باسمه تعالی
مثنوی حضرت یوسف(ع)
حکایت(۲۳)
به نام خداوند عدل و ظفر
نجات دل از ظلمت جهل و شر
به رؤیا شد آغاز آن ماجرا
که پیدا شد از پرده، سرّ خدا
شبی یوسف آمد به پیش پدر
بگفتا: چه خوابی بدیدم سحر!
بدیدم ستاره چو شمس و قمر
به من کرده بودند مهر و نظر
پسر بود زیبا، چو تابان قمر
دل و دیده را میربود از نظر
بگفتا پدر با پسر این چنین
که یوسف بود آیتی در زمین
سراینده
دکتر علی رجالی
- ۰۴/۰۴/۰۶