باسمه تعالی
مثنوی هنر
تحمّل، هنر نزد اهلِ کمال
نه فریاد و طغیان، نه تهمت، جدال
هنر آنکه از خویش بیرون شود
ز بند خودی دور و مجنون شود
کسی کو ز منها گذر کرد، کیست؟
که اندر فنا، بندهی دوست زیست
نبوغ بدون هیاهوی عشق
بود سایه ای در فراسوی عشق
هنر جان ببخشد به جان هلاک
چو آیینه گردد دلِ سینهچاک
چو با نور معنا شود آشنا
شود پیک آیاتِ لطف خدا
هنر باید آرد دل از کین برون
نه آرد به جان بشر رنج و خون
اگر نیست در دل صفا و رضا
چه حاصل ز نقش و ز رنگ و صدا؟
هنر جلوه ای از درونِ وجود
که تابیده بر آن، فروغِ شهود
چو معنی در آینهی جان شود
چراغ دل از نور تابان شود
اگر نَفْس بر ما شود رهنمون
شود تیشهای بر درختِ درون
بریزد ز هر سو ثمرهای جان
فسرده شود ریشهی مهربان
اگر گوش جان سوی فطرت کنیم
ز ظلمت به سوی حقیقت کنیم
کجا هر صدایی، هنر نام داشت؟
که هر نغمهای، عطرِ احرام داشت؟
هنر آن بود کو برد سوی دوست
که این است راهی که ما را نکوست
نه هر پردهخوانی بود با هنر
نه هر رنگ و نقشی بود معتبر
هنرمند، روشندل و باخبر
که حیران شود از فروغ نظر
نه دل در حجاب است و آن بی صفا
که جانش پر از شور و عشق خدا
هنر آنکه داند به وقت نیاز
زبانِ دل و چشمِ پنهانِ راز
نوای تهی را چه سود از طنین؟
چو زهر است در جام زرین، یقین
هنر آن بود کز صفای درون
نه از دیدهی تیرهی واژگون
اگر دل شود مهبطِ عاشقان
هنر میشود نورِ جانِ جهان
هنرمندِ روشندل و باصفا
دلآگاه و هشیار و بی ادعا
هنر را نباید به شهرت سپرد
که گم میشود نزد اهل خرد
چو مقصد هنر، دلربایی نبود
چو آیینه باشد، نمایی نبود
هنر، جانِ آدم ز باطل رهد
که خودبینی آتش دل بَرد
هنرمندِ آگاه و بی مدعا
نه مستِ غرور و نه اهل ریا
هنر، مشعلِ اهلِ ایمان بود
که روشنگرِ هفت کیهان بود
هنرگر شود سایهی کبریا
بود چون دعا، بیریا و صفا
نباشد "رجالی" هنر فتنهجو
که گردد چو آیینهی زشترو
سراینده
دکتر علی رجالی
- ۰۴/۰۳/۱۵