باسمه تعالی
مثنوی حضرت یوسف(ع)
در حال ویرایش
به نام خداوند جان و خرد
که از آفرینش دلی بر خورد
۱
چنین گفت یعقوب با چهر شاد
که یوسف ز خورشید دارد نژاد
۲
پسر بود زیبا، چو تابان قمر
ز رخسار او مهر شد شرمگر
۳
دل پدر از مهر او پر ز شور
نگینِ دلش گشته بود آن صبور
۴
شبی یوسف آمد به پیش پدر
بگفتا: یکی خواب دیدم، نگر!
۵
خورشید و مه، با یکیـزده ستار
همه پیش من گشته بودند یار
۶
همه پیش رویم خم آوردند
مرا همچو شاهی سرافراز خواندند
۷
پدر گفت: پنهان کن این راز را
مگو این سخن با بر آن باز را
۸
که بر خود حسد میبرند این گروه
ز مهر تو سوزد درونشان چو کوه
۹
برادر بدیشان نهان کینه داشت
ز مهر پدر سینهشان پر ز خاش
۱۰
یکی گفت: یوسف ز ما بهتر است
دل پدرش جز بدو مضطر است
۱۱
بیایید تا چارهای بر کنیم
ز دیدار او دیده را تر کنیم
۱۲
نه او را کشیم از میان، بیخبر
و یا دور سازیم از دیدهی پدر
۱۳
زین پس دل پدر شود سوی ما
نگردد ز مهرش کسی جز خـدا
۱۴
بدو گفت یعقوب: نرو با شما
که میترسم از چاه و از اژدها
۱۵
بگفتند: ما پاسبانان اوییم
ز دشمن بدخواه، نگهبان اوییم
۱۶
چو یوسف ز خانه برون برده شد
درون دلش درد و اندوه بود
۱۷
به صحرا شدند آن گروه شریر
دل پر ز نیرنگ و چشم از مسیر
۱۸
یکی گفت: اکنون به چاهش فکن
که پنهان شود چشم او از وطن
۱۹
بگرفتند و انداختندش به چاه
ندانست یعقوب از این بَدگُناه
۲۰
شب آمد، بهانهگر گشتشان
ز خون گوسفندی شد آغشتهشان
۲۱
بیامد بر یعقوب با جامهاش
که خونین شده بود چون لالهوش
۲۲
بگفتند: گرگ آمد و چنگ زد
ز یوسف نشان نیز با خود بُرد
۲۳
پدر دید پیراهن بیچاک را
نپذرفت آن نیرنگ و بیباک را
۲۴
بگفتا: شمایید در کار بد
خدا راست فریاد و داد و مدد
۲۵
دلی پر ز سوز و چشمی چو جوی
به فریاد برخاست با های و هوی
۲۶
نهاده به دل راز و آهی نهان
که یوسف شود باز در این جهان
۲۷
خدا چاه را کرد چون نردبان
که بالا رود یوسف از بند جان
۲۸
ز چاهش برون آورد کاروان
که بگذشت روزی به آن آستان
۲۹
برفتند و بردند تا شهر دور
فروختندش با هزاران غرور
۳۰
نداند جهان قدر پاکان راز
که در چشم دونان نباشد نیاز
تهیه و تنظیم
دکتر علی رجالی
- ۰۴/۰۴/۰۶