رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

به سایت شخصی اینجانب مراجعه شود
alirejali.ir

بایگانی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

مثنوی  آفرینش انسان

در حال ویرایش

فهرست

  1. بخش اول: آفرینش و مقام انسان
  2. بخش دوم: سجده فرشتگان و نافرمانی ابلیس
  3. بخش سوم: بهشت، وسوسه، هبوط و هدایا

 

 مقدمه

آفرینش انسان همواره یکی از ژرف‌ترین مباحث عرفانی، فلسفی و قرآنی بوده است؛ مبدأیی که از خاک آغاز می‌شود و به عرش می‌رسد. این منظومه تلاشی است در بیان سیر خلقت انسان از منظر قرآن کریم، با تکیه بر آیات الهی، روح عرفانی و زبانی شاعرانه.

در این منظومه، سعی شده است روند آفرینش آدمی، از خاک تا جان، از تن تا فنای فی‌الله، به تصویر کشیده شود. آیات الهی چون «نَفَختُ فِیهِ مِن رُوحی»، «اِنّی جاعِلٌ فِی الأَرضِ خَلیفَة»، «فَتَلَقّی آدَمُ مِن رَبِّهِ کَلِمات»، و سرنوشت هبوط و بازگشت انسان، پایه‌های محتوایی این منظومه‌اند.

این اثر، در سه بخش، مسیر انسان را از لحظه‌ی خلقت تا بازگشت به سوی حق، در قالب بیش از ۳۰۰ بیت منظوم، به تصویر کشیده و تلاش دارد هم‌زمان نگاه تفسیری، عرفانی، و اخلاقی را در زبان شعر منعکس سازد.

باشد که این نغمه، دل‌هایی را به یاد اصل خویش بیدار سازد...

 فهرست منظومه: «آفرینش انسان از دیدگاه قرآن»

شماره عنوان بخش شماره ابیات شرح کوتاه
۱ خلقت انسان از خاک ۱–۱۰۰ بیان مراحل مادی و معنوی آغاز آفرینش، خلقت از گِل، نفخ روح، تعلیم اسماء
۲ هبوط و ابتلاء ۱۰۱–۲۰۰ سجده‌ی فرشتگان، عصیان ابلیس، وسوسه، خوردن میوه، هبوط به زمین، آغاز رنج و آزمون
۳ خلافت، توبه، و بازگشت به حق ۲۰۱–۳۰۰ جایگاه انسان به عنوان خلیفه خدا، سرّ توبه آدم، رجوع به فطرت، مسیر الیه راجعون

 

بخش اول: آفرینش و مقام انسان (۱ تا ۱۰۰)

۱
در ازل گفت حق به لوح و قلم
راز هستی نگفت جز با حَکَم

۲
گفت خواهم که آدمی سازم
جمله اسرار در وی اندازم

۳
جانِ خود را دهم به پیکر خاک
تا شود آینه‌دارِ پاک

۴
ملک از حیرتش به سجده فتاد
چون شنید آن‌که آدمی‌ست مراد

۵
گفت یا رب چرا خلیفه بود؟
خون بریزد، فساد و کینه بود!

۶
حق تعالی به لطف خود فرمود:
من بدانم، شما ندارید سود

۷
سِرّ جان را به آدم آموخت
نقش هستی در آیینه‌اش دوخت

۸
همه اسماء را بدو بنمود
تا شود بر ملَک چو ماهِ درود

۹
فرشتگان همه زبان بستند
عجز خود را به جان شکستند

۱۰
گفتند: پاکی‌ات بلند و عظیم
علم ما نیست جز به فیض قدیم

۱۱
آدم آمد ز خاک و روح خدا
در وجودش تجلّی کبریا

۱۲
صورتش خاک و سیرتش از نور
در دلش جلوه‌گاه سِرّ حضور

۱۳
قالبی شد ز خاک و گِلْ ظاهر
لی ز روحِ خدا شدش باطن

۱۴
آسمان را نداد آن افتخار
که به انسان دهد چنین اقتدار

۱۵
چون خلیفه‌ست بر زمین و زمان
هست آئینه‌دارِ حقِ جهان

۱۶
علمِ اسماء گشت مِهری او
سجده گشت از ملک، به امری نو

۱۷
آدمی وارثِ کمالِ وجود
جمله‌ی ممکنات در وی نمود

۱۸
گرچه خاکی‌ست، عرش بر فرقش
قدسیان‌اند خاک در درکش

۱۹
اوست لبّ جهان، دلیلِ صُنع
در دلش گنج‌ها نهفته چو نُقْش

۲۰
هر چه در عالم است جزوی ازوست
آدمی مرآتی ز اسماء دوست

۲۱
بشنو ای جان ز سِرّ فطرت خویش
زان‌که آدم نه جسم دارد و ریش

۲۲
گوهرش از دم خداوندی‌ست
روح او ساحتِ بزرگی‌ست

۲۳
عقل و دل در درون او نهفت
خلقتش را به صد کمال آرافت

۲۴
آسمان‌ها نکرده‌اند اطاعت
لیک آدم پذیرفت امانت

۲۵
حمل این بار، کوهِ سخت نکرد
آدم از عشق، بار حق را بُرد

۲۶
گشت مسئولِ عقل و عشق و شعور
تا شود اهل سیر و سلوک و حضور

۲۷
در زمین گشت، آسمانی‌تبار
قابلیّت، فراتر از روزگار

۲۸
جانِ او گوهری‌ست بس نایاب
در نیاید به شرح و فهم و حساب

۲۹
جسمِ خاکی‌ست لیک با ادراک
سِرّ عالم نهاده‌اندش پاک

۳۰
در نگاهش جهان بود منعکس
آینه‌دار گشت بی هر کس

۳۱
ذره‌ای از صفات حق در اوست
هم خدایانه خُلق و خوی نکوست

۳۲
فکر و حس و خیال و کشف و شهود
در وجودش چو نور، آمد وجود

۳۳
عقل او را چراغ راه نمود
تا رود در طریق حق به سجود

۳۴
جبر و تفویض را نمی‌پذیرد
با اراده‌ست و آن نمی‌میرد

۳۵
در ترازوی عدل و مهر خدا

۳۵
گفت: "ای آدم! این همه اسم‌ها
هست گنجی نهفته در معنا"

۳۶
"اسم اشیا، علومِ هر پنهان
در دلِ توست، ای فروغِ جهان!"

۳۷
همه اسماء را به او آموخت
رازِ هر چیز را به جان افروخت

۳۸
آدم آمد ز راه علم و یقین
تا کند آشکار راز زمین

۳۹
گشت آگاه از اسرارِ نهان
شد خلیفه بر این زمینِ جهان

۴۰
سوی ملَکین نمود حق، اشیا
گفت: "بگویید اسمِ این معنا"

۴۱
همه گفتند: "نیست ما را علم
تو خدای، و تویی بلند از ظلم"

۴۲
"جز به آن‌چه دهی به ما دانش
ما ندانیم جز به امرِ تو، خوش"

۴۳
پس خدا گفت: "ای خلیفهٔ من!
نام‌ها را بگو، به امر و سَنَن"

۴۴
آدم آن نام‌ها به لب آورد
حیرت از علم او ملک را خورد

۴۵
پس خدا گفت: "گفتمت، دانید
من چه می‌دانم از نهان و پدید"

۴۶
"می‌دانم آن‌چه در دل‌هاست
رازها را که در خلوت پیداست"

۴۷
"این خلیفه‌ست بر زمین و زمان
آشنا با درونِ هر نهان"

۴۸
"اوست آن‌کس که از صفا زاده
در وجودش، صفات ما داده"

۴۹
"در دل او دمیده‌ام از روح
شد جهان از صفای او، پر نور"

۵۰
او نماینده‌ست بر خاک و آب
نقش او هست، درگهی از خواب

۵۱
گفت با آدم، آن خداوند پاک:
"تو مقامی بلند داری، خاک!"

۵۲
"گرچه از خاک، جسمِ تو آمد
لیک جانت، ز لوحِ حق نامد"

۵۳
"در تو آمیختم صفات خود
تا شوی ره‌نما، به لطف و سُرُد"

۵۴
"در تو عقل است و شور و اشتیاق
در تو معناست، بی‌نیاز از نفاق"

۵۵
"هم فرشته به خدمتت آیند
هم زمین و زمان، به تو پایند"

۵۶
آدم از گفته‌ی خدا، خرسند
سجده آورد بر دلِ پیوند

۵۷
سوی ذات خدا دلش پر زد
با صفا، در مقام جان سر زد

۵۸
آفرید آن خدای دانا، او
تا شود حجتِ زمین بر نو

۵۹
در وجودش نهفت سِرّ ابد
نور حق را، ز جان نمود مدد

۶۰
گفت با او: "تو رهبری، بشتاب!
در میان خلایق، افکن آب"

۶۱
"آبِ جان، آبِ عشقِ بیدارم
که تو را از صفات بر دارم"

۶۲
"نیست این خلقتی به یک‌باره
بل ز عشقم، نمود پُرچاره"

۶۳
"تو گلی، لیک با صفای منی
تو دلی، در حضورِ خانه‌زنی"

۶۴
آدم از لطفِ رب، شُکر نمود
بر درِ او سجود، ذکر نمود

۶۵
در دلش نورِ عشق روشن شد
راز خلقت برای او گلشن شد

۶۶
علمِ اسماء، اوفتادش عطا
گشت جانش، خزان نکرده، بها

۶۷
آسمان شد خموش و خاک، بلند
که چنین آدمی شد از لبِ بند

۶۸
در دل خاک، نورِ معنا ریخت
هر کجا رفت، بوی جان

۶۸
در دل خاک، نور معنا ریخت
هر کجا رفت، بوی جان انگیخت

۶۹
آسمان با زمین هماهنگ شد
که خلیفه ز خاک، در چنگ شد

۷۰
آدم آمد چو جلوه‌ی اسرار
شد زمین، مهبطِ صفاتِ یار

۷۱
عرش تا فرش، در سکوت شدند
همه سرشار از خضوعت شدند

۷۲
آمد آواز: «ای ملائکِ حق!
سوی آدم روید با صد صدق»

۷۳
«بر خلیفه سجود باید کرد
او نماینده‌ست، در این پرد»

۷۴
همه سجده نمودند با تعظیم
در دل خود نداشتند تسلیمِ نیم

۷۵
لیک ابلیس، بر زمین ننگرد
از خضوع و سجود، دل برگرد

۷۶
گفت: «من از شعله‌ام، و او ز خاک
کی شود خاک برتر از افلاک؟!»

۷۷
«آتش‌ام، نور دارم و پر شور
او ز گل، بی‌فروغ و بی‌دور»

۷۸
گفت حق: «ای عدو، مگو چنین
تو شدی رانده‌ی درون و برین»

۷۹
«از مقام بلند خود افتی
گر چنین از غرور می‌گفتی»

۸۰
ابلیس از درِ طغیان شد
دور از درگهِ رحیمان شد

۸۱
گشت رانده ز جمع پاکان
شد سرآغاز فتنه‌ی انسان

۸۲
پس خطاب آمد از خدای کریم
با لسان صفا، نه با تقویم:

۸۳
«ای خلیفه! زمین تو را خواند
تا شوی آشنا به هر پیوند»

۸۴
«تو در آن، امتحان خواهی دید
لیک در جانِ توست نوری، امید»

۸۵
«در زمین، جنتی نهان دارم
که در آن، عشق را عیان دارم»

۸۶
«با همسر، در بهشت خوش باشی
بی‌زحمت، بی‌فراق و بی‌کاشی»

۸۷
«لیک این شرط دارد آن خلوت
که نباید خوری ز شجرهٔ فتنت»

۸۸
«آن درخت است رمز نافرمانی
رهزن عقل و عقلِ انسانی»

۸۹
«گر بر او دل دهی، فرو افتی
ور نه، از قرب من نجات یافتی»

۹۰
آدم و همسرش پذیرفتند
در بهشتی ز نور بنشستند

۹۱
از نعیمِ خدا، شدند سیراب
در میان بهشت، بی‌حجاب

۹۲
لیک شیطان نهفته بود آن‌جا
در کمینِ وسوسه، پر از دغا

۹۳
گفت: «ای آدم! این درخت، حیات
می‌دهد جاودانه، بی‌ممات!»

۹۴
«تو خلیفه شدی، ولی ناقص
با درختی شوی تو کامل و خاص»

۹۵
وسوسه کرد و برد دل‌هاشان
تا بیفتد حجاب بین‌شان

۹۶
چون درختی چشیدند از غرور
بر تن‌شان عیان شد آن ستر نور

۹۷
بر خود آمدند با اندوه
گشت دل‌ها ز یاد حق پر سُوخ

۹۸
جامه‌هاشان ز نور حق کم شد
شرمسار از گناه و ماتم شد

۹۹
آه سر داد آدم از دل پاک
اشک افکند، شد آسمان هم چاک

۱۰۰
گفت: «الهی! خطا شد این کارم
جز تو دیگر کجا پناه آرم؟»

بخش دوم: سجده‌ی فرشتگان و نافرمانی ابلیس

۱۰۱
چون خدا گفت: "آدم است خلیفه"
شد حقیقت، عیان ز هر زاویه

۱۰۲
گفت با جمله‌ی ملک: "اینک اوست
آن‌که آموزگار اسم و نوست"

۱۰۳
آفریدش ز خاکِ تیره‌وتاب
لیک در او نهفت گنجِ صواب

۱۰۴
آسمان را نداد این گوهر
نه زمین را، نه آب و آذر

۱۰۵
گفت: "سجده کنید بر این انسان
که در او هست نورِ بی‌پایان"

۱۰۶
همه گفتند: "یا الهَ السما
تو داناتری به هر ماجرا"

۱۰۷
پس فرود آمدند در تعظیم
جمله گشتند طوعاً و تسلیم

۱۰۸
جز یکی، آن قدیمِ لعنت‌بار
سر بتافت از سجده‌ی دل‌دار

۱۰۹
او که بود از گروهِ جنّان
لیک می‌زیست در صفِ ملک‌ستان

۱۱۰
نام او بود در جهان «ابلیس»
شد ز کبر و غرور خود، مردیس

۱۱۱
گفت: "من از شرار آتشم
او ز خاک است و خاک، کم ز کم"

۱۱۲
"چون کنم سجده بر چنین خلقی؟
که بود جسم او، تهی ز حقی"

۱۱۳
گفت یزدان: "چرا نکردی طاعت؟
کیستی تو که می‌زنی جسارت؟"

۱۱۴
گفت: "من برترم، به اصل و نَسَب
نه سزاوارم این خضوع و ادب"

۱۱۵
گفت پروردگارِ بی‌همتا:
"از درم دور شو، مکن دعوا"

۱۱۶
"تو شدی رانده‌ی درگاه من
نیست بر تو دگر نگاه من"

۱۱۷
"تا ابد در لَعَن بمانی کور
در دلت حجب و تیرگی و غرور"

۱۱۸
گفت ابلیس: "فرصتی بدهی؟
تا کنم آدمی به فتنه رهی"

۱۱۹
"من فریبش دهم ز هر سو راه
تا نیابد طریقِ عرش و پناه"

۱۲۰
گفت حق: "برو، که خود دانی
لیک مؤمن ز شر تو راندنی"

۱۲۱
"بر عبادی که خالص‌اند چو نور
نیست بر آن دلت توانِ عبور"

۱۲۲
"آن‌که با عشق من بود هم‌راز
بر تو بندد ره از نخستین گام"

۱۲۳
رفت ابلیس، با هزاران نیرنگ
تا کند آدمی به دامش تنگ

۱۲۴
در کمین شد، به چهره‌ای زیبا
با هزاران خیالِ رنگ‌رَوا

۱۲۵
آدمی را ز راه، می‌خوانْدش
لیک مؤمن رَهِ دگر دانَدش

۱۲۶
سجده‌ی اولِ فرشته و جن
سرنوشت دو راهِ جان شد از آن

۱۲۷
آن‌که سجده نمود، گشت عزیز
و آن‌که سرپیچ کرد، گشت مریض

۱۲۸
در غرور و حسد، گرفتار شد
از صفای ملک، بیزار شد

۱۲۹
کبر و نخوت، نشانِ اهریمن است
راه عقل و دل، ز او روشن است

۱۳۰
هر که گردد اسیر خودبینی
می‌فتد در هلاکِ سنگینی

۱۳۱
در سجود است راز عرفان‌ها
در خضوع است راهِ ایمان‌ها

۱۳۲
هر که در پیش حق سر افکند
دل او تا ابد نگردد بند

۱۳۳
لیک آن‌که به خود شود مغرور
می‌فتد در درونِ چاهِ غرور

۱۳۴
آدم از سوز دل به گریه نشست
اشک او، بر زمین صفا می‌بست

۱۳۵
گفت: «الهی! گناه از ما شد
لیک امیدم به عفو تو خوش شد»

۱۳۶
«تو کریمی، ز لطف سرشاری
بنده گرچه خطا کند، یاری»

۱۳۷
آیه آمد: «پذیرفتم دعایت
بخشیدم به مهر، هر خطایت»

۱۳۸
«بازگردی به قرب پاک منی
گر شوی توبه‌کار، عاشق‌وشی»

۱۳۹
پس ز آدم، گرفت توبه قبول
تا بماند امید در این حلول

۱۴۰
لیک فرمان رسید از آن یار
که: «فرود آی، وقتِ پیکار است»

۱۴۱
«تو و حوّا، به خاک باید رفت
تا بیاموزی از جهان، هر رفت»

۱۴۲
«در زمین، امتحان‌ها باشد
دشمنت، در کمین، پیداست»

۱۴۳
«زین سپس، زندگانی‌ات در خاک
لیک راه آسمان همیشه پاک»

۱۴۴
آدم و حوّا، از بهشت شدند
سوی دنیای پر ز بیم و بند

۱۴۵
در زمین، ابتدا پدید آمدند
با جهان، آشنا و خوی گرفتند

۱۴۶
آدم آموخت راه کار و تلاش
با عرق، لقمه برد ز آب و آش

۱۴۷
حوّا آموزگار مهر و صفا
پروراند نسل را ز جان و دعا

۱۴۸
هر دو در رنج و سختی آبدیده
لیک دل، پر امید، ناپریده

۱۴۹
آدم آموزگار اسماء شد
در دل خاک، جانِ احیاء شد

۱۵۰
آدم آغاز نسلِ انسان گشت
بذر ایمان درون دل‌ها کاشت

۱۵۱
هر یکی نسل، نو پیام‌آور
هرکدامی، چراغ راه سحر

۱۵۲
آدم، آن بنده‌ی خلیفه‌وش
گشت مرآت اسم حق، بی‌خش

۱۵۳
در دلش نور علم و بندگی
در نگاهش شعور زندگی

۱۵۴
فهم کرد این که عزت از تقواست
برتری، نه ز اصل و رنگ و جاست

۱۵۵
گفت با حوّا: «بشنو این راز پاک
ما ز خاکیم، ولی بلند از خاک»

۱۵۶
«گرچه بیرون شدیم از آن جنّت
در درون‌مان بماند آن فطرت»

۱۵۷
«در زمین هم شود بهشت اگر
بندگی باشد و نگاه سحر»

۱۵۸
سینه را ساختند جای خدا
جانشان آیه‌ای ز نور و صفا

۱۵۹
آدم از لطف حق، پشیمان شد
تا ابد مظهر توبه‌کاران شد

۱۶۰
پس خطاب آمد از خدای حکیم
که: «تو آغاز راه و نسل سلیم»

۱۶۱
«بعد تو، هر رسول و هر انسان
از همین ماجرا شود نگران»

۱۶۲
«تا بداند که در گناه و خطا
هست راهی به‌سوی مهر و رضا»

۱۶۳
اینچنین گشت آدم آن معلم
در میان بشر، نبیِ مکرّم

۱۶۴
اولین صفحه‌ی کتاب نجات
اولین آینه‌دار آیات

۱۶۵
تا قیامت بود حدیث وصال
در دل آفرینش این تمثال

۱۶۶
در نزولش، نزول حکمت بود
در عروجش، عروج عزت بود

۱۶۷
هر که پیمود راه آدم را
یافت در خاک، عرش پر معنا

۱۶۸
گرچه راندندش از بهشت نخست
در درونش هزار جنّت رُست

۱۶۹
پس بدانی که خلقت انسان
نیست بی‌حکمت و نمی‌ماند پنهان

۱۷۰
هر کجا علم و عشق همراهند
نور آدم در آن‌جاست بی‌پایان

۱۷۱
هر که دارد صفای توبه‌گر
اوست فرزند آدمی بی‌ضرر

 

۱۷۲
آدم آموخت با سقوط و غم
می‌رسد بنده، تا به اعلی هم

۱۷۳
گرچه لغزید و شد ز بالا دور
لیک در دل نهفت نور حضور

۱۷۴
فهم کرد آن‌که راه، روشن‌تر است
گر تو با توبه، سوی داور هست

۱۷۵
اشک توبه، کلید هر در شد
قلب آلوده پاک و مطهر شد

۱۷۶
آدم آموزگار شد در خاک
با زبان خدا، نه لفظ و لاق

۱۷۷
هر چه دانست، بر نبیان گفت
گشت معلم به نسل‌های نهفت

۱۷۸
در زمین، او نخست پیشوا
در مسیر هدایت آشنا

۱۷۹
چون که فهمید رمز خلقت را
دید در خویش نور فطرت را

۱۸۰
گفت با حوّا: «ما نرفتیم گم
این زمین هم اگرچه دارد غم»

۱۸۱
«لیک گنجی‌ست در دل این وادی
بایدش گشت با صفا و شادی»

۱۸۲
«در درون ماست راه وصال
در دل ماست آن بهشت و کمال»

۱۸۳
هر کجا هست نام حق زنده
آنجا آدم بود، پای‌بنده

۱۸۴
نسل او، هر کجا خدایی شد
در دلش نور آشنایی شد

۱۸۵
از دل خاک، عرش معنا ساخت
با عمل، پل زد از زمین تا تخت

۱۸۶
هر نبی آمد از نهاد وی
هر ولی آمد از سواد وی

۱۸۷
در نهاد بشر ندا آمد
که «منم خالق و شما آمد»

۱۸۸
آدم آیینه‌دار اسماء شد
قبله‌گاه دل اولیاء شد

۱۸۹
سرّ انسان همین‌که با توبه
می‌شود در زمین چو یک کوبه

۱۹۰
در بکوبد، در آسمان گشوده‌ست
رحمت حق، همیشه بی‌حد است

۱۹۱
گر زمینش فتاد و لغزیدش
آسمانی‌ست گر تپیدش

۱۹۲
چون به یاد خدا کند آهی
جمله‌ی عرش گرددش راهی

۱۹۳
قصه‌ی آدم است، شرح بشر
از ازل تا ابد، همان دفتر

۱۹۴
هر کسی زین حدیث آگاه است
در درونش هزار دل، راه است

۱۹۵
بشنو ای جان! تو هم از آن نوری
که در این خاکدان، چو ماهی دوری

۱۹۶
بازگرد و ببین درون خودت
که در آن است گنج و راز صُمت

۱۹۷
هر که آدم‌وش است، باید باز
در درونش نهد به توبه نیاز

۱۹۸
تا رسد بار دیگر آن بالا
برسد در وصال با مولا

۱۹۹
این همان قصه‌ی نزول و عروج
از زمین تا حضور در آن موج

۲۰۰
آدم از خاک رفت تا ملکوت
تو هم‌ای جان، برو، مشو مغرور.

۲۰۱
آدم آمد به خاک، مهمان شد
لیک جانش اسیر جسمان شد

۲۰۲
راه سختی‌ست تا شود آزاد
تا رسد تا حضورِ حق، چون باد

۲۰۳
هر که در خویش دید آن معنا را
باز یابد مقام اعلا را

۲۰۴
حق تعالی به آدمی فرمود:
در تو گنجی‌ست، آن مخور در دود

۲۰۵
در تو آیات من هویدا شد
نوری از لوح حق، توانا شد

۲۰۶
گفتمت: جانشین من باشی
مرهمی بر دل شکسته کاشی

۲۰۷
ای خلیفه! زمین تو را خواهد
لیک دل بایدت که پا نخواهد

۲۰۸
پای در خاک، سر به عرش افراز
پرده‌ی جسم را ز جان بردار

۲۰۹
هر چه بینی ز نقش و از صورت
جمله آیینه است از آن قدرت

۲۱۰
گر نبی باشی و ولی، از توست
رمز تأویلِ سرّ «یعرف نفس»

۲۱۱
«من عرف» را بخوان، بخود نِگر
تا ببینی حقیقتی دیگر

۲۱۲
ای که بر خاک، خویش بنهادی
یاد کن عهدِ در ازل دادی

۲۱۳
آن زمانی که با ملک گفتی
«بله»‌ات بود مهر پیوستی

۲۱۴
گرچه امروز خاک، زند در بند
یاد کن عهد خود به آن سوگند

۲۱۵
در نهادت، خدا نهان شده است
رازِ «فَنفَخت» در تو جان شده است

۲۱۶
هر کجا اشک شد ره‌افروزی
آنجا الله گفت با سوزی

۲۱۷
حج و ذکری، نماز و تسبیح
همه بی‌تو تهی‌ست و بی‌ریح

۲۱۸
گر نیابی درون خود مقصود
همه‌ی عمر رفته در بی‌سود

۲۱۹
قصه‌ی آدم از تو آغاز است
راه حق در درون تو باز است

۲۲۰
او نیای تو بود، تویی فرزند
در تو هم هست، آن خداپسند

۲۲۱
لیک باید که خود ببینی خویش
تا بگیری ز سایه راهِ پیش

۲۲۲
نور خود را ز خاک برگیری
تا شوی باز آنچه می‌گیری

۲۲۳
گر دلت شد حریم یار خدا
عالمی گردد از تو با معنا

۲۲۴
حج واقعی‌ست هجرتِ دل تو
نه طواف کعبه‌ی گل تو

۲۲۵
تا نگردی ز خویش و از خود دور
نتوانی رسید بر آن نور

۲۲۶
این زمین چون ره است، نه منزل
هر که ماند، اوفتاد در غافل

۲۲۷
کار آدم رسید از آن توبه
تا که گم شد ولی بیاید به

۲۲۸
هر کجا اشک آدمی افتاد
رحمتِ حق در آن مکان شد شاد

۲۲۹
در تو هابیل و قابیل خفته‌اند
نیک و بد در مسیر آشفته‌اند

۲۳۰
هر دو باید به جان تو روشن
تا شوی بنده‌ای خداجو، فن

۲۳۱
گر دلت در حضور او گردد
همه‌ی جانت از صفا سرشد

۲۳۲
وای اگر آدمی شود غافل
در دل خاک، جا شود باطل

۲۳۳
هر که آدم‌صفت ز یاد نرفت
سوی آن خویش، ره فراز گرفت

۲۳۴
زان که در خویش دید دری پنهان
که از آن شد به حضرتِ جانان

۲۳۵
گرچه تبعید شد ز آن بالا
لیک شد ره‌نمای هر والا

۲۳۶
یاد آن عهد کن، که در جانت است
یاد آن روز کن، که عرفانت است

۲۳۷
در دل خود اگر کنی کاری
خود خلیفه شوی به بیداری

۲۳۸
این خلافت نه تخت و نه تاج است
در دلِ توست، آنچه معراج است

۲۳۹
عرش در سینه‌ی تو جا دارد
گر دلت با صفا وفادار است

۲۴۰
گر شوی عارفِ به خود، کافی‌ست
چون که از معرفت، شرف خافی‌ست

۲۴۱
نورِ آدم هنوز تابنده‌ست
در وجود بشر، پراکنده‌ست

۲۴۲
هر که در سینه داشت حق را زنده
او شود تا ابد خدا‌بنده

۲۴۳
تا توانی دلت ز غیر تهی
ورنه باشی همیشه در فرهی

۲۴۴
آدمی را مقام بالا داد
تا به او راه آسمان بگشاد

۲۴۵
لیک مشروط کرد آن رفعت را
به صفا و حضور و طاعت را

۲۴۶
گر نباشد صفای باطنی‌ات
خاک باشی، نه آنکه روشنی‌ات

۲۴۷
ای که در سینه‌ات هزار نواست
بشنو آواز حق، که آشناست

۲۴۸
حرف آخر همان‌که با توبه
بازگردد بشر سوی خوبه

۲۴۹
یاد آن اصل کن که بودی نور
تا شوی باز سوی اصلِ حضور

۲۵۰
در دل خاک، گنجی از معناست
در درون تو هم، همان پیداست

۲۵۱
ای خلیفه! زمین تو را خواند
لیک دل سوی آسمان داند

۲۵۲
بازگرد از غفلتِ دنیی
بشنو آواز حق ز نای نی

۲۵۳
قصه‌ی آدم است و جان تو
جمله‌ی هستی‌ات نشان تو

۲۵۴
گر شوی آشنا به این دفتر
تو شوی آدمی، نه خاکستر

۲۵۵
آدم از سِرّ خود خدا فهمید
سوی اصل وجود، ره بگزید

۲۵۶
تو هم‌ای جان! بنده‌ی نور باش
پای در راه و دل پر از پرواز

۲۵۷
تا رسی در حضورِ «ارجعی»
در درونت شود نبی و ولی

۲۵۸
تا شوی نیک‌بنده‌ی معبود
در تو گردد نهان همان معهود

۲۵۹
حیف باشد که آدمی غافل
از مقامی چنین، شود باطل

۲۶۰
لیک رحمت هماره در کار است
گر تو آیی، خدا پدیدار است

۲۶۱
برگ برگِ کتاب خلقت ما
نقش تفسیر و سِرّ معناها

۲۶۲
در درونت، هزار آیینه‌ست
هر یکی از صفاتِ ربّی هست

۲۶۳
بازگرد ای بشر! به سوی یقین
تا شوی آشنا به ربّ مبین

۲۶۴
بشنو این نغمه را ز عمقِ دل
که تویی آیتِ وجود ازل

۲۶۵
آفرینش ز آدم آغاز است
لیک پایان به خویش باز است

۲۶۶
تا دگر بار، رجعتی یابی
از جهان جسم، روح دریابی

۲۶۷
نقش آدم، نه صرف گم‌گشته
او همان عارف است برگشته

۲۶۸
او که از خاک تا خدا رفتست
در مسیر وجود، می‌تافتست

۲۶۹
تو هم‌ای جان! به خویش بنگر باز
تا ببینی که هستی از آن راز

۲۷۰
در تو قرآن ناطقی پیداست
در دلت آیه‌های حق برجاست

۲۷۱
گر بخوانی کتاب جان خودت
بشکفی همچو نور در ظلمت

۲۷۲
قصه‌ی آدم است راز بشر
از ازل تا ابد، همین دفتر

۲۷۳
هر که خواند این حدیث نغمه‌ساز
بشنود نغمه‌ای دگر ز آغاز

۲۷۴
سِرّ توبه‌ست رمز انسانیت
ورنه گم گشته‌ای به حیرت

۲۷۵
بازگرد از هوی به سوی خدا
تا بیابی دگر مسیر بقا

۲۷۶
این زمین‌نامه را بخوان هر روز
تا شوی آشنا به نور و سوز

۲۷۷
قصه از خاک تا ملک جاری‌ست
این همان سِرّ خلق و رفتاری‌ست

۲۷۸
آدم آموزگار نسل بشر
شد معلم، به وحی، با نظر

۲۷۹
حرف آخر درون تو پیداست
گنج حق در وجود تو برپاست

۲۸۰
لیک باید ز حجب بگذری
تا ببینی که جان چه باخبری

۲۸۱
ای بشر! بازخوان حدیث قدیم
تا شوی آشنا به راه کریم

۲۸۲
در تو آن آیه‌ها ز حق باقی‌ست
نور معنا هنوز اشراقی‌ست

۲۸۳
بازگرد از صفات ظلمانی
تا شوی عاشق صفات جانی

۲۸۴
آدمی‌وار زی، که آدم وار
یافت از عرش، راز اسرار

۲۸۵
این جهان مزرعه‌ست و تو کشتی
زودتر بازکار، پیش از پستی

۲۸۶
در عمل باید این سخن دیدار
ورنه ماندی به لفظ و گفتار

۲۸۷
آفرینش کتابی از نوری‌ست
که در آن، آدمی چو ماه طوری‌ست

۲۸۸
راه حق، باز و عاشقانه‌ست
دلِ پاکان، قبله‌خانه‌ست

۲۸۹
بازخوان آیه‌های ذات خودت
بشنو آواز حق، به ذات خودت

۲۹۰
آفرینش نه از گِل است و تن
بلکه نوری‌ست سوی او، از من

۲۹۱
سرّ «نفخت» هنوز پابرجاست
در دل آدمی، خدا پیداست

۲۹۲
بر لب خاک، بر درِ دل باش
تا شوی لایقِ وصال و کاش

۲۹۳
هر که از خود گذشت، یار خداست
در دلش نورِ پایدار خداست

۲۹۴
قصه‌ی آدمی هنوز رواست
راه او راه ما، و ما ز او راست

۲۹۵
ای بشر! بشنو این حدیث بلند
تا شوی آشنای آن سوگند

۲۹۶
گر بدانی که کیستی در خویش
بر گشایی هزار قفل و کلید

۲۹۷
آدم از خاک تا خدا رفتی
تو هم‌ای جان! مرو، تو هم رفتی

۲۹۸
باز باش از قفس، پروازت
هست در باطنِ تو آغازت

۲۹۹
تا رسی بر مقام «عبد خدا»
این بود قصه‌ی زمین تا علا

۳۰۰
از خدا بودیم، به او آییم
این همان سرّ «اِنّا الیهِ راجعون» است، آیین.

 

در این منظومه‌ی قرآنی، مسیر آفرینش انسان از منظر وحی الهی به‌صورت منظوم به تصویر کشیده شده است. از آغاز خلقت با گِل، تا دمیده شدن روح الهی، از تعلیم اسماء تا سجده‌ی فرشتگان، و از هبوط به زمین تا بازگشت به مقام قرب، همگی آیاتی از حقیقت وجودی انسان‌اند که قرآن با بیانی ژرف و رمزآلود، آن‌ها را برای بشر گشوده است.

در این سیر، روشن می‌شود که انسان نه صرفاً موجودی خاکی، بلکه حامل روح الهی است؛ و این ترکیبِ دوگانه، او را شایسته‌ی خلافت خداوند در زمین ساخته است. اما این مقام والا، در گرو آزمون‌ها و انتخاب‌هایی است که در طول زندگی با آن‌ها مواجه می‌شود.

هبوط انسان از بهشت، نشان سقوط نیست، بلکه آغاز راهی است برای تکامل. این زمین، دارالعمل و میدان رشد روحی انسان است. بازگشت آدم به آغوش رحمت خداوند، پس از توبه‌ی آگاهانه، نشان می‌دهد که درهای رجوع همیشه بازند و انسان، با صدق و بندگی، می‌تواند بار دیگر به مقام قرب بازگردد.

بدین‌گونه، داستان آفرینش در قرآن، دعوتی است به خودشناسی، شناخت منزلت انسان، و سلوکی آگاهانه در مسیر «إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ». این مسیر، از خاک می‌گذرد، اما مقصدش نور است؛ مقصدی که تنها با عبور از رنج، آزمون، توبه، و بندگی حاصل می‌شود.

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • ۰۴/۰۳/۱۵
  • علی رجالی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی