باسمه تعالی
مثنوی تخت بلقیس
حکایت(۱۳)
خداوندی که در عرش و زمین است
کلامش روشنیبخشِ یقین است
که هر پیغمبری بخشی زِ نور است
صبوری چشمه ی عشق است و شور است
ز خاصانِ خدا در راه یزدان
سلیمان است، صاحب تخت و ایوان
خدا دادش حکومت بر دو عالم
که گویی حکم میراند بر آدم
شکوهش تخت را بر عرش بگذاشت
زِ قدرت، چرخ را در بند او داشت
زِ جن و انس تا مرغان و ماهی
همه سرمستِ عشقِ پادشاهی
ز موران تا پرستو، هم زبان بود
به هر موجودِ عالم مهربان بود
زِ باد آموخت، راهی تند و پرشور
زِ مور آموخت، صبر اندر صفِ مور
سلیمان دید روزی ناخودآگاه
که هدهد غایب از فوجِ است در راه
اگر بیعذر باشد در غیابش
دلم گیرد زِ لطفِ بی حسابش
نشد دیر و پرنده باز آمد
زِ دورِ سبزِ سبأ راز آمد
به پیش شاه شد با سر فروتن
به دل صد رازِ حق، انباشته تن
بگفتا: یافتم شهری پر از نور
ولی غرقند در بتهای نا جور
بدیدم جلوهاش نور خداییست
ولی در جانشان شرک خفاییست
بود آنجا امیری نیکرخسار
ولیکن سجدهشان خورشیدِ بیدار
شکوهی دیدم و هم تاج و تختی
ندیدم من حقیقت ،نیکبختی
زِ زر آکنده تختش، پر ستاره
زِ یاقوت و زِ گوهر بیشماره
سلیمان چو بشنید آوازه را
ز غیرت برآشفت، یک نامه را
کلام نبی دعوتی بی نظیر
که هدهد رساند به دست امیر
نوشتند نامه ای از حقنشان را
که بشکن بتپرستی را، فغان را
به تفصیل دارد پیامی به شاه
حقیقت جز این است داری نگاه
پرستش سزاوار یکتا خداست
که فرمانروای زمین و سماست
پیام سلیمان چو خورشید جان
بتابید بر جان و روح و روان
نثارش نموده است صد افتخار
که شاید دلش گردد از او دچار
بیارد تخت و تاجش را سلیمان
که دارد در کف خود مُلکِ امکان
به بلقیس این نشان گردید بر شاه
که باید دل رود در سیر الله
شود حیران که تختش را سلیمان
برد از کاخ، در یک دم چو طوفان
کسی کو دل نهد در راه معبود
رهد از بند و یابد راه مقصود
ببین بلقیس را کز خاک برخاست
شد آیینه، شد از نور خدا راست
نه تختش ماند، نه فرّه، نه نشانی
فقط دل ماند، و آن نور معانی
نه زن بودن، نه مردی، شرط دیدار
که دل باید شود آیینهی یار
به پایان شد کلامی از هدایت
" رجالی" دل شود جای عنایت
سراینده
دکتر علی رجالی
- ۰۴/۰۳/۱۳