باسمه تعالی
عشق الهی(۱)
در حال ویرایش
مقدمه:
این منظومه، نجوای سالکیست که در مسیر فنا و بقا، در راه وصال حضرت معشوق، گام به گام به نور نزدیکتر میشود. زبان این منظومه، زبان دل است و عقل در آن تنها چونان خادمی تابع. این سفر، از نفس اماره آغاز میگردد و تا نفس مطمئنه و مقام رضا و فناء فی الله امتداد مییابد. هر بیت آینهایست از یک لحظهی حضور یا حجاب، و هر مصرع طنین آهیست از عمق جان عاشق.
این دفتر نه از ادعا، بلکه از نیاز سروده شده است؛ نیازی برای «یاد»، برای «شهود»، برای «حقیقت».
فهرست
۱. شوق آغازین و دعوت به سلوک (ابیات ۱–۳۰)
۲. سیر در ظلمت و بیداری دل (ابیات ۳۱–۶۰)
۳. نفس، حجاب و مبارزه با آن (ابیات ۶۱–۹۰)
۴. معرفت نفس و شناخت ناپایداری دنیا (ابیات ۹۱–۱۲۰)
5. مراتب توحید (افعالی، صفاتی، ذاتی) (ابیات ۱۲۱–۱۵۰)
6. عشق، اشک، و حضور در محضر معشوق (ابیات ۱۵۱–۱۸۰)
7. فنا، خلوت، و مراقبه شبانه (ابیات ۱۸۱–۲۱۰)
8. اشراق، تجلی، و سکوتِ عارفانه (ابیات ۲۱۱–۲۴۰)
9. مرگ اختیاری و بقا بالله (ابیات ۲۴۱–۲۶۰)
10. گفتوگو با محبوب، ذوق، شهود و رؤیت دل (ابیات ۲۶۱–۳۰۰)
در ادامه، برای هر بخش یک پاراگراف تحلیل عرفانی کوتاه ارائه میدهم تا هم درک عمیقتری به منظومه داده شود و هم بتوانید این توضیحات را همراه ابیات منتشر یا چاپ کنید.
۱. شوق آغازین و دعوت به سلوک (ابیات ۱–۳۰)
سالک، در آغاز راه، مشتاق و پر از امید است اما هنوز اسیر تعلقات دنیوی. این بخش سرشار از ندا و فراخوان است؛ دعوتی به جستجو و ترک زنگارهای نفسانی. این مرحله همان «شروع حرکت» است که دل را از خواب غفلت بیدار میکند و مسیر سلوک را روشن میسازد.
۲. سیر در ظلمت و بیداری دل (ابیات ۳۱–۶۰)
این مرحله، مواجهه با ظلمتهای درونی و تاریکیهای نفس است. سالک در اینجا با اضطرابها و شکها دست و پنجه نرم میکند و بیداری قلبی آغاز میشود. این تلاطمها زمینهساز رشد و تزکیهاند، زیرا بدون تاریکی، روشنایی معنا ندارد.
۳. نفس، حجاب و مبارزه با آن (ابیات ۶۱–۹۰)
نفس اماره، سرکشترین دشمن سالک است. این بخش نشانگر جدال نفس با عقل و دل است. آگاهی به وجود این حجاب، نخستین گام در غلبه بر نفس است. مبارزهای که نه با شمشیر، بلکه با مراقبه، دعا و توجه دل انجام میشود.
۴. معرفت نفس و شناخت ناپایداری دنیا (ابیات ۹۱–۱۲۰)
در این مرحله، سالک به معرفت نفس دست مییابد و حقایق فانی بودن دنیا برایش روشن میشود. دنیا آینهایست گذرا و دل را نباید به آن بست. این شناخت، سالک را از تعلقات رها میسازد و به سوی عالم باقی سوق میدهد.
۵. مراتب توحید (افعالی، صفاتی، ذاتی) (ابیات ۱۲۱–۱۵۰)
سالک با شناخت حقایق توحیدی به مرحلهی بلندتری میرسد؛ توحید افعالی (خدای یکتا در اعمال)، صفاتی (خدای یکتا در صفات) و ذاتی (وحدانیت ذات). این سه مرحله، پلهایی برای رسیدن به حق مطلقاند و هر کدام، تجربهای عمیق و متفاوت از توحید است.
۶. عشق، اشک، و حضور در محضر معشوق (ابیات ۱۵۱–۱۸۰)
عشق الهی، نیروی محرکهی واقعی سلوک است. سالک در این مرحله، به حضور عارفانه و شورانگیز معشوق میرسد. اشکهای عاشقانه و حسرت فراق، چراغ راه او میشود و دل در آتش عشق الهی میسوزد و پاک میگردد.
۷. فنا، خلوت، و مراقبه شبانه (ابیات ۱۸۱–۲۱۰)
فنا در حق و ترک همه چیز به جز معشوق، نقطهی اوج سلوک است. خلوت شبانه، مجال راز و نیاز و مراقبه است که سالک در آن نفس خود را از غیر میرهاند و به وحدت میرسد. این مرحله، فرصتی برای بازسازی روح و آگاهی عمیقتر است.
۸. اشراق، تجلی، و سکوت عارفانه (ابیات ۲۱۱–۲۴۰)
در این مرحله، نور حقیقت در دل سالک میتابد و تجلی حقایق به صورت اشراق درونی ظاهر میشود. سکوت عارفانه، نشانهی رسیدن به مقام یقین و آرامش است؛ جایی که زبان از گفتن باز میماند و تنها دل سخن میگوید.
۹. مرگ اختیاری و بقا بالله (ابیات ۲۴۱–۲۶۰)
سالک به مرحلهای میرسد که مرگ در عالم ماده را اختیار میکند و به بقا در عالم حق دست مییابد. این «مرگ اختیار شده» نشانهی رهایی از قید نفس و تجلی حق در جان است، جایی که سالک به «فنا فی الله» و «بقا بالله» میرسد.
۱۰. گفتوگو با محبوب، ذوق، شهود و رؤیت دل (ابیات ۲۶۱–۳۰۰)
در این مرحله، سالک با محبوب خویش به گفتوگو مینشیند؛ شهود و ذوق معنوی او را فرا میگیرد و رؤیت دل به حقیقت میانجامد. این مقام، تجلی کامل وصال و رسیدن به نهایت کمال عرفانی است که هر سالک در پی آن است.
من که میدانم – بخش اول (۱ تا ۲۰):
۱.
من که میدانم سرانجامیست در راه وجود
راه را باید سپردن، گرچه باشد پرزهبود
۲.
من که میدانم فنا گردد شکوه کائنات
پس چرا دل بستهام بر سایههای بیثبات؟
۳.
من که میدانم ز عشقم نور میگیرد حیات
پس چرا ساکت شوم در پیشگاه احتمات؟
۴.
من که میدانم دو روزی میهمانم بر زمین
پس چرا گردم اسیر تخت و مال و مُلک و زین؟
-
من که میدانم زمان آشفته میکوبد مرا
باید از امروز سازم خانهای در ماورا
-
من که میدانم اجل ناگه رسد با نعرهای
دل نمیبندم دگر بر خندهی این لحظهای
-
من که میدانم صدایی از درون آید مرا
پس چرا خاموشم و خامم در این دشت بلا؟
-
من که میدانم تنی پوشیدهام، جانم کجاست؟
پس چرا با جسم خاکی، چشم من از جان جداست؟
-
من که میدانم مسیر عشق پرخون و فناست
با دل عاشق روم، گرچه رهش در ابتداست
-
من که میدانم نمانَد جز صفای نام نیک
چون نسیمی مهربان باشم، نه چون طوفان و نیک
-
من که میدانم دل از غیر خدا باید برید
پای دل را از زمین و آسمان باید کشید
-
من که میدانم وصال یار، دور از جسم ماست
دل چرا بندد به صورت، گرچه زیبا یا فناست؟
-
من که میدانم زبان بینور دل، بیاثر است
پس چرا گویم سخن، گر در دلم شور دگر است؟
-
من که میدانم جهان آیینهی اندیشههاست
چشم اگر پاک است، عالم جلوهی بیانتهاست
-
من که میدانم خدا نزدیکتر از جان من است
نیست لازم جستوجو، گر دیده روشنتن است
-
من که میدانم دل افسرده راهی نیست راست
باید از نور یقین پر کرد این دل را خلاص
-
من که میدانم ریا گردد وبال عاشقی
دل چرا آلوده گردد در پی خودبینیای؟
-
من که میدانم نمازم بیدل آتش شود
باید از شوق وصال آن را به جان پرورم
-
من که میدانم گنه بر جان من سنگین بود
چارهای جز اشک و توبه نیست با آن بیحدود
-
من که میدانم گذرگاه عدم روشن شود
گر چراغی از درون بر جادهی دل افروزد
من که میدانم شبم بینور گردد ناگهان
مرگ آید بیخبر، بینام و بیاذن و امان
لحظهای دنیا وفا ننموده با دلهای پاک
زندگی خوابیست کوتاه و عبوری چون فلاک
پس چرا دل بر نبندم بر بهاری پرشکوه؟
تا نماند جانم آخر غرق در حسرت، ستوه
تا نفس باقیست باید عشق را معنا کنم
هر چه دارم خرج لبخند دل شیدا کنم
عاشقی گر داغ دارد، لذت جانانهاش
مینشیند در دل شب مثل آن افسانهاش
سایهایم و میرویم آرام و بیتاب و سبک
تا نپرسد مرگ از ما، گر بُدی عمرت چه حُکم؟
من که میدانم شبم بینور گردد ناگهان
مرگ آید بیخبر، بینام و بیاذن و امان
لحظهای دنیا وفا ننموده با دلهای پاک
زندگی خوابیست کوتاه و عبوری چون فلاک
پس چرا دل بر نبندم بر بهاری پرشکوه؟
تا نماند جانم آخر غرق در حسرت، ستوه
تا نفس باقیست باید عشق را معنا کنم
هر چه دارم خرج لبخند دل شیدا کنم
عاشقی گر داغ دارد، لذت جانانهاش
مینشیند در دل شب مثل آن افسانهاش
سایهایم و میرویم آرام و بیتاب و سبک
تا نپرسد مرگ از ما، گر بُدی عمرت چه حُکم؟
۲۱.
چه فریب است این جهانِ رنگها و صوتها
خفته در دل هر خوشی، اندوه و افسوسها
۲۲.
سایهسان آمد حیات و رفت چون برق نگاه
هر که شد دلبستهتر، افتاد در کام تباه
۲۳.
عشق را باید شناخت از جلوهی بیادعا
در سکوتی پرشرر، در شعلهای بیادعا
۲۴.
کاش میشد لحظهای در خویش باشم بینقاب
تا ببینم جز خدا، آیا بود در دل حجاب؟
۲۵.
دل اگر پاک است، در آیینه بنماید جمال
ورنه هر تصویری از آن میشود وهم و خیال
۲۶.
بر سر کوی محبت، عقل سرگردان شود
هر که دل با عقل بندد، زود پشیمان شود
۲۷.
سیر جان از خاک تا افلاک راهی پررموز
باید اول کند دل را ز خود بیچیز و سوز
۲۸.
عاشقان را رنج، گنجی در دل شبها شود
اشک، در محراب دل، رمز سخن با "او" شود
۲۹.
در سکوت نیمهشبها، جان چو شمعی شعلهور
میبرد از خود نشانی، تا شود از "خویش" بر
۳۰.
چون نسیم صبحگاهی، بگذرد عمر عزیز
خوش کسی کز یک نَفَس، بیدار شد از خواب تیز
۳۱.
مرگ گرچه هول دارد، عاشقان را صبح اوست
گر چراغی در درون دارند از نور سبوست
۳۲.
بر لب هر خندهای، شاید نهفته گریهایست
هرچه در ظاهر خوش است، از باطنش بیمیست
۳۳.
باید آموخت از آیینه، راز روشنی
که نمیماند در او جز صدق و بیپیرایگی
۳۴.
عمر چون گل میشکفد، اما نپاید بر درخت
پس چه حاصل از غرور و طبلهای پوچ و سخت؟
۳۵.
باورم شد هرچه را دیدم، نپاید در نگاه
جز نگاه یار، کز دل میدرخشد بیتباه
۳۶.
ذرهام، اما اگر نوری ز خورشیدم رسد
میتوانم آسمانی را به حیرانی کشد
۳۷.
هر که عاشق شد، دگر از مرگ پروایی نداشت
چون وصال او، حیات جاودان را بر گماشت
۳۸.
بر درِ دل گر گشاید بخت، یاری میرسد
ورنه عمری بگذرد، بینور و بیفریاد و صد
۳۹.
ما نه آن جسمیم و کالبدهای خاکی، ای عزیز
ما همانا نور بودیم، آمده در جسم نیز
۴۰.
باید از خویش گذشت، آنگه خدا پیدا شود
چون در آیینه تهی شد، چهرهی زیبا شود
۴۱.
هر چه میجوییم بیرون، ریشهاش در ماست و بس
کشف کن آن معدن نور را ز اعماق نفس
۴۲.
هر که از دل راه یابد، زودتر یابد طریق
زانکه دل محراب جان است، عرشهای بیحد و نیک
۴۳.
از من و ما گر رهایی نیست، راهی نیست نیز
باید افکند این نقاب از چهره، تا گردد عزیز
۴۴.
عشق دریاییست بیساحل، نباشد انتها
هر که پا در این نهد، یابد صفا از ابتدا
۴۵.
گرچه راهی سخت و پر درد است و شبها بیچراغ
لیک نور یار باشد شمع شبهای فراغ
۴۶.
هر که دل بر ظلمت خویش بست و بیراهه برفت
ماند در حیرت، ندانست آتشش از خود گرفت
۴۷.
دینِ عاشق نه به لفظ و نه به ظاهرهای زشت
بلکه با سوز درون آید، نه با تأیید کِشت
۴۸.
شمع اگر سوزد، چراغی بر دل شب میدهد
ما چرا بیسوز ماندهایم، اگر دل میجهد؟
۴۹.
لحظهای در خویشتن باید نظر افکند راست
تا بدانی کیستی، پیش از فسون و اشتباه
۵۰.
عشق، آئینهست، لیکن بیغبار و بیغرض
هر که زد بر آن غباری، شد اسیر خویش و بس
۵۱
دست دنیا گرچه پر زینت، تهیدستت کند
دل اگر بندد به او، از خود فراموشت کند
۵۲
هر که جانش را نهد بر خاک پای عاشقان
عاقبت بینی که گردد سرفراز از جاودان
۵۳
سایهایم و عمر ما چون موج در دریای شب
زود میلغزیم از کف، چون خیالِ خوابِ تب
۵۴
نیست کاری سختتر از کشتن نفس پلید
لیک از این ره میرسد عرش خداوندِ وحید
۵۵
ای که در فکر جهانی، خویشتن را گم مکن
گنج اگر بیرون نجویی، در درون بنگر، سخن
۵۶
هر که را صبح وصال آید، شبی در خون گذشت
کفر و ایمان را شکست و از خود و شیطان گذشت
۵۷
تا نبینی بیکسی را، کس نمیگردد پدید
تا نسوزی در درون، نور یقین پیدا نشد
۵۸
هر که از خود، یک قدم بیرون نهاد، آگاه شد
ورنه تا خود را نبیند، جز به تاریکی نرفت
۵۹
در طواف کعبهای، بیدل نباشد حاجتی
کعبه چون سنگیست، گر دل نیست، نیستی به هستی
۶۰
عارف آن باشد که در دل، قبلهگاهی یافته
بیتاللهی از درونِ اشک و آهی ساخته
۶۱
هر که دارد نَفْسِ پاک و دیدهای پرنور و راز
او نباشد اهل دوزخ، گرچه باشد در نیاز
۶۲
هر که عاشق شد، به دوزخ تن دهد، باکاش مباد
زانکه عشق آرد نجات، از هرچه هست و نیست و باد
۶۳
باید از شبها نوشتن، رو به فجر دل گشود
زانکه شب گاهِ رسیدن است، نه هنگامِ فرود
۶۴
همت آن کس را بود، کو شب نخفت از درد عشق
تا سحر گریان نشست و سوخت از دیدار عشق
۶۵
سوز دل، آیات روشن میگشاید بیکلام
آب چشم از نَفْس بیزاری دهد جان را سلام
۶۶
هر که در آیینهی دل، یار را بنمود دید
بینیاز از هر کتاب و حرف و تفسیرِ جدید
۶۷
حرفها بسیار، لیک اهل معنا کم شده
زاهدان اندر پَرِ تسبیح و دنیا گم شده
۶۸
هر که دل داد، آن زمان بیدلترین انسان شد
هر که دل بست، او به زنجیرِ جهان زندان شد
۶۹
گر دلت پاک است، حاجت نیست شرح و دفترت
دل شود قرآن ناطق، گر نبینی بدترت
۷۰
در سکوتی پرطنین، آیات حق پیدا شود
باید از غوغای عالم، لحظهای تنها شود
۷۱
ذکرِ حق بیسوز دل، چون پوستی بیمغز شد
در دهانِ بیدل، اسم الله هم بیرمز شد
۷۲
گر بپوشانی نقاب از چهرهی توحید، باز
خویش را بینی نه او را، گرچه باشی سرفراز
۷۳
صِرفِ الفها و بها، راه خدا را کم کند
دل اگر غافل شود، هر علم هم ماتم کند
۷۴
فقر آن نیستت که جامهی کهن پوشی به دوش
فقر آن استت که باشی با خدا بیقید و گوش
۷۵
باید از هستی برید و در فنا محو آمد
تا ببینی در ضمیرت نورِ الله الصّمد
۷۶
تا که "من" زندهست، راهی نیست سوی کوی دوست
بایدش مردن، که یابد در حیات جاودست
۷۷
زاهدی گر بیمحبت زهد ورزد، کور شد
عشق باید، ورنه این تقوا همه دستور شد
۷۸
هر که را رنگِ خدا باشد، نگردد رنگپوش
در میانهی رنگها، او صاف گردد چون سروش
۷۹
ای که در آفاق میگردی، نگاهی کن درون
شهر دل را چون بسازی، خانه آید با سکون
۸۰
هر چه گویی از درونِ جان، شود سوزندهتر
حرف بیرون بیدل و بینور، باشد کماثر
۸۱
در دل هر ذره خورشیدی نهان افتاده است
هر که دل را پاک سازد، آن فروزنده بجاست
۸۲
هر که دارد جان بیدار، خلق را آرام کرد
ورنه دانش بیعمل، بیقدر و بیپیغام کرد
۸۳
بندگی یعنی که خواهی، هیچ باشی در حضور
تا که یابی هرچه خواهی، از عطای بیغرور
۸۴
هر که در دریای بیمرزی شنا آغاز کرد
مرز را در خود شکست و خویش را آزاد کرد
۸۵
گر هزاران سال باشی غرق ذکر و سجدهور
بیمحبت هیچ باشد، گرچه باشی معتبر
۸۶
عشق آن باشد که سوزاند، نه آن کز سوز گفت
آن که از عشقش نسوزد، حرف بیسوز و نهفت
۸۷
راه وصل، آسان نباشد، لیک مردان رفتهاند
از میان مرگ و خون و فقر، جانب گل رفتهاند
۸۸
نیست اینجا جای ماندن، کاروانی در گذر
هر که غافل ماند از خود، رفت با زنجیر و شر
۸۹
در غروب زندگی، تنها عمل باشد بهدست
هر چه اندوختی، آنجا نماید رخت و هست
۹۰
هر که با اشک و دعا شب را سحر آورد، برد
زانکه با دلگریهای، صد لشکر از شیطان سترد
۹۱
دل نکن از بیدلان، گرچه کماند و دور و گم
در نگاهشان چراغی هست از نور و کرم
۹۲
گاه باید دل برید از هرچه خوش بود و گذر
تا در آن دل نور یابد از حضورِ بیخطر
۹۳
جان ما تنگ است از گردابِ دنیا، ای عزیز
باید از این دایره برپریم سوی آن ستیز
۹۴
هر که با یک آه، دل را خانهی یار آفرید
برتر از صد علم شد، گرچه زبانش کم شنید
۹۵
جلوهی جان، پاکی و بیرنگی دل میطلبد
تا خدا در جان نشیند، خانه باید بیسد است
۹۶
ما بهظاهر زندهایم و مرده در دلهام ماست
زنده آنیست، کو ز نور دوست، جان را کرده راست
۹۷
کاش پیش از رفتن از دنیا، دلی مییافتم
تا در آن آیینهی بیرنگ، او را مینگافتم
۹۸
لیک دیر است و نفس مینالد از فرسنگها
ای دل افسرده برگرد از همه نیرنگها
۹۹
تا به کی خواب غفلت؟ وقتِ رفتن میرسد
هر نفس زین عمر، زنجیری به پای دل شود
۱۰۰
باید اکنون دل گشود و بال زد سوی لقا
تا نیفتد عاقبت، در دامِ بیپروا فنا
۱
من که دیدم با فنا، جانم به جانان بند شد
نیمهشب در سجدهگاه، عشقم به عرفان خَند شد
۲
هر که از خود رَست، رَه بر خلوت دل یافت زود
زانکه بیمن بودن، اول شرط دیدارِ وجود
۳
بیخبر بودم ز خود، تا او مرا بیدار کرد
با نگاهش یک نظر، در سینهام گلزار کرد
۴
گرچه عمری با هوس، با نفس بودم همسفر
یک دم از نور یقین، شد آن شب تارم سحر
۵
کفر و ایمان، عقل و وهم، الفاظ و صورت همه
در نگاهی محو شد، تا دیدم آن راز دَمَه
۶
در سکوتی پرطنین، آیات دل جاری شدند
قطرههای اشک من، محراب نور افشانیاند
۷
بُرد دل را موج اشک از ساحل اندیشهها
در فضا گم شد صدا، ماندند تنها نیمهها
۸
در حضور او دلم چون شمع، خامش سوختن
حرفها بیمعنیاند، باید فقط افروختن
۹
هر که در وادی فنا، نام و نشان را دور کرد
در دل آیینه دید، آن را که هستی نور کرد
۱۰
نیست در دنیا کسی، گر با خدا باشد دلت
هرچه داری رفتنیست، جز خلوص و یک عمل
۱۱
زهد بیعشق، استخوانی بیمغز است و تهی
دل اگر روشن نباشد، سجدهات باشد وَهی
۱۲
کعبه در دل یافتم، آنگاه دل را ساختم
هر چه بیرون داشتم، یک یک ز خود انداختم
۱۳
در درونم نور او میتابد از هر تار جان
هر نفس گویی که میگوید: "منم آن بینشان"
۱۴
غیر او هرگز نماند، هرچه آمد رفتنیست
اوست تنها ماندنی، باقی همه برگ خَسیست
۱۵
در نگاه عاشقی، اشک است تفسیر وصال
هر که را اشکی نبود، کی بیند آن ذوالجلال؟
۱۶
زنده آن کس کو فنا شد، ماند در ذات احد
رفت از هستی، ولی شد در حقیقت بیعدد
۱۷
گر هزاران آسمان در دل تو پر نور شد
لیک بیعشق خدا، آن نیز بیدستور شد
۱۸
عقل اگر با عشق توأم شد، شود میزانِ دل
ورنه باشد در پی تحلیلِ وهم و باطل
۱۹
شوق دیدار خدا، شور درونم میدهد
هر نفس با نام او، لطف زبونم میدهد
۲۰
برگ برگ هستیام در مهر او گل کرده است
هرچه جز او دیدنیست، از پرده برون رفته است
۲۱
دست دنیا بردهام، گر دل به دلدارم رسد
سود کردم گرچه ظاهر گاه بیکارم رسد
۲۲
بندهی حق آن کسیست، کو جان دهد با اختیار
ورنه در بندِ حیاتند اهل تقلید و شعار
۲۳
راه دیدار آنچنان دشوار نبود ای عزیز
لیک باید دل شود آئینه، پاک از هر ستیز
۲۴
گر نبینی در درون نوری ز مهر کبریا
بایدت زین خواب برخیز، پیش از آن روز جزا
۲۵
هر که را اشکی نبود، از عشق کمبهرهتر است
دل ز سنگ است ار نلرزد، سینهاش آتشکُش است
۲۶
ذرهای نور محبت، میبردت تا عرش حق
ورنه صد دفتر چه سود، گر نیستی اهل سبق؟
۲۷
ما در این خاک آمدیم، از آسمان بر خاک شدیم
لیک باید بار دیگر، جان به بالا پاک شدیم
۲۸
آنچه با خود میبری، تقواست و دلهای نرم
نه طلای اندوخته، نه حرفهای تلخ و گرم
۲۹
در سکوتی غرق شو، تا گوهر معنی برآید
زانکه غوغا بر دل و جان، جز پریشانی نیاید
۳۰
هر که خود را دید، کور است از جمال آن نگار
بایدش دید از فنا، تا گردد از باقی، به یار
۳۱
من رهی دیدم که با هر گام، جان افزوده است
تا ز خود بیرون شدم، دیدم جهان آلوده است
۳۲
چونکه پاکی یافتم، دیدم همه عالم یکیست
در درون هر دلی، معبود و معشوقی خفیست
۳۳
دل چو کعبهست ار شوی پاک از غبار خویش و من
نیست حاجت جز نگاهی سوی آن بیرنگِ تن
۳۴
سعی بیذکر و دعا، ره را نپیماید درست
بایدت جان را کند از هستی خویش، اندکسست
۳۵
بوی یار آید ز اشکی، در دل شبهای تار
ذکر او در نیمهشب، آرد تو را سوی بهار
۳۶
آتش دل، راهبر باشد به سوی کوی دوست
تا نسوزی، کی رسی تا آستان آن نکوست؟
۳۷
موج اگر دریا شود، گردد رها از مرز خاک
ما چرا در قید باشیم، چونکه جان دارد افلاک؟
۳۸
گر نلرزی از نگاه یار، دل سنگی هنوز
بایدت آبی ز چشم، از آتشت آید فروز
۳۹
هر که در خود دیدهی دل باز کرد، آغاز کرد
تا که آخر در فنا، پیوسته با راز کرد
۴۰
من به یک آتش رها کردم جهانی را ز خود
دیدم آنگاه آفتاب از پشت شبهای حسد
۴۱
رفت تا آن بینشان، هر کس نشان را وانهاد
در فنای خود فنا شد، جان به جانان وا نهاد
۴۲
آه دل در سینهی شب، میشود نجوای نور
هر که دل را پاک سازد، هست در حُسن حضور
۴۳
بر سر کویش رَوم، گر جان شود بر کف نهاده
زانکه جان هم کم بود، گر او بود بینهاده
۴۴
عاشقی، آن است کو جان را نهد بر آستان
با دل و جان، چشم بربندد ز هر عالم نشان
۴۵
یار نزدیک است، لیکت پردهی من و منیست
گر بدانی کیستی، دیگر نه پنهان آن غنیست
۴۶
در درونت گنجها پنهان و پیدا در سکوت
لیک چون بیرون روی، گردد دلت همچون هبوط
۴۷
سینه را گر خانهی انوار او سازی تمام
محو گردد هرچه غیرش، از درونت بیکلام
۴۸
این جهان آیینهایست از آن جهان بینشان
هرچه میبینی در اینجا، آن طرف دارد زبان
۴۹
پس بیا دل را رها کن، جان برافشان سوی دوست
تا رسی آنجا که هستی بینشان است و نکوست
۵۰
قصهام پایان پذیرفت، لیک راهی مانده باز
باید از هر بیت این مثنوی، برداری نیا
۲۰۱
در سکوتی ماندهام، گویا صداها مردهاند
جملهی هستی درون، بیزبان و بیبدند
۲۰۲
مرگ اگر آید، نباشد جز پلی از خویش تا
منبع نوری که باشد اوج بیداری و «ما»
۲۰۳
هر که از خود رست، دید آن نور بیچون و چرا
رفت تا دیدن به دل، نه با زبان و نه دعا
۲۰۴
ذکر یعنی سوختن در شوق دیدار عزیز
تا که دل گردد تهی، از هر هوس، از هر ستیز
۲۰۵
نور حق در هر کجا هست، لیک دل باید ببین
ورنه در ظلمات خفتی، بینشانی در زمین
۲۰۶
نفس اگر با عشق ناپاک است، جز زنجیر نیست
زاهدی بیذوقِ دل، در راه حق تأثیر نیست
۲۰۷
سفرهی دل را گشودی، چون خدا مهمان شود
ورنه بیاو هرچه خوردی، لقمهی شیطان شود
۲۰۸
دیدهی دل باز کن، تا جلوهگر گردد جمال
اوست بیرنگ و نشان، اما پُر از صدق و کمال
۲۰۹
همچو ماهی در دریا، طالب آبیم مدام
حال آنکه غرقِ اوییم، لیک از وی در حرام
۲۱۰
عشق آمد، عقل حیران شد، زبان خاموش ماند
سینه شد دریای خون، چون جان به یاد یار ماند
۲۱۱
هر که را دستی نلرزد وقت ذکر بیصدا
دل نلرزاند نگاهش، کور گردد از خدا
۲۱۲
صبر کن، تا گل بروید از دل شبهای تو
تا ز خاک توبه برخیزد صفای پای تو
۲۱۳
خانهای کن پاک از غیر و خود و آینهوار
تا که مهمان تو گردد آن نگار بیغبار
۲۱۴
آه دل در نیمهشب، پُر رمز باشد در فنا
آنکه اشکش راز گوید، دیدهاش گردد ضیا
۲۱۵
گرنه جانت آینه شد در فنای رنگها
چون ببینی آن جمال از پشت این آهنگها؟
۲۱۶
برگ برگ دل گشودم، تا بیاید آن نسیم
گفت: باید بیخود آیی، تا رسد آن یار، بیم
۲۱۷
درد دارم، لیک از این درد است نور جان من
زانکه از هر زخم دل، آمد صدای جان من
۲۱۸
شب که تنها میشوم، دریا به دریا میکَنم
تا که شاید قطرهای از مهر او را بشنوم
۲۱۹
هرچه میجویی تو بیرون، در درونت بسته است
قفل آن با اشک باز آید، نه با اندیشه و دست
۲۲۰
گرچه ما خاکیم، لیک از عشق بالا میرویم
تا به سرچشمه رسیم، چون از خود جدا میرویم
۲۲۱
هر که در آیینهی حق، دید خود را گم کند
در همان گمگشتگی، یابد حقیقت بیعدد
۲۲۲
بندگی، جز بیخودی، چیزی نباشد نزد دوست
هر که در خود ماند، باشد دور از آن معشوق پوست
۲۲۳
دل که از غیر خدا خالی شد، آماده شد
تا به آغوش یقین، آن لحظه پیمانه شد
۲۲۴
هر کجا غیر از خدا دیدی، دلآزاری مکن
لیک در خلوت نشینی، جز به او یاری مکن
۲۲۵
شوق آن روی نهان، در دل چو دریا خیزد
عاقبت گوید به دل: «از خاک بالا خیزد»
۲۲۶
هر که در یک اشک ناب، دید آن جان جهان
محو گردید از خود و دید آن نهان اندر عیان
۲۲۷
سایهات گر با تو باشد، مانع خورشیدهاست
بایدت از خویش رستن، تا ببینی آن سزاست
۲۲۸
آنکه عالم را ببیند در نگاه دلبران
چشم او چون آینهست، فارغ ز هر رنگ جهان
۲۲۹
گر دل از ذکر خدا آرام شد در نیمهشب
زندهای، ورنه حیاتت خواب باشد در تعب
۲۳۰
زندگی بیعشق او، زندان و زنجیریست سرد
عشق، آزاد است و روشن، بینیاز از مرز و درد
۲۳۱
صاحب دل، بیصدا گوید هزاران نکته را
لیک آن بیدل نبیند جز فریبِ جلوهها
۲۳۲
هر که را دیدم فنا شد در جمال کبریا
نام او ماند از ازل، بیخود، ولی پر ماجرا
۲۳۳
خستهام، لیک از تو گفتن خستگیام را برد
زانکه با یاد تو هر شب، عشق در دل گل بُرد
۲۳۴
هر زمان در یاد تو، دل میتپد چون اولین
هر نفس در شوق تو، جان میشود پاک از زمین
۲۳۵
قطرهای دریا شد آن دم، که از خود واگذشت
زانکه چون خود گم کنی، یابی حضور سرگذشت
۲۳۶
مینویسم با دلم، نه با زبان بیاثر
زانکه گاهی یک نگاه، گوید تمام یک سحر
۲۳۷
در شبانگاه وصال، خاموشی باشد کلام
زانکه آنجا دل شنید، بیلفظ و بینقش و سلام
۲۳۸
گر دلت خواهد که از این دام، پر گیرد به نور
بایدت پرواز کردن، نه فقط گفتن به زور
۲۳۹
کعبهات گر در درون است، بُت برون انداز زود
تا در این محراب دل، بویی بری از آن وجود
۲۴۰
یار نزدیک است، لیکت چشم دور افتاده است
زانکه در آیینهی دل، گرد و غباری ساده است
۲۴۱
با خودی، دوری ز یار؛ بیخودی، نزدیکتر
بندگی کن در فنا، تا باشی آنجا معتبر
۲۴۲
هر که دل را پر کند از نور نام بینشان
پیش او شب چون سحر گردد، زمان گردد روان
۲۴۳
ای که در بند منی، خود را رها کن از قفس
بگذر از بودن، که آنگاه آیدت دیدار و بس
۲۴۴
آه اگر با عشق، اشکی ریختی در نیمهشب
دان که آن یک قطرهات دارد هزاران مکتب
۲۴۵
آنچه میگوید دلت با سوز، بهتر از سخن
زانکه در جان عاشقان، خاموشی باشد وطن
۲۴۶
سالها رفت و ندانستم که او نزدیک بود
زانکه در گرداب دنیا، دیدهام تاریک بود
۲۴۷
یک نگه، یک نور، یک آه سحر
میبرد دل را به سرچشمه، رها از شور و شر
۲۴۸
هر که دل را صاف کرد از غیر، دید آن جان پاک
در تجلیهای شب، در چلههای سینهچاک
۲۴۹
تا نریزی اشک ناب از درد دل با بیکسی
باخبر کی میشوی از آن نگار دلخَسی؟
۲۵۰
گفتمش با اشک: یارا! در دلم آتش بزن
تا بسوزد غیر تو، جز تو نباشد در بدن
۲۵۱
گفت: سوزی چون حقیقی شد، تویی در پیش ما
ورنه آتشهات بازیست، بیاثر، بیادعا
۲۵۲
چشم بگشا، ای دل من! تا ببینی در وجود
آنچه بینام و نشان، آن یار بیحد و حدود
۲۵۳
عاقبت گر عاشقی را جان نثار افتاد خوش
زانکه عاشق میشود در کُشتن خویش، بیکشش
۲۵۴
شمع تا سوزد، شود روشنگر هر محفلی
عاشق آن باشد که سوزد، نه که گوید منزلی
۲۵۵
دلبرم گفت: آنچه گفتی، گفتمش در دل بخوان
زانکه در خلوتسرای دل، شنیدن شد عیان
۲۵۶
هر که را دل با خدا باشد، سروش آسمان
در شبش نازل شود، بیواسطه، بینشان
۲۵۷
ای برادر! وقت بیداریست، برخیز از غفول
زانکه در آیینهی دل، رفتهاست آیات قبول
۲۵۸
نفس را هر لحظه باید کُشت در میدان دل
تا که برخیزد درونت یک سپیده، بیخلل
۲۵۹
چند خواهی زیستن در قید نام و رنگ و پوست؟
تا نرنجی از خودت، کی بگذری از هست و دوست؟
۲۶۰
زنده آن کس کو ز خود مردهست در یاد خدا
رفته از هستی، ولی هستی گرفت از آن رضا
۲۶۱
پیش حق گر نیستی، نام تو نیز از تو نیست
بایدت محو خدا گردی، که آن خود بودن است
۲۶۲
دل چو آیینهست، اما بیصفا تصویر نیست
هرچه جز یار است، آنجا آینه را زنگیست
۲۶۳
سر نهادم بر زمین، دیدم زمین شد آسمان
زانکه با یاد خدا، گل کرد در دل بیکران
۲۶۴
هیچکس بیاذن او، یک ذره نتواند پرید
لیک عاشق را دهد بال و پری در ناپدید
۲۶۵
هر که جانش سوخت در آتشگه راز و نیاز
سوختن را یافت معنا، روشن از آن سوز و ساز
۲۶۶
چشم بگشا، چون که روزی بایدت با او شدن
زانکه این دنیا نپاید، مانَد آن سوی بدن
۲۶۷
روز وصل آخر آید، لیک باید صبر کرد
زانکه هر شوقی بدون درد، دارد بیقدری و سرد
۲۶۸
هر کسی روزی رسد، تا آشنا گردد به عشق
لیک باید پخته گردد، بیریا گردد به عشق
۲۶۹
چون نماند از خود نشان، جانت شود آیینهوار
در دل آیینه یابی آن خدای بیقرار
۲۷۰
هرچه غیر از او طلب کردی، فریب آمد، مجاز
در پی دیدار او شو، بیهوا، بیامتیاز
۲۷۱
در مسیر حق قدم نه، گرچه سنگ آید به راه
زانکه در پایان شب، برمیکشد خورشید ماه
۲۷۲
همچو شبنم باش پاک از خود، ولی خورشید بین
در درون برگ باشی، لیک بنگر عرش دین
۲۷۳
ای که گمگشته شدی در شهر ظاهرهای تلخ
راه دل برگیر و رو سوی حقیقت، سوی وصل
۲۷۴
خانه را از گرد پاکی کن، که آید یار تو
آنچنان باید شوی بیرنگ، که گردد کار تو
۲۷۵
هرکه را جان پاک شد، روشن شود آیینهاش
تا ببیند بیحجاب آن چهرهی دیرینهاش
۲۷۶
در وصال آن نگار، افتاده باید بینشان
زانکه در بودن، نبینی هیچ روی آسمان
۲۷۷
بر دلم زد کوبهای، گفتم که: «تو کیستی؟»
گفت: «من آنام که بودم، لیک تو نیستی!»
۲۷۸
آه از این "من"، کاش روزی بیمنم آید ز جان
تا ببینم آن نگارم، بیمن و بیاین زبان
۲۷۹
برگ برگ این جهان آیینهی آن خانه است
لیک باید دیدنش، چون سینه بیافسانه است
۲۸۰
راز را گفتم به دل، دیدم که دل با من نگفت
زانکه آنجا گفتن و شنفتن، هر دو رفت
۲۸۱
چند باید حرف گفت از عشق بینام و نشان؟
لحظهای باید چو گل، پژمرده، بیخود، بیزبان
۲۸۲
میرسد آن روز، کاین هستی شود خاکسترش
لیک دلها میبرد آن مهرِ پنهان از بشرش
۲۸۳
در سکوت شب شنیدم نغمهی آن بینوا
گفت: «در خود گم شو، ای دل، تا شوی عین خدا»
۲۸۴
چشم بربند از همه، گوش بر حق وا گذار
زانکه او گوید تو را آن لحظه بیصوت و شعار
۲۸۵
هر که خود را کشت، باقی شد به نور لایزال
زانکه در خاموشی دل، میروید اسرار حال
۲۸۶
پای کوبان میروم در سیر شبهای فنا
تا که در آغوش او، بینم ز جان او را رها
۲۸۷
سایهی هر شوق، نقش نور دیدار خداست
لیک آن نوری نماید، کو ز دل باشد جداست
۲۸۸
قاصد شبهای اشک، روز وصل آورده است
زانکه هر شبنم به صبحی در درون آورده است
۲۸۹
عشق آمد، سینه شد گلزار نور و آسمان
رفت از دل تیرگی، آمد درونم آن نشان
۲۹۰
هر که یکبار از خودش بیرون رود در خلوتی
میچشد طعم حضور دوست در بینقطهگی
۲۹۱
در دلم افتاد شوقی، بیجهت، بیواسطه
گفتمش: «یارا! بیا»، گفتا: «منم بیواسطه!»
۲۹۲
گفتمش: «بینی مرا؟» گفتا: «تو را من دیدهام»
گفتمش: «بشناسیام؟» گفتا: «تو را من چیدهام»
۲۹۳
پس چه حاجت کز خدا چیزی بخواهی روز و شب؟
او خودش نزدیکتر از ریشهی جان تا به لب
۲۹۴
دل چو از تاریکیها بگذشت، گردد روشنم
زانکه از ظلمت، رهی شد تا وصالِ جان و تن
۲۹۵
هر که دیدش، جز خودش را بعد آن دیگر ندید
زانکه جز او هر چه باشد، خواب باشد، ناپدید
۲۹۶
گفتمش: «ای جان جانان! در دلم بنشین دمی»
گفت: «تو بنشین به دل، تا من بیایم محرمی»
۲۹۷
بیسبب آن شور آمد در دلم، در نیمهشب
زانکه او بیواسطه با دل زند هر دم ادب
۲۹۸
ای که میخواهی بمانی، راه آن تنها فناست
زانکه آنجا نام و ننگ و نیستی، هر دو خطاست
۲۹۹
دل برآورد از عدم، نغمهی یار از نهان
پس تو هم خاموش باش، تا بشنوی صد داستان
۳۰۰
ساکت و خاشع نشین، تا بشنوی صوت وجود
زانکه این خاموشی از آن سوی عالمهاست بود
تهیه و تنظیم
دکتر علی رجالی