باسمه تعالی
مثنوی خلقت انسان
حکایت(۱۴)
جهان را چو بنیاد شد در نخست
بنا شد به تدبیر و مهر و درست
نه چرخ از تجلی گرفته نشان
نه عالم پدید و نه صبحی عیان
خدا بود و بودش، همه بودِ او
همان نورِ سرمد، همان جودِ او
ز کتمِ عدم نور هستی دمید
که سازد جهانی زِ عشقِ شدید
خدا بود و بودی جز او هیچکس
همان نورِ مطلق، همان نور بس
فرشته شود خلق از نور او
که باشند در خدمتِ پاک هو
ز آب و ز آتش، ز خاک و هوا
پدید آمد انسان و جن و قوا
همو گشت آیینهی حقنما
که بنمود اسرارِ کون و بقا
ز خاک آفریده خدا آدمی
کند خلق روز و شب و عالمی
به هر ذرهاش رازی از کهکشان
نهان در دلِ خاک، جانِ جهان
گلی برگرفت از زمینِ طهور
دمید از نفس، جانِ پاک و شعور
ملائک همه سر به سجده نهاد
جز ابلیس کز نخوت و کبر یاد
خدا گفت: این گل ز خاکی به پاست
که در جان او نفحهای از خداست
به گِل، روح دادم، دمی بیمثال
که گردد خلیفه، تمام و کمال
ز رحمت به انسان عطا شد شعور
چو حکمت، زِ علم و زِ الهامِ نور
نخستین صفاتی که آمد پدید
یکی مهر بود و دگر هم امید
به عقل و به دل، شد مسلح نخست
دو چشمش زِ اشراق معنا بجست
زِ گوش و زبان، آیتی آفرید
که فهمد بگوید، سخن را شنید
بدو گفت یزدان پاک و حکیم
تو داری مقامی بلند و عظیم
به خود بازگرد و مرا یاد کن
که تو از منی، جانت آزاد کن
جهانت درون است، بیرون مجوی
به جانِ خود آی و زِ معنی بِگوی
تو آیینهداری، مشو پردهپوش
که این گنج رحمت صدایش خموش
تو را دادهام عقل و جان و خرد
چراغی که ما را به یزدان برد
مبادا شوی غافل از این مقام
که در گمرهی نیست جز تلخکام
اگر ره بپویی به سویِ وصال
نگردی اسیرِ هوا و خیال
نباشد مقام بشر را کران
اگر بشکند خواب وهم و گمان
اگر خود شناسد، خدا را شناخت
شود بنده و جان خود را بساخت
اگر خود فراموش گردی ز یار
شوی غرق در ظلمت و بی قرار
پس ای جان، در این کاروانِ دراز
مکن لحظهای ترکِ سوز و نیاز
چنین شد " رجالی"، ز گل تا فراز
گِل و نور و معنا و آن رمز راز
سراینده
دکتر علی رجالی
- ۰۴/۰۳/۱۵