باسمه تعالی
داستان کامل حضرت یوسف (ع)
حضرت یوسف (ع) یکی از فرزندان حضرت یعقوب (ع) و از نسل حضرت ابراهیم (ع) بود. او از کودکی بسیار زیبا و خوشسیما بود و پدرش، یعقوب، او را بیش از سایر فرزندانش دوست میداشت، چون آیندهای روشن برای او میدید.
🌙 رؤیای عجیب یوسف
روزی یوسف خواب دید که خورشید و ماه و یازده ستاره برای او سجده میکنند. این خواب را برای پدرش تعریف کرد. یعقوب (ع) به او گفت:
«پسرم! خواب خود را برای برادرانت بازگو مکن، مبادا به تو حسد بورزند. خداوند تو را برمیگزیند و علم تأویل خوابها به تو میآموزد و نعمتش را بر تو تمام میکند.»
🐺 نقشه حسودانه برادران
برادران یوسف از محبت زیاد پدر به او حسادت میکردند. با خود گفتند: «یوسف و برادر کوچکش نزد پدر محبوبتر از ما هستند، در حالیکه ما جمعی هستیم. پدرمان بهراستی در اشتباه است! بیایید یوسف را بکشیم یا او را به جایی دور بیندازیم تا محبت پدر فقط از آن ما شود.»
سرانجام تصمیم گرفتند او را نکشند، بلکه در چاه بیندازند. نزد پدر آمدند و گفتند:
«ای پدر! اجازه بده یوسف را با ما به صحرا ببریم تا بازی کند و شاد شود. ما از او محافظت خواهیم کرد.»
یعقوب ابتدا نپذیرفت، اما وقتی اصرار کردند، پذیرفت. فردای آن روز یوسف را بردند و در بیابانی دورافتاده، او را در چاهی تاریک انداختند. سپس پیراهنش را با خون دروغین (مثلاً خون گوسفند) آلودند و شب به خانه بازگشتند و گفتند:
«گرگ او را خورد!»
یعقوب باور نکرد و با دلی پر از غم، به خدا شکایت برد.
🐪 نجات از چاه و سفر به مصر
چند روز بعد، کاروانی از راه رسید. یکی از آنها برای آب به چاه رفت و یوسف را در چاه یافت. گفت:
«مژده! این پسری است!»
او را بیرون آوردند و چون نمیدانستند او کیست، او را بهعنوان برده به مصر بردند و فروختند.
👑 یوسف در خانه عزیز مصر
«عزیز مصر» (وزیر پادشاه) یوسف را خرید و به همسرش، «زلیخا»، سپرد و گفت:
«او را گرامی بدار، شاید به ما سود برساند یا او را به فرزندی بگیریم.»
یوسف در خانه عزیز رشد کرد و خداوند به او علم و حکمت عطا فرمود. زلیخا عاشق یوسف شد و خواست او را به گناه وادارد. روزی در حالیکه خانه خلوت بود، زلیخا در را بست و یوسف را دعوت کرد. اما یوسف گفت:
«پناه بر خدا! او مرا نیکو جای داده است. اهل خیانت نیستم.»
زلیخا یوسف را دنبال کرد و پیراهنش از پشت پاره شد. ناگهان عزیز مصر وارد شد. زلیخا برای تبرئه خود گفت:
«یوسف قصد بدی داشت!»
اما یکی از شاهدان گفت: اگر پیراهنش از پشت پاره شده، زن دروغ میگوید. پس معلوم شد یوسف بیگناه است.
زلیخا همچنان از عشق یوسف دست نکشید. زنان شهر نیز به او خرده گرفتند. زلیخا همهی آنها را به مهمانی دعوت کرد و چاقو و میوهای به دستشان داد، سپس یوسف را فراخواند. زنان با دیدن جمال یوسف، چنان شگفتزده شدند که دست خود را بریدند و گفتند:
«این بشر نیست، این فرشتهای بزرگ است!»
⛓ زندان و تعبیر خواب
یوسف از این فتنهها به خدا پناه برد و گفت:
«پروردگارا! زندان برایم بهتر از آن چیزی است که مرا به آن میخوانند.»
خداوند دعای او را پذیرفت، و یوسف به زندان افتاد.
در زندان، دو جوان نیز زندانی بودند. هر دو خوابی دیدند و از یوسف تعبیر آن را پرسیدند. یوسف خواب یکی را تعبیر کرد که به زودی آزاد میشود و ساقی پادشاه خواهد شد. دیگری را گفت که اعدام خواهد شد. تعبیر هر دو درست از آب درآمد.
یوسف به آن که آزاد میشد گفت: «وقتی نزد پادشاه رفتی، از من یاد کن!» ولی او فراموش کرد.
💤 خواب پادشاه مصر
مدتها بعد، پادشاه مصر خوابی دید: «هفت گاو لاغر، هفت گاو چاق را میخورند، و هفت خوشه خشک، هفت خوشه سبز را میبلعند.» هیچکس نتوانست خواب را تعبیر کند. ساقی پادشاه به یاد یوسف افتاد و نزد او رفت. یوسف تعبیر کرد:
«هفت سال، فراوانی در پیش دارید. بعد از آن، هفت سال قحطی سخت خواهد آمد. در سال هشتم، دوباره باران میبارد.»
پادشاه از این تعبیر شگفتزده شد و دستور آزادی یوسف را داد. اما یوسف گفت:
«من تا وقتی بیگناهیام ثابت نشود، از زندان بیرون نمیآیم.»
تحقیقات شد و معلوم شد یوسف بیگناه بوده است. پادشاه یوسف را گرامی داشت و به او منصب وزارت و خزانهداری داد.
🌾 قحطی و بازگشت برادران
قحطی در سراسر منطقه گسترش یافت. برادران یوسف برای گرفتن آذوقه به مصر آمدند. یوسف آنها را شناخت ولی خود را معرفی نکرد. به آنها آذوقه داد و از ایشان خواست در سفر بعدی برادر کوچکترشان را نیز بیاورند.
در سفر بعد، بنیامین (برادر تنی یوسف) را آوردند. یوسف بهنحوی برنامهریزی کرد که جام سلطنتی در بار بنیامین قرار گیرد و بهظاهر او را بهخاطر دزدی نگه داشت. برادران ناراحت شدند.
سرانجام یوسف خود را به ایشان معرفی کرد و گفت:
«من همان یوسفم! خدا بر من لطف کرد.»
برادران پشیمان شدند و یوسف همه را بخشید. سپس پدر و مادر خود را به مصر آورد. وقتی یعقوب وارد شد، یوسف با احترام به پیشواز آمد. پدر و مادرش و برادرانش به احترام او تعظیم کردند.
خواب کودکیاش تعبیر شد:
خورشید، ماه و یازده ستاره برای او سجده کردند.
📌 پیامهای اخلاقی داستان یوسف (ع):
- حسد، انسان را به گناه میکشاند.
- زیبایی ظاهری اگر با پاکی و تقوا همراه نباشد، خطرناک است.
- ایستادگی در برابر گناه، ارزش دارد.
- خداوند بندگان شایستهاش را از سختی نجات میدهد.
- گذشت و بخشش، نشانهی بزرگی است.
تهیه و تنظیم
دکتر علی رجالی
- ۰۴/۰۴/۰۶