رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

به سایت شخصی اینجانب مراجعه شود
alirejali.ir

بایگانی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

مثنوی حضرت یوسف(ع)

در حال ویرایش

فهرست مطالب

بخش عنوان شماره ابیات
۱ رؤیای یوسف و حسادت برادران ۱–۳۰
۲ انداختن یوسف به چاه و بردن به مصر ۳۱–۶۰
۳ ماجرای زلیخا، زندان، و تعبیر خواب‌ها ۶۱–۹۰
۴ رؤیای پادشاه، رهایی از زندان ۹۱–۱۲۰
۵ آمدن برادران، ماجرای بنیامین، دیدار یعقوب ۱۲۱–۱۵۰
۶ معرفی یوسف، بخشش برادران ۱۵۱–۱۸۰
۷ بازگشت پدر، تحقق رؤیا ۱۸۱–۲۰۰
۸ نتیجه‌گیری، پندهای عرفانی و اخلاقی ۲۰۱–۳۰۰

 مقدمه منظومه‌ی داستان حضرت یوسف (ع)


در دل قرآن کریم، قصه‌ای بی‌مانند و سراسر نور و عبرت آمده است که خداوند آن را "أَحْسَنَ الْقَصَص" خوانده است:
سرگذشت پیامبری که در کودکی، رؤیایی دید و برادری را تجربه کرد که به چاهش افکندند، اما خداوند او را به اوج رساند.
سرگذشتی که هم درد است، هم صبر؛ هم عشق است، هم حکمت؛ و هم راز است، هم رضا.

این منظومه کوششی است برای بازنویسی این داستان نورانی در قالبی فارسی و حماسی، با وزنی برگرفته از شاهنامه‌ی فردوسی (فعولن فعولن فعولن فعول) تا هم زیبایی زبان کهن پارسی محفوظ بماند، و هم پیام الهی این قصه بر دل‌ها بنشیند.

در این منظومه، سعی شده است که نه تنها گزارش تاریخی قرآن رعایت شود، بلکه ابعاد عرفانی، اخلاقی و انسانی این داستان نیز در دل ابیات موج بزند. چرا که قصه‌ی یوسف، تنها ماجرایی از گذشته نیست، بلکه آینه‌ای است برای حال و آینده‌ی هر انسان.

به امید آنکه این منظومه، چراغی باشد برای دل‌های مشتاق و راهی برای بازگشت به مهر خداوند.
 

به نام خداوند جان و خرد
که از آفرینش دلی بر خورد

۱
چنین گفت یعقوب با چهر شاد
که یوسف ز خورشید دارد نژاد

۲
پسر بود زیبا، چو تابان قمر
ز رخسار او مهر شد شرمگر

۳
دل پدر از مهر او پر ز شور
نگینِ دلش گشته بود آن صبور

۴
شبی یوسف آمد به پیش پدر
بگفتا: یکی خواب دیدم، نگر!

۵
خورشید و مه، با یکیـزده ستار
همه پیش من گشته بودند یار

۶
همه پیش رویم خم آوردند
مرا همچو شاهی سرافراز خواندند

۷
پدر گفت: پنهان کن این راز را
مگو این سخن با بر آن باز را

۸
که بر خود حسد می‌برند این گروه
ز مهر تو سوزد درونشان چو کوه

۹
برادر بدیشان نهان کینه داشت
ز مهر پدر سینه‌شان پر ز خاش

۱۰
یکی گفت: یوسف ز ما بهتر است
دل پدرش جز بدو مضطر است

۱۱
بیایید تا چاره‌ای بر کنیم
ز دیدار او دیده را تر کنیم

۱۲
نه او را کشیم از میان، بی‌خبر
و یا دور سازیم از دیده‌ی پدر

۱۳
زین پس دل پدر شود سوی ما
نگردد ز مهرش کسی جز خـدا

۱۴
بدو گفت یعقوب: نرو با شما
که می‌ترسم از چاه و از اژدها

۱۵
بگفتند: ما پاسبانان اوییم
ز دشمن بدخواه، نگهبان اوییم

۱۶
چو یوسف ز خانه برون برده شد
درون دلش درد و اندوه بود

۱۷
به صحرا شدند آن گروه شریر
دل پر ز نیرنگ و چشم از مسیر

۱۸
یکی گفت: اکنون به چاهش فکن
که پنهان شود چشم او از وطن

۱۹
بگرفتند و انداختندش به چاه
ندانست یعقوب از این بَدگُناه

۲۰
شب آمد، بهانه‌گر گشتشان
ز خون گوسفندی شد آغشته‌شان

۲۱
بیامد بر یعقوب با جامه‌اش
که خونین شده بود چون لاله‌وش

۲۲
بگفتند: گرگ آمد و چنگ زد
ز یوسف نشان نیز با خود بُرد

۲۳
پدر دید پیراهن بی‌چاک را
نپذرفت آن نیرنگ و بی‌باک را

۲۴
بگفتا: شمایید در کار بد
خدا راست فریاد و داد و مدد

۲۵
دلی پر ز سوز و چشمی چو جوی
به فریاد برخاست با های و هوی

۲۶
نهاده به دل راز و آهی نهان
که یوسف شود باز در این جهان

۲۷
خدا چاه را کرد چون نردبان
که بالا رود یوسف از بند جان

۲۸
ز چاهش برون آورد کاروان
که بگذشت روزی به آن آستان

۲۹
برفتند و بردند تا شهر دور
فروختندش با هزاران غرور

۳۰
نداند جهان قدر پاکان راز
که در چشم دونان نباشد نیاز

 

۳۱
چو آوردشان کاروان در دیار
فروختندش به بهایی نزار

۳۲
یکی مرد نیکو، وزیرِ بزرگ
خریدار شد بر دلش پر ز برگ

۳۳
به زن گفت: این کودک نازنین
نگه دار و زو کن دل‌آرام دین

۳۴
شاید که روزی شود فرزند ما
و یا مایه‌ی عز و پیوند ما

۳۵
چنین شد که یوسف در آن خانه زیست
ز مهر و ادب، بر دلِ خلق بیست

۳۶
خدا داد دانش، خرد، شرم و هوش
که گردد چو خورشید در شرق و جوش

۳۷
زلیخا که بود آن زنِ نازنین
دلش را ربود آن رُخانِ زمین

۳۸
به دل عشق یوسف چو آتش فتاد
دلیری نمود و به فتنه فتاد

۳۹
یکی روز با نیرنگ و فسون
درون اتاقی پر از بوی خون

۴۰
درش بست و گفتا: بیا ای عزیز!
که با تو مرا نیست اندیشه‌ریز

۴۱
بگفتا: پناه از خداوند من!
نگیرد دلم راه کج، ای زن!

۴۲
ز مهر تو پرهیز باید کنم
که جان را به آتش نیازد زنم

۴۳
بدو تاخت آن زن چو آتش‌فشان
به دامش درآرد به نیرنگ جان

۴۴
ز پیراهن او چنگ زد تیز و تند
پرید آتشی سر ز هر تار و بند

۴۵
چو در باز شد ناگهان شوهرش
بیامد به نیرنگ آن دل‌خرش

۴۶
بگفتا: چه کردی تو ای پاک‌تن؟
بگفتش: ندانم چه گویم سخن!

۴۷
زن افکند بر یوسف آن ننگ را
بگفتا: که او خواست افکند ما

۴۸
یکی از خردمندان آن خانه گفت:
اگر پاره از پیش باشد نهفت،

۴۹
بدانید یوسف فریبنده است
وگرنه، زن است آن فسون‌داده دست

۵۰
نگه کرد پیراهن از پشت چاک
که زن بود در دام آن مهرناک

۵۱
برآمد حقیقت چو خورشید تاب
که یوسف بری بود از خوی ناب

۵۲
زلیخا خجل گشت و یوسف رهید
ز دام و ز تهمت، ز آتش، ز بید

۵۳
ولی فتنه‌ها در پسِ پرده بود
که عشق زن از دل نمی‌شد زدود

۵۴
چو شهر از حکایت پر آوا شد
زلیخا پر از خشم و پر ناروا شد

۵۵
زنان را بخواند به مهمان‌سرا
ببُرید میوه، نشاند آن سرا

۵۶
به هر یک یکی کارد در دست داد
که یوسف بیامد چو مه بر نهاد

۵۷
چو دیدند رخسار آن نیک‌بخت
ز حیرت، بریدند دست از درخت!

۵۸
بگفتند: این ماه نیست، این خُداست
فرشته‌ست، از جنس خاکی جداست

۵۹
ولی یوسف از شر آن فتنه‌گر
بپرهیز کرد از دل و از نظر

۶۰
به زندان فرستاده شد بی‌گناه
که گردد برون از بد و از تباه

 

۶۱
چو افتاد در بند آن پاک‌دل
نداد از غمش ناله‌ای جز به گِل

۶۲
ز نور خدا دلش آرام بود
ز جان و ز تن پاک و بی‌کینه بود

۶۳
در آن بند، دو یار با او شدند
یکی زنده ماند و یکی جان فکند

۶۴
یکی خواب دید از سه نان و مرغ
که مرغش خورد نان، به کبر و به برگ

۶۵
دگر گفت: من شاه ساقی شوم
به دستم کمر، جام و باقی شوم

۶۶
بگفتا بدیشان: به نام خدا
که خواب شما هست پر رازها

۶۷
تو ای ساقی شاه، باشی رها
به درگاه شاهان شوی با وفا

۶۸
ولی آن دگر، مرگ باشد سرانجام او
خوراکِ پرنده شود جسم و خو

۶۹
چو سالی گذشت و رها شد رفیق
فراموش کرد آن نکو نغز تیم

۷۰
چو شاهی بدید آن عجب خواب خویش
که گاوان لاغر، به چاقان رسید

۷۱
و خوشه ز خشکیده خوردند سبز
همه شد ز اندیشه‌ی شاه، تلخ و تلخ

۷۲
ندیدند کس راز آن خواب شاه
نه کاهن، نه عارف، نه مرد راه

۷۳
بدو گفت آن ساقیِ یادگار
که یوسف بود مردِ راز و قرار

۷۴
فرستاد نزدش فرستاده‌ای
که تعبیر داری ز این خواب نی؟

۷۵
بگفتا: بگویید فردای نو
که تعبیر آن خوابم آید فرو

۷۶
بگفتا: بود هفت سالِ نخست
که زین نعمت و برکت آید به دست

۷۷
پس از آن بیاید قحطی و رنج و درد
که خشکد همه زنده‌زار و نورد

۷۸
چو تعبیر یوسف شنید آن ملک
بفرمود تا یوسف آید به فلک

۷۹
ولی گفت یوسف: نخواهم برون
مگر کَش شود راز آن فتنه‌گون

۸۰
که بی‌جرم و تقصیر و بی‌کینه‌خو
فکندندم اندر سیاه‌چاه‌جو

۸۱
زنان گواهی بدادند راست
که یوسف ز دام بد آمد خلاص

۸۲
زلیخا بدید آن صداقت ز نو
بگفتا که یوسف بود از نکو

۸۳
ز پاکی و دین و وفای بزرگ
به نزد ملک گشت مانند گرگ

۸۴
ملک گفت: بیارید آن پاک‌تن
که باشد وزیرم به هر انجمن

۸۵
چنین شد که یوسف، شد آن نیک‌مرد
وزیرِ بزرگِ درِ مصر کرد

۸۶
خدا داد علم و خرد، دانشش
چو خورشید تابان شد آیینش

۸۷
به سالی رسید آن زمان قحط و درد
که مصر و زمین گشت خشک و نبرد

۸۸
برادر بدو باز آمد ز راه
که از بی‌غذایی رسیده‌ست آه

۸۹
نشناختند آن نگین خدا
ولی یوسف آگه ز آن ماجرا

۹۰
به مهری بداد آن برادر غذا
ولی داشت پنهان دل و ماجرا

 

۹۱
چو برگشتند با برگ و نان و غذا
بدیدند مهرش چو مهرِ خدا

۹۲
بدو گفت یوسف به رمز و سکوت:
که آرید برادر، به فردای نیکوت

۹۳
چو رفتند سوی پدر با نیاز
بگفتند: فرزند ده، ای سرافراز!

۹۴
بنیامین، برادر، ز یک مادر است
دو جان در دو پیکر، چو ماه و چو شست

۹۵
پدر سخت دل‌دل همی‌کرد و گفت:
ز من بر مبرید دل و مهر و جفت

۹۶
ولی چون ز غم، کمرش گشته خم
سپردش به یاران و گفت: ای حَکَم!

۹۷
مبادا که گردد بر او نیز بد
چو یوسف، که قلبم به اندوه سد

۹۸
برفتند با او به مصر آن گروه
به نزد برادر، چو تیره‌ست کوه

۹۹
چو دید آن برادر، گرفتش به بر
فشاند از دلش برگ درد و خطر

۱۰۰
به چشمان پر اشک گفتش: بیا
که از دوری‌ات سوخته‌ست جفا

۱۰۱
ولی جام زرّینِ شاهانه را
نهفتند در بارِ آن بنده را

۱۰۲
ندانی که بازی‌ست یا امتحان؟
که داند جز او راز هر آزمـان؟

۱۰۳
چو جام از درونِ بنه شد پدید
بگفتند: این دزدی از ما چه دید؟

۱۰۴
بگفتند: باید بماند همین
که دزد است و بُرده‌ست جام زرین

۱۰۵
برادر به گریه بگفتند و زار
که ما بی‌رخ او نداریم کار

۱۰۶
ولی یوسف آنجا سکوتی نهاد
که تا پرده‌ها خود فرو افتد از یاد

۱۰۷
فرستادشان باز بی‌برگ و بار
به سوی پدر، سوخته، زار زار

۱۰۸
چو آمد خبر نزد یعقوب پیر
نداشت از آن درد، صبری دلیر

۱۰۹
به یوسف، و اکنون به این نیز داغ
دگر دیده‌اش گشت تار از چراغ

۱۱۰
همی‌گفت: فریاد از این روزگار
که بر من، دو فرزند شد غم‌گسار

۱۱۱
ز چشمش روان گشت اشک سیاه
دلش پر ز آه و نظر بی‌پناه

۱۱۲
ولی باز گفتا: به یزدان پناه
که او هست یارم در این سرّ و آه

۱۱۳
چو برگشتند باز آن گروه از سفر
به نزد ملک، با درونِ سُترگ

۱۱۴
به یوسف بگفتند راز دل‌سوز
که پیری، پدر گشته بی‌نور و روز

۱۱۵
بگفتند: یکی را بمان ای امیر
که دل نشکند بیش از این در مسیر

۱۱۶
دل یوسف از اشکشان آب شد
که وقت وفا و شناسایی شد

۱۱۷
ز چشمان پر مهر، اشکی چکید
بگفت: ای برادر، منم آن پدید!

۱۱۸
منم یوسف آن‌که ز چاهش نمود
خداوند از چاه تا تخت سود

۱۱۹
برادر همه در ندامت فتاد
ز شرم خطا، دل‌شکسته نهاد

۱۲۰
بگفتند: تویی پاک‌زادِ خدای
که بخشیده‌ای ما، به هر ماجرای

۱۲۱
بگفتا: مگیرید شرم از گناه
که آمرزش آمد ز درگاه شاه

۱۲۲
کنون جامه‌ام را ببرید به پیر
که بینا شود، گرچه گم شد مسیر

۱۲۳
چو جامه رسید و نهادند پیش
بیامد به بینایی‌اش روشنی‌پیش

۱۲۴
پدر باز بینا شد از مهر حق
که آن جامه بُد از نسیمِ فلق

۱۲۵
ز شادی برون شد ز دیرینه درد
که دیدار یوسف، رسد بی‌نبرد

۱۲۶
سفر کرد یعقوب با خاندان
به سوی پسر، با دل و جان و جان

۱۲۷
چو آمد به مصر از رهِ روزگار
پسر شد به پیشش، چو شمعی به بار

۱۲۸
بدرود کرد آن پدر را چو جان
بگسترد بر دیده‌اش سایبان

۱۲۹
به تختش نشاندش چو شاهان پاک
پدر را نهاده به صدرِ مغاک

۱۳۰
برادر و مادر، همه در سجود
که تعبیر رؤیای دیرین چه سود!

۱۳۱
همان خوابی از کودکی یاد بود
که خورشید و مه با ستار آن‌چنان بود

۱۳۲
ز مهر خداوند شد خواب راست
که در او نشانِ عنایت به جاست

۱۳۳
چنین است تقدیر پاکان راه
که در ظلمت آیند، اما به شاه

۱۳۴
خدا خواست یوسف به چاه اوفتد
که از چاه بر تخت شاه اوفتد

۱۳۵
که هر رنج و دردی که آید به جان
اگر با خدا باشد، آید امان

۱۳۶
چه زیباست آن‌کس که با صبر و داد
بماند به راه خدا، بی‌فساد

۱۳۷
نه بر ظلم می‌ماند آن تاج و تخت
نه بی‌صبر گیرد کسی بخت و رخت

۱۳۸
خدا داد او را دل و عقل و دین
به خلقش نشان داد پاکی و بین

۱۳۹
به دانش، به بینش، به صبر و صفا
شد آینه‌ی روشنِ مصطفی

۱۴۰
بدانید ای مردمان با خرد
که یوسف به بند آمد و سربلند

۱۴۱
ز چاه و ز زندان گذشت از بلا
به لطف خداوند و نورِ رضا

۱۴۲
کجا دانَد آن خصمِ کین‌خو سران
که یوسف شود سرورِ مصر جان؟

۱۴۳
در آن‌جا که پندار گم می‌شود
عنایت به بنده، رقم می‌زند

۱۴۴
ز صد دام، چون دل به یزدان دهد
همه فتنه‌ها خاک بر سر نهد

۱۴۵
به پای خدا دل اگر بندگی‌ست
همه تخت و تاجش ز روشن‌نگی‌ست

۱۴۶
ز نامش بماند نشان وفا
چو آیینه‌ای بر دل اولیـا

۱۴۷
ز چاه آمد و شد به اوج کمال
که صبر آورد عز و جاه و جمال

۱۴۸
ببین عبرت این حکایت نگر
که در دل بود مایه‌ی معتبر

۱۴۹
اگر صبر داری، شوی نیک‌بخت
وگر ناز داری، فتد تاج و تخت

۱۵۰
ز قرآن برآید پیام و نشان
که بر صبر گردد سرافراز جان

۱۵۱
خدا گفت: در قصه یوسف، نگین
بود عبرت و درس پاکی و دین

۱۵۲
درونش نشان‌های بسیار هست
برای خردمند و بیدار و هست

۱۵۳
نباشد سخن داستانی تهی
که هر واژه‌اش بر دل آید شهی

۱۵۴
تو هم قصه‌اش را به دل یاد گیر
ز صد قصه آموز آن نور و سیر

۱۵۵
که یوسف چراغی‌ست در راه تو
در آن ظلمت شب، پناه تو

۱۵۶
چه در بند باشی، چه در قعر چاه
بدان با تو باشد خدای پناه

۱۵۷
ببین تا چه نیکوست راه نبی
که از دامنش بر خورد آفتی

۱۵۸
ولی او به صبر آمد از رنج پاک
که بگذشت از فتنه‌ی دهر خاک

۱۵۹
نه تنها خودش شد چراغِ جهان
که روشنگر ما شد از آن زمان

۱۶۰
تو هم باش یوسف‌صفا، با یقین
که از چاه دل، سر برآری چنین

۱۶۱
به یاد خدا باش در هر نهاد
که بی‌نام او کس نیابد نجات

۱۶۲
نه مال است مانا، نه تاج و کمر
همه می‌گذرد زودتر از سحر

۱۶۳
بماند همان نام نیک از تو یاد
اگر بندگی پیشه گیری به داد

۱۶۴
درون قصه‌ها نور ایمان بجوی
که قرآن تو را داده‌است آب‌روی

۱۶۵
قصه‌ی یوسف نه تنها حدیث
که آیینه‌دار است و نوری بسیج

۱۶۶
بخوانش به دل، فهم کن با خرد
که دل را کند با صفا و سند

۱۶۷
اگر دل تهی گشت از مهر او
به دنیای تاریک مانی عدو

۱۶۸
پس از قصه‌ها بایدت سیر جان
نه تن، بلکه دل جوید آسمان

۱۶۹
نگر تا دلت را ز ظلمت رها
به نور خدا ساز در هر نوا

۱۷۰
ببین یعقوب و صبر جان‌سوز او
که یوسف رساند به اوجِ نُو

۱۷۱
تو هم چون برادر به عذر آی پیش
که عفو است در دست مردانِ ریش

۱۷۲
به یوسف نگر، آن‌که مهر آفرید
نه با کینه، با لطفِ حق آرمید

۱۷۳
در آن‌جا که آتش فتد بر دلت
خدا داند و نور بخشد به‌ات

۱۷۴
بدان تا خدایی، خدای تو هست
چه در چاه، چه بر سرِ تخت و دست

۱۷۵
تو ای بنده، صبر و وفا پیش گیر
که از نور او، جان شود بی‌اسیر

۱۷۶
اگر گم شوی، خود خدا راه بُرد
که از چاه بر تخت یوسف سپرد

۱۷۷
خدا در دلِ شب، چراغی نهد
که تاریک شب را به جان می‌کُشد

۱۷۸
تو با حق بمان، بی‌غمی زین سپس
که یوسف شود راه‌بر هر نفس

۱۷۹
به یعقوب و یوسف نظر کن دمی
که باشی تو هم بنده‌ای آدَمی

۱۸۰
نه در بند باش و نه در حسد
که راه نبی، مهر و صبر و خرد

۱۸۱
به پایان رسد این حکایت به ناز
که در سینه دارد هزاران طراز

۱۸۲
ز رحمت، ز حکمت، ز صبر و صفا
نشان‌ها دهد این حدیثِ خدا

۱۸۳
بخوانش، بفهمش، درونش نگر
که بی‌نور آن، جان نباشد سمر

۱۸۴
به یوسف نظر کن، به آن سرفراز
که از بردگان شد به سلطنت باز

۱۸۵
ز خوبی و دانش، ز صبر و هنر
خدا داد او را مقامی دگر

۱۸۶
تو هم گر به پاکی شوی رهنورد
شود تخت دنیا ز تو بی‌نبرد

۱۸۷
در این قصه صد درسِ ایمان بُوَد
که هر لحظه‌اش نوری از جان بُوَد

۱۸۸
به پایان رسید این حکایت بلند
خدا را سپاس از دل و جان و بند

۱۸۹
که ما را نشان داد راه درست
ز یوسف، ز یعقوب، ز آن سرنوشت

۱۹۰
دعاکن که باشیم اهل وفا
نه در بند دنیا، نه دور از خدا

۱۹۱
خداوند یاری دهد در رهش
که گم‌گشته باز آید از مهرش

۱۹۲
به پایان رسد قصه‌ی دلنواز
خدایا نگه دار ما را فراز

۱۹۳
نه در چاه باشیم، نه در بند تنگ
که باشیم آزاد، به مهرت به رنگ

۱۹۴
سخن را به نام تو پایان دهم
که از نور تو جان و دل پر دهم

۱۹۵
در این قصه دیدم جمال صفا
که باشد به هر بندگی، کیمیا

۱۹۶
درود خدا بر نبیان پاک
بر آن جان‌هایِ فروزان و خاک

۱۹۷
به یوسف، به یعقوب، بر خاندان
سلامی فراگیر و امن و امان

۱۹۸
تو ای خواننده، بگیر این پیام
که باشی چو یوسف درونِ ظلام

۱۹۹
به پایان رسد قصه‌ی راستین
که باشد نشان رهِ راه دین

۲۰۰
خدایا ز یوسف به ما صبر ده
که باشیم بر مهر و ایمان گواه

 

۲۰۱
اگر رنج دیدی، مشو دل‌فکار
که آخر، بر آید ز هر درد، کار

۲۰۲
درونِ بلا، گنج پنهان شود
ز دل، گوهر صبر پیدا شود

۲۰۳
ز چاه، آن‌که بالا رود با صفا
به یزدان سپرده‌ست جانش، رها

۲۰۴
نه از تخت دنیا بود عز و جاه
که یوسف بدیدش درونِ سیاه

۲۰۵
جهان پر فسون است و پُر داوری
تو بر مهر حق باش و بر یاوری

۲۰۶
مبادا که افتی به راه ستم
که گردد ستم‌کار رسوای دَم

۲۰۷
خدا ناظر است و نگهدار ما
ز آغازِ آفرینش تا انتها

۲۰۸
چو در راه حق گام برداشتی
ز هر فتنه‌ای جان بر افراشتی

۲۰۹
نگر یوسف از بند و ز آن امتحان
چه شد پادشاهی در آن جاودان!

۲۱۰
به زندان در افتاد با آبرو
برآمد به اوجی چو نخلِ سبو

۲۱۱
چو پاکی، وفاداری و صبر بود
خداوند بر تخت او مهر سود

۲۱۲
به راه خدا، گر روی، رستگار
ز هر چاه ظلمت شوی سربه‌کار

۲۱۳
تو هم باش یوسف، ولی بی‌غرور
که خودبینی‌ات می‌زند ریشه سور

۲۱۴
بدان از تو برتر بسی بنده هست
که پنهان بود نامشان در شکست

۲۱۵
سخن‌هاست در قصه‌ی دلنشین
که آرد ز هر سینه‌ای آتشین

۲۱۶
در آن آینه، نور تقوا ببین
به اخلاص، در سینه پیدا ببین

۲۱۷
تو را نیز در زندگی آزمون
برابر شود تا شود جانت خون

۲۱۸
چه مال، و چه جاه، و چه خُلق و نَسَب
همه می‌رود جز رهِ خوب و تب

۲۱۹
تو از یوسف آموز راه یقین
که داند به توفیق رب‌العالمین

۲۲۰
چه زیباست یوسف به زندان درون
ولی نورِ حق بر دلش شد فزون

۲۲۱
در آن بند، در خلوت اهل راز
شنیدی صدای مناجات باز؟

۲۲۲
که از چاه و زندان برآمد به تاج
نه از زور و زر، بلکه از صبر و عاج

۲۲۳
اگر بنده‌ای، باش با آگهی
نه در بند ظاهر، نه در خودستی

۲۲۴
که گاهی خدا بنده‌ای را برد
که در چاه افتد، ولی بر خورد

۲۲۵
مبادا به چشمت حقیر آید آن
که امروز در چاه باشد نهان

۲۲۶
که فردا شود بر تو استاد راه
تو ماندی، و او رفت بالا به‌گاه

۲۲۷
چه دانستی آن کودک بی‌پناه
که گردد امیر و دهد مهر و جاه؟

۲۲۸
جهان با همه جلوه‌ها، ناپُیام
تو جز مهر حق، برنیاور سلام

۲۲۹
چه در مصر باشی، چه در بی‌کَسان
خداوند داند دلِ عاشقان

۲۳۰
ز یوسف نشان‌ست بر جان ما
که باشد چراغی به ایمان ما

۲۳۱
چه در چاهِ حسرت، چه در بند آز
اگر با خدا باشی، آید نیاز

۲۳۲
مکش تیغ کین، چون شوی دست‌گیر
که بخشش دهد عز بر دلپذیر

۲۳۳
ببخش آن‌که با تو بدی کرده است
که بخشنده باشد خدای نخست

۲۳۴
نکوهش مکن هیچ بنده به جور
که دانی، کجا گردد آن بنده نور؟

۲۳۵
تو از قصه‌ی یوسف این درس گیر
که پاکان نباشند هرگز اسیر

۲۳۶
نه از چاه ترسید، نه از ننگ و قهر
خدا دادش آن عز و جاه و ظفر

۲۳۷
تو نیز ار بدی را کنی ترک زود
در آیی به دنیایی از مهر و بود

۲۳۸
به یعقوب بنگر که در سوز و آه
نداد از امید خداوند راه

۲۳۹
به چشمش چو دنیا سیه شد ز غم
به نور خداوند شد نیک‌بزم

۲۴۰
تو هم گر به درد و بلا مبتلاست
به صبر و به ذکر و دعاست، رهاست

۲۴۱
بدان در مسیرت خداوند هست
نهان و عیان، اوست همراه و بست

۲۴۲
مبادا که در شک، بمانی دمی
که یوسف شود رهنمایِ غمی

۲۴۳
تو هم باش روشن‌دل و اهل راز
که یوسف، چراغی‌ست در سینه‌تاز

۲۴۴
نه در چاه، ماند کسی با خدا
نه بی‌دست گیرد دلِ با وفا

۲۴۵
درون ستم، راز حکمت بُوَد
که جان، از بلا تا به رحمت رود

۲۴۶
در آیینه‌ی قصه‌ی انبیا
ببین سرنوشت بشر با خدا

۲۴۷
تو نیز ای برادر، ز شب دور شو
به نور یقین، راه منشور شو

۲۴۸
ببین در دل چاه، درسی نهان
که ره باز گردد به سوی جهان

۲۴۹
چو یوسف، خدایم پناه من است
ز هر چاه و فتنه، نجاتم ده است

۲۵۰
نه با خود، نه با مال، نه با پدر
که با یار باشد نجات از خطر

۲۵۱
خدا چون بخواهد دهد عزّتت
ز پست‌ترین جا دهد شوکتت

۲۵۲
نگر تا دل از غیر پاکش کنی
که یوسف شد از دل، خدایی، غنی

۲۵۳
به خود وا ممان دل، که گم می‌شوی
ز راه حق و نور کم می‌شوی

۲۵۴
چو بخشید یوسف، تو هم عاف کُن
به لطف خداوند، انصاف کن

۲۵۵
سراسر پر از نور شد این حدیث
برای دل اهل معنا و بَیْض

۲۵۶
بخوان با دلت، نه فقط با زبان
که گردد دل و جان تو آسمان

۲۵۷
چو با نیت پاک بخوانی کتاب
شود هر سخن نردبانی به ناب

۲۵۸
در این قصه‌ی نیک، پند است و مهر
نه افسانه، بل نور یزدان و قهر

۲۵۹
خدا گفت: در قصه‌ها عبرت است
برای خردمند، نه آن‌کس که پست

۲۶۰
تو هم از دل خویش، آگاهی آر
که نیکو شود هر چه آید ز یار

۲۶۱
اگر اهل دلی، این قصه نگر
که باشد پر از نور و از چشمِ تر

۲۶۲
بخوان با دلی صاف و روحی سلیم
که یوسف شود پیشوای تو، نیم

۲۶۳
از این قصه، دنیا شود بی‌غبار
اگر بر دلت نور گردد، نگار

۲۶۴
درود خدا بر نبی و ولی
که گم‌گشتگان را دهد آب و لی

۲۶۵
بر آن‌کس که چون یوسف آمد به خاک
ولی سر زد از تخت و شد با خُداک

۲۶۶
خداوند یکتا، خدای بلند
به ما نیز آن نور ایمان دهد

۲۶۷
ز چاه جهالت، رهی یابیم
به درگاه یوسف پناه آریم

۲۶۸
ببین تا چه زیباست صبر نبی
که آرد به همراه خود مهر و کی

۲۶۹
به خاتم رسولان سلام و درود
که او ختم رحمت، پیام‌آور بود

۲۷۰
به یوسف، به یعقوب، بر اهل بیت
درود خدا تا ابد بی‌میت

۲۷۱
سخن را به نام خدا ختم کن
که دل را به مهر خدا گرم کن

۲۷۲
تو ای بنده‌ی راه حق، پاس دار
دل و دیده از شرّ دنیا بدار

۲۷۳
اگر پند خواهی، بخوان این سرود
که در سینه‌ات نور یزدان فزود

۲۷۴
نه هر قصه‌ای چون حدیث نبی‌ست
که در آن، فروغی ز ربِ علی‌ست

۲۷۵
تو این قصه را زنده دار و بلند
که یوسف چراغی‌ست در شب نژند

۲۷۶
به فرزندان خود بگو این حکایت
که در آن بود صد هزار درایت

۲۷۷
که چون یوسف افتند در رنج و چاه
ز یاد خداوند دارند نگاه

۲۷۸
به هر حال، باید به حق رو نمود
که هر خیر، از نیک‌مردان بود

۲۷۹
اگر دیده‌ات بر حقیقت رسد
خدا هم به تو، روشنی می‌دهد

۲۸۰
خدایا دلم را ز نورت پر آر
مرا نیز کن همدلِ روزگار

۲۸۱
به یعقوب‌دل‌ها نظر کن شبی
که با اشک، گویند: ای ربِ نبی

۲۸۲
بده یوسفِ دل به این دیده‌ها
که خاموش گردند ناله‌ها

۲۸۳
تو ای نور مطلق، تو ای ذوالکرم
به ما ده صفا، صبر و لطف و نَعم

۲۸۴
که باشیم همچون نبی پاک‌سر
نه در بند دنیا، نه در دام زر

۲۸۵
بده خاتمت را چو یوسف جمال
که آید به یاری، نهال نهال

۲۸۶
تو ای خالق مصر و یوسف، خدا
مکن ما جدا از درت در دعا

۲۸۷
بده نور ایمان، بده عطر راز
که باشیم همراه لطف و نیاز

۲۸۸
ز چاه جهالت، رهی‌مان دهی
به لطف کرامت، پناه‌مان دهی

۲۸۹
در این قصه، یافتم جان پاک
که شد زنده از اشک، از مهر خاک

۲۹۰
تو ای خواننده، بگیر این پیام
که صبر است بر دردها، التیام

۲۹۱
اگر یوسف‌وار شوی در بلا
خدا با تو باشد، به هر ماجرا

۲۹۲
چو پایان رسد قصه، آغاز شو
به راه یقین و صفا باز شو

۲۹۳
تو باشی اگر با خدا هم‌نفس
ز چاهِ جهان، رسته‌ای زین قفس

۲۹۴
سخن شد به پایان، ولی در نهان
هزاران سخن مانده در جان جان

۲۹۵
دعایم بر آن‌کس که خواندش به مهر
که در سینه دارد ز یوسف، سپهر

۲۹۶
خدا را سپاس از دل بی‌ریا
که داد این قلم را چنین کیمیا

۲۹۷
سلام بر محمد، رسولِ وفا
که بر تخت عصمت، بود مصطفی

۲۹۸
درود بر آلش، چو دریای نور
که بخشید بر خاکیان شام و شور

۲۹۹
و این قصه‌ی عشق و حکمت، تمام
که شد دفترم روشن از آن پیام

۳۰۰
اگر خواستی باز، حکایات نو
بخوانیم با هم، ز جان و سبو

 

 نتیجه‌گیری از داستان حضرت یوسف (ع)

داستان حضرت یوسف (ع) تنها یک روایت تاریخی یا سرگذشت پیامبری از گذشته نیست، بلکه آیینه‌ای روشن از سنت‌های الهی در هدایت بشر است. این داستان، آموزه‌ای عمیق در باب ایمان، صبر، پاکدامنی، بخشش، و امیدواری است؛ و در هر مرحله‌اش نوری است برای قلب‌های اهل معنا.

از رؤیای کودکی یوسف تا رسیدن به تخت پادشاهی مصر، همه‌چیز با تدبیر الهی رقم می‌خورد. کسی که روزی در چاهِ تنهایی و زندانِ بی‌گناهی بود، به مقام وزارت رسید؛ و این نشان می‌دهد که اگر بنده‌ای به خدا توکل کند و راه حق را پیش گیرد، از دل ظلمت نیز به روشنایی خواهد رسید.

در این سرگذشت، یوسف مظهر پاکی و عزت است و یعقوب نماد صبر و ایمان. برادران، گرچه خطا کردند، ولی وقتی توبه و پشیمانی را پیشه ساختند، مورد بخشش قرار گرفتند؛ و این نکته‌ای کلیدی است:
در فرهنگ توحیدی، درهای توبه و بازگشت همواره باز است.

یوسف، پس از همه رنج‌ها، دل از کینه شست و بخشش پیشه کرد. او نگفت: "من پیروز شدم"، بلکه گفت: "هذا من فضل ربی"؛ این از فضل پروردگار من است. این جمله، اوج عبودیت است.

داستان یوسف به ما می‌آموزد که:

  • در دل بلا، گنجی نهفته است.
  • اگر بنده، صبر و صداقت داشته باشد، حتی از چاه، به تخت می‌رسد.
  • ظلم و نیرنگ سرانجام ندارد؛ اما پاکی و توکل، همواره سربلند است.
  • حتی در دل دشمنی، رحمت خدا جاری‌ست؛ اگر چشم دل باز کنیم.
  • و نهایتاً اینکه: "إنه من یتق ویصبر فإن الله لا یضیع أجر المحسنین"؛ هر کس تقوا و صبر پیشه کند، خداوند پاداش نیکوکاران را تباه نمی‌سازد.

در روزگاری که آدمی گاه در تاریکی‌ها و تنگناها گرفتار می‌شود، بازخوانی این قصه می‌تواند چراغی باشد در دل شب‌ها، و امیدی برای هر دل تنگی که به رحمت خداوند امیدوار است.

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

 

  • ۰۴/۰۴/۰۶
  • علی رجالی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی