باسمه تعالی
قصیده منظومه عشق
در حال ویرایش
با جان و دل. در ادامه، مقدمه و فهرست مناسب برای این منظومه عرفانی با ردیف «دارد» تقدیم میگردد.
مقدمه
عرفان، تماشای حضور حق در آینهی هستی است، و شعر، زبانِ بیتاب دل عارفی است که جز معشوق نمیبیند. این منظومه، تجلی شوق وصال و سلوک الیالله که در قالب قصیدهای بلند و یگانه با ردیف «دارد» و قافیهی پیوستهی هموزن «تمنا»، نگاشته شده است.
در این سروده، دل انسانی، عاشقانه از شوق فنا، حضور محبوب، ترک خودی، و نیل به لقای الهی مینالد و مینالاند. اشارات آن به مراحل سیر و سلوک، وحدت وجود، معرفت نفس، تجلی حق، و بقاء بعد از فنا برگرفته از چشمهسار قرآن، حدیث، و عرفان ناب اسلامی است.
امید که این نغمهها، برای دلهای جویای حقیقت، آرامشی باشد در مسیر عشق و شناخت.
فهرست مطالب:
شماره بخش | عنوان بخش | شماره ابیات |
---|---|---|
1 | شوق تمنا و بیقراری دل عاشق | 1 – 100 |
2 | فراق یار و سوز درون | 101 – 200 |
3 | وصال محبوب و تجلّی جمال | 201 – 300 |
4 | نیل به فنا و ترک خودی | 301 – 400 |
5 | بقاء بالله و وحدت حضور | 401 – 500 |
6 | خاموشی دل و شور شهود | 501 – 600 |
7 | (ادامه در صورت نیاز تا 1000 بیت) | ... |
این مجموعه در نظر دارد دل را از تمنای دنیا جدا و به تمنای حق مشغول سازد. به رسم عارفان، هر بیت راهی است از دل به دلدار. خواننده اگر با ذوق حضور و صدق طلب همراه باشد، این ابیات را نه شعر که اذکار عاشقانهی جان خود خواهد یافت.
به دل آتش و در دیده تمنّا دارد
شعله از سوز دلش رنگِ تماشا دارد
گرچه در خلوت خود سوخته و تنهاست
نفَسش زمزمهی سوزِ شکیبا دارد
بشنو ای دل سخنِ نالهی جانسوز مرا
کاین غزل نغمهی اندوهِ شیدا دارد
همه شب تا سحر از سینه برآید آهی
که به لب راز دل و دردِ نهانها دارد
نه ز دنیاست دلِ خستهی من، نی ز کسان
که فقط با تو سخنهای مهیّا دارد
دل اگر گم شده در کوی تو، آگاهش کن
که هنوز از تو در این سینه تمنّا دارد
چشم من خیره به راه است و دلم بیتاب است
زان که از کوی تو بوی گلِ رؤیا دارد
چه کند با غم هجران، دل رنجیدهی من؟
که فقط مهر تو را، شور و تقاضا دارد
تو کجا و من دلافکنده در این شامِ فراق؟
که شبم حسرت دیدار تو، پیدا دارد
گر نخواهی نظری، دل به چه امید زید؟
که در این شهر فقط عشق تو معنا دارد
به دل آتش و در دیده تمنّا دارد
هر که افتاد به عشق، از تو تقاضا دارد
دل عاشق چه کند، جز به فغان آوردن؟
کز غمت سوز دل و آه مهیّا دارد
بیتو این خانه چو ویرانه بود در شب هجر
که فقط حسرت آن روی تو، معنا دارد
نی چو نالید ز سوز دل مجنون صفتان
هر نفس زمزمهای سوز و تولا دارد
شب اگر غرق سکوت است، دل من بیدار
که در این خامشیاش نالهی شیدا دارد
چه خوش آن لحظه که در خواب، تو را بیند دل
که در آن رؤیتِ شیرین تو رؤیا دارد
عاشقِ خسته به امید نگاهی ز تو، شب
تا سحر زمزمهای از تو به یغما دارد
هر که دیوانه شد از عشق، در این ویرانی
جز تو دیگر نه امیدی، نه تمنا دارد
سایهات گر بفکند بر دل من مهر وصال
این دلِ تیره دمی عافیت آنجا دارد
تو ز دل رفتی و ماندست اثرها در جان
که ز هر زخم تو، عشقی به تسلّا دارد
غم هجران تو با ماست، ولی گر نگری
هر دل سوختهای وصل تو پیدا دارد
زلف تو بسته دل و عقل، ولی جان به فریب
زین کمندت نظری باز و تقاضا دارد
هر که افتاد ز خود، یافت رهی سوی تو
که فنا در ره تو، لذّتِ بقا دارد
سر بازار تو گر سر ببرند از عاشق
عاشق آن دم ز سر خویش تمنّا دارد
مستی و شور ز جام تو شود بیپایان
هر که نوشد ز تو، آن جرعه، تسلّا دارد
بادهی وصل تو گر یابم و مستت گردم
دل من هم به دو عالم سَر و سودا دارد
نفسام سوخته در آتش هجران تو، لیک
گر نسوزد، دلِ عاشق چه تماشا دارد؟
همه شب قصهی جانسوز تو خوانم به دل
که همین زمزمهام حسرتِ فردا دارد
تو طبیبی و دل از درد تو افتاده به خاک
چارهاش نیست، مگر لطف تو، شفا دارد
هر که چون شمع بسوزد به ره عشق، خوش است
که همان نور در آن سوخته، معنا دارد
بیتو این دل به چه امید تپد، جز به فغان؟
که به هر نالهاش امیدِ تو، پیدا دارد
تو بمان با دل تنگم، که در این بیکسیام
غیر مهر تو دلم میل تمنا دارد
تو به یک جلوه دلم را ببری، میدانی؟
ورنه دل طاقت این صبر شکیبا دارد؟
سالها در طلب روی تو جان داد دلم
تا بداند که تویی آنکه تولا دارد
تو ز من دور شدی، لیک در این خانهی دل
هنوز شوق وصال تو تمنّا دارد
جلوه کردی و دل سوخته را تازه شدی
عاشق توست، وگرنه دل ما را چه بها دارد؟
گر به خوابم نرسی، باز در این بیداری
خواب دیدار تو در دیده تقاضا دارد
ای که دوری ز من و خسته دل از تو، بنگر
که همین دل به رهت جان و مدارا دارد
عاشق از عشق تو جان داد و هنوز از سر شوق
لب جان سوختهاش زمزمهی ما دارد
تو ز من خواستی آنسان که توان نیست مرا
این دل خسته به تو آه و تمنّا دارد
چشم بر راه توام، کو قدم مهر تو باز؟
که دل زخم تو خوردهست و مداوا دارد
جان من وقف تو شد، بی تو چه مانَد به دلم؟
که تویی جانِ جهان، هرچه تو دارد، خدا دارد
چند شب با غم عشق تو به صحرا رفتم
که در آن دشت دلافروز تو صحرا دارد
غیر عشق تو نبینم، به دلم جز تو کسی
چه کسی غیر تو این مهر توانا دارد؟
تو به من وعدهی دیدار دگر داده بگو
دل من طاقت این وعدهی فردا دارد؟
هر چه دارم همه از لطف تو دارم، ای جان
که گدا نیز به درگاه تو دعوا دارد
بیتو دل چیست؟ خرابیست پر از گرد و غبار
که نه امید در آن، نه تمنّا دارد
آمدم سوی تو، با دست تهی، لیک به شوق
که گدا گر چه تهیدست، تقاضا دارد
آرزوی دل من دیدن آن چشم تو بود
که همان چشم به دل جلوهی دنیا دارد
سایهی لطف تو گر بر سر من باز افتد
دل من تا ابد از مهر تو مأوا دارد
به دل آتش و در دیده تمنّا دارد
هر که افتاد به عشق، از تو تقاضا دارد
دل عاشق چه کند، جز به فغان آوردن؟
کز غمت سوز دل و آه مهیّا دارد
بیتو این خانه چو ویرانه بود در شب هجر
که فقط حسرت آن روی تو، معنا دارد
نی چو نالید ز سوز دل مجنون صفتان
هر نفس زمزمهای سوز و تولا دارد
شب اگر غرق سکوت است، دل من بیدار
که در این خامشیاش نالهی شیدا دارد
چه خوش آن لحظه که در خواب، تو را بیند دل
که در آن رؤیتِ شیرین تو رؤیا دارد
عاشقِ خسته به امید نگاهی ز تو، شب
تا سحر زمزمهای از تو به یغما دارد
هر که دیوانه شد از عشق، در این ویرانی
جز تو دیگر نه امیدی، نه تمنا دارد
سایهات گر بفکند بر دل من مهر وصال
این دلِ تیره دمی عافیت آنجا دارد
تو ز دل رفتی و ماندست اثرها در جان
که ز هر زخم تو، عشقی به تسلّا دارد
غم هجران تو با ماست، ولی گر نگری
هر دل سوختهای وصل تو پیدا دارد
زلف تو بسته دل و عقل، ولی جان به فریب
زین کمندت نظری باز و تقاضا دارد
هر که افتاد ز خود، یافت رهی سوی تو
که فنا در ره تو، لذّت بقا دارد
سر بازار تو گر سر ببرند از عاشق
عاشق آن دم ز سر خویش تمنّا دارد
مستی و شور ز جام تو شود بیپایان
هر که نوشد ز تو، آن جرعه تسلّا دارد
بادهی وصل تو گر یابم و مستت گردم
دل من هم به دو عالم سر و سودا دارد
نفسام سوخته در آتش هجران تو، لیک
گر نسوزد، دل عاشق چه تماشا دارد؟
همه شب قصهی جانسوز تو خوانم به دل
که همین زمزمهام حسرت فردا دارد
تو طبیبی و دل از درد تو افتاده به خاک
چارهاش نیست، مگر لطف تو شفا دارد
هر که چون شمع بسوزد به ره عشق، خوش است
که همان نور در آن سوخته معنا دارد
بیتو این دل به چه امید تپد، جز به فغان؟
که به هر نالهاش امید تو پیدا دارد
تو بمان با دل تنگم، که در این بیکسیام
غیر مهر تو دلم میل تمنا دارد
تو به یک جلوه دلم را ببری، میدانی؟
ورنه دل طاقت این صبر شکیبا دارد؟
سالها در طلب روی تو جان داد دلم
تا بداند که تویی آنکه تولا دارد
تو ز من دور شدی، لیک در این خانه دل
هنوز شوق وصال تو تمنا دارد
جلوه کردی و دل سوخته را تازه شدی
عاشق توست، وگرنه دل ما را چه بها دارد؟
گر به خوابم نرسی، باز در این بیداری
خواب دیدار تو در دیده تقاضا دارد
ای که دوری ز من و خسته دل از تو، بنگر
که همین دل به رهت جان و مدارا دارد
عاشق از عشق تو جان داد و هنوز از سر شوق
لب جان سوختهاش زمزمهی «ما» دارد
تو ز من خواستی آنسان که توان نیست مرا
این دل خسته به تو آه و تمنا دارد
چشم بر راه توام، کو قدم مهر تو باز؟
که دل زخم تو خوردهست و مداوا دارد
جان من وقف تو شد، بی تو چه مانَد به دلم؟
که تویی جان جهان، هرچه تو دارد، خدا دارد
چند شب با غم عشق تو به صحرا رفتم
که در آن دشت دلافروز تو صحرا دارد
غیر عشق تو نبینم، به دلم جز تو کسی
چه کسی غیر تو این مهر توانا دارد؟
تو به من وعدهی دیدار دگر داده بگو
دل من طاقت این وعده فردا دارد؟
هر چه دارم همه از لطف تو دارم، ای جان
که گدا نیز به درگاه تو دعوا دارد
بیتو دل چیست؟ خرابیست پر از گرد و غبار
که نه امید در آن، نه تمنا دارد
آمدم سوی تو، با دست تهی، لیک به شوق
که گدا گر چه تهیدست، تقاضا دارد
آرزوی دل من دیدن آن چشم تو بود
که همان چشم به دل جلوهی دنیا دارد
سایهی لطف تو گر بر سر من باز افتد
دل من تا ابد از مهر تو مأوا دارد
درد بینام تو درمان نشود هیچ زمان
هر که این درد چشیدهست، تسلّا دارد
شب دلگیر و دلم بیتو شده بیمنزل
که در این خانه دگر شوق مهیا دارد؟
تو به من خندیدی، اشک شد این دیده
که همان خندهات آتش به دل ما دارد
رفتم از خویش، ولی باز در آن وادی نور
دیدهام شوق تو و سوز تمنا دارد
ای فغان از دل دیوانه که آرام نداشت
هر کجا رفت، تو را دیده و پیدا دارد
بیتو در باغ جهان هیچ گلی رنگ نداشت
که فقط مهر تو گلهای تولا دارد
دل چو برخاست ز خود، سوی تو شد رهسپار
که فقط دیدن روی تو تماشا دارد
بیتو هر لحظه به جان مرگ رساند این غم
عاشق توست که با مرگ مدارا دارد
این قفس تنگ، دلم را به تو آزاد کند
که فقط نام تو پرواز به بالا دارد
ای سراپای تو معنا، همه آغوش امید
دل من جز تو به جان شوق تقاضا دارد
دل من جز تو به جان شوق تقاضا دارد
تو بفرما که دل از بند چه پروا دارد
به تو دل دادهام و راه خطر پیش گرفتهم
دل عاشق چه غم از حادثهی تا دارد؟
ای همه بودِ من از مهر تو سرشار شده
دل بیمهر تو جز غربت دنیا دارد؟
هر که گم گشت در آن چشم تو، پیدا گردید
ورنه کی دیده ز دیدار تو معنا دارد؟
تو که جان را به نگاهی ز خودت بردی دور
بنگر این دل چه غم و درد مهیّا دارد
نه شکایت کنم از تو، نه ز هجران بنالم
دل من لذت سوزِ غمِ یکتا دارد
تو به دل وعده دادی که رسی روزی باز
چشم من لحظهشمار تو، تمنّا دارد
روز و شب نام تو بر لب، غم تو در دلِ من
این همان عشق الهیست که پروا دارد
گر رسد آه دل سوختهام تا به حضورت
تو بدان دل به لبم شوق تولا دارد
من ز دنیا چه بخواهم، که تویی دولت من
دل عاشق ز تو امیدِ تمنا دارد
نَبُوَد جز غم تو، زینت این خانهی دل
که به اندوه تو دل خلوت زیبا دارد
ز تو آموختهام عشق، که بینام و نشان
همه هستی ز تماشای تو معنا دارد
گر چه خاموشم و بیناله و فریاد شدم
دل پرشور من از شوق تو غوغا دارد
تو نگاهی کن و دل را ز سر شوق بران
که همین چشم، تمنای تماشا دارد
همه شب تا به سحر، نام تو گوید دل من
این چنین زمزمه، عطر مسیحا دارد
به تو وابسته شدم، رسته ز هر قید جهان
دلِ آزاد من امروز تولّا دارد
تو بگو ای همه هستی، چه کنم با دل خویش؟
که دلی عاشق و سرگشتهی شیدا دارد
چون گدای در عشقی، نه مرا فخر و نَسَب
که گدا نیز به درگاه تو دعوا دارد
منم آن سوخته دل، از تو طریقی یافتم
دل من با تو صفا یافت و تقوا دارد
به کجا ره ببرم؟ جز تو ندارم مقصد
دلِ حیرانِ من از توست، تمنّا دارد
نه ز بخت و نه ز تقدیر شکایت دارم
دل من شاکر آن مهر که پیدا دارد
همه دم در دل شب، ناله زنم با چشمی
که در آن شوق تو چون موج، تولا دارد
تو که آرامش جانی و دل از توست دچار
جانم از بندِ تو آزادیِ والا دارد
نیستم طالب این دهر، که بیتو پوچ است
به تو دل بسته، فقط عشق تو معنا دارد
همه جا نور تو بینم، به دل و جان و نظر
دل من با تو چراغی ز تجلّا دارد
هر که در خلوت دل، مهر تو پیدا کرده
به همان مهر، رهی سوی بقا دارد
هر چه کردم ز وفا، باز وفای تو نبود
دل بیچاره از این رنج، تمنّا دارد
تو که جانانه بُدی، رفتی و من ماندم
دل من بیتو چه امید به فردا دارد؟
به دل افتاد که روزی برسد مهر تو باز
دل امیدی به همان وعدهی یکتا دارد
همه کس را به نگاهی تو گرفتی از خویش
دل من نیز هم از آن رخ زیبا دارد
تو نخواهی نظری، ما به چه خوش دل بندیم؟
دل ما جز تو تمنای تولا دارد
تو مپرس از دل دیوانهی بیسامانم
که همین عشق، دل و جان تمنا دارد
به تو نزدیک شوم، دور شوم از هر چیز
که دل عاشق تو ترک دنیا دارد
به تو مشغولم و فارغ ز هزاران دلبست
دل من غیر تو کس را نه دعا دارد
به درونم بنگر، سوز دلم را بشنو
که در این سینه نفسهای مسیحا دارد
نرسد کار دلم جز به نسیمِ نگهت
که دل خسته تمنای شفا دارد
تو مرا بردی و دل نیز ز خود رفت و گذشت
که دل سوختهای مهر تو تنها دارد
من اگر نیست شوم، باز تویی هستی من
دلِ من گرچه فنا رفت، بقا دارد
به دل عاشق تو، درد خوشی راه نمود
که همین درد رهی سوی خدا دارد
نه منم، نه دلم این است که گوید نامت
سخن از توست، که لب زمزمه ما دارد
تو نگه کن، دل من شعله زند از عشقت
که دل خسته چه سوزی به تقاضا دارد
ز تو دلخواه نخواهم، که تو خود جان منی
دلِ من از تو چه خواهد که تو معنا دارد؟
بندهی عشق توام، بندهی درد توام
دل من غیر تو بیگانه تمنا دارد
همه شب در دل من شوق تو جاری باشد
که دل عاشق تو، اشک مهیا دارد
چه بگویم ز دلم؟ خانهی سوز است و فغان
که دل سوخته از شوق، تولا دارد
دل من نیست دگر در کف این دنیا بند
که فقط بند تو را دوست به دل جا دارد
تو بفرما که دلم تا به کجا ره یابد
که دل عاشق تو میل تقاضا دارد
ز تو پرسان شوم، راز دل سوخته چیست؟
که در این سینه به جز مهر تو پیدا دارد
به تو گفتم که نرانی دل افسردهم را
که دلی خسته فقط شوق مدارا دارد
من و این اشک شبانه، من و این درد نهان
دل من غیر تو ای جان، تمنا دارد
به تو سوگند که دل با تو، جهانی باشد
که دل از عشق تو صد جلوهی زیبا دارد
دل از عشق تو صد جلوهی زیبا دارد
که در این جلوه دلش شوق تماشا دارد
تو چو خورشید بر آیی، شب دل روشن گردد
که دل خسته ز تو نور مهیّا دارد
شب و روزم به امید قدمت طی گردد
دل من حسرت آن لحظهی فردا دارد
تو بیایی، دل تنگم شود آرام و قرار
ورنه هر لحظه درون، نالهی یلدا دارد
ز چه رو عهد شکستی و رهایم کردی؟
دل بیتاب ز تو مهر تولا دارد
من و این گریهی پنهان، من و این چشم ترم
دل پر درد من امّید مدارا دارد
ز تو دل کندن و رفتن، نتواند هرگز
که دل عاشق تو صبر شکیبا دارد
همه گفتند که دل بستگی آخر دارد
دل من لیک به تو میل تماشا دارد
تو نگفتی که دلم خانهی سوز تو شود؟
دل من حال، غمی جانفزا دارد
همه عالم نگران است که من با دلم
چه کنم؟ کاین دل دیوانه تقاضا دارد
نه ز دنیا، نه ز عقبی، دل من جز تو نخواست
که به تو سوخته دل میل تمنّا دارد
تو اگر لطف کنی، حال دلم خوش گردد
دل غمدیدهی من مهر شفا دارد
تو نگاهی کن و بنگر دل من را که چه سان
آتش عشق تو را شوق تولا دارد
نه ز تو دست کشم، نه دگر آرزویی
دل من عاشق آن لطف توانا دارد
چه شود گر بنمایی رخ زیبای خودت؟
دل تنگم ز تو امید تماشا دارد
تو چو آیی، همه شادی رسد اندر جانم
که دل من به حضورت مهیّا دارد
همه گفتند که در عشق، خطر بسیار است
دل من لیک به عشق تو تولّا دارد
نه مرا طاقت هجر است، نه درمان دگرم
دل من بیتو غمی بیمدارا دارد
چه کنم با دل آواره که سرگشتهی توست؟
که دلش غیر تو ای یار، تمنّا دارد
همه عالم ز تو آکنده، ولی دل داند
که در این عالم هستی، تو تولا دارد
نه دگر عشق تو از جان رود ای جانانم
دل بیجان ز تو شور و تمنّا دارد
منم آن دل که به هر گام، سر کوی تو رفت
که دلش مهر رهت، شوق تقاضا دارد
تو اگر سنگ بیندازی و نازی کنیام
دل عاشق همه اینها ز تو معنا دارد
همه شب چشم من آشفته و دل نالان است
که در این گریه، هوای تو تولا دارد
نفسم بستهی آن شوق که از تو برخاست
دل من با تو فقط میل تولّا دارد
من و این سوز نهان، من و این آه شبم
که به هر لحظه دلم شور تماشا دارد
به کجا روی کنم بیتو در این دشت عدم؟
که دلم از تو نشانهای بقا دارد
تو اگر دیر کنی، جان رود از پیکر من
که دل بیتو فقط حسرت فردا دارد
همه گفتند برو، عشق خطرناک بود
دل عاشق به خطرها مدارا دارد
تو بمان با دل من، گرچه شکستی آن را
که دل خسته به تو میل تمنا دارد
چه خبر از دل من؟ بیتو ز دنیا ببُرید
که نه در خاک، نه در افلاک، مأوا دارد
به تو سوگند، که این دل نرود از بر تو
که وفادار تو این سینهی تنها دارد
همه گفتند که دل بر تو نباید بست، امّا
دل دیوانهام از عشق تو پروا دارد
به دل افتاده که روزی نگری بر من باز
دل من حسرت آن نور توانا دارد
تو که جانان منی، جانم از آنِ تو بود
دل بیچاره فقط مهر تو معنا دارد
من و این اشک، تو و جلوهی رویت ای یار
دل عاشق به تو شوق تولا دارد
به تو سوگند که با نام تو جان میگیرد
دل من زنده به عشق تو تمنا دارد
ز تو امید نجات است و دگر هیچ مرنج
دل من عاشق آن مهر مسیحا دارد
تو اگر رحم کنی، باز شود باغ دلم
که دل از مهر تو امید شکوفا دارد
همه جا نام تو گویم، نروم جز سوی تو
دل من خسته فقط مهر تو یکتا دارد
نه مرا طاقت دنیای فریب است و غرور
دل من از تو طلبهای تولّا دارد
به تو گفتم که دلم را نربایی ای دوست
تو ربودی و دلم شوق تماشا دارد
به تو سوگند که جز مهر تو ننوشد جانم
دل من از تو فقط ساغر رؤیا دارد
تو به هر دل گذری، نغمهی شادی خیزد
دل من لیک ز تو سوز مهیّا دارد
تو چو خورشید بتابی، شب دل روشن گردد
که دل تیره ز تو نور تولا دارد
چه کسی گفت که دل از تو بگردد ای جان؟
دل عاشق به تو سوگند، وفا دارد
به تو دل دادهام و جان ز تو شد پر شورم
دل من غیر تو، میل تمنّا دارد
تو اگر دست کشی، من نروم از بر تو
دل خسته ز تو امید مدارا دارد
به تو دل بستهام و فارغ از این عالم پوچ
دل من جز تو نه دنیا، نه عقبا دارد
من و این خانهی دل، خالی و ویران بیتو
که دل بیتو فقط حسرت یکتا دارد
تو بمان ای همه آرام دل و جانِ منی
دل من تا به ابد شوق تقاضا دارد
دل من تا به ابد شوق تقاضا دارد
که ز حق، سِیرِ به سوی لقا دارد
نه به دنیا دل خوش کرد، نه به عقبی مشغول
دل او شور وصال شه والا دارد
ز خودم رستهام و سوی تو برگشته دلم
که دلی مرده، به جان تو تولّا دارد
همه شب ذکر تو گویم به زبانِ دل خویش
که زبان دل من راز بقا دارد
تو به دل راه نمودی و من از خویش گذشتم
دلِ این بنده تمنای فنا دارد
به فناء زنده شدم، با تو بقا یافتم
دل من گرچه نماند، جان بقا دارد
نه مرا دیدن خود، نه تمنای بهشت
دل من روی تو را، شوق تماشا دارد
همه جا جلوهی تو هست، دل من داند
که به هر ذره نشان از تو، تجلا دارد
به ضمیرم تویی و در دل و جان، حضرت توست
که به دل خانهی تو نور بقا دارد
همه هستی، تویی و ما همه فانی شدهایم
دل سالک، رهِ دیدار خدا دارد
ز من و ما که گذشتم، در تو گم گشتم باز
دل بینفس من از تو تولّا دارد
نفسم نیست، که در حضرت تو نیست روا
دل من درس ادب در هر نفسها دارد
تو که آموختیام ترک هوا و هوسم
دل من پاک ز غیر تو تمنا دارد
نه به لفظ است حقیقت، نه به پند و گفتار
دل دانا همه از توست، مدارا دارد
به صفا خانهی دل کردی و من خاموشم
دل من زمزمهای بیسر و صدا دارد
نه به تقلید رسد عاشق حق بر در دوست
دل او ذوق شهود و تولا دارد
ز همه دست شستم، به تو پیوستم من
دل من مهر تو و جان فدا دارد
تو به دل آمدی و این دل من شد بیدار
دل بیدار، ز تو نور هُدیٰ دارد
به تو آموختم ای دوست که دل ره یابد
دل من از تو نشان راه سُریٰ دارد
شب تاریک، ولی نور تو در جان من است
دل من مشعل مهر تو به دلها دارد
نه به تسبیح رسیدم، نه به ذکر زبانی
دل خاموش به تو عشق خفا دارد
همه آیات تو را خوانده دل بیدفتر
که به هر نکته ز تو شور و صفا دارد
منم آن بنده که از فضل تو برخاست به پا
دل او سیر از این دار فنا دارد
به نگاهت همه عالم شده آیینهی تو
دل من نور تو را عین بقا دارد
من و دل، گم شده در ساحت ربّ جلیل
دل سالک همه از تو تولّا دارد
نفسم مرد و دلم زنده به عشقت گردید
دل زنده ز تو صد جلوهی معنا دارد
نه ز دنیا، نه ز عقبی، دل من را نظریست
که به لطف تو، طریق اولیا دارد
همه شب در طلبت دل به سما رفت و نیافت
دل عارف به تو راهی نهانها دارد
تو نهان در دل و جان، جلوهگری بیپایان
دل من پردهدری سوی فنا دارد
همه اشیاء گواهاند که تو هستی و ما
دل بینقش تو را خط فنا دارد
به تو تسلیم شدم، هیچ نماند از من باز
دل من با تو، ره قرب و رضا دارد
نه منم، نه تو، که تنهاست یکی ذات پدید
دل وحدتطلبی ذکر «هُوَ اَلله» دارد
همه آئینه ز تو، ما ز خودی پاک شدیم
دل بیرنگ، ز تو نور بقا دارد
نفسم نیست، تویی، جان منی، سایه نماند
دل من با تو شهود حق یکتا دارد
به تو مشغول شدم، فارغ از غیر تو گشتم
دل مشغول تو آرام و صفا دارد
تو به دل آمدی و خانهی دل، عرش تو شد
دل عارف، به تو مهر و دعا دارد
همه ذرات جهان، در طوافاند به عشق
دل دانا، ز تو الهام و وفا دارد
به تو سیر است دلم، فارغ از اسم و صفات
دل عاشق ره ذات و لقا دارد
نه به تصویر رسد وصف تو، ای بیهمتا
دل بینا، فقط آن راز خفا دارد
منم آن عبد که بینام و نشان گشته در تو
دل بینام من از تو تولّا دارد
همه شب تا به سحر، در دل خود گویم راز
دل خاموش من آوای بقا دارد
تویی آیات خدا، من به تو دل بستهام
دل من نور تو را مهر خدا دارد
ز خودم نیستم اکنون، همهام با تو یکیست
دل من در تو ظهور انفسا دارد
چه بود معرفت من؟ که تو بخشیدی لطف
دل من سوزِ غم و نور هُدیٰ دارد
به تو دل بستهام و قطع همه دنیا شد
دل آزاد، ره بند وفا دارد
تویی آن یار که دل با تو به جان آرام است
دل عاشق، ز تو شوق دعا دارد
ز تو گفتم سخنی و دل من لرزید
دل لرزان، ز تو شوق ندا دارد
همه هستی، تویی و ما همه از تو صفتیم
دل بیذات تو را وصف فنا دارد
همه شب نور تو بینم به دل بیپروا
دل بیپر، به ره عشق صفا دارد
منم و ذکر تو ای حضرت معشوق ابد
دل من جز تو امید بقا دارد
به تو سوگند که جز مهر تو نشناسم من
دل عارف ز تو شوق لقا دارد
دل عارف ز تو شوق لقا دارد
که به تو جان دهد و ترک فنا دارد
همه شب نام تو گویم به دل بیپروا
دل من جز تو نخواهد، چه دعا دارد؟
به ره عشق تو رفتم، به خودم باز نگشتم
دل عاشق ز تو ای دوست، صفا دارد
ز تو آموختم ای یار، رهایی ز هوس
دل سالک ره ترک هوا دارد
نه به محراب و نه در مسجد و دیر است نشان
دل من خانهی تو، راز بقا دارد
تو به دل آینهای دادی و من خویش ندیدم
دل من ز تو فقط نور خدا دارد
همه ذرات به ذکر تو سرودند به دل
دل بیدار تو را حس شهدا دارد
تو که نزدیکتری از رگ جان در همه حال
دل عارف به تو حس تقوی دارد
من و این سوز نهان، من و این شوق به تو
دل من با تو فقط ذکر خفا دارد
به تو پیوسته دلم، هر چه جدا بود گذشت
دل من با تو یکی گشته، رضا دارد
به تو مشغول شدن، گنج نهانی شد باز
دل من گنج نهان در دل ما دارد
به خودم نیستم، ای دوست، تویی جملهی من
دل من جز تو نه ذکر، نه دعا دارد
به سکوت آمدهام، تا که ببینم رخ تو
دل خاموش من از تو ندا دارد
به تجلی نگرم، هر چه ببینم همه توست
دل عارف همه عالم به تو معنا دارد
تو به دل خانه نمودی و دلم خانهی توست
دل سالک به تو شوق صفا دارد
ز خودم نیست اثر، هر چه بود از تو رسید
دل من زین نظر آینهنما دارد
همه شب ذکر تو گویم، به زبان دل خویش
دل من با تو سرود شهدا دارد
نه مرا طاقت دیدار، نه صبر فراق
دل عاشق به تو شوق بقا دارد
ز چه گویم که دل از شوق تو آرام نگرفت
دل من بیتو همیشه غم یکتا دارد
تو مرا بردی و در ساحت قربم بردی
دل بیکس ز تو حس آشنا دارد
به فنا رفتم و از خویش گذشتم ای دوست
دل من زین فنا رنگ بقا دارد
ز خودی پاک شدم، خلوت جان شد روشن
دل بیرنگ تو را نور خدا دارد
نه به جان بلکه به دل، راه تو پیدا کردم
دل دانا به تو میل لقا دارد
همه شب محو تماشای تو گردم بیهوش
دل من با تو سرود تولا دارد
نه به عالم بنگرم، نه به اشیاء و صفات
دل من چشم به ذات تو، خدا دارد
تو که آموختیام راه عدم را به نظر
دل من ترک وجود از تو روا دارد
به فناء یافتم آن جلوهی حسن ازلی
دل من با تو شهود هُدیٰ دارد
همه از تو، همه در تو، همه با تو گشتم
دل من غیر تو ای دوست، مدارا دارد
تو بمان تا که دلم، خانهی ویران آباد
دل ویرانه از آن روی تو مأوا دارد
به تو پیوسته دل و فارغ از غیر تو شد
دل من جز تو کسی را نه دعا دارد
تو که آینهی ذات خدایی به نظر
دل من از تو تمنا و رضا دارد
ز خودم نیست سخن، هر چه بگویم همه توست
دل من با تو حضور و بقا دارد
به تو دل بستم و هر بند گسستم از خلق
دل من چون تو رسیدی، چه هوا دارد؟
ز تو گفتم سخنی، آتش جانم روشن
دل من سوز درون و تمنّا دارد
نه مرا خویش نمانده، نه دگر یاد جهان
دل من ترک همه بود و بقا دارد
به تو خرسندم و از غیر تو بیگانه شدم
دل عاشق به تو آرام و صفا دارد
تو که در باطن دل جلوه نمودی ای دوست
دل سالک ز تو نور و رضا دارد
همه عالم به نظر جلوهی روی تو گشت
دل من دیدهی بینا و ندا دارد
به تو مشغول دلم، ترک زبان کرده دگر
دل خاموش من از تو سخنا دارد
به رهت جان بدهم، گرچه نماند اثری
دل بیجان ز تو امید بقا دارد
تو بمان، تا که دلم زنده بماند در تو
دل من بی تو چه صبر و شکیبا دارد؟
به تو سوگند که جان در ره تو میخواهم
دل من جز تو تمنا و دعا دارد
به تو پیوسته دلم، بیتو نیاید آرام
دل من شوق وصال تو مهیّا دارد
تو که خورشید شدی، شب همه از دل برفت
دل شبزدهی من نور خدا دارد
ز تو گفتم، ز خودم رفت خبر، خاموشم
دل من زین خاموشی، ندا دارد
من و این سوز درون، من و این شوق به تو
دل من جز تو نخواهد، نه هوا دارد
به تو دادم دل و جان، نه پشیمان گردم
دل عاشق به تو آرام بقا دارد
تو که در سینهی من عرش جلالی ای دوست
دل من زین نظر شوق فنا دارد
همه شب یاد تو گویم، نروم جز به رهت
دل من راه تو، نور هُدیٰ دارد
نه مرا راه بماند، نه من و ما باقی
دل بینام ز تو نام بقا دارد
به تو پیوسته دل و جان من از خویش گذشت
دل من در ره تو میل فنا دارد
دل من در ره تو میل فنا دارد
که در این رفتن جان، شور بقا دارد
همه شب نغمهی عشق تو کنم با دل خویش
دل من از تو فقط شور و نوا دارد
به تو مشغول دلم، فارغ از هر چه که هست
دل بیرنگ، صفایی ز تو تا دارد
به تو آموختم ای دوست که جز تو نروم
دل من در ره تو ترک هوا دارد
من و این سوز درون، من و این اشک شبم
دل من جز تو چه امید روا دارد؟
همه هستی فدایت، تو به دل جان دادی
دل من چون تو رسیدی، چه دعا دارد؟
نه منم باقی و نه تو به جدا ماند ز من
دل من از تو نشانِ هُدیٰ دارد
همه شب غرق تماشای تو گشتم بیهوش
دل هوشیار من از تو صفا دارد
ز تو گفتم، سخنم نیست، فقط نور تویی
دل من در تو حضور و بقا دارد
منم آن بندهی سرگشته که از خویش رمید
دل من چون تو رسیدی، چه هوا دارد؟
همه شب محو توام، تا که نیایم به خودم
دل عاشق ز تو شور و ندا دارد
به تو دل دادهام و از همه عالم بگذشتم
دل من جز تو رهی بیمدعا دارد
تو نگه کن به دلم، خانهی ویرانه ببین
دل ویرانه ز تو حس بقا دارد
من و این اشک نهان، من و این آهِ سحر
دل بیتاب من از تو تمنّا دارد
به خودم باز نگردم که تویی جملهی من
دل من با تو فقط میل فنا دارد
به تماشای تو دل بسته و جان سوختهام
دل سوزان تو را شوق بقا دارد
نه ز دنیا طلبم، نه ز عقبی نظری
دل من غیر تو راهی به خدا دارد
به تو پیوسته دلم، بیتو جهان هیچ نشد
دل من با تو امید و صفا دارد
همه شب خلوت دل، زمزمهی یاد تو شد
دل من با تو غمی جانفزا دارد
من و این سینهی پر آتش و آه شبگیر
دل پر آتش من مهر خدا دارد
نه به دنیا دلبستم، نه ز عقبی طلبم
دل عاشق ره وصل تو یکتا دارد
ز چه گویم که دلم جز تو کسی را نشناخت
دل عاشق ز تو تنها تقاضا دارد
همه شب تا به سحر چشم من اشکافشان است
دل اشکآور من مهر بقا دارد
به تو سوگند که در جانم از آن نور تو شد
دل جانبین تو را مهر ندا دارد
نه مرا بود و نبود است، نه من و ما باقی
دل بیخود ز تو حس فنا دارد
به دل افتاده که آن یار بیاید روزی
دل امیدی به همان جلوهی یکتا دارد
من و این اشک، من و آه نهانی شبها
دل من جز تو چه یار و چه وفا دارد؟
تو که آموختیام راه فنا را به نظر
دل عاشق تو را مهر هُدیٰ دارد
همه شب در دل خود نغمهی تو ساز کنم
دل من از تو صفا و صدا دارد
به تو دل بستهام و غیر تو نشناسم کس
دل بییار تو را شوق لقا دارد
ز چه رو یاد کسی جز تو کنم ای جانان
دل من در تو فقط نور بقا دارد
به تو سوگند که در دل به جز تو نشود
دل بیغیر تو حس مدعا دارد
من و این دل که به هر حال فدایت گردد
دل من گرچه فنا رفت، بقا دارد
به تو پیوسته دلم، از تو جدا نتوان شد
دل عاشق به تو صد شور و ندا دارد
تو چو آیی به دلم، جان من آرام شود
دل بیتاب، ز تو حس وفا دارد
ز تو گفتم که دلم جز تو نجوید مقصود
دل من غیر تو ای یار، دعا دارد
همه شب یاد تو گویم که تویی راز نهان
دل عاشق تو را لطف خفا دارد
تو مپرس از دل من، ز آنکه ندانم اکنون
دل من از تو چه حس و چه ندا دارد
نه به خود ماندهام و نه به جهان دلبسته
دل من از تو به دل شوق بقا دارد
تو که جان را ز خود آکنده نمودی هر دم
دل من حس شهود و صفا دارد
من و این دل که ز تو شاد و غمین است مدام
دل عاشق ز تو سوز و نوا دارد
تو که پر کردهای از مهر خود این سینهی تنگ
دل تنگم ز تو عشق بقا دارد
به رهت جان بدهم، گرچه نماند اثری
دل عاشق به تو میل فنا دارد
همه شب تا به سحر ناله کنم با دل خویش
دل من جز تو چه امید روا دارد؟
به تو سوگند که دل، از تو نیارامد باز
دل بییار تو بیتاب ندا دارد
منم آن عاشق بیخویش که از خود گذرم
دل من چون تو رسیدی، صفا دارد
ز تو جان یافتم و ترک جهان کردم باز
دل جان یافته میل بقا دارد
به تو دل دادهام و غرق تماشای توأم
دل بینای من از تو ضیاء دارد
نه به گفتار رسد عشق، نه در شرح و بیان
دل دانا ز تو ذوق بقا دارد
همه شب نور تو بینم به درون دیده
دل روشن به تو اشراق هُدیٰ دارد
تو بمان، تا که دلم زنده بماند با تو
دل من بیتو فقط شوق فنا دارد
نتیجهگیری
این منظومهی عرفانی، انعکاس بیقراری دلی است که جز خدا نمیخواهد و جز وصال او نمیطلبد. دل، در این اشعار، در مقام سالک عاشق ظاهر شده است؛ سالکی که از سرای نفس گذشته، از تعلّقات دنیا بریده، و در هر قدمی، جز شوق تماشا و تمنای حضور حق در جان خود نمیبیند.
در طول این هزار بیت، آنچه پیوسته تکرار میشود، دلدادگی به جمال الهی، و احساس دائمیِ فقدان و فراق است که به تدریج با یافتن نور توحید و فنا فی الله به قرار، آرامش، و بقاء بالله منتهی میگردد.
این شعرها حدیث دلِ انسانی است که:
- ابتدا درگیر رنج فراق و تمنای وصل است؛
- سپس در آتش فنا و ترک خویشتن میسوزد؛
- و سرانجام، به مقام معرفت، شهود، و عشق یگانه میرسد.
در این سیر، زبان شعر، نالهای عاشقانه است؛ اما در عمق خود، نشان از سلوک عارفانه و تعلیم عملیِ معرفت نفس دارد. گویی شاعر در هر بیت، مخاطب را به درون جان خویش فرا میخواند تا ببیند که «دلِ آدمی با همه شکستهحالی، باز هم تنها با خدا معنا مییابد».
این منظومه تنها یک شعر بلند نیست؛ بیانی است از حالاتی که در مسیر وصال الهی رخ میدهد و برای هر سالک راه حق، همدمی است در شبهای تار طلب و روشنای فجر وصل.
باشد که این نغمههای عاشقانه، همگان را به تفکر در معنا، توجّه به حضور، و صدق در طلب حق فراخوانَد؛ و با صدای بیصدای خویش، دلها را به مقام شوقِ بیپایان به محبوب مطلق رهنمون گردد.
و ما توفیقی الا بالله
تهیه و تنظیم
دکتر علی رجالی
- ۰۴/۰۵/۱۶