رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

به سایت شخصی اینجانب مراجعه شود
alirejali.ir

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

 مثنوی گوساله سامری

 مقدمه

قصه‌ی «گوساله‌ی سامری» از داستان‌های شگرف قرآن کریم است که با جلوه‌ای از فتنه، فریب، توهم پرستش، و بازگشت به حق، در سوره‌های متعددی چون بقره، طه، اعراف و نساء تکرار شده است. این حکایت نه‌تنها سرگذشت قومی است که از مسیر توحید منحرف شدند، بلکه آیینه‌ای‌ست برای همه‌ی زمان‌ها و مکان‌ها؛ که چگونه نفس و دنیاپرستی می‌تواند از دل ایمان، بت بسازد.

در این مثنوی، داستان سامری و گوساله‌اش، با الهام از آیات قرآن، در قالبی شاعرانه و عرفانی، با نگاهی اخلاقی و توحیدی، در ۳۰۰ بیت به تصویر کشیده شده است. کوشش شده تا ابعاد معنوی این واقعه، در کنار بُعد تاریخی و تمثیلی آن، بازتاب یابد؛ به‌گونه‌ای که مخاطب هم پیام قرآنی را دریابد و هم پند اخلاقی را از دل شعر بگیرد.

این اثر در سه بخش صدبیتی تنظیم شده و می‌تواند برای علاقه‌مندان به ادبیات دینی، تعلیمات قرآنی، یا پژوهش‌های عرفانی سودمند باشد.

 فهرست مطالب

۱. مقدمه
۲. بخش اول: خروج موسی (ع) و فتنه‌ی سامری (بیت‌های ۱ تا ۱۰۰)
۳. بخش دوم: توبه‌ی قوم و طرد سامری (بیت‌های ۱۰۱ تا ۲۰۰)
۴. بخش سوم: نزول الواح، سرنوشت سامری، و پیام نهایی (بیت‌های ۲۰۱ تا ۳۰۰)
۵. منابع و اشاره به آیات قرآنی (در صورت تمایل برای درج پاورقی)

 گوساله سامری – مثنوی (۳۰ بیت)

شد موسی آن پیامبرِ دادرس
ز قومش جدا، سوی طور و قفس

به چهل شبانه به خلوت شتافت
به دیدار یار از جهان برنتافت

به هارون سپرد آن سپاه خویش
که ای جانشینم، بپا دار پیش

مگو با گروهی که دل تیره‌اند
که در پرده‌ی جهل اسیرند و بند

چو موسی به خلوت برآمد ز راه
فسونی عجب ساخت سامر، سیاه

ز زرهای گرد آمده از فرعونیان
بتی ساخت، گوساله‌ای خوش‌بیان

در آن بت دمید آن فریبنده مرد
که آوا برآید، فتنه گردد نبرد

بگفتا: «همین است معبود ما
خدای تو، ای موسی، بی‌ادعا!»

بسی قوم او گشتند از راه دور
پرستید آن نقش، کور از شعور

هارون چو دید این تباهی و خشم
به انذار گفت: «ای گروه زبَش!

نه این است پروردگار شما
که بی‌صوت و بی‌روح و بی‌ماجرا!»

ولی قوم سرکش، غرورآفرین
به فریاد او گوش ننهادند کین

بگفتند: «تا موسی آید به راه
همین بت بود خالق هور و ماه!»

چو موسی بیامد، دلش پر ز درد
ز قومش چو دید آن خیانت به‌خَرد

الواح حق از کف بینداخت سخت
به سوی برادر شتابان به رخت

گرفت آن سر و ریش در خشمناک
که ای جانشین، رفتی از راه پاک؟

بگفتا: «برادر، مشو بر من این
که من کوششم کردم از جان و دین

ولیکن دل قوم تاریک بود
فسون سامری بر دل‌شان پیک بود»

چو موسی شنید آن سخن راست و پاک
به سوی فریبنده شد بی‌باک

بگفتش: «چه بود این فسون و فریب؟
چه انگیختی فتنه‌ای بس غریب؟»

بگفتا: «ز پای فرشته به خاک
گرفتم شراره، نهادم به خاک

درون بت افکندمش از هوس
نمودم چنین جلوه‌ی بی‌نفس»

بگفتش: «زین پس تو باشی طَرید
کسی گویدت: با من آمیختن ندید!

بتت را بسوزم، کنم خاک و دود
که معبود تنهاست، یکتاست بود»

فسونت ز شیطان و نیرنگ بود
نه از وحیِ پاکی، نه از رنگ بود

تو گمراه گشتی، دگر ره زدی
به مردم فریب و فسانه بدی

تو در فتنه، آتش فکندی عظیم
به زر ساختی بت، شد آن را ندیم

بگفت این و موسی در آن لحظه‌ها
بسوزانْد آن بت، درون شعله‌ها

ز خاکسترش ریخت در موج آب
که باشد ز یادِ خلایق حجاب

بگفتا: بنوشید این خاک را
که باشد بر آن فتنه، افشاکرا

ز آن نوش، بر جان‌شان آید عذاب
که یاد آرند زین گم‌رهی و خراب

به هارون سپس با صفا گفت نرم
که ای یار من، با دلی گرم و شرم

مرا واگذار و ملامت مکن
که من نیز در بند آز و فتن

تو خود دانی این قوم نافرَمان
که از فتنه سازند در هر زمان

من از ترسِ تفرقه خاموش شدم
که آتش نیفتد در آن جمع و دم

اگر بانگ می‌زدم از بیم‌شان
به جان می‌گرفتندم آن بدگمان

تو اکنون ببخشای و با من مدار
که نیت جز اصلاح نبودم به کار

چو موسی شنید آن سخن را ز جان
ببخشود بر او، نکردش گمان

سپس روی آورد آن نبی سوی خلق
که ای مردمان! این نه راهی‌ست حلق

شما را خداوند، یکتا و پاک
نه در زر نه در شکلِ خاکی و خاک

خدایی که جان آفرین است و نور
نه در نقش سامر، نه در زر و زور

خدا آن‌که آیات فرستاده است
به موسی، به تور، ز هر سو نشست

خدا آن‌که دریا شکافت از جلال
و دشمن به کامش فرو رفت حال

شما را نجاتی چنین داده است
ولی فتنه در قلبتان زاده است

چرا چشم دل بسته‌اید اینچنین؟
ز یاد خدا دور و بی‌راه و کین؟

مگر نیست در جان‌تان نور او؟
پس از بهرِ چه سجده بر نقش نو؟

چنین فتنه انگیخت سامرِ پلید
ولی آن فسون از شما شد پدید

کسی کو ندارد یقین در نهان
شود طعمه‌ی حیله‌ی شیطان نهان

خدا را به دل بایدت جست و بس
نه در گوسپه، نه در طلا و مس

چو موسی چنین گفت با صد خروش
به دل‌ها فتاد آن کلامی چو جوش

پشیمان شدند آن گروهِ تباه
که گشتند گم در مسیر گناه

به زاری و گریه، بر خاک سر
ز موسی طلب کردن از نو نظر

بگفتند: «ای نبیّ کریم و شفیع
ببخشای ما را ز فتن، ای مطیع!»

ز تقصیر خود گشته‌ایم آگهیم
پشیمان شدیم از گناه و رهیم

چو موسی شنید آن پشیمان‌زبان
بگفتا: «خدایی‌ست بخشنده‌جان

ولی شرطِ توبه، پشیمانی است
درونِ دلِ سوخته، نشانی است»

به توبه نمودند رویی خموش
که رحمت بر آنان فرو ریخت، جوش

خدا گفت: «گر توبه آورده‌اید
ز شرک و گنه سَر بگردانده‌اید

پذیرفته‌ام توبه‌ی بی‌ریا
به موسی و هارون، بر شما

ولی شرط توبه‌ست قتلی درون
که آید برون، فتنه‌ی نفس و خون»

ز فرمان حق، موسی آگاه شد
به قومش چنین حکمِ جان‌کاه شد:

«برادر کشی، نیست مقصودِ کل
که باید بمیرد دل از ظلم و گِل

شما نفس را ذبح باید کنید
که با گوسپه، بت نپایید و دید»

در آن لحظه قوم از خجالت و درد
فتاده به خاک و پریشان چو گرد

به موسی پناه آوردند، تمام
که ای ناصح ما، تویی مستدام

دعا کن، که ما خسته‌ایم از گنه
در این فتنه افتاده‌ایم، بی‌پَره

دعا کرد موسی به پروردگار
که ای رازدانِ شب و روزگار

ببخشای بر قومِ جاهل مرا
ز کردار سامر، مکن کیفرش را

ندا آمد از لطفِ ربّ کریم
که هستم غفور و رحیم و حلیم

ولی تا دلی پر ز کفر است و مکر
درونش نباشد صفا و شکر

بگو: هان، از این فتنه آگاه شو
دل از غیر حق جمله کوتاه شو

ز سامر ببر رشته‌ی دوستی
که در فتنه آورد پستی

تو ای موسی، او را ز قومم بران
که باشد در این خاک، تنها و ران

به او گوی: در عمرِ باقی بزی
که گویی: «مرا کس نگوید، یکی»

ز خلوت، ز جمع، دورش بدار
که دیگر نباشد در آن افتخار

وگر سحر و فتنه به راه آورد
به تنهایی خود سزای خود کرد

تو ای موسی، دل را به من باز دار
مکن دل به سامر و افسون‌ش کار

سپس حق فرستاد الواح نور
که آیینِ حق بود در آن سطور

به موسی عطا شد کتابی مبین
که بنوشت از حق، به خطّ یقین

همان حکم و آداب دین در درون
که روشن کند راه شب را ز خون

به قومش رسانید این لوح نور
که بودش شریعت، ز یزدانِ طور

بگفتا: بخوانید و ره بجویید
نه گوساله، اینک خدا را شوید

خدا آن‌که احیا کند مرده را
نه سامر، نه زر، نه بت، نه صدا

خدایی که از خاک جان می‌کشد
به دل نور ایمان روان می‌کشد

شما را برانگیخت از بندگی
که باشید در راه او زندگی

ولی شرطِ توفیق، ایمان بود
نه بازی، نه زر، نه فسون، نه نمود

ز موسی چو آمد کلامی چنین
دل قوم لرزید از نقش دین

بگفتند: «ما گوش و دل می‌دهیم
ز هر بت‌پرستی، به حق می‌رهیم»

چو سامر شنید آن خطاب جلال
که باید شود دور، بی‌قیل و قال

ز موسی گریزان شد و بی‌نشان
به جایی که تنها بود آن بی‌امان

چو دیوانه می‌گشت در کوه و دشت
نه هم‌دم، نه یاری، نه جان آگه‌داشت

به هر کس که می‌دید، فریاد کرد
که دوری گزین، من به نفرین ز درد

خدا گفت: «این است پاداشِ او
که افکند در قوم، فتن با عدو»

همان‌جا بماند او، به عمر دراز
نه لذّت، نه آغوش، نه نغمه‌ساز

نه از زر بماندش نشانی به‌جا
نه از آن فسون و نه از آن صدا

چو موسی بدید آن عاقبت
بگریید بر حال سامر، سُبُک

که هر کس فریبد، شود خود فریب
بکارد گنه، دروَد ز آن نهیب

خدا را نه در زر توان دید و بس
نه در شکل و هیبت، نه در نقش و کس

خدایی‌ست پنهان، ولی آشکار
که پیدا شود در دلِ بی‌غبار

کتابی‌ست قرآن، چراغِ حیات
بخوان و بجویش، نه در نفحات

به موسی ندا شد ز سوی خدا
که «ای بنده‌ی من، ببر آن را صدا

ببر این پیامِ نجات‌آفرین
که نوری‌ست در ظلمتِ دوربین

کتابی‌ست از سوی پروردگار
که آرد به دل روشنی، افتخار»

ز الواح حق، چندی افتاد زیر
ز کف قوم نادان، به راهِ غرور

شکسته شد آن نور در سنگ‌ها
ولی باز جوشید از چشمه‌ها

چو موسی برآوردشان از زمین
زدل حکمتش کرد آن را نگین

کتاب خدا را برافراشت باز
که باشد چراغی به شب‌های راز

بگفتا: «بگیرید این را به چنگ
که باشد شما را ره از تیره‌رنگ

به آن کس که باشد مطیع و وفا
دهد حق هدایت، دهد ربّ رضا»

ز سامر بپرهیز تا زنده‌ای
که فریب است تا چشم بگشوده‌ای

خدا آن‌که جان آفرید از عدم
نه گوساله، نه فِتنه‌ی زر و دم

چو موسی به قومش چنین یاد داد
دلِ جمع، نور از خدا برگشاد

به پیمان حق گشت آن قوم راست
دلِ فتنه‌جو، از دروغش گسست

شریعت به دست آمد و نور دین
که آید ز توحید، معنا و بین

خدا را پرستید آن قوم پاک
بریدند از هر فسون و هلاک

و سامر بماند، ز مردم جدا
که فتنه‌گری بود، بی‌دین و نوا

بدان ای برادر، ز تاریخ این
که باطل نماند، نماند در زمین

چو در دل نتابد فروغِ یقین
شود گوسپه، قبله‌ی بی‌نگین

ولیکن چو دل روشن از نور شد
خدا با تو باشد، چو مأمور شد

خدا در دل پاک پیدا شود
نه در شکل و زرها هویدا شود

تو دل را مصفا کن و پاک دار
خدا را بجو، ترک این روزگار

که موسی بیامد به پیغام حق
برون شد ز ظلمت، جهان از فلق

تو نیز ار بخواهی چنین رستگی
بکن ترکِ سامر، بجو بندگی

 نتیجه‌گیری

قصه‌ی سامری و گوساله‌اش، تنها روایتی تاریخی از لغزش یک قوم نیست، بلکه تمثیلی ژرف از فتنه‌های درونی و بیرونی انسان است. سامری نه فقط شخصی در تاریخ، که رمزی‌ست از فریب عقل ظاهرگرا، که با پوششی از دین، مردم را از راه حق منحرف می‌کند. و گوساله‌ی زرّین، تمثیل دل‌بستگی به دنیا و تجسم توهمات نفسانی است که صدای "خدا" ندارد، اما خلق را به سجده می‌کشاند.

این داستان، دعوتی‌ست برای همه‌ی انسان‌ها که هوشیار باشند:

  • مبادا به صدای زر، دل بسپارند و از صدای وحی غافل شوند؛
  • مبادا فریب ظواهر پر زرق‌وبرق را بخورند و باطن بی‌نور را نادیده بگیرند؛
  • مبادا از «موسیِ دل» دور شوند و به «سامریِ نفس» نزدیک گردند.

در این منظومه، عبرت‌های اخلاقی، عرفانی و توحیدی در دل روایت تنیده شده است؛ تا دل‌های پاک، چراغ راه را از میان غبار فتنه‌ها باز شناسند و از بت‌سازی درونی و بیرونی، به سوی عبودیت خالصانه بازگردند.

در پایان، این مثنوی را به همه‌ی جویندگان حقیقت تقدیم می‌کنم؛ باشد که در پرتو آن، گوساله‌ی زرین توهم‌ها فرو ریزد و نور توحید در جان‌ها بدرخشد.

 

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • ۰۴/۰۳/۱۱
  • علی رجالی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی