باسمه تعالی
مثنوی سرگذشت فرعون
حکایت (۴۵)
به نام خداوند روزیرسان
خردبخش و تدبیرگر در جهان
خداوند هستی، خداوند داد
به فرمان او چرخ گردون نهاد
کنون بشنو از مُلک مصر کهن
ز کاخ و ز فرعون و قوم و سخن
زمینی که جاری است رودی روان
که بخشد حیاتی به دشت و به جان
در آن ملک فرعون بود پادشاه
به عز و جلال و به شوکت و جاه
خزانه پر از گوهر و زر بود
چو خورشید تابانِ داور بود
همی گفت: من خالق روزگار
نمایم جهان را ثبات و قرار
زنان در حجاب و غلامان به صف
به فرمان شاهی، به قهر و به کف
ز کبر و ز نخوت به تختش نشست
چو گویی جهان را به دامان ببست
همی ساخت کاخی به صد گونه رنگ
ز مرمر، ز زر، بر ستونهای سنگ
در آن روزگاران، ستمها نمود
دل ناتوان را به خواری گشود
ز هر طایفه کودکان را گرفت
دل مادران را به خون ها گرفت
به بیم و هراس، این چنین کار کرد
که گویی ز دل مهر را دور کرد
شنیده که روزی ز قومی رسد
پسر، تخت و تاج از دلش بر کَشد
ز جور و جفا، ناله از کو به کو
رسید و به هر گوش، شد گفتوگو
کسی را به گفتن، شجاعت نبود
که از خشم فرعون، قدرت نبود
همه کار او کِبر و بیداد بود
دلش دور از لطف و از داد بود
به هر کس که مهر خدا را بیان
به بندش فکندند و زندان کشان
عبادت گهی ساخت از مظهرش
که سجده شود بر وی و پیکرش
همی خواست تا نام او جاودان
بماند چو خورشید در آسمان
چنین بود تا مشعلی شد پدید
که از بیت یعقوب مردی رسید
به اندیشه شد تا به نیرنگ و مکر
رهاند دل موسی از شور و شر
به قصرش فراخواند و گفتا پسر
چه حاجت به این فتنه و درد سر
چنین بود آغاز جنگ و فرار
یکی سوی ایمان، دگر سوی نار
بزرگان دو سو بر سرِ گفتگو
که موسی چه خواهد ز شاه نکو
بفرمود تا ساحران را کنون
برآرند هرگونه سحر و فسون
چو موسی عصا را فرو بر زمین
چو اژدر برآشفت از دل، یقین
دل ساحران پر ز ایمان شود
به یک لحظه در راه یزدان شود
نبی گفت: این کار پروردگار
که آید ز عدلش به اهل شرار
چو موسی " رجالی" به ایمان رسیم
به دریای عشق شهیدان رسیم
سراینده
دکتر علی رجالی
- ۰۴/۰۵/۲۰