باسمه تعالی
مثنوی قوم(بعل)( الیاس)
حکایت(۴۴)
به نام خداوند والا مقام
که از مهر او شد جهان شادکام
خدای یگانه، خدای جلیل
برون از قیاس و فزون از دلیل
خدای دل و جان و فریادرس
که بر بندگان است او دادرس
ز الطاف او هر دلی جان گرفت
ز انوار او عقل و ایمان گرفت
یکی بنده را برگزیند خدای
فرستاده ی حق بود، رهنمای
پیامآور ی پاک و بیمدعا
پُر از شور توحید و عشق و صفا
ندا داد بر قوم بَعِلِ زمان
بود راه یزدا ن ره عشق و جان
چرا سوی بت ها چنین سر نهید؟
خدایی که جان داد بت کرده اید ؟
خدای شما نیست بت های پست
که با ضربه ای خرد و درهم شکست
نباید که سجده به بتها کنید
بیائید جان را چو دریا کنید
ولی قوم گمراه و حیران شدند
به ظلم و ستم بر دل و جان شدند
دل از راه یزدان برون شد چو باد
فتادند در مکر و ظلم و فساد
بعل نام بت باشد و بت پرست
شود نام قومی که مغرور و پست
به الیاس داده خدا عزّ و جاه
که قومش برد سوی نور و پناه
مقام رسالت، سفیر نجات
ز ظلمت رسانَد به نور حیات
ز جان گفت: ای قوم، هوشیار باش
به راه خداوند دادار باش
مرا نیست جز با شما گفت و گو
به نیکی و مهر و به راهِ نکو
مبادا که دل سوی ظلمت کنید
ز یاد خداوند غفلت کنید
خدای شما، آن که جان آفرید
زمین و فلک را عیان آفرید
به درگاه او سجده باید نمود
دلت را به سویش بباید ربود
دل از مهر یزدان تهی ساختند
بهسوی فساد و ریا تاختند
سه سال آسمان بست درهای خویش
نبارید باران و سرمای بیش
به دشت و به کوه و به دامنکشان
فرو ریخت جز خاک و سرمای جان
پیامآور اما، به اندوه و آه
نَفَس زد به امید مهر و پناه
صدایی ز دل خاست بر دل نشست
که یارا بر این قوم باران فرست
بخندید ناگه فلک با صفا
ببارید باران ز لطفِ خدا
ز نو فتنه آغاز شد در دیار
که آتش زد از کینه ای بیقرار
نبی از خدا خواست ،خود را نشان
نمایان کند قدرتش را عیان
تجلی نما نقش و جای و جمال
که عالم ببیند قدرت، کمال
به هر کوه و دشت و به هر سبزهزار
خدا را ببین، ای «رجالی» نگار
سراینده
دکتر علی رجالی
- ۰۴/۰۵/۱۹