باسمه تعالی
تحلیلی بر داستان حضرت یوسف(ع)
نثر روان از حکایت منظوم حضرت یوسف (ع)
(حکایت ۲۴)
به نام خداوند عادل و پیروزمند، خدایی که دل را از تاریکی جهل و شر نجات میبخشد.
ماجرای حضرت یوسف با رؤیایی آغاز شد که رازی از غیب در آن آشکار گردید.
شبی، یوسف نزد پدرش یعقوب آمد و گفت: «ای پدر! در سحرگاه خوابی دیدم.»
در خواب دید که ستارگان، خورشید و ماه، به او مهر میورزند و نگاه محبتآمیز دارند.
یعقوب، پدر دانا و نبی خدا، به فرزند نازنینش گفت: «پسرم، خواب خود را برای حسودان بازگو نکن؛ زیرا حسد و دشمنی در دل برخی از برادرانت خانه کرده است.»
یوسف، پسری زیبا چون ماه شب چهارده بود. نگاهها را میربود و دلها را مجذوب میکرد.
یعقوب فرزندش را آیتی الهی بر روی زمین خواند و گفت: «خداوند به تو دانش، خرد، شرم و هوشی عطا کرده که فروغی در جانها میافکند.»
اما در دل برادران، آتش حسد شعلهور شد؛ آتشی که از محبت پدر به یوسف برخاسته بود.
برای آنکه یوسف را از چشم پدر بیندازند، نقشهای چیدند. گفتند: بیایید چارهای بیندیشیم و او را از میان برداریم تا دل پدر، از او تهی گردد.
یعقوب نگران بود که اگر یوسف از نزد او دور شود، دچار حادثهای گردد. گفت: «میترسم اگر او را ببرید، بلایی رخ دهد، شاید از سفر بازنگردد.»
با این حال، وقتی یوسف از چشم پدر دور شد، دل یعقوب در فراق فرزند سوخت.
برادرانش او را به صحرا بردند. در حالی که نقشهای پنهانی و پر از فریب در دل داشتند.
یکی از آنان گفت: «او را در چاه بیندازیم تا دیگر از چشم مردم و پدر پنهان بماند.»
آنان یوسف را در چاهی تاریک افکندند، بیپناه و بیخبر از آینده.
سپس پیراهن خونآلودش را نزد پدر بردند و گفتند: «گرگی به او حمله کرد و او را درید.»
یعقوب با شنیدن این خبر، دردمند شد، اما دلش را به صبر و اطمینان به خدا سپرد.
چاه بیپایان، در تقدیر الهی نردبانی شد برای صعود.
کاروانی از آن ناحیه گذشت و یوسف را از چاه بیرون آوردند.
او را در بازار مصر به بهایی اندک فروختند.
پادشاه مصر، یوسف را خرید و مجذوب جمال او شد.
زلیخا، همسر عزیز مصر، نیز دل در گرو نگاه یوسف نهاد.
در پی ماجرایی، یوسف بیگناه به زندان افتاد. اما این زندان، دروازهی رهایی او شد.
خدا خواست که او در سختیها رشد کند تا به مقامی بزرگ، یعنی عزیز مصر، برسد.
اگر تو نیز همچون یوسف، در دل تاریکیها فرو افتی، امیدت به خدا باشد که او یاور توست.
ماجرای یوسف، خواب و خیال نیست، بلکه آیات روشنی از جانب خداوندِ مهربان است.
گرچه داستان پایان یافت، اما رازهای فراوانی در درون آن نهفته و پیدا و پنهان باقی مانده است.
ای نور مطلق، ای بخشایندهی بزرگ! به سراینده، قلمی رساتر و توفیقی عطا فرما.
تفسیر و تحلیل عرفانی، اخلاقی و تربیتی
۱. آغاز ماجرا با رؤیا
رؤیای یوسف، رؤیای صادقه بود که نمایانگر آیندهای روشن، همراه با رنج و شکوفایی بود. در عرفان، رؤیا نماد دریافت اشارات الهی از ساحت غیب است.
۲. رازگویی و سکوت
یعقوب به پسرش توصیه کرد خوابش را با دیگران مطرح نکند؛ زیرا برخی حسودند.
↔ درسی برای همه: سکوت در برابر اغیار، خود نوعی حکمت است.
۳. زیبایی یوسف و معنای آن
جمال یوسف، نماد کمالات روحانی است.
زیبایی ظاهر در این داستان، پوششی است برای نمایاندن زیبایی باطن و طهارت دل.
۴. حسد برادران
حسد ریشهی بسیاری از فجایع است.
در این حکایت، حسادت برادری به برادری، سبب افتادن یوسف به چاه شد؛ اما همین واقعه، آغاز تحول بزرگ شد.
↔ در عرفان: دشمنان، ناخواسته واسطهی رشد سالک میشوند.
۵. چاه: نماد فقر و خلوت
افتادن در چاه، نشانهی ورود به ظلمت و غربت است. اما همان چاه، نقطهی تولد جدید است.
در تصوف، خلوت و گوشهنشینی نوعی چاه است که در آن، انسان به خود میرسد و از آن بالا میرود.
۶. زندان، مرحلهی دیگر سلوک
یوسف از چاه به بازار، و از بازار به قصر، و از قصر به زندان رفت.
↔ در عرفان: هر مرحلهی پایینتر، مقدمهی فتح بالاتر است.
۷. عزیز شدن یوسف، پس از تحمل بلا
خدا خواست یوسف به چاه بیفتد تا به تخت برسد.
↔ درسی مهم: راه وصال، از فراق و بلا میگذرد.
۸. درون قصه، حقیقت نهفته است
این ماجرا فقط داستان نیست، بلکه آیت و نشانهی حکمت الهی است.
↔ انسان کامل، با تحمل رنج و صبر، به مقام خلافت و عزت میرسد.
تهیه و تنظیم
دکتر علی رجالی
- ۰۴/۰۴/۰۹