رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

به سایت شخصی اینجانب مراجعه شود
alirejali.ir

بایگانی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

منظومه نامه های نهج البلاغه

فهرست مطالب

پیش گفتار

مقدمه

فصل اول: نامه های حضرت علی(ع)

۱.نامه ای به ابوذر

۲.نامه ای به ابوموسی اشعری 

۳.نامه ای به معاویه

۴.نامه ای به اشعث

۵.نامه ای به عمرو بن عاص 

۶.نامه ای به سلمان فارسی 

۷.نامه ای به کمیل بن زیاد 

۸.نامه ای به مالک اشتر نخعی

۹.نامه ای به عثمان بن حنیف 

فصل دوم: نامه به کارگزاران

۱.نامه ای به والی مدینه

۲.نامه ای به امام حسن(ع)

۳.نامه ای به شریح قاضی 

۴.نامه ای به جریر بن عبدالله 

۵.نامه ای به  فرزندان 



 

 

 

پیش گفتار

سپاس و ستایش خدای را که آسمان‌ها و زمین را آفرید و نور هدایت را در دل‌های مؤمنان فروزان ساخت، و بر محمد مصطفی، پیامبر مهربانی و رحمت، درود فرستاد، و بر وصیّ او، علی مرتضی، درود بی‌پایان و سلام جاودان باد، که در حقایق، چراغ روشن و در عدالت، کوه استوار است.

اینک قلم به دست گرفته‌ایم تا نامه‌های نورانی آن امام همام را که همانا مژده‌ی هدایت و چراغ راه سالکان است، به نظم و نثر بازتاب دهیم؛ نامه‌هایی که در هر جمله‌ی آن، پند و عبرت، زهد و پرهیز، دنیا و آخرت، و عشق به حق و ولایت موج می‌زند.

نامه‌های علی علیه‌السلام، نه تنها نصیحتی است به یاران و نزدیکان، بلکه آیینه‌ای است که در آن، حقایق آسمانی و سرگذشت دنیوی همگان نمایان می‌شود؛ دنیا چون گذرگاهی کوتاه و فریبنده، و آخرت چون بارگاهی بلند و استوار. در این نامه‌ها، هر که با دیده‌ی دل بنگرد، به راز هستی پی برد و راه رستگاری خویش را یافت.

منظومه‌ی حاضر، کوششی است در راه بازآفرینی این نامه‌ها در قالب حماسه‌ی مثنوی، تا ریتم و آهنگ کلام، و طنین پیام امام، بر جان شنونده و خواننده اثر کند. سه بخش این منظومه، نشان از سیر و سلوک انسانی دارد: نخست فریب‌های دنیا و هشدار نسبت به ناپایداری آن، دوم راه رهایی و پرورش جان به مدد یاد خدا و عمل صالح، و سوم نتیجه‌گیری و تأکید بر یاد مرگ و ولایت اهل‌بیت.

باشد که این اوراق، چراغی در ظلمت زمانه گردد، و دلی را بیدار سازد و جان سالکی را ره‌نماید. و خواننده با جان و دل دریابد که تنها راه نجات، پیروی از حق و ولایت است، و هر که بدان پای بند باشد، در سرای آخرت آرام گیرد و در سایه‌ی رحمت الهی مأوا یابد.

مقدمه

سپاس بی‌کران خدای را که آسمان و زمین بیافرید و چراغ عقل در جان آدمیان برافروخت، تا راه تاریک جهان بر ایشان روشن گردد. درود بی‌پایان بر محمد مصطفی، برگزیده‌ی آسمان‌ها، و بر وصی او علی مرتضی، که دریاهای حکمت از کلامش خروشنده است و کوه‌های معرفت از نظرش استوار.

بدان که دنیا چون سایه‌ای گذران است و عمر آدمی چو برق جهنده. هر که به او دل بندد، در فریب افتد؛ و هر که به او پشت کند و به آخرت نگرد، به آرام جاوید رسد. پس حکمت علوی، مشعل رهروان است و وصایای او کلید رستگاری.

از جمله نامه‌هایی که از آن امام همام روایت است، نصیحتی است به یار راستین خویش، سلمان پاک‌نهاد. نامه‌ای که چون آینه است؛ در آن دنیا به ناپایداری باز نموده، و آخرت به روشنی ستوده. در آن از تقوا و یاد خدا سخن رانده، و از ولایت و محبت اهل‌بیت یاد فرموده است.

اکنون این کمترین بنده، با قلمی ناتوان، کوشیده است که مضامین آن نامه‌ی نورانی را در قالب سی بیت مثنوی حماسی–عرفانی باز گوید؛ تا جان خواننده به باده‌ی علوی سیراب گردد و دل سالک به نسیم هدایت آرام پذیرد.

باشد که این اوراق، چراغی گردد در ظلمت ایام، و ره‌نمایی برای طالبان حق، و توشه‌ای اندک برای فردای بی‌زوال.

 

 

 

 

 

بخش اول


 نامه‌ای به ابوذر
 
 
به نام خدای بصیر و علیم
خدای رحیم و خدای حکیم 
 
 

سر آغاز هستی و نوری عظیم
خداوند جان و خدای قدیم
 
 
ستایش خدایی که دارد جلال
که بر بنده بخشد طریق وصال
 
 

درود خدا بر رسول امین
که روشنگر راه اهل یقین
 
 
علی آن امام همایون‌نژاد
امام هدایت، ورا عدل و داد
 
 
به یار وفادار و مخلص، غیور
بیان کرد حق را، پیامی چو نور
 
 
ابوذر ، وفادار و یار نبی است
سزاوار مهر و شفیق علی است 
 
 
به روی ستمگر، خروشید نور
تحمل نکردی خلافت، به زور
 
 
 
به گردنکشان، برکشیدی فغان
به غاصبکران، برنمودی بیان
 
 
زمانه به بیداد بردت ز راه
خدا در غریبی تو را تکیه‌گاه
 
 
رَبَذه بود جای تبعیدِ او
به محراب دل می کند گفتگو

نه یار و نه همدم ورا در کنار
خدای بزرگ است جان را قرار
 
 
 
 
 
گروهی تو را بدرقه کرد یار
چو مولا علی، با دلی بی قرار
 
 
چنین گفت: ای یار حق‌جوی ما
چراغ سحرگاه دلجوی ما
 
 
تو بر ظلم چون آتشی شعله‌ور
تو آزادی و زاهدی ، دادگر
 
 
امیدت به غیر از خداوند نیست
که بی‌او کسی را توانمند نیست
 
 
 کسانی که بر تو ستم کرده‌اند
 که انصاف حق را ز دل برده اند
 
 
جهان جز سرابی فریبنده نیست
کسی را در آن پای پاینده نیست
 
 
علی گفت: دنیا چو سایه روان
رود همچو بادی به سرعت هر آن
 
 
ابوذر! به یاد ابد زنده باش
به نور حقیقت دل آکنده باش
 
 

 به همره نکو یار خود برگزین
که همره بود مایه‌ی عقل و دین
 
 
یکی یار بد، صد بلا آوَرَد
که از تو دل و دین به یغما بَرَد
 
 
 
بود یار بد، فتنه‌ی روزگار
گشاید به رویت گنه بی‌شمار
 
 
بگفتا علی این سخن را نکو
که نیکو سخن، ره برد سوی او
 
 
که راه خدا را تو بر خود گزین
رساند تو را تا به عرش برین
 
 
سکوت است داروی هر درد و رنج
به خاموشی آید دل از کینه گنج
 
 
بدان کاین جهان رفتنی بیش نیست
به جز او کسی همدم خویش نیست
 
 
چه نیکوست آن کس که پاکیزه زیست
که جز راه تقوا به دل، راه نیست
 
 
 
چنان زی که گویی فنا در تو نیست
چنان کن که یزدان جدا در تو نیست
 
 
 
 
 
 
 
رجالی" که دنیا سرایی گذر
نه جای قرار است در این سفر

بخش دوم

 

  نامه ای به ابو موسی اشعری
 
به نام خداوند دانای راز
خداوند روز و شب و بی نیاز
 
 
ستایش مر او را که بخشنده است
دل روشن از مهر او زنده است
 
 
ز او شد جهان را صفا و جمال
 که جان را فزاید کمال و وصال
 
 
سپاس از خدای جهان‌آفرین
که با حق بود یاور اهل دین
 
 
علی  دست حق است و انکار نیست
که راه هدایت جز او یار نیست
 
 
کنون نامه‌ای سخت و آتش‌فشان
ببارد شرر بر دل بدگمان
 
 
یکی نامه شد سوی قاضی شهر
به هشدار ظلم و به انکار دهر
 
 
 
بداده علی اشعری را پیام
ز مکر و ز کینه چو تندر به دام
 
 
ندای جهاد است و جنگ و نبرد
زمان قیام است و درک و خرد

 

نه راه رهایی، نه جای گریز
 نه جایی برای نشست و ستیز
 
 
مپندار این کار آسان بود
که باطل ز دینت گریزان بود
 
 
یقین دان که حق است با مومنین
که ناحق بود دشمن مسلمین
 
 
مرا باک نی از ستمکارها
ز کفر و ضلالت ، ز پیکارها
 
 
 که حق با من است و مرا یاور است
خدای عظیم است و او داور است
 
 
 
 چنین گفت مولای دین مرتضی
ولی خدا در زمین و سما
 
 
 به مردی که در کوفه شد نامور
 ولی سست و بی‌همت و بی‌ظفر
 
 
 اگر یاری حق کنی هر زمان
بمانی به تاریخ، در هر مکان
 
 
 
اگر با منی در رضای خدا
بمانی چو مردان حق‌آشنا
 
 
منم آن علی، شیر میدان دین
 که با حق بمانم، به تیغ و یقین
 
 
چراغ هدایت، فروزان منم
کلام خدا، راه و میزان منم  
 
 
 
 
چو حق با من است و مرا رهنماست
 چه ترسم ز دشمن ، که او بی حیاست
 
 
نصیحت به تو کردم از بطن جان
مشو غافل از حضرت مستعان
 
 
 
تو را با وفا خواندم و مرد راه
 مبادا کنی با عدو اشتباه
 
 
که فردا نماند جز اعمال تو
جز ایمان و تقوا و آمال تو
 
 
 
منم آن که تیغش به عدل است راست
به حق، با ستمکار، پیکار خواست
 
 
 
به حق زنده‌ام، با حقم جاودان
 نترسم ز دنیا و جور زمان
 
 
علی گفت: من با خدایم قرین
نترسم ز دشمن، نه از کافرین
 
 
درود خدا بر ره حق‌پرست
 که با حق بماند، ندارد شکست
 
 
علی گفت و ختم سخن کرد راست
که باطل فرو می‌رود، حق بقاست
 
 
" رجالی"، قیامت ، چو محشر رسد
حساب عمل پیش داور رسد

بخش سوم

 

  نامه ای به معاویه
 
 
به نام خدایی که بخشنده است
که نورش به جان‌ها فزاینده است
 
 
خدایی که بر جان دهد روشنی
دل اهل معنا بود مَأمنی
 
 
خدایی که بنمود راه حیات
به جان‌ها برافروخت نور نجات
 
 
سپاسش که جان را صفا می‌دهد
به دل نور ایمان جلا می‌دهد
 
 
وصیِّ رسول و ولیِّ جهان
که نورش درخشید بر مؤمنان
 
 
 
 
خداوند احمد، رسول امین
فرستاد بر خلق نوری مبین
 
 
پس از احمد آمد علی، رهنما
که جانش فدا شد به راه خدا
 
 
پس از قتل عثمان حکومت سزاست
به درگاه حیدر چه شور و صفاست

چو بیعت به دست علی شد تمام
صفا بر دل آمد ز عهد و دوام
 
 
ندیدند کس را سزاوارتر
ز مولای مؤمن، وفادارتر
 
 
که عدلش دل خلق روشن نمود
به تدبیر او مُلک ایمن نمود
 
 
علی را به بیعت همه دل سپرد
جهان در ره حق، به وحدت ببرد
 
 
معاویه را عهد و پیمان نبود
به دین خدا هیچ ایمان نبود
 
 
گمان برده‌ای شام، از آن توست
که دنیا خیال است و خسران توست
 
 
ندانی که این تاج و تخت و کلاه
به زودی شود بر تو اسباب آه
 
 
خلافت به فضل و به ایمان توست
نه ارث قبیله نه از آن توست
 
 
امامت به فرمان و اذن خداست
به رأی مسلمان، حکومت رواست
 
 
نه با مال حاصل شود این مقام
نه با تیغ گردد کمال و تمام
 
 
چو عهد ولایت به دوش آمدش
به بیعت، ره حق سروش آمدش
 
 
تو هم یک نفـر زین جماعت شوی
به بیعت درآی و به طاعت شوی
 
 
تو خود را مکن از خلایق جدا
که پایان کار جدایی فنا
 
 
بدان بیعتت باعث وحدت است
نگردد خلل در من و ذلت است
 
 
تو دانی که امت برای کمال
مرا برگزیدند در این جدال
 
 
 نه دنیا بماند، نه این پادشاه
نه قدرت بماند، نه شام سیاه
 
 
نه شاهی بماند، نه این اعتبار
نه آن قدرت و لشکر و اقتدار
 
منم حجت حق، امام زمان
که با من بُوَد دین حق جاودان
 
 
خدا داد این عهد بر دوش من
که باشم به دین رهبر انجمن

 
 

منم حجت حق، وصی نبی
که با من بماند ره معنوی
 
 
پس امروز بیعت کنی، رستگار
وگرنه شوی خوار فردای کار
 
به دنیا " رجالی" چرا ناتوان؟

که باطل بُوَد همچو باد خزان

بخش چهارم


نامه ای به اشعث
 
به نام خدایی که بخشد توان
که بی او نباشد بقا در جهان
 
 
خدایی که بر خلق، رحمت گشود
به هر جان و دل نور حکمت فزود
 
 
ستایش خداوند جان را سزاست
که یادش شفای دلِ مبتلاست
 
 
علی، آن امام صفا و یقین
که شد مقتدای همه مؤمنین
 
 
وصیِّ نبی، شیر حق، مرتضاست
که عدلش چراغ ره اولیاست
 
 
نوشت آن امام رهِ حق‌ مدار
به اشعث، که شد والیِ آن دیار
 
 
 امانت بُوَد این ولایت تمام
نه سرمایه‌ی جاه و کبر و مقام 
 
 
مبادا کنی بر خلایق جفا
که برگیرد از خاک، ظلمت‌سرا

 
 
نه جان را بماند صفا و نوا
نه دل را بماند امید و وفا
 
 
که این خانه‌ی ظلم و جور و شرار
ندارد دوامی ، در این روزگار
 
 
به چشم پدر بین خلایق نگار
گروهی برادر، گروهی چو یار
 
 
 چو آیینه شو در درون و برون
که بی‌عیب گردد ز تو هر فسون
 
 
نگاه خلایق به امثال توست
به کردار و رفتار و اعمال توست
 
 
 اگر ره به باطل کنی آشکار
 شود دین و دنیا همه نابکار
 
 
تو را بهر خدمت امانت دهند
نه بهر طمع، جاه و شوکت دهند
 
 
 مبادا که غافل شوی از خدا
که جز او نیابی به دل آشنا
 
 
 
 به روزی که گیرند آن جان تو
نه قدرت بماند، نه فرمان تو
 
 
 تو ماندی و اعمال و کردار تو
کتاب خدا گشته معیار تو
 
 
مبادا شتابان شوی در امور
که باشد پشیمانیت در عبور
 
 
تو در راه عدل و صفا ره سپار
که یاری رساند تو را کردگار
 
 
لذا از عدالت تو غافل مشو
به دنیا و زرقش تو مایل مشو
 
 
جهان زود گردد به پایان کار
مبادا بمانی به غفلت دچار
 
 
مبادا که بینی به چشم غرور
که ماند تو را ملک و تاج و سرور
 
 
از این پس تو را بر رعیّت نظر
چو خورشید تابان، چو مهر پدر
 

 
اگر در ره حق کنی عدل و داد
خدا بر تو لطفی دو چندان نهاد
 
مبادا که بینی به چشم هوس
که این تخت و این جاه ماند به کس
 
 
به هر کار باید نظر بر خدا
که او پادشاه است و ما را وفا
 
 
به یاد ابد باش و فردای دین
که پاداش گیرد دلِ پاک‌بین
 
 
 
 
 به هر کار باید خرد پیشه کرد
هماره به هر کار. اندیشه کرد
 
 
 
 
به دنیا مشو غافل از عدل و داد
که یاد تو ماند "رجالی"‌ به یاد

بخش پنجم


 نامه‌ای به  عمروبن  عاص
 
 
به نام خدایی که بخشد امید
ز رحمت بر افروخت دل را نوید

 
ستایش سزاوار پروردگار
که او آفریننده‌ی روزگار
 
 
سپاسم بر او کز ازل تا ابد
به هر دل صفا و به هر جان مدد
 
 
محمد، رسول و امین خداست
 هدایتگر خلق و جان را صفاست
 
 
کتابش چراغ ره آدمی‌ست
کلامش به دل قوت و مرهمی‌ست
 
 
وصیّش علی، آن امام هدا
که بخشد دل و جان، امید و صفا
 
 
امیر شجاعت، امام یقین
که بر حق بُوَد رهبر مؤمنین
 
 
کنون نامه‌ای شد ز دل آشکار
خطابش به عمروست، مردی سوار

همان عمرو کز حیله شد نامدار
ولی راه باطل ورا اختیار
 
 
تو ای مرد دنیا، بدین گوش دار
سخن بشنو از بنده ی کردگار
 
 
شنیدم که دین را فدا کرده ای
 برای دل و جان رها کرده ای
 
 
که دینت فدای هوای تو گشت
خسارت دو عالم سزای تو گشت
 
 
به دنبال آن مرد نا لایقی
که بد نام و بد کار، چون فاسقی
 
 
معاویه کز باطل آراست کار
چو ماری است بنشسته در رهگذار
 
 
مرا نامه‌ای سوی تو شد روان
که دانی حقیقت در این داستان
 
 
بدانی که دنیا وفا بر نداشت
کسی کو بدو تکیه زد، جان گذاشت
 
 
به آتش زدی جان و ایمان خود
به یغما زدی عشق یزدان خود
 
 
ز دنیا چه ماند؟ جز اندوه و غم
که گیرد دل از مهر و از بیم هم
 
 
تو عمرو! بدان باطل، آخر فناست
 ره باطل آخر به دوزخ سراست
 
 
تو دنبال آن مرد خونخواره‌ای
که در ظلم و بیداد، بدکاره ای
 
 
 نه دنیا برایت بماند، نه دین
نه عز و مقام و نه تاج و نگین
 
 
چو با باطل آمیخت ر وح و روان
برون شد صفای دل و عقل و جان
 
 
اگر با من و با حق آیی به راه
نجاتت رسد از عذاب و تباه
 
 
بدان کاین همه مال دنیای دون
چو خوابی‌ست بر مردم بی‌سکون
 
 
نه دنیا دهد عزّ و حرمت به تو
نه دینت رساند کرامت به تو
 
 
اگر حق بگیری، رها می شوی
ز آتش، ز فتنه ، جدا می شوی
 
 
مرا این سخن نامه‌ای شد به تو
نویدی زِ حق، مژده‌ای شد به تو
 
 
بدان کاین جهان جای فانی بُوَد
که جز رنج و محنت نشانی بُوَد
 
 
نه دینت بماند، نه دنیای تو
نه ماند صفایی به سیمای تو
 
 
به دنبال باطل " رجالی" مرو
به دنبال جهل و ظلالی مرو

بخش ششم

 

 نامه ای به سلمان فارسی

به نام خدایی که آرد پدید
به هر دل صفا و به هر لب نوید
 
 
به نام خدای بزرگ و عظیم
که جان را چراغ و خرد را حکیم

 
ستایش مر او را سزاوار باد
که دل را به نور یقین یاد داد

 
محمد، رسول خدای جلیل
چراغ هدایت، شفیع و دلیل

 
وصیّش علی، شیر حق، مرتضی
که جان را دهد نور و دل را صفا

 
بگفتا به سلمان، حکیم صبور
سخن‌ از سعادت، ز دریای نور
 
 
چنین گفت مولا به یار وفا
که با حق بمان و دلت باخدا
 
 

 
تو سلمان! ز دنیای دون کن حذر
که ایمن نماند کسی از خطر

 
جهانا! تو چون مار، خوش خط و خال
که  ما را ز نیشت نیاید مجال
 

فریبی خلایق به کوی و گذر
به ظاهر لطیفی، به باطن خطر

 
مبادا که مغرور گردی ز مال
که آرد به جانت عذاب و وبال
 
 
مبادا فریبی ز کاخ و غلام
که گردد سرانجام جز درد و دام
 
 
 
ببر دل ز غم‌های عالم به جان
که آن رهزن جان بود بی‌امان
 
 
 
تو دانی که روزی ز این خاکدان
روی سوی جنت، دلی شادمان
 
 
تو با دیده‌ی عقل بنگر جهان 
نبینی در آن جز سراب و فغان
 
 
اگر دل به آن بسته‌ای، باز کن
 ز بند هوا، رسته‌ای، ساز کن
 
 
 مکن دل به دنیا، به نقش و نگار
 که آن جز سرابی ندارد به بار

 
 
 
 
 
یکی را دهد ملک و جاه و جلال
دگر روز گیرد ز او این کمال
 
 
مبادا فراموش گردد خدا
 که بی‌او نگردد دلی با صفا
 
 
 
به ذکرش دل و جان خود زنده کن
زهر غم رها شو، دلت بنده کن
 
 
به تقواست راه سعادت تمام
 به پرهیز گردد دلت شادکام
 
 
مبادا که غافل شوی از حساب
که در پیش باشد، قیامت، عذاب
 
 
در آن روز تنها عمل یاور است
گواهی که بر لوح دل حاضر است
 
 
به تقوا تو را قلعه‌ای ایمن است
 به پرهیز دل خانه‌ی روشن است
 
 
علی آن امامِ خرد، عدل و نور
که یاران بنوشند شربی طهور
 
 
 
هر آنکس که با آل احمد بماند
به دل رحمت و عشق یزدان رساند
 
 
 مدارای با خلق آیین ماست
 که آن رسم پاک نبی مصطفاست
 
 
مبادا ز رحمت شوی ناامید
که هر بنده را حکمت حق رسید
 
 
به هر دم بگو یا الهی مرا
 ببخشا ز تقصیر و جرم و خطا
 
 
 
 
که یاد قیامت "رجالی" رواست .
ز هر ظلم و بیداد دل را سزاست

بخش نهم

 

باسمه تعالی
مثنوی نامه ای به کارگزار  بصره(عثمان بن حنیف)
فرازهایی از نهج البلاغه(۹)
 
 
به نام خداوند فضل و کرم
که از فیض او، شد جهان، پر نعم

 
ز یزدان گرفتم توان و صفا
که گردم به اخلاص او آشنا
 
 
بگفتا علی: راوی علم و دین
ز اعماق جان و ز روی یقین
 
 
به عثمان، تو ای کاردار امین
سفارش کنم بر تو فهوای دین
 
 
 
بگویم تو را از ره مصطفی
که او رهبر خلق و دارد صفا
 
 
 تو باید مثال علی باشدت
نه چون اهل لهو و کسی باشدت
 
 
اگر من به نان جو قانع شدم
ز نفس و هوا سخت مانع شدم
 
 
تو هم رهبر خلق باشی چنین
که دنیا بماند چو ماری گزین
 
 
شنیدم که مهمان شدی محفلی
به خوان زر و باده ی غافلی
 
 
چرا بر سر سفره غافلان؟
نشستی چو آئینه ی در میان
 
 
ندیدی چرا ماندگانِ در زمین
ز نان خالی است سفره و دل غمین؟
 

ندیدی که درویش بی یار و کس
ندارد پناهی، به جز دادرس 
 
 
تو باید که با مردمان هم‌نشین
نه با اغنیا و نه با دل‌نشین
.
 
اگر سفره ای پر ز نوش و غذاست
کنارش فقیری به رنج و بلاست
 
 
مخور لقمه‌ای کز دل بینواست
که آهش تو را در قیامت جزاست
 
 
جهان صحنه ی بازی و در گذر
کسی با زر و تاج ناید ثمر
 
 
 ز کار شبانان تو را اقتدا
که باشد چو چوپان، ره دین خدا
 
 
به دنیا مکن تکیه ای نامور
که باشد فریب و سرای گذر
 
 
که فردا تو مانی به خاک و غبار
نه چیزی بماند به جا و قرار
 
 
چو خواهی بمانی به پیش خدای
به عدل و به تقوا کنون ره گشای
 
 
بترس از خدای جهان‌آفرین
که داند تو را با دل و با یقین
 
 
چو پنهان کنی خوان و مهمانیت
که فردا کند بر تو رسوائیت
 
 
 
دل خود نهان کن  به راه خدا
برون کن دل از فتنه و کیمیا
 
 
تو ای مرد با صدق و با اعتقاد
به مردم رسان مهر بی‌انتقاد
 
 
مکن با فقیران ستیزی به کار
که نفرینشان گیردت بی‌شمار
 
 
اگر با توانگر شدی هم‌نشین
به مسکین نگر، باش با او قرین
 
 
چه بسیار مردم که با مال و زر
فرو شد به دوزخ به خواری و شر
 
 
 نه اشراف ماند، نه آن باده‌خوار
نه زرین‌سراها، نه آن نامدار
 
 
چو خواهی بمانی به دین خدا
برو با فقیران ره مصطفی
 
 
" رجالی" مرو سوی زرق جهان
که این‌ها وبال دل است و نهان
 فصل دوم

بخش اول


نامه ای به سهل بن حنیف 
 
 
به نام خداوند عشق و خرد
که بر ملک هستی خرد را سزد
 
 
خدائی که بنمود گیتی به نور
ز لطفش جهان پر ز فیض و سرور

 
ستایش کنم آن خدای کریم
که بخشد به دل‌ها صفایی عظیم
 
 
کنون قصه‌ای گویمت پر بها
ز گفتار مولای دین و وفا
 
 
علی آن امام همام و شجاع
که در راه حق بود و اهل دفاع
 
 
 ز دانش، جهان را فروغی دگر
ز عدلش همه شهر شد پرگهر
 
 
چو گردید حاکم به درخواست حق 
به داد و فضیلت بیافراشت حق
 
 
نهادند دشمن به او کید و مکر
ولی حق نگه داشت او را ز شر
 
 
در آن روزگاران، بشارت نمود
به سهل نصارا وصیت نمود
 
 
 که‌ای والی متقی و امین
فروغ تو شد مایه‌ی عز دین
 

به دستت سپردم بلادی کبیر
که جمعی به نیرنگ و جمعی بصیر
 
 
مدینه سرای رسول خدا
مکانی مقدس ز عشق و وفا
 
 
چو آگه شود نور حق مرتضی
که دشمن کند فتنه ای را به پا
 
 
بگفتا به سهل نصارا چنین
که دشمن بود خود سر و در کمین
 
 
شنیدم که جمعی ز راه وفا
رها کرده‌اند، عهد حق را، جفا
 
 
روان سوی شام و خدا را رها
 به سودای زر رفته اند و بلا
 
 
 
 
نگردد تو را ترک شهر و دیار
کدورت به جان و شوی بی قرار
 
 
تو بر حق بمان و خدا را سزاست
جهان در کف و در ید کبریاست
 
 
به حق گر بمانی خدا با تو است
که فتح و ظفر در رضا با تو است
 
 
 
هماره بدان این جهان فانی است
سراب است و بی‌ارزش و آنی است
 
 
صبوری کن ای مرد میدان حق
که صبر است سررشته‌ی جان حق
 
 
 
مبادا ز دشمن تو غم بر دلت
که یاری حق قدرت و منزلت
 
 
هرآن کس که باشد به حق استوار
بهشتی شود، جاودان یادگار
 
 
به صبر و یقین باش مرد وفا
که این است راه نبی و خدا
 
 
به دنیا مبندید دل، ای حکیم
که دنیا فریبد به صد ناز و سیم
 
 
تو را با خدا یار و یاور بسی است
به حق، نصرت و فتح، با تو کسی است
 
 
تو مردی ز اصحاب بدر و وفا
که یارت خدا هست تا انتها
 
 
مدینه به عدلت شود پایدار
که باشی تو بر دین حق رهگذار
 
 
تو ای مرد با عدل و ایمان و صبر
بمان بر ره حق چو دریاست جبر
 
 
چه  مردان " رجالی" که دنیا گرفت
ولی جانشان را ز تقوا گرفت

بخش دوم

 

 نامه ای به امام حسن(ع)

 
 
به نام خداوند مُلک و سپهر
که او داده بر هر دلی نورِ مهر
 
 
 
خدایی که جان را ز حکمت سرود
ز دریای رحمت گهرها فزود
 

 
ستایم خداوند روح و روان
که بخشد به عالم حیات و توان
 
 
 
بگفتا علی بر حسن این سخن
پس از رنج صفّین و شور و مَحَن
 
 
که ای نور چشمم، امامِ هُدی
به راه خدا کن رهِ اقتدا
 
 
 
 
منم بنده‌ای خسته از روزگار
به فرزند گویم سخن یادگار
 
 
به ظاهر گران و به باطن گُهر
که باشد چراغ ره اندر سحر
 
 
من آن دل‌شکسته به پایان راه
به دور از ریا و جفا و گناه
 
 
که در عمر خود دیده‌ام روزگار
پر از فتنه و رنج و پر کارزار
 
 
به پایان رسیده مرا عمر و جان
نهان گشته در سینه راز جهان
 
 
به فرزند گویم پیام وفا
که گیرد ره حق، طریق خدا
 

جهانت پر از آرزوهای خام
که راهت نماید سرابی به کام
 
 
شنو ای پسر، راه یزدان  تو راست
که جانت اسیر دل  و فتنه هاست
 
 
به فرزند گویم ز صدق و صفا
که ره جوید او تا به حق و رضا
 
 
من آن دیده ام رنج دوران بسی 
تو ای جان من، راه یزدان بسی
 
 
پس ای عمر من، زود بیدار شو
ز گرداب غفلت، سبک‌بار شو
 
 
سخن‌های من در دلت جا کند
که ره بر تو تا کوی بالا کند
 
 
جهان یک‌سره پر ز عبرت بود
ولی چشم غافل به حسرت بود
 
 

کجا رفت آن تخت و آن بارگاه؟
کجا رفت آن لشکر و آن سپاه؟
 
 
تو را ای پسر در رهی بی‌قرار
که فردا شوی هم‌چو آنان دچار
 
 
بسا پادشاهان به افسون و مکر
که شد آخر کارشان خاک و قبر
 
 
 
به کاخی که صد پادشه داشت جای
کنون جای گور است و ماتم سرای
 
 
کجا رفت آن باده و بزم و ساز؟
کجا رفت آن بخت و تخت و نیاز؟
 
 
همه رفت و شد خاک تیره به‌جای
نهان گشت در ظلمت و در بلای
 
 
تو ای جان من پند و عبرت از آن
که باشی تو هم در ره امتحان
 
 
به کردار نیکو بپرداز جان
که باقی بماند به روز نهان
 
 
تو ای جان من،چشم دل باز کن
از این تن رها و تو پرواز کن
 
 
اگر بر تو آید عطای جهان
مکن فخر و باشد تو را امتحان
 
 
سخن‌ها " رجالی" به پایان رسید
دل مؤمنان را به تقوا کشید

بخش سوم

 نامه ای به  شریح قاضی

 
به نام خداوند عشق و حضور
جهان شد ز فضلش پر از شور و نور
 
 
 
 خدایی که عالم به فرمان اوست
زمین و فلک چرخ گردان اوست
 
 
 
ستایش مر آن پادشاهی سزاست
که بر خاک، جان را ز حکمت بجاست
 
 
 درود آن رسول امین خدای
که بر دین او زنده شد هر سرای
 
 
کنون نامه‌ای پر ز نور و کلام
که بخشد به قاضی ره اهتمام
 
 
 خطابش شریح است، مرد قضا
که در داوری بود اهل رضا
 
 
علی با بیانی چو تیغ و قلم
به بیداریت خواند، ظلم و ستم
 
 
سخن‌های او، وحی سرمد بود
که جان تو را ره به مقصد بود
 
 
 بگویم کنون شرح آن نامه را
که بنمایدت راه عز و بقا
 
 
 کنون بشنو ازمرتضی این خطاب
که از مهر، جان را دهد فتح باب

بگفتا: شریحا! شنیدم خبر
 خریدی سرایی به سیم و به زر
 
 
چه کردی؟چه دیدی؟ که بر خود ستم
به کاخی که با باد گردد عدم
 
 
 تو را خانه‌ای جز دو گز خاک نیست
در آن گور، جایی به افلاک نیست
 
 
 
گواهان چه سودت دهند آن زمان؟
که جانت رسد بر سر امتحان
 
 
 اگر خانه خواهی، بخر در بهشت
که جاوید باشد، نه ویران و خشت
 
 
 به این کاخ دنیا مکن اعتماد
که چون سایه بگذشت و گردد به باد
 
 
خریدی تو خانه ز مال حلال؟
نمودی به زحمت خود و دان زوال
 
 
که وارث برد بهره‌اش در غیاب
تو باشی به رنج و جواب و عذاب
 
 
 نه ماند به تو، نه به فرزند و زن
نماند به کس جز دو گز پیرهن
 
 
 چه خوش گفت دانا: که دنیا سراب
که نادان ببیند چو کوثر، گلاب
 

جهان پر ز نیرنگ و مکر و فریب
نداند کسی زو سلامت به جیب
 
 
چه سود است خانه، چو دل تیره شد؟
که نفس فریبنده را چیره شد
 
 
شریحا! تو هم در ره امتحان
چرا دل نهادی به دنیا، عیان؟
 
 
 نه ماند به کس زر، نه ماند گهر
به غیر از عمل، هیچ آید ثمر
 
 
عمل خانه ی آخرت می خرد
نه این کاخ دنیا که جانت بَرَد
 
 
 
به تقوا بخر خانه‌ای در جنان
که پاینده باشد تو را در جهان
 
 
 
 بدان خانه‌ای کز دل آید به کار
بود برتر از آن که از خشت بار
 
 
 
قضا عدل یزدان بود بر زمین
نماند عدالت ز اجحاف و کین
 
 
چه نیکوست قاضی که عادل بُود
نه آن کس که بر مال، مایل بُود
 
 
 
 مبادا " رجالی" ز شرم و عتاب
به محشر بمانی بدون جواب

بخش چهارم


نامه ای به جریر بن عبدالله

 
به نام خدایی که جان آفرید
به هر ذره‌ای شور ایمان دمید
 
 
خدایی که بر عرش دارد جمال
ز فرمان او شد جهان در کمال
 
 
ز فضلش جهان پر ز نور و شعور
ز حکمت به دل‌ها رساند حضور
 
 
همان پادشاهی که بر خاک و جان
به عدل و به تقواست صاحب نشان
 
 
ستایش مر او را سزد جاودان
که بر بنده‌اش کرد رحمت عیان
 
 
درود آن رسول خداوند داد
که بر کفر، آیین حق را نهاد
 
 
 
سلام آن وصی نبی، مرتضی
که او بُد امام و ولیّ خدا
 
 
علی آن امام است ، فخر جهان
 به تقواست سرمایه‌ی روح و جان
 
نه شمشیر او جز برای خدا
نه تدبیر او جز رهِ مصطفی

ز مِهرش فقیران پناهی گرفت
ز تیغش ستمگر تباهی گرفت
 
 
به تیغش فرو ریخت کفر و نفاق
به حکمش نشد کس به باطل وفاق
 
 
 
کنون نامه‌ای شد ز دریای جان
برای جریر است در آن زمان
 
 
برو تا رسانی پیام وصی
که او وارث احمد است و نبی
 
 
 
به شامش فرستاد مولا، علی
که بیعت بگیرد ز خصم ولی
 
 
نشسته به شام آن شقی پلید
که جز فتنه نارد به آیین، مزید
 
 
بگو با دلی پر ز نور و صفا
که مولاست تنها امام هُدی

 
 
 
 
چو نامه به کف یافتی ای جریر
بر آن فتنه‌جو عرضه کن ای دلیر
 
 
بگو: بر ستمگر چه خواهی کنی؟
به تقوا نباشی، به جنگ منی
 
 
اطاعت ز فرمان حاکم تو را
نگه دارد از لغزش و فتنه ها
 
 
اگر جنگ خواهی، تو را آتشی است
که آن نفس دون منشا سرکشی است
 
اگر صلح جویی، تو را بهتر است
علی شیر حق مغنی و حیدر است
 
 
اگر جنگ خواهد، شود ذلتش
ولی صلح و بیعت بود حجتش
 
 
 
 
 
اگر با تو آید به دعوی و رای
تو حجّت نمای از کتابِ خدای
 
 
جریر این پیام امام هُدی
برد با دلی پر ز مهر خدا
 
 
عمل گر نکو باشدت در خفا
به آن، سر بلندی به روزِ جزا
 
 
علی عهد خواهد ز صدق و صفا
نه صلحی که گردد بنایش جفا
 
 
جریرا سخن، صاحبش حیدر است
که بر عقل و ایمان، همه داور است
 
 
بگو: ای معاویه! بیدار شو
ز خواب غرورت خبردار شو
 
 
 نه آن تخت ماند ، نه آن تاج زر
نه آن لشکر و نه سپاهِ بشر
 
 
جهان بشنود این پیام جلی
" رجالی" ز گفتار مولای علی

بخش پنجم
نامه ای به فرزندان

 
به نام خدایی که بخشید جان
که جان شد ز انوار او شادمان
 
 
خدایی که بر عرش دارد وقار
به اهل صفا بخشد اسرار یار

 
ستایش مر او را سزا بی‌حدود
که بر بنده‌اش راه رحمت گشود
 
 
درود آن رسول خداوند نور
که آورد بر کفر و ظلمت فتور
 
 
سلام آن امامان اهل یقین
هدایت گر خلق و راه مبین
 
 
علی، آن امامی که دریای نور
ز بخشش فکندست در دل سرور
 
 
وصیت به فرزند دارد چنین
که سازد تو را در جهان بهترین
 
 
ولی در وصیت، به صبر و یقین
پیام خدا را رساند ز دین
 
 
بفرمود: ای جانِ جانان پسر
در این لحظه ها بشنو پند پدر
 
 
شما را وصیت به تقوای حق
به زهد و عبادت، به دریای حق
 
 
سخن حق بگوئید و حق را سزاست
ز باطل به دور و به یزدان تو راست
 
 
به مظلوم یاری نما بی‌دریغ
ستمگر برانداز با عدل و تیغ

 

 

مبادا که غافل شوید از معاد
که فردا حساب است و روزِ جهاد
 
 
جهان، گل‌نمایی‌ست بی‌عطر و بو
که آرد به دل رنج و صد گفت‌وگو
 
 
مبادا به زَینَت فریبی دهد
ز راه حقیقت غریبی دهد
 
 
شما را صبوری وصیت کنم
ره حق و ایمان روایت کنم
 
 
به فرمان حق،  دل به جانان کنید
نه تسلیم ظالم ، نه خسران کنید
 
 
چه حاصل ز کاخی که بر باد شد؟
چه سود از گناهی که فریاد شد؟
 
 
به تقوا شود خانه ای در جنان
که روشن کند جان و دل را چنان
 
 
چو پرهیز، جان را رها می کند
به یاد خدا، دل صفا می‌کند
 
 
علی گفت: دنیا چو زندان ماست
که جنت، به تقوا نمایان ماست
 
مرا این جهان شد به تیغی خراب 
بود زندگانی چو بازی، سراب
 
 
بگفتا: خدا را خدا را نماز
که آن است آیین دین و نیاز
 
 
نماز است ستونی در آئین ما
ره آورد پاکان و میزان ما
 
 

شما را به قرآن سفارش کنم
که بر جان انسان سفارش کنم
 
 
کتاب خدا هست نور و حیات
به جان و به دل می نماید نجات
 
 
بگفتا علی با دلی خون‌فشان
الهی! تویی رحمت بی‌کران
 
 
کنون آخرین پند من بر شما
 به تقوا و ایمان و عدل و صفا
 
 
علی شد شهید ره ایزدی 
که یادش بماند به دل سرمدی
 
 
 
"رجالی" سراید وصیت به نظم
که جان‌ها شود روشن از درک و فهم
 

 
 

 
 
 
 
 
 
 

 
 
 
 
 
 

 
 
 
 
 
 
 
 

 
 
 
 
 

 
 

 

 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 

 


 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 

 
 
 
 
 
 
 


 
 

 
 

 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 

 
 
 
 
 

 
 

 
 
 

 

 
 
 
 

 
 
 
 

 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 

 
 
 
 

 
 
 
 
 

 
 

 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 

 

 
 
 
 
 
 
 
 

 
 


 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 

 

  • ۰۴/۰۶/۰۵
  • علی رجالی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی