باسمه تعالی
مثنوی تخت بلقیس
در حال ویرایش
مقدمه
به نام خداوند خورشید و بینش،
خدای دل و جان، خداوندِ دانش.
قصهی بلقیس و سلیمان، از لطیفترین و پرمغزترین حکایات قرآن کریم است؛ آینهای روشن از تقابل تکبر و تسلیم، زر و حکمت، و ظاهر و باطن.
در دل این روایت، گوهرهایی از معرفت، توحید، علم، فروتنی و هدایت نهفته است که میتواند هر دل جویای حقیقت را سیراب سازد.
این منظومهی ۳۰۰ بیتی، تلاشی است در جهت بازتاب لطافتهای نهفته در آیات قرآن و ترجمان شعرگونهی آن آیات، به زبانی موزون و معنادار.
در این منظومه، صرفاً روایتگری تاریخی مد نظر نیست، بلکه هدف آن است که با استفاده از وزن فاخر "مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن"، مفاهیم عمیق عرفانی، اخلاقی و معرفتی نیز در تار و پود داستان تنیده شود.
الهام این اشعار، تنها آیات سورهی نمل نیست، بلکه تأملی است در مرز میان پادشاهی دنیوی و بندگی معنوی، و تأکیدی است بر اینکه:
«نه هر کس بر سری دارد کلاه است / که آن کس شاه باشد، کو نگاه است».
باشد که این سروده، پرتوی از نور آن حقیقت بلند باشد و دل خواننده را به تأمل، توکل، و تذکر برساند.
فهرست منظومهی "بلقیس و سلیمان"
۱. مقدمه شاعرانه
۲. بخش اول (بیت ۱ تا ۱۰۰): خورشید، بلقیس و آغاز دعوت
- توصیف پادشاهی بلقیس
- رسیدن نامه سلیمان
- مشورت بلقیس با بزرگان
- تصمیم به فرستادن هدایا
- پاسخ سلیمان به هدایا
۳. بخش دوم (بیت ۱۰۱ تا ۲۰۰): آوردن تخت بلقیس و دیدار نخست
- پیشنهاد عفریتی در انتقال تخت
- انتقال آنی تخت توسط صاحب علم
- واکنش سلیمان و آزمایش بلقیس
- حضور بلقیس در قصر و شگفتی
- اعتراف به اشتباه و اولین جرقه ایمان
۴. بخش سوم (بیت ۲۰۱ تا ۳۰۰): ایمان بلقیس و پیام توحید
- توبه و تسلیم بلقیس
- گفتوگوهای معرفتی با سلیمان
- تواضع سلیمان در برابر هدایت خدا
- آیات عرفانی قصه برای انسان معاصر
- دعای پایانی و تذکر توحیدی
۵. جمعبندی نهایی و پیامهای کلیدی منظومه
- برتری علم و ایمان بر قدرت و مال
- ستایش تواضع پیامبران
- شأن زن مؤمن در آیینهی بلقیس
- آموختن از بلقیس برای دلهای امروزی
اگر مایل باشید، میتوانم هر بخش از فهرست را بهصورت جداگانه با توضیح مختصر و عنوانهای فرعیتری نیز گسترش دهم یا مقدمه را به سبک کلاسیکتر تنظیم کنم.
بخش اول: سلیمان و هدهد (۱۰۰ بیت)
– معرفی سلیمان (ع) و حکومت او
– سخن گفتن با پرندگان و حیوانات
– غیبت هدهد و بازگشت با خبر سرزمین سبأ
– معرفی بلقیس و مردم خورشیدپرست
– فرستادن نامه از سوی سلیمان
بخش دوم: بلقیس و دعوت به توحید (۱۰۰ بیت)
– واکنش بلقیس به نامه
– مشورت با بزرگان دربار
– تصمیم برای ارسال هدایا
– رد هدایا توسط سلیمان
– تصمیم بلقیس برای آمدن نزد سلیمان
بخش سوم: تخت بلقیس و ایمان او (۱۰۰ بیت)
– پیشنهاد سلیمان برای آوردن تخت
– پاسخ جن و آصف بن برخیا
– آمدن تخت در چشمبرهمزدنی
– ورود بلقیس
– شناخت تخت
– ایمان آوردن بلقیس و تسبیح خدا
بسیار عالی. در ادامه، بخش اول مثنوی داستان «تخت بلقیس» را تقدیم میکنم:
(وزن: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن – همانند وزن مثنوی معنوی)
بخش اول: سلیمان و هدهد (۱۰۰ بیت)
۱
خداوندی که بر عرش آسمان است
کلامش روشنیبخشِ جهان است
۲
به هر پیغمبری بخشی زِ نوریست
که آن را از صفاتِ حق صبوریست
۳
یکی از پاکبازان خداوند
سلیمان است، پیغمبر، سرافند
۴
خدا دادش حکومت بر دو عالم
که گویی بود بر عرش و بر آدم
۵
زِ جن و انس تا مرغان و ماهی
همه فرمانبرش با آه و راهی
۶
زِ موران تا پرستو، هم زبان داشت
به هر موجودِ عالم مهربان داشت
۷
نهادش تخت بر اوج شرفها
زِ قدرت ساخت بر باد، رُکبها
۸
زِ باد آموخت راهِ رفتنِ تیز
زِ مور آموخت راهِ فهمِ ناچیز
۹
یکی روزی سلیمان دید ناگاه
که نیست اندر صفِ پرواز، همراه
۱۰
یکی گمشده بود از مرغِ درگاه
سُلیمان گفت: «هدهد نیست در راه»
۱۱
«اگر بیعذر باشد در غیابش
برآرم انتقام از فتحِ بابش»
۱۲
نشد دیر و پرنده باز آمد
زِ دورِ سبزِ سبأ راز آمد
۱۳
به پیش شاه شد با سر فرودین
دلآکنده زِ راز و نورِ دین
۱۴
بگفتا: «یافتم شهری پر از نور
ولی غرقند در بتهای پر زور»
۱۵
«ملکهای هست آنجا نیکسیما
ولی خورشید را دانند اعلا»
۱۶
«بر آن تختی نشسته با شکوهی
که در وی نیست غیر از رنگ و نوحی»
۱۷
«زِ زر آکنده تختش تا ستاره
زِ یاقوت و زِ گوهر بیکناره»
۱۸
«ولی افسوس، با این شوکتِ خوش
پرستش کرده غیر از خالقِ خَوش»
۱۹
سلیمان چون شنید این حال و گفتار
نمود از غیرتِ توحید، آزار
۲۰
بفرمودا: «نوشتن کن یکی نامه
که باشد دعوتی بر سوی یکتانه»
۲۱
نوشتند آن کلامِ حقنشان را
که بشکن بتپرستی را، فغان را
۲۲
نوشتندش به نامِ شاهِ دانا
که بر او حکمت آید بیبهانه
۲۳
خطابش کرد: «میا بالای منبر
مگر آنگه که تسلیم آری از سر»
۲۴
«مبادا باشی از گردنکشان باز
به توحید آی، بگذار آن نیاز»
۲۵
سلیمان نامه را دادش به هدهد
که آن پرنده باشد محرمِ قدّ
۲۶
پرید و نامه را برد آن سوارِ باد
که خود در راهِ توحید است، استاد
۲۷
نشست از دور، نظر افکند بر کاخ
بلند و باشکوه و سرخ و پرناخ
۲۸
به بلقیس آمد آن نامه زِ بالا
چو وحی از سوی حق بر جانِ والا
۲۹
زِ شگفتی نامه را بگشود با دست
که این از شاه دانا، شاه بیهست
۳۰
به دور خود بخواند آنگاه مردان
همه دستورهای ملکِ دوران
۳۱
بگفتندش: «توان جنگ و نبردیم
ولی فرمان تو آریم و گردیم»
۳۲
چو تدبیر ملک آن را نپذیرفت
در اندیشه زِ صلح آمد، نه تعویذ
۳۳
نمود آماده هدیههای بسیار
که شاید باشد آن شاه را، بیکار
۳۴
زر و گوهر، غلامان و کنیزان
فرستادش سوی ملکِ سلیمان
۳۵
در این اندیشه بود آن شاهبانوی
که شاید خامشی باشد هماو روی
۳۶
۳۵
ز حیرت ماند بلقیس آن زمانه
که تختش گشت پیدا در میانه
۳۶
بپرسید از دل خود راز آن کار
که کی کرد این، چه گونه شد پدیدار؟
۳۷
نگه کرد و ندانست آن حقیقت
که بیرون از توان عقل و طبیعت
۳۸
به دل گفتا که این جز لطف یار است
که با حکمت، نهان در آشکار است
۳۹
نه جادو بود و نه تدبیر شاهی
که این آیینهای بود از الهی
۴۰
ز تخت خویش دل برداشت ناگه
که دید آن را ز تسلیم است آگه
۴۱
نهاده تاج خود بر خاک پستی
زبان وا کرد در توحید و هستی
۴۲
بگفتا: من خطاکارم به تقصیر
ندانستم که باشد حق چو تأثیر
۴۳
بُتان را خویش معبودان گرفتم
به غیر او ز عقل خویش رفتم
۴۴
کنون دانستم این نور الهیست
که بر جانم وزیده از سلیمیست
۴۵
نه تخت من، نه تاج من بماند
که جانم را صفای او فزاید
۴۶
سلیمان، گر نبی باشد ز جانب
خدا را دیدم از او در مراتب
۴۷
خدا را با نبی دیدم، نه در تن
که جانم شد پر از نور مؤمن
۴۸
به سجد افتاد با شوقی خدایی
که جانش پاک شد از خودنمایی
۴۹
ز خود رفت و به درگاه الهی
خضوع آورد در درگاه شاهی
۵۰
سلیمان هم به لب لبخند آورد
که زن هم گاهگاهی مرد گردد
۵۱
نه مردی شرط راه معرفت بود
که زن را هم دهد حق فرصت بود
۵۲
تو ای جان! در دل این قصه بنگر
که دل باید شود روشن، نه افسر
۵۳
اگر دل روشن آید با پذیرش
خدا گردد در آن، آیینهی عشق
۵۴
سلیمان گفت: "این بود از کرامت
که دل باشد ره دیدار و نعمت"
۵۵
ببین بلقیس را، زن بود لیکن
شد آیینه، شد آگاه از مسلک
۵۶
ببین در سیر او تا عرش معنا
که طی کرد از ره عقل و تمنا
۵۷
ز تختش تا به تسلیم آمد آخر
که دل باید نه کاخ و تاج و افسر
۵۸
چو آیینه شد آن دل، حق درخشید
که در دلخانهی تسلیم تابید
۵۹
تو نیز ار دل تهیسازی ز غیرت
رسی تا عرش، با نور حقیقت
۶۰
ز عقلش گام برداشت و به جان رفت
به دریای شهود و بیکران رفت
۶۱
کسی کو دل نهد در راه معبود
شود چون بلقیس از دنیا گشوده
۶۲
سلیمان گفت: ای زن! نور بنگر
که در دل یافتهای شاهگذر
۶۳
نه آن تختی که با زر گشته روشن
که این دل بود پرنور از تماشا
۶۴
ببین آیینهی دل را چو پاک است
خدا بنماید آنجا خویش، بیکاست
۶۵
نه در جادو، نه در شعبده کاری
که این لطف خدا بود، نه زاری
۶۶
به بلقیس این نشان داد آن شاه
که باید دل رود در سیر الله
۶۷
زنی گر دل دهد، مرد است در راه
نه جسم است آن، که جان گردد گواه
۶۸
تو ای خواننده! از این قصه آموز
که دل باید شود محراب پیروز
۶۹
زنی چون بلقیس آید در خدایی
شود با اهل دل محرم روایی
۷۰
نه مردی در نسب باشد ملاکات
که دل باید شود صافی، نه خاکت
۷۱
ز بلقیس این پیام آید برونتاب
که زن هم میشود روشن چو مهتاب
۷۲
اگر دل سوی تسلیم آوردی
به معراج یقین، خود را سپردی
۷۳
نگر در جان بلقیس آن درخشان
که در تسلیم دید آیات یزدان
۷۴
نه تختش ماند و نه فرّه، نه شوکت
که دل شد جای دیدار ولایت
۷۵
اگر خواهی رسی تا اوج معنا
تو نیز از نفس بگذر، ای توانا
۷۶
چو بلقیس از خودی بیرون برآیی
به نور عشق، تا محبوب پایی
۷۷
ز خود باید گذشتن در ره دوست
که این خود، سد راه است و نه دوست
۷۸
ببین بلقیس را آیینه گشته
دلش از تابش حق پرزده گشته
۷۹
نه زن بودن، نه شاهی، شرط راه است
که دل باید شود خالی ز جاه است
۸۰
سلیمان گفت: «این حکمت به جان گیر
که بلقیس آمد از نور یقین سیر»
۸۱
نه جادو کرد، نه زور و سیاست
که دل شد جای آن نور و صداقت
۸۲
تو نیز ار با دل آیی در بر یار
شود آیینهی جانت پر از کار
۸۳
ببین بلقیس را کز خاک برخاست
شد آیینه، شد از نور خدا راست
۸۴
تو نیز از خاک تا افلاک آیی
اگر تسلیم باشی، عرش پایی
۸۵
به عرش دل شود انسان خدایی
نه با زر، نه ز ریش و کدخدایی
۸۶
تو دل را صیقل آیینه سازش
که بنماید تو را آن روی یارش
۸۷
ز تخت بلقیس تو این نکته دریاب
که دل باید شود محراب مهتاب
۸۸
نه از بلقیس تنها قصه خوانیم
که آیینهی دلها را بدانیم
۸۹
تو هم بلقیسِ دیگر گر شوی تو
خدا را در درونت بنگری تو
۹۰
نه تختش ماند، نه فرّه، نه نشانی
فقط دل ماند، و آن نور معانی
۹۱
اگر خواهی که تو بلقیس باشی
بده دل را، مگو با تاج و کاشی
۹۲
خدایا دل بده تا دل ببینم
تو را در جان خود هر دم بچینم
۹۳
مرا آموز این درس الهی
که چون بلقیس باشم در تباهی
۹۴
ز تخت نفس خود پایین بیایم
تو را در نور دلها باز یابم
۹۵
خدایا دل به تسلیمم رسانی
که جانم از جهان گردد نهانی
۹۶
چو بلقیس از خودی آزاد گردم
تو را از جان و دل فریاد گردم
۹۷
به پای تخت عشق آیم خدایا
نه با زر، با صفای دل، عطایا
۹۸
به پایان شد کلامی از هدایت
که دل باید شود جای عنایت
۹۹
تو ای جان، این سخن از من بگیرش
که دل باید شود راه عبورش
۱۰۰
اگر چون بلقیس دل را پاک سازی
خدا را در درون خود نمایی
۱۰۱
چو هدیهها رسید آنسو به درگاه
سلیمان خنده زد بر حالِ این راه
۱۰۲
بگفت: «آیا گمان بردید با زر
توان بُردن دل از اهلِ دلآور؟»
۱۰۳
«مرا دادهست پروردگارِ والا
چنان ملک و توان، بیحدّ و بالا»
۱۰۴
«به جای زر، شما را هدایت باید
دل از خورشید، سویِ خالق آید»
۱۰۵
پس از رد کردنِ آن هدیههای زَر
سلیمان گشت آماده برای امر
۱۰۶
نمود قصد که بنماید یکی راز
زِ قدرتهای حق، بیوقفه و ساز
۱۰۷
به یاران گفت با نیتی روشن:
«چه کس تختش رساند پیشِ من، زود؟»
۱۰۸
یکی از عِفریتانِ تیز و چالاک
بگفت: «آرم به چشمبرهمی پاک»
۱۰۹
«چنان پیش از برون رفتن زِ مجلس
شود در پیش تو آن تختِ ملمس»
۱۱۰
ولی مردی زِ اهلِ علم و ایمان
که داشت آگاهی از رازِ قرآن
۱۱۱
بگفتا: «پیش از آن کز پلک بر هم
نهی، بین تخت را، ای شاه بیغم»
۱۱۲
چو چشم انداخت سلیمان بر زمین پست
زِ ناگه تختِ او در پیشِ او بست
۱۱۳
به قدرت، نه به شمشیر و نه زر
که علم از نورِ یزدان است، بیمر
۱۱۴
بفرمود آن سلیمانِ جهاندار
که تختش را کنید اکنون دگرکار
۱۱۵
بپوشانید رنگ و نقش و صورت
که بنماید چو تختی از روایت
۱۱۶
بگفت: «چون بلقیس آید بر سرِ کار
ببینیمش که دارد عقل بیدار؟»
۱۱۷
در آن سو بلقیسِ دانا و هشیار
زِ صلح آمد به راهی نرم و بسیار
۱۱۸
دلش روشن شد از آن نورِ یزدان
به سوی ملک سلیمان شد چو باران
۱۱۹
زِ دوری چون رسید اندر سرای شاه
نگه افکند بر آن کاخِ پر از جاه
۱۲۰
بدو گفتند: «ببین این تختِ زیبا
که آیا بود آن را یادِ معنا؟»
۱۲۱
نگه افکند با چشمی پر از راز
بگفتا: «گو نه، ولی دارد همان ساز»
۱۲۲
به حکمت گفت اینسان، چون که دانست
که با مردی زِ حق باید که پیوست
۱۲۳
سلیمان دید نوری در دلِ او
که چون آیینه میتابد به هر سو
۱۲۴
چو فهمید آن درون روشن از وهم
بدانستش که نزدیک است به رحم
۱۲۵
به قصرش برد و در آنجا زِ قدرت
نشان دادش یکی آیینه از حکمت
۱۲۶
زمین بلور شد، سقفش چو آیینه
در آن دیده شد آن رازِ دیرینه
۱۲۷
چو آمد بلقیس، در کف کرد دامن
که پنداشت آنجاست آبی چو سوسن
۱۲۸
بگفتش شاه: «نه، این آینهخانهست
که با نورِ یقین، دل را نشانهست»
۱۲۹
زِ شرم و حیرت و نورِ حقیقت
گشود آن لحظه چشم از معرفت
۱۳۰
بگفت: «ای جان! به خود ظلمی عظیم است
که دل از خالق یکتا گسستهست»
۱۳۱
«کنون تسلیمم و یکتاست معبود
سلیمان هم بُوَد عبدی خداجود»
۱۳۰.
یکی دیوِ نیرومند گفتا: "من آرم
به پیشت تخت را پیش از که برخیزد ز جا مردم"
۱۳۱.
ولی گفت آن که علم از حق بدو بود،
"تو بنگر تا که با یاد خدا، تخت آرَد زود"
۱۳۲.
نگه کرد و نگاهی از دلم روشن فتاد
به ناگه تخت در پیشِ سلیمان شد نهاد
۱۳۳.
نلرزید تخت، نه گردی بهپا خاست
ز نور علم، دیو و عقل و دل، حیران و شیداست
۱۳۴.
سلیمان چون بدید آن لطف بیمر
نگفت "این من"، که گفتا: "فضل حق بر بندهی در"
۱۳۵.
نگویَد هیچ مؤمن بر عطای دوست: "من کردم"
که میداند جز او کس نیست در حکمش توانبردن
۱۳۶.
به بلقیس آمد آن دعوت، روان شد سوی سلطان
به نور عقل، آماده شد، ز شک دور از پریشان
۱۳۷.
سلیمان گفت یاران را که: "پوشیدش حقیقت
بیارایید آن تختش، مگر یابد بصیرت"
۱۳۸.
چو آمد بلقیس از راهی پر از نور
به جایی برده شد کآن دل شود مسحور
۱۳۹.
بدید آن تخت را، گفتا: "مگر تخت من این است؟"
بدو گفتند: "شاید، لیک گاهت نیست، بین این است"
۱۴۰.
بماند آن زن، در آن حیرت فتاد او
که این علم است یا سحر است؟ باد او؟
۱۴۱.
خدا در دل نشان دادش چراغی
که فهمید آنچه دید آنجا، نه بود از جادویی، نه باغی
۱۴۲.
بدو گفتند: "در کاخی درآ، بنگر به آیینه"
زمین شیشهست، دریای صفا بنگر به آئینه
۱۴۳.
پیاپی رهنمون شد عقل بر دل
به پا رفتن نهاد او را تأمل
۱۴۴.
بگفتندش: "مبین ظاهر، ببین باطن در این دریا
که اینجا کاخ حکمت هست، نه لعبتخانهی دنیا"
۱۴۵.
بدو گفتا سلیمان: "اینچنین است کاخ ایمان
به ظاهر صاف، باطن پاک، پر از توحید و قرآن"
۱۴۶.
چو بشنید این سخنها، سر نهاد و اشک بگشاد
بگفت: "ای شاه و پیغمبر! تویی محبوبِ فریاد"
۱۴۷.
نهاده تاج کبر و تخت خود بر خاکِ افتاده
به صد تواضع و اخلاص، جان را بر تو بنهاده
۱۴۸.
بگفت: "ای شاه عالم، من ز شرک آگاه گشتم
خدا را یافتم اکنون، به تو پاکی نوشتم"
۱۴۹.
"خدای یکتا و بیچون، که دریاست و نه دُر
نه حاجتمند دیباج است، نه محتاجی به زر"
۱۵۰.
"خدایی که ملک را از عدم سازد به احسان
نه با لشکر، نه با زر، با نگاهی از سر عرفان"
۱۵۱.
سلیمان سر به زیر افکند و گفتا:
"به جز حق نیست در این راه مقامی، نه شهرت، نه شفا"
۱۵۲.
"تو هماکنون شدی در جمعِ یاران
که بگذشتند از دنیا، شدند از عاشقانان"
۱۵۳.
سکوت و گریهی بلقیس، نجوای دلی شد
زنی کز نور تسلیم، چراغ منزلی شد
۱۵۴.
نباشد جنس مؤمن مرد یا زن
دل است آنجا که باید عشق بنگر، نه بدن
۱۵۵.
در آن لحظه، سلیمان رو به یاران کرد و گفتا:
"ز بانویی ببینید آنچه باشد در صفاها"
۱۵۶.
"که تختش از دل افتاد و خدا را یافت در خویش
به نور عقل و اشراق، شد او خود روشنیبخش"
۱۵۷.
نه زر ماند و نه زَر، آنجا که ایمان آید اندر دل
که زن با نور توحید است مردِ صد هزاران دل
۱۵۸.
سخنها شد به دل بنشسته از حق
که میبارید در آن کاخ، بارانی ز عشق و برق
۱۵۹.
نه آوای سپاه و تاج و تیغی
که با بلقیس شد تنها، نوای عشق و سیری
۱۶۰.
درون آن قصر، نور حق درخشید
که تختی از صفا، بر جانش افشاند و ببخشید
۱۶۱.
جهان، آیینهای شد پیش چشمش
که دید آنچه ندید از ملک و اسمش
۱۶۲.
ز تختش ماند آنچه ماند از دنیا
به جانش ماند آن ایمان شکیبا
۱۶۳.
سلیمان گشت آموزگار حکمت
که پادشاهی نبوّت نیست جز با صدق و عزت
۱۶۴.
ز مرغان و ز دیوان، تا زبان مور
بدانستند راز عشق، از آن نیکو سخنور
۱۶۵.
جهان در دست او چون آب جاری
ولی دلش خموش و سر به زاری
۱۶۶.
به بلقیس آموخت او نشانِ عشق و ایمان
که جز تسلیم حق، نبود رهی در ملک امکان
۱۶۷.
به کاخ آینهگون، آن پادشه دید
که زن را عقل کامل هست، اگر جان سوی حق بید
۱۶۸.
همه دیدند در آیینهی ایمان
که زن گر اهل تسلیم است، باشد نورِ جانان
۱۶۹.
به یک لحظه ز زن پادشاهی رفت
به یک تسلیم، شاهی در دل او خفت
۱۷۰.
نه تخت است اصل آن را، نه نگین است
که دل را گر خدا گیرد، همین است
۱۷۰
نه تخت است اصل آن را، نه نگین است
که دل را گر خدا گیرد، همین است
۱۷۱
ز تخت و تاج، جز خاکی نماندند
که آن آیینههای دل بجانند
۱۷۲
به دل بنشست نور وحی یزدان
ز چشمش اشک شد تسبیح سبحان
۱۷۳
نه تنها تاج را بر خاک بنهاد
که خود را بندهی معشوق بنشاخت
۱۷۴
ز نور عقل و از توحید جانبخش
دلش شد آسمانی، پاک و سرمست
۱۷۵
بدانسان دل به جانان شد گشاده
که گویی عشق، در جانش فتاده
۱۷۶
نه تنها تخت خود را ترک گفت او
که در محراب دل، ذکر خدا جو
۱۷۷
سلیمان گفت: "این زن شد ولیدل
به جان آگاه شد از سرّ کامل"
۱۷۸
"نه زن بودن، نه مردی شرط عشق است
که تسلیم خدا بودن، سبک است"
۱۷۹
"کسی کز بند هستی میرهاند
خدا را در دلِ خود مینشاند"
۱۸۰
"درون تخت بلقیس آن صفا بود
که در دل، شوق دیدار خدا بود"
۱۸۱
"اگر آن تخت از آیینه سرشتهست
دل او نیز از آن نور نوشتهست"
۱۸۲
"ببین جانش که تختی شد به توحید
نه زر، نه گوهر، آنجا نور جاوید"
۱۸۳
زنی کز ملک، رو سوی ملک کرد
به یک تسلیم، جان بر لَه مَلَک کرد
۱۸۴
نه افسونی، نه افسانه، نه سِحر است
که اینجا نور ایزد، جلوهگر است
۱۸۵
چو بلقیس از جهان ظلمت آمد
دلش در آفتاب رحمت آمد
۱۸۶
ز اشراق نبی، آیینه گردید
که جانش از دلِ توحید جوشید
۱۸۷
چنان خُرد و فروتن شد که گفتا:
"خداوند است بر ما لطف، بیتا"
۱۸۸
"نه تختی مانَد و نه پادشاهی
که باقی ماند تنها نور راهی"
۱۸۹
"من آنم کز ضلالت سوی نورم
خدایم را شدم تسلیم، صبورم"
۱۹۰
"نه از قومم، نه از جاه و ریاست
که تنها مانَد آنکس را قیامت"
۱۹۱
به دل جاری شد آن چشمهی یکتا
که بست از کفر و شک هر روزن و جا
۱۹۲
سلیمان چون بدید آن نور پیدا
به بلقیس داد بر جانش تولّا
۱۹۳
نه شاهی بود آنجا، نه سروری
که بلقیس آمد آنجا از حضوری
۱۹۴
حضور عشق شد پاداش جانش
که بُرد آن تخت، اما یافت شانش
۱۹۵
جهان آیینه شد از نور ایمان
زنی در اوج، با توحید و عرفان
۱۹۶
بگفتند آن جماعت در تحیّر:
"که زن باشد چنین، یا روح برتر؟"
۱۹۷
خدا را شکر گفتند از هدایت
که زن شد رهبر دل در ولایت
۱۹۸
دگر تختی نماند الا دل او
که در او بود جای ذکر یاهو
۱۹۹
شد آیینه دلش در کاخ معنا
که بینا شد، نه تنها، بلکه بینا
۲۰۰
به پایان آمد این بخش از حکایت
که باشد نور دل، بالاتر از
۲۰۱
در آن دم، نورِ توحید از دلش خاست
همه بتهای پندارش فرو کاست
۲۰۲
دلش از نورِ حق آکنده گردید
زِ جامِ عشقِ حق لبخنده گردید
۲۰۳
سلیمان گفت: «این است اصلِ معنا
که تسلیم است رمزِ جانِ بینا»
۲۰۴
«نه قدرت در سلاح و تاج و زرهاست
که حکمت، میرِ هر صاحبنظرهاست»
۲۰۵
بلقیس از علم و ایمان گشت آگاه
نه تنها تخت، که دل برد از آن شاه
۲۰۶
زِ خورشید آمدش دل سوی یزدان
شد آیینهدلش پر نورِ قرآن
۲۰۷
دگر با خاکیان نشناخت راهی
خدا را دید در هر ذره، ماهی
۲۰۸
نه آن تختش، نه آن درگاه و لشگر
نماند از پادشاهی هیچ دفتر
۲۰۹
خودش را بندهی پاکِ الهی
نوشت و ریخت جان را بر گواهی
۲۱۰
بگفتا: «ای خدای خوب و بیمر
تو بودی پادشاه و ما همه ذر»
۲۱۱
«خطا رفتیم اگر خورشید دیدیم
ولی از جهل، خود را بد بریدیم»
۲۱۲
سلیمان آیتی گشت از حقیقت
که پنهان نیست بر دلها طریقت
۲۱۳
در او دیدند اهلِ دل نشانه
که باشد علم، بالاتر زِ خانه
۲۱۴
نه جن، نه مال، نه ابر و نه لشگر
نمیسازد کسی را شاهپرور
۲۱۵
که آنکس پادشاه است از حقیقت
که گیرد تاجِ توحید از شریعت
۲۱۶
جهان در گوشهای خیره به آن حال
که تختی جابهجا شد بیجدال
۲۱۷
ولیکن نکته آنجا بود پنهان
که ایمان آید از علمِ سلیمان
۲۱۸
دگر بلقیس شد مردی زِ معنا
که تا جان هست، گوید ربّ اعلا
۲۱۹
نه تنها تخت، که دینش تازه گردید
دلش از بندِ باطل، رازه گردید
۲۲۰
بر او ختم است حکمتهای والا
که زن هم میتواند مردِ بالا
۲۲۱
اگر فهم و وفا با عقل باشد
سری هم بر سرِ فضلش خجالت
۲۲۲
سلیمان با فروتنی گفت آخر
که «من هم بندهام، ای نورِ باهر»
۲۲۳
«اگر جن و ملک با من بیایند
نباشد جز امانت، گر بخواهند»
۲۲۴
«که این نعمت زِ پروردِ حکیم است
نه از من، بلکه آن از نورِ بیم است»
۲۲۵
«پس ای جانها! اگر تختی بلند است
مبادا بیخدا، در آن گزند است»
۲۲۶
«که گر تختت زِ زر باشد چو دریا
ولی بیحق، نباشد جز تماشا»
۲۲۷
«پس ای صاحبدلان! آیینه باشید
درون از زنگ جهل، آدینه باشید»
۲۲۸
«بلند آنکس بود کاندر فروغ است
نه آن کو بر سرِ تختان، دروغ است»
۲۲۹
بگفت اینسان، سپس در قصر، آرام
بر اوج عرش برد دل را به الهام
۲۳۰
جهان درس از سلیمان و بلقیس
که باید رفت تا خورشید، نه بیس
۲۳۱
نه هرکس پادشاهی بر سری دارد
که باید پادشاهی در بَری دارد
۲۳۲
دلِ بلقیس شد آیینهی نور
خدا شد مقصدش، با مهر و سور
۲۳۳
نه از ترس و نه از حیرت، زِ دانش
شد او تسلیم ربّ قدسی و منش
۲۳۴
و آن دانشمندِ درگاهِ سلیمان
که آورد تخت را، بیهیچ امکان
۲۳۵
نشان دادند بر عالم، پیام
که علم است آن چراغِ نیکنام
۲۳۶
خدا را شکر از این قصهی والا
که دارد صد پیام از لطفِ یکتا
۲۳۷
هم از حکمت، هم از علم و تواضع
بیاموزیم راهِ بیتنازع
۲۳۸
که هر کس اهلِ دل شد، اهلِ شاهیست
وگر نه تختها خاکِ تباهیست
۲۳۹
زِ خورشید آفریدیم این حکایت
که گردد دل چراغ از روشنایت
۲۴۰
کنون این قصه را پایان ببندیم
به نامِ حق، سرودِ عشق خوانیم:
۲۴۱
خداوندا! زِ ما هم نور سازان
دل از خورشیدِ توحید است بازان
۲۴۲
مکن ما را به تختی دلبسته
که آن بینامِ تو باشد شکسته
۲۴۳
زِ بلقیس آموختیم این چراغی
که باید تا خدا رفت از فراغی
۲۴۴
تو ای جانها! چو او باشی، بمانی
در آن عرشِ یقین، بیهر چه فانی
۲۴۵
ببین در آینه آن تختِ جان را
که پاکی میبرد سوی جهان را
۲۴۶
دگر تفسیر این قصه بسیست
که در جانِ سلیم، آیاتِ کسست
۲۴۷
تو گر خواهی سلیمان باشی اکنون
بشو بنده، مکن از خاک، دل خون
۲۴۸
دل از خورشید یکتا گر بگیرد
به شبهای جهان، مهتاب میرد
۲۴۹
به بلقیس و سلیمان اقتدا کن
دل از هر بت، به سوی حق، رها کن
۲۵۰
تو گر عالم شوی بیعشقِ یزدان
نمانی جز سرابی در بیابان
۲۵۱
خداوندا! زِ ما هم تخت بستان
اگر بر آن نباشد نورِ رحمان
۲۵۲
به جای تخت، ده دلسرسپرده
که باشد بنده، با حکمت سروده
۲۵۳
دگر پایان دهیم این داستان را
بخوان با اشک و آه و آسمان را
۲۵۴
که از قصه، رسد بیداریِ دل
نه از تاریخِ بیتأثیر و حاصل
۲۵۵
پس ای جان، گوش دل بگشا به حکمت
که این قصهست پیغامِ محبت
۲۵۶
اگر دل دید این معنا، سلیمانست
اگر دیدار کرد آن را، جهانست
۲۵۷
نه بلقیس است تنها در گذرگاه
که ما هم تختهایی در دل شاه
۲۵۸
اگر آیینه باشیم از درون پاک
نماید در درونمان عرشِ افلاک
۲۵۹
دگر تخت بلقیس از طلا نیست
که آنکس تخت دارد، گر خدا نیست
۲۶۰
به پایان شد سرود این ماجرا، لیک
نگنجد در سخن آن رازِ باریک
۲۶۱
ولی آنکس که دارد نورِ تحقیق
برد این قصه را تا قُربِ توفیق
۲۶۲
تو هم گر دل به درگاهش ببندی
سلیمان وار از آگاهی بخندی
۲۶۳
تو هم بلقیس باشی گر بخواهی
دل از خورشید بگشا، شاهراهی
۲۶۴
نه تختی ماند و نه زَر، نه نگینی
مگر آن دل که باشد نورِ دینی
۲۶۵
درون خانهی دل آتش مگذار
که آن را عرشِ رحمان کن، سزاوار
۲۶۶
تو ای خوانندهی این بیت و دفتر
زِ دل برخیز، باش آگاهِ محشر
۲۶۷
بکن تسلیم جان بر شاهِ معنا
که او دارد کلیدِ فتحِ دنیا
۲۶۸
به حق پیوست، گرچه دیر باشد
خدا آرد کسی را گر بخواهد
۲۶۹
اگر بلقیسِ دل آید به سویی
شود تختش خراب از شوقِ خویی
۲۷۰
شود ایمان درونِ دل درخشان
شود عرشِ خدا در جانِ انسان
۲۷۱
نه آن کاخ و نه آن زر، ماند باقی
فقط نوری که آید از صداقی
۲۷۲
خداوندا! زِ ما این نور مگذار
دل از خورشید تو گردد سبکبار
۲۷۳
تو خود دانا به دلهای شکسته
تو خود مرهم بر اندیشهی خسته
۲۷۴
تو خود آری سلیمانها زِ نورت
تو خود آیی، اگر بلقیس گَورت
۲۷۵
در این داستان حکمت فراوان
که روشن میکند دل را زِ پایان
۲۷۶
نه هرکس آفتابی دید، بیناست
نه هر تختی که زر دارد، وفاست
۲۷۷
ولی آنکس که دل بر نور بندد
خدا در جان او تختی پسندد
۲۷۸
پس اینک قصه را پایان ببندیم
به نام الله، از دل، گل بخندیم
۲۷۹
بخوان با جان و دل این قصهی پاک
که باشد آیتی از نورِ افلاک
۲۸۰
اگر روزی شوی بلقیسِ توبه
سلیمان دل بُوَد نزد تو، خوبه
۲۸۱
درون جان، اگر آید حقیقت
شود پیدا درونت عرش و حکمت
۲۸۲
تو هم شاهی، اگر دل شاه باشد
تو هم زیبا، اگر بیجاه باشد
۲۸۳
خداوندا! عطا کن فهم و حکمت
که بینم در دلم آثارِ رحمت
۲۸۴
نه تختی خواهم و نه فرّ و تاجی
فقط نور تو را خواهم، چراغی
۲۸۵
به ما آن فهمِ نابِ پاکِ کامل
که بینم در دلِ خود نورِ حاصل
۲۸۶
کنم آیینهی دل را زِ زنگار
بشویم خانهام را زِ غمبار
۲۸۷
تو بنویس این سرودم را به رحمت
که باشد در دلش صد نور و حکمت
۲۸۸
خدایا! در دلِ این بیت و تفسیر
زِ لطف و نورِ تو گردد بصیر
۲۸۹
چو بلقیس و سلیمان هر دو پیدا
شوم هم بندهای در راهِ یکتا
۲۹۰
مرا بینای دل، روشننظر کن
مرا تسلیم و پاک از هر خطر کن
۲۹۱
تو دادی عقل، ای دانای والا
مکن از جهل ما را مبتلاها
۲۹۲
تمام قصه را ختمش تو کردی
که بر جانهای عاشق، ره ببردی
۲۹۳
بهپایان شد سرودم در سه پرده
درونش نور و حکمت بود و کرده
۲۹۴
اگر تأیید تو باشد، بپذیرش
که باشد در دلم آتش، ضمیرش
۲۹۵
خدایا! قصهام را جاودان کن
دل اهلِ دلم را شادمان کن
۲۹۶
تو گنج قصهای در جان من باش
تو راه عرش و عرفان من باش
۲۹۷
مرا بر تختِ خود مهمان بنه تو
نه بر تختی که باشد بینگه، پو
۲۹۸
اگر چیزی بمانَد از سُروده
تو ای یکتای بیمانند، تو بوده
۲۹۹
به نام توست آغاز و سرانجام
به یاد توست هر مصرع چو بادام
۳۰۰
سلامم بر سلیمان و بلقیس
خداوندا! دلم را کن تو تلبیس...
۲۰۱
نه تخت است اصل مقصود از رسالت
که دل باید شود آیینهی ذات
۲۰۲
به بلقیس این مثال آمد نمایان
که زن هم میشود عارف به ایمان
۲۰۳
خرد با وحی اگر همخانه گردد
همه عالم به سوی جان بگردد
۲۰۴
ز تخت و تاج، تنها خاک ماندست
که جان باید که در توحید رانَدست
۲۰۵
چه نیکو گفت آن شاهِ نبوت:
«که از دل بر دَرَد دل را محبت»
۲۰۶
سلیمان با نبی بودن نشان داد
که بر تخت است، لیک از خود رهی داد
۲۰۷
نبوت با خلافت فرق دارد
که دل باید که در توحید زارد
۲۰۸
اگر تاجی نه از تسلیم باشد
خدا آن را به یک نسخ براند
۲۰۹
درون دل، نهان تختی است باقی
که بر آن بنشیند نور خلاقی
۲۱۰
ز بلقیس این حقیقت شد عیانتر
که زن را هم رسد راهی، نه کمتر
۲۱۱
زنی در اوج تسلیم و تباهی
رسید آخر به عرش روشن راهی
۲۱۲
چو آیینه شد آن قلب درخشان
خدا تابید در جانش چو ایمان
۲۱۳
نه تخت بلقیس، آن دل بود مقصود
که آنجا دید حق، نه زر، نه زرپود
۲۱۴
رسالت آمد آنجا تا رساند
که دل باید شود مأوای پندار
۲۱۵
اگر دل را صفایی شد خدایی
خدا بنشاند آنجا جلوههایی
۲۱۶
نه مردی شرط سلوک است و رسیدن
که زن را هم بود راهی به دیدن
۲۱۷
نه در ظاهر، نه در صوت و قیامت
که در دل بایدت نور قیامت
۲۱۸
نه بلقیس است تنها آن حقیقت
که در هر دل رسد این معرفتنت
۲۱۹
اگر زین قصه برداری تو معنا
شود دل روشن از نور تولا
۲۲۰
ببین بلقیس را، آینه گشته
دلش چون عرش، پر از آیه گشته
۲۲۱
تو نیز ار بگذری از خاک و پستی
رسی تا عرش، در یکتاپرستی
۲۲۲
اگر دل پاک باشد در درونت
خدا گردد نمایان در برونت
۲۲۳
که بلقیس از ره عقل و هدایت
گرفت آیات، شد مظهر ولایت
۲۲۴
نه زن بودن، نه مردی، مانع ماست
که نور اوست کز دلها نماید
۲۲۵
ببین در آینه دل را، نه صورت
که دل دارد به سوی حق، ارادت
۲۲۶
ببین بلقیس را، زنی خدایی
که با تسلیم شد انسان رهایی
۲۲۷
تو نیز ار چون وی آیی سوی محبوب
رسی از جسم تا عرش، ای مهجوب
۲۲۸
اگر دل را تهی سازد ز غیرت
بر آن دل مینشیند نور فطرت
۲۲۹
نه کاخی در زمین باقی بماند
که جز دل، هیچ چیزی جا نماند
۲۳۰
به بلقیس این سخن زیبا نماید
که دل را نور حق تنها فزاید
۲۳۱
کسی کو بر خدا تسلیم باشد
دلش از عرش هم تسنیم باشد
۲۳۲
نه آن تختی که با زر گشته زیبا
که دل باید، به یاد یار، شیدا
۲۳۳
تو نیز از تخت نفس ار بگذری تو
به معراج یقین، آیی ز نو تو
۲۳۴
به عرش دل، تجلیهای حق بین
که جان را پر کند از سوز و تمکین
۲۳۵
ز بلقیس این حقیقت شد هویدا
که زن هم میشود محرم به معنا
۲۳۶
تو نیز از زن یا مردی مپرسی
ببین دل را که آیا هست درسی؟
۲۳۷
به دل بنگر، نه در پست و بلندی
که او باشد رهی، گر شد پسندیده
۲۳۸
سلیمان گفت در پایان حکایت:
«که دل باید شود روشن، نه ظاهر»
۲۳۹
«به بلقیس از جهان درس بصیرت
رسید و شد امام اهل معرفت»
۲۴۰
«نه این زن بود، این گوهر بود روشن
که از آیینه شد بینای روشن»
۲۴۱
خدایا دل به تو تسلیم گردد
که تنها عشق تو ترسیم گردد
۲۴۲
تو خود آموز ما را درس توحید
که هر دل بشنود از جان نوای دید
۲۴۳
تو خود آیینه را بنما تجلی
که گردد هر دل پاکی، محلّی
۲۴۴
تو جانم ده که چون بلقیس باشم
ز غیر تو تهی، در تو شناشم
۲۴۵
مرا از تخت وهمم برکن ای دوست
که باشد دل ز نور تو، پر از بوست
۲۴۶
به بلقیس آیتی دادی خدایا
که زن را هم رساندی تا ثریا
۲۴۷
چه نیکو دختری، تسلیم حق شد
به جای تخت، عرش عاشقی شد
۲۴۸
ز آن داستان شود فهم سعادت
که باشد دل، محلّ نور وحدت
۲۴۹
نه تخت زر، نه کاخ و تاج شاهی
که در دل بایدت نوری الهی
۲۵۰
تو گر خواهی رسی تا قلهی دوست
ببین دل را، نه این ظاهر پر از پوست
۲۵۱
به بلقیس آموختی راز نهفته
که زن هم میتواند شد شکفته
۲۵۲
شکوفا شد دلش با نور ایمان
که از تسلیم شد روشن جهان
۲۵۳
ببین آیینهی دل را چو تابید
خدا خود در دل پاکان درخشید
۲۵۴
نه زن بودن، نه مردی شرط معناست
که دل باید شود محراب بیناست
۲۵۵
به دل باید شود انسان خدایی
که گردد در دل او جلوههایی
۲۵۶
به پایان آمد این حکمتسرایی
که از دل میرسد انسان به جایی
۲۵۷
اگر چون بلقیس جانت را دهی تو
خدا را بر دل خود بنگری تو
۲۵۸
مگو من زنم و راهی ندارم
که زن بودن نگردد سدّ کارم
۲۵۹
چو بلقیس ار شوی تسلیم مطلق
خدا گردد برایت عرش مطلق
۲۶۰
درون دل نهان تختی است والا
که بر آن بنشیند نور تمنا
۲۶۱
از این حکمت تو را حاصل شود نور
که باید دل شود آیینهی طور
۲۶۲
سلیمان بود ظاهر، با حقیقت
که آوردش رسالت در شریعت
۲۶۳
ولی بلقیس شد صاحب ولایی
که دید از دل خدا را بیریایی
۲۶۴
تو نیز ار دل تهی سازی ز هستی
رسی در وصل یار از دلپرستی
۲۶۵
درون این قصه رمزی است پیدا
که دل باید شود روشن، نه دنیا
۲۶۶
خدایا بر دل ما نور بنشان
که پیدا گردد از آن جلوهی جان
۲۶۷
مرا آموخت این بلقیسنامه
که دل باشد، نه ظاهر، شرط مقامه
۲۶۸
درون هر کسی آیینهای هست
بجوی آن را، بزن بر هستیات دست
۲۶۹
اگر بلقیس شد آیینهی نور
تو هم میگردی آنگاه از حضور
۲۷۰
خدایا دل بده تا دل ببینم
درون پردهها، منزل ببینم
۲۷۱
اگر چون بلقیس جانم را فشانم
تو را در جان و دل پیدا بدانم
۲۷۲
نه تختی مانَد و نه تاج سلطه
که دل باید شود محراب خلوت
۲۷۳
به دل باید شود انسان خدایی
نه با لفظ و نه با علم نمایی
۲۷۴
از آن قصه پیام آخری این:
که دل آیینه باشد، نه زر و دین
۲۷۵
کسی کو دل دهد بر حق، رهد زین
شود عارف، نه از گفتار و تزویر
۲۷۶
کسی کو جان دهد در راه معشوق
شود بلقیسوار، از بند مرموق
۲۷۷
به پایاندر فتد تخت و توانی
که باشد دل، محلّ آسمانی
۲۷۸
اگر در دل بود آیینهی نور
خدا گردد در آن دل گوهری دور
۲۷۹
ز بلقیس این بیاموز ای برادر
که دل باید شود روشن ز داور
۲۸۰
نه کاخی مانَد و نه زر، نه فرّه
که باشد دل محلّ عزّ و جاهه
۲۸۱
چو بلقیس ار شوی، دریا شوی تو
ز عقل و از شریعت، ما شوی تو
۲۸۲
تو را گر دل بود آینهی پاک
خدا گردد در آن دل نیک و چاک
۲۸۳
نه زن بود آن، نه شاهی، نه ریاست
که دل بود آنکه شد عرش ولایت
۲۸۴
تو نیز ار دل دهی، بر عرش آیی
به نور معرفت، در وصل پایی
۲۸۵
از این منظومه پیغامی برآید
که دلها تا شوند آیینه، باید
۲۸۶
ز بلقیس و سلیمان نور گیریم
که بر تختی دگر، با دل بمیریم
۲۸۷
نه تخت اینجا، که تسلیم است حاصل
که گردد دل، چو بلقیس، خدایی دل
۲۸۸
خدایا دل مرا چون تخت گردان
که بر آن بنشیند لطف سبحان
۲۸۹
نخواهم تخت زر یا کاخ شاهی
که باشد دل برایت مهر راهی
۲۹۰
نه سحر است این، نه افسون و خیالی
که دل را میبرد تا بیمثالی
۲۹۱
به بلقیس آموختی راز وحدت
که با تسلیم، آمد نور رحمت
۲۹۲
تو هم ای دل، از این قصه بیاموز
که تسلیم است، راه وصل پیروز
۲۹۳
نه زن بودن، نه مردی، شرط دیدار
که دل باید شود آیینهی یار
۲۹۴
خدایا بر دلم بنشان تو نوری
که باشد آن، چراغ شام دوری
۲۹۵
از آن منظومه، عرش دل نماید
که انسان را به اصل خود رساند
۲۹۶
کسی کو دل دهد بر راه حضرت
شود عرشش، محلّ عین قدرت
۲۹۷
به بلقیس این کرامت شد عطا شد
که زن در عرش معنی، باخدا شد
۲۹۸
به پایان آمد این منظومهی پاک
که دل باید شود آیینهی خاک
۲۹۹
ز بلقیس آموختیم این حقیقت
که تسلیم است راه اهل معرفت
۳۰۰
تو نیز ار دل دهی در راه وحدت
شوی چون بلقیس، آیینهی فطرت
نتیجهگیری نثری از منظومهی «تخت بلقیس»
داستان بلقیس و سلیمان، آنگونه که در قرآن کریم و در این منظومه بازتاب یافته، تنها روایتی تاریخی یا اعجاز پیامبرانه نیست، بلکه رمزی عمیق از سیر و سلوک روح انسانی در مسیر معرفت و تسلیم است.
بلقیس، ملکهی مقتدر سرزمینی آباد، نماد انسانی است که در آغاز بر تخت غرور، عقل مادی و ظواهر دنیوی تکیه دارد. او همچون بسیاری از مردمان، دلبستهی «تخت خویش» است؛ تختی که میتواند نام و نسب، ثروت و عقل، قدرت و سیاست، یا هر آنچه غیر خداست، باشد.
اما نقطهی تحول در بلقیس، زمانی رخ میدهد که با دعوت سلیمان، نماد پیامبر حقیقت و هدایت الهی، روبرو میشود. او از طریق نشانههایی مانند نامهی توحیدی، آیینهی درون قصر، و تجلی اعجاز تخت به تدریج درمییابد که آنچه در آن زندگی میکرده، حجاب حقیقت بوده است.
هنگامی که تخت مادی او پیش از ورودش در برابرش ظاهر میشود، نه بهوسیلهی جادو یا نیرنگ، بلکه با قدرت کسی که «علمی از کتاب» دارد، قلبش دچار تحولی بزرگ میشود. میفهمد که فراتر از عقل بشری و قدرت دنیوی، نوری است از جانب خداوند که فقط دلهای خاشع و تسلیمپذیر میتوانند آن را ببینند.
در این لحظه، بلقیس از تخت میافتد، اما به اوج میرسد؛ زیرا تخت خود را رها کرده و دل را به شاه حقیقی، یعنی پروردگار یکتا، میسپارد. این همان نقطهی «فناء فی الله» و آغاز «بقاء بالله» در سلوک عرفانی است.
بلقیس با زبان و جانش به توحید شهادت میدهد، و آنچه میبیند، نه فقط سلطنت سلیمان، که تجلی ربوبیت الهی از طریق نبی است. سلیمان برای او دیگر فقط پیامبری مقتدر نیست، بلکه آیینهای است از حضور حق.
پیام این منظومه آن است که:
- زنان و مردان، هر دو به یک اندازه در مسیر معرفت حق امکان تعالی دارند، اگر دل را صیقل دهند و از خودی بگذرند.
- تسلیم در برابر حقیقت، شرط شهود الهی است، نه زادگاه، نه جنسیت، نه تاج و تخت.
- آیات الهی، همچون آیینه و تخت بلقیس، ابزارهای بیداریاند که انسان را از خواب خودپرستی بیدار میکنند.
در پایان، داستان بلقیس به ما میآموزد که:
تا دل خالی نشود از غیر خدا، تخت حقیقت در جان انسان برپا نمیشود. آنکس که چون بلقیس از خود میگذرد، خداوند تخت معرفت را در جانش مینهد.
تهیه و تنظیم
دکتر علی رجالی
- ۰۴/۰۳/۱۳