا
خداوند عدل و خدای وفا
که با نور خود سازد او آشکار
نهادش به گفتار و فکرت قرار
ز خاک آفریدش به نفخه ز جان
که شد مایهی عقل و مهر و نشان
چو آمد به دنیا، ز لطفِ نهان
زنی بردبارش شد آن همزبان
دو فرزند دادش، یکی باوفا
دگر، پر ز نیرنگ و مکر و ریا
یکی بود هابیل و نیکو سرشت
که هرگز به دل کینهای را نکِشت
چرا پیشه او بود در کوه و دشت
دلش خالی از کینه و بغض گشت
دگر بود قابیل و اهل فساد
نباشد چو هابیل، روشن نهاد
زراعت بود پیشه و سخت کوش
دلش پر ز کینه، چو آتش، خروش
زبان چون گشودند در انتخاب
نه میزان بُد آنجا، نه عقل و صواب
که قابیل خواهان دختی نکو
ولی حکم یزدان بدش، منع او
چو در بند شیطان گرفتار شد
به دام هوا، دل پر آزار شد
بگفتا: نخواهم چنین بندگی
که باشد سزاوارشان زندگی!
پدر گفت: با حق بود داوری
ز نیکان بماند به جا سروری
بگفتا که هر یک ز اموال خویش
ببخشد به در گاه حق، مال خویش
گزین کرده هابیل، قوچی سترگ
اجابت نمودش خدای بزرگ
ز گندم گزین کرد قابیل و چید
نهاد آن به درگاه و پاسخ ندید
به هابیل گفتا ز بغض و حسد
نباشد امید و حیات و مدد
جوابش چنین داد آن مرد پاک
که: یارب! نگهدار ما را ز خاک
زند سنگ سختی به هابیل او
شود کشته، آن بندهی نیکخو
فتاد آن برادر به خاکِ سیاه
شد آغاز ظلم و نخستین گناه
فتاد آن برادر ز درد و ز خون
بگفت: ای خداوند! بنما تو چون
که این فتنه را در زمین کم کنی
دل از کین و خشمش تو بیغم کنی
جهان گشت تاریک و دلها فسرد
که آدم به سوگ جگرگوشه مرد
تنش ماند بر خاک و شد شرمسار
نداند در آن لحظه راه گذار
نگه کرد قابیل بر پیکر ش
ندید آنچنان مرگ در منظرش
فرستاد یزدان، ز رحمت کلان
یکی زاغ را، تا دهد او نشان
ز خاک زمین، روی مردار کرد
نمود آنچه باید، به کردار کرد
به ناله بگفتا که رسوا شدم
ز قرب تو نزد خدا وا شدم
" رجالی" ، نجات تو در زندگی
خلوص است و ایمان، تو را بندگی
بخش دوم
داستان قارون
به نام خداوند نور و یقین
خرد را نگهبان و دلآفرین
که بخشید دانش به آدم ز نور
ز علمش فروغ آمد اندر دهور
یکی مرد بود از تبارِ کلیم
ز اولاد یعقوب و قومِ سلیم
به نامش شد آفاق زیر و زبر
که قارون شد آقای گنج و گهر
نبودش به دل، هیچ جز گنج و زر
ز دولت، برآمد غرور و خطر
همه گنج او در زمین جای داشت
که کس را بدان، دیدهای برنواشت
کلیدش به دوش گروهی گران
بُدی بارشان رنج روح و روان
چنان شد که مردان زورآوران
ز بار کلیدش ، کمر ناتوان
چو قارون بدید آن همه دستگاه
برآمد به کبر و به فرّ و به جاه
به مردم بگفتا: منم بینیاز
که گنج است ما را فزون از نیاز
بگفتند مردم: ز یزدان سپاس
ببر، تا نگردی به محنت، هراس
بگفتا: چه یزدان، چه پیمان، چه مهر؟
منم آن که دارم ز دانش سپهر
نه یزدان مرا داد گنج و مقام
که خود بردم از دانش و زور و نام
ز کفرِان نعمت، به طغیان رسید
به کبر و به بیداد و عصیان رسید
ز دارائیش فخر چندان نمود
چو خورشید زرین نمایان نمود
همه خادمان، جمله حیران شدند
ز حیرت، برون از خود و جان شدند
چو فرعون به تخت بلندی نشست
به طغیان و کبر و ستم دل ببست
چو مردم بدیدند آن تاج و تخت
ز حسرت بسوزند از رنج و بخت
بگفتا یکی خوش به مال و منال
شود موجب عز و رشد و کمال
ولی مرد حق گفت: ای بینوا
چه سود آیدت زین دیار فنا
مبادا که گویی: منم پادشاه
ز فخر و ز مال و ز تخت و کلاه
جهان بگذرد، کار و کوشش بماند
ز دانا و پرهیز، جوشش بماند
چو بالا نشسته ز کبر و غرور
ندایی رسیدش ز دادار و نور
بفرموده حق، زمین جان گرفت
ز قارون، همه گنج و سامان گرفت
زمین را بفرمود تا بر شکافت
غرور و ریا و ظواهر شکافت
فرو ریخت قارون و گنج و سرای
نماندش نه گنج و نه بخت و بقای
فرو برد گیتی، همه کاخ و گنج
نماندش نه جان و نه جام و نه رنج
نه یاری، نه فرزند، نه آشنا
که باشد پناهش در آن ماجرا
ز قارون بماند حکایت به جای
که با زر نماندش نه نام و نه پای
بدان ای "رجالی" ، که مال حرام
شود دام نفس و بُوَد زهرِ جام
بخش سوم
داستان حضرت خضر
به نام خداوند عزّ و جل
که جان را دهد نور عقل و عمل
خدایی که از لطف و فیض مدام
دهد زندگی را صفا و نظام
خدایی که بر هر دلی آشناست
کلید گشایش، رهایی، صفاست
خدایی که بخشنده و مهربان
پناه دل خسته در این جهان
کجا عقل ما می رسد بر مقام؟
که او را نگنجد به وهم و کلام
نه محتاج فرمان، نه دربند چَند
خدای یگانه، عظیم و بلند
به یک "کن" پدید آورد آسمان
زمین و شب و روز و هم اختران
ز موسی شود یک سوالی عیان
که داناتر از تو بود در جهان؟
نبی گفت: دانش مرا هست بیش
که داناتر از من نجویی به پیش
بگفتا خدا این مباهات چیست؟
ز آگاهی و دانش و علم نیست
یکی بنده دارم بر اطرافِ رود
که دل سوی وصل خدا می ربود
ز ظاهر نبیند کسی حال او
خدا داند اسرار و اقوال او
نشانش، یکی ماهیِ مرده بود
که زنده شد و سوی دریا نمود
ببر ماهی مرده با خویشتن
ببینی در آن چشمه راز کهن
چو آنجا شدی، ماهیات جان گرفت
به دریای هستی شتابان گرفت
نبی چون شنید آن پیامِ خدا
شد آمادهی سیر و رهِ با صفا
چو ماهی، زِ زنبیل جَست از نهان
به دریا شد و گم شد آن در میان
چو آمد نبی تا به فصلِ قرار
بدید آن ولی، مستِ ذکر و وقار
دو بحرِ یقین و صفای فغان
درآمیخت با نغمهی عاشقان
نبی گفت: یا عبد رب العباد
ترا خواهم از جان، نه از روی داد
تو دانی زِ علـمِ خدا چیزها
که من بر نیابم در آن رازها
بگفت آن ولی: تو نخواهی توان
که با من روی بر رهی بیفغان
نهان است کارم، پر از رمزو راز
تو گر صبر داری، شوی چارهساز
بگفتش: چون آیی به دنبال من
مپرس از کسی، تا که گویم سخن
پذیرفت موسی، شد آموخته
که آید به ره با دلی سوخته
نبی رفت با او در آن بیکران
به دریا و صحرا و راه نهان
برون آمدند آن دو یارِ حکیم
که کشتی شد آغازِ رازِ عظیم
زِ خضر آن ولی، شد جدا در طریق
ولی ماند در جان موسی، دقیق
زِ خضر آن ولی، دست برداشت باز
که دانست حکمت، نهان است و راز
جهان پر زِ رمز است و رازِ نهان
که بیاذن حق، کس ندارد توان
در این قصه سرّیست از کردگار
" رجالی" زِ حق یافت قدر و وقار
بخش چهارم
داستان ذبح اسماعیل
چو خورشید توحید در جان دمید،
خلیل خدا دل ز یاران برید
شنید از جهانی دگر ذکر یار
ندا آمد از حضرت کردگار
به رؤیا بدید آن پدر راستین
که فرزند خود را کند ذبح دین
بر آن شد که فرمان حق را دهد
نه چونان که دلدار زآن می رهد
بدو گفت: "ای جان بابا، خطاب
که دیدم ترا ذبح کردم به خواب
بگفتا: چنان کن که امر خداست
که اجرای فرمان ز ایمان ماست
پدر، دل بریده ز مهر پسر
پسر گشته تسلیم امر پدر
برفتند با سوز و دل با شتاب
که فرمان یزدان بُوَد فتحِ باب
زمین گشت گهوارهی امتحان
زمان شد میاندارِ خوف و امان
کشید از نیامش خلیلِ خدا
که بگذارد از حلق، تیغِ قضا
برآید ز دل، بانگِ وصلِ نهان
فرو ریزد از عرش، فیضِ اَمان
ولیکن ز پروردگارِ جهان
برآمد پیامی ز عرش و عیان
فرود آمد از عرش حیوان پاک
که سازد ره عشق یزدان ملاک
ز تسلیم و ایمان آن پاکزاد
خدا درس عشق و وفا را نهاد
بگویم کنون شرح این ماجرا
که جز با تجلّی نشد برملا
چو تمثال فرزند از دلبریست
که باید بریدش، اگر بندگیست
خلیل است آن دل که عاشق شود
ز هر آنچه غیر است، فارغ شود
ذبیح است آن کس که باید برید
به تیغ محبت، ز دل برکشید
منای درون است محراب عشق
که آنجا کند عشق، اسباب عشق
ببُر بندِ تن را به تیغ شهود
بزن چاک این پردهی تار و پود
از آن ذبح شد عید قربان پدید
که جان را کند پاک و دل را سپید
که آن ذبح ظاهر، به آن گوسفند
نمودی ز عشقی رفیع و بلند
چو نفس است در بطن جان و نهان
که باید بریدش، به تیغ امان
اگر عقل گردد به تسلیم یار
ز خود میبَرَد دل، به سوی نگار
چو از خویش بگذشتی، آمد وصال
که در بیخودی، زنده گردد خیال
چو عشق آمد و عقل قربان شود
به میدان جان، دل نمایان شود
اگر دلسپاری به آیین حق
شود عید تو عید تمکین حق
که عید است، یعنی گذشتن ز خویش
گذاری سر و جان به رفتن ز خویش
مکن قصه را بند و زندانِ خویش
مبادا دلت بندِ دامان خویش
بکوش ای" رجالی" به راه نبی
بود راه یزدان و مولا علی
بخش پنجم
داستان ابلیس
به نامِ حقیقت، نهان در عیان
که جان آفرید و فروزان جهان
خدا بود و پنهان ز چشمِ جهان
جهان بینشان و خدا جاودان
نبود آن زمان نور و ظلمت پدید
نه کوه و نه صحرا، نه راهی امید
پدید آمد از نور یزدان جهان
ز حکمت برآید نظامی عیان
ملائک بود در صفِ قدس، پاک
نه در دل هوس، نه به جان اشتراک
در آن جمع، موجودی از نار بود
که مأمور خلقت به گفتار بود
نه از جنس نور و نه از خاک و آب
ولی در تجلی، ورای حجاب
ز آزرم و زهدش پدیدار گشت
که در جمعِ قدسی سزاوار گشت
فرشتهنما بود، اما نه پاک
ز آتش برآمد، نه از آب و خاک
چو حق خواست آدم پدید آورد
ز خاک و ز روحش نوید آورد
ز خاکش سرشت و روانش دمید
در او جوهر عقل و جان آفرید
در آن خاک، نوری فروزنده شد
که با جوهر عشق، زاینده شد
سپس آدم آمد به فرمانِ دوست
ز جان آفریدش، عنایت ز اوست
به او کرد تعلیمِ اسم و صفات
که گنجیست در پردهی ممکنات
ملائک چو دیدند آن جلوه را
به سجده شدند از سرِ صدق و جا
ز کِبر آمد آن بانگِ شیطان دون
نکرده است سجده، شد از حق برون
خدا گفت: ای عابد ناسپاس!
ندیدی که کردم تو را از خواص؟
بگفتا: کجا آتش افتد به پای؟
که با خاک گردد، شود خاکسای؟
من آتشسرشتم، بلند از شرر
چرا خاک پیکر، به پیشت گُهر؟
چگونه نهم سر به خاکی ذلیل؟
که در من شرار است و نور جلیل!
تو فرمان نمودی، به سَجده درآ
ولی عقل من گفت: او را، چرا؟
خدا گفت: گر نورِ بینش تویی
چرا غافل از حکم و اندیشهای؟
مپندار دانش دهد اعتبار
که جز طاعت حق نباشد گذار
که این حکم، سرشار از حکمت است
نه زین خاک و آتش، نه از شوکت است
نکردی سجود، آنچنان کز وفاست
که آدم وسیلهست، مقصد خداست
چو دیدی خودت برتر از دیگران
فتادی ز اوجِ سما ناگهان
برو، کبر تو در خور آتش است
زمین، مظهر حکمت و آیت است
برو پیش ما، ای دلِ بیوفا
که در جان نهی زهرِ نیرنگ جا
ندا آمد از عرشِ بالا چو نور
که لعنت بر آن دل که دارد غرور
رها شو "رجالی" ز کبر و غرور
بقای تو در عشق پاک و حضور
بخش ششم
تخت بلقیس
خداوندی که در عرش و زمین است
کلامش روشنیبخشِ یقین است
که هر پیغمبری بخشی زِ نور است
صبوری چشمه ی عشق است و شور است
ز خاصانِ خدا در راه یزدان
سلیمان است، صاحب تخت و ایوان
خدا دادش حکومت بر دو عالم
که گویی حکم میراند بر آدم
شکوهش تخت را بر عرش بگذاشت
زِ قدرت، چرخ را در بند او داشت
زِ جن و انس تا مرغان و ماهی
همه سرمستِ عشقِ پادشاهی
ز موران تا پرستو، هم زبان بود
به هر موجودِ عالم مهربان بود
زِ باد آموخت، راهی تند و پرشور
زِ مور آموخت، صبر اندر صفِ مور
سلیمان دید روزی ناخودآگاه
که هدهد غایب از فوجِ است در راه
اگر بیعذر باشد در غیابش
دلم گیرد زِ لطفِ بی حسابش
نشد دیر و پرنده باز آمد
زِ دورِ سبزِ سبأ راز آمد
به پیش شاه شد با سر فروتن
به دل صد رازِ حق، انباشته تن
بگفتا: یافتم شهری پر از نور
ولی غرقند در بتهای نا جور
بدیدم جلوهاش نور خداییست
ولی در جانشان شرک خفاییست
بود آنجا امیری نیکرخسار
ولیکن سجدهشان خورشیدِ بیدار
شکوهی دیدم و هم تاج و تختی
ندیدم من حقیقت ،نیکبختی
زِ زر آکنده تختش، پر ستاره
زِ یاقوت و زِ گوهر بیشماره
سلیمان چو بشنید آوازه را
ز غیرت برآشفت، یک نامه را
کلام نبی دعوتی بی نظیر
که هدهد رساند به دست امیر
نوشتند نامه ای از حقنشان را
که بشکن بتپرستی را، فغان را
به تفصیل دارد پیامی به شاه
حقیقت جز این است داری نگاه
پرستش سزاوار یکتا خداست
که فرمانروای زمین و سماست
پیام سلیمان چو خورشید جان
بتابید بر جان و روح و روان
نثارش نموده است صد افتخار
که شاید دلش گردد از او دچار
بیارد تخت و تاجش را سلیمان
که دارد در کف خود مُلکِ امکان
به بلقیس این نشان گردید بر شاه
که باید دل رود در سیر الله
شود حیران که تختش را سلیمان
برد از کاخ، در یک دم چو طوفان
کسی کو دل نهد در راه معبود
رهد از بند و یابد راه مقصود
ببین بلقیس را کز خاک برخاست
شد آیینه، شد از نور خدا راست
نه تختش ماند، نه فرّه، نه نشانی
فقط دل ماند، و آن نور معانی
نه زن بودن، نه مردی، شرط دیدار
که دل باید شود آیینهی یار
به پایان شد کلامی از هدایت
" رجالی" دل شود جای عنایت
بخش هفتم
داستان لقمان حکیم
بود لقمان اهل ایمان و یقین
حکمتش بخشید ربّ العالمین
حق عطا فرمود حکمت همچو نور
شد زبانش پر ز مهر، و هم سرور
نه نبی بود و نه صاحب تاج و تخت
لیک حکمت گشت شمع راه سخت
در سخن باید ز حکمت گفت و نور
تا شود دل زنده با درک و شعور
حکمت آن نوریست اندر جان فرد
کز صفات نفس، بندد او کمند
حق به او آموخت حکمت در زبان
تا کند خدمت به مردم همچنان
گفت با فرزند خود در خلوتی
پر ز مهر و عشق و شور و رحمتی
ای پسر جان، بشنو از پند پدر
گر بخواهی حکمت و علم و هنر
شرک ظلمی بیحد است و بیقرار
میبرد دل را به دوزخ، در شرار
هر که غیر از حق پرستد، مرده است
روح او از نور حق پژمرده است
دل به غیر از یار مگذار ای عزیز
سجده جز در پیش حق، کاری ستیز
گر هزاران سجده آری در نماز
دان که توحید است سوزی دل نواز
آسمان و کهکشان در قبض اوست
هرچه بینی، جلوهای از نام دوست
در دل هر ذره، نور حق نهان
هرکجا باشی، تو با اویی عیان
از خدا غافل مشو ای نازنین
اوست آگاه از درون و از برین
هر دلی کز عشق حق پرنور شد
چشمهی حکمت در او منظور شد
گفت لقمان با سخنهای دقیق
شکر باشد، اصل حکمت، ای رفیق
بیسپاس از نعمت پروردگار
حکمت آید بیثمر، بیاعتبار
شکر کن بر نعمتِ عقل و کمال
تا شوی از بندگانِ ذوالجلال
امر کن بر کار نیک و کار خیر
باز دار از منکر و از راه غیر
گفت ای جان پدر، نیکی نما
بر پدر هم مادرت، مهر و وفا
رنجها بردند آن دو بیصدا
تا بمانی در امان و در صفا
مادر تو چون گلی پژمرده شد
شیر دادت، جان ز جسمش برده شد
گر بگوید ترک ایمانت روا
گوش بر فرمان او باشد خطا
در شکم، نه ماه، بودی در امان
تو ز فیض مادرت داری توان
هر که خدمت کرد، باید احترام
گر بخواهی قرب یزدان و مقام
جز اطاعت نیست فرمانِ اله
لیک آزار کسان، ناراست راه
بعد از آن گفتش: پسر، این راز دان
هر عمل گردد هویدا در جهان
ای پسر، این بود گفتارم تمام
تا شوی در چشم مردم نیکنام
حکمت آن باشد "رجالی" در نهان
جان دهد بر جسم و معنا را عیان
بخش هشتم
داستان پادشاه نمرود
شنیدم ز تاریخ و وحیِ منیر
حدیثی که لرزاند جان و ضمیر
سخن شد ز نمرود، آن پادشاه
که در بابل افکند غوغا و آه
جهان را بگیرد به تزویر و زر
به مکر و به شمشیر و انواع شر
برآمد ز نسلِ پرآشوب و خشم
ز خورشید فطرت نهان داشت چشم
جهان را پر از فتنه کرد و خراب
بریدهست از نور و دل در حجاب
چنان شد که گفتا: منم کردگار
برافراشت پرچم به بیداد و نار
بگفتا: منم پادشاه جهان
که فرمان دهم بر سپهر گران
ز ترس و ریا قوم گمراه گشت
دل از شوق حق، سوی بیراه گشت
سپاهش فزون بود و گنجش گران
ولیکن دلش پر ز وهم و گمان
ولی حق برآمد ز خورشید جان
جهان پر ز نور و امید و نشان
فرستاد حق آن خلیل امین
رسولی شکیبا، دلی آتشین
نبی آمد و حق هویدا نمود
چراغ هدایت به دلها نمود
خلیل آمد و گفت با شور جان
که جز او نباشد خدایی جهان
نه نمرود و نه قدرت و نه سپاه
نه شمشیر و زر، نه غرور و گناه
دل مردمان سوی حق رو نمود
حقایق بیان و غم از دل ربود
بگفتا: نگردد خلایق به دام
مگر آنکه خاموش گردد پیام
خلیل است بدتر ز صد ها سپاه
که گوید جهان هست بیپادشاه
همه خلق در سلطهی من اسیر
بهجز این یکی نیست فرمانپذیر
پس آتش برافروخت از خشم و کین
که خاموش سازد خلیل خدا در زمین
ز فرمان نور خدا شد غمین
ز کینه برافروخت آتش به کین
ز قدرت نگهبان یکتای یار
نشد شعلهها بر خلیلش دچار
به تدبیر حق بود او بیگزند
ز آفات دشمن، ز هر دام و بند
ندا شد ز بالا، ز عشق نهان
که آتش گلستان شود بی امان
همه دیدگان خیره از ماجرا
چگونه شود آن گلستان به پا
ز نیروی حق، گشت آتش چنین
زند تیشه بر ریشه ی کفر و کین
سرانجام نمرود در هم شکست
ز هیبت، به خاک فنا در نشست
پذیرای حق نیست، آن فتنه گر
دلش پر ز کینه است از هر نظر
بود درس عبرت " رجالی" بشر
مشو غره بر جاه و مال و قدر
فصل پنجم
بخش اول
حضرت ابراهیم (ع)
به نام خدایی که جان آفرید
خِرَد را زِ رازی نهان آفرید
خدایی که بر لوح هستی نوشت
قلم را به اسرارِ هستی سرشت
خدایی که آموخت راهِ کمال
طریق نیایش، طریق وصال
یکی کودک آمد به دنیا چو نور
زِ نسل نریمان، فروغ حضور
چو بگذشت کودک زِ دامانِ شیر
شد آگاه از رمز و رازِ ضمیر
بدید آسمان را، بدید اختران
بدید آفتاب و مه آنِ زمان
بگفتا که شمس و قمر، روز و شام
نشانیست از صنعِ آن نیکنام
همه نقش هستیست رازِ نهان
زِ آیاتِ یزدان بود آن نشان
چو خواهی که دانی زِ سرّ نهان
نظر کن به چرخ و فلک، آسمان
خدایم حکیم است و والامقام
که بخشد به هستی صفا و نظام
بگفتا: چرا بر چنین سنگ خوار
کنی سجده، ای مرد پاکیزهکار؟
عمو گفت: خاموش! این رسم ماست
همین است دین و سرانجام ماست
چو مردم به صحرا شدند آن زمان
زِ ره گشته گم، غافل از کهکشان
سخن گفت با دل، خلیلِ خدا
که شد وقتِ فرمان و عهد و وفا
چو شیر ژیان سوی معبد شتافت
به تیشه، بنایِ بتان را شکافت
بتان را شکست و نهادش تبر
بر آن بت، که مهتر بُدی از دگر
چو دیدند بتها همه واژگون
به حیرت فتادند، همچون فسون
خروش آمد از مردم بتپرست
که این تیشه، بر هستی ما نشست
بگفتند: آن نوجوان، بدسرشت
به بتها همیشه سخن گفت زشت
چو آمد به میدان، بپرسید شاه
تو کردی چنین کار، کار ی گناه؟
بگفتا: چرا از من آید گمان؟
همین بُت، بزرگ است در این مکان!
تبر را ببین! در کف او نگر!
اگر گوید از راز، آن را ببر!
چو پاسخ شنیدند، در ماندگان
زِ شرم و خِرَد، خشک شد دیدگان
بگفتند: باید که سوزد به نار
چنین مرد بیشرم و گستاخکار!
خدا گفت: ای نار، زین پس نسوز
شد آتش گل افشان و دلها فروز
زِ آتش برآمد، نبی امین
گلستان شد آن دوزخِ پر زِ کین
جهان را بگفت این عمل آشکار
که جز او، نخوانید کس را به یار
خداییست ما را، که دارد حیات
زِ فیضش روان، چشمهی کائنات
بر ابراهیم آمد زِ جانان ندا
که ترک وطن کن، به سوی رضا
به دلها نشان داد راه وصال
که جز حق نباشد " رجالی" کمال
بخش دوم
حضرت عیسی(ع)
به نام خداوندِ مهر و صفا
که بخشد دل ما به نورِ خدا
سخن را ز عشق خدا یاد کن
به نامش دلی را ز غم شاد کن
خدایی که بخشد فروغِ مدام
به دلهای بیدار در صبح و شام
خدایی که روشن کند روز و شام
به نور یقین در دل و جان و کام
ز مریم بگویم چو آیات نور
که از دامنش ریخت بر ما سرور
ز نامی که باشد فراتر ز راز
ز بانویی از نسل پاک حجاز
ز تقوا شد او نزد حق روسفید
به پاکی چو خورشید تابان پدید
به خلوتگه دل، رها از جهان
ز هر غم، ز شهوت، تهی از فغان
چو نوری ز بالا فروزان فتاد
نسیمی ز غیب آمد و جان گشاد
ملک گفت: ای مریمِ با وقار
ز یزدان رسیدت، عطایی نثار
بگفتا که ای مریم پر زنور
ز ربالعلا گشتهای در حضور
بشارت شنید از مقام جلال
که فرزندی آید، به حد کمال
بگفتا: نه مردی، نه مهر و وصال
چه باشد چنین زادنِ بیمثال؟
جواب آمدش سوی یکتا اله
به امر خدا باشد و او گواه
در آن لحظه شد نور در جان او
که روحالقدس گشت مهمان او
چو نه ماه گردد به روز و به شب
شکوفا شود چون گلی سوی رب
ز ترسِ قِصاص آمد اندر نَخیل
که بشنید زآن اهلِ معنا، دلیل
ز آوای یزدان دل آمد سُکون
که برخاست پرده ز رازِ درون
به خلوت درختی نشین ای صفیّ
که روزی رسد از سرایِ خفیّ
چو نوزاد آمد به دامان نور
جهان شد ز حیرت سراسر شعور
چو آورد طفلک به شهر و دیار
ز مردم شنید ش ملامت، هزار
بگفتند: ای مریمِ بیوفا
تو آوردهای ننگ در بین ما
اشارت کند مادرِ باصفا
به نوزاد خود، آیهی کبریا
سخن گفت عیسی به اذن خدای
که من بندهی حق و راهم هُدیٰ
خدا داد بر من کتاب و پیام
ز رحمت، ز حکمت، ز فضل مدام
ز گفتار او، فتنه ها کور شد
حقیقت چو خورشید پر نور شد
سپاسم به مادر که پاک است و ناب
نیاید ز نامش به دل اضطراب
چنین بود آغاز عیسیی نور
که بنموده الطاف یزدان ظهور
ز تورات، رمزی دگر آشکار
که جانها بدان شد پر از افتخار
خدا را "رجالی" ستاید مدام
که بینام او نیست شعری تمام
بخش سوم
حضرت محمد(ص)
به نام خدا گفتم آغاز عشق
که بینام او نیست ابراز عشق
ز مهر خدا دل شود پر ز شور
که آنجا نبی یافت رازِ حضور
شبِ وصلِ جانان رسید از نهان
که بشکافت پرده ز رازِ جهان
شبی دل ز زندانِ تن پر کشید
ز مرزِ عدم تا ابد درنوید
ز بَیتالحرام آمد انوارِ عشق
که معراج شد پردهبردارِ عشق
پیمبر شبی با صفا شد فراز
گذشت از جهانِ فریب و نیاز
ز جانِ نبی نورِ یزدان دمید
جهان در شعاعش ز ظلمت رهید
نه جسمش، نه سایه، نه خواب و خیال
که شد در دلِ شب رهی بیمثال
به جسم و ز جان رفت بر اوج راز
که در یک شبی گشت افلاک باز
زمین در خموشی، زمان در وقار
که آمد نوایی ز اوجِ قرار
به فرمانِ یزدان، فروغی دمید
حقیقت، ز پرده شبی سرکشید
فرشته ندانست رازِ وصول
که آن ره نپیماید، الا رسول
به بُراقِ نورین، سوار آمدش
ز مه تا ورایِ مدار آمدش
ز هر آسمانی گذر کرد او
شنید از مقامِ حقیقت، ز هو
ملک گفت: یا احمد ای سرّ راز
تو را نیست در عرش، دیگر فراز
ز هر آسمانی، صفاتِ جلال
بدو عرضه شد در مقامِ کمال
ز رضوان و حور و ز کوثر رهاست
نظرگاهِ او، عرشِ حق، کبریاست
نه جز یار دید و نه دل بست بر
به غیر از خدا، کس نیامد نظر
ز هر پرده بگذشت، بیقید و بند
نه چَشمش، نه گوشش، ز رنجی گزند
در آن اوج معنا، چو خورشید شد
وجودش همه نورِ توحید شد
ز تن رَست و پر زد به اوجِ حضور
نه در بندِ پیکر، نه همپایِ نور
به جایی رسید آن رسولِ یقین
که عقلش ندارد در آن ره، قرین
کلامی شنید از خدایِ قدیم
نباشد چو صوت و نه اجبار و بیم
ز سر قضا و ز خیر و ز شر
نوشتند بر لوحِ جانِ بشر
بدو داد ربِ جلیل و ودود
نماز و صفا و طریقِ سجود
از آن اوجِ معنا به ما شد پیام
که بیحق، ندارد دل ما مقام
چو برگشت، جانش پر از نور شد
نگاهش، تجلیِ مستور شد
در این شب، که رازِ نهان شد عیان
نبی شد دلیلِ رهِ بینشان
رجالی ز مهر نبی جان گرفت
ز دل، نغمهای از نهان برگرفت
بخش چهارم
حضرت یعقوب( ع)
چو اسحاق، آن حجت کردگار
زنی داشت با مهر و پرهیزگار
دو فرزندشان مایهی نور و جان
یکی گشت سرمستِ وحی و نشان
یکی در صعود و یکی در نزول
یکی در مقام و یکی در افول
یکی عیص، و آن دیگری، بُد نبی
چو یعقوب، سرچشمهی سرمدی
دلِ مادر از کینهشان شعلهور
به جانش فتاد آتشی پر خطر
یکی بود دنیاطلب، گرمخوی
دگر عاشق حق، به جان نرمخوی
یکی در فریب و یکی در دعا
یکی در زمین و یکی در سما
به میدان یکی همچو شیر ژیان
دگر اهل عرفان و عشق نهان
یکی در صعودِ بلند آسمان
یکی در نزول از مدار زمان
ندا آمد از عالم غیب و جان
که یعقوب گردد چو پیغمبران
چو وقت ولادت برآمد عیان
برآمد ز یعقوب فرّی نهان
پدر، دیده از مهر پرنور کرد
دل کودکش را پر از شور کرد
یکی روز، عیصو ز صحرا رسید
ندارد به کف نان و تاب و امید
به یعقوب گفتا: نگاهی فکن
که روزم سیاه است و جانم ز تن
بگفت ای پسر، راز خود بازگو
به هر کس مگو، فتنه گردد ز او
اگر عدل را پیشه سازی مدام
خدا میدهد روزیات را تمام
شد عیصو اسیرِ هوی و هوس
شرف را به دنیا سپرد و به نفس
شرافت ز عیصو جدا شد تمام
به یعقوب بخشید، ربّ السّلام
خدا میدهد عزت و فضل و جاه
نه آن را که باشد دلش پر گناه
ز فرزند اسحاق نیکو سرشت
خدا مهر دین را به جانش نوشت
ز دوران خردی بدو علم داد
نشان وفا، مهر حق ، حلم داد
شنید از خداوند راز و نیاز
ره حق، رهی پر ز رنج و دراز
برادر بداندیش و ناپاکخو
نیامد به چشم کسی نیکرو
ولیکن توکل، چو صبر و رضا
کند پاک دل را، ز درد و بلا
ز حلم و وفایش شود نامدار
به فضل و جودش شود پایدار
نه سختی شکستش، نه رنج و عذاب
چو کوه است و روشندل و پر شتاب
به دل چون پدر، مهربان و غیور
که از کینه دور است و از جور دور
" رجالی"، نماز است راز و نیاز
به درگاه حق مونس و چاره ساز
بخش پنجم
حضرت یوسف(ع)
به نام خداوند عدل و ظفر
رهاند دل از ظلمت جهل و شر
به رؤیا شد آغاز آن ماجرا
که از پرده شد جلوهگر از خفا
شبی یوسف آمد به پیش پدر
بگفتا: چه خوابی بدیدم سحر!
بدیدم ستاره چو شمس و قمر
به من کرده بودند مهر و نظر
بگفتا پدر، ای پسر نازنین
مگو خواب خود بر حسودان و کین
پسر بود زیبا، چو تابان قمر
دل و دیده را میربود از نظر
بگفتا پدر با پسر این چنین
که یوسف بود آیتی در زمین
خدا داد دانش، خرد، شرم و هوش
که بخشَد به جانها فروغ و خروش
برادر به دل کینه انگیخته
ز مهر پدر آتش افروخته
ز مهر نبی آتش افروختند
به دل کینهی یوسف اندوختند
بیایید تا چارهی غم کنیم
ز دیدار او غصه ها کم کنیم
بترسم ز رفتن، شود کار شر
که دور از منی، ای پدر در سفر
چو یوسف ز چشم پدر دور گشت
دلش از غم و هجر او شور گشت
به صحرا شدند آن گروه شریر
نهان کرده مکر و فریب و زَریر
یکی گفت: در چاه پنهان کنیم
ز چشم خلایق، نهانش کنیم
روانه نمودند یوسف به چاه
نهان از پدر باشد و بی پناه
بیارد به نزد پدر جامه را
که آغشته بر خون و مکر و دغا
بگفتند: گرگی در آن دشت بود
که جامه درید و همی رفت زود
پدر زان فراقش به اشک و فغان
نهاده دلش را به صبر و امان
شود چاه صحرا چو یک نردبان
که گردد رها یوسف از بند جان
ز چاهش برون آورد کاروان
که روزی گذر کرد از آن میان
چو آوردشان کاروان در دیار
فروشد به نرخی، نه آن بیشمار
خریدار یوسف بود پادشاه
دلش را ربود آن جمال و نگاه
زلیخا که لب بسته از راز بود
دلش از نگاهش پر آواز بود
به زندان فرستاده شد بیگناه
که گردد برون از بد و از تباه
خدا خواست یوسف فتد در فغان
که گردد عزیزِ سرایِ جهان
چو یوسف شوی در دل قعر چاه
خدا با تو باشد، امید و پناه
درونِ حکایت، نه خواب و خیال
که آیاتِ پرمهرِ حق، ذوالجلال
سخن شد به پایان، ولی در نهان
هزاران سخن هست پنهان، عیان
تو ای نور مطلق، تو ای ذوالکرم
عطا کن "رجالی" ، رسای قلم
بخش ششم
حضرت آدم(ع)
جهان را چو بنیاد شد در نخست
بنا شد به تدبیر و مهر و درست
نه چرخ از تجلی گرفته نشان
نه عالم پدید و نه صبحی عیان
خدا بود و بودش، همه بودِ او
همان نورِ سرمد، همان جودِ او
ز کتمِ عدم نور هستی دمید
که سازد جهانی زِ عشقِ شدید
خدا بود و بودی جز او هیچکس
همان نورِ مطلق، همان نور بس
فرشته شود خلق از نور او
که باشند در خدمتِ پاک هو
ز آب و ز آتش، ز خاک و هوا
پدید آمد انسان و جن و قوا
همو گشت آیینهی حقنما
که بنمود اسرارِ کون و بقا
ز خاک آفریده خدا آدمی
کند خلق روز و شب و عالمی
به هر ذرهاش رازی از کهکشان
نهان در دلِ خاک، جانِ جهان
گلی برگرفت از زمینِ طهور
دمید از نفس، جانِ پاک و شعور
ملائک همه سر به سجده نهاد
جز ابلیس کز نخوت و کبر یاد
خدا گفت: این گل ز خاکی به پاست
که در جان او نفحهای از خداست
به گِل، روح دادم، دمی بیمثال
که گردد خلیفه، تمام و کمال
ز رحمت به انسان عطا شد شعور
چو حکمت، زِ علم و زِ الهامِ نور
نخستین صفاتی که آمد پدید
یکی مهر بود و دگر هم امید
به عقل و به دل، شد مسلح نخست
دو چشمش زِ اشراق معنا بجست
زِ گوش و زبان، آیتی آفرید
که فهمد بگوید، سخن را شنید
بدو گفت یزدان پاک و حکیم
تو داری مقامی بلند و عظیم
به خود بازگرد و مرا یاد کن
که تو از منی، جانت آزاد کن
جهانت درون است، بیرون مجوی
به جانِ خود آی و زِ معنی بِگوی
تو آیینهداری، مشو پردهپوش
که این گنج رحمت صدایش خموش
تو را دادهام عقل و جان و خرد
چراغی که ما را به یزدان برد
مبادا شوی غافل از این مقام
که در گمرهی نیست جز تلخکام
اگر ره بپویی به سویِ وصال
نگردی اسیرِ هوا و خیال
نباشد مقام بشر را کران
اگر بشکند خواب وهم و گمان
اگر خود شناسد، خدا را شناخت
شود بنده و جان خود را بساخت
اگر خود فراموش گردی ز یار
شوی غرق در ظلمت و بی قرار
پس ای جان، در این کاروانِ دراز
مکن لحظهای ترکِ سوز و نیاز
چنین شد " رجالی"، ز گل تا فراز
گِل و نور و معنا و آن رمز راز