باسمه تعالی
مثنوی نمرود
دست ویرایش
بخش اول: دعوی ربوبیت و آغاز طغیان
در این بخش میخوانیم:
- نمرود کیست و چگونه به پادشاهی رسید
- سلطهاش بر سرزمین بابل و ظلم و طغیان
- ادعای خدایی و فریب مردم سادهدل
- تولد و برآمدن ابراهیم خلیل (ع)
- مناظره ابراهیم با نمرود (آیات سوره بقره، آیه ۲۵۸)
بخش دوم: شکستن بتها و افکندن در آتش
در این بخش آمده است:
- ماجرای بتشکنی ابراهیم
- بهت و خشم قوم
- آتشافروزی و افکندن ابراهیم در آتش
- نجات معجزهآسای او
- حیرت نمرود و اصرار بر باطل
بخش سوم: عاقبت نمرود و مرگ با پشه
در پایان این مثنوی خواهیم خواند:
- نمرود با سپاه و غرور قصد نبرد با آسمان را دارد
- خداوند پشهای کوچک میفرستد
- پشه در بینی او رفته و سالها او را عذاب میدهد
- مرگی خوارکننده برای آنکه ادعای خدایی داشت
- نتیجهگیری عرفانی و اخلاقی
بخش نخست: دعوی ربوبیت و آغاز طغیان (بیت ۱ تا ۱۰۰)
۱.
شنیدم ز تاریخ و از وحیِ پاک
حدیثی که افتد دل از شور خاک
۲.
سخن از نمرود است آن پادشاه
که در بابل افکند غوغا و آه
۳.
برآمد ز قوم کلدانیان
به کبر و نخوت چو دیوانیان
۴.
ز نسل حام و از مردمان کهن
بسا فتنه انگیخت با صد فتن
۵.
زمین را گرفت از ره زور و زر
به مردی و مکر و به شمشیر و شر
۶.
چنان شد که دعویِ یزدانگری
نمود و برافراشت پرچموری
۷.
به خلق خدا گفت: «منم کردگار!
که از حکم من میشود روزگار»
۸.
ز ترس و ریا قوم گمراه گشت
دل از نور توحید کوته نگشت
۹.
سِپَه داشت بسیار و گنجی عظیم
ولیکن دلش بود از نور بیم
۱۰.
نه از عقل گفت آن چه گفت از غرور
که بر تخت بنشست جای صبور
۱۱.
بسا بتسرا ساخت در شهر و کوی
که باشد پرستشگه عقل و جوی
۱۲.
به خلق گفت: این بتان خالقاند
ز خشم و رضا در جهان مالکند
۱۳.
ز فطرت بریدند و دل را فروخت
به پندار باطل، خرد را بسوخت
۱۴.
در آن ظلمت فکرتی سبز شد
درخشید نوری که بیمرز شد
۱۵.
پس از سالیانی شب ظلم و بیم
طلوعی پدید آمد از سوی تیم
۱۶.
یکی طفل آمد به دنیای خاک
که از حق رسد بر لبش بانگ پاک
۱۷.
ابراهیم آمد، پیامآور حق
برآشفت با سحر و جادو و دق
۱۸.
ز دوران کودکی بیزار بود
ز آیین باطل خروشانسر بود
۱۹.
نگه کرد در ماه و خورشید و شب
بدید آن که اینها نیایند به تب
۲۰.
نجست از فروغش فروغی دگر
که فرمود: ربّی، خدایم مگر؟
۲۱.
ستاره ببُرد و بگفت این فناست
مرا یار، آن است کو باقیاست
۲۲.
سپس گفت: خورشید هم زوالپذیر
نه این خالق من، که او بینظیر
۲۳.
در آخر به جان گفت: «خالق یکیست
نه جسمی، نه شب دارد و نه یکیست»
۲۴.
به نمرود شد روی و حجت بگفت
که یزدان یکی است و تو خواب و خفت
۲۵.
بگفتش: خدایم، به من سجده کن
که از نور من میشود انجمن!
۲۶.
بفرمود ابراهیم با آه و درد:
«خدا آن بود کز عدم آفرید»
۲۷.
تو میکُشی؟ زنده میسازیاین؟
بیا تا ببینی که کیست آفرین
۲۸.
بگفتش نمرود: «منم زندهگر،
یکی را بکُشم، دگر را ببر»
۲۹.
به ظاهِر، سخن داشت رنگ و نشان
ولی در درون، پوچ بود و فغان
۳۰.
بفرمود ابراهیم با استقامت:
«بیا آفتاب از مغرب برآمت!»
۳۱.
چنان ماند نمرود در حیرتی
که گویی شکستش، نه از رزم، ز تی
۳۲.
جوابی نداشت از این حجت پاک
فرو ماند چون آفتاب در خاک
۳۳.
ولیکن به ظلمش نیفزود کم
چو شیطان که نفروشد از عقل نم
۳۴.
نمیخواست تسلیم عقل و یقین
که در کبر و طغیان بودش چنین
۳۵.
پیامی ز دل داشت ابراهیم
که با هر که باطل بود، آتشین
۳۶.
به قومش همی گفت: این بتکده
نه راه نجات است، جز فسرده
۳۷.
نه اینها خدایی، نه اینها نجات
خدایی که بیواسطه باشد ذات
۳۸.
ولی قوم جاهل نپذرفت حرف
چو در ظلمت افتد، نبیند طرف
۳۹.
نمرود چو بشنید از او کلام
بفرمود بندید این مرد عام!
۴۰.
مرا پادشاهیست و حکم قوی
مرا کی توان گفت: هستی هوی؟
۴۱.
ولی او ندانست پایان کار
که کی گردد این تخت، بیاستوار
۴۲.
جهان را خداوند تدبیر داد
نه نمرود و شاهان بیاعتقاد
۴۳.
ز هر سو فرستاد مأمور و گشت
که ابراهیم پاک را بند و کشت
۴۴.
ولی آن خلیلِ دلآگاه دوست
خدا را پناه آورد و نجُست
۴۵.
دلش را به درگاه جانان سپرد
ز چاه غرورِ نمرود بُرد
۴۶.
خداوند گفت: «ای خلیل صبور!
ز ما باش و آرام گیر از غرور»
۴۷.
ابراهیم با دل به توحید رفت
به وادی حقیقت پرید و شکفت
۴۸.
نه از شاه ترسید و نه از سپاه
که با حق بود و یقین، بیتباه
۴۹.
درونش چراغی ز نور خدا
برونش چنان کوه و چشمهسرا
۵۰.
برآمد خروش از درون نبی
که ای نمرود! خاموش باش و نبی!
۵۱.
جهان پر شده بود ز جهل و ریا
به ظاهر همه نور، در باطن گیا
۵۲.
خلیل خدا آتشی برفروخت
نه از خشم، که از حق، ز نوری که سوخت
۵۳.
بگفتا: «چرا سجده بر چوب و سنگ؟
خدایی نجوئید در بیدرنگ»
۵۴.
«خدایی که زندهست و داناست او
نه محتاج صورت، نه پیداست او»
۵۵.
سخن چون به دلهای مرده رسید
همه کینه شد، آتش فتنه دمید
۵۶.
به نمرود گفتند: «ای شهریار!
خلیل تو را دشمن است و فکار»
۵۷.
«همه بتشکنی را کند در بیان
کند خلق را غافل از ما روان»
۵۸.
به تندی بفرمود آن خودپسند:
«نگه دار او را، مبادا که بند»
۵۹.
«مرا کی توان گفت افسونگر است؟
که من زندهام، حکم من آذر است!»
۶۰.
«اگر خصم من بود، بایدش کشت
که او بذر توحید در دل بکشت»
۶۱.
بگفتند مردم: «خدایی تویی!
اگر خواهی او را، بسوزان به نی»
۶۲.
نمرود برافروخت ناری عظیم
به پندار آن کز دلش بود بیم
۶۳.
ولی آن خلیلِ خداوندگار
نترسید، که یار وفادار داشت
۶۴.
ز کفر و ستم آسمان خون گریست
ز بانگ خلیل آتش از جا گریست
۶۵.
نه بیمی ز شعله، نه باک از غل
که دل بستهی حق نترسد ز دل
۶۶.
در آن دم که نمرود میخواست شر
به ابراهیم داد آفریدون اثر
۶۷.
نه آتش بسوزد کسی را که پاک
ز توحید او آتش افتد به خاک
۶۸.
ولیکن هنوز آن ستیز آشکار
نشد پردهبردار از آن روزگار
۶۹.
سخن گفت با خویش نمرود مست
که من برترم، من خداوند هست!
۷۰.
به ابراهیم گفتا: «مرا سر ببر
ببینم که یزدان چه آرد خبر!»
۷۱.
جوابش نداد آن رسول امین
که با جهل، گفتار سودی ندین
۷۲.
ولیکن درونش ز حق نور بود
به آهی جهان را پر از شور بود
۷۳.
خلیل الهی، چو در فکر شد
به فرمان الهی ستمبر شد
۷۴.
در آن ظلمت شب، ندا آمد از آن
که «ای بندهام! باش با ما روان»
۷۵.
خداوند او را به آرام داد
دلش را به نور یقین نام داد
۷۶.
نه شمشیر نمرود کاری کند
نه آتش، نه بیداد، نه تیر و بند
۷۷.
به تدبیر حق بود او بیگزند
ز آفات دشمن، ز هر دام و بند
۷۸.
ولیکن نمرود هنوز از غرور
نبرد آن دل از کینه و شر و شور
۷۹.
سخن گفت با اهل دربار خویش
که باید شود خام این نور بیش
۸۰.
«خلیل است خطرناکتر ز سپاه
که گوید جهان هست بیپادشاه!»
۸۱.
همه خلق در سلطهی من اسیر
بهجز این یکی نیست فرمانپذیر!
۸۲.
نراند به دل مهر بندگی
نخواهد ز من، مهر زندگی
۸۳.
پس آتش برافروخت چون کوه قهر
که سوزد خلیل خدا را ز زهر
۸۴.
به تماشا نشستند خلقِ خموش
که آیا چه آرد از آتش سروش؟
۸۵.
ولی او به لب داشت لبخند حق
که آتش نگیرد به جان صَدق
۸۶.
میان شعله، خنده زد آن شفیق
که: «یارم خداست، از چه ترسم رفیق؟»
۸۷.
ملک از سماوات نازل شدند
که ما با توییم ای خلیل بلند
۸۸.
ندا آمد از ربّ کون و مکان
که: «ای آتش! باشی تو سرد و گران»
۸۹.
سخن چون رسید آن به ذات شعله
شد آتش چو گلزار از مهر و حُله
۹۰.
ز آتش نیامد خراشی پدید
که این کار، کار خداوند دید
۹۱.
چنان فتنه خاموش گشت از جلال
که حیرت گرفت اهل دنیا و آل
۹۲.
نمرود چو دید آن کرامت ز حق
دلش پر شد از کینه و شور و دق
۹۳.
ولیکن نپذرفت آن معجزه
که دل بسته بودش به سیم و غزه
۹۴.
خدا را ندید و نپرسید از او
که در سینهاش بود جاه و عدو
۹۵.
نداند کسی که کور است دل
که نشنید هرگز ز لبهای گل
۹۶.
خلیل از میان شعله برخواست خوش
نه جامه بسوخت و نه بر تن خش
۹۷.
برفت از میان آن قوم سیاه
که با نور، باشد به هر جا پناه
۹۸.
ولی خصم، هنوز از جنون پرغرور
نخواست از خدا هیچ پند و شعور
۹۹.
جهانی پر از جور و نیرنگ کرد
خدا را نپذرفت، بدفرنگ کرد
۱۰۰.
به سویی رود قصه، آتشفکن
که گردد خدایان همه در شکن
۱۰۱.
خلیل آمد از آتش اندر امان
به کوی عبادت، به خلوتمکان
۱۰۲.
به محراب کعبه نهاد آگهی
که «جز او مبادا کسی در رهی»
۱۰۳.
چو دید آن جماعت که در آتش است
ولی چون گلستان شد آن سرنوشت
۱۰۴.
شگفتی فتادند در عقل خویش
که این معجزه کی بود از پریش؟
۱۰۵.
خلیل آن زمان سوی بتخانه رفت
به خاموشی و حلم، بیکین و تفت
۱۰۶.
چو دید آن صنمها همه بیزبان
که بر گردشان خلق دارد فغان
۱۰۷.
به تیشه بر آنان فروکوب کرد
خرد را نشان داد، بیدار و مرد
۱۰۸.
همه بت شکست و نهاد آن کلان
به دوش صنم، چون سپهسالبان
۱۰۹.
به رمز از بزرگانشان کرد سخن
که: «او زد همه را، منم در وطن»
۱۱۰.
چو آمد جماعت به محراب و دیر
بدیدند و بستند بر دیده تیر
۱۱۱.
ز ابراهیم پرسید هر یک شتاب:
«چه کس کرد این فتنه در بیت خواب؟»
۱۱۲.
خلیل آمد و گفت با راستی:
«همین بت زد آنها به کین و قساوتی»
۱۱۳.
بگفتند: «چون او ندارد زبان!»
جواب آمدش از خلیل، این بیان:
۱۱۴.
«پس اینان خدایان خاموش چیست؟
که نه میزنند و نه اهل پیست!»
۱۱۵.
«نه سودی، نه ضرری ز ایشان پدید
خدا آن بود کو دهد نان و امید»
۱۱۶.
ز گفتار او، خلق حیران شدند
ولی کبرشان مانع آن شدند
۱۱۷.
ندیدند در تیشه جز تیغ عقل
که افکند هر جاهلی را به نقل
۱۱۸.
به فرمان نمرود بستند بند
که او را برند از وطن، دور و چند
۱۱۹.
خلیل از وطن شد به سوی صفا
به فرمان رب، سوی دار وفا
۱۲۰.
به همراه خود داشت لوط نبی
که بودش به حق همره و همسبی
۱۲۱.
در آن خاکها کاشت بذر یقین
به دلها رساند از ایمان نگین
۱۲۲.
خدا داد از نسل او پاکزاد
که از نسلشان دین بر افلاک زاد
۱۲۳.
ز اسماعیل آمد نبی مصطفی
که ختم رسل بود، صاحب وفا
۱۲۴.
ز اسحاق، آمد بنین انبیا
که نور خدا برد تا انتها
۱۲۵.
ولیکن نمرود در چاه کبر
فتاد و ندانست جز راه قبر
۱۲۶.
ز قدرت بگفتی به هر روزگار
که «من زندهام، منم اختردار»
۱۲۷.
خلیل آمد و گفت: «ای پادشاه!
خداوند هستی است بینیاز از گناه»
۱۲۸.
«زنده میکند، میستاند حیات
تو را نیست این قدرت بیثبات»
۱۲۹.
نمرود بگفت: «منم آن خدیو
که میگیرم و میدهم نیز زیو»
۱۳۰.
دو زندانی آورد از پیشگاه
یکی را بکشت و یکی داد راه
۱۳۱.
بگفتا: «نگه کن، منم زندهگر!»
خلیل خندید از آن شور و شر
۱۳۲.
بفرمود: «اگر راست گویی سخن
بیا آفتاب از مغرب فکن!»
۱۳۳.
در آن دم، نمرود بماند اندر سکوت
که جز خامشی، پاسخیاش نبود
۱۳۴.
سکوتش دلیل شکست و فناست
کجا مدعی در برابر خداست؟
۱۳۵.
نه آورد پاسخی از عقل و علم
که نادان بود و اسیر دو دلم
۱۳۶.
خلیل از مناظره پیروز شد
که با نور یزدان همآموز شد
۱۳۷.
در آن مجلسِ پر ز فخر و غرور
نهان گشت فریاد نمرودِ دور
۱۳۸.
ولیکن نبستند مردم به گوش
ز بانگ نبی، آن صدای سروش
۱۳۹.
خدا داد حجت، ولی دیده کور
نبیند حقیقت، بماند فتور
۱۴۰.
به کوه تکبّر نشیند به تخت
که از خود نراند به باطن درخت
۱۴۱.
چو دید آن گروه از نمرودِ کور
ندارد دلی، جز غرور و غرور
۱۴۲.
خلیل از در حق برون شد به مهر
که آید ندای خدا از سپهر
۱۴۳.
در آیات، حق یاد کرد این مقال
که شد حجّت الله بر اهل ضلال
۱۴۴.
ولیکن نمرود در اوهام خویش
نراند غم حق، نیاورد پیش
۱۴۵.
به آفاق اندیشه برد از جلال
که چون میتوان زد به حق ذوالجلال؟
۱۴۶.
به پندار، خواست از آتش و تیر
براند نبی را ز حق بیز میر
۱۴۷.
چو کاری نکرد آتش شعلهور
برافکند برنامهای نو دگر
۱۴۸.
بگفتا: «سپاهی بیارید جمع
که بندید راه از خلیل و فرع»
۱۴۹.
سپاه از غرور آمدند آن زمان
که پوشیده بودند جهل را کفن
۱۵۰.
ولی حق بر آنان عذاب آفرید
که در قصهاش نیش پند آرمید
۱۵۰.
خلیل آمد و گفت با آن جَفا
که پروردگارم دهد جانِ ما
۱۵۱.
بپرسید نمرود از او این سؤال
که پروردگارت چه دارد کمال؟
۱۵۲.
خلیل آمد و گفت: «ای شهان!
خداوند، جان آفَرینِ جهان
۱۵۳.
زند زنده را، میستاند نفس
که با امر او نیست در کار، خس»
۱۵۴.
بگفت آن ستمگر به کین و غرور
که: «من هم دهم جان، منم نیز نور»
۱۵۵.
دو مرد آوردند نزد ستم
یکی را بکُشت آن دگر را ز کم
۱۵۶.
بگفت: «این دهم را ز مرگم نجات
و آن را بکُشتم، چنینست صفات»
۱۵۷.
خلیل آمد و گفت: «ای نَفَس!
اگر راست گویی، بیار از قَفَس
۱۵۸.
یکی مرده را زنده کن از عدم
که روشن شود خلق را این قَسَم»
۱۵۹.
نشد پاسخی از دل آن تباه
که نمرود ماند آن زمان بیپناه
۱۶۰.
خلیل آمد و گفتش چنین
که: «خورشید آید ز سوی یقین
۱۶۱.
خدا آفتاب آورد از مشرق است
توانی تو آورد از مغربست؟»
۱۶۲.
چنان ماند نمرود، بیحرف و صوت
که شرمنده گشت از آن حجت نَوط
۱۶۳.
خدا گفت در وصف آن ناتوان:
«فَبُهِتَ الّذی کفر» زین بیان
۱۶۴.
نه گفتی، نه جوابی، نه پاس
که گمگشته ماند آن ستمگر ز یاس
۱۶۵.
خلیل آمد از پُشتِ بُرهان پاک
به ایمان درخشید، چون ماهِ خاک
۱۶۶.
ز نمرود ماند آن سرافکندگی
که شد گور او گورِ بیزندگی
۱۶۷.
به خود گفت نمرود: «چاره کنم
خلیلِ خدا را ز خانه کنم»
۱۶۸.
ببندم در آن شهر بر او همه
که بییار گردد در آن زمزمه
۱۶۹.
خلیل از وطن رفت با اهل خویش
ز شهر بتان، سوی پاکانِ پیش
۱۷۰.
به کَنعان رسید آن زمان در امان
که باشد در آن خطه بَهرِ نشان
۱۷۱.
خدا داد او را دو فرزند نیک
که بر حق شدند از پی راهِ لیک
۱۷۲.
یکی اسحَق آن دیگری اسماعیل
که بودند هر دو به حق، خَلیل
۱۷۳.
خدا کرد از نسل آن پاکنهاد
امامت به دوشان عطا کرد شاد
۱۷۴.
به نمرود ماند آتشی شعلهور
که آتش برافروخت بر جان و سر
۱۷۵.
خلیل آمد و گفت با آن سپاه
که از ظلم، ناید جز آتش به راه
۱۷۶.
بر افروخت نمرود آتش به قهر
که باشد سزای خلیل از دهر
۱۷۷.
ز هر سو هیزم به هم چید و بست
که آتش برافروزد از بُغض و پست
۱۷۸.
به آتش در انداخت او را به بیم
که پنداشت سوزد، نماند از کریم
۱۷۹.
ولی گفت حق با دل پرصفا
که: «ای آتش! ای شعلهی بیخدا!
۱۸۰.
تو بر بندهی ما مکن هیچ جور
که ما حافظیم از شبان و ز نور»
۱۸۱.
بفرمود: «کونی برداً و سلام»
شد آتش گلستان به عین و به نام
۱۸۲.
خلیل آمد و در دل آتش نشست
ولیکن چو گل، سر ز آتش نبست
۱۸۳.
نه جامه بسوخت و نه مویِ او
که حق کرد حافظ، ز هر گفتوگو
۱۸۴.
همه دیدگان، مانده حیران شدند
که این چیست؟ کاینسان فروزان شدند؟
۱۸۵.
خلیل آمد از شعله با افتخار
که بودش یقین از خداوندگار
۱۸۶.
ز نمرود ماند آتشی بیاثر
نه بر جامه زد، نه بر او جاندر
۱۸۷.
زبانش زبان خلیل خداست
که در هر زمان گوید از راه راست
۱۸۸.
خلیل آمد و باز سر بر نهاد
به سجده، که آن لطف از یزدان بداد
۱۸۹.
ز لطف خدا گشت آتش، خموش
که سوزاند دلها ولی نه خروش
۱۹۰.
خلیل از خدا خواست ایمانِ پاک
که باشد ز هر فتنه و ترس، خاک
۱۹۱.
خدا گفت: «باش ای خلیل دلیر
که ایمان تو شد چو دریای سیر»
۱۹۲.
ولی گفت: «پروردگارا! نشان
ده آن روز رستاخیزِ جهان»
۱۹۳.
خدا گفت: «مؤمن شدی تو به من؟»
بگفت: «آری، اما ببینم زمن»
۱۹۴.
خدا داد فرمان به او از وفا
که پرواز کن تا ببینی خطا
۱۹۵.
چهار مرغ برگیر و پَرشان بزن
به هر کوه بگذار با صد سخن
۱۹۶.
بخوانشان ز نامِ خویش آن زمان
که باز آیند سوی تو از آسمان
۱۹۷.
چنان کرد و دید آن خلیل بزرگ
که با یک ندا آمدند آن چهار مرغ
۱۹۸.
یقین گشت در جان او چون درخت
که بیشک، یزدان کند کار سخت
۱۹۹.
خلیل آمد از آزمایش، سرافراز
که بنمود ایمان به نور نیاز
۲۰۰.
ز گفتار او پند گیر ای دلیر
که باشد به تسلیم، جانت منیر
۲۰۱.
ز ظلمت، به ظلمت فتاد آن عجوز
که از نور ایمان نکرد اندکوز
۲۰۲.
خلیل از وطن دور شد با یقین
به امید رب، با صفای جبین
۲۰۳.
خدا دید با چشم رحمت در او
که افروخت از نور، آتش برو
۲۰۴.
سپاه نمرود، در آن روزگار
ز حد گذراندند ظلم و شعار
۲۰۵.
ببستند راه خلیلِ خدا
که باشد نباشد در او هیچ وا
۲۰۶.
خداوند بر قوم نمرود خشم
فرستاد بلایی چو زخم و فُشم
۲۰۷.
نه از کوه و دشت و نه از آسمان
که از سوی پشه، بیاید نشان
۲۰۸.
خدا گفت: «این قومِ مغرور و کور
سزاوار پشهست نه تیر و زور»
۲۰۹.
فرود آمد آن لشکر بینشان
که پشهست و لیکن چو طوفان و جان
۲۱۰.
سپاهی ز پشه، ز امر خدا
بیامد که سازد، همه را فنا
۲۱۱.
به چشم و دهان و به گوش و جبین
نشستند پشه، چو آتش به دین
۲۱۲.
سپاه از هراس و ز فریاد درد
به خود پیچ و تابید و بیدست و گرد
۲۱۳.
نماندند یک تن ز لشکر بهجا
که پشه چو فرمان خدا کرد تا
۲۱۴.
به هر سو فتادند کشته، هلاک
که پشه بدیشان شد آن دم ملاک
۲۱۵.
به نمرود آمد یکی پشه نیز
که بگرفت راه دماغش چو نیز
۲۱۶.
ز بینی در آمد در آن مغز او
بنشست چون دُردِ کین بر سبو
۲۱۷.
به مغز آمد آن پشهی ریز و خرد
ولی عقل نمرود از آن سوز مرد
۲۱۸.
چنان سر به دیوار میزد به قهر
که لرزید از او تخت و تاج و سپهر
۲۱۹.
نمیدانست از درد و رنج و فغان
که این انتقام خداوند جان
۲۲۰.
بفرمود بر طبل کوبند نرم
که شاید بیابد دمی صلح و گرم
۲۲۱.
به دیوار میزد سر از سوز درد
که پشه درون مغزش آتش بَرد
۲۲۲.
چنان ناله میکرد از آتشافروخت
که از نعرهاش کوه و صحرا بسوخت
۲۲۳.
سپاهی بگفتند: «شاها! چرا
به دیوار میکوبی اینسان سر را؟»
۲۲۴.
بگفتا: «درون من آتش فتاد
که مغزم ز سوزش چو آتشنهاد»
۲۲۵.
بگفتند: «چارهست جز مرگ نیست
که این پشه از جان تو بگذرد نیست»
۲۲۶.
چنان شد که کوبید خود را به مرگ
به دیوار و سنگ و به خاک و به برگ
۲۲۷.
نشد مرگ او سرفرازی و ناز
که پشه بُوَد پاسخش از نیاز
۲۲۸.
چنان شاه مغرورِ بدمست و کور
به پشه، شود در جهنم صبور
۲۲۹.
بفرمود قرآن: «فَبُهِتَ» در جواب
که نمرود گردید خاموش، خراب
۲۳۰.
نداشت آن توان تا که پاسخ دهد
که بیچاره ماند از خداوند عهد
۲۳۱.
خلیل از خدا خواست یک حجّت است
که نمرود باشد در آن مغز مست
۲۳۲.
خدا گفت: «این پشه باشد نشان
که بینند در او ز ما آسمان»
۲۳۳.
به پشه، هلاک آن ستمکار گشت
که از حد گذر کرده و زار گشت
۲۳۴.
ز نمرود، نماند نه نام و نه ننگ
فرو رفت در خاک، چو سر به چنگ
۲۳۵.
خدا گفت: «ما بر ستم، صبر نیست
که پایان بَد، بهرهی اهل کیست»
۲۳۶.
ز گفتار او پند گیر ای عزیز
مبادا که آیی به راه ستیز
۲۳۷.
به پشه، خدا قوم شد سرنگون
تو بنگر در این قصهها راز خون
۲۳۸.
به دل کن یقین، تا نلرزی ز باد
که با حق بُوَد آنکه از حق نراد
۲۳۹.
ببین عاقبتهای طاغوتیان
که بردند با خود نه تاب و نه جان
۲۴۰.
به گیتی، ز ظلمت بماند نهای
که حق را نتابد به نورش ضیاء
۲۴۱.
خلیل آمد از آتشِ امتحان
به گلزار ایمان، به نورالعیان
۲۴۲.
ز نمرود، جز خاکِ تیره نماند
که باد فنا بر سرش شد بلند
۲۴۳.
در آن دم خلیل از خدا خواست عهد
که او را نماید به ملکوت، رَهد
۲۴۴.
خدا گفت: «اکنون ببین آسمان
که در پردهاش نیست جز راز جان»
۲۴۵.
خلیل آن زمان دید آیات حق
ز گردون، ز اختر، ز شب، نور برق
۲۴۶.
خدا گفت: «تو باش بر دین من
که باشی امام همه در وطن»
۲۴۷.
خلیل آن زمان شد امام بشر
که بگسست از غیر و دل بست بر
۲۴۸.
خدا گفت: «از نسل تو برگزین
کسانی که دارند بر دوش دین»
۲۴۹.
و آنگه خلیل از خدا خواستگار
که بر دین بماند، شود پایدار
۲۵۰.
ولی رب فرمود: «نه هرکسی
شود لایق لطفِ ما بیکسی»
۲۵۱.
خلیل از بلاها نترسید هیچ
که بودش به دل نورِ ایمان بسیچ
۲۵۲.
نه آتش، نه تیشه، نه دیوار و سنگ
نکردش ز راه یقین هیچ تنگ
۲۵۳.
چو ایمان بُوَد در دل اهل دین
نباشد هراسش ز تیغ و ز کین
۲۵۴.
خلیل آمد و راه حق را گشاد
که از نور ایمان شود دل نهاد
۲۵۵.
خدا دادش آن نام «ابوالمِلَل»
که از او شود دین خدا در عمل
۲۵۶.
تو ای اهل دل! عبرت آموز باش
که هر شب به نور خدا سوز باش
۲۵۷.
ز نمرود و آن تخت و تاجش چه ماند؟
جز افسانهای کِه به خاکش نشاند
۲۵۸.
ببین قدرت پشه، آری ببین!
که بیتیغ، کرد آن ستمکار زین
۲۵۹.
مگر آنکه قدرت ز یزدان بود
که پشه شود لشکرش در نمود
۲۶۰.
نه از پادشاهی بُوَد عزّتت
نه از تخت و زر آید عاقبتت
۲۶۱.
که تنها به ایمان، رسی در امان
به تسلیم، گردی ز زهر زمان
۲۶۲.
در این قصه، پیغامها رفته است
که با جانِ عاشق، چه خوش گفته است
۲۶۳.
ببین ریشهی ظلم، پایان گرفت
که با نالهی پشه، طغیان گرفت
۲۶۴.
خدایی که افلاک در دست اوست
ز یک پشهاش عالمی پُر ز جوست
۲۶۵.
تو ای بنده! مغرور مشو دمی
که با یک نفس بَرکَند عالمی
۲۶۶.
نگر از خلیل، آن خضوع و یقین
که بگذشت از خلق و پیوست دین
۲۶۷.
خدا گفت: «او را بُوَد خلّتام»
که بین خلّت و خلق، بُوَد فرقِ غم
۲۶۸.
خلیل آمد و تا ابد جاودان
بماند به تاریخ، همچون اذان
۲۶۹.
خدا بر زبانها نهادش ثنا
که تا روز محشر بماند بها
۲۷۰.
تو نیز ار بخواهی مقامی چو او
برون آ ز کِبر و ز نفس عدو
۲۷۱.
به تسلیم و توکل، بُوَد هر نجات
نه از خودسری و نه از نار و مات
۲۷۲.
خلیل، آنکه آزاده از بند بود
به عشق خدا، زنده در قند بود
۲۷۳.
ز نمرود، عبرت بگیر ای رفیق
که گم کرد ره، شد اسیر فریق
۲۷۴.
جهان پر ز فتنهست، غافل مشو
که با نور ایمان، بمان در سبو
۲۷۵.
خدا هست، هر جا که دل حقطلب
بود با دل پاک، بود مستحب
۲۷۶.
اگر اهل ظلمی، مکن ادّعا
که پشه رسد بر سرت بیخطا
۲۷۷.
وگر اهل عشقی، بزن دم به حق
که از آتش و فتنه باشی مُحق
۲۷۸.
تو را گر خلیل است در جان و دل
نه ترسی ز نمرود و تیغ و خجل
۲۷۹.
چنان باش، کز نور دین باشی است
نه از خویشتن، نه ز طغیان و مست
۲۸۰.
خدا گر تو را خلّتی داده است
نشان از صفا و صداقت بُوَد
۲۸۱.
جهان آیتیست از خَلق خدا
که هر ذرهاش گوید از کبریا
۲۸۲.
خلیل آنکه در امتحان ایستاد
خدا بر دلش نور یزدان نهاد
۲۸۳.
نه از آتش، او را غمی در درون
نه از طاغیان، نه ز وحشت، نه خون
۲۸۴.
تو هم چون خلیل، آن خُلیلالرضا
بشو پاکدل، آینهی کبریا
۲۸۵.
که نمرودها هر کجا رفتنیست
ولی دل خلیل، همیشه غنیست
۲۸۶.
خلیل از فنا کرد آتش گلستان
تو نیز از خدا کن دلات بوستان
۲۸۷.
به تسلیم و تقوا، بُوَد عزّتی
که با آن نماند دگر ذلّتی
۲۸۸.
به پشه نگر، تا خدا را ببین
که از خاک، سازد فلک را نگین
۲۸۹.
ز تاریخ نمرود عبرت بگیر
که آخر، بُوَد خاک بر فرق شیر
۲۹۰.
خدایی که دارد زمین و زمان
بدهد نجاتت، اگر بیگمان
۲۹۱.
تو ای بندهی عاشق صادقین!
ببین در خلیل، سلوک یقین
۲۹۲.
خدا را بخوان، با دلی پُر ز نور
که پاشد ز جانت غبار غرور
۲۹۳.
نه با طبل و لشکر شود فتح دل
که با یک دعا بشکند هر گِل
۲۹۴.
دعا کن خلیلی شوی در صفا
که باشی رها، تا رسی بر وفا
۲۹۵.
نه نمرود ماند، نه آن تخت و زور
که با یک نفس، رفت آن آه و شور
۲۹۶.
ز این قصه عبرت بگیر و بساز
که هر لحظه حق هست، حاضر و راز
۲۹۷.
خلیل از دل و جان، خدا را شناخت
که نور یقین از درونش بتاخت
۲۹۸.
تو هم با صفا رو به یزدان بَرَند
که باشی خلیل، از جهان بیگزند
۲۹۹.
به اخلاص و توحید، باشی بلند
که باشی در آتش، چو گل در کمند
۳۰۰.
خدایا! دلم کن خلیلی به نور
که سوزد در آن، هر چه غیر تو دور
تهیه و تنظیم
دکتر علی رجالی
- ۰۴/۰۳/۱۱