باسمه تعالی
داستان های منظوم قرآن
فهرست مطالب
فصل اول
۱. حضرت یوسف(ع)
به نام خداوند عدل و ظفر
رهاند دل از ظلمت جهل و شر
به رؤیا شد آغاز آن ماجرا
که از پرده شد جلوهگر از خفا
شبی یوسف آمد به پیش پدر
بگفتا: چه خوابی بدیدم سحر!
بدیدم ستاره چو شمس و قمر
به من کرده بودند مهر و نظر
بگفتا پدر، ای پسر نازنین
مگو خواب خود بر حسودان و کین
پسر بود زیبا، چو تابان قمر
دل و دیده را میربود از نظر
بگفتا پدر با پسر این چنین
که یوسف بود آیتی در زمین
خدا داد دانش، خرد، شرم و هوش
که بخشَد به جانها فروغ و خروش
برادر به دل کینه انگیخته
ز مهر پدر آتش افروخته
ز مهر نبی آتش افروختند
به دل کینهی یوسف اندوختند
بیایید تا چارهی غم کنیم
ز دیدار او غصه ها کم کنیم
بترسم ز رفتن، شود کار شر
که دور از منی، ای پدر در سفر
چو یوسف ز چشم پدر دور گشت
دلش از غم و هجر او شور گشت
به صحرا شدند آن گروه شریر
نهان کرده مکر و فریب و زَریر
یکی گفت: در چاه پنهان کنیم
ز چشم خلایق، نهانش کنیم
روانه نمودند یوسف به چاه
نهان از پدر باشد و بی پناه
بیارد به نزد پدر جامه را
که آغشته بر خون و مکر و دغا
بگفتند: گرگی در آن دشت بود
که جامه درید و همی رفت زود
پدر زان فراقش به اشک و فغان
نهاده دلش را به صبر و امان
شود چاه صحرا چو یک نردبان
که گردد رها یوسف از بند جان
ز چاهش برون آورد کاروان
که روزی گذر کرد از آن میان
چو آوردشان کاروان در دیار
فروشد به نرخی، نه آن بیشمار
خریدار یوسف بود پادشاه
دلش را ربود آن جمال و نگاه
زلیخا که لب بسته از راز بود
دلش از نگاهش پر آواز بود
به زندان فرستاده شد بیگناه
که گردد برون از بد و از تباه
خدا خواست یوسف فتد در فغان
که گردد عزیزِ سرایِ جهان
چو یوسف شوی در دل قعر چاه
خدا با تو باشد، امید و پناه
درونِ حکایت، نه خواب و خیال
که آیاتِ پرمهرِ حق، ذوالجلال
سخن شد به پایان، ولی در نهان
هزاران سخن هست پنهان، عیان
تو ای نور مطلق، تو ای ذوالکرم
عطا کن "رجالی" ، رسای قلم
سراینده
دکتر علی رجالی
- ۰۴/۰۴/۰۸