رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

به سایت شخصی اینجانب مراجعه شود
alirejali.ir

بایگانی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی 

مثنوی  شتر  حضرت صالح 

 

در حال ویرایش

عنوان منظومه:

شتر حضرت صالح (ع)
 مقدمه

شتر حضرت صالح (ع)، تنها یک شتر نیست؛ رمزی است از ظهور تجلی خداوند در عالم طبیعت و انسان. قرآن، این شتر را «ناقه الله» می‌خواند: مخلوقی الهی که نشانه‌ای از پروردگار و آزمونی برای قوم ثمود بود. در این منظومه، تلاش شده است تا فراتر از گزارش تاریخی، به رمزگشایی عرفانی از این واقعه‌ی قرآنی پرداخته شود.

در متون عرفانی، شتر صالح، رمزی است از ساحت الهی در وجود انسان، و کوهی که این ناقه از آن برمی‌خیزد، دل سالک است که محل نزول انوار ربانی می‌شود. پس سنگ‌زدن به این شتر، یعنی نابودی پیام درونی، و انکار جلوه‌ی حق در دل انسان.

این منظومه در حدود ۳۰۰ بیت شاهنامه‌ای سروده شده و با زبانی حماسی، اما محتوایی عرفانی، به بازخوانی این داستان پرداخته است. پیام اصلی این منظومه، درون‌نگری، حفظ ایمان، شناخت نشانه‌های خدا در خود، و وفاداری به عهد الهی است.

امید آنکه این اثر، قطره‌ای باشد از اقیانوس حکمت قرآن، و چراغی کوچک برای رهروان راه معنا.

 فهرست مطالب

  1. مقدمه
  2. اشاره‌ای به داستان شتر در قرآن
  3. خاستگاه کوهی و رمز دل انسان
  4. ظهور ناقه از دل کوه وجود
  5. صالح، پیامبر دل‌ها و جلوه‌گاه صدق
  6. ناقه، رمز حضور الهی در وجود آدمی
  7. قوم ثمود؛ نماد دل‌های قساوت‌گرفته
  8. رمز تیشه‌ی انکار و سنگ‌زدن به حقیقت
  9. کشته شدن ناقه، غروب ایمان
  10. عذاب قوم ثمود؛ تجسم گم‌گشتگی معنوی
  11. رازهای عرفانی ناقه در نگاه باطنی
  12. تفسیر عرفانی از ناقه و کوه درون
  13. ناقه در دل انسان معاصر؛ دعوتی نوین
  14. پیام نهایی: دل خود را کوهی کن برای نزول ناقه


 بخش یکم: دعوت صالح و معجزه‌ی شتر (بیت ۱ تا ۱۰۰)
به نام خداوند خورشید و ماه
که بر تخت قدرت بگسترد راه
به نامی که جان را درآورد هوش
ز نورش جهان گشت آیینه‌پوش
از او خواستم تا به شعر از صفات
بگویم یکی قصه از ربوات
حدیثی شگرف از پیام‌آوران
ز آیین پاک و ز عدل و روان
سخن از نبی بود با صد کمال
کسی کز تبار نبی بود، «صالح» یال
ز قوم ثمود آمدش بر پیام
که بگشای بر خلق پر نور جام
جهان آن زمان سر به گردون کشید
درون دل کوه، مردم خزید
به سنگ و صدف خانه‌آرا شدند
به نیروی کفر، پُرمدعا شدند
در آن شهر پر زرق و زر و غرور
نهان بود نوری ز خورشید دور
صالح، نبی، شد فرستاده‌شان
که بیدار سازد دل افتاده‌شان
ندا داد با سوز از مهر پاک:
"به یزدان، کنید ای سران قوم، خاک!"
"مگر خالقی جز خدای یگانه؟
که بخشد به جان‌ها همه آشیانه؟"
"شما را ز خاک آفرید و به داد
زمین را، که سازد شما را نهاد"
ولی سرکشان، سر ز فرمان کشید
به آتش‌دمان‌گونه پاسخ رسید
یکی گفت: "تو کیستی، ای مرد پیر؟
نبینی که ما راست زر همچو شیر؟"
"اگر تو پیام‌آوری راستین
بیاور نشان از خدا، آفرین!"
ز دل کوه سنگین، نشانی بخواه
که آرد ز عرش خداوند، راه
نبی گفت: "باشد، ولی یک نگاه
به عهد خدا، نکنید اشتباه!"
"شما را نشانی نمایم ز نور
ولی بعد آن، دل مبندید دور"
ز دل کوه، ناگه برآمد خروش
جهان شد پر از شوق، جان‌ها به جوش
ز درون صدف‌سان صخره‌ی سخت
برآمد یکی ناقه با عز و بخت
چنان بود که کوه از شگفتی شکست
زمین و زمان گشت با او نشست
نبی گفت: "این ناقه‌ی کردگار
ز بحر کرم آمدست آشکار"
"نزنید بر این ناقه‌ای ز جفا
که گیرد شما را عذاب و بلا"
"به نوبت دو روز آبتان در گذار
یکی او خورد، یکی شما با قرار"
"ز شیرش شما را بود بهره‌ها
بجوئید از او فضل و مهر خدا"
ولی اهل کین، دل پر از خشم داشت
به نور الهی، نظر را گسست
ز گفتار صالح چو سر باز زد
نقاب از رخ کین، یکی باز زد
نهانی در اندیشه‌ها فتنه ریخت
که از ناقه‌ی وحی، جان را بریخت
نبی باز گفت: "ای سران بدسرشت!
مبندید با دشمنی خویش کِشت"
"که ناقه، به امر خدا شد پدید
به شمشیر کین، این نباید برید!"
ولیکن صداها به دیوار خورد
ندای حقیقت ز دل‌ها فسرد
یکی شورش‌آور ز آن قوم زشت
به خنجر در آن ناقه‌ی نور کشت
زمین لرزید از زخم آن ظلم ناب
که ناقه فکند و بیفتاد در خواب
نبی در خروش آمد از ناله‌اش
که گویی بلرزد زمین از صداش
بدو گفت: "هان، هان! که عهد خدا
شکستید و آوردتان این جفا"
"سه روزی دگر مانده‌است از شما
پس از آن، ببینید قهر خدا"
جهان شد سکوتی ز آن دردناک
که ناقه‌ی پاک آمد اندر هلاک
زمین و زمان منتظر مانده‌اند
فرشتگان صف به صف خوانده‌اند…

بخش اول: ظهور پیامبر و ناقه‌ی الهی

۱.  به نام خداوند هستی‌نشان / نگارنده‌ی جان و روح و روان  
۲.  خداوند بخشنده‌ی پاک‌سرشت / ز هر بند غفلت، رهاند به‌کِشت

۳.  سخن ز آن نبی است از تبار نجیب / که شد در میان قوم خود، غریب  
۴.  نه از خشم گوید، نه از ننگ و آز / که از وحی یزدان بُوَد سرفراز  

۵.  به ثمود آمد آن نغمه‌ی آسمان / ز دل‌های تاریک، بستیز با آن  
۶.  به شهری که آکنده از ناسپاس / در آن، دل چو سنگ و زبان پر هراس  

۷.  به هر جا که ظلمی به پا شد بلند / در آن شهر شد دعوت حق پسند  
۸.  رسولی ز پاکان، سلیمان‌نهاد / که از بوی ایمان، به جان‌ها فتاد  

۹.  خروشید در قوم، صالح به داد / که ای قوم! بیدار گردید ز باد  
۱۰.  مبینید در ظلم، پنهان خرد / که آتش به دامان خود می‌برد  

۱۱.  خدای شما نیست سنگ و چُماق / نه خورشید، نه خاک، نه باد و چراغ  
۱۲.  یکی است پرورد، خالق مهربان / که گسترده نعمت، بر این خاکدان  

۱۳.  و قوم از تکبر، ز دل کرده کین / ندیدند نور از درون زمین  
۱۴.  یکی گفت: "ای صالح! از ما مرو / بگو گر خدای‌ات، پدید آید او!"  

۱۵.  بگو آیتی ده، به کوه و به دشت / که گردیم بر راه تو، سر به‌کشت  
۱۶.  نبی گفت: "آری، ولی عهد کن / که با عهد، نیکو شوی در سخن"  

۱۷.  به کوهی نظر کرد با دیده‌ی راز / که آن کوه، دل بود و ناقه، نیاز  
۱۸.  زمین را بخواند به نام خدا / که برخیزد از سنگ، آن مرتضا  

۱۹.  یکی ناقه آمد، چو رؤیا به‌چشم / نه از خشت و سنگ، نه از خاک و خشم  
۲۰.  پدید آمد از کوه، با جلوه‌ای / که جان را بُبُرد از آن حُسن وی  

۲۱.  بلند و دل‌آرا، چو صبح بهار / در او شیر جاری، چو لطف نگار  
۲۲.  نه چو ناقه‌های جهانِ دگر / که این از خدا بود و آن‌ها ز بشر  

۲۳.  بگفتا نبی: "بین! نشانی از اوست / که دل را بَرَد تا به کوی نکوش"  
۲۴.  "به او آزاری مرسانید هرگز / مبادا که آیید در دام و فَسق"  

۲۵.  "به این ناقه، سهمی دهید از چرا / که او راست حق از خدای جفا"  
۲۶.  "یکی روز برای شما، علف است / یکی روز خاص آن پاک‌نفس است"  

۲۷.  و ناقه چو آمد، زمین شد چو باغ / ندا آمد از غیب: «بهتر نگاه!»  
۲۸.  روان بود در دشت، با نور و شور / چو آیینه‌ای از تجلیِ نور  

۲۹.  ولی قوم نادان به مکر و فریب / شدند آنچنان که نشد کس حبیب  
۳۰.  نپذیرفتند این نشانِ جلیل / که بودند در کبر، بسیار ذلیل  

۳۱.  یکی گفت: "این چیست؟ نیرنگ‌هاست!" / دگر گفت: "جادوست، نغمه‌سراست!"  
۳۲.  و صالح ندا داد: "هان! بیدلان / مبادا که گیرید بر خود گُمان!"  

۳۳.  "که این ناقه، آیت‌ست از خدای / نه چیزی ز افسون، نه از کیمیای"  
۳۴.  "بترسید از آن روزِ وعده‌شده / که در خشم حق، کس نیابد رَده"  

۳۵.  ولی قوم، غافل ز فریاد او / شدند از درون، خصمِ آوای نو  
۳۶.  یکی فتنه‌جو شد در آن خاک پیر / که گمراهی آورد با نَفْسِ شِرّ  

۳۷.  بگفتند: "تا کی بپاید چنین؟ / بسوزیم این راز شیرین و چین"  
۳۸.  "اگر ناقه باشد پیام خدا / بکش تا شود فاش آن ماجرا!"  

۳۹.  و شب آمد و ننگ با تیرگی / به قلب زمین برد آن خرّمی  
۴۰.  یکی تیشه زد بر امیدِ جهان / ندید آن‌که در پیش اوست آسمان  

۴۱.  فرو ریخت ناقه، به خاک فنا / و برخاست ناله، ز دل، ز هر جا  
۴۲.  زمین شد خموش و زمان بی‌صدا / که آیات حق شد به خون مبتلا  

۴۳.  نبی با فغان گفت: "ای سنگ‌دلان! / چه کردید با این نشانِ عیان؟"  
۴۴.  "نه ناقه، که فطرت بدو شد عیان / شما کشته‌اید آیه‌ی جاودان!"  

۴۵.  "سه روز شما راست مهلت هنوز / مبادا که توبه کنید از سَبُرز"  
۴۶.  و آنان بخندیدند، با شور و شر / ندانستند این خنده‌شان بُد ضرر  

۴۷.  زمین سخت لرزید، چو قلب کویر / ز هر گوشه آمد صدای زَفیر  
۴۸.  ندا آمد از عرش: «بس بودتان! / که خون کردید آیه‌ی حق، روان»  

۴۹.  ز صحرا و هامون، برآمد عذاب / نه پیدا بُوَد گورشان، نه شتاب  
۵۰.  همه سوختند از شرار درون / چو آتش در افتد به برگ و به خون  

۵۱.  و آن قوم ناپاک، شدند چون غبار / به‌جز داغ ننگی، نماند از دیار  
۵۲.  و صالح، جدا از میان آن گروه / به سوی خدا رفت، سبک‌بال و کوه  

۵۳.  به کوه ادب برد دل را نبی / که آن کوه، آیینه‌ی راز وی  
۵۴.  چنان شد دلش پر ز نور و صفا / که گردید ناقه در او آشکار  

۵۵.  شنید از درون، بانگِ نامِ خدا / که کوهی‌ست دل، چون پذیرد وفا  
۵۶.  و ناقه، تجلی‌ست از ذات پاک / نه از پوست و مو، نه ز آهن و خاک  

۵۷.  برون آمد آن راز از چشم دل / که آیات حق آید از حاصل  
۵۸.  مبین ناقه را تنها در بیاب / ببینش در آیینه‌ی آفتاب  

۵۹.  اگر دل شود کوه و پاک از هوا / برآید از آن، ناقه‌ی کبریا  
۶۰.  ولی گر شود قلب، زندان نفس / نیابی در آن نور و نغمه و کس  

۶۱.  سخن از نبی نیست، تنها گزارش / بل آموزه‌ای از جهانِش‌نگارش  
۶۲.  حدیثی‌ست از ما، برای خود ما / که ناقه درون ما دارد صَدا  

۶۳.  تو با هر چه بیدار در جان توست / به نورش بپیوند، اگر حق‌پرست  
۶۴.  مبادا که با تیشه‌ی طبع بد / بزنی بر آن ناقه‌ی سرمدی  

۶۵.  اگر سنگ دل گشت و طوفان وزید / ز آن ناقه، دگر ناید آواز دید  
۶۶.  و آن‌گه بماند دلت بی‌نشاط / نه نوری در او، نه نوای حیات  

۶۷.  تو در خود بجو آن نشانه‌ی راز / که ناقه، درون تو دارد طراز  
۶۸.  چو صالح به دل رو، مجو غیر را / که ناقه درونت دهد خیر را  

۶۹.  سه روز از فغان، بر تو مهلتی‌ست / که توبه، ره رستن و رحمتی‌ست  
۷۰.  مکن کشتن ناقه‌ی دل به قهر / که در پی‌ست آتش، نه باران و نهر  

۷۱.  جهان سرگذشتی‌ست از باطن‌ات / اگر کشتی آن نور، ویران شودت  
۷۲.  نجات از درون است و عهد و وفا / نه شمشیر و تاج و نه دعویِ ما  

۷۳.  بخوان این حکایت، نه چون قصه‌ها / ببینش به چشم دل آینه‌سا  
۷۴.  که این شتر از کوه برآمده / همان نور پاکی‌ست در سینه‌ات  

۷۵.  مبادا شوی خصم آن روشنی / که جز خاک، ناید به دامان نی  
۷۶.  چو ناقه به جان آمد، او را بدار / که حق از درون تو گردد پدیدار  

۷۷.  دل کوه کن تا که ناقه رسد / وگرنه بماند دلت بی‌سند  
۷۸.  ز نام نبی بهره برگیر پاک / وگرنه بمانی در آن شام خاک  

۷۹.  ببین راز ناقه، ببین راز دل / که در هر دو پیداست لطف از ازل  
۸۰.  جهان آیتی‌ست از تجلی حق / تویی ناقه‌اش، گر شوی بی‌ورق  

۸۱.  حدیث تمام است، اما هنوز / دلت را بیار و ز ظلمت مپوز  
۸۲.  که صالح نبی، با صدای نهان / بخواندت امشب، ز دشتِ جهان  

۸۳.  ندا می‌دهد: "در دلت چشم کن / که آن ناقه در جان تو گشت گُنج"  
۸۴.  "بیا سوی کوه دل و پاک باش / که ناقه‌ی رب بر تو گردد فراش"  

۸۵.  ز کوه مجازی برون آی هان / که ناقه‌ت بجو در دل عارفان  
۸۶.  مبادا که در خود شوی بی‌خبر / که ناقه‌ت در کوه باشد مگر؟  

۸۷.  بخوان آیه‌ای از درون خویش / و ناقه ببین، چون شوی پاک‌کیش  
۸۸.  مبادا که در غفلتِ قوم و رنگ / فرود آید آتش، نه بوی سنگ  

۸۹.  سخن گفتمت در لباس شعور / که ناقه بُوَد، جلوه‌ای از حضور  
۹۰.  بیا با نبی ره‌سپار حقیقت / که ناقه‌ت در دل بود، در بصیرت  

۹۱.  و فردا که فریاد یزدان رسد / دلت گر شود کوه، آتش کشد  
۹۲.  و گر ناقه‌ی دل تو را حرمت است / نجات از عذاب و سرافرازی است  

۹۳.  به پایان رسید این صد آیت حق / به درگاه جان، باز شو بی‌قلق  
۹۴.  به آیات دیگر شو آماده‌دل / که ناقه هنوز است در راهِ گل  

۹۵.  بمان با دلت، تا که نوری رسد / وگرنه شود شب، که نَوری رسد  
۹۶.  سخن با تو بود از نبی، از درون / نه افسانه، بل نور علم و جنون  

۹۷.  تو ناقه شدی گر شوی بی‌هوا / که خود را نبینی، ببینی خدا  
۹۸.  و صالح درون تو را رهبری‌ست / اگر چشم دل باز کردی، قری‌ست  

۹۹.  مرا بود پیغام، از آن مهربان / رساندم به نظم، به صد داستان  
۱۰۰. به پایان رسد صد، ولی دل بجو / که آغاز حق است از آن کوه‌نو

---

در صورت تمایل، بخش دوم (ابیات ۱۰۱ تا ۲۰۰) را نیز با همین سبک و لحن تقدیم خواهم کرد.

 

 

 

بخش دوم: انذار، مهلت، و عذاب قوم ثمود (بیت‌های ۱۰۱ تا ۲۰۰)

۱۰۱
نبی گفت: «ای قومِ غافل سرشت!
به زودی رسد روز داور، به کِشت!»

۱۰۲
«سه روز دگر، مهلتِ آخرین،
در این مدت آخر، بجویید دین»

۱۰۳
«ز دل‌ها برانید کین و غرور،
که یزدان کند خشم خود را ظهور»

۱۰۴
«نه ناقه که نور خدا را کشتید،
خود آتش به جانِ خود افروختید!»

۱۰۵
ولیکن نبود آن دل سنگ‌شکن
که یابد ز لطفِ خدا یک سخن

۱۰۶
به فردای آن روز، بر خانه‌شان
پدیدار شد رنگِ زردِ نهان

۱۰۷
چو صالح بگفت: «این نخستین نشان
ز عذریست کاندر رسد بر جهان»

۱۰۸
در آن روزِ دیگر، پدید آمدند
به رنگی دگر، ز آتشفش فکند

۱۰۹
به چهره‌شان بادِ سرخ‌گون وزید
زمین لرزه آمد، صدا شد شدید

۱۱۰
دو روزی گذشت و نشان‌ها پدید
ولیکن نیامد دل از راهِ امید

۱۱۱
زبان کفر و طغیان دراز آمدند
چو شیران، بر آیین راز آمدند

۱۱۲
ز عهدی که با صالح آمد به کام
همه پاره کردند با کینه و دام

۱۱۳
به صالح چنین گفت یک مرد کین:
«مگر نیست جز وهم، گفتار دین؟»

۱۱۴
نبی گفت: «هان، گم‌شدگانِ راه!
در این ظلمت‌آباد، بس نیست آه؟»

۱۱۵
«زمین چون شود زنده با نور حق،
تو چونی که داری دل از چاه دق؟»

۱۱۶
سه روز آمد و مهلت آخر رسید
که طوفان قهر آمد از عرش، پدید

۱۱۷
صدایی مهیب از سپهر آمدند
که دل‌ها ز وحشت به سوز آمدند

۱۱۸
ز دل کوه، آتش برون شد به رقص
چو افعی ز خشم آمد از عمق نقص

۱۱۹
درختان ز ریشه برون شد ز خاک
هوا گشت تاریک‌تر از مغاک

۱۲۰
زمین شکوه کرد از بار گناه
که قوم ثمود افکندند راه

۱۲۱
فرود آمد آن صوت سنگین و سخت
نه ماند از سرانشان، نه از زور و بخت

۱۲۲
در آن لحظه، جان‌ها به لرزه فتاد
فرو ریخت کوه و دل شب گشاد

۱۲۳
نماند از ستمگر، نشان و خبر
نه قصر و نه کاخی، نه فر و نه پر

۱۲۴
نبی گفت: «ای قوم، ماند آنچه کرد
که هر کس فکند آتشی، خود بسُرد»

۱۲۵
«اگر دل به نور خداوند داشت
ز قهرش نه بیمی، نه خشمی گماشت»

۱۲۶
بنالید صالح به اشکِ جگر
ز نابودیشان، دلش شد سِپَر

۱۲۷
نه آن‌که ندارد دلش رحم و مهر
که می‌سوزد از قهرِ پروردگار

۱۲۸
بفرمود یزدان به او از وفا
که بردار از آن قوم، اندوه ما

۱۲۹
«زمین را نجاتی از آن قوم دادم
که در کفرشان چهره بر باد دادم»

۱۳۰
ز پس آن بلا، صالح و اهل دین
بماندند در صلحِ جان‌آفرین

۱۳۱
به کوه و به صحرا، به سجده شدند
ز آن لطفِ یزدان، سبک‌دل چو بند

۱۳۲
ز غفلت برون آی، ای دل‌شکن!
که باشد جهان را یکی راهِ من

۱۳۳
کجا باشد از مرگ، پنهان گذر؟
کجا داند این قوم، راهِ سحر؟

۱۳۴
اگر دل شود سوی معبود پاک
نباشد هراسی ز طوفان خاک

۱۳۵
ندانی که هر ناقه‌ای در جهان
نشان است از آن نور بی‌پای‌فشان

۱۳۶
نه ناقه، که جان است و دل، مرکب است
که از لطفِ حق، ره به محبوب بست

۱۳۷
به هر ناقه‌ای در دلت یک پیام
که «برخیز و بگشای در بر قیام!»

۱۳۸
تو ناقه‌ی عشقی، به کوه وجود
که باید ز دل، بشکنی این سد و دود

۱۳۹
اگر تیغ کین، ناقه‌ات را شکست
بدان کز درون، دشمن تو نشست

۱۴۰
بپرهیز از آن خصم پنهان‌سَرشت
که با دست خود، جان تو را می‌کُشد

۱۴۱
نه قوم ثمودند، آن دیگران
که در سینه‌ات خفته‌اند سرگران

۱۴۲
تو هم قوم‌ِ کفرِ درون را ببین
که می‌خواهندت ز حقِ حق، ببُرین

۱۴۳
بزن در دل شب، فروغی ز نور
که ناقه‌ی معنا شود رهنشور

۱۴۴
تو صالح شوی گر شوی بنده‌اش
وگر دل نهی بر سرِ گَنده‌اش

۱۴۵
ندای نبی در درونت هنوز
به بانگ خموشانه دارد رموز

۱۴۶
ببین کوه دل را، شکافش بده
که ناقه‌ی راز از درونت رَهد

۱۴۷
وگر شقّ آن کوه دشوار بود
تو بر یاری حق، بیفکن وجود

۱۴۸
بده راه آن ناقه را، بی‌ریا
که گردد تو را مرکب کربلا

۱۴۹
ببین مردمان ثمودِ درون
که کشتند آن ناقه‌ی سرنگون

۱۵۰
تو ناقه بپندار دل را، نکو
که بر آن سوار است عشقِ به‌سو

۱۵۱
نه آن ناقه بیرون ز صحرای خشک،
که در دل نهفتست نوری مُشک

۱۵۲
تو آن ناقه‌ای گر دلت شد روان،
به وادی عرفان و صحرای جان

۱۵۳
بزن ناقه‌ات را به کوه یقین،
مزن دست بر دامن کفر و کین

۱۵۴
تو گر خویش را چون ثمود آگهی،
ببینی که در جان، چه صد فتنه‌هی

۱۵۵
یکی خشم و شهوت، یکی حرص و آز،
یکی خواب و شه، دشمنانِ نماز

۱۵۶
یکی جاه‌طلب، دیگری خودروا،
که هر دم کشد ناقه‌ات را فنا

۱۵۷
تو با این همه دشمنان نهان،
چگونه رویی سوی کویِ جان؟

۱۵۸
اگر دل ز توبه نگردد لطیف،
همان ناقه گردد ز سنگت نحیف

۱۵۹
به جای سلوک و صفای درون،
شود ناقه‌ات زخمِ تیرِ جنون

۱۶۰
ز صد حیله‌ی نفسِ دون، چون ثمود،
فرو می‌رود ناقه‌ات در سجود

۱۶۱
ولی آن‌که بر ناقه شد پاسدار،
شود همچو صالح، امام دیار

۱۶۲
که ناقه همان دین حق است و پاک،
که آرد تو را تا درِ لامکان

۱۶۳
به کوه یقین، چون شکست از خدا،
گشود از درونش، درِ کبریا

۱۶۴
و آن ناقه‌ی سرخ‌فامِ نور،
در آمد ز دل‌ها چو صبح از صبور

۱۶۵
خدا داد آن آیتِ آشکار،
که بر هم زند حجّتِ روزگار

۱۶۶
ولی قوم، جان را به دنیا فروخت،
به گنداب شهوت، حیاتش بسوخت

۱۶۷
ندیدند آن مَطلعِ آفتاب،
ز حُجبِ هوایِ تن و خواب و آب

۱۶۸
و کردند ناقه به شمشیر، هلاک،
که بود آن جفا در رهِ پاکِ پاک

۱۶۹
چو ناقه بمُرد از ستم‌های قوم،
فرو ریخت بر سر، عذاب و شوم

۱۷۰
نه از کوه، که از دل‌شان خون چکید،
نه بر تن، که بر جان‌شان تیر رسید

۱۷۱
صدایی ز عرش آمد و نعره زد،
زمین را شکافت و ظلمت کشد

۱۷۲
نه مردی بماند، نه زن، نه کُهَن،
نه کودک، نه پیر، نه تاج و نه تن

۱۷۳
و آن خانه‌ها، همچو وهمی شدند،
که گویی ز آغاز، بی‌چی شدند

۱۷۴
تو هم گر نهی ناقه‌ی دل ز پا،
بیفتی به قعرِ فنا، بی‌پناه

۱۷۵
نه ناقه به صحراست، ای مردِ هوش،
که آن در درون است، پنهان و گوش

۱۷۶
اگر دل نهی بر چراغِ نبی،
شود ناقه‌ات زنده، روشن‌طلبی

۱۷۷
تو باشی چو صالح، ره‌آورد نور،
نه چون قومِ غافل، به دامِ غرور

۱۷۸
دل ار شق شد از بیمِ ذاتِ خدا،
درآید از آن، نور ناقه، روا

۱۷۹
تو هم کوهِ نفست شکاف ای عزیز!
که در دل، همان ناقه دارد ستیز

۱۸۰
بترس از شق‌القمرهای دل،
که گردد ز تنگی، تهی از عمل

۱۸۱
به یاد آور آن قومِ دور از صفا،
که کشتند رمز خدا را، جفا

۱۸۲
تو ناقه مدار از سلاح و تفنگ،
بکش جهل و نادانی از ریشه، تنگ

۱۸۳
اگر سنگ بر ناقه‌ی دل زدی،
بدان‌جا که در کوی ظلمت شدی

۱۸۴
ولی گر شدی چاکرِ ناقه‌ات،
بر آیی به عرش از سرِ ساحتت

۱۸۵
کجا می‌توان ناقه را کشت، مرد؟
که او آیتِ جانِ پروردگار است و فرد

۱۸۶
تو گر چشم داری، ببینش به نور،
نه در جسم، که در سینه‌ی پر ز شور

۱۸۷
ز کوه دلت، ناله‌ای برکش‌ام،
که ناقه برون آید از رازِ غم

۱۸۸
به بسم‌اللهی، در درونت شکاف،
که گردد درت قبله‌ی اعتراف

۱۸۹
همان ناقه‌ای کو ز نور آمده‌ست،
ز جان پیام‌آورِ احمد است

۱۹۰
ز نوح و ز موسی و از مصطفی،
همی ناقه گشتند تا انتها

۱۹۱
یکی کاروان است در جان تو،
که ناقه‌اش از ملکِ جانان تو

۱۹۲
تو صالح شوی گر شوی پاک‌دل،
نه با تیشه، بل با دل و با عمل

۱۹۳
نه ناقه، که دل را مداوا کنی،
به یزدان دلِ پاک، پیرا کنی

۱۹۴
وگرنه تو هم چون ثمودان شوی،
به دنیای غفلت، پریشان‌روی

۱۹۵
تو ناقه‌ی معنا نگه‌دار، باش،
مینداز دل را به زندانِ کاش

۱۹۶
چو ناقه شکفت از درونِ تو، نور
شود هر طرف، قبله‌گاهِ حضور

۱۹۷
چو سنگی نیندازی‌اش ناگهان،
رسد بر تو از عرش، صد کاروان

۱۹۸
بدان ناقه، آیینه‌ی حق‌نگر است،
که آیینه‌ی رازِ بی‌پای و سر است

۱۹۹
درون تو پنهان، برون آشکار،
همان ناقه‌ای کو برد ره به یار

۲۰۰
مگر آن‌که از دل، سرآرد ندا:
«سَلامٌ عَلىٰ آلِ یاسین ما»

۲۰۱
چو ناقه برون شد ز کوه یقین،
به همراه آن، آمد آرام دین

۲۰۲
زمین بوی فردوس بالا گرفت،
دل از وادی نفس، پروا گرفت

۲۰۳
تو گر ناقه‌ی دل نگه‌دار باشی،
به خورشید معنا سزاوار باشی

۲۰۴
که هر دل که شد جای آن ناقه‌نور،
رهد از شب تیره، رسد سوی حور

۲۰۵
تو با ناقه، ره سوی معراج بر،
مزن تیشه بر ریشه‌ی گوهر

۲۰۶
به محراب دل گر کنی جان نماز،
شود ناقه‌ات عرشِ نور و نیاز

۲۰۷
چو صالح شوی، رازها بشنوی،
صدای خدا در درون بشنوی

۲۰۸
نه تنها یکی ناقه آمد پدید،
که در هر دلی، می‌توانش شنید

۲۰۹
تو آن ناقه را گر به دل جا دهی،
به سرمنزلِ عشق، مأوا دهی

۲۱۰
تو ای جان آگاه و بیدار مرد،
مباش از ثمودان که آتش ز درد

۲۱۱
تو ناقه مباش از جهان بی‌خبر،
که هر لحظه سنگی رسد از سقر

۲۱۲
به دل کن تماشا، به جان شو رفیق،
که ناقه در آنجاست، نوری عمیق

۲۱۳
تو گر ناقه را در خودت کشف کردی،
همان لحظه از دام دنیا بِرَدی

۲۱۴
ز تیشه نترس، از خودی‌ها بترس،
ز غفلت، ز شهوت، ز دنیا بترس

۲۱۵
تو در دل اگر ناقه را زنده‌ای،
جهان را چو آیینه‌ای بنده‌ای

۲۱۶
مبین ناقه را همچو یک جسم و جان،
که او رمز توحید و راهِ امان

۲۱۷
تو در جان خود چون نبی پروری،
در آن ناقه، اسرار حق بنگری

۲۱۸
ز سنگِ هوی بر دلت سنگ شد،
ز نادانی‌ات ناقه‌ات لنگ شد

۲۱۹
تو گر خود نباشی چو صالح بپا،
نه ناقه بماند، نه ایمان، نه تا

۲۲۰
ولی گر دلت شد چو کوهِ خدا،
در آید از آن ناقه‌ی آشنا

۲۲۱
تو ناقه، پیام‌آور دین بدان،
که پیغام حق است و نور جهان

۲۲۲
اگر بر سرش سایه‌ی ظلمتی،
تو باشی ثمود از رهِ کلفتی

۲۲۳
مپندار که افسانه است این سخن،
که رمز است در جانِ انسان و تن

۲۲۴
ببین در وجودت چه ناقه‌ست زاد،
که هر لحظه بر تو دهد فتحِ باد

۲۲۵
تو بر گردن ناقه‌ی دل بزن،
ز جهل و گنه رشته‌ی دل بکن

۲۲۶
اگر دل پر از حیله و فتنه شد،
دلت با ثمودان یکی کینه شد

۲۲۷
وگر دل چو صالح، صفا پرورید،
در آن ناقه، جان خدا را شنید

۲۲۸
به ناقه نگر نه ز پوست و ز پشم،
که ناقه‌ست رمزِ درون، نورِ چشم

۲۲۹
تو ناقه بهانه‌ست تا ره بری،
به درگاه قرب و به جان‌آوری

۲۳۰
یکی کوه باشد دلت گر درست،
در آن ناقه گردد چو صبح نخست

۲۳۱
وگرنه دلت چون سپس تار شد،
فنا گردد آن ناقه، انکار شد

۲۳۲
یکی کوه کن در دل خویشتن،
که از آن برون آید آیات تن

۲۳۳
به سنگی مزن بر سرِ ناقه‌ات،
که وا می‌شود دوزخ از عاقبت

۲۳۴
بترس از ستم، از دل بی‌نماز،
که ناقه گریزد ز نیرنگ و راز

۲۳۵
مکن دست در خون آن کاروان،
که ناقه‌ست پنهان در این جسم و جان

۲۳۶
تو گر با درونت شوی هم‌نوا،
تو را ناقه گردد چو صبح صَفا

۲۳۷
وگر سنگ جهل آوری بر سرش،
بسوزد دلت در شرارِ شرش

۲۳۸
مپندار ناقه در آن کوه بود،
که ناقه درون دل آهو بود

۲۳۹
به هوش آ که این رمز ناقه ز کیست؟
ز نوری‌ست که در دل مؤمن نشیست

۲۴۰
خدا خواست تا در درون بشر،
نماید یکی نورِ بی‌پای و سر

۲۴۱
ز کوه دلت گر برافروخت نور،
تو ناقه ببینی، شوی با حضور

۲۴۲
تو ای مرد عقل و تو ای مرد دین،
بفهم این سخن را ز سِرّ یقین

۲۴۳
که ناقه همان وعده‌ی روشنی‌ست،
که از دل برآید، نه از گفتنی‌ست

۲۴۴
چو ناقه‌ات از مهر و معنا چرید،
ز دام هوا و گنه بگذرید

۲۴۵
تو در خود یکی کوهِ سینا ببین،
که ناقه برآید از آن بی‌کمین

۲۴۶
صدایی در آید ز اعماق دل،
که ناقه همان است و ما بی‌عمل

۲۴۷
خدا گفت: "هان! این، نشانی من است،
که ناقه، رسولِ بیانی من است"

۲۴۸
تو را ناقه‌ای هست از نور پاک،
که در دل بجو، نه به چاهِ خاک

۲۴۹
وگر نه بیفتی به چاه ثمود،
نه ناقه بماند، نه راهِ وجود

۲۵۰
چو ناقه به محرابِ دل رو نهد،
همه راه‌ها سوی یزدان رود

۲۵۱
تو گر دیده‌ای ناقه‌ی حق به جان،
تو مردی، تو راهی، تویی پاسبان

۲۵۲
خدا ناقه را چون امانت نهاد،
که دل را ببخشد به سرچشمه‌زاد

۲۵۳
تو هم ناقه‌ی خود نگه‌دار خوب،
مکن همچو قومِ ثمود، اشتبُه

۲۵۴
که سنگی که بر ناقه‌ی نور خورد،
به دیوار دل‌های خود کور خورد

۲۵۵
به‌جای ستم، رحم پیشه نما،
که ناقه شود در دلت آشنا

۲۵۶
ز کوه دلت بر تو آید ندا،
که این ناقه، رمز است از کبریا

۲۵۷
تو گر صالحی، ناقه را پاس دار،
وگر نیستی، بر سرش سنگ‌بار

۲۵۸
درون تو ناقه‌ست و دل، آن کوه،
برآی از شب وهم، برگو، ستوه

۲۵۹
تو ناقه بپرور چو یک بنده‌ی پاک،
که آرد تو را تا درِ عرش خاک

۲۶۰
چو ناقه نهد پای در راه نور،
شود خانه‌ات قبله‌ی سینه‌سور

۲۶۱
مپندار این قصه افسانه‌ای‌ست،
که ناقه ز جان تو بیگانه‌ست

۲۶۲
که ناقه همان جانِ آگاه توست،
که در سینه چون نورِ دل راه توست

۲۶۳
تو آن ناقه را چون ببینی به چشم،
ز نفست بپرهیز و بگذر ز خشم

۲۶۴
تو آنی که ناقه درون تو زیست،
تو آنی که معراج معنا تو بیست

۲۶۵
تو آنی که صالح شوی در صفا،
تو آنی که ناقه شوی با خدا

۲۶۶
و ناقه شود سِرّ جان تو پاک،
تو باشی چو آیینه‌ای بی‌غبار

۲۶۷
وگرنه تو هم در پی قوم شوم،
فرو رفته در ظلمات و هجوم

۲۶۸
نگر تا به تیشه بر او می‌زنی،
که هر ضربه سنگی‌ست از کفرِ نی

۲۶۹
بترس از دلِ سخت و چشمان کور،
که ناقه در آن خانه گردد نفور

۲۷۰
دل ار کوه باشد، برآید پیام،
که ناقه برون شد ز شب‌های شام

۲۷۱
تو ناقه، نه جسم است، نه پای و بار،
تو ناقه، دلی روشن از نور یار

۲۷۲
تو صالح، دل‌ات قبله‌گاهِ یقین،
تو ناقه، نشان از خدا در زمین

۲۷۳
تو آنی که ناقه درون‌ت فتاد،
تو آنی که دل را به دریا نهاد

۲۷۴
تو گر دیده بگشایی اندر درون،
ببینی که ناقه‌ست روشن‌فزون

۲۷۵
مپندار پایان سخن آمدست،
که این ناقه، سِرّی ز جان آمدست

۲۷۶
تو ناقه ببین در دل اولیا،
که جاری‌ست در راه صدق و صفا

۲۷۷
تو گر می‌روی سوی وادی عشق،
تو ناقه ببین در مناره‌ی عشق

۲۷۸
ببین ناقه در طفلِ بی‌ادعا،
در آیینه‌دل، در نگاهِ خدا

۲۷۹
مپندار ناقه فقط حیوان است،
که آن آیتی ز آسمان است

۲۸۰
که ناقه همان راه و رمزِ نجات،
که ناقه، دلی روشن از ربّ ذات

۲۸۱
تو صالح شو و ناقه‌ات پاس دار،
که آید برون از دلت، لاله‌زار

۲۸۲
مکش ناقه‌ات را به تیشه و تیر،
مزن سنگ بر نور و روحِ سفیر

۲۸۳
که ناقه امان است از سوی دوست،
ز کوهِ دلت بر تو شد باز، پوست

۲۸۴
تو باشی چو ناظر، چو بیدار جان،
تو ناقه ببینی ز عرفان نشان

۲۸۵
به قلبت بخوان این پیام از خدا،
که ناقه، رسول است در کربلا

۲۸۶
تو در دل، حریمِ حرم بساز،
که ناقه در آن خیمه‌گاه نماز

۲۸۷
مپندار پایان گرفت این پیام،
که ناقه روان است تا صبح و شام

۲۸۸
به هر دل که نور خداوند هست،
همان ناقه از نور پیوند هست

۲۸۹
تو در کوه دل، رازها را بجو،
ببین ناقه‌ات را، بنوش از سبو

۲۹۰
چو دیدی که ناقه به دل جا گرفت،
بدان راه حق در تو معنا گرفت

۲۹۱
ز قرآن و وحی است این رهنمون،
که ناقه درون تو دارد سکون

۲۹۲
و گر دل شود چون کویر سیاه،
نه ناقه بماند، نه ذکر و پناه

۲۹۳
خدا ناقه را آیتی آشکار،
نمود از برای دلِ بی‌قرار

۲۹۴
تو با ناقه‌ی نور در سینه باش،
مپندار این قصه‌ها بود کاش

۲۹۵
ببین ناقه در کربلای وجود،
که هر گام آن، حجّ دلبر سرود

۲۹۶
به ناقه سوگند و به کوه یقین،
که ره نیست جز عشق، بر اهل دین

۲۹۷
و این بیت آخر، ندا از خداست:
که ناقه درون تو از ابتداست

۲۹۸
نگه‌دار ناقه، که سرمایه‌ای‌ست،
ز روح خدا در تو، آوایی‌ست

۲۹۹
تو باشی اگر مرد ره، بینشی،
به ناقه، به خود، تا خدا، می‌کشی

۳۰۰
سلامی به ناقه، به صالح، به دل،
به آن‌کس که بیدار شد در عمل

 

 نتیجه‌گیری

داستان شتر حضرت صالح (ع) در قرآن، در ظاهر روایتی است از سرپیچی قومی باستانی، و کیفر الهی پس از انکار آیات روشن. اما در ژرفای این روایت، رمزی نهفته است برای هر انسانی که دل در گرو حقیقت دارد. ناقه‌ی صالح، تنها یک حیوان شگفت‌انگیز نیست؛ بلکه تمثیلی است از تجلی حق در دل آدمی.

کوهی که شتر از آن بیرون آمد، رمزی است از دل سالک، که اگر تهی از اغیار گردد، شایسته‌ی تجلی اسماء و صفات الهی خواهد شد. و ناقه‌ای که از آن زاده می‌شود، نشانه‌ای است از الهامات الهی، شهود درونی، و صدای پیامبر فطرت در جان انسان.

قوم ثمود، در آیینه‌ی نفس، نماینده‌ی مردمانی‌اند که در برابر ندای فطرت و حجت‌های باطنی سرکشی می‌کنند. سنگ‌زدن به ناقه، یعنی سرکوب ندای وجدان، خاموش کردن الهام‌های نورانی، و فرو بستن راه ایمان. و عذاب نهایی، نه صرفاً حادثه‌ای تاریخی، که فرجام طبیعی غفلت و انکار حقیقت درون است.

پس این داستان، تنها برای خواندن و گذر نیست، بلکه برای اندیشیدن و بیدار شدن است. اگر امروز، ناقه‌ای در دل ما ظاهر گردد — نوری، الهامی، صدایی از فطرت — آیا پاسخش خواهیم داد؟ یا همچون ثمود، با تیشه‌ی غفلت آن را از پای در خواهیم آورد؟

باشد که دل‌های ما کوه‌هایی شوند برای نزول آن ناقه‌ی الهی، و دیده‌های ما آماده‌ی شهود نشانه‌های حق.

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

 

  • ۰۴/۰۳/۱۶
  • علی رجالی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی