باسمه تعالی
مثنوی وصف ایران
در حال ویرایش
مقدمه
ایران، سرزمین دیرپای فرهنگ، خِرَد، مردانگی و ایمان است؛ سرزمینی که قرنها به نور دانش و آزادگی درخشیده و با تلاش دلیرمردان و پاکدلانش در برابر سختیها و یورشها پایدار مانده است.
از فریدون و جمشید و کاوه تا رستم و سهراب و آرش، و از کوروش و داریوش تا سلمان و بوعلی و فردوسی، همهی تاریخ ایران آینهایست از جانفشانی و فرهنگدوستی.
این منظومه در وصف ایران، بر پایهی شکوه تاریخ، عظمت فرهنگ و درد مشترک امروزمان سروده شده است؛ با الهام از لحن فردوسی بزرگ و از سرِ دغدغهی ایراندوستی.
در این اشعار، ضمن ستایش گذشتهی پرافتخار ایران، از وضعیت امروز، خطرهای دشمن، بیمهری به فرهنگ و زنگ خطر فراموشی یاد شده و راه نجات ایران، در بازگشت به خِرَد، مردی، دین، و مهر وطن معرفی گردیده است.
این منظومه تلاشی است کوچک برای زنده نگهداشتن یاد ایرانِ پاک، آزاد و سرشار از خِرَد که امید است بر جان هممیهنان باغیرت، بنشیند.
فهرست موضوعی منظومه
شماره بیت | عنوان موضوعی |
---|---|
1 – 20 | ستایش خداوند و آغاز سخن |
21 – 50 | ایران، مهد دین و مردانگی |
51 – 100 | شکوه گذشته، آزادی و دانش |
101 – 150 | غفلت امروز، بیعدالتی و فقر |
151 – 200 | بیگانهپرستی و بیداد دشمنان |
201 – 250 | دعوت به خِرَد، فرهنگ و بیداری |
251 – 280 | اتحاد، شجاعت و پاسداری از وطن |
281 – 300 | آرمان ایران آزاد و جاودان |
به نام خداوند ایرانزمین
خداوند مردان پاکآیین
سپهر بلندش چو شمشیر بود
دل از مهر او گرم و سرزیر بود
ز خاکش برآمد دل و جان پاک
که پیوند بستند با مهر خاک
در او مهر و دین، مایهی زندگیست
هنر، تاج و تختِ خردمندیست
به ایران کجا خواری آورد کس؟
که ایران سراپردهی داد و بس!
نه زنهار خواست از دل دشمنی
نه بگذاشت بیگانه را روزنی
دلیران و دانای او تاجدار
به دانش، به مردی، جهانشاهوار
کجا رفت آن سرفرازی ما؟
چراغِ فروزانِ ماضی ما؟
که آن رادمردان، چو شیر ژیان
بپا داشتند این کهن خاکدان
ز دشمن نترسید ایراننژاد
که بر حق بود، جانشان جاوداد
کنون ای برادر!، به یاد آوریم
دوباره درفشِ خرد، بفریم
به یزدان که ایران شکوفا شود
دل از مهرِ فرهنگ، شیدا شود
اگر همت و عشق گردد پدید
چو فردوس، گردد وطن ناپدید
به مردی، به دانش، به همبستگی
توان ساخت ایرانِ نو، جاودانگی
همه رادمردان این مرز و بوم
ببردند از دشمنان نام و بوم
به شمشیر و اندیشه و کار و دین
بپا داشتند این گرانمایه چین
دلآگاه بودند و پاکنهاد
به داد و دهش، سرفراز از فساد
ز دانش، دل و جانشان پر ز نور
نکردند دل را به باطل صبور
ببخشید یزدان، به این خاک و خَشت
سرافرازی و رای و فرهنگِ کِشت
همه گنج ایران، نه زر بود و سیم
که فرهنگ و مردیست، آن را عظیم
چه شد آن خرد، کو چراغِ ره است؟
که این بوم و بر را، سزا با شه است؟
چرا بیهنر شد چنین خاک پاک؟
چرا گم شد آیین و فرهنگ و خاک؟
نه آن فرّ باقی، نه آن رای و داد
نه آن مهربانی، نه آن رسم و یاد
به یغما بُردند گنج روان
گرو داد ایران، به نامد بدان
هماکنون اگر همت آید به کار
توان زد ز دل، ناله و غم کنار
بپا خیز ای فرزند این خاک پاک
که دشمن نباید بودت شریک
تو آنی که از نژاد فریدونیی
تو فرزند آن مهر و قانونیی
خروش آور و بر درفش افکن نور
که ایران بماند سرافراز و سور
ز مهر و خرد ساز بنیاد نو
که باشد همیشه تو را آبرو
به نام خداوند جان و خرد
که از مهر او، خاک ایران سَرَدخداوند ایران، خداوند مهر
ز نورش برافروخت گیتی چو قهریکی کشور است این میان جهان
که یزدان بدان داده فرّ و تواندر او دانش و دین و مردی بهم
بود گوهر پاک و نیکی رقمز مهر و وفا پر شد این بوم و بر
ز عدل و ز داد آمدش مفتخرنه بیگانه در خانه جا یافته
نه ایران ز دشمن جفا یافتهز مردان ایران، جهان گشته پُر
ز کردار و پیکار و آوای دُرهمه بندهی پاک یزدان شدند
دل از کین و ناراستی بر کندندچو دل پاک باشد، زبان نیز پاک
نماند به دل جز خروش و خُشاکدل آری نژاد از نیاکان خِرَد
که تخم هنر در جهان گستردز فَردَوسی آن راد مرد جهان
سخن مانده جاوید تا جاودانز کیخسرو و رستمِ نامدار
ز افراسیاب و سپاه سوارهمه گنج فرهنگ، ایران بُوَد
که دل را ز هر تیرگی بشوَدیکی بومِ آزاد و آباد بود
دل خلق از آن خاک، شاداب بودچو دشمن نیامد در این سرزمین
ز فرهنگ بودیم ما بهترینز دشمن نترسید مردان پاک
که بودند همواره شیران خاکدلیران ایران، چو شیران کوه
ز مهر وطن برنهادند نَوحز کین، دور بودند و از داد، پر
به دل داشتند آتش آذرچو آتشکده روشن و گرم و نور
ز دل میدمید آتش ناسُتورز یزدان پرستی، جهان گشته پُر
ز آواز مردان ایران چو دُرز فرهنگ و دانش بُوَد فرّ ما
همان گنج، باشد گهر بر مانه زر خواستیم و نه سیم و مال
که فرهنگ ما بود بیهمچو یالچو ناکس شود کدخدای دهی
برآید ز کشاورز آهی تهیگدایی شود رسم مردان پاک
که نامرد گیرد در آن خانه خاکچو ما بر خرد پشت کردیم باز
ز ما رفت آن فرّ و آن سرفرازنباید که ایران چنین خوار شُد
که آوازهاش در جهان تار شُدچرا خامُش است آن خروش خِرَد؟
کجا شد ز دل آتش مهر و مد؟چرا گشت خاموش فرهنگِ ما؟
که دشمن بُوَد شاهِ این خانههاز ما بود دانش، ز ما بود داد
که یزدان به ما بود همدل، نهادچو اندیشه خاموش گردد به دل
شود میهن از کینِ دشمن خجلچه شد آن خردمند مردانِ دیر؟
که بگذاشتند این وطن، دلپذیرنماند آن دلها که از مهر بود
که دشمن به خانه سر و فر بودچو فرزانگی رفت از این بوم و بر
برآمد ز دل ناله و چشمِ تربه دشمن ندادند در خانه راه
که بودند آزاد و بیدارگاهکنون دشمنان نان خور خانهاند
ز خون وطن بهرهها راندهانداز آن روز ایران دچار بلاست
که بیگانه بر گنج او پادشاستچو آتش در این گلشن افکندهاند
دل و جان ایران بسوزندهاندهمان دشمنانی که در سایهاند
به جان وطن کینه افزودهاندچرا مرد ایرانی اندوهگین؟
چرا اشک از این دیدهاش شد به دین؟ز فرهنگ و آزادگی دور شد
ز سستی، دلش زیر دستور شدهمی باید اکنون یکی چاره کرد
که دشمن نباید شود بهرهمنددوباره برافراز پرچم به دست
که ایران نباید شود پای پَستبپا خیز ای مرد ایرانینژاد
که پاکی، تو را داده است اعتبارتو فرزند مردان شیرینسخن
که ایران، تو را داده فرّ کهنبرآور خروش از دل و جان پاک
که دشمن نگیرد دگر خاک خاکبه دانش، به مهر، این وطن را بساز
که ایران بماند همی سرفرازکجا رفت آن خوی آریایی ما؟
که بگذاشتیم از خِرَد سایه را؟کنون وقت آن است، مردانه شو
به کردار نیک، آفرینانه شوبخوانیم نام خداوند جان
بیاور ز دل مهر ایران نشانز اندیشه باید وطن را شناخت
که با دانش و مهر گردد به ساخت
به کردار و گفتارِ نیکو بزی
ز فرزانگی گوهرِ خود سِتیچو ایران بود خانهی داد و مهر
نباید کشد رنج بیداد و قهرهمان خانهی مهر و فرزانگی
همان بومِ فرهنگ و مردانگیکجا شد دل و رای آزادگان؟
کجا شد خروش دلیرانِ جان؟کنون مردِ بیگانه نانخور شدست
و ایران زمین زیر غم پر شدستندانست قدر وطن را کسی
که از بیخرد شد، دلی بیکسینه آن دانش و هوش، پیداست باز
نه آن شورِ مردی، نه آن سرفرازز چنگال دشمن، دلاندر فغان
ز بیداد و تاراج، ایران نهانچو دشمن، همی گنج ایران بُرد
به ننگ و به افسوس، دل خون کردبرافروز از نو چراغِ خِرَد
که از مهر، دل پاک گردد، بُردچو ایران شود بار دیگر چنان
که تاریخ، گوید ز مردی نشاندلِ پیر، از مهر ایران جوان
بگوید ز فرهنگ ایران، فساننباید گذاریم این یادگار
شود دست بیگانه، ناپایدارز ما بود روزی جهان سربلند
کنون در غم ما شده ارجمندچو مردی نباشد، نماند وطن
شود خانه و خاک، بیجان و تنبیندیش، ای فرزند این خاک پاک
که ایران، تو را داده جان و سپاکز دشمن نباید به دل بیم داشت
که یزدان، نگهبان ایران، پُرکاشتبپا خیز و آن فرّ دیرین بجو
به میدان خِرَد، شو تو سرور نکوبیفشان ز دل گرد غفلت برون
که ایران، تو را خواست همواره خونچو بیگانه بر گنج ایران نشست
ز ما بود آن ننگ و آن درد و پستکنون وقت بیداریست، ای جوان
که ایران، تو را خوانَد از هر کرانمزن تیر غفلت به جان وطن
برآور خروش از دل و از سخنبه میدان مردی، بیا، جان فشان
که ایران نگردد به دشمن نشانبه فرهنگ و مهر، آشتی آوریم
ز دل دشمنان، خِرَشتی آوریمهمان دشمنی کز درون رسته است
ز نادانی ما بر دل آغشته استز ما بود آن زخم بیجای او
که ما را نبود آن خروش و خُروکنون چون سپهر از نو آرای مهر
بیا تا برافشانم از عشق، قهرکه ایران نباشد دگر زار و زبون
چو باشد دل مرد ایرانی، خونهمان خون که جوشد ز فَردَوسیان
ز مردان پاک و دلآگاه جاندلآگاه باش و مکن ترک دین
که ایران بود خانهی پاکبینز کردار نیک، آر ایران بهپای
مبادا کنی دشمنان را رضایچو دشمن ببیند دل پر ز مهر
بشود خوار و بیجا درین خاک قهرهمی جان فشان در ره آرمان
که ایران بماند چو جانِ جهانچو جان تو باشد فدای وطن
نگردد ز بیداد، دل، پُر شکنخروش آور ای مرد فرزند خاک
که دشمن نمانَد به این خانه پاکز ما بود آن ننگ بیفر و رای
که دشمن در این خانه گردد خدایکنون ای جوانمرد، برخیز باز
که ایران بُوَد مهد شیرانِ رازبیا تا به دانش کنیم این بنا
که گردد چو فردوس، خاکِ فنانترس از گزند زمانه، به پاست
که ایران به همت، سرافراز خاستدل آزادگان زنده شد زین سرود
که مهر وطن، جانشان را ربودمبادا بمیرد دل از مهر خاک
مبادا شود خانهات، تیره و پاکبرافراز ایران به مردی و داد
که تاریخ خوانَد تو را جاوداداگر همت آید، وطن زنده است
که دشمن ز ما دور و شرمنده استبپا دار پرچم، به کوه و دمن
که فریاد ایران، شود روشننبگو با خروش و دل آگاه کن
به تاریخ، مهر وطن راه کنز کردار نیکو، شود بوم زنده
ز دل مهر ایران، شود تابندهاگر مرد ایراننژادی، بپا
برآر آن درفش کهن را فراز فردوسی و کاوه، آموز مهر
که خنجر زنی بر دل ظلم و قهرنمانَد غمی گر خِرَد بازگشت
که ایران شود همچو آغاز، کشتدرود آنکه جان داد در راه دین
که ایران بماند سرافراز و زین
ز خونِ دلِ مرد ایرانزمین
برآمد هماره یکی خوشطنینبه مهر و وفا زنده ماند این دیار
که دشمن نگیرد در آنجا قرارز فرهنگ ما آسمان شرمسار
ز آزادگی، خاک ما پُر بهارچه فرزانه بودند آن نیکمرد
که از خاک، گنجی چنین ساختندبر این بوم، همواره بادا درود
که جان از خِرَد، یابد از نو سرودچو مردی نباشد، نماند وطن
شود خاک، بیمایه و بیسخنز ما بود آن داد و آن روشنی
که افکند تاریکی اندر تَنینباید که دشمن شود سرفراز
که ایران بُوَد بوم آزاد و رازچه باید کنون ای دلآگاه مرد؟
که ایران ز نو جان بگیرد چو فردبه جان و به دل پاس ایران بدار
که ایران بُوَد خانهی کردگارچو ناکس شود در وطن تاجور
نماند دل مرد دانا به برچو دشمن شود نانده این سرزمین
ز مردانِ ما، خیزد آهی چنینز نادانی ما شود خانه خوار
که دشمن کند گنج ایران شکاربرآ ای جوانمرد و بیدار شو
به ایران و تاریخ، دلداد شوکه فرهنگ ایران چو دریای نور
نراند در آن هیچ ظلمت صبورز دلهای پاک آمد این فرّ و بخت
که ایران نگردد دگر جای رَختچو فرزانگی رفت، دشمن رسید
چو مهر وطن مُرد، کین بر دمیداز آن روز شد خانه ویران و سرد
که نادان برآمد ز ایران به مردیکی باره از نو بیاریم داد
به بیداری و همت و اعتقادنترسیم از دشمن اندر نهان
که مردان ایران بُوَد پاسبانز خاک تو آید دلاور به پای
که بیدادگر را کند رهنمایبه شمشیر دانش، به تیغ خِرَد
همه کینه را زین وطن بر کندبیا تا برافروزیم آتش ز مهر
که ایران بُوَد جاودان سرفَهرهمان سرزمین کهن یادگار
که تاریخ را کرده است آشکارمبادا که بیدین شود خاک ما
مبادا رود مهر از خاک مادرود آنکه جان داد در راه داد
که دشمن نبیند به ایران مرادبه جان و به دل پاسداری کنیم
به ایران چو خورشید، کاری کنیمهمان ریشهداریم در خاک پاک
که از مهر برخاست در جان خاکچو گیتی پُر از داد ایرانیان
شود هر که دارد دل و جان روانز خون شهیدان، زمین شد بهشت
که دشمن در آن خاک هرگز نگشتبرافکن ز دل هرچه اندوه و قهر
بزن پرچم مهر ایران به شهربرآور خروش از درونِ خِرَد
که ایران ز ما سرفراز آیدبه جان، پاسدارِ درفشِ وطن
مباشد که دشمن شود رهنمونتو آنی که با دانش و داد و دین
توانی بسازی وطن را نگیندگر بار برخیز و یزدان بخوان
که باشد خِرَد، روشنی در جهانهمان دشمنی کز درون برمَد
شود ز آتش مهر تو بیخردکنون روز مردی و پیکار شد
که دشمن ز بیداد، بیزار شدبرآ ای جوانمرد ایراننژاد
که ایران ترا داده است اعتباربپرهیز از خواری و بندگی
بجُو در دل خویش آزادگیاگر جان فدایی وطن باشی
چو کوهی در این خانه بگُماشیشود خانه از جان تو استوار
شود مهر ایران درونت به کارمبادا شود ننگ بر کار تو
برافراز ایران ز کردار توبه یزدان، که ایران نگردد خوار
اگر مرد ایران شود پایداربگو با زبان و دل آگاه باش
که این بوم، باشد تو را تاج و کاشهمان ریشه داری، که رستم بُوَد
که از غیرتت، دشمن افکن شودبه تاریخ سوگند، ایران بپاست
که فرّ و خِرَد در دل او بجاستز دشمن مجو نان و نیکی و مهر
که ایران نخواهد جز این خاک قهردل آزرده از بیوفایی شدست
که دشمن درین بوم، یاری شدستنباید بماند وطن بیپناه
که دشمن کند گنج ایران تباهبه مردی، به دانش، به همت بزی
که فردا تو را گوهر است و سِتیدگر باره جان ده به این خاک پاک
ببر تیر کین را ز دل، از مغاکوطن، ریشهی جان تو بوده است
تو را از خِرَد تاج داده استمگو ناتوانم، مگو بیکسم
که ایران ترا داده جان و رسماگر همت آری، شود بوم، بوم
که دشمن برآید زین خانه شومبرآور خروش از درونِ خِرَد
که ایران نباید شود بیسنددر این بوم، بیداد، باید بمیر
که باشد در آن داد، شیران شیرز نادان نگیری تو آیین نو
بیا تا بسازیم ایران نکوهمان سرزمین کهن یادگار
که دشمن نبیند در آنجا شکاربرافراز مهر وطن در دل
مکن بر سر خاک ایران خجلتو فرزند مردان پاکی، بپا
نکن سر به پستی، نده دشمن جابیار آن دل و جان ایرانیات
که روشن شود خاک پیشانیاتچو رستم، به دشمن درانداز تیغ
ز ایران، براندیش و از راه بیغهموطن، اگر مرد مردی، بخیز
مکن دل به سستی و خواری، گریزبه دشمن مده دست، خود یار باش
به فرهنگ ایران، وفادار باشز مردان پاک، این سخن یاد گیر
که ایران، بماند چو شیران شیرچو دشمن نباشد در این خانه جا
شود خانهی ما، پر از مهر و ماز فردوسی و از خِرَد یاد کن
وطن را چو جان بر سرش باد کنکنون خانه ایران، به همت نیاز
بیا تا بسازیم آن سرفرازبرافروز آتش در این تیرهشب
به مهر وطن، کن دل خویش لبمبادا که ایران شود بیخِرَد
که بیگانه بر تخت او بنگَرَدتو آنی که با مهر و اندیشهای
که از خاک ایران، تو گل ریشهایهمی باید این خاک روشن کنیم
به دانش، به فرهنگ، جوشن کنیمچو دانش بُوَد، دشمن افتد ز کار
چو فرهنگ بُوَد، بوم گردد بهارز مردی و همت، بپا دار مهر
مزن بر دلِ خویش خنجر ز قهرکنون خانه را، جان تو باید است
که دشمن بر این خانه، ناپاید استبرافراز ایران، به فریاد و داد
که باشد تو را دین و آیین و یادبه تاریخ سوگند، ایران سرافراز باد
که در هر زمان، باشدش یادگارمبادا شود خاک ایران خموش
مبادا که گردد به نیرنگ، پوشبرآ ای دلآگاه، از مهر جان
که دشمن نباشد به این آستانز مردی، برافراز پرچم چو کوه
که ایران نگردد دگر سر به سُوهز دشمن نترس و به مردی بزی
که تاریخ گوید تو را پیسِتیبرافراز ایران، به همت، به جان
مکن دل تهی از خِرَد، ای جوانبه کردار و گفتار نیکو بُوَد
که ایران چو باغی پر از بو بُوَدچو باغی پر از لاله و نسترن
که دشمن ندارد در آنجا وطنز پاکان جهان یادگار است این
که ایران بُوَد تاجدار است اینچو دشمن نیابد در این خانه راه
شود خانهی ما ز ننگ، بیگناهبپرهیز از سستی و بیهنری
به مهر و خِرَد، خانه را بستریدرود آنکه از جان، وطن را نگه
که ایران نباشد ز دشمن، فِرهچو فردوسی از مهر ایران سرود
تو هم مهر ایران، ز دل برفزودنگو دیر شد، زنده شو با خِرَد
که ایران به بیداری آید، سُرَدکنون خانه در چشم تو بسته نیست
که این خاک، خاک دل خسته نیستبه ایران ببال، ای جوان وطن
که فرهنگ، باشد تو را انجمنبخوان نام ایران به فریاد و مهر
که ایران نگردد دگر خاک قهرز دشمن ببر هرچه در دل نهی
که دشمن نیابد در ایران گهیچو جان تو باشد فدای وطن
شود خانه روشن، شود خاک، تندر این خانه مردی بود افتخار
نماند در آن، دشمن نابکاربرافراز ایران، به فرهنگ و داد
که دشمن نماند به این مرز و یادبه ایران سوگند، بر جان خود
که دشمن نیابد به ایران سُرودبماند وطن پاک و روشن چو روز
که ایران نگردد به دشمن فروزکنون با خِرَد، جان فدایی کنیم
به فردا، در ایران، خدایی کنیم
برآور ز دل، آتشی از خِرَد
که ایران، به نورش ز نو جان بَرَدخِرَد برفشان چون چراغِ شَبنم
که از نور آن، تیره گردد ستمبپرهیز از آن ننگ و خواری و کین
که دشمن نباشد به ایران، چنینبه فرزانگی، دشمن از پا فتد
دلِ مردِ ایران، به بالا فتدهمان دشمنی کز درون جان گرفت
به تاراج فرهنگ ایران شتافتز بیداری ما شود شرمگین
به نیرنگِ خود گردد او بر زمینبرافروز روشندلی را به کار
که ایران بماند سرافراز و یارهمی جان فشان در ره مهر و داد
که بوم تو گردد ز مهرِ تو شادبه داد و خِرَد، گنج ایران بجو
مکن دل تهی از هنرهای نوبه تاریخ سوگند و ایران زمین
که بر ما نماند چو دشمن، کمینز ما بود ایران، بلندآوازه
که هر گوشهاش بود سر فرازههمه کشور از مهر ایران پُر است
که فرهنگ ما چون گهر دربر استز اندیشه و همت و رای پاک
بماند سرافراز این مهر خاکنه ایران فروبسته گردد ز درد
اگر مرد ایران به پیکار کردکنون وقت آن است برخیز باز
به آزادگی، شو تو سرسرفرازمگو دیر شد، مردِ ایرانیام
که من وارث مهر فرهوانیامچو یزدان تو را کرده فرزند خاک
برانداز دشمن ز جانت مغاککه دشمن نبیند در این خانه جا
اگر مرد برخیزد از مهر و مابه دانایی و داد، باید بزی
که ایران نگردد به بیگانگیز دشمن نباید به دل راه داد
که ایران بُوَد خانهی نور و دادبرآور ز نو بانگ آزادیات
بفروش به عالم، فرزادیاتهمان زادهی خاک پاکی، بدان
که با مهر او زندهای جاودانچو فرزند ایران شدی ای جوان
ببند آن درِ کینه را، هر کرانز فرهنگ ایران، برافروز جان
که دشمن نباشد تو را پاسبانهمه ریشه داری ز مردان پاک
که از مهرشان زنده گردد مغاکنمانَد به ایران غم بیکسی
اگر خیزد از دل تو همرسیبخوان داستان دلیران دیر
ز کردارشان گنج ایران بگیرنه آنکس که از دشمنان باک داشت
که مردی، وطن را ز دشمن گُماشتتو آنی که از عشق ایران شوی
ز بیداد و تاراج، گریان شویولی مرد باید به پا خیزدش
به شمشیر دانش، سر افرازدشبه دانش، به فرهنگ، ایران بپاست
که بیدادگر را در آن خاک، خاستمبر نام ایران ز یادِ دلت
مزن تیر کین را به جان و هِلَتکه ایران، تو را داده جان و گهر
تو آنی که بستی کمر از خطرچو دشمن در این خانه نانخور شود
دلِ مرد ایرانی خونین شودز مردی برافراز پرچم به دوش
که این خاک گردد چو فردا سروشز فردوسی آموز فرهنگ و مهر
که جاوید ماند به ایران، سپهرچو او سرگذشت وطن را سرود
تو نیز این سرود از دل خویش گومبادا شوی بندهی بیگنه
که نادان، شود شاه در این بنهبرآر آن دلی را که بیدار شد
که دشمن به ایران، گرفتار شدهماره بخوان نام پاک وطن
که باشد تو را جان، هماره سخنز یزدان بخواه این وطن را پناه
که دشمن نبیند در آن خانه راهچو آزادگی باشدت در نهاد
نماند به ایران کسی بیمرادبرافراز ایران به داد و خِرَد
که دشمن بر این خاک، راهی نبرَدز بیداد بیگانه بگریز زود
که ایران نباشد به دشمن فرودتو آنی که با عشق ایران زنی
به شمشیر دل، دشمنان بشکنیز دانش، وطن را کنی رهنمون
که ایران بماند چو ماه و چو خونبماند خِرَد در دل و جان تو
بماند وطن زنده از آن توچو بیگانه بیپاس گردد ز ما
شود خانه روشن، وطن پر بهاز ما بود فرهنگ و داد و هنر
که ایران نگه دارد از خشک و ترکنون سر فرازیم با همت و داد
که دشمن نماند به ایران، مرادبه یزدان که سوگند ایران بپاست
به آزادگی، خانهاش پر بهاستبه بیداری ما شود زنده باز
دل خفته را باید آورد نازکنون مرد ایران اگر مرد شد
ز دشمن، نباید دلش سرد شدبرآر از دل و جان، سرود وطن
مگو دشمن آمد، مگو شد سخنکه دشمن چو بیفر شود خوار گشت
به مهر وطن، سینهاش تار گشتبخوانیم با هم سرود خِرَد
که ایران به فرهنگ، جان آوردهمه دست در دست، یک صف شویم
به ایران و جانش، همهدف شویمندانند دشمن که ما زندهایم
به فرهنگ و مهر، سربلندیمکنون زنده باید وطن را کنیم
به جان و به دل، سرور را کنیمکه ایران بود خانهی داد و دین
نه جای ستم، نه جای کمینچو فرهنگ ایران شود جاودان
نماند به بیداد، دشمن توانبرافراز ایران به تیغ خِرَد
مزن ننگ را بر دل و جان خودکه ایران تو را داده جان و گهر
تو آنی که باشی به مهرش سمرببر ننگ و خواری زین خانه دور
بیاور به ایران شرف، نورِ نورمبادا شود خاک ایران خراب
مبادا شود دست دشمن به تاببرآر از دل خویش مهر وطن
که ایران تو را داده جان و سخنچو مردی، وطن را نگهدار جان
که ایران بود خانهی جاودانز دشمن مجو مهر و نیکی و داد
که ایران نباشد بر او شادتو از مهر ایران، برافروز دل
مکن در دل خویش، دشمن، خجلهماره بماند وطن سربلند
که مردان ایران، بدند ارجمندز آزادگی، خانه پرنور باد
ز بیداد، این خاک بیگور بادبه فردا بماند سرود خِرَد
که ایران به بیداری جان آوردبپرسند فردا ز تاریخ ما
که ایران چه شد؟ ننگ یا افتخار؟بگو آن زمان من، نگهبان شدم
به جان و به دل، پاسبان شدمنماندم که دشمن کند خانهام
که ایران بُوَد بوم جانانهامبخوانیم با هم سرود امید
که فردای ایران شود نیکبیدز دشمن نترس و ز مهر خدا
بیاور خِرَد را، برآر این صداز ما بود آن شور و آواز داد
که دشمن شود در وطن بیمرادز دانش، وطن را نگهبان بُوَد
که دشمن در این خانه پنهان بُوَدتو آنی که با نور ایران شوی
به دانش، به فرهنگ، جانان شویبخوانیم با مهر، نام وطن
که ایران بماند هماره سخنمگو دیر شد، زنده شو با امید
ببر ننگ و بیداد را ناپدیدز دشمن نماند اثری در دیار
اگر مرد ایران بُوَد پایدارنترسیم ز شبهای تاریک و سرد
که خورشید ایران شود باز فردبه یزدان قسم، این وطن جاودان
که دشمن نبیند در آنجا مکانهموطن، تویی آن درفشِ خِرَد
که ایران ز تو سر برآرد ز بدبرافراز ایران، به دانش، به مهر
که دشمن نماند در این خاک قهربه تاریخ ایران، برافکن فزون
که دشمن نماند در این خانه خونز ما بود آن داد و آزادگی
که ایران بُوَد خانهی زندگیبخوان از خِرَد، داستان وطن
ببر دشمن از این دیار کهنهمه ریشه داری ز فرّ نیا
که دشمن ندارد در این خانه جابرآر از خِرَد پرچم آرزو
که ایران بماند به فرهنگ نوچو فردا رسد، خانه آباد باد
که دشمن نماند در آنجا مرادبخوانیم با هم، سرود وطن
که ایران بماند، سرافراز بنمبادا شود خاک ایران تباه
که دشمن نبیند به این خانه راهبه فردوسی و فرّ ایرانیان
ببالیم بر مرز جاوید جاننماند به ایران جز آزادگی
بخوانیم نام وطن، زندگیچو مردان ایران بپا خیزند
ز بیداد دشمن بپرهیزندبماند وطن جاودان و به نور
که ایران نباشد چو دشمن، صبوردرود آنکه جان داد در راه مهر
که ایران بماند چو خورشید و قهر
نتیجهگیری
ایران، این سرزمین کهن، میراثدار هزاران سال فرهنگ، عدالت، ایمان و مردانگی است. ایرانی که روزگاری مهد دانش و داد و خِرَد بود، امروز در هیاهوی دشمنان بیرونی و غفلت درونی، گاه رنجور و خسته به نظر میرسد.
این منظومه یادآور آن است که هیچ بیگانهای نمیتواند ما را خوار کند، مگر آنکه خود، خِرَد را رها کنیم و مهر وطن را از دل بشوییم.
در بیتبیت این سروده، بر بیداری، غیرت، اتحاد، و بازگشت به ارزشهای دیرین ایرانزمین تأکید شده است؛ ارزشهایی چون آزادگی، دانش، مردی، وفای به عهد، دینداری راستین، و دشمنستیزی آگاهانه.
راه نجات ایران، نه در تسلیم، که در بازسازی عزت ملی بر پایهی فرهنگ نیاکان، و مسئولیتپذیری نسل امروز است. اگر دلهای ما روشن به خِرَد و اراده گردد، هیچ دشمنی راهی به این خاک نخواهد یافت.
ایران برای ماندگاری خویش به فرزندان آگاه، شجاع و دیندار نیاز دارد. ما وارثان فردوسی هستیم؛ وارثان آنان که جان دادند تا سرزمین آزاد و آباد بماند.
بیاییم تا «ایران» را چون جانِ خویش دوست بداریم، و به فرزندان خود، سربلند تحویل دهیم.
این سخن نه شعر است و نه شعار، بلکه عهدی است با خاک و خون و فرهنگ و ایمان.
تهیه و تنظیم
دکتر علی رجالی
- ۰۴/۰۵/۱۶