باسمه تعالی
مثنوی عشق الهی(۱)
من که میدانم
من که میدانم تنی پوشیدهام، جانم کجاست؟
پس چرا با جسم خاکی، چشم من از جان جداست؟
من یقین دارم که پایانیست در راهِ وجود
عاشقی باید، اگرچه دیر باشد یا که زود
من که میدانم فنا گردد شکوه کائنات
پس چرا دل بستهام بر جلوههای بیثبات؟
عشق من بخشد حیات عالم امکان ز هو
پس چرا خاموش باشم در حضورِ گفتوگو؟
من که دانم رهگذر هستم در این دشت فنا
ای خدا! کی دل سپارم بر سراب پرجفا؟
من که دانستم خدایم در درون سینه هاست
جستوجو بیرون چرا؟ چون روشن از آیینه هاست
دل چو تاریک است، از حق دور گردد بیامان
نورِ ایمان بایدش، تا گردد از ظلمت رهان
من که میدانم جهان آیینهی اندیشههاست
چشم اگر پاک است، عالم جلوهی بیانتهاست
من که بینم تیر غم باریده بر جان و روان
من چرا ننهم بنایی در سرای لامکان؟
من که میدانم مسیر عشق پرخون و فناست
با دلی عاشق روم، گرچه سراسر ابتلاست
چون اجل ناگه رسد با بانگ بیدارِ فنا
بر نَسیم خندهی دنیا نمیبندم رضا
من که میدانم صدای بیدل از جان نیست راست
پس چرا فریاد باشم، گر درونم نیست خواست؟
بانگی از دل میرسد، روشن چو صبحِ آشنا
پس چرا چون شب، خموشم در دلِ این ماجرا؟
من که میدانم حقیقت از تن و صورت جداست
دل چرا آرام گیرد، در دل این چهره هاست؟
نام نیک آخر بماند، گرچه دنیا بیوفاست
ورنه هر نامی به جز نیکی، چو گردی بر هواست
من که دیدم عشق حق بیانتها و بیزوال
باید از دل کند حتی از هوسهای حلال
من که میدانم جمال حق نه در آیینههاست
آنچه بینی در جهان، جز سایهای از دلرباست
من که میدانم ریا گردد وبال عاشقی
دل چرا آلوده گردد در خیال عاشقی
میزند آتش دلت را، گر بود عشق وصال
میکشد در خلوت دل، پردهی جسم و خیال
من که میدانم گناهم بیحد و سنگین بود
داغ آن در جان من ننگین و زهرآگین بود
من یقین دارم که شب پایان پذیرد بیگمان
چون دلی از سوز عشق آتشفشان دارد به جان
من که میدانم شبم بینور گردد ناگهان
مرگ آید بیخبر، بینام و بیاذن و امان
دلسپردن بر وفای این جهان کاریست خام
زندگی خوابیست بیمعنا، گذرگاهی ز دام
تا نماند جان سوزان، غرق اندوه و نیاز
دل سپارم بر بهاری دل پذیر و دلنواز
من که می دانم دلم دنبال یار و جستجوست
در پی معشوق یکتای جهان و گفگوست
عاشقی گر داغ دارد، لذتش جانانه است
مینشیند در دل شب، شعله اش ویرانه است
هر کسی روزی رسد، تا آشنا گردد به عشق
لیک باید پخته گردد، بیریا گردد به عشق
در سکوت شب شنیدم نغمهی از بینوا
گم شو در خود، گر بخواهی جان جانان را، خدا
چشم بگشا، ای دل من! تا ببینی در وجود
آنچه بینام و نشان، آن یار بیحد و حدود
ای که در آفاق میگردی " رجالی"، رو درون
شهر دل را چون بسازی، خانه آید با سکون
سراینده
دکتر علی رجالی
- ۰۴/۰۳/۰۲