رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

به سایت شخصی اینجانب مراجعه شود
alirejali.ir

بایگانی

۱۱۳ مطلب در خرداد ۱۴۰۴ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی
امانت داری

 

چه خوش گفت پیغمبر بی‌ریا
امانت ز مالِ تو گردد جدا

 

 

مگو مال مردم بُوَد بی‌حساب
خیانت بود، دزدی است و عذاب

 

 

نه دنیا بماند نه دین و نه کس
به حق باز گردی، رها کن قفس

 

 

امانت بود نور جان و صفاست
خیانت در آن، داغِ ننگ و بلاست

 


مگو چشم مردم نظاره نبود 

خدا دیده‌بان است، آتش فزود

 

 

مپندار پنهان شدی از نگاه
که کاتـب نویسد ثواب و گناه

 

نه پنهان شود ذره‌ای از حساب
که در کارِ حق نیست جُز احتساب

 

 

امانت بود روح و جان در بدن
که از حق رسیده‌ست، روزی زِ مِن

 

 


امانت، همان گوهر بی‌بدیل
که بی‌آن نمانَد دل و دین قلیل

 

 

امانت، تن و جان و هر دیده‌ای‌ست
که روزی شود باز پس، هر چه هست

 

 


مگو بر من این بار، دشوار بود
که بر دوش انسان، سزاوار بود

 

 

امانت بود حرف و قول و نظر
نه تنها طلا و نه سیم و نه زر

 

 

 

اگر دل تهی شد ز نور خدا
شود دین نمایی، ز ترس و ریا

 

کسی کو خیانت کند در امان
نماند از او جز ملامت نشان

 

ز جان پر بها‌تر بود راستی

رهاند دل از پستی و کاستی

 

 

اگر دل شود صاف و پاک  از خطا
چو آئینه گردد، ز نور  خدا

 

 

کسی کو امانت بدارد به جان
بود نزد مردم عزیز و گران

 

 

نه مال  و نه منصب بود افتخار

 که آید به نزد خدایت به‌ کار

 

 

اگر دل‌سپاری به عهد و وفا
امینی شوی نزد هر آشنا

 

 

اگر مال داری، امانت بُوَد
مکن ظلم بر آن، خیانت بُوَد

 

 

چو زر آوری در کف از مرد و زن
وفا کن به عهد و به پیمان، سخن

 

 

 به‌اندازه‌ی جان نگه‌دار راز 

که حاجت رسد، می‌شود کار ساز

 

 

کسی کو عهد را آسان بشکست

دل عاشق درون شعله بنشست
 

 

 

 

 

درستی و پیمان، شعار تو باد
که باشی عزیز و وقار تو باد

 

اگر از تو پرسند در روز حشر
 چه کردی جوانی و عمرت بشر

 

 

مبادا که باشی خجل، روسیاه

امانت‌نگه دار، در پیشگاه

 

 

نکو آن‌کسی کو به گفتار و کار
امانت نهد همچو گوهر به بار

 

امانت‌چراغی که افروخت جان
که روشن شود با صفا در نهان

 

خیانت نیرزد به تخت و کلاه
که بنیادِ عزت بود صدق و راه

 

 

 

مکن راز مردم، رجالی، عیان
تو مشکن دلی بی‌جهت به زبان

 

 

 

 

سراینده
دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

مثنوی امانت داری

در حال ویرایش

مقدمه

امانت‌داری، یکی از بنیادی‌ترین ارزش‌های اخلاقی در فرهنگ انسانی است که در ادیان، سنت‌ها و ادبیات جوامع مختلف جایگاهی والا دارد. این فضیلت، نه‌تنها ضامن اعتماد و انسجام اجتماعی است، بلکه نماد روشن دیانت، شرافت و مسئولیت‌پذیری انسان است.

در ادبیات فارسی، شاعران بسیاری بر اهمیت امانت‌داری تأکید کرده‌اند؛ زیرا امانت نه فقط مالی، بلکه گاهی معنوی، اخلاقی، علمی یا حتی عاطفی است. این قصیده که با نگاهی عرفانی و اخلاقی به موضوع امانت‌داری پرداخته است، تلاشی است برای بازتاب این ارزش دیرینه از منظر شعر فارسی.

با زبانی موزون و ساختاری کلاسیک، شاعر سعی دارد جان‌مایه‌ی این اصل الهی را در قالبی لطیف و تأثیرگذار به مخاطب منتقل کند؛ تا یادآور شود که:
"امانت‌مداری، نه یک انتخاب، که سبک زیستن مؤمنانه است."

فهرست مطالب

  1. مقدمه ......................................... صفحه 1
  2. قصیده‌ی امانت
      بیت‌های 1 تا 100 ...................... صفحه 2
      بیت‌های 101 تا 200 ................. صفحه 5
  3. نتیجه‌گیری (در صورت تمایل) ....... صفحه 9

امانت چو آمد به دست تو، دار
مبادا ز دستت رسد اندک آزار
اگر خاک بی‌جان امانت‌نگه است
تو از خاک کمتر نباش، ای نگه‌دار
سوار امانت شدی؟ با ادب باش
که بار امانت گران است، هشیار
به وقتش بده باز آن را، که گفتند:
«ادا کن امانت، بمان باوقار»
چو عمرو، خیانت نکرد اندر آن
تو هم راست باش، ای عزیز و فهّام
نگه‌دار راز و نگه‌دار مال
که باشی شریک در اقبال و کام

۱. امانت چو آمد به دست تو، دار
**مبادا ز دستت رسد اندک آزار

۲.** اگر خاک بی‌جان امانت‌نگه است
تو از خاک کمتر نباش، ای نگه‌دار

۳. سوار امانت شدی؟ با ادب باش
که بار امانت گران است، هشیار

۴. به وقتش بده باز آن را، که گفتند:
«ادا کن امانت، بمان باوقار»

۵. چو عمرو، خیانت نکرد اندر آن
تو هم راست باش، ای عزیز و فهّام

۶. نگه‌دار راز و نگه‌دار مال
که باشی شریک در اقبال و کام

۷. اگر مرد دانا و پرهیزگاری
امانت‌نگه باش، نه غارت‌نگاری

۸. مگو مال مردم بود بی‌حساب
که دزد است آن کس که گیرد شتاب

۹. «بپوش» از تو باشد، مبارک تنت
«بکَن» گر شدی، امانت بود منت

۱۰. چو پیغمبر ما چنین گفت راست:
که هر برده‌ای، بایدش داد باز

۱۱. چه دنیا، چه دین، آنچه آمد به دست
دهی باز، گر مرد باشی و رست

۱۲. امانت بماند، شرافت بر اوست
خلافش خیانت بود، عیب و سوست

۱۳. نگو چون کسی چشم بر من نبست
خدا هست بینا، نگه‌دار دست

۱۴. امانت ز جان، با ارزش‌تر است
که دل را به پاکی، ز آن رهبر است

۱۵. چو آیینه‌ای صاف باشد دلت
امانت‌نگه می‌شود حاصلت

۱۶. امانت‌نگه را بود آبرو
که او را پسندند مردم نکو

۱۷. کسی کو امانت دهد از کفش
نماند در این خاک، جز حرفش

۱۸. ز هر مال و منصب اگر بگذری
ز کردار نیکو نمی‌افری

۱۹. اگر دل‌سپاری به عهد و وفا
امانت شوی نزد هر آشنا

۲۰. بود گر چه مال، امانت بدان
نه با آن کنِی ظلم، نه توهین، نه جان

۲۱. چو زر در کف تو نهادند خلق
مبر سست‌عهدی، مشو چون ورق

۲۲. به‌اندازه‌ی جان نگه‌دار راز
که رسوا شدن دارد آخر نیاز

۲۳. کسانی که راز امانت شکستند
به آه ستمدیدگان دل ببستند

۲۴. وفادار باش و درست‌سخن
که باشی عزیزِ همه انجمن

۲۵. اگر از تو پرسند در روز حشر
که دادند چیزی، چه کردی، بشر؟

۲۶. مبادا که شرمنده باشی ز پیش
امانت‌نگه، سرفراز است و ریش

۲۷. نکو باشد آن‌کس که در قول و فعل
امانت نگه دارد از آب و گل

۲۸. ز امانت چراغی بیفروز دل
که گردد دلت روشن و بی‌خلل

۲۹. به صد ملک و دولت نیرزد خیانت
که باید نهاد این بنا بر امانت

۳۰. امانت‌نگه باش، مرد خدا
که باشد امانت، رهِ اولیا

۳۱. کسی کو نهد مهر بر عهد خویش
نشیند به عزّت به بالای بیش

۳۲. چو دستی به سویت نهد اعتماد
تو بشکن امانت، مکن شرم‌زاد

۳۳. نباشد ز دینداری‌ات هیچ سود
اگر در امانت شوی شرم‌آلود

۳۴. نکو باش و چون کوه، پابرجا باش
در این فتنه‌زار زمانه، رها باش

۳۵. بود گرچه دنیا فریبنده است
امانت‌نگه برترین بنده است

۳۶. کسی کو امانت نگه‌دار نیست
اگر عابد است، آنچه دارد، تهی‌ست

۳۷. چه سرمایه‌ای خوش‌تر از راستی؟
چه تاجی بلند از امانت‌گری؟

۳۸. زبانت اگر قول داد، ای رفیق
مبادا کنی آن زبان را عتیق

۳۹. چو گفتی «سپارم»، وفا کن بدان
مکن عذر فردا، مگو از جهان

۴۰. چو دردی رسد از خیانت به خلق
گریبان‌گرت گردد آتش چو دلق

۴۱. تو با مال مردم چو بازی کنی
به آه ستمدیده راضی کنی؟

۴۲. نباشد به جز شرمساری نصیب
ز خیری که باشد به مردم فریب

۴۳. امانت، نه تنهاست مال و گهر
که راز است و قول است و حرفِ دگر

۴۴. یکی راز مردم چو دادی به باد
از آیینه‌ی خویش کردی فساد

۴۵. اگر شمع باشی به بزم صفا
بسوزی، ولی راستی را رها؟

۴۶. جهان را گر آیین امانت نبود
نماند ز فرهنگ و انسان، وجود

۴۷. بزرگان همه در مقام بلند
امانت‌نگه بودند و دلپسند

۴۸. ز لقمان حکیم و ز فرزانگان
شنیدی که بودند صاحب‌بیان؟

۴۹. همه راه رفتند بر صدق و دین
نکردند بازی به مال زمین

۵۰. رسول خدا، آن امین زمان
که پیش از رسالت، امانت‌نشان

۵۱. شنیدی که قریش چون بدگمان
سپردند زرها به آن مهربان؟

۵۲. پس از هجرتش، گفت مرتضی
که این‌ها رسان، ای امین خدا

۵۳. اگر در دل توست شوق نجات
امانت‌نگه دار و بردار ذات

۵۴. به عهد و امانت، دهد اعتبار
کسی کو بود مؤمن و بردبار

۵۵. نماند دروغ‌زن از روزگار
که رسوا شود با دروغ و غبار

۵۶. بترس از دعای دل بی‌کسان
که آتش شود آن میان آسمان

۵۷. چو مردم به تو روی آوردگار
مبادا خیانت کنی آشکار

۵۸. چه پیر و چه برنا، چه شاه و چه عام
امانت یکی‌ست و دارد مقام

۵۹. مکن با دل خویش حیله و فن
که فاش آید آخر، چو آید سخن

۶۰. کسی کو به یک راز خیبر شکست
به درگاه وجدان نگیرد نشست

۶۱. مبادا که آیی به دنیا و بس
نمانی ز خود جز خیانت و خس

۶۲. تو باید به آیین حق پا نهی
اگر مرد راستی، بی‌گهی

۶۳. امانت بود مایه‌ی مردمی
مبادا کنی عذر و بی‌شرمی

۶۴. چو بی‌شرم باشی، چه دانی ز درد؟
چه دانی ز زخم دل آنکه رَرد؟

۶۵. به چشم زمانه، تو آیینه باش
نه چون دود و تاریکی و اشتباه

۶۶. چو در سینه‌ات نور ایمان درخش
امانت‌نگه دار و با نفس جنگ

۶۷. ز دزدی چه ماند به‌جز ننگ و شرم؟
ز خوبی، بماند شرف تا ابد گرم

۶۸. کسانی که هستند سرآمدان
همه پاسدار امانت‌ستان

۶۹. چو دانش‌وران، راست‌کار آمدند
به عهد و امانت دگرگونه بند

۷۰. اگر حاکمی، حافظ حق بمان
مکن در امانت، دغل، بدگمان

۷۱. چو دستی به بیت‌المالی رسید
تو آتش مکن، آبرویی برید

۷۲. بترس از خدای که داند نهان
که با بندگانش بود مهربان

۷۳. ولی گر ستم دید از ما کسی
شود آن دعایش، بلای بسی

۷۴. امانت نگو چیز کوچک بود
که زان قطره‌قطره، شود رود و رود

۷۵. ز مال یتیمان مکن بهره‌ور
که آن شعله گردد به خاکِ سر

۷۶. چه بسیار بودند گردن‌کشان
که با مال مردم شدند نیم‌جان

۷۷. ولی آن‌که دل را به راستی بست
به صد ملک دنیا، نهد پای پست

۷۸. امانت بود آیه‌ای از نبی
که بگرفت از آن خویش را مرحبی

۷۹. ز حیدر شنیدی که فرمود: «نیز
مکن با امانت خیانت، عزیز»

۸۰. شب قدر اگر صد رکوعی کنی
ولی راز مردم فروشی، چه نی؟

۸۱. عبادت همان است با راستی
نه با هر خیالی و خودخواستی

۸۲. چه خوش گفت سعدی که: «راست آمد آن
که بی‌راستی نیست در آسمان»

۸۳. اگر مرد دانا شوی در نظر
بود شرط اول، امانت‌نگر

۸۴. ز گفتار تا کردگار و سرود
امانت بود ریشه‌ی تار و پود

۸۵. چه شب‌ها که آه یتیمی رسید
به درگاه عدلی، دل از جا کشید

۸۶. تو آن آه را در دل خود ببین
که شاید شود آتشی بر زمین

۸۷. امانت نکو دار، گر عاقلی
که با آن شوی در جهان، فاضلی

۸۸. چو رفتی ز دنیا، بماند نشان
نه زر، نه زبان، جز صفای امان

۸۹. چو روزی رسد روز وزن عمل
چه داری به جز نام نیک از قبل؟

۹۰. چو باشی امین، نزد خلق و خدای
کنی راه کعبه ز دل‌ها گشای

۹۱. نه شرط است تنها نماز و صلات
اگر با امانت نباشی ثبات

۹۲. شرافت به گفتار نیکو نبود
امانت، نشان شرافت نمود

۹۳. به فرزند خود یاد ده راستی
که آن گنج باشد به هر کاشتی

۹۴. چو آیینه‌وار امانت‌نگه
شوی در جهان از همه بی‌گزند

۹۵. نخواهی پشیمان شوی روز مرگ
اگر با امانت شوی گرم و گرم

۹۶. چه خوش‌بوی گردد گل صدق و دین
در آن باغ اگر هست، بی‌دغدغه بین

۹۷. نهان‌خانه دل اگر پاک شد
امانت در آن خانه خوش‌درخش شد

۹۸. کسانی که با جان امانت‌ورند
به یزدان و خلق، دل‌آورند

۹۹. چنین گفت شاعر به آیینه‌دل
امانت نگه دار، در هر محل

۱۰۰. تو را ز این قصیده همین بس پیام
که باشی امین، در عمل بی‌ملام

به مردم امانت نکو باز ده
مکن حیله، تقلب و نیرنگ و ره

۱۰۱. ز دنیا مبر رخت با قلب بد
که در کاروان، نیست جا از حسد

۱۰۲. نکو مرد آن است کو با صفاست
امانت‌نگه، پاک‌دل، بی‌ریاست

۱۰۳. به هر جا که باشی، خدا با تو هست
نگه‌دار پیمان، مباش از شکست

۱۰۴. زمین گر فریبد، فریبش مگیر
چو آیینه باش و نتاب از مسیر

۱۰۵. چه سودت ز مال حرام و غریب
که گردد سرانجامت آتش و سیب؟

۱۰۶. درونت اگر صاف باشد چو آب
نباشد به دل کینه، نیرنگ و خواب

۱۰۷. اگر راه دین را امینان برند
به گیتی، به فردوس، آنان برند

۱۰۸. به اخلاق نیکو، برآیی بلند
نه با دوز و کلک و نه با بند بند

۱۰۹. یکی راز مردم، چو آمد به تو
مگو هیچ با کس، نه با هر که خو

۱۱۰. خیانت در آن راز، چون تیر زهر
شود بر روانت، چنان خنجر نحر

۱۱۱. اگر حاکمی یا که آموزگار
بباش امین خلق و نیکو شعار

۱۱۲. به طفلان سپاری اگر سرگذشت
مکن در امانت، خیانت به دشت

۱۱۳. اگر عالمی، یا که مرد حساب
به مردم مده فریب و سراب

۱۱۴. کسی را که بینی به راه نیاز
مباشش خسیس و مده زهر راز

۱۱۵. تو را نام نیکو بود تاج سر
مکن لکه بر آن ز حرص و ضرر

۱۱۶. در آیینه‌ی عدل، اگر بنگری
امانت بود جوهر داوری

۱۱۷. به گفتار اگر دل بسپاری، بس است
ولی در عمل هم، امانت، نخست

۱۱۸. چه بسیار بودند مردم‌نواز
که دل برده‌اند از صدور و طراز

۱۱۹. به صد دفتر و علم و حکمت، مبال
اگر بی‌امانی، شود خاک، حال

۱۲۰. تو باید چو کوهی، بلند و ثبوت
که بر دل نشیند ز صدق‌ات سکوت

۱۲۱. زبان در دهان، چون نگینی گران
مزن آن به دروغ و خیانت، جوان

۱۲۲. اگر مرد رندی، نه رندانه باش
امینانه رفتار کن، چابک‌تاش

۱۲۳. به دل گر خدایی‌ست، خلق از تو خوش
وگر نیست، دل‌ها ز دستت، خمش

۱۲۴. تو باشی به فردا، ز کردار خویش
حسابی جدا دار با بار خویش

۱۲۵. چه زیباست نام کسی در جهان
که ماند به صدق و وفا جاودان

۱۲۶. خیانت به مردم، خیانت به خویش
کند دود و آتش به باغ اندیش

۱۲۷. به خود گر کنی ظلم و خاری، چه سود؟
که در آینه، چشم حق می‌گشود

۱۲۸. امانت، چراغ است در کوی جان
که با آن رَود عاشق، اندر امان

۱۲۹. چه مردی‌ست آن‌کس که یابد ثبات
به عهدی که بست از سر صد صدات

۱۳۰. نباشد شرافت، به پوشش و زر
بود در امانت، شرف بیشتر

۱۳۱. چه دل‌ها که با راستی شاد شد
چه دل‌ها ز تقلب، غم‌آباد شد

۱۳۲. اگر نان دهی، نیکویی کم مباد
ولی نیک‌تر آنکه داری جواد

۱۳۳. تو با مال مردم، مدارا بکن
همان‌سان که خواهی تو را ره نکن

۱۳۴. نگو این کمی‌ست و نه قابل است
که آن ذره هم در ترازوی هست

۱۳۵. به محراب دل گر چراغی نهی
ز نور امانت، خدا را شهی

۱۳۶. تو با هر که هستی، یکی‌گونه باش
نه با نیک‌مردم، نه با زشت‌کاش

۱۳۷. چه زیبا بود گر زبانت امین
شود در دلت ریشه‌ی نقش دین

۱۳۸. به فرزند خود یاد ده راستی
که آن گنج باشد به هر کاشتی

۱۳۹. دلی کو بود پاک و بی‌کینه‌خو
شود بستر امن و آیینه‌رو

۱۴۰. به بازار دنیا، خریدار کیست؟
همان‌کس که با راستی دل‌نشست

۱۴۱. امانت‌نگه، دوستِ هر دل شود
مخالف، خیانت‌گر و گِل شود

۱۴۲. اگر راست باشی، سرافرازتر
ز شاهی شوی بر دل مرد و سر

۱۴۳. ز دنیا نخواهی جز اندک توشه
اگر با امانت شوی هم‌نوشه

۱۴۴. کسی کو به نام و نسب ناز کرد
ولی در امانت، خطا ساز کرد

۱۴۵. ندارد شرف، گر چه باشد شریف
اگر دست او باشد آلوده، نیف

۱۴۶. جهان پر ز شور است و غوغای پوچ
تو باش آن‌که را نیست گرگانه دوچ

۱۴۷. اگر دست یاری سوی تو رسید
تو از مهر و پاکی، نشان‌ها دهید

۱۴۸. به مردی بود مرد با عهد خویش
نه با طبل توخالی و بار بیش

۱۴۹. تو گر نام نیکی گذاری به جای
بماند به دل‌ها چو نوری ز رای

۱۵۰. ز من بشنو ای دوست، با جان پاک
امانت‌نگه‌دار و بگذر ز خاک

۱۵۱. بپا دار عهدی که بستی به جان
مکن آن‌چنان که بگرید زمان

۱۵۲. به پیمان شکستن نباشد هنر
بود ننگ و شرم است، آری، ضرر

۱۵۳. اگر راست‌گویی، دلت شادتر
ز زرّ و ز گوهر، تو آزادتر

۱۵۴. به دام فریب و دروغی مرو
که آن راه دوزخ بود، بی‌نَوی

۱۵۵. امانت نه تنها ز مال است و چیز
که گفتار هم هست در حکمِ میز

۱۵۶. چو رازی شنیدی ز دانای دل
مده آن به بازار و غوغای گِل

۱۵۷. خدا را گواهی بگیر از نخست
که در هر امانت، به حق کن درست

۱۵۸. اگر دین‌فروشی به دنیای دون
شوی روسیاه، از صفا واژگون

۱۵۹. مکن ظلم در پرده‌ی نیک‌روی
که آن فتنه گردد چو طوفانِ گوی

۱۶۰. به آیینه‌ی فطرتت بنگر ای دوست
که آنجاست مهر خداوند و اوج‌پوست

۱۶۱. زر و سیم گر هست، نعمت بود
ولیک امانت، کرامت بود

۱۶۲. چو باشی امانت‌نگه، محترم
نباشد تو را خوف ظلم و ستم

۱۶۳. چه زیباست مردی که یاری کند
به باری که بر دوش یاری زند

۱۶۴. دل از حرص دنیا ببر، نیک باش
چو دریای روشن، فروزنده‌فاش

۱۶۵. تو گر دفتری از نکوکار باشی
خداوندِ تو، بی‌نیاز از تلاش

۱۶۶. در این دشت دنیا، تو بذر عمل
بیفشان به راستی و بی‌جدل

۱۶۷. اگر دزدی‌ای مال مردم خوری
ز دست خدا هم نخواهی بری

۱۶۸. زنی یا جوانی، بزرگی و پیر
همه باید این راه باشند سیر

۱۶۹. چه زیباست انسانی اهل وفا
که گوید «امانم!» نه با اغنیا

۱۷۰. مکن خویش را از خیانت غنی
که آن شرمساری‌ست در سرزنی

۱۷۱. کسی کو امانت بدو کرد، زود
مبادا که گردد به غفلت، چو دود

۱۷۲. دل خسته‌ای را اگر هم زنی
بکوش از امانت، جدا نشوی

۱۷۳. به میزان عدل الهی نگر
که آنجا نهان نیست، هر آنچه گذر

۱۷۴. امانت، نه بازی‌ست، نه گفت‌وگو
بلندی‌ست در سینه‌ای بی‌عدو

۱۷۵. تو با پاک‌رفتاری ارجمندی
نه با زرّ و زور و نه با برند

۱۷۶. اگر خلق گویند «امین است او»
به صد پادشاهی، نگین است او

۱۷۷. چه سودی بود گر به مسجد روی
ولی مال مردم بخوری به جوی؟

۱۷۸. امانت به معنی دل‌آرامی است
نه صندوق و دفتر، نه خودخواهی است

۱۷۹. ز مزد و ز رتبه مکن چشم‌داشت
امین باش، اگر شاه باشی، اگر پاش

۱۸۰. اگر نام خود را بلند آورند
ولی در خیانت، سرت بس برند

۱۸۱. تو خود داور خویشتن باش و بس
مبادا شوی فتنه‌ای بی‌نفس

۱۸۲. چه بسیار مردم که بی‌ادعا
شدند از امانت، امامِ وفا

۱۸۳. نه محتاج مدحی، نه در پی ریا
امین باش و یکتا، چو مهرِ خدا

۱۸۴. به میزان وجدان، بسنج آنچه هست
که آن کارنامه‌ست، نه دفتر و دست

۱۸۵. به جایی که حق است، باطل مپوش
که آتش زند آن، به جان و به گوش

۱۸۶. ز فرزند خود، مرد فردا بساز
که با راستی می‌شود پاک‌ساز

۱۸۷. به هم‌خانه‌ات چون به خود اعتماد
مکن خیانت، که آن بُرد باد

۱۸۸. بزرگی به اخلاق نیکو بود
نه آن جامه و تختِ پوشالی‌تود

۱۸۹. نه تنها ز انسان، که از دین خویش
امانت‌نگه دار تا روزِ بیش

۱۹۰. به یاران بگو، راز مردم مگوی
که آن فتنه‌آرد به دل، داغ و گوی

۱۹۱. اگر رهنمایی، به پاکی ببر
نه با فریب و نه با حیله‌گر

۱۹۲. تو را دیده‌اند از درون، مردمان
نگه‌دار چشمی، به جانِ جهان

۱۹۳. هر آن‌کس که شد پاک‌رفتار و زفت
ز نامش نماند به دل‌ها، فقط

۱۹۴. ز کردار نیکو، بماند نشان
نه از سیم و زر، نه ز تازی‌زبان

۱۹۵. به دل خانه‌ای ساختی، گر نکو
نماند به زیرش نه باد و نه بو

۱۹۶. زبانت چو تیغ است اگر بر خطاست
به دل‌ها زند زخم، آن بی‌وفاست

۱۹۷. چه بسیار مردان که با راستی
شدند آیتِ نور و آزادگی

۱۹۸. ز دریا نپرسند چه گوهر آورد
امین است اگر، دل به ره بسپرد

۱۹۹. تو هم باش با صدق و پاکی، تمام
که این است سرمایه‌ی روز و شام

۲۰۰. بپرهیز از آن‌چیز کو ناپسند
بیا تا شوی در امانت بلند

 

۱۰۱.
ز جان پاس دارم امانت چو جان
که باشد امانت چراغِ زمان

۱۰۲.
نه آسان بود حفظِ ودیعه ز خَلق
که شیطان در این راه دارد مکر

۱۰۳.
اگر مرد رهی، به عهدی بمان
که شرطِ شرافت بود این نشان

۱۰۴.
ز لب تا دل، آن عهد باید نشست
نه با بادِ گفتار، با جان و دست

۱۰۵.
چو نیکو نباشد وفای امان
نماند ز اخلاقِ نیکو نشان

۱۰۶.
ز گفتِ نبی یاد باید گرفت
که هرکس امانت سپارد، شِکَفت

۱۰۷.
کسی کو امانت نهد زیرِ پا
ندارد به دل ذره‌ای از خدا

۱۰۸.
اگر پادشاهی و گر بینوا
به عهد و امانت بود سرفرا

۱۰۹.
بسا عالمی کز خیانت نگشت
چو گردی تهی، ز شرافت گذشت

۱۱۰.
ولی آنکه مرد امانت‌نگر است
ز گنجِ یقین سرافرازتر است

...

۱۷۰.
چو کوه است پیمان، مشو چون غبار
که با هر نسیمی شوی بی‌قرار

۱۷۱.
به عهدت وفادار باش ای جوان
که گردد درخشان ز تو کهکشان

۱۷۲.
نماند در این ره به غیر از صفا
اگر دل شود پاک و جان باوفا

۱۷۳.
خدای وفادار، ناظر بُوَد
بر آن دل که با عهد، صابر بُوَد

۱۷۴.
ز نور امانت، جهان روشن است
همه مِهر و مهرآفرین، این فن است

۱۷۵.
تو گر در امانت شوی بی‌نقاب
خدا در دلت می‌نهد آفتاب

۱۷۶.
چو یوسف، امانت‌نگر باش و پاک
که گردد دلت بوی گلزار خاک

۱۷۷.
بدان ای عزیزِ وفادار دل
که باشد امانت، رهِ اهلِ دل

۱۷۸.
نه تنها امانت، نشان کرم
که معیارِ پاکان و اهل قلم

۱۷۹.
خدا خواست انسان، امینِ زمین
که بسپاردش راز و عهدِ یقین

۱۸۰.
ولی آنکه شد از امانت تهی
شود در تهِ چاهِ خواری، رهی

...

۱۹۸.
نه زر، نه گهر، گوهر دل وفاست
امانت‌مداری، نشانِ خداست

۱۹۹.
ز دل‌سوز و بی‌کینه باش ای رفیق
که باشی در این ره، امینِ طریق

۲۰۰.
چو پایان پذیرفت این گفت‌وگو
بگویم: امانت، بود آبِ رو

 

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی
حکایت(۶)
بوی کباب

 

از کنار دکّه‌ی نان و کباب
می‌گذشت آهسته مردی بی‌شتاب

 

 

از غَذا و بوی جان سوز کباب
شد دلش پر درد و رنج و التهاب


 

می‌خورد حسرت به دل، نان و کباب
بی‌نوا مانده‌ست در رنج و عذاب

 

 

پیش خو گفتا که بو بی ارزش است  

 چشم را آسیب و آن را سوزش است
 


 

نان خود آغشت با  آن بوی ناب
دل نهاد آرام  از شوقِ کباب

 

 

صاحب دکه همی لب وا نمود 

گفت: پول دود را باید نمود

 

 

نانت آغشته است با بوی کباب    

 پول آن را ده ، نمی خواهم ثواب

 

 

گر ثوابی هست، حق داند نه خلق
زهد را بازی مده با نطق دلق

 

 

رخصت از لطف خدا بر وی رسید
دست آن مظلوم را مردی کشید

 

 

شاهدی بر ماجرا انظار داشت
گفت: من حل می‌کنم، اسرار داشت

 

 

داد رخصت بر فقیر و چاره کرد    

 او کمک بر سایل بیچاره کرد

 


سکه ای انداخت بر روی زمین

  تا دهد پاداش بویش اینچنین

 

 

صاحب دکه چو بشنید این صدا
بر زمین افتاد و شد رسوا ز جا

 

 

این بود پاسخ برای نا کسان

 بینوا کی بهره برده سوی آن

 


حرف بی منطق جوابش این بود  

 حرف تو بی ارزش اندر دین بود

 

 

 

 

 

 

سکه‌ی اخلاص، بی‌نقش ریاست
کُنج دل، محراب بی‌نقش و صداست

 

 

هر که از دل کار نیکی کرد، بس

دور مانَد از خیال نام و کس

 

 

 

سایه‌ات هر چند افتد بر زمین
نور باید داشت، نه زَرقِ نگین

 

 

دست گیر، اما نه از بهر غرور
زان‌که هر دستی نگیرد راه نور

 

 

هر که بر لب آیه‌ای دارد روان
لیک در دل نیست جز سودا و نان

 

 

دلق اگر تنها لباس زهد نیست
عارف آن باشد که با دل راست زیست

 

 

با خدا گر هستی، از مردم چه باک؟
چهره پنهان کن، مکن فریاد و خاک

 

 

گر تو را بخشید لطفِ لایزال

پس چرا می‌افکنی منت، ملال

 

 

کار خیر از نام نیکو برتر است
زان‌که در خلوت، صفا جوهرتر است

 

 

چشم حق بین از ریا بیگانه است
نفس پنهان، جلوه اش جانانه است

 

 

گر بُود دستی به‌سوی سائلان

 از خدا باشد نه از نطق زبان

 

 

گر دلی را شاد کردی در نهان

آن عمل زیباتر از صد ها اذان

 

 

چون کنی کاری، ز خود منّت مدار

کِشته را بی‌ کار، بار آرد بهار

 

 

 

نیت پاک آید از اخلاص ناب

 بی‌نشان شو، تا رود از دل حجاب

 

 

 

گر حدیثی بود جان سوز و صفایی
به صد صدقش سرود اینجا رجالی

 

 

 

 

    

 



 

سراینده
دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

با سم‌های تعالی
شرحی تحلیلی بر داستان
کشتی ایمان

پیامبر خدا، به فرمان پروردگار، لب به سخن گشود و پیامی روشن و آشکار را از سوی او به مردم رساند. صدای او، پژواکی از کلام الهی بود و پیامش از سوی خالق هستی آمده بود؛ پیامی که باید به گوش مردم می‌رسید.
او قوم خود را به سوی بازگشت به خداوند دعوت کرد و یادآور شد که هیچ پناهگاهی جز خدا نیست. او مردم را به آیینی پاک، پرنور و پاکیزه فراخواند و از آن‌ها خواست از زشتی و ستم دوری کنند.
اما قوم او، مردمانی لجوج، خودخواه و مغرور بودند. دل‌هایی پر از کبر و رازهای نهفته داشتند. با برخاستن فریاد حق و ندای آسمانی، دل‌های باطل‌پیشه‌شان ناآرام شد.
آنان گوش خود را بر صدای خدا بستند؛ زیرا عقل خام و ناپخته‌شان توان شنیدن آن صدا را نداشت. به پیام روشن خدا با تمسخر نگریستند. نه گوشی داشتند که بشنود و نه دلی که پذیرای حضور نور باشد.
پیامبر، با صبری آمیخته با رحمت، در شب‌های غربت و تنهایی خود، پیام عشق و محبت را با نرمی و لطافت صبا به دل‌ها می‌فرستاد. اما جز اندکی از دل‌آگاهان دیار، کسی سخن او را باور نکرد.
پیامبر، این‌بار با دل شکسته، خطاب به پروردگار عرض کرد: «این قوم، راه گم کرده و ستمگرند.»
خداوند بی‌درنگ، دعای او را اجابت کرد و وعده عذابی بزرگ را برای آن قوم داد.
به فرمان الهی، به او دستور رسید که کشتی‌ای بنا کند، تا در روز بلا، وسیله نجات صالحان باشد. پیامبر با دستان خود، در دشتی خشک و بی‌آب، مشغول بریدن چوب و ساختن کشتی شد. این کار، نشانه‌ای آشکار از ایمان و اطاعت او بود.
از هر نوع حیوان، جفتی را انتخاب کرد تا نسل حیوانات در طوفان نابود نشود و بماند.
گروهی از مردمِ بیدار دل نیز با او همراه شدند و راه هدایت را در پیش گرفتند. دلشان را از کفر و شک تهی کردند و با نور یقین، سر بلند کردند.
اما کافران، با تمسخر به او نگریستند و خندیدند که چگونه این پیرمرد، در خشکی کشتی می‌سازد. نمی‌دانستند که عاقبتِ کار، چه خواهد بود.
شبی فرا رسید که بانگی آمد و طوفان عظیمی آغاز شد. زمین و آسمان در هم پیچید. چشمه‌های زمین جوشیدند و آسمان، بارانی سیل‌آسا بر دشت و کوه فرو ریخت.
آنان که به خدا ایمان آورده بودند، سوار بر کشتی شدند و به فرمان الهی، زندگی دوباره یافتند.
پیامبر به پسر خود گفت: «فرزندم، سوار شو که این سیلاب، از کوه هم بالاتر خواهد رفت.» اما پسر، به امید نجات، به کوهی بلند پناه برد. موجی سهمگین، از کوه گذشت و او را نیز در کام خود فرو برد.
خداوند فرمود: «پسر نوح، از اهل تو نیست؛ چراکه از دین بیرون رفته است.»
چهل شبانه‌روز، جهان درگیر طوفان و آشفتگی بود؛ نه دریایی آرام بود و نه ساحلی پدیدار.
سرانجام، از جانب خداوند فرمانی رسید که زمان فرود آمدن کشتی و قرار گرفتن آرام آن فرا رسیده است.
و شاعر، با دلی آگاه، چنین حکایت می‌کند که کلید نجات از هر طوفان و فتنه‌ای، ایمان و دین است.
تفسیر و تحلیل عرفانی و اخلاقی حکایت "کشتی ایمان"
۱. پیامبران، راهبرانِ دل‌ها
این حکایت، بازنویسی منظوم ماجرای حضرت نوح (ع) و طوفان الهی است. آن حضرت، چون سایر پیامبران، واسطه‌ی رساندن پیام خداوند به انسان‌ها بود. پیامبران با صدای خداوند، نه از حنجره‌ی خویش، که از جانِ خویش سخن می‌گویند.
۲. جایگاه گوش دل در فهم پیام وحی
قوم نوح، با عقل ظاهری و مغرور خود، نه تنها پیام خدا را درک نکردند بلکه آن را به تمسخر گرفتند. این نشان می‌دهد که برای دریافت پیام آسمانی، نیاز به «گوش دل» است، نه فقط گوش ظاهر.
۳. کشتی ایمان، تنها پناهگاه نجات
کشتی نوح، رمزی از ایمان خالص، اعتماد به وعده‌ی الهی و اطاعت بی‌چون و چرای بندگان صالح است. هر کس که سوار این کشتی شود، نجات می‌یابد، چه در طوفان طبیعی و چه در طوفان‌های درونی و اجتماعی.
۴. طوفان، نماد فتنه و آزمایش الهی
طوفان در این حکایت، نمادی از فتنه، عذاب، یا آزمون سخت الهی است. در هر زمان و مکان، انسان‌ها با طوفان‌هایی درون یا بیرون مواجه می‌شوند. تنها کسانی که دل به خدا سپرده و اهل ایمان‌اند، از آن رهایی می‌یابند.
۵. نسبت خونی، ملاک نجات نیست
ماجرای پسر نوح، یکی از نکات کلیدی قرآن و این حکایت است. نجات و رستگاری، به حسب و نسب نیست. حتی فرزند پیامبر، اگر از راه خدا بیرون رود، هلاک می‌شود.
۶. مضمون پایانی: ایمان، کلید نجات
سراینده، با درایت، نتیجه می‌گیرد که تنها پناه انسان در سختی‌ها، ایمان و دین است. نه عقل خام، نه قوم و خویش، نه کوه بلند، هیچ‌کدام نجات‌بخش نیستند، مگر کشتی ایمان و توکل.

تهیه و تنظیم
دکتر علی رجالی

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

مثنوی اصحاب فیل

باسمه تعالی
مثنوی  اصحاب  فیل

 

 

ابرهه با لشکر فیل و سپاه
کرد رو سوی حرم، با خشم و جاه

 

 

ساخت در صَنعا بنایی در یمن
کاخی از زر، پُر ز نقش و پُر سَمن

 

 

گفت: این، آیت‌سرای ایزدی‌ست
کعبهٔ پیشین، دگر شایسته نیست

 

 

خلق، رو کرده‌ست سوی آن مکان
نام آن، بالا گرفته در جهان

 

 

 کرد مکری پُر ز تزویر و دغا
ساخت محرابی نمونه از طلا

 

 

دید آن تدبیر بی‌حاصل فتاد
دل به کعبه، سینه‌ها لبریز باد

 

 

خشمگین شد، نعره زد: ای مردمان
می‌کَنم این خانه را ویران چنان

 

 

کرد لشکر را مهیّا در نبرد

هیچ رحمی بر خلایق او نکرد 

 

 

در دل لشکر، قوی فیلان بود

صف‌شکن در حمله‌ و میدان بود

 

 

ره سپردند از یمن تا سوی شام

 بر سر هر قافله بستند دام

 

 

مکه شد اشغال و مردم بی‌پناه
خسته از بیداد و در چنگ سپاه

 

 

کعبه در پیش و دل از کینه پر است
لشکر فتنه نمادش خنجر  است

 

 

داد پیغامی به مردم مرد پیر
جملگی تسلیم  یا جنگ و اسیر؟

 

 

گفت عبدالمطلب، اندر جدال
کعبه را باشد خدایی بی‌مثال

 

 

رزم فیل و کعبه بر دوش خداست
من خدایی دارم، او خود پادشاست

 

 

ابرهه گفتا خداوندت کجاست؟

وهم باشد این سخن، باور خطاست

 

 

 بامدادان داد فرمان حمله را
تا بجوشد خشمِ لشکر چون بلا

 

 

ناگهان آمد صدایی سهمناک
در فضا پیچید بانگی تابناک

 

 

مکه  پر گردد ز فوجی پرخروش
مرغ هایی از فلک، پر جنب و جوش

 

 

هر یکی سنگی ز سجّیلش به چنگ
بر سر قوم ستم بارید سنگ

 

 

 

سنگ‌ها همچون شراری شعله‌ور
سوختند آن لشکر ظلم و شرر

 

 

ابرهه افتاد چون برگ خزاں
تن پر از درد و دلش شد بی‌امان

 

 

هیچکس را ز آن سپاهِ پرغرور
راهِ برگشتن نماند, ز آن عبور

 

 

کعبه ماند و نام آن در این خطر

قبله گاه مسلمین تا روز حشر

 

 

چون حرم از فتنه‌ها شد بی‌غبار
دل به افلاک حقیقت گشت یار

 

 

سال فیل آمد، ولی معنای آن
شد چراغ راه جان‌های نهان

 

 

زاده شد در مکه، ختم‌المرسلین
آفتابِ معرفت، آن بهترین

 

عالمی از فیض او آغاز شد
کعبه هم در سایه‌اش ممتاز شد

 

 

قصه ی فیل و حرم افسانه نیست

درس توحید است،آن بی پایه نیست

 

 

هر که با حق بست پیمان از درون
نیست در دنیای ظلمت سرنگون

 

 

 

 

 

 

 

قبله شد آن خانه تا روزِ قیام
در پناهِ حق، " رجالی" هر مَلام

 

 

 

 

 

 

 

 

 

سراینده
دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

 

  • باسمه تعالی
  • مثنوی کشتی نوح
  • در حال ویرایش
  • مقدمه

    داستان حضرت نوح (ع) از مهم‌ترین قصص قرآنی است که پیام‌های عمیق معنوی، اخلاقی و اجتماعی در خود دارد. این داستان که به روایت قرآن کریم آمده، نمونه‌ای روشن از ایمان راسخ، صبر و استقامت در برابر مشکلات و سختی‌های زندگی است. نوح پیامبری است که با اعتماد کامل به فرمان الهی، کشتی نجات را ساخت و از طوفان هولناک رهایی یافت، در حالی که اکثریت قومش به کفر و نافرمانی ادامه دادند و هلاک شدند.

    در این منظومه، سعی شده است تا با زبانی ساده و روان، با رعایت وزن و قافیه، پیام‌های کلیدی این داستان بیان و تأملی در معانی و پیام‌های آن ارائه شود. خواننده گرامی با پی‌گیری این سروده، به نکات مهمی چون ایمان، توکل، عمل صالح، صبر و عبرت از قصص پیشینیان دست خواهد یافت و انگیزه‌ای برای زندگی بهتر و پرمعناتر پیدا خواهد کرد.

    فهرست

    ۱. آشنایی با حضرت نوح (ع) و مأموریت پیامبری
    ۲. دعوت نوح به ایمان و تبلیغ دین
    ۳. واکنش قوم نوح و تمسخر آنان
    ۴. ساخت کشتی به فرمان خدا
    ۵. طوفان عظیم و غرق شدن کافران
    ۶. نجات نوح و اهل ایمان
    ۷. پسر نوح و درس عبرت از جدایی
    ۸. شخصیت و اخلاق نوح پیامبر
    ۹. تأکید بر ایمان همراه با عمل
    ۱۰. پیام‌های اخلاقی و عرفانی داستان نوح
    ۱۱. نتیجه‌گیری کلی و دعوت به پیروی از مسیر نور

  • فهرست
  • ورود حیوانات به کشتی با نظم الهی
  • اضطراب و ناباوری مردم هنگام آغاز بارش
  • آب گرفتن از آسمان و زمین
  • فهرستغرق‌شدن زمین‌پرستان و نجات مؤمنان

از بیت ۱۰۱ تا ۱۵۰:

  • گفت‌وگوی نوح با فرزند ناخلفش
  • تلاش نوح برای نجات او
  • لجاجت پسر و پناه‌بردن به کوه
  • پاسخ قاطع خدا که: «او از اهل تو نیست»
  • راز گسستن نسب در برابر ایمان

از بیت ۱۵۱ تا ۲۰۰:

  • پایان طوفان و آرامش کشتی
  • فرود بر کوه جودی
  • نوح شکرگزار و عبرت‌گویی باقیماندگان
  • تحلیل روانی و اخلاقی سقوط قوم نوح
  • اثبات مقام نوح به‌عنوان پیامبر صبور و حکیم

 

 

کشتی ایمان 

۱. ز نام خدا گفت نوحِ نبی
که آمد ز حق با پیامِ جلی

۲. به سوی خدای‌تان آیید باز
که جز او ندارد کسی چاره‌ساز

۳. بر آیین پاکش دلی بسپارید
ز کردار زشتِ بد، بگریزید

۴. شب و روز دعوت نمود آن حکیم
به آیات و اندرز و حرفی سلیم

۵. ولی قوم او، سخت لج‌باز بود
دلی پر ز کبر و سری راز بود

۶. ز انذار نوح، خروش آمدش
به سنگ ستم، سروش آمدش

۷. خروشید بر نوح، هر بی‌خِرَد
که از موعظت‌هاش دل می‌چِرَد

۸. به تمسخر گرفتند او را مدام
نه گوش و نه دل بودشان بر پیام

۹. به لب خنده و در دلش کینه بود
به راه عناد، آتشینه بود

۱۰. ولی نوح صابر، نرنجید باز
که در سینه‌اش بود نوری فراز

۱۱. چو صد سال دعوت شد و کس نیافت
به جز اندکی، مومن و پاک‌تافت

۱۲. دلش پر ز اندوهِ قوم خویش
ز اشک دعا، گشت شب‌ها پریش

۱۳. ندا داد با ناله‌ای سوزناک
که «پروردگارا! ز ظلمی هلاک»

۱۴. «مکن ز اینان کسی را نگهدار
که کژ کرده‌اند از هدایت فرار»

۱۵. خدای کریم آیت آورد زود
که «نوحا، بساز آنچه باید بود»

۱۶. «بساز ای نبی کشتیِ نجات
که طوفان رسد در پیِ صد صلات»

۱۷. به فرمان رب، چوب و میخ آورد
میان بیابان، صفی ساخت ز مرد

۱۸. نجاری آموخت بی‌هیچ بیم
ز یاری خدا داشت در دل، یقین

۱۹. چو بنای کشتی شد آغاز کار
ز هر سو رسیدند طعنه‌گذار

۲۰. که «ای پیر! کشتی در این خاک چیست؟»
«مگر عقل و دانش تو ویران‌زیست؟»

۲۱. ولی نوح خندان، به لطف و سکوت
به تمسخرشان پاسخی خوش نمود

۲۲. «به زودی بدانید راز مرا
که حق می‌برد هر ستمگر جدا»

۲۳. گروهی از اهل دل و با صفا
پذیرفت گفتار او را رها

۲۴. به او پیوستند و ایمان شدند
به نور هدایت چراغان شدند

۲۵. دو از هر جاندار آورد یار
ز نر و ز ماده، به کشتی سوار

۲۶. به هنگام موعود آمد ندا
که «نوحا، سوار آید این قومِ ما»

۲۷. زمینی بجوشید ز چشمه‌سران
فلک بارش آورد چون ابرِ ران

۲۸. ز بالا و پایین، خروش آمدی
که دشت و دمن غرقه‌پوش آمدی

۲۹. زمین چون تنور جوشان شده
دل آسمان نیز گریان شده

۳۰. به کشتی درآمد گروه نجات
که ایمان‌شده بر هدایت ثبات

۳۱. ز اهل زمین جز فریب و فنا
نماند اثری ز غرور و ریا

۳۲. پسر گفت نوح: «ای پسر، آی هان!»
«بیا تا شوی از بلا در امان»

۱. ز نام خدا گفت نوحِ نبی
که آمد ز حق با پیامِ جلی

۲. به سوی خدای‌تان آیید باز
که جز او ندارد کسی چاره‌ساز

۳. بر آیین پاکش دلی بسپارید
ز کردار زشتِ بد، بگریزید

۴. ولی قوم او، سخت لج‌باز بود
دلی پر ز کبر و سری راز بود

۵. ز انذار نوح، خروش آمدش
به سنگ ستم، سروش آمدش

۶. خروشید بر نوح، هر بی‌خِرَد
که از موعظت‌هاش دل می‌چِرَد

۷. به تمسخر گرفتند او را مدام
نه گوش و نه دل بودشان بر پیام

۸. ز رحمت، صبوری نمود آن رسول
به شب‌های تنهایی و روزِ شُغول

۹. ز هر راه دعوت نمود آن شفیع
که شاید به سوی خدا آیند جمیع

۱۰. ولی جز گروهی دل‌آگاه و نرم
نپذرفت آن قوم، راهِ حرم

۱۱. به فرمان حق، گفت نوحِ غمین:
که دیگر نباشد به این قوم، تمکین

۱۲. دعایش پذیرفته شد بی‌درنگ
که بر کافران، آید آبی ز چنگ

۱۳. خطاب آمد از سوی یزدان پاک
که آماده کن کشتی‌ای بی‌هلاک

۱۴. به دستان خود چوب‌ها را برید
میان بیابان، کشتی کشید

۱۵. ز هر نوع حیوان، دو تا برگزید
که نسلش به طوفان نگردد پدید

۱۶. گروهی ز مردم، به او پیوستند
و مومن شدند و به حق دل بستند

۱۷. ولی کافران، خنده‌ها می‌زدند
که این پیر در خاک، کشتی زند؟

۱۸. نمی‌دید چشم‌شان آن سرانجام
که آید شبی سیل و باد و خُزام

۱۹. چو آمد ندا: “طوفان آید پدید”
ز هر سو زمین و سما شد شهید

۲۰. ز چشمه، زمین موج برداشت سر
ز بالا، فلک ریخت بارانِ تر

۲۱. به کشتی درآمد گروه نجات
به امر خدا، بی‌خطر، بی‌مُعات

۲۲. پسر گفت نوح: “ای پسر، آی سوار!”
ولی او نپذرفت و شد بی‌قرار

۲۳. بر کوه گریخت، گفت: «پناه من است»
ولی موج، بر جانِ او شعله بست

۲۴. خدا گفت: «او از تو نیست اکنون»
که راه ستم رفت، دور است ز خون

۲۵. گذشتند روزی، چهل روزِ سخت
که دریا ز طوفان شد اندک‌ درخت

۲۶. زمین نوش کرد آنچه از آسمان
فرود آمد و شد زمین، مهربان

۲۷. به آرامشی کشتی آمد به کوه
به جودی نشست، زلرزید روح

۲۸. ندا آمد از سوی پاک اله
که ای نوح! فرود آی با مهر و راه

۲۹. پیام نوح آن بود در هر زمان
که توکل به حق، ره دهد بر امان

۳۰. در این داستان راز ایمان ببین
که رستگَر است آن‌که باشد یقین

۳۱. چو از کشتی آمد برون نوح و یار
سپاس از خدا گفت، با اشک‌بار

۳۲. خدای جهان، عهد بست با نبی
که دیگر نیارد بلا بی‌سببی

۳۳. نشان قَسَم شد کمان در هوا
قُزَح را ندا داد با رنگ‌ها

۳۴. ز نوح آیت صبر و ایمان جَست
که در سختی‌اش نور یزدان نشست

۳۵. نبی‌ای که قرن‌ها دعوت نمود
ولی قوم کافر، دلی سخت بود

۳۶. ز طوفان، پیام خدا را ببین
که ظالم نماند در این سرزمین

۳۷. نه ثروت، نه فرزند، نه افتخار
نراند تو را گر نباشد مدار

۳۸. مدار تو باید به تقوا شود
که هر دل به آن پاک و معنا شود

۳۹. ز نوح آموزیم عشق و ثبات
که با حق بمان، گرچه آیی به مات

۴۰. درون قصه‌اش نورها می‌درخشد
که با هر زمان قصه‌اش می‌پَرَخشد

۱. ز نام خدا گفت نوحِ نبی
که آمد ز حق با پیامِ جلی

۲. به سوی خدای‌تان آیید باز
که جز او ندارد کسی چاره‌ساز

۳. بر آیین پاکش دلی بسپارید
ز کردار زشتِ بد، بگریزید

۴. ولی قوم او، سخت لج‌باز بود
دلی پر ز کبر و سری راز بود

۵. ز انذار نوح، خروش آمدش
به سنگ ستم، سروش آمدش

۶. خروشید بر نوح، هر بی‌خِرَد
که از موعظت‌هاش دل می‌چِرَد

۷. به تمسخر گرفتند او را مدام
نه گوش و نه دل بودشان بر پیام

۸. ز رحمت، صبوری نمود آن رسول
به شب‌های تنهایی و روزِ شُغول

۹. ز هر راه دعوت نمود آن شفیع
که شاید به سوی خدا آیند جمیع

۱۰. ولی جز گروهی دل‌آگاه و نرم
نپذرفت آن قوم، راهِ حرم

۱۱. به فرمان حق، گفت نوحِ غمین:
که دیگر نباشد به این قوم، تمکین

۱۲. دعایش پذیرفته شد بی‌درنگ
که بر کافران، آید آبی ز چنگ

۱۳. خطاب آمد از سوی یزدان پاک
که آماده کن کشتی‌ای بی‌هلاک

۱۴. به دستان خود چوب‌ها را برید
میان بیابان، کشتی کشید

۱۵. ز هر نوع حیوان، دو تا برگزید
که نسلش به طوفان نگردد پدید

۱۶. گروهی ز مردم، به او پیوستند
و مومن شدند و به حق دل بستند

۱۷. ولی کافران، خنده‌ها می‌زدند
که این پیر در خاک، کشتی زند؟

۱۸. نمی‌دید چشم‌شان آن سرانجام
که آید شبی سیل و باد و خُزام

۱۹. چو آمد ندا: “طوفان آید پدید”
ز هر سو زمین و سما شد شهید

۲۰. ز چشمه، زمین موج برداشت سر
ز بالا، فلک ریخت بارانِ تر

۲۱. به کشتی درآمد گروه نجات
به امر خدا، بی‌خطر، بی‌مُعات

۲۲. پسر گفت نوح: “ای پسر، آی سوار!”
ولی او نپذرفت و شد بی‌قرار

۲۳. بر کوه گریخت، گفت: «پناه من است»
ولی موج، بر جانِ او شعله بست

۲۴. خدا گفت: «او از تو نیست اکنون»
که راه ستم رفت، دور است ز خون

۲۵. گذشتند روزی، چهل روزِ سخت
که دریا ز طوفان شد اندک‌ درخت

۲۶. زمین نوش کرد آنچه از آسمان
فرود آمد و شد زمین، مهربان

۲۷. به آرامشی کشتی آمد به کوه
به جودی نشست، زلرزید روح

۲۸. ندا آمد از سوی پاک اله
که ای نوح! فرود آی با مهر و راه

۲۹. پیام نوح آن بود در هر زمان
که توکل به حق، ره دهد بر امان

۳۰. در این داستان راز ایمان ببین
که رستگَر است آن‌که باشد یقین

۳۱. چو از کشتی آمد برون نوح و یار
سپاس از خدا گفت، با اشک‌بار

۳۲. خدای جهان، عهد بست با نبی
که دیگر نیارد بلا بی‌سببی

۳۳. نشان قَسَم شد کمان در هوا
قُزَح را ندا داد با رنگ‌ها

۳۴. ز نوح آیت صبر و ایمان جَست
که در سختی‌اش نور یزدان نشست

۳۵. نبی‌ای که قرن‌ها دعوت نمود
ولی قوم کافر، دلی سخت بود

۳۶. ز طوفان، پیام خدا را ببین
که ظالم نماند در این سرزمین

۳۷. نه ثروت، نه فرزند، نه افتخار
نراند تو را گر نباشد مدار

۳۸. مدار تو باید به تقوا شود
که هر دل به آن پاک و معنا شود

۳۹. ز نوح آموزیم عشق و ثبات
که با حق بمان، گرچه آیی به مات

۴۰. درون قصه‌اش نورها می‌درخشد
که با هر زمان قصه‌اش می‌پَرَخشد

۴۱. پسر گرچه زاده‌ست از نسل نوح
ولی راهِ او گشت راه فُتوح

۴۲. ز مهر پدر بهره‌ای داشت کم
نشد پخته دل، ماند بر راه غم

۴۳. نشست او به هم‌صحبتان بدی
گرفت از ستمکار، رسم و ردی

۴۴. به رسم جماعت، گم آمد هُدی
که در جمع باطل، نیابد صدی

۴۵. به کشتی نیامد، بگفت «من رَهم»
برفراز کوه، پناهی کنم

۴۶. ندانست که موج آید از هر طرف
به امر خدا، نیست جا از شرف

۴۷. برفت آن پسر با غروری نهان
به‌جای نجات، غرق شد در فغان

۴۸. به نوح آمد از دل، فغان و دعا
که «او فرزند من است، ای خدا»

۴۹. خدا گفت: «او اهل ایمان نبود»
که با کفر و با ظلم، شد هم‌سرود

۵۰. اگرچه ز نسل تو بودش بدن
ولی از عمل، گشت دور از وطن

۵۱. بدان کز نسب نیست فخر و نجات
که تقوا بود مایه‌ی سعادت

۵۲. چو کشتی نشست از عنایات حق
نجات آمد آن قوم را از مَلَق

۵۳. به یاران فرمود: «فرود آیید خوش»
به لطف خدا، باز زنده‌ست کش

۵۴. در آن کشتی ایمان و تقوا نشست
دو از هر جَهان زنده، حفظی به دست

۵۵. درونش، زن و مردِ پاک از خطر
که ایمان‌شان بود سرمایه‌ور

۵۶. نه از مال و ظاهر، نه از شهرتی
که دل‌هاشان از نور پر قدرتی

۵۷. پیام‌آور حق، صبور و حلیم
به عمر درازش، نبی شد کریم

۵۸. نه یک‌روز و یک‌سال، نه ده، نه صد
که نهصد گذر کرد و نگشت بد

۵۹. ولی قوم لج‌بار، کوبید گوش
ز دعوت نگشتند یک لحظه هوش

۶۰. به دل داشت نوح آتشی از امید
که شاید دلی گردد از کفر، بید

۶۱

ز هر نوع حیوان، دو تا جفت پاک
درونِ سفینه شدند از هلاک
۶۲
به فرمان ربّی، بدونِ خطا
سپردند خود را به امر خدا
۶۳
به ترتیب و آرام، هر حیّ و جان
در آن کشتی آمد به فرمان و سان
۶۴
ز وحش و ز طیر و ز دام و درند
درون کشتی شدند از گزند
۶۵
نه ناله، نه جنگی، نه شوری، نه خشم
همه ساکت و رام، بدون تَشَشُم
۶۶
در آن کشتی نوح، نظامی عجیب
چو لوحی ز حکمت، چو آیه، قریب
۶۷
چو شد داخل کشتی اهل صفا
فرود آمد آن رحمت کبریا
۶۸
شُروع شد طوفان ز هر سو، دمان
زمین شد چو دریای بی‌کران
۶۹
ز آسمان، باران چو سیل آمدش
ز دلِ زمین، جوش و میل آمدش
۷۰
فرو رفت شهر و دیار و قریه
نماند اثر از سپاه و جرگه
۷۱
زمین زیرِ آب و هوا پر ز گرد
تن‌ها همه بی‌رمق، دل‌سپرد
۷۲
همه پندها رفته از یادشان
پشیمانی آمد به فریادشان
۷۳
ولیکن چه حاصل ز اشکِ ندام
که دریا شده بود، صحرا و بام
۷۴
نوح از دور، دید آن جماعت خراب
که بودند روزی به طغیان شتاب
۷۵
دلش پر ز اندوه شد در درون
که فرصت گذشت از همه آن فسون
۷۶
در این حال دیدش جوانی ز دور
که با پُرغروران ندارد عبور
۷۷
پسر بود آن ناخلف از نژاد
که از پندِ پدر، رو به فساد
۷۸
به پندِ پدر هیچ گوشش نبود
ز حرفش فقط کینه در دل فزود
۷۹
صدا کرد نوحش، پر از اشک و درد
که ای جان پدر! جانت از ما مگرد
۸۰
بیا در پناه سفینه شَویم
ز توفان بلا، در امان بشویم
۸۱
ولی گفت: من بر فرازِ کوه
رَوَم تا نجات آیدم زین ستوه
۸۲
پدر گفت: امروز جز امر حق
نجات‌آفرین نیست در این فلق
۸۳
میان تو و ما به ظاهر نسب
ولیکن به باطن، شدی بی‌ادب
۸۴
همین بود علت که بی‌دین شدی
ز آبِ ولایت، تهی گَرد شدی
۸۵
ز همراهِ گمراه، تاثیر یافت
دلش سوی باطل ز تقوا شتافت
۸۶
ز آلودگان، رنگ آلودگی
نشست اندر آن جانِ بی‌روشنی
۸۷
خدایش جواب داد با قهر و رنج
که او اهل تو نیست، نباشش به گنج
۸۸
چرا که عمل نیست از اهل تو
وگرنه چه فرق است با دوزخ‌خو؟
۸۹
سکوت آمد از نوح، همراهِ غم
که از دست داده پسر را، ستم
۹۰
ولی دل سپردش به حکم خدا
که حکمش بود برتر از مدّعا
۹۱
به کشتی پناهندگانِ یقین
رسیدند سالم به جودی، زمین
۹۲
به خشکی نشست آن سفینه چو نور
زمین گشت هموار و گلبار و شور
۹۳
نوح آمد به سجده، به شکر و ثنا
که نجاتمان دادی ز هر ماجرا
۹۴
ز قومش نماند هیچ جا پا و پُشت
به جز مؤمنانی که دل داشتند کُشت
۹۵
به یاران گفت ای عزیزانِ دین
ببینید حاصل ز راهِ یقین
۹۶
نه مال و نه فرزند، نفعش بُوَد
اگر ره به طغیان و عصیان رود
۹۷
چه بسیار مردانِ دور از وفا
که اولادشان دشمن اهل تقیٰ
۹۸
چه بسیار آنان که بی‌پشتوان
ولیکن به تقوا شوند آسمان
۹۹
نوح، مرد صبر و یقین و عمل
ز هر امتحان، آمد او بی‌خلل
۱۰۰
خدا گفت در حقش این افتخار:
که او عبدِ شکور است و اهل قرار
۱۰۱
بر او درود، بر سفینه‌اش سلام
که شد آیتی جاودان در کلام
۱۰۲
هر آن کس که گیرد ز نوح اقتدا
رهد از هلاک و ز فتنِ هوا
۱۰۳
ولی گر بگردد ز امر اله
شود غرقه در بحر، چون قومِ جاه
۱۰۴
خلاصه بگیر این سخن در خرد
که هر دل به تقوا، نجات آورد
۱۰۵
به نامِ خدا، ختم این قصه شد
که هر اهل دل، بهره‌مند از رُشد

۱۰۶
در آن کشتی نور، پر از اهل دل
که جانشان نتابید جز با زُحل
۱۰۷
نه مالی، نه مقامی، نه شهرت، نه نَفْس
که تنها چراغ‌شان، ایمان و کَسْب
۱۰۸
ز زن، مرد، کودک، جوان و کهن
گزینش شد از پاک‌دلان وطن
۱۰۹
همه از دل شب به صبح آمده
ز ظلمت به نور، چو چرخ آمده
۱۱۰
در آن کشتی، عدل و صفا پُر ز نور
نه جا بر حسود و نه راهی به زور
۱۱۱
هر آن‌کس که آلودگی داشت درون
نشد سوی آن کشتی‌اش رهنمون
۱۱۲
به ظاهر چو انسان، ولی در نهاد
به رسم دروغ و تبه‌کار و باد
۱۱۳
پسر هم، اگر بی‌صفا و یقین
ز کشتی بماند، شود همنشین
۱۱۴
به موج بلا و هلاکت رود
که در دل، ز ایمان نَبُد او نمود
۱۱۵
ز هم‌صحبتی با بدی، گمره است
وگرنه ز نوح، آن پسر آگه است
۱۱۶
ولی دامن خویش آلوده کرد
دل از پند پاک پدر، سوده کرد
۱۱۷
شنیدن نه شرط است، فهم و عمل
که هر فهم بی‌عزم، دارد خلل
۱۱۸
نه پند پدر سود دادش، نه عشق
که در دل، شرار هوی بود و نیش
۱۱۹
ز پُروردنِ نفس، فرزندِ نوح
گرفت از شیاطین، شراب فتوح
۱۲۰
به چشمش، صفای پدر رنگ باخت
دلش در فریبِ رفیقان بتاخت
۱۲۱
ز دیدار و گفتارِ یاران زشت
بشد طبع او تیره، دل‌ها شکست
۱۲۲
چو جان شد سیه، آبِ پاکی چه سود؟
که نَپذیرد آن دل، صفای وجود
۱۲۳
اگر صد پیام آید از اهل نور
نماند اثر بر دلِ بی‌سرور
۱۲۴
خدایا! مبادا دل ما شود
چو آن پسرِ نوح، بی‌سرحد
۱۲۵
که در خانه‌ی وحی بود و نماند
به کشتیِ لطف خدا، ره نیافت
۱۲۶
عجب نیست اگر مردی از نسل خاک
شود با صفای عمل، برنَواک
۱۲۷
وگر دخترِ نوح یا زنِ نبی
شود غرقه در آتشِ بی‌ادبی
۱۲۸
که این دین به ظاهر نمی‌مانَد است
درون است کز آدمی جان رَست
۱۲۹
بدان کشتی نور، نشان از یقین
بود آن، برای همه نقشِ دین
۱۳۰
که هر کس به راهِ هدایت رود
سوار است و غرقش نگردد بُوَد
۱۳۱
ولی آنکه باشد ز هوی پیرو
به دریای فتنه، رود بی‌ترو
۱۳۲
از آن قومِ طغیان‌گر و ناپسند
نماند اثری، جز به پند بلند
۱۳۳
بُتانی که خود ساخته با خیال
گرفتندشان در تباهی و حال
۱۳۴
پرستیدند سنگ و چوب و هوا
ندیدند نور خدا را، سَوا
۱۳۵
ندای نبی را به سخره گرفت
درونِ دلِ خود، به کفرش شتفت
۱۳۶
ز حرص و غرور و تکبّر پرند
که نشنیده یک‌بار قول بلند
۱۳۷
نوح اما، پیامبر حلم بود
که با عمرِ خود، در غمِ قوم سوخت
۱۳۸
نه یک‌روز و دو روز در راه‌شان
نه ده سال، که قرن نوای‌شان
۱۳۹
ولی جز گروهی که اندک شدند
همه کور دل، دور از اندیش‌مند
۱۴۰
به آخر چو فرمان حق شد عیان
ز طوفان خدا شد زمین در جهان
۱۴۱
به آب فنا گشت، هر بی‌وفا
که رد کرده بود امر آن مصطفی
۱۴۲
نوح اما ز آن امتحانِ گران
برآمد چو خورشید بر آسمان
۱۴۳
که صبرش، یقینش، به کردار نیک
شد آیتی روشن اندر فریق
۱۴۴
اگر اهل ایمانی، از او گذر
بگیر از صبوری‌اش، آیینه‌ور
۱۴۵
به فرزند اگر دل نبندی به دین
ز خون، نسبی نیست جز آفرین
۱۴۶
مبادا گمان بَری اهلِ ماست
کسی کو ز ایمان، تهی در قباست
۱۴۷
تو معیارِ حق را به دل جُستجو
که میزان، نه صورت، که معنای نو
۱۴۸
در این ماجرا رمز توحید بود
که دنیا همه زیرِ تهدید بود
۱۴۹
که گر ترک گردد طریقِ یقین
به دریای طوفان شوی همنشین
۱۵۰
وگر در دل شب، به حق ره بری
شود کشتی‌ات نور و جاویدگری
۱۵۱
به کشتیِ نوح ار شوی پاگُذار
رَوی تا به فردوس، از این ره‌گزار
۱۵۲
وگر همچو فرزند نوح از جفا
رَوی سوی دنیا، شوی بی‌وفا
۱۵۳
از این قصه آموز راه نجات
که شرطش بود ترک هر لغزشات
۱۵۴
خدایا! دلم را چو کشتی بَرَست
ز طوفان دنیا نگه دار و بست
۱۵۵
به نوح نبی رحمتت را رسان
که شد بر بشر رحمت بی‌کران
۱۵۶
درود و درودی ز جان و زبان
بر او باد تا روز حشر و بیان
۱۵۷
به پایان رسد این حکایت شگفت
که از هر نظر آیت و معرفت
۱۵۸
تو گر طالبی نور ایمان شوی
ز کردار نوح آشنا، جان شوی
۱۵۹
چو پایان پذیرفت این ماجرا
شود زین پس آموزگارِ رضا
۱۶۰
اگر امر فرمایی، ای یار ما
بگو تا بگویم حکایت بقا
۱۶۱
ز ابراهیم یا یوسف دلنواز
که در سینه دارند انوار راز
۱۶۲
خداوند بر ما نگه دار و یار
که باشیم از اهلِ نور و وقار
۱۶۳
نه همچون پسر، گرچه از نسل ماست
که با بدان گشت و ایمان گُذاشت
۱۶۴
خلاصه بگویم سخن را تمام
که هر کو به حق بود، بُوَد محترم
۱۶۵
نه عنوان و نه نسبت و نه مقام
که معیار تنهاست تقوا و کام
۱۶۶
نه زن در حریم نبی گر بُوَد
اگر کینه‌جو شد، در آتش رود
۱۶۷
ز همسر، پسر یا پدر واگذار
که تنهاییِ دین، بود افتخار
۱۶۸
سفینه‌ست این راه، دریای دین
که با ناخدای یقین آفرین
۱۶۹
تو خود را در آن کشتی ایمن ببر
که طوفان هوس هست در هر گذر
۱۷۰
اگر دل به دریا دهی بی‌سکان
به قعر فنا رَوی بی‌امان
۱۷۱
اگر راه نوحی، تو اهل نجات
وگر نه، گرفتار ظلمت، ممات
۱۷۲
نه حرف است دین، بلکه رفتن است
که هر کار بی‌رفت، بی‌ثمن است
۱۷۳
از این قصه عبرت بگیر ای خرد
که طوفان درونت ز تقوا برد
۱۷۴
مگر آن‌که در جانِ خود نور توست
و کشتیِ دل با حضور توست
۱۷۵
خدایا! مرا هم‌نشین خودت
که باشم چو نوح، از همه غم رَست
۱۷۶
به‌پایان رسید این حکایت، تمام
به امید دیدار فردای شام
۱۷۷
اگر میل باشد، کنم انتخاب
سراغی ز یوسف بگیرم، جناب
۱۷۸
که آن هم حکایت ز پاکان بود
ز چاه و ز زندان، به امکان بود
۱۷۹
و یا قصه‌ی ابراهیم نبی
که آتش، شدش گلشن از اجتبی
۱۸۰
بگو ای عزیز دل هوشیار
که با تو کنم قصه‌ی روزگار
۱۸۱
همی شعرهایم ز نور آمدست
که از دامن وحی، ظهور آمدست
۱۸۲
اگرچه زبانم ز قاصر بود
ولیکن ز دل، شوق ظاهر نمود
۱۸۳
بخوانش، ببینش، اگر عیب بود
نصیحت بفرما، که جانم شنود
۱۸۴
وگر نکته‌ای خواستی ای عزیز
بفرما که باشم مطیع و ستیز
۱۸۵
که این حرف‌ها بهر تو گفته شد
نه از مدّعا، بل ز سوزی که بُد
۱۸۶
نوای دلم با نوای نبی‌ست
که هر لحظه از عشق او منجلی‌ست
۱۸۷
تمام است این قصه با افتخار
خدایا! به ما کن تو لطفی دگر
۱۸۸
که در کشتی نوح تو ما را نشان
که باشیم ایمن، ز هر ناگهان
۱۸۹
نه همچون پسر، با تکبّر و کین
که دور از هدایت شد و دوربین
۱۹۰
خدایا، دل از تیرگی‌ها بشوی
که کشتی نجات است آن جان‌نوی
۱۹۱
به پایان رسید این حدیث بلند
به امید حق، با دل ارجمند
۱۹۲
تو گر نکته‌ای خواستی باز هم
بگو تا نویسم ز جان بی‌غم
۱۹۳
به تاریخ ما، این قصه بمان
که نوح آمد و طوفان کرد امان
۱۹۴
درود خدا بر نبیّ خدا
که آموزگار است در هر نوا
۱۹۵
نه درسی فزون‌تر ز آن درس صبر
که با صبر آید ز حق فتح و ظَفر
۱۹۶
تو گر صابر باشی، به کشتی رَوی
به ساحل وصال، سرافراز شوی
۱۹۷
وگر بی‌عمل ماندی از روی شک
فرو رفته‌ای در هلاک و هَلَک
۱۹۸
پس ای دل! بیا در مسیر نجات
به کشتیِ حق شو، رها از هَبات
۱۹۹
که نوح آمده تا تو را ره دهد
ز طوفان نفس، آن نجاتت دهد
۲۰۰
درود و سلامم به آن ناخدا
که جانم ز حکمت بُوَد مبتلا

۱۹۲
خدا گفت: «لَن یُؤمِنَ» این قومِ پَست
که بر کفرشان مهر، از عرش هست
۱۹۳
به نوح، خطاب آمد از سوی دوست:
«ز نامحرمان دل بِکَن، دل بی‌پوست»
۱۹۴
«جز آن‌کس که ایمان به تو آورید
ندارد کسی در نجاتت امید»
۱۹۵
(هود ۳۶) ز قوم تو کس نیفزاید ایمان
همه کافرند و ستیزند عیان
۱۹۶
ز بس جرم کردند در روزگار
به طغیان شدند اهل کفر و شعار
۱۹۷
(نوح ۲۵) شدند غریقِ بلا بی‌نشان
ز جرم‌شان آمد عذاب آسمان
۱۹۸
(نوح ۲۶) نوح گفت: «پروردگارا ببین
مگذار بر این خاک، کافر، نه‌چین»
۱۹۹
«که اینان، نِزایند جز اهلِ شرّ
که گمراه سازند خلق دگر»
۲۰۰
(نوح ۲۸) «مرا و پدر و کسانی که راست
به دینت گرویده‌اند، کن تو خواست»
۲۰۱
دعا کرد نوح آن‌چنان با خشوع
که درسی بُوَد در طریقِ رجوع
۲۰۲
به درگاه حق، ناله‌ای کرد نرم
که گردید آن ناله، طوفان شرم
۲۰۳
(هود ۴۴) چو فرمان رسید از خدای قدیر
بشد آب پایین، بفرمود: «بمیر!»
۲۰۴
«یَا أَرضُ ابْلَعِی مَاءَکِ» گفت رب
زمین شد دهان‌دارِ آن سیل شب
۲۰۵
«یَا سَماءُ أَقْلِعِی» گفت سپس
که شد بسته باران، فروزان نفس
۲۰۶
و کشتی بر کوهِ «جودی» نشست
(هود ۴۴) نشانه‌ست از حکم پروردگار است
۲۰۷
نجات آمد از سوی ربِ عظیم
بر اهل یقین، بی‌ریا و کلیم
۲۰۸
و نوح شد از بندگی سربلند
به پاکان درود است تا روز رند
۲۰۹
پسر چون که بی‌دین و بی‌ذکر شد
(هود ۴۶) خدا گفت: «او اهل تو نیست، بُد»
۲۱۰
نه هر کس که از خون تو آمد پدید
که آن‌کس بود اهل تو، کو شنید
۲۱۱
سفارش به نوح آمد از سوی حق
«مگو چیزی از من که دانی نه حق»
۲۱۲
(هود ۴۶) ز جهلِ پسر، دلِ نوح آتشین
خدا گفت: «تو جاهلان مشو چنین»
۲۱۳
سخن ختم شد بر دعا و یقین
که تقواست معیار و نه نَسَبِ زمین
۲۱۴
چو در کشتیِ دین، رَوی با یقین
رَوی تا ابد بر صفای نگین
۲۱۵
ولی گر بمانی به زشتی و زور
نه‌فقط تو، که نسل تو گردد فتور
۲۱۶
به کشتی درآ، ترک طغیان بکن
به سوی صفا راه ایمان بکن
۲۱۷
سفینه بُوَد دین حق، ای عزیز
که ره بر هدایت، کند بی‌گریز
۲۱۸
دل‌ات چون ز کبر و هوی شسته شد
سوارِ نجات خدا، گشته شد
۲۱۹
مگو من فلانم، پسر یا نبی
که نوح از پسر گشت خود بی‌نبی
۲۲۰
خدا را، نه خون است معیار کار
که تقواست میزان بر آن روزگار
۲۲۱
به ظاهر نبین، سِرّ باطن بجوی
که در باطن است آن چراغ سبوی
۲۲۲
اگر اهل تقوایی و بندگی
خدا می‌کند در نجاتت سگی
۲۲۳
که سگ اهل کهف آمد اهل وفا
ولی زنِ نبی، گشت اهل جفا
۲۲۴
اگر از پیامبران پیروی
بُوَد کشتی‌ات پر ز نور قُدُس
۲۲۵
خلاصه کنم این حدیث بلند
که در هر کلامش بُوَد صد پسند
۲۲۶
ز نوح نبی، ما بیاموز راه
که ایمان بُوَد شرط هر رستگاه
۲۲۷
وگرنه هزاران دلیل و نشان
نرود در دل اهل طغیان زمان
۲۲۸
به اهل یقین، نجات است و نور
به اهل هوس، زبونی و گور
۲۲۹
خدایا، دلم را ز طوفان بِرَست
ز کشتی نجاتت، مرا کن نشست
۲۳۰
به نوح نبی، صلوات و درود
که از بندگی، گشت در عرش سود
۲۳۱
درود و سلامی بر آن خاندان
که از نورشان شد زمین گلستان
۲۳۲
و این قصه ختم است با نکته‌ها
ز قرآن و وحی است این رهنما
۲۳۳
تو گر طالبی رهبرِ دل شوی
به کشتیِ نوح از درون، ره بپوی
۲۳۴
که طوفانِ دنیا، هوس‌ناک و کور
فقط کشتیِ حق، دهد راهِ نور
۲۳۵
در آخر بگویم به اهل نظر
که دین است کشتی، ولی بی‌خطر
۲۳۶
اگر ناخدا حق بُوَد در طریق
تو ایمن شوی از بلای غریق
۲۳۷
خدایا، مرا در مسیر نجات
به نور هدایت، نما تو ثبات
۲۳۸
و این بود قصه، ز آیات حق
که از دل برآمد، چو آن شمعِ دق
۲۳۹
تو گر طالبی قصه‌ای دگر
بفرما که گویم به نور نظر
۲۴۰
چو ابراهِمی یا حکایت ز لوط
که هر یک بود در مسیرش سُبوط

۲۴۱
و جهان پر شد از طوفانِ کفر
کسی نماند به جز اهل نظر

۲۴۲
(هود ۳۷) گفت نوح به قوم خویش باز
«ای مردم، برید از راهِ باز»

۲۴۳
«به خدا ایمان آورید به راستی
که جز عذاب، نماند از کج‌خویی»

۲۴۴
«من برای شما هشدارم دادم
ولی شما گوش ندادید بی‌ادب»

۲۴۵
قوم بدخوی به سر برفراز
گفتند: «این مرد، دیوانه‌ساز»

۲۴۶
«کشتی‌اش بر خشکی ساخت چرا؟
بی آب و خشکی، شد چه سودا؟»

۲۴۷
ولی نوح، سوار کشتی شد
به فرمان حق، آن زمان رقصید

۲۴۸
کافران از خشم، فریاد کشیدند
و به طوفان و باران قسم خوردند

۲۴۹
(مؤمنون ۲۷) «چون آمد فرمان الهی
زمین به آب گرفت و آسمان گری»

۲۵۰
کشتی بر کوه «جودی» نشست آرام
و نجات یافت آن جمعه‌ی غرام

۲۵۱
پسر نوح نرفت با پدرش
دل به دنیا سپرد، جدا ز سرش

۲۵۲
(هود ۴۶) گفت: «من به کوهی پناه می‌برم»
خدا فرمود: «آنجا جای تو نیست، برم»

۲۵۳
زیر پای نوح، موج خروشان بود
اما دلش سرشار از ایمان بود

۲۵۴
(هود ۴۸) «ز کسانی نیستی که اهل دین‌اند
چون که بد رفتاری کنی، دین‌سوزند»

۲۵۵
کافران همه غرق شدند آن دم
ولی اهل ایمان ماندند به گرم

۲۵۶
و عبرت آموز، ما را این قصه
که باید داشت ایمان به آسمه

۲۵۷
نه دنیا باید باشد فریبت
نه طوفان‌ها به دل راه بندیت

۲۵۸
کشتیم کشتی، دین ما اینجاست
که تنها آن به ساحل رهایی رساند ماست

۲۵۹
اگر کشتی حق را رها کنی
در طوفان دنیا غرق خواهی شد بی‌کنی

۲۶۰
از نوح بیاموز درس ایمان
که راز نجات در توحید است نه گمان

۲۶۱
ایمان و عمل هر دو باید باشند
تا در طوفان جهان نجات یابند

۲۶۲
قلبت را ز کبر و غفلت بشور
که سرنوشت از آنِ اهل شور

۲۶۳
نه هر که سرش برود در خون تو
که وارث دین باشد، باید از او

۲۶۴
اگر دلت شد پاک و بی‌غش
به کشتی نجات باش در هر سرنشینش

۲۶۵
ببین که نوح چه داشت بزرگوار
تو را درسِ صبر و بردباری داد بار

۲۶۶
بر قوم ظالم خندید و گفت:
«خدا منجی‌ام، نمی‌ترسم ز هر فت»

۲۶۷
در برابر طوفانِ ناملایم
نگه داشت دل را ز رحمت صمیم

۲۶۸
به هر دم که شد آزمایش سخت
صبر کرد و نخواست دل بسپُخت

۲۶۹
ای که می‌خواهی به نور برسی
راه نوح بگیر و از هوا رسی

۲۷۰
دین خود را چو کشتی مهیا کن
که طوفان روزگار، بی‌رحم است و گران

۲۷۱
از توکل به حق، دل قوی گردد
و هر سختی به سادگی بگذرد

۲۷۲
بر ایمان پایدار بمان ای دوست
که در آخرت، بردار جست

۲۷۳
این است درس نوح و قصه‌ی او
که نجات است فقط در بندگی به‌جو

۲۷۴
اگر دلت را ز کینه بشویی
راه روشن هدایت خواهی پویی

۲۷۵
نه هر که گفت نبیست، ولی نیست
به عمل و یقین، او شناخته می‌شود کیست

۲۷۶
ز جان برتر است ایمان راست
که می‌بردت از ظلمت و ناخاست

۲۷۷
تو از نوح درس بگیر و بشنو
که هر زمانه ای نیاز به صبر و رفو

۲۷۸
نگر به دل که چون آینه باشد
تا نشان دهد راه راست و پاک باشد

۲۷۹
امید تو به خدا همیشه باشد
که او هدایتگر به سوی پناه باشد

۲۸۰
از توکل و ایمان دست مگیر
که بدون آن ره نیست در دل و تیر

۲۸۱
سخن آخر که می‌گویم ای دوست
تا نرسی به حق، مکن کلام پوچ

۲۸۲
تنها در راه حق است نجات ما
که به دست نوح و دین خداست روا

۲۸۳
به هر دم ز نوح بیاموز صبر
که در آن است رهایی و ثمر

۲۸۴
همچون کشتی، دین را نگاه دار
که نجات تو در آن جای دارد

۲۸۵
و بدان که دلهره راه نیست
راه ایمان است و حق، در دل بی‌نیاز نیست

۲۸۶
پس اگر تو طالب رستگاری
دین را بگیر، بمان در سفری

۲۸۷
که در پایان این راه دشوار
صلح و صفا شود بر دل قرار

۲۸۸
نوح نبی، چراغ راه ما
که رهبر بود از سوی خدا

۲۸۹
پس از این حکایت بر دل بنشین
و با ایمان، سفر را شروع کن یقین

۲۹۰
که در کشتی نوح جاست نجات
برای هر دل که خواست و عطا

۲۹۱
و در آخر، ای برادران و خواهران
دین خداست کشتی رهانان

۲۹۲
با ایمان و عمل باید پیمود
تا به ساحل وصل رسید فرود

۲۹۳
بر نوح صلوات و درود فرست
که او بود رهبر در آن روز سخت

۲۹۴
به ما یاد داد چگونه صبر کنیم
و با ایمان خود، دنیا را بسازیم

۲۹۵
پس هر که خواهد به نور آید
باید از نوح درس گیرد و ناید

۲۹۶
دل را ز کینه و حسد پاک کن
تا روشنایی را به جان راه کن

۲۹۷
و در پایان این قصه‌ی آسمانی
باشد همواره ره تو روشنانی

۲۹۸
که کشتی نوح بود برهان ما
در طوفان‌های هول جهان ما

۲۹۹
پس ایمان به خدا، کلید نجات
و عمل صالح، راه در آیات

۳۰۰
به امید روز رهایی و وصال
که در آن هر دل گیرد جمال

 

 

  نتیجه‌گیری:

داستان حضرت نوح (ع) در قرآن، عبرتی است از ایمان، صبر، عمل صالح و توکل بر خداوند که باید در زندگی به کار گرفته شود. پیام اصلی آن است که تنها با ایمان خالص و عمل به دستورات الهی است که انسان می‌تواند از طوفان‌های سخت زندگی نجات یابد و به ساحل رستگاری برسد. کشتی نوح نماد دین و ایمان است که اگر با توکل و یقین به آن چنگ زنیم، هر بلا و سختی را پشت سر خواهیم گذاشت. همچنین، تأکید قرآن بر اهمیت عمل، نه فقط ایمان لفظی، و پرهیز از تعلقات دنیوی و کبر است که زمینه ساز رهایی و سعادت ابدی خواهد بود.

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

 

 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

مثنوی محبت(۱)

 

باسمه تعالی
مثنوی محبت(۱)

 

بنام خداوند مهر و صفا
خدایِ دل و جانِ خدای عطا

 

 

محبت ز انوار حق می‌رسد
دلِ پاک را لایق آن سزد

 

 

دل آنگه بود قبله‌گاهِ اله
که پاک است از زشتی و اشتباه


 

چو مهر خدا بر دل آیینه‌وار
برآید ز جان ذکری از کردگار

 

 

محبت، زبان دلِ عاشقان
نوای شبانگاه پیر و جوان

 

 

ز سوزش، دلی را دهد ارتقا
برد سوی آفاق قرب و لقا

 

 

دل عاشق از هر دو عالم بری‌ست
نگاهش به کوی یقین بی‌پری‌ست

 

 

چو مهر خدا شعله‌ور شد به جان
شود خانه ی دل، مقام جنان

 

 

کند عاشق آواره‌ی کوی یار
نبیند به جز نورِ روی نگار

 

به هر جا که نور محبت رسید
دل از تیرگی‌ها، به وحدت رسید

 

 

نهال وفا سر ز خاک آورد
درون بشر نور پاک آورد

 

 

 

هر آن کس ز جام حقیقت چشید
شود مست و بیدار، از خود رهید

 

 

نه هر کس که گوید «خدا» با خداست
که اهل وفا، جان‌سپار رضاست

 

 

به هنگام شب چون ز دل نغمه خاست
ملک تا فلک شد، صدا را شناخت

 

 

 

نه با عقل ناقص، شود این بیان
نه با لفظ و معنا، شود آن عیان

 

 

محبت چو آید، شود دل خموش
برون افکند رنگ و نقش و خروش

 

 

کند جان عاشق ز دنیا رها
برد سوی فردوس و عرش خدا

 

 

به دامان مهر حق افتا د دل
ز مهر خدا جان شود شاد دل

 

محبت، تجلّی‌ست از کبریاست
که دل را رساند به سوی رضاست

 

به هر درد، درمان محبت بود
همان چشمه‌ساری که رحمت بود

 

 

چو ذکر خدا بر دلت یاد شد
ز هر تیرگی پاک و آزاد شد

 

محبت کند عقل را سربلند
شود دل ز هر تیرگی بی‌گزند

 

 

 

دل از ذره‌ی مهر، خورشید شد
ز نورش همه خاک، جاوید شد

 

 

محبت نه آن شور بی‌جوهر است
که در کوچه های هوس گستر است

 

 

محبت حقیقت‌نمای خداست
چراغ دل و روشنیِ و صفاست

 

 

محبت چو جان را کند نوربار
برد از درون ریشه‌های غبار

 

 

محبت، درونِ بشر را صفاست
برآرد ز دل نارَوا را  بجاست

 

دلی کو تهی شد ز کین و هوا
شود جلوه‌ای از صفاتِ خدا

 

محبت، امان از غم و تیرگی‌ست
گلی در بهارِ دل زندگی‌ست

 

 

محبت چو در جان رجالی نشست
ز بن ریشه ی ناروا را ببست

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


 

سراینده
دکتر علی رجالی 

 

 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

رابطه عقل و محبت

«محبت» و «عقل» در نگاه عرفانی و فلسفی، نه دو نیروی متضاد بلکه دو بال پرواز انسان به سوی کمال‌اند. اینکه محبت، عقل را سربلند می‌کند، می‌تواند از چند منظر تبیین شود:

  1. عقلِ خالی از محبت، خشک و محدود است:
    عقل بدون عشق، فقط حسابگر و ابزاری است؛ اما هنگامی که با محبت آمیخته می‌شود، به عقلِ نورانی بدل می‌گردد. چنین عقلی فقط به سود و زیان نمی‌اندیشد، بلکه به حقیقت، خیر و زیبایی نیز توجه دارد.

  2. محبت، عقل را از خودمحوری می‌رهاند:
    عشق، انسان را از خود می‌رهاند و این رهایی، افق دید عقل را وسعت می‌بخشد. وقتی انسان عاشق می‌شود، از منیّت عبور می‌کند و عقلش دیگر در بند منافع شخصی نیست.

  3. محبت، عقل را به شهود متصل می‌سازد:
    در عرفان، عقل ابزار درک «معقولات» است، اما محبت راهی است به سوی «شهود». محبت، عقل را از تعقل صرف به مرحله‌ای بالاتر یعنی مکاشفه می‌رساند. عقلِ عاشق، عقلِ عارف است.

  4. عقلِ بی‌محبت، ممکن است به مکر و فریب کشیده شود:
    ولی محبت، عقل را تهذیب می‌کند و آن را از حیله‌گری بازمی‌دارد. عقلِ مزین به محبت، صادق، خیرخواه و اهل انصاف می‌شود.

تهیه و  تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

دیوان مثنویات عرفانی(۲)

دکتر علی رجالی

مقدمه

فهرست مطالب

فصل اول: خدا شناسی

۱.نیایش خداوند

۲.عشق الهی

۳.محبت

۴.اعتماد

۵.دوستی

۶.عارف

۷.معراج دل

۸.جلوه عشق(۱)

۹.جلوه عشق(۲)

۱۰.نسیم امید

فصل دوم: حکایت ها

۱.ابو علی سینا

۲جوان در حضور پیر

۳.بازار مکار

۴.شاه و وزیر

۵.افتادن خر در چاه

۶.بوی کباب

فصل سوم: داستان های قرآنی

۱.کشتی ایمان

۲.اصحاب کهف

۳.اصحاب فیل

۴.لقمان حکیم

۵.گوساله سامری

۶.آتش نمرود

۷.تخت بلقیس

۸.شتر حضرت صالح(ع)

۹.ذبح اعظم

۱۰.گاو بنی اسرائیل

فصل چهارم: امور مذهبی

۱.اربعین(۱)

۲.اربعین(۲)

۳.واقعه قیامت

۴.بهشت عاشقان

۵.دوزخ درون

۶.عدالت خواهی

۷.امانت داری

۸.مهارت ورزی

۹.هنر

فصل پنجم: امور اجتماعی

۱.خشم

۲.نعمت های الهی

۳.تواضع(۱)

۴.تواضع(۲)

۵.تواضع(۳)

۶.تبیین خرافات

۷.حقوق مردم

۸.خنده

فصل ششم: امور فرهنگی

۱.نقش معلم

۲.زندگی(۱)

۳.زندگی(۲)

۴.خانواده(۱)

۵.خانواده(۲)

۶.تهاجم فرهنگی

فصل ششم: چهارده معصوم

۱.امام رضا(ع)

فصل هفتم: داستان های پیامبران

۱.قوم لوط

۲.قوم شعیب

۳.قوم موسی

۴.قوم عیسی

۵.قوم یعقوب 

 

 

 

 

 

مقدمه

فصل اول

بخش اول

 


نیایش خداوند
 
ای خدا، ای خالق و معبود ما
ای امید و یاور و مقصود 
 
 
نام تو آرامش دل‌های ماست
ذکر تو سرمایه‌ی فردای ماست
 
 
هر که با یاد تو گردد آشنا 
رَست از آفاتِ دهرِ پر جفا
 
ای خدا، ای داور و محبوب ما
نور بخش سینه‌ی مقلوب ما
 
 
کل عالم دم‌به‌دم تسبیح تو
نیست بر عقل و نظر تشبیه تو
 
سجده‌گاه عاشقان، کوی تو است
خانه‌ی دل روشن از روی تو است

 
 
 
 
 
چون بخوانم نام تو با اشک و آه
نور می‌تابد ز عرشِ مهر و ماه
 
 
 
ای خدا، ای مونس و ای جود ما
ای صفا بخش دل و محمود ما
 
تو به دل نوری و در جان روشنی
بی‌تو عالم نیست جز بند و تنی
 
در رکوعت جان به قربان می‌برم
در سجودت دل به سامان می‌برم
 
 
ای پناه دل در این شب‌های تار
ای امیدم وقت نومیدی و یار
 
دل چو افتد در رهت ای جان‌فزا
می‌شود بی‌غم، پر از لطف و صفا
 
 
ای پناه دل شکست بی‌نوا
ای امید خسته‌جان در ابتلا
 
 
شب‌سیه با تو چو صبحی دل‌فروز
عهد ما بر عشق، هم جان، هم‌رموز
 

گرچه نالایق به درگه مهربان
می‌رسد از لطف تو هر دم نشان
 
 
آمدم، ای پادشاه بی‌نشان
 دل به درگاهت نهادم هر زمان
 
 
اشک شوقت شعله‌ی چشم دلم
یاد تو مرهم بر آسیب و غمم
 
 
ای امید جاودان بندگی
دل سپارم همچنان در زندگی
 
 
 
گر گنه کارم، دلم با تو خوش است
چون نگاهت بی‌گمان بخشایش است
 
از خضوع و بندگی دارم امان
تا نباشم دور از آن لطف نهان
 
 
من پشیمانم، تویی دانا، بصیر
چشم تو، دریای رحمت بی‌نظیر
 
 
چنگ زن بر حبل لطف لایزال
دل مده بر دام زر یا قیل‌وقال
 
 
با تو عالم در نیاز و گفتگوست
آنچه در عالم بود در جستجوست
 
 
چون نظر خواهی، نظر کن بی‌گمان
جز رضایت نیست مقصود از جهان
 
 
 
 
 
 
ای خدای عاشقی، لطف و صفا
ای که هستی منجی ما در بلا
 
 
ای پناه خستگان بی‌نوا
نور بخش جان ما در ما سوا

 
دل شکسته با تو دارد التیام
اشک هم با نام تو گردد سلام
 
 
سینه‌ی عشاق پر نور و صفاست
 پرتوی از عشق و انوار خداست
 
 
با تو عالم در تمنا و دعاست
هر که باشد در جهان، در ابتلاست
 
 
هر کجا بینی "رجالی" از صفا
می‌درخشد آیتی از کبریا

بخش دوم

 

عشق الهی
 
 
من که می‌دانم تنی پوشیده‌ام، جانم کجاست؟
پس چرا با جسم خاکی، چشم من از جان جداست؟

 
من یقین دارم که پایانی‌ست در راهِ وجود
عاشقی باید، اگرچه دیر باشد یا که زود

 
من که می‌دانم فنا گردد شکوه کائنات
پس چرا دل بسته‌ام بر جلوه‌های بی‌ثبات؟

 
عشق من بخشد حیات عالم امکان ز هو
پس چرا خاموش باشم در حضورِ گفت‌و‌گو؟

 
من که دانم رهگذر هستم در این دشت فنا
ای خدا! کی دل سپارم بر سراب پرجفا؟
 
 
 
من که دانستم خدایم در درون سینه هاست
جست‌وجو بیرون چرا؟ چون روشن از آیینه هاست
 
 
دل چو تاریک است، از حق دور گردد بی‌امان
نورِ ایمان بایدش، تا گردد از ظلمت رهان
 
 
 
 
من که می‌دانم جهان آیینه‌ی اندیشه‌هاست
چشم اگر پاک است، عالم جلوه‌ی بی‌انتهاست
 
 
 
من که بینم تیر غم باریده بر جان و روان
من چرا ننهم بنایی در سرای لامکان؟
 
 
من که می‌دانم مسیر عشق پرخون و فناست
با دلی عاشق روم، گرچه سراسر ابتلاست
 
 
 
 
چون اجل ناگه رسد با بانگ بیدارِ فنا
بر نَسیم خنده‌ی دنیا نمی‌بندم رضا
 
من که می‌دانم صدای بی‌دل از جان نیست راست
پس چرا فریاد باشم، گر درونم نیست خواست؟
 

بانگی از دل می‌رسد، روشن چو صبحِ آشنا
پس چرا چون شب، خموشم در دلِ این ماجرا؟
 
 
من که می‌دانم حقیقت از تن و صورت جداست
دل چرا آرام گیرد، در دل این چهره هاست؟
 
 
 
 
نام نیک آخر بماند، گرچه دنیا بی‌وفاست
ورنه هر نامی به جز نیکی، چو گردی بر هواست
 
 
 
 
 
من که دیدم عشق حق بی‌انتها و بی‌زوال
باید از دل کند حتی از هوس‌های حلال
 
 
من که می‌دانم جمال حق نه در آیینه‌هاست
آنچه بینی در جهان، جز سایه‌ای از دلرباست
 
 
من که می‌دانم ریا گردد وبال عاشقی
دل چرا آلوده گردد در خیال عاشقی 
 
 
می‌زند آتش دلت را، گر بود عشق وصال
می‌کشد در خلوت دل، پرده‌ی جسم و خیال
 
 
من که می‌دانم گناهم بی‌حد و سنگین بود
داغ آن در جان من ننگین و  زهرآگین  بود
 
 
 من یقین دارم که شب پایان پذیرد بی‌گمان
چون دلی از سوز عشق آتش‌فشان دارد به جان
 
 
من که می‌دانم شبم بی‌نور گردد ناگهان
مرگ آید بی‌خبر، بی‌نام و بی‌اذن و امان
 
 
 
دل‌سپردن بر وفای این جهان کاری‌ست خام
زندگی خوابی‌ست بی‌معنا، گذرگاهی ز دام
 
 
 
تا نماند جان سوزان، غرق اندوه  و نیاز
دل سپارم بر بهاری دل پذیر و دلنواز
 
 
 
من که می دانم دلم دنبال یار و جستجوست
در پی معشوق یکتای جهان  و گفگوست
 
 
عاشقی گر داغ دارد، لذتش جانانه است
می‌نشیند در دل شب، شعله‌ اش ویرانه است 
 
 
 
هر کسی روزی رسد، تا آشنا گردد به عشق
لیک باید پخته گردد، بی‌ریا گردد به عشق
 

در سکوت شب شنیدم نغمه‌ی از بینوا
 گم شو در خود، گر بخواهی جان جانان را، خدا
 
 

چشم بگشا، ای دل من! تا ببینی در وجود
آنچه بی‌نام و نشان، آن یار بی‌حد و حدود

 
 
 
ای که در آفاق می‌گردی " رجالی"، رو درون
شهر دل را چون بسازی، خانه آید با سکون

بخش سوم

 

 محبت
 
بنام خداوند مهر و صفا
خدایِ دل و جانِ خدای عطا
 
 
محبت ز انوار حق می‌رسد
دلِ پاک را لایق آن سزد
 
 
دل آنگه بود قبله‌گاهِ اله
که پاک است از زشتی و اشتباه

 
چو مهر خدا بر دل آیینه‌وار
برآید ز جان ذکری از کردگار
 
 
محبت، زبان دلِ عاشقان
نوای شبانگاه پیر و جوان
 
 
ز سوزش، دلی را دهد ارتقا
برد سوی آفاق قرب و لقا
 
 
دل عاشق از هر دو عالم بری‌ست
نگاهش به کوی یقین بی‌پری‌ست
 
 
چو مهر خدا شعله‌ور شد به جان
شود خانه ی دل، مقام جنان
 
 
کند عاشق آواره‌ی کوی یار
نبیند به جز نورِ روی نگار
 
به هر جا که نور محبت رسید
دل از تیرگی‌ها، به وحدت رسید

نهال وفا سر ز خاک آورد
درون بشر نور پاک آورد
 
 
 
هر آن کس ز جام حقیقت چشید
شود مست و بیدار، از خود رهید
 
 
نه هر کس که گوید «خدا» با خداست
که اهل وفا، جان‌سپار رضاست
 
 
به هنگام شب چون ز دل نغمه خاست
ملک تا فلک شد، صدا را شناخت
 
 
 
نه با عقل ناقص، شود این بیان
نه با لفظ و معنا، شود آن عیان
 
 
محبت چو آید، شود دل خموش
برون افکند رنگ و نقش و خروش
 
 
کند جان عاشق ز دنیا رها
برد سوی فردوس و عرش خدا
 
 
به دامان مهر حق افتا د دل
ز مهر خدا جان شود شاد دل
 
محبت، تجلّی‌ست از کبریاست
که دل را رساند به سوی رضاست
 
به هر درد، درمان محبت بود
همان چشمه‌ساری که رحمت بود
 
 
چو ذکر خدا بر دلت یاد شد
ز هر تیرگی پاک و آزاد شد
 
محبت کند عقل را سربلند
شود دل ز هر تیرگی بی‌گزند
 
 
 
دل از ذره‌ی مهر، خورشید شد
ز نورش همه خاک، جاوید شد
 
 
محبت نه آن شور بی‌جوهر است
که در کوچه های هوس گستر است
 
 
محبت حقیقت‌نمای خداست
چراغ دل و روشنیِ و صفاست
 
 
محبت چو جان را کند نوربار
برد از درون ریشه‌های غبار
 
 
محبت، درونِ بشر را صفاست
برآرد ز دل نارَوا را  بجاست
 
دلی کو تهی شد ز کین و هوا
شود جلوه‌ای از صفاتِ خدا
 
محبت، امان از غم و تیرگی‌ست
گلی در بهارِ دل زندگی‌ست
 
 
محبت چو در جان رجالی نشست
ز بن ریشه ی ناروا را ببست

 

بخش چهارم

 اعتماد
به نام خداوند لطف و عطا
که ما را دهد نور و صبر و رضا
 
 
همو نور بخشد به عقل و ضمیر
به حق تکیه باید، که او بی نظیر
 
 
اگر تکیه‌گاه‌ِ دل‌ ما خداست
دل از رنج دنیا رها و جداست
 
 
دل آنگه بیابد صفای یقین
که برچیند از خویش تردید و کین
 
 
اگر دل ز شک‌ها شود پاک و ناب
به چشم یقین بنگری آفتاب
 
 
اگر تکیه بر حب یزدان کنی
ز صبر و یقین دل فروزان کنی
 
صفای دل و حسن خلق نگار
بود از وفای به عهد و قرار
 
 
به هنگام سختی و خوف و خطر
به حق اعتماد و ز باطل گذر
 
کسی کو نهد بر خدا اعتماد
شود رسته از وسوسه، از عناد
 
 خدا داند احوال فردای ما
به او کن توکل، ز غیرش جدا.
 
 
وفاداری و صدق در قول و کار
کند عهد و پیمان قوی ، استوار
 
اگر دل تهی شد ز مهر و وفا
نماند دگر عشق و لطف و صفا
 
خدایا! تویی یار و یاور، حبیب
جهان پر زفتنه است، مکر و فریب

به هر جا روی، با تو باشد خدا
اگر دل دهی، می‌شود آشنا
 
توکل بر او کن، که حق رهنماست
که بی‌او رهت پرتگاهِ و خطاست
 
توکل چراغ ره کبریاست
نخستین قدم در طریق خداست
 
 
 
ندارد غم آن کو کند اعتماد
به آن خالقی کِز کرم جان نهاد
 
اگرچه نهان است تقدیر ما
هویداست بر خالق جان فزا
 
 
اگر دل به دریای لطفش زند
ز طوفان غم‌ها برون می‌رود
 
توکل چو شمشیر در زندگی
برد شک و تردید، افسردگی
 
 
اگر دل به یزدان سپاری ز عشق
بیاید تو را، رستگاری ز عشق
 
جهان موج طوفان و بیم و شتاب
خدا را بخوان تا رهی از عذاب
 
 
اگر خسته‌ای از غم زندگی
 به تقوا پناه‌آور و بندگی
 
 
خدا حامی بینوایان بود
چراغ شب بی پناهان بود
 
 
به حق اعتماد است، آرامِ جان
که با بندگی می‌شود آن عیان
 
مشو بی‌خبر از صفای یقین
که بی‌نور حق، ظلمت است و حزین
 
همه کار عالم به دست خداست
که او را نکو حکمتی بی‌خطاست
 
در این ره به جز حق کسی کار نیست
به جز رنج و غم، همدم و یار نیست
 
 
توکل بود مرد را زاد و توش
که در سایه‌اش حکمت آید به جوش
 
 
 
رجالی" مشو غره بر عقل خویش
که تدبیر یزدان فزون است و بیش

بخش پنجم

 

 دوستی
 
دل چو با مهرِ رفیقی همدم است
کعبه و دیر و حرم را محرم است
 
 
دوستی نوری‌ست از سرچشمه‌ها
می برد دل را به سوی کبریا
 
 
بی خدایی شد عذابی در قفس
بی‌وصالش، جان به زنجیر هوس
 
دوستی شرحی ز توحید دل است
جز تجلّیِ خدا، بی‌حاصل است
 
 
مهر او قبله‌ست و کعبه پیش آن
چون یکی تصویر بر دیوار جان
 
 
 از نسیمش، دشت جان گلزار دوست
دل ز غفلت های خود  بیدار دوست
 
 
دوستی، جامی‌ست از انگورِ نور
باده‌اش بخشد دل و جان را سرور
 
 
گر بنوشی جرعه‌ای از شرب عشق
جان شود آگه ز سرّ قرب عشق
 
 
رازها گوید به دل، بی‌گفت‌وگو
می‌برد دل را به مستی، بی‌سبو
 
 
 
 
 
دوست آیینه‌ست، در اعجاز عشق
بنگری در گوهر دل، راز عشق
 

هر که راه عشق را پرواز کرد
سیر خود را با صفا آغاز کرد
 
 
آن‌که دل را با صفا همراه ساخت
دل به آیینِ وفا آگاه ساخت
 
 
خنده‌اش آیینه‌ی راز نهان
اشک او دریایِ سوز عاشقان
 
 
هم‌دلی یعنی رها از جان شدن
محو در آیینه‌ی جانان شدن
 
 
 
دوستی، آیینهٔ ذات خداست
روشنی‌بخشِ دل اهل ولاست
 
 
هر دلی چون آینه بی‌کینه شد
زنگ دل از سینه اش بر چیده شد
 
 
نور یزدان رهنمون سازد تو را
سوی معبودی که باشد دلربا
 
 
هر که عاشق شد وفا دار به دوست
جان فدای یار و جان دادن نکوست
 
دوستی پیوندِ جان با جانِ ماست
هم‌دمِ جان است و روح آشناست
 
درد دل با یار، مرهم می‌شود
سینه‌ات با مهر، خرّم می‌شود
 
 
دوستی آیینه‌ی حسنِ خداست
 پرتوش در دیده‌ی اهلِ ولاست
 
دل چو بیند روی یار، آیینه‌وار
شکر گوید از حضور آن نگار
 
 
در دل یاران، صفا افشانه شد
با حضور دوست، دل دیوانه شد
 
 
دوستی با راستی شد جاودان
بی‌ریایی، نور آن در هر زمان
 
 
دوستی با راستی دارد بقا
بی‌ریایی می‌درخشد هر کجا
 

دوستی چون با صفا گردد قرین
دل شود لبریز از نور یقین
 
 
 
بی‌ریایی، نور صبح صادق است
شمع شام عاشقان خالق است
 
دوستی آتشفشانِ سینه‌هاست
گرمیش، آغوش جانِ آشناست
 
بی‌رخ یار، این جهان زندان شود
با نگاهی، جان چو گل خندان شود
 
چون " رجالی"  مهرِ جانان برگزیـد
 صد بهار از گلشن معنا بچیـد

بخش ششم

 عارف
 
عارفان، آیینه‌ی شوق و حضور
ره‌گشای جان و دل در کوی نور

 
عارفان، شمع‌اند در ظلمت‌سرا
هادی دل‌های عاشق بر خدا

 
سوزشان از شوق دیدارِ خداست
روشنی‌بخش دلِ اهلِ وفاست

 

 
خویش را سوزند در راهِ یقین
تا شود عالم ز اسرارِش مبین
 
 
آن‌که بی خود شد، سوی جانان رسید
در مقام بی‌نشان، آسان رسید
 
 
در دلش عرش خدا لرزیده بود
آسمان با خاک او پیچیده بود
 
 
نه مکان دارد، نه در بندِ زمان 
بی‌نشان است و نشانش عشق جان
 
 

عارف آن باشد که در میدان عشق
جان دهد بی‌مدح و بی‌فرمان عشق
 
 
او نباشد طالب جاه و نشان
نی ز مدح خلق، نی بیمِ زبان
 
 
 
 
خُم‌نشینِ حق، خمار از جام نور
ساکنِ کویِ امان، فارغ ز شور

هر دلی در حضرتش آیینه‌وار
غرق نور و عشق گردد بی‌قرار
 
 
گنج اسرار خدا در سینه‌اش
نور حق تابنده از آیینه‌اش
 
 
گر سخن گوید، حکایت می‌کند
در خموشی، او عنایت می کند
 
 
سفره‌اش در هر گذرگاهی به پاست
لیک خود بی‌تکیه، بی‌خوف و ریاست
 
 
دل سپرده در تلاطم، بی‌نیاز
در دل دریا، بود پر رمز و راز
 
 
او نظر را می‌کند آیین عشق
هر دمی سرشار از تمکین عشق
 
 
خانه‌اش را موج غم ویران کند
لیک دل را نور جان مهمان کند
 
 
 
آن‌که شد دل محرم سِرّ قدیم
پاک کردش از غبار هر سَلیم
 
 
دل چو گردد آینه از کردگار
او ببیند جلوه ی زیبا ز یار
 
 
عارف آن کس کو به دل حق جو شود
نه به مدحِ این و آن، خوش خو شود
 
می‌چکد اشکش به دامانِ حضور
دل بود بی‌تاب و جان سرشارِ نور
 
 
حرف او تفسیر "هو" تا ما سواست
زان‌که هر لفظش، کلام کبریاست
 
 
ذکر حق افکند آتش در درون 
شد سحر، خونین سما، با بانگِ خون
 
 
با نوای دل، نیایش می‌کند
جان جانان را ستایش می کند
 
 

بر لبش خاموشی و در دل کلام
سِرّ جانش روشن از سیر مدام
 
 
هر نَفَس بگشاید ابوابِ کمال
می‌برد دل را به اسرارِ وصال
 
 
در سکوتش نغمه ی صد کبریاست
 گفتنش آئینه‌ی وجه خداست
 
 
در نگاهش کعبه و دیر و حرم
جمله یک نامند در لوح قلم
 
 

 آن‌که از دل خواست دیدار خدا
در شعف می سوزد و جانش فدا
 
 
گر ببیند نور حق با چشم دل
می شود راهِ " رجالی" مشتعل

بخش هفتم

معراج دل
 
گهی دل شود نغمه‌ی روح و جان
برد سوی معراج تا کهکشان
 
دل آیینه‌دار جمال خداست
گهی شعله‌ی سرکش از نارِ هاست
 
چو آیینه باشد دلت بی‌غبار
نشیند در آن نورِ حق آشکار
 
 
اگر تیره گردد ز سودای خویش
بیابد صفا در تمنای خویش

 
شود مرکب عقل و بالِ یقین
گهی بنده‌ی شهوت و دامِ کین

 
گهی نور سرّ ازل در دل است
گهی غرق در ظلمتِ و غافل است
 
 
گشاید درِ نور و وجد و صفا
اگر دور گردد ز خشم و ریا
 
گهی با شهودِ حقیقت قرین
گهی با خیالات، وهم‌آفرین
 
اگر دل چو آیینه بی‌زنگ شد
نشان رخ دوست صد رنگ شد
 
 
 
دل آنگه‌که خندد، پیامِ وفاست
چو گرید دلت، اشکِ بی‌منتهاست

 
گهی چشمه‌ی اشک و آهِ درون
شود خنده‌ی زهر و خواب جنون
 
 
دل آن‌گه رسد در مقام وصال
که شوید ز خود هر غبار و خیال

چو دل با صفا شد ز نور خدا
شود بنده‌ی عشق و اهل وفا
 
 
پس ای دل! ز هر لحظه آگاه باش
تو هر دم به درگاهِ الله باش
 
 
میاویز جان را به زنجیر تن
که این دام باشد ز راه منن
 
 
مپوشان رخ دل ز انوار حق
مکش پای دل را ز دیدار حق
 
 
برون کن غبار هوس از دلت
ببر نور توحید در منزلت
 
 
 
مده دل به سوداگه این جهان
که هر لحظه گیرد تو را در فغان
 
 
 
 
 
دل آبی ز سرچشمه‌ی لامکان،
گهی نور گردد، گهی پر فغان
 
 
 
هر آن کس که دل بست بر کبریا
شود نور حق بر دلش رهنما
 
 
دل ار پاک گردد ز هر آرزو
شود لایقِ وصلِ جانانه‌ او
 
 
گهی دل شود مستِ جامِ وصال
گهی اشک ریزد ز هجرِ جمال
 
 
دل آنگه که با یاد حق خوش‌نواست،
چو خورشید تابان به ارض و سماست
 
دل آنگه‌که خندد، نسیم وفاست،
نوای یقین و صفای دعاست
 
 
اگر بنده‌ی نفس گردد روان
شود محو ظلمت، نمانَد نشان
 
 
دلِ زنده، دریای گوهر شود
دلِ مرده، زندانِ پیکر شود
 
 
دل آگاه، راهش کبریایی است
دل گمراه، در فکر جدایی است
 
 
ببین جلوه‌ی حق در آیینه‌ بود
که ذرات هستی ثنایش  سرود
 
 
اگر دل شود پاک و روشن چو نور
برآید ز جان نغمه‌ای با شعور
 
 
" رجالی"، به هر دم بکن انتخاب
نه راهی که ختمش بود یک سراب

بخش هشتم


جلوه عشق(۱)
خدایا! تویی نورِ بی‌انتها
فروغی به دل‌ها و جان‌ها رها
 
 
توئی مهرِ جاوید و آرامِ جان
که از توست آغازِ هر داستان
 
 
خدایا! تویی نور و عشق و صفا
تویی آن که دل بُرد سویِ بقا

 
خدایا! تویی نور سرّ وجود
توئی جانِ دل، آفتابِ شهود
 
 
خدایا! تویی نورِ مهر و وفا
تو بخشی به دل‌ها طراوت، بقا
 
 
خدایا! تویی نور جان و روان
توئی نغمه‌ی عشق در بی‌نشان
 
 
خدایا! تویی نور بی‌انتها
توئی آشناتر ز هر آشنا
 
 
خدایا! تویی نور صبح امید
توئی آن که دل را چو شب آفرید

خدایا! تویی عشق و آرام جان
توئی نغمه‌ی دل به این آشیان
 
 
خدایا! تویی راز شور و طرب
دل عاشقان از تو گیرد ادب
 
 
خدایا! تویی راز مستی و شور
تویی آن‌که دادی دل ما سرور
 
 
خدایا! تویی نور هر کوی و بام
به یادت طپد در دلم صبح و شام
 
 
خدایا! تویی مونس جان من
صفای دلم، نور پنهان من
 
 
خدایا! تویی یار شب‌های تار
به جز نور تو کیست در دل بهار
 
 
خدایا! تویی عشق بی‌انتها
که روشن شود راه اهل وفا

 
تویی آتشی در دل عاشقان
که سوزد همه بند و بندِ گمان
 
 
خدایا! تویی آن حضور نهان
که جاری شدی در دل و در زبان
 
 
نه پیدا به چشم و نه پنهان ز جان
به نورت فروزان، دو عالم، جهان
 

 نه در دیده پیدا، نه از دل نهان
که بی‌تو نخواهم نه جسم و نه جان 
 
 
خدایا! تویی موج دریای عشق
توئی آفتاب دل‌آرای عشق
 

توئی آن‌که دل را ز خود می‌بری
به گردابِ شوق از عدم آوری
 
 
خدایا! دلم را کنی پر ز شور
که با یاد تو جان شود پر ز نور
 
 

توئی آن‌که آتش ز عشق تو تافت
ز گرمای تو ذره در رقص یافت
 
 
خدایا! تویی عشق بی‌انتها
که دل را کشاندی به کوی وفا
 

جهان بی تو یک ذره‌ی بی‌نشان
دل از نور روی تو گیرد امان
 
خدایا! تویی درد و درمان دل
توئی مرهم هر پریشان دل
 
خدایا! تویی هم‌دم لحظه‌ها
که پر می‌کنی سینه از نغمه‌ها
 
خدایا! تویی سوز این بی‌قرار
که دل را کشاندی به دیدار یار
 
 
خدایا! تویی آن نسیم بهار
که بگشاید از عشق، قفل حصار
 
خدایا! تویی شور و شوقِ سخن
رجالی شود مستِ ذوق سخن

بخش نهم

جلوه عشق(۲)
خدایا! تویی آن بهشت نهان
که در دل بود نغمه‌ات بی‌ امان

 
تو خورشید عشقی که پنهان شدی
در آیینه‌ی جان نمایان شدی
 
خدایا! تویی شمع هر سوگوار
که از اشکشان چشمه‌ و جویبار
 
 
نه در پردهٔ وهم و نه در خیال
که پیداست رویت، ورای مثال
 
 
سکوت دلم با تو پر نغمه است
صدای تو در اوج بی‌ لطمه است
 
 
خدایا! تویی شوق در سوز و تاب
که از مهر تو نیست جز فتحِ باب
 
 
نه شب بی تو آرام گیرد مرا
نه روزم شود بی تو روشن‌سرا
 
 
تویی آن که جان را نوا می‌دهی
ز دل نغمه‌ی آشنا می‌دهی
 
 
 
تو را یافتم، هرچه را باختم
به شوق تو از خویش، دل ساختم
 
 
جهان را تویی روح بی‌انتها
هم آغاز عشقی، همی انتها
 
خدایا! تویی ساقی جان‌فزا
که از باده‌ات رسته‌ام از خطا

 
دل از پرتوی روی تو روشن است
که این نور، پیدا ز جان و تن است
 
 
دل از چشمه‌ی عشق، ساغر گرفت
همه آب هستی، ز کوثر است
 

نهان‌خانه‌ی دل، حرم‌گاه توست
به هر ذره پیداست،آن  آه توست
 

به هر لحظه ای از تپش‌های دل
طنین تو پیداست، اعضای دل
 
 
اگر بی‌تو باشم، دلم بی‌صفاست
جهانم سراسر غم و ابتلاست
 
 

ز هر سو نظر کردم، ای جانِ جان
تو بودی پدیدار در هر مکان
 

نگفتم تو را، لیک خواندی مرا
کشیدی به سوی تجلی سرا
 
 
 
ربودی دلم را، شکستی قفس
چو بیرون شدم،  از هوا وهوس
 
 
ز خود گشتم آواره‌ی کوی تو
شدم مست از آن جرعه‌ی بوی تو
 
خدایا! تویی آن یقین جاودان
که از نور تو عالمی شد عیان
 
 
 
تو گفتی: بیا، من نگفتم هنوز
که برداشتی پرده از راز و سوز
 
 
 
به آتش کشاندی مرا بی‌گمان
که در من بجوشد حدیث نهان
 
 
نبودم، تو بودی، ز بودت شدم
ز نورت شکفتم، به سویت شدم
 
 
تو در من نهادی چه روحی ولا
که در دل شدم مست روی و لقا
 
 
نه از دیده گفتم، نه از راه فکر
که دل یافت مهرت ز اشراقِ ذکر
 
 
خدایا! تویی کوثر و آب ناب
که از تو شود جان، رها از عذاب
 
 
خدایا! تویی آفتاب وجود
که از پرتوت هر دلی در سجود
 
 
خدایا! تویی عشق در هر نگاه
که بی‌نام تو نیست جانم پناه
 
 
اگر مهر حق سایه‌گستر شود
رجالی ز لطفش سخن‌ور شود

بخش دهم

 

نسیمِ امید
 
به نام خداوند نور و امید
که دل را دهد ذوق عشق و نوید

 
اگرچه گنهکارم و شرمسار
در رحمتت نیست هرگز حصار

 
ز ژرفای دل شد پدید این نوید
که بازآ، که بخشنده‌ام، ناامید
 
 
به درگاه تو هر دلِ پرگناه
شود روشن از اشکِ شب‌سوز آه
 
 
تو‌ای مهرِ بی‌سایه، خورشید جان
ببخشا دلم را ز گرد گمان

 
دل خسته را از کرم جان دهی
به آیینه‌ی اشک، ایمان دهی

 
هر آن دل که افتاد در بند رنج
ز الطاف تو یافت درمان و گنج

 
در این راه، گر نور شب کم شود
نگاه تو ای دوست، مرهم شود

نسیم امیدت وزید از بهار
شکوفا شود باغ و بستان ز یار
 
 
 به پایان رسد شب، به نور خدا
بجوشد ز دل، نغمه‌ی آشنا
 
 
چو شب تیره شد، دیده‌ام اشک‌بار
دل از بار عصیان شده بی‌قرار
 
 
به درگاه تو، بنده‌ی بی قرار
کند چهره پر اشک از شوق یار
 
 
به درگاه تو، هر دل آشفته حال
شود نغمه‌سازِ فغان و وصال
 
 
تو ای مهربان، ای بلندآشیان
ببخشا دلی را که شد ناتوان
 
اگر دل گرفتارِ رنج و ملال
به لطف تو یابد رهِ اعتدال
 
 
مرا نیمه‌شب، نغمه‌ای جان‌فزا
رسید از دلِ درد، سوی خدا
 
 
ندایی ز الطاف حق شد عیان
که با اشک توبه، دلم شد روان
 
 
تو آرام کردی دلِ بی‌قرار
که بینیم در آن جلوه‌ی کردگار
 
تو گفتی: گنه هست، اما امید
درِ رحمت من به رویت سپید
 
 
اگر بشکند تکیه‌گاه وجود
منم آنکه سازم دلت را سرود
 
 
دل از نور چشم تو آرام شد
شفا یافت جانم، چو پیغام شد
 
 
به هر اشک، لبخند فردا رسد
ز هر آه، نوری به دل‌ها رسد
 
 
تو ای آن‌که عین وفا و صفا
همه خلق را در پناهت شفا
 
 
 اگر کوه باشد خطای بشر
 چو اشکی بریزد، شود بی‌اثر
 
 
دل از درد عصیان، پُر اندوه شد
ولی با نگاه تو نستوه شد
 
 
تو دریای فضلی، نه طوفانِ رنج
به دریای رحمت، شوی پر ز گنج
 
 
من آن بنده‌ام، گم شدم در گناه
ولی دست رحمت‌، بیامد ز راه
 
 
ز دریای مهر تو، خوش‌تر چه بود؟
که هر قطره‌اش لطف و رحمت فزود
 
 
اگرچه دلم غرق در تیرگی‌ست
ز نور تو، آیینه‌ی زندگی‌ست
 
 
 
 
"رجالی" که از نور تو جان گرفت
ز عشقت خرامان و ایمان گرفت

بخش یازدهم
 
 
 
 

 
 
 
 


 

فصل دوم

بخش اول


ابوعلی سینا
 
بوعلی با اسب می‌رفت از گذر
تا امان یابد ز شر و هر خطر
 
 
  بین ره ایستاد از بهر صلات 
    تا که جانش را دهد آب حیات
 
 
او شود بر خاک، جای سجده‌گاه
تا نهد دل را به درگاهِ اله

 
گوشه‌ای افسار اسبش را نهاد
کاه و جو از بهر او قدری ستاد

 
از گذر مردی رسید از کوه و راغ
زشت خو، پرخاشگر ،با یک الاغ
 
 
  بو علی گفتا بکن دور این الاغ 
  چون لگد ها  می خورد در پا و ساق
 
 
صاحب خر تفره رفت از صحبتش
 از عواقب چشم بست و حکمتش
 
 
  در کنار اسب ، او خر را ببست 
  تا خورد کاه و جوی از آنچه هست
 
 
چون خَر آمد سوی آخور تا خورد
اسب غیرت کرد و زد بر او لگد
 
 
خر فتاد و اشک از چشمان چکید
زخمِ غیرت را به تن با خشم دید
 
 
 
دید لنگان می رود  ، بیچاره خر
   کرد سینا را دچار درد سر 
 

نزد قاضی رفت از بهر خرش   
  بلکه گیرد حق آنرا از برش
 
 
    بود شاکی از سکوت بو علی
     گفت قاضی، کر بود  شاید کمی
 
 
    گفت در پاسخ، که او سالم بود 
      در سخن با  یک دگر ،عالم بود
 
 
  در خصوص بستن حیوان بگفت   
  دور کن آنرا ز اسب و او بخفت

 
 
گفت سینا : با وقار و اعتدال
داده‌ام هشدار، زنهار از جدال
 
 
گفت سینا، من نیم کر یا که لال 
  پا سخ ابله سکوت است، نی جدال

 
 
 
لیک نشنید و به زشتی پا گذاشت
پای لنگان را در این اثنا گذاشت
 
 
 
قاضی آن دم لحظه ای اندیشه کرد
راه عدل و داوری را پیشه کرد
 
 
مردک آن دم، شور و غوغایی نمود
خود به پای قاضی، رسوایی نمود
 
 
پاسخش گفتن به گفتارم خطاست
خامُشی زیبد مرا، آنجا که راست
 
 
گرچه من استادِ گفتارم به فن
لیک با نادان نگویم یک سخن
 
 
 
عاقبت، خاموشی‌ام شد خود دلیل 
کآن فروغ عقل را غوغا، قلیل
 
 
قاضی آن دم سر نهاد از حِکمتش
عقل حیران از جلال و شوکتش
 
 
تو نشان دادی که حلم اهل عقل
برتر از صدها فریب است و دغل
 
 
 
گفت قاضی: در خصوص این بلا
خود سبب گشتی وقوع ماجرا
 
 
 
مرد نادان رفت، رنجور و غمین
خر به دنبالش، دل آزار و حزین
 
 
دل پر از تردید و جان افسرده‌حال
سرنگون از جاه و اوهامِ و خیال
 
 
مردک از شرم و خجالت شد خموش
خر گرفت و رفت بی‌حرف و خروش
 
 
 
 
  گر رجالی شرح نادان را بگفت
  حکمتی را در حقیقت او شکفت

بخش دوم

 

جوان در محضر پیر

جوانی بی‌خبر از عالمِ غیب
ولی پر مدّعی، غافل ز هر عیب
نکوشیده، ولی لب پر ز گفتار
دلش خالی ز نور سوز و اذکار
ندارد رنج سیرِ عاشقانه
ولی گوید: منم مردِ فسانه
نه سوزی، نه نیازی در نهادش
فقط پر ادّعا در اعتقادش
نگشت از خویش خالی در تماشا
فقط گوینده‌ی راه است و افشا
نه آهی در دل، اما شور در کام
نه جان سوزد، ولی آواز و پیغام
نرفته خویش را بیرون ز دیده
فقط در حرف، راهی را شنیده
رسید آن مدعی در نزدِ یک پیر
که بود آگاه از اسرارِ تقدیر
نگه کرد آن خردمندِ سرافراز
نگفتش هیچ، جز آهی پر از راز
بدو فرمود: گر خواهی نجاتی
بجوی از جان خود رازِ حیاتی
ز خامی تا کمالت راه بسیار
ز خالی، پر شدن نتوان دگر بار
تو خامی، خام را پرهیز باید
که ظرفِ خالی‌ات لبریز باید
جوانِ خام، خاموش و دل‌آزار
ز گفتِ پیر شد پر شور و بیزار
چو ظلمت رخت بربست از شبستان
دل پیر آمد از رازش شتابان
درونش شعله‌ای خاموش می‌سوخت
ز سوز پند پنهان، جان بر افروخت
ز نو آمد به سوی آن دل‌آگاه
که پیرِ راه بود و دیده در آه
بگفتا آن جوان: در دم شکستم
گرفتار خود و خوی تو هستم
ندانستم که دانش بی‌نیازی‌ست
حجابِ دیدِ حق، این آشنایی‌ست
بگفتا پیر جان، چون دل شکستی
رهی از خویش تا معشوق جَستی
رهِ آغاز، ترکِ من‌پرستی‌ست
که از دل زاده گردد شر و پستی‌ست
دلِ روشن نه از گفت و مقال است
که از سوز دل و اشکِ زلال است
اگر خواهی درونت روشن آید
ز کبر و خودنمایی دست باید
تو گر پیموده ای راه تعالی
بگو آیا شدی از خویش خالی؟
ز خود گر بگذری، یابی خدا را
به نوری بنگری وجه بقا را
بیا، بنشین به خلوت چند روزی
مده دل را به بازی، جان فروزی
مزن لب ، تا بری راز نهان را
عمل کن تا بیابی کهکشان را
بشو خاموش، تا آواز آید
ز سرّ دل، نوای راز آید
مسیر عشق را بی‌ادعا رو
به نور معرفت چون آشنا رو
مپندار از سخن حاصل شود کار
که جز سوز و عمل نبود پدیدار
رَجالی گفت: راهِ عشق یزدان
نه با گفتن، که با دل گشت آسان
 

 

 

بخش سوم 


بازار مکار
 
غریبی رفت در بازار مکار
فتاد آخر به دامِ چاهِ و انکار
 
 
 
در آن بازار مردی بود آگاه
نه کالا را نه خویش آورد در راه
 
 
ندارد در دلش سودا به بازار
نه پنهان داشت کالا، نی خریدار
 
 
در این بازار، جز سود و ریا نیست
ز نور و عشق یزدان ردّ پا نیست
 
 
همه گفتند: این ره پر ز خار است
ولی پایانِ آن، دیدار یار است
 
 
ز مال شبهه پرهیزش سزاوار
 ندید آن سیم و زر را جز سیه‌کار
 
 
نگاهش خامش و جان بود بیدار
دل از آلوده گشتن داشت انکار
 
 
نه در او حیله و نیرنگ و تزویر
نه دل‌آشفته‌ی سیم است و تقدیر
 
 
چو کوهی استوار و سخت‌پیکر
نه چون نی، دست‌بوس باد و حنجر
 
 
ندارد در کفش جز نور وحدت
به دل جز جلوه‌ی حق نیست حاجت
 
 
زبانش دل‌فریب و جان پُر از نور
کلامش پرتوی از سِرّ مستور

دلش آئینه‌ی صدق و صفا بود
 نه با دنیای فانی آشنا بود
 
 
بگفتم عارف دانا و بینا
ره حق می برد دل را ز دنیا
 
 
 
به آهی گفت: یاد یار را گیر
دلت را پاک دار از نقش تقصیر
 
 
مگو با خلق، جز خاموش و آرام
که لبخند از سکوت آید، نه از جام
 
 
نه هر فریاد دارد سوزِ ایمان
نه هر خاموشی‌ست از خوابِ نسیان
 
 
به فرزندان خود گفتا: عزیزان!
نگه دارید راهِ عدل و میزان
 
 
شب جمعه، به محراب آمد آن یار
به چشمی اشکبار و دل گرفتار
 
 
چنین گفت: ای خدای لامکانم!
تو دانی هرچه در دل در نهانم
 
تو دادی جان به من با نورِ ایمان
نخواهم جز رضای تو، نه دکان
 
سحرگه، شاه شهر آمد به بازار
که یابد بنده‌ای صادق، وفادار
 
 
چو آمد سوی دکانِ صداقت
بنالید از دل و گفتا حکایت
 
 
شنیدم تو در این شهر ریا کار
نخواهی دل مگر با وزن و معیار
 
 
بگفت: آری، ز سودا خسته جانم
رضای دوست باید در بیانم
 
 
چو اشک سوز او آمد به دیدار
ز گنج مهر، دادش گوهری یار
 
 
بگفت: ای مرد پاک و بی‌ریایی
تو گنجی، نه به زر، بلکه صفایی
 
 
تو را باید نه دکان، نه خریدار
تو را باید، برای دل، جهان‌دار
 
 
ز آن پس، آن دکان شد نام بازار
نه از جنسش، که از رازش پدیدار
 
 
کنون هر بار گویم این روایت
دلم پر می‌شود از شور و حیرت
 
 
 
دل از دنیا بکن جانا "رجالی"
که آن عالم بود مقصودِ عالی
 
 
 
 
 
 

 
 

 

 

بخش چهارم


شاه و وزیر
 
شاه بگشود آن زبان رمز و راز
با وزیر خود ز یزدان گفت باز
 
 
در صفات کردگار بی‌نشان
آن که دارد در دل هر دل نشان

 
از خدای خالق کون و مکان
آن خداوندی که باشد جاودان
 
 
آن که در هر ذره دارد صد نشان
در زمین و کهکشان و آسمان
 
 
پرسشی بنمود آن شه از وزیر
در خصوص خالق کل قدیر

 
نقشِ حق در عالمِ هستی کجاست؟
خورد و پوشش سایه‌ای از کبریاست؟

 
می‌دهد یک روز فرصت، شهریار
تا بگوید پاسخی در شأن یار
 
 
او غلا مى داشت دانا و زرنگ
پاسخ هر سه بدانست بی درنگ
 
 
 
آن غلام گفتش: بگو ای دلنواز
چهره‌ات زرد است، گو این رمز و راز

 
گفت شه، پرسید چندین راز را
عاجزم ازِ فهمِ آن، اعجاز را
 
 
گفت دانم پاسخش را ای وزیر
جای غم، غصه نباشد، ای شهیر
 

حق بپوشد عیب و نقص کار ما
او ببیند هر عمل، رفتار ما

پاسخ سوم به بعد موکول شد
نزد شه افشا و آن مقبول شد
 
 
پادشه‌ بیرون ز تن کرد جامه را
شد غلامش صاحب عز و جلا
 
جامه وتخت و صدارت را نهاد
جملگی امیال خود را وانهاد
 
 
گفت پاسخ در عمل بر آن وزیر
حق بیارد چون تویی،از عرش زیر
 
 
حق تعالی بی‌نیاز از خورد و خواب
بی‌نظیر و بی‌قرین در فتح باب
 
 
اوست خالق، ما همه معبود او
هر چه بینی جلوه‌ای از جود او
 
 
هر چه در عالم ز جنبش یا سکون
هست از فیض خدا بی‌هیچ چون
 
هر عمل کز ما سزد، او بین ماست
لیک دل غافل ز آن صاحب‌ قواست
 
 
 
ما گمان کردیم حق محتاج ماست
بی نیاز است از همه افواج ماست
 
این جهان آیینه‌ی فضل خداست
هرچه آید از خدا، آن از قضاست
 
حق توان بخشد ز احسان و کرم
نور رحمت می دمد هر آن و دم
 
گفت آن عبد خداوند بزرگ
ای شه والا گهر، مرد سترگ
 
هر که را فهمی رسد در کار عشق
بی خدا افتد ز چشمش  خار عشق
 
حق نپوشد جامه‌ای چون پادشاه
لیک گردد جلوه‌گر در هر نگاه
 
 
گر ز جامه برگرفتی ای شهیر
باز بینی آن حقیقت در ضمیر
 
دست حق بینی تو اندر بندگان
در ید مردان حق اندر جهان
شاه گفتا  پاسخت مقبول شد
لیک دانم فکر ما مشغول شد
 
 
 
 
 
 
 
دست حق دانی رجالی در کجاست
در ید و بازوی مولا مرتضی است
 

 

بخش پنجم


افتادن خر در چاه
 
 
 
    افتاد به چاه ، یک خر درمانده
خاک است روان، بر سر بیچاره
   
 
 
فریاد زد و مرگ طلب کرد
از ظلم و جفا، او غضب کرد
 
 
اندر دل من، اگر شرار است
 در دیده‌ی من غبار یار است
 
 
 
هر ظلم که شد، به جان خریدم
لب دوختم و ز دل بریدم
 
 
 
من بنده‌ی تو، نه خار راهم
جز مهر تو، کی شود پناهم؟
 
 
پنداشتم این وفا، رهایی‌ست
دیدم که جفاست، آشنایی‌ست
 
 
    
 
 
بشنید که خر ، مگر بها داشت    
    جز باربری، فقط صدا داشت
 
 
برخیز، تو را خدا صدا کرد
از ظلمتِ چاه ، او رها کرد
 
 
گر راز دلم نهان و خون است
 از رنگ رخم، غمم فزون است

خر با لگد ش، خاک عقب کرد      
   آمد به سر چاه و غضب کرد
 
 
 
 
ای بی‌خردان! گناه من چیست؟
آن‌کس که نرفت راه حق، کیست؟
 
 
از ناله‌ی من دلت نلرزید
از خشم و عتاب حق نترسید
 
 
خشم تو اگرچه بر زبان شد
اما ز حقیقتی نهان شد
 
 
 
جز کاه وعلف، مگر چه خوردم   
     من سنگ و سقط مگر نبردم
 
 
 بردم  تو و بار تو به زحمت
بی‌ناله، بدون حرف و منت
 
 
من در ره عشق، جان سپردم
در پای وفا، دل از تو بردم
 
 
من روی زمین چه‌ها کشیدم؟
بار تو ز دوش کی بریدم؟
 
 
 
 
در سختی و در مشقت و کار       
     همراه و رفیق و همدم و یار
 
 
 
لیکن تو به فکر من نبودی    
     در قعر  زمین  رها  نمودی
 
 
 
گر خسته شدی ز عرعر من     
   شلاق زدی ،تو   بر سر من
 
 
 
صاحب که نکرد، درک ما را         
      تدبیر نمود، به ترک ما را
 
 
 
با دفن الاغ، دگر صدا نیست            
  افسوس که درد ما دوا نیست
 
 
 
 
ای مدّعیِ علوم دنیا
غافل ز درون خویش و عقبی
 
 
ای آدمیان، خِرَد بجویید
بر عهد وفا، چرا نگویید؟
 

 
ای مدّعیِ جهان و معنا
غافل ز فروغِ صبحِ فردا

 
ای مدعی جهان بالا
غافل ز حدیث سِرّ فردا

 
ای مدّعیِ مقامِ والا
غافل ز حسابِ روزِ فردا
 
حامی بشر در این جهان کیست؟
کز ناله‌ی ما نشانه‌ای نیست
 
 
نشنیدی از این دل شکسته
آوای غم و صدای خسته
 
 
افسانه چو گفته شد  رجالی         
   شرحی ز حقیقت است گاهی

بخش ششم
حکایت(۶)
بوی کباب
 
از کنار دکّه‌ی نان و کباب
می‌گذشت آهسته مردی بی‌شتاب
 
 
از غَذا و بوی جان سوز کباب
شد دلش پر درد و رنج و التهاب

 
می‌خورد حسرت به دل، نان و کباب
بی‌نوا مانده‌ست در رنج و عذاب
 
 
پیش خو گفتا که بو بی ارزش است  
 چشم را آسیب و آن را سوزش است
 

 
نان خود آغشت با  آن بوی ناب
دل نهاد آرام  از شوقِ کباب
 
 
صاحب دکه همی لب وا نمود 
گفت: پول دود را باید نمود
 
 
نانت آغشته است با بوی کباب    
 پول آن را ده ، نمی خواهم ثواب
 
 
گر ثوابی هست، حق داند نه خلق
زهد را بازی مده با نطق دلق
 
 
رخصت از لطف خدا بر وی رسید
دست آن مظلوم را مردی کشید
 
 
شاهدی بر ماجرا انظار داشت
گفت: من حل می‌کنم، اسرار داشت
 
 
داد رخصت بر فقیر و چاره کرد    
 او کمک بر سایل بیچاره کرد
 

سکه ای انداخت بر روی زمین
  تا دهد پاداش بویش اینچنین
 
 
صاحب دکه چو بشنید این صدا
بر زمین افتاد و شد رسوا ز جا
 
 
این بود پاسخ برای نا کسان
 بینوا کی بهره برده سوی آن

 

حرف بی منطق جوابش این بود  

 حرف تو بی ارزش اندر دین بود

 

 

 

 

 

 

سکه‌ی اخلاص، بی‌نقش ریاست
کُنج دل، محراب بی‌نقش و صداست

 

 

هر که از دل کار نیکی کرد، بس

دور مانَد از خیال نام و کس

 

 

 

سایه‌ات هر چند افتد بر زمین
نور باید داشت، نه زَرقِ نگین

 

 

دست گیر، اما نه از بهر غرور
زان‌که هر دستی نگیرد راه نور

 

 

هر که بر لب آیه‌ای دارد روان
لیک در دل نیست جز سودا و نان

 

 

دلق اگر تنها لباس زهد نیست
عارف آن باشد که با دل راست زیست

 

 

با خدا گر هستی، از مردم چه باک؟
چهره پنهان کن، مکن فریاد و خاک

 

 

گر تو را بخشید لطفِ لایزال

پس چرا می‌افکنی منت، ملال

 

 

کار خیر از نام نیکو برتر است
زان‌که در خلوت، صفا جوهرتر است

 

 

چشم حق بین از ریا بیگانه است
نفس پنهان، جلوه اش جانانه است

 

 

گر بُود دستی به‌سوی سائلان

 از خدا باشد نه از نطق زبان

 

 

گر دلی را شاد کردی در نهان

آن عمل زیباتر از صد ها اذان

 

 

چون کنی کاری، ز خود منّت مدار

کِشته را بی‌ کار، بار آرد بهار

 

 

 

نیت پاک آید از اخلاص ناب

 بی‌نشان شو، تا رود از دل حجاب

 

 

 

گر حدیثی بود جان سوز و صفایی
به صد صدقش سرود اینجا رجالی

فصل سوم

بخش اول
کشتی ایمان
 
به نام خدا لب گشوده نبی
که آمد ز یزدان پیام جلی
 
 
صدای خروشان او از خداست
پیام الهی به مردم رواست 
 
 

 
به سوی خدای‌ خود آیید باز
که جز او نباشد کسی چاره‌ساز
 
 
به آیین پاکش دل‌افروز باش
ز زشتی و بیداد پرهیز باش
 
 
ولی قوم او، سخت لج‌باز بود
 دلی پر ز کبر و پر از راز بود
 
 
چو طوفان حق این ندا برکشید
دل اهل باطل ز جا برتپید
 

نهان کرد گوش از صدای خدا
که با عقل خامش نیاید صدا
 
 
به طعنه شنیدند آواز نور
نه گوشی برایش، نه دل را حضور
 
 
ز رحمت، صبوری‌ست راهِ رسول
به شب‌های تنهایی و دلِ ملول
 

ز هر ره نمود آن رسولِ خدا
صدای محبت، چو بوی صَبا
 
 
به جز اندکی اهل دل، در دیار
 به دل‌ها نتابد پیام و شعار
 
 
 
به یزدان چنین گفت پیغام‌بَر
که این قوم گمراه و  بی دادگر
 
 
پیامش پذیرفته شد بی‌درنگ
که آید بر آنان بلایی خدنگ
 
 
ز حق آمد آوازِ لطف و ندا
که کشتی بنا کن، ز بهر بلا
 
 
به دستان خود چوب‌ها را برید
در آن دشت خشک، آیتی آفرید
 
 
 ز هر نوع حیوان، دو تا برگزید
که نسلش بماند ز طوفان رهید
 
 
گروهی ز مردم شدندش رفیق
گرفتند راهِ هدایت دقیق
 
 
دل از کفر و تردید برداشتند
به نور یقین سر برافراشتند
 
 
ولی کافران خنده بر لب زدند
که این پیر، بر خاک، کشتی زند
 
 
ندیدند پایان آن ماجرا
که آید شبی باد و سیل و بلا
 
 
یکی بانگ آمد که طوفان رسید
ز هر سو زمین و سما را وزید
 
 
ز چشمه زمین موج برداشت سخت
فلک ریخت باران، به کوه و به دشت
 
 
به کشتی درآمد گروه نجات
به امر خدا، جملگی شد حیات
 
 
 
بگفتا پدر بر پسر ، شو سوار
که آب آید از سر، در این کوهسار
 
 
پسر می گریزد به کوهی بلند
به قصد رهایی ز آب و گزند
 
 
ولی موج طوفان بر آمد ز کوه
که جانِ پسر را گرفت از ستوه
 
 
بگفتا خداوند پاک و مبین
که فرزند نوح است بیرون ز دین
 
 
چهل روز سختی، بود در جهان
نه دریا سکون و نه ساحل هر آن
 
 
ندا آمد از حضرت کردگار 
که وقت فرود است و وقت قرار
 
 
 
 
" رجالی" حکایت کند با یقین
 کلید نجات است ایمان و دین
 
 

 

بخش دوم


 اصحاب کهف
 
به نام خداوند حیّ غفور
خدایی که شد غار را صحن نور
 
جوانان پاکی ز نسل وفا
دل از غیر حق گشته آن را جدا
 
 
به بیداد شاهی که او بت‌پرست
به کرسی ظلم و ستم او نشست
 
 
ندادند تن را به طغیان و شر
نلغزید ایمان‌شان در خطر

 
زبان‌ها پُر از ذکر یکتای حق
دل آکنده از نور زیبای حق
 
 
گذشتند از بند دنیا و زر
که جز عشق حق نیست راه ظفر
 
 
به راه یقین گام خود استوار
نه بیم از بلا بودشان، نه غبار
 
 
دل از تاج و تخت جهان شسته‌اند
به اخلاص، در کوی حق مانده‌اند
 
 
سخن را به جز حق نگفتند هیچ
به غیر از صفا دل نبستند هیچ
 
 
نخواندند جز نام ربّ جلیل
نگشتند جز بر طریق اصیل
 
 
به غاری پناه از ستمگر گرفت
دلش را امیدی ز داور گرفت
 
 
دل و دیده در خوابِ خاموش شد
که روزِ پناهش فراموش شد

پذیرای حکم جهان آفرین
که غار است خلوتگه صالحین
 
 
 
سگِ پاسبان، خفته در آستان
شده آیه‌ای روشن از آسمان
 
 
به خوابی موقت برفتند غار
بگردد دل و جان تسلی ، قرار
 
 
نه پوسیده پیکر، نه پژمرده جان
که حک گشته بر سینه‌ها داستان
 
 
چو خورشید لطفِ خدا شد پدید
در آن غار ظلمت، جهان نور دید
 
 
 
بر آن بندگان، رحمت بی‌کران
فرو ریخت چون موجِ لطفِ نهان
 
 
 
به خوابی عمیق و درازا شدند
ز گردش جدا، از جهان وا شدند
 
 
زمان را خدا بست بر دست و پای
نهاد آن جوانان به تاریخ جای
 
 
به صد سال و اندی برآمد زمان
که گویی نماندست زآن داستان
 
 
به امر خدا دیده بَگشادشان
به آیینه‌ی حق، برافراشت جان
 
 
جهان را دگرگون بدیدند باز
ز بیداریِ جان گرفتند راز
 
 
خدا خواست تا حجتی آشکار
دهد تا یقین یابد اهل دیار
 
 
 
بدانند روزی شود حشر و شور
که جان بر دمد باز از قبر و گور
 
 
 
بر این قصه گفتند اهل سخا
که باشد نشانی ز جود و فنا
 
 
 
 
 
 
 
 
چو اصحاب کهف‌اند اهل وفا
 دل اهل حق را دهد او صفا
 
 
جوانی که با نور حق آشناست
خدا لشکر از غیب با او رواست
 
 
 
خدایا نجات من از هر بلا
شده کهف عشقت پناه و ولا
 
 
 
 
 
کسی کو ز دنیا به کهف خداست
نترسد "رجالی" ز شور و ز کاست

بخش سوم


  اصحاب  فیل
 
 
ابرهه با لشکر فیل و سپاه
کرد رو سوی حرم، با خشم و جاه
 
 
ساخت در صَنعا بنایی در یمن
کاخی از زر، پُر ز نقش و پُر سَمن
 
 
گفت: این، آیت‌سرای ایزدی‌ست
کعبهٔ پیشین، دگر شایسته نیست
 
 
خلق، رو کرده‌ست سوی آن مکان
نام آن، بالا گرفته در جهان
 
 
 کرد مکری پُر ز تزویر و دغا
ساخت محرابی نمونه از طلا
 
 
دید آن تدبیر بی‌حاصل فتاد
دل به کعبه، سینه‌ها لبریز باد
 
 
خشمگین شد، نعره زد: ای مردمان
می‌کَنم این خانه را ویران چنان
 
 
کرد لشکر را مهیّا در نبرد
هیچ رحمی بر خلایق او نکرد 
 
 
در دل لشکر، قوی فیلان بود
صف‌شکن در حمله‌ و میدان بود
 
 
ره سپردند از یمن تا سوی شام
 بر سر هر قافله بستند دام

مکه شد اشغال و مردم بی‌پناه
خسته از بیداد و در چنگ سپاه
 
 
کعبه در پیش و دل از کینه پر است
لشکر فتنه نمادش خنجر  است
 
 
داد پیغامی به مردم مرد پیر
جملگی تسلیم  یا جنگ و اسیر؟
 
 
گفت عبدالمطلب، اندر جدال
کعبه را باشد خدایی بی‌مثال
 
 
رزم فیل و کعبه بر دوش خداست
من خدایی دارم، او خود پادشاست
 
 
ابرهه گفتا خداوندت کجاست؟
وهم باشد این سخن، باور خطاست
 
 
 بامدادان داد فرمان حمله را
تا بجوشد خشمِ لشکر چون بلا
 
 
ناگهان آمد صدایی سهمناک
در فضا پیچید بانگی تابناک
 
 
مکه  پر گردد ز فوجی پرخروش
مرغ هایی از فلک، پر جنب و جوش
 
 
هر یکی سنگی ز سجّیلش به چنگ
بر سر قوم ستم بارید سنگ
 
 
 
سنگ‌ها همچون شراری شعله‌ور
سوختند آن لشکر ظلم و شرر
 
 
ابرهه افتاد چون برگ خزاں
تن پر از درد و دلش شد بی‌امان
 
 
هیچکس را ز آن سپاهِ پرغرور
راهِ برگشتن نماند, ز آن عبور
 
 
کعبه ماند و نام آن در این خطر
قبله گاه مسلمین تا روز حشر
 
 
چون حرم از فتنه‌ها شد بی‌غبار
دل به افلاک حقیقت گشت یار
 
 
سال فیل آمد، ولی معنای آن
شد چراغ راه جان‌های نهان
 
 
زاده شد در مکه، ختم‌المرسلین
آفتابِ معرفت، آن بهترین
 
عالمی از فیض او آغاز شد
کعبه هم در سایه‌اش ممتاز شد
 
 
قصه فیل و حرم افسانه نیست
درس توحید است،آن بی پایه نیست
 
 
هر که با حق بست پیمان از درون
نیست در دنیای ظلمت سرنگون
 
 
 
 
 
 
 
قبله شد آن خانه تا روزِ قیام
در پناهِ حق، " رجالی" هر مَلام

بخش چهارم


  لقمان حکیم
 
بود لقمان اهل ایمان و یقین
حکمتش بخشید ربّ العالمین
 
 
حق عطا فرمود حکمت همچو نور
شد زبانش پر ز مهر، و هم سرور
 
 
 

 
نه نبی بود و نه صاحب تاج و تخت
لیک حکمت گشت شمع راه سخت

 
در سخن باید ز حکمت گفت و نور
تا شود دل زنده با درک و شعور
 
 
حکمت آن نوری‌ست اندر جان فرد
کز صفات نفس، بندد او کمند
 
 
حق به او آموخت حکمت در زبان
تا کند خدمت به مردم همچنان
 
 
گفت با فرزند خود در خلوتی
پر ز مهر و عشق و شور و رحمتی
 
 
ای پسر جان، بشنو از پند پدر
گر بخواهی حکمت و علم و هنر

شرک ظلمی بی‌حد است و بی‌قرار
می‌برد دل را به دوزخ، در شرار
 
 
هر که غیر از حق پرستد، مرده است
روح او از نور حق پژمرده است
 
 
دل به غیر از یار مگذار ای عزیز
سجده جز در پیش حق، کاری ستیز
 
 
گر هزاران سجده آری در نماز
دان که توحید است سوزی دل نواز
 
 
آسمان و کهکشان در قبض اوست
هرچه بینی، جلوه‌ای از نام دوست
 
 
در دل هر ذره، نور حق نهان
هرکجا باشی، تو با اویی عیان
 
 
از خدا غافل مشو ای نازنین
اوست آگاه از درون و از برین
 
 
هر دلی کز عشق حق پرنور شد
چشمه‌ی حکمت در او منظور شد
 
 
گفت لقمان  با سخن‌های دقیق
 شکر باشد، اصل حکمت، ای رفیق
 

بی‌سپاس از نعمت پروردگار
حکمت آید بی‌ثمر، بی‌اعتبار
 
 
شکر کن بر نعمتِ عقل و کمال
تا شوی از بندگانِ ذوالجلال
 
 
امر کن بر کار نیک و کار خیر
باز دار از منکر و از راه غیر
 
 
گفت ای جان پدر، نیکی نما
بر پدر هم مادرت، مهر و وفا
 
 
رنج‌ها بردند آن دو بی‌صدا
تا بمانی در امان و در صفا
 
 
مادر تو چون گلی پژمرده شد
شیر دادت، جان ز جسمش برده شد
 
 
گر بگوید ترک ایمانت  روا
گوش بر فرمان او باشد خطا
 
 
در شکم، نه ماه، بودی در امان
تو ز فیض مادرت داری توان
 
 
هر که خدمت کرد، باید احترام
گر بخواهی قرب یزدان و مقام 
 
 
جز اطاعت نیست فرمانِ اله
لیک آزار کسان، ناراست راه
 
 
بعد از آن گفتش: پسر، این راز دان
هر عمل گردد هویدا در جهان
 
ای پسر، این بود گفتارم تمام
تا شوی در چشم مردم نیک‌نام
 
 
حکمت آن باشد "رجالی" در نهان
جان دهد بر جسم و معنا را عیان

بخش پنجم

  گوساله سامری
 
برون شد نبی، موسیِ دادخواه
ز قومش جدا، سوی میعادگاه

 
چو سوی خدا شد، جهان را نهاد
به هارون، پیام خداوند داد
 
 
که ای جانشینم، بپا دار پیش
مگو با کسی کو نداند ز خویش
 
 
چو موسی ز خلوت برآمد ز طور
گروهی دچار گژی و غرور
 
 
دلش پر ز درد است و آه و فغان
که قومش گرفتار وهم و گمان
 
 
به سوی برادر شتابان برفت
غضب بر دل و جان او چیره گشت
 
 
 
 
 
فسونی عجب سامری ساز کرد
ز زرهای فرعون،سرآغاز کرد
 
 
بتی ساخت، گوساله‌ای خوش‌بیان
به ظاهر حقیقت، به باطن گمان

ز گوساله آوا چو آمد پدید
خرد را ندانست قوم عنید
 
کسی کو ندارد یقین در نهان
شود طعمه‌ی دیو وهم و گمان
 
 
 
بگفتند موسی، که معبود ماست
ندیدی چه نوری در آن نقشِ هاست؟
 
 
 
ولی قوم سرکش دچار غرور
ز یزدان و ایمان به کلی  به دور

 
 
بگفتند موسی: خدایت کجاست؟
بگفتا که در جان هر یک شماست
 
 
خدا را بجو در صفای درون 
نه در گاو دستی، نه آیین دون
 
 
خدا در دل پاک پیدا شود
نه در جلوهٔ زر هویدا شود
 
 
 
 
بگفت این و با خشم و بانگ بلند
برافکند آن بت، در آتش، چو بند
 
 
چو سامر شنید آن خطاب جلال
که باید شود دور، بی‌قیل و قال
 

ز موسی گریزان شد و بی‌نشان
به جایی که تنها بود ، بی‌امان
 
 
ز شرمِ گناه و ز داغِ ستم
همه سر به زیر و تن‌افکنده غم
 
 
 
همه سوی موسی شدند از هراس
که ای ناصح ما، تویی بی‌قیاس
 
 
دعا کن، که ما خسته از درد و آه
نداریم،  جز گریه‌ی شب، پناه
 
 
دعا کرد موسی به پروردگار
که ای رازدانِ شب و روزگار
 
 
اگر قوم جاهل گنه کرده‌اند
مرا از جزایش مکن دردمند
 
 
ندا آمد از لطفِ ربّ کریم
که هستم غفور و رحیم و حلیم
 
 
سپس حق فرستاد الواح نور
که آیینِ حق بود در آن سطور
 
 
به موسی عطا شد کتابی مبین
که بنوشت از حق، به خطّ یقین
 
همان حکم و آدابِ دین در نهان
که روشن کند راه شب را عیان
 
 
به قومش رسانید این لوح نور
حقیقت عیان شد، فرا سوی طور
 
بگفتا: بخوانید  آئین حق
خدا را پرستید، در دین حق

خدایی که دریا " رجالی" گسست
عدو را به طوفان قهرش شکست

بخش ششم
آتش نمرود
 
شنیدم ز تاریخ و وحیِ منیر
حدیثی که لرزاند جان و ضمیر

 
سخن شد ز نمرود، آن پادشاه
که در بابل افکند غوغا و آه
 
 
جهان را بگیرد به تزویر و زر
به مکر و به شمشیر و انواع شر
 
 
 
برآمد ز نسلِ پرآشوب و خشم
ز خورشید فطرت نهان داشت چشم
 
 
جهان را پر از فتنه کرد و خراب
بریده‌ست از نور و دل در حجاب
 
 
چنان شد که گفتا: منم کردگار
برافراشت پرچم به بیداد و نار
 
 
بگفتا: منم پادشاه جهان
که فرمان دهم بر سپهر گران
 
 
ز ترس و ریا قوم گمراه گشت
دل از شوق حق، سوی بیراه گشت
 
 
 
سپاهش فزون بود و گنجش گران
ولیکن دلش پر ز وهم و گمان
 

ولی حق برآمد ز خورشید جان
جهان پر ز نور و امید و نشان
 
 
فرستاد حق آن خلیل امین
رسولی شکیبا، دلی آتشین
 
 
 
نبی آمد و حق هویدا نمود
چراغ هدایت به دل‌ها نمود 
 
 
خلیل آمد و گفت با شور جان
که جز او نباشد خدایی جهان
 
 
نه نمرود و نه قدرت و نه سپاه
نه شمشیر و زر، نه غرور و گناه
 
 
 
 
دل مردمان سوی حق رو نمود
حقایق بیان و غم از دل ربود
 
بگفتا: نگردد خلایق به دام
مگر آن‌که خاموش گردد پیام
 
 
خلیل است بدتر ز صد ها سپاه
که گوید جهان هست بی‌پادشاه
 
همه خلق در سلطه‌ی من اسیر
به‌جز این یکی نیست فرمان‌پذیر
 
پس آتش برافروخت از خشم و کین
که خاموش سازد خلیل خدا در زمین
 
 
 
 
 
ز فرمان نور خدا شد غمین
ز کینه برافروخت آتش به کین
 
 
 
ز قدرت نگهبان یکتای یار
نشد شعله‌ها بر خلیلش دچار
 
 
به تدبیر حق بود او بی‌گزند
ز آفات دشمن، ز هر دام و بند

 
 
 
 
 ندا شد ز بالا، ز عشق نهان
که آتش گلستان شود بی امان
 
 
 
 
همه دیدگان خیره از ماجرا
چگونه شود آن گلستان به پا
 
 
ز نیروی حق، گشت آتش چنین 
زند تیشه بر  ریشه ی کفر و کین

 
 
 
سرانجام نمرود در هم شکست
ز هیبت، به خاک فنا در نشست
 

پذیرای حق نیست، آن فتنه گر
دلش پر ز کینه است از هر نظر

بود درس عبرت " رجالی" بشر
مشو غره بر جاه و مال و قدر

بخش هفتم

تخت بلقیس
 

خداوندی که در عرش و زمین است
کلامش روشنی‌بخشِ یقین است
که هر پیغمبری بخشی زِ نور است
صبوری چشمه ی عشق است و شور است
ز خاصانِ خدا در راه یزدان
سلیمان است، صاحب تخت و ایوان
خدا دادش حکومت بر دو عالم
که گویی حکم می‌راند بر آدم
شکوهش تخت را بر عرش بگذاشت
زِ قدرت، چرخ را در بند او داشت
زِ جن و انس تا مرغان و ماهی
همه سرمستِ عشقِ پادشاهی
ز موران تا پرستو، هم زبان بود
به هر موجودِ عالم مهربان بود

زِ باد آموخت، راهی تند و پرشور
زِ مور آموخت، صبر اندر صفِ مور
سلیمان دید روزی ناخودآگاه
که هدهد غایب از فوجِ است در راه
اگر بی‌عذر باشد در غیابش
دلم گیرد زِ لطفِ بی حسابش
نشد دیر و پرنده باز آمد
زِ دورِ سبزِ سبأ راز آمد
به پیش شاه شد با سر فروتن
به دل صد رازِ حق، انباشته تن

بگفتا: یافتم شهری پر از نور
ولی غرقند در بت‌های نا جور
بدیدم جلوه‌اش نور خدایی‌ست
ولی در جانشان شرک خفایی‌ست
بود آن‌جا امیری نیک‌رخسار
ولیکن سجده‌شان خورشیدِ بیدار
شکوهی دیدم و هم تاج و تختی
ندیدم من حقیقت ،نیک‌بختی
زِ زر آکنده تختش، پر ستاره
زِ یاقوت و زِ گوهر بی‌شماره

سلیمان چو بشنید آوازه را
ز غیرت برآشفت، یک نامه را

کلام نبی دعوتی بی نظیر
که هدهد رساند به دست امیر

به تفصیل دارد پیامی به شاه
حقیقت جز این است داری نگاه

پرستش سزاوار یکتا خداست
که فرمانروای زمین و سماست
پیام سلیمان چو خورشید جان
بتابید بر جان و روح و روان
نثارش نموده است صد افتخار
که شاید دلش گردد از او دچار
بیارد تخت و تاجش را سلیمان
که دارد در کف خود مُلکِ امکان
به بلقیس این نشان گردید بر شاه
که باید دل رود در سیر الله

شود حیران که تختش را سلیمان
برد از کاخ، در یک دم چو طوفان
کسی کو دل نهد در راه معبود
رهد از بند و یابد راه مقصود
ببین بلقیس را کز خاک برخاست
شد آیینه، شد از نور خدا راست
نه تختش ماند، نه فرّه، نه نشانی
فقط دل ماند، و آن نور معانی
نه زن بودن، نه مردی، شرط دیدار
که دل باید شود آیینه‌ی یار

به پایان شد کلامی از هدایت
" رجالی" دل شود جای عنایت

بخش هشتم


 شتر حضرت صالح(ع)

 
پدید آمد آن قوم سرکش به تنگ
که دل داشت از نور یزدان، درنگ
 
 
گروه ثمود آن زمان سر کشید
که دل از ره داد و دین برگزید
 
 
خدا برگزیند چو صالح رسول
که باشد سخن‌گویِ داد و اصول
 
ز دل‌های پاکیزه خوانَد خدای
به هر دل که بینَد، رسانَد خدای
 
 
ز سوی خدا آمد آوای نور
که ظلم و پلیدی ندارد ظهور
 
 
خدای شما را ز نوری سرشت
جهان را به عشق و خرد او نوشت
 
 
ولی قوم کافر ندادند گوش
دل‌آلوده و دیده پُر خشم و جوش
 
 
بیاور ز حق معجز و آیتی
ز پروردگارت نشان، قدرتی
 
 
شتر ماده‌ای از دل سنگ آر
که ما را شود حجّت و افتخار
 
 
 
نبی گفت: ای خالق کهکشان
نمایان تو معجز، به اهل جهان

شتر سر برآورد زآن کوه راز
نه زاده به نَفس و نه پرورده ناز
 
 
نه او را پدر بود و نه مادری
که یزدان بود قادر و داوری
 
 
 
همه دیده‌ها خیره ماندند باز
به آن ناقه‌ی کوه، بیرون ز راز
 
 
مزن بر شتر لطمه و صدمه ای
که بینی عذاب الهی بسی
 
 
شتر رمز حکمت زِ کردگار
 نماید تو را راهِ دیدار یار
 
 
ولی قومِ غافل ز دانش ز دین 
ندیدند در آن نشانِ یقین
 
 
به شور آمد آن قوم کافر ز دین
گریزان ز ایمان و دل پر ز کین
 
 
 
ندا آمد از حضرت ذوالجلال
ستایش خدای جهان و کمال
 
 
 
 
 
یکی از بدیشان، ز اهل دیار
بریزد زمین خون اشتر ز یار
 
 
فغان از دل پاک صالح بلند 
که بیدادتان سوز در جان فکند
 
 
بگفتا: سه روزی عقاب و فغان
که آید عذاب از خدای جهان
 
 
زمین رنگ دیگر گرفت آن زمان
 نماند از خوشی‌ها دگر یک نشان
 
 
به روز نخست، روی‌شان زرد گشت
جهان پر ز ناله ، پر از درد گشت
 
 
 دگر روز، شد سرخ‌گون آسمان 
فتاد از هراس آن دیار از میان
 
 
 
به روزِ سه‌ام چهره شد تیره‌گون
که دل را نویدی رسید از درون
 
 
 
چو شب شد، سیاهی گرفت آسمان
خروش آمد از عرش بالا، جهان
 
 
 
 زمین لرزه آمد، هوا شد سیاه
در آن دم، ثمود از جهان شد تباه
 
 
نه از کاخ و خانه، مکانی بماند
نه از ناز و نعمت، نشانی  بماند
 
 
بماند آن نبی با دل پر ز درد
که پند و نصیحت به دل رو نکرد
 
رجالی"، چنین است ظلم و عقاب
که بی‌راهه گردد دچار عذاب

بخش نهم

 

باسمه تعالی
مثنوی ذبح عظیم
حکایت(۱۷)
 
چو خورشید توحید در جان دمید‌،
خلیل خدا دل ز یاران برید
 
 
شنید از جهانی دگر  ذکر یار
ندا آمد از حضرت کردگار

 
به رؤیا بدید آن پدر راستین
که فرزند خود را کند ذبح دین
 
 
بر آن شد که فرمان حق را دهد
نه چونان که دل‌دار زآن می رهد
 
 
 
بدو گفت: "ای جان بابا، خطاب
که دیدم ترا ذبح کردم به خواب
 
 
بگفتا: چنان کن که امر خداست
که اجرای فرمان ز ایمان ماست
 
 
پدر، دل بریده ز مهر پسر
پسر گشته تسلیم امر پدر
 
 
برفتند با سوز و دل با شتاب
که فرمان یزدان بُوَد فتحِ باب
 
 
زمین گشت گهواره‌ی امتحان
زمان شد میاندارِ خوف و امان
 

کشید از نیامش خلیلِ خدا
که بگذارد از حلق، تیغِ قضا
 
 
برآید ز دل، بانگِ وصلِ نهان
فرو ریزد از عرش، فیضِ اَمان
 
 
 
ولیکن ز پروردگارِ جهان
برآمد پیامی ز عرش و عیان
 
 
فرود آمد از عرش حیوان پاک
که سازد ره عشق یزدان ملاک
 
 
ز تسلیم و ایمان آن پاک‌زاد
خدا درس عشق و وفا را نهاد
 
 
بگویم کنون شرح این ماجرا
که جز با تجلّی نشد برملا
 
 
چو تمثال فرزند از  دلبری‌ست
که باید بریدش، اگر بندگی‌ست
 
 
خلیل است آن دل که عاشق شود
ز هر آنچه غیر است، فارغ شود
 
 
ذبیح است آن کس که باید برید
به تیغ محبت، ز دل برکشید
 
 
منای درون است محراب عشق
که آن‌جا کند عشق، اسباب عشق
 
 
ببُر بندِ تن را به تیغ شهود
بزن چاک این پرده‌ی تار و پود
 
 
از آن ذبح شد عید قربان پدید
که جان را کند پاک و دل را سپید
 
 
که آن ذبح ظاهر، به آن گوسفند
نمودی ز عشقی رفیع و بلند
 
 
چو نفس است در بطن جان و نهان
که باید بریدش، به تیغ امان
 
 
اگر عقل گردد به تسلیم یار
ز خود می‌بَرَد دل، به سوی نگار
 
 
چو از خویش بگذشتی، آمد وصال
که در بی‌خودی، زنده گردد خیال
 
چو عشق آمد و عقل قربان شود
به میدان جان، دل نمایان شود
 
 
اگر دل‌سپاری به آیین حق
شود عید تو عید تمکین حق
 
که عید است، یعنی گذشتن ز خویش
گذاری  سر و جان به رفتن ز خویش
 
 
مکن قصه را بند و زندانِ خویش
مبادا دلت بندِ دامان خویش
 
بکوش ای" رجالی" به راه نبی 
بود راه  یزدان و مولا علی

بخش دهم

 

باسمه تعالی
مثنوی گاو بنی اسرائیل

شنیدی حکایت ز قرآن پاک؟
ز گاوی که شد آیتِ اهلِ خاک
 
چو قتلی پدید آمد اندر قبیل
نبود از حقیقت نشان و سبیل
 
خدا گفت: گاوی کنید انتخاب
که در خون او هست رازِ ثواب
 
 
 
خدا کرد بر قوم موسی خطاب
که رمز نجات است این انتخاب
 
 
از این فتنه نآید نشان و اثر
که خونی به ناحق به خاک و هدر
 
 
 
ز قاتل نماند نه نام و نشان
که رازی نهان است در این میان
 
 
بگفتا خداوند عرش و مکان
به خون بقر باشد این امتحان
 
 
بگفتند: ما را چه بازی‌ست این?
چنین حکم بازی ، چه رازی‌ست این?
 
 
نباشد سخن جز به صدق و قرار
که بازی ندارم به گفتار یار

بگفتند پرسش نما از خدا
که چون است رنگش، بگو رهنما
 
 
بگفتا: نه پیر است و نه بچه‌ سال
میان‌سال و آرام ، دور از جدال
 
 
نگفتند آن را نشانش چه‌سان؟
بخوان حق‌تعالی، بگوید نشان
 
 
نبی گفت: زرد است و تابان چو روز
کند دل چو خیره که رنگش فروز
 
 
نگفتند: دل را نیامد ثبات
بپرس آن نشان را، ز رب‌الصفات
 
 
نبی گفت: نه رامِ شخم و جهاد
که پاک است از هر گناه و فساد
 
 
بگفتند: اینک سخن گشت راست
چنین گاو مقصود اندر چراست
 
 
به  زحمت چنین گاو آید به کار
که همتا ندارد در این روزگار
 
 
بکشتند گاو ی چو امر خدا
که پیدا شود رازِ آن خون‌بها
 
 
خدا گفت: زن گاو را بر بدن
برآرد ز مرده، نهان را سخن
 
 
چنان شد که مرده ز جا خاست باز
نمود آن‌که شد قاتلِ جان گداز
 
 
سخن گفت و آن‌گه عیان شد نهان 
که هم‌خوی آن زشت‌خویانِ جان
 
 
 
در آن قصه، اسرار بسیار بود
که با شک دل قوم بیزار بود

 
اطاعت ز حق گر بود بی‌چرا
  شوی برتر از عرش و فرش و ثرا

 
ولی آن‌که چون اهل تردید شد
ز نور تو افتاد و نومید شد
 
 
چو تردید گردد به‌جای یقین
نیابی تو شادی، نه نو  جبین
 
 
به درگاه حق دل چو آیینه کن
ز عشق خدا جان و دل بیمه کن
 
 
نه فرمان خالق به بازی بود
نه هرگز به باطل نیازی بود
 
 
اگر پشت بر حکم یزدان شود
به چاه ضلالت، فروزان شود
 
 
بگیر این حکایت، ز قرآن به گوش
که راه خدا هست ای دل، سروش
 
 
اگر دل دهد تن به فرمانِ حق
" رجالی" شود غرقِ ایمانِ حق
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 

 
 

 
 

 

 

 

 

 

 


 
  

 

فصل چهارم

بخش اول

 

 اربعین(۱)

به نام خداوند خون و قیام
که خونش چراغ است در هر مقام
 
خدایی که فرمان دهد بر قیام
ز خون شهیدان دهد صد سلام
 
 
خدایی که از کربلا تا ابد
ز خون شهیدان دهد او مدد

 
قیام حسین است رسم وفا
که جان داد در راه حق با رضا
 
 
تنش شد صراطی به سویِ نجات
سرش ماند آیینه‌ی کائنات
 
 
ز خونش شراری به پا شد به دشت
که خاک از مصیبت به ماتم نشست
 
 
 
چهل آیه از وحی معنا شدند
چهل شعله، فانوسِ دنیا شدند
 
 
 
چهل روز شد دشتِ غم شعله‌ور
چهل منزل آمد، شرر در شرر
 
 
دل عاشقی کز حسین است پر
نترسد  ز داغ مصیبت، خطر
 
 
چهل روز، اشک‌آوران آمدند
ز کوی بلا، بی‌نشان آمدند
 
 
 
زمین، بی‌نفس ماند از ناله‌ها
فلک، شعله‌ور شد ز صد ابتلا

 
فلک را نه خورشید ماند ، نه ماه
شده نینوا غرق آه و نگاه

سواران حق، رَمزِ ایمان شدند
شهیدان، فروغِ فروزان شدند
 
 
چهل روز، داغِ دل آتش‌فشان
شده توشه ی ره، غم کاروان
 
 
به هر صبح، گردد قیامی به‌پا
که لرزد ز آن، تخت ظلم و ریا
 
 
 
چهل روز دشتِ غم و جان بسوخت
چهل منزل از آه ، هر آن بسوخت
 
 
 
چهل اشک روشن، چهل چشمه نور
چهل گام بر داغ و اندوه و گور
 
 
زیارت، نه رسم است و ذکر و ادا ست
که لبیکِ دل تا سرای بقاست 
 

چو ایمانِ جاری‌ست در هر نوا
که پیوند جان است با اولیا
 
 
 
اگر زائر از جنس نور آمدی
به کرب و بلا، در حضور آمدی
 
 
هر آن‌جا که افتاد سر بر زمین
شکفت از دل خاک، نوری یقین
 
 
در آن خاک، پنهان شد آن آفتاب
که می‌تابد از خونِ او صد کتاب
 
 
سلامی اگر هست، از دل بگو
که دل بایدت تا شوی با وضو
 
 
چو در عافیت دیدی اسرار را
چو زینب شوی، یار اطهار را
 
 
 
چهل منزل، چهل صحرا گذشتیم
چهل شب با غم زهرا نشستیم
 
 
دلِ هر عاشقی در خون تپیدن
شهادت داد بر توحید، دیدن
 
 
 قیام حسین است فریاد نور
که بگشود بر خلق عالم عبور
 
 
 
 
چهل منزل، ز شوق و شور بر پاست
چهل نغمه، چهل آیاتِ،  گویاست
 
 
 
 
 
خدایا، به گامم شکوه و جلا
به قلبم محبت ، صفا و وفا
 
 
ظهور است تفسیرِ آن کربلا
که مهدی کند راز را بر ملا
 
 
چهل روز، دشت از عطش شعله زد
" رجالی" ز سوزش به دل ناله زد

بخش دوم

 


مثنوی اربعین(۲)
 
سلامم بر شهیدان حقیقت
که سر دادند در راه شرافت
 
 
بر آن جسمی که افتاده‌ست بر خاک
که باشد اصل او از عرش افلاک
 
 
به عباس وفادارم درود است
که اشکش در دل دریا سرود است
 
 
چهل، رمز سفر از خود به حق شد
چهل، آیینه‌ی دل، در افق شد
 
 
چهل، پل می‌زند از من به معنا
رهیدیم از خود و رفتیم بالا

 
چهل، رمز گذر بر خویشِ پنهان
چهل، باشد چراغی سوی جانان
 
 
برآمد کعبه‌ای در قلب دنیا
ز خون عاشقان در دشت و صحرا
 
 
حرم شد خیمه‌ی مردانِ عاشق
گذشتند از من و ماندند صادق

 
به محرابش شهادت بود، معنا
که در خون کرد معنا را هویدا
 
 
نه اشک بی‌هدف در کربلا ریخت
نه خونی بی جهت در نینوا ریخت

نه تنها آتش اندر خیمه‌ها شد
که جانِ حق‌طلب در خون رها شد
 
 
 
ز نیزه، نور وحی حق درخشید
که آن سر، آیتی از عشق بخشید
 
 
کلام حق ز لب‌هایش روان شد
به روی نیزه، آیاتش بیان شد
 
 
به نیزه، آیه‌ی تطهیر می‌خواند
ز خون، آیینه‌ی تقدیر می‌خواند
 
 
 
چهل منزل، چهل صحرا گذشتیم
همه با یادِ آن سقا گذشتیم
 
 
چهل شب با غم زهرا نشستیم
ز داغ سینه اش، تنها نشستیم
 
 
به هر منزل، جگر شد چاک و پاره
که بود آن‌جا نشانِ شیرخواره
 
 
 
 
 
به هر گامی که آید از دل شب
خروشی خیزد از آفاق، یارب
 
 
دل زینب، فروغِ حق و ایمان
که در شام بلا شد نورِ یزدان
 
ز دل برخاست تکبیر شبانه
زبانش شد شکوهی عاشقانه
 
 
به هر ویرانه گلبانگ اذان داد
به هر نامحرمی درس امان داد
 
 
ز کوفه تا به شام غم رسیدیم 
ز داغ دل به سوز هم رسیدیم
 
 
رسیدیم از خرابه تا حقیقت
به درگاه شهیدان، با محبت
 
 
 
 
 
 
 
 
که این میدان، بهشت سینه‌سوزان
دلش آتش، روانش در خروشان
 
چهل منزل، چهل میعاد پاکی‌ست
چهل گام ازل تا صبحِ خاکی‌ست
 
 
چهل راز است در چشمان بینا
چهل سِر، در دل شب‌های تنها
 
 
چهل، وقتِ ظهورِ بی‌قراری‌ست
نوایِ دردِ جان در هر دیاری‌ست
 
 
زمین کربلا شد قبله‌گاهی
از آنجا می رسد فیض الهی
 
 
چهل منزل، طنین کاروان بود
که خون، آغاز فتح جاودان بود
 
 
چهل نغمه، چهل آیات تمهید
رجالی در پیِ اسرار توحید
 
 

 
 
 
 

 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 

 

 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 

 

 

 

 

 

 

اربعین(۲)
 
سلامم بر شهیدان حقیقت
که سر دادند در راه شرافت
 
 
بر آن جسمی که افتاده‌ست بر خاک
که باشد اصل او از عرش افلاک
 
 
به عباس وفادارم درود است
که اشکش در دل دریا سرود است
 
 
چهل، رمز سفر از خود به حق شد
چهل، آیینه‌ی دل، در افق شد
 
 
چهل، پل می‌زند از من به معنا
رهیدیم از خود و رفتیم بالا

 
چهل، رمز گذر بر خویشِ پنهان
چهل، باشد چراغی سوی جانان
 
 
برآمد کعبه‌ای در قلب دنیا
ز خون عاشقان در دشت و صحرا
 
 
حرم شد خیمه‌ی مردانِ عاشق
گذشتند از من و ماندند صادق

 
به محرابش شهادت بود، معنا
که در خون کرد معنا را هویدا
 
 
نه اشک بی‌هدف در کربلا ریخت
نه خونی بی جهت در نینوا ریخت
 
 
 
 
نه تنها آتش اندر خیمه‌ها شد
که جانِ حق‌طلب در خون رها شد
 

 بخش سوم

 

 واقعه قیامت
 
ندایی درآید ز چرخِ بُرین
که برخیز و بنگر، چه کردی زمین
 
 
زمین در تزلزل، زمان در فغان
جهان بی‌قرار و نظر بی‌امان

 
شب آخر آمد، فلک در سکوت
ز هر سو شراره، ز هر جا سقوط
 
 
فروغِ محمد برآمد ز جان
تجلیِ حق شد از آن آستان
 
 
پیمبر بگوید به خلق جهان
که این است پایان، حسابی عیان
 
 
شفاعت به کردار خوب است و بس
نه گفتار بی‌مایه، نیرنگ و خس
 
 
 
هر آن کس که دارد خلوص و صفا
ندارد عذابی به وقت  جزا
 
 
 
 ملایک صفی بسته در آسمان
خلایق همه محو در این جهان
 
 
کتاب عمل پر ز جرم و خطاست
نویسنده‌اش، خالق کبریاست

عیان و نهان همچو روز است و شب
 به اذن خداوند جان است  و رب
 
 
ز تاب جلالش زمین شعله‌ور
چو پرده دراند شکوهِ سحر
 
 
 
همه دل‌نگر، دیده‌ها کور و مات
کجاست آن پشیمانی و آن نجات؟
 
 
در آن روز تنها صفات خداست
که میزان جرم و ثواب شماست
 
 
 
 
زمان مرده است و مکان در نهان
نمانده‌ست جز اشک و درد و فغان
 
 
گواهی دهد چشم و گوش و زبان
که ما دیده‌ایم آن گناه عیان
 
 
زبان در دهان بسته از شرم و گوش
که اعضا گواهند با علم و هوش
 
 
بسوزد زمین از جلال خدا
 که از پرده بیرون شود کبریا
 
 
صفات تو آن‌جا قضاوت کنند
ثواب و خطا را روایت کنند
 
 
 
نه چیزی بماند ز یزدان نهان
دقیق است و روشن، همه در جهان
 
 
نگه کن درونت، بگو ای بشر
که خود کِشت کردی، کنون بی ثمر
 
 
در آن روز گردد نهان آشکار
تجسم شود باطن روزگار
 
 
تمامی اعمال ما چون عیان
نمایان شود نزد یزدان هر آن
 
 
دل پاک، در روز محشر قرار
  شود  شاهد روی معشوق و یار
 
 
 
شود شعله ای کار نیک و ثواب
که روشن کند دل ز درد و عذاب
 
 
گنه باشد از دوری روی یار
که داروی آن عشق باشد، قرار
 
 
 
ز کردار تو باز پرسد خدا
که آیا نمودی عمل با رضا؟
 
 
نه مال و نه اولاد یاری کنند
نه زور و زر ت یار و کاری کنند
 
 
 
توان بی‌ثمر، علم بی‌سوز و نور
چو گنجی نهان ماند در خاک شور
 
 

 
 
 
 
رجالی» خموش است و محوِ نگاه
که در هم شود کاخ ظلم و گناه

بخش چهارم


بهشت عاشقان
 
بهشت عاشقان، دیدار یار است
نوای عاشقی، عطر بهار است
 
 
نه باغ و سبزه‌ی زاهدپسند است
که آن رویا سرابی در کمند است
 
 
بهشت عاشقان، آن چشم پر راز
که شب، دل را برد بی‌هیچ آواز

 
نگاه یار شد، آیینه‌ی راز
جدایی از وصال و  شوق پرواز
 
 
بهشت عاشقان، یک لحظه‌ی راز
که لبخندش کند دل را سرفراز

 
به هر سویی روم تا پای جان را
به امیدی که یابم آن نهان را
 
 
نوای وصل بی‌آوا دهد راز
که جان را می‌برد تا اوج پرواز
 
 
بهشت عاشقان، شورِ نگاه است
که از چشمان یار جان پناه است
 
 
 
نه در فردا، نه در باغ خیال است
که در حال دلِ عارف وصال است

بهشت عاشقان، دیدار یار است
دوای عاشقان، چشم خمار است
 
 
به زاهد وعده‌ی عیش جنان است
ولی عاشق دلش در لا مکان است
 
 
بهشت عاشقان، شور نهان است
که در دل شعله‌ور، چون آشیان است
 
 
ولی عاشق نخواهد باغ و جنت
که در جانش بود دلبر چو رافت
 
 
بهشت او رخ دلدار و یار است
که جان را سوی دیدارش دچار است
 
 
بهشت عاشقان راز و نیاز است
رضای حق وصالِ بی‌نیاز است
 
 
هر آن‌کس کو ز وصل حق جدا گشت
ز بحر عشق دور و در خطا گشت
 
 
گرفتارِ حجابِ خویش گردید
تهی از معرفت در پیش گردید
 
دلش شد خانه‌ی وهم و خیالات
بریده از حضورِ حق، کمالات
 
 
بهشت عاشقان، آتش‌فشان است
که از چشمان دلبر درفشان است
 
 
 
 
بهشت عاشقان، دانی حقیقی است
فنا در حق، رها از خود، طریقی است
 
 
بهشت عاشقان، لبخند خون است
رهیدن از خود و شور و جنون است
 
بهشت عاشقان، چشمان مست است
که صد شور و شرر در یک نشست است
 
 
طلوع بی‌کران در اعتدال است
بهشت اهل دل، راز وصال است
 
 
بهشت عاشقان، دیدار یار است
طریق عاشقی، راهش قرار است
 
 
نه در باغ است و نه در خواب رویت
که دنیای پر از عشق است جنت
 
بهشت عاشقان، لبخند جان است
که در یک بوسه، خورشیدی نهان است
 
 
 
بهشت آن نیست که از باغی شود یاد
که در دل‌های عاشق شور و فریاد
 
 
بهشت عاشقان، آیینه‌ی یار
که چشم دل ببیند راز و اسرار
 
 
هر آن دل پا گذارد خانه ی عشق
به آرامش رسد در سایه ی عشق
 
 
بهشت عاشقان، دانی "رجالی"
فروغی از تجلّی‌های عالی

بخش پنجم

 

 


دوزخ درون
غرور و حسد، عامل شور و شر
نهان همچو افعی درون بشر
 
 
درونِ دل از حرص، آتش به‌پاست
که ج می‌شود هرکجاست
 
 
به ظاهر اگر دوزخی شعله‌ور
ز آتش دل ماست، زآن پر شرر
 
 
 
دل آینه‌دارِ صفات خداست
اگر تیره گردد، جهنم‌سزاست
 
 
که هر فتنه در نفس خیزد، عذاب
چو حسرت بماند، دل آید به تاب
 
 
مپندار شعله ز خاک است و دود
که آتش ز دل خیزد و نیست سود
 
 
نه دوزخ فقط در جهنم نهان
که پیداست در آتشِ این جهان
 
 
زبانی که گوید دروغ و بود بی خبر
نگردد ز دوزخ جدا، آن زبان از شرر
 
 
هر آن دل ز یاد خدا غافل است
نهال عذاب است و خود قاتل است
 
 
پس ای دل، میازار خود در خفا
که دوزخ نهان است در جان ما
 
 
 
هر آن‌کس که از نور حق دور شد
درونش  به دوزخ سزاوار شد
 
 
اگر دل رود سوی پروردگار
شود شعله خاموش، از هر شرار
 
 
دل با خدا، دور سازد تو را
ز گرداب غفلت ، رهاند تو را
 
 
گهی دل شود نغمه‌ی روح و جان
برد سوی معراج تا کهکشان

گهی بال و پر در فضای یقین
گهی خفته در چاه وسواس و کین
 
 
پس ای دل، ز هر نفْس آگاه شو
ز خاکیّ خود، سوی الله شو
 
جهنم شود مرگ بی‌ذکر دوست
بهشت آید آن‌جا که دل سوی اوست
 
 
میازار جان را در آن نیمه‌شب
که دوزخ درون است، نه پشتِ درب
 
 
ز هر لحظه برخیز و بگشا دو چشم
که اصلت  ز روح و نه از خاک و خشم
 

مپندار دنیا، تو را آفرید
که در بند این خاکدانت کشید
 

تو آیینه‌داری، ز نور خدا
مگردان نظر جز به سوی وفا
 

دل آگاه کن، تا ببینی یقین
که جاری‌ست در تو نسیمی از این
 

چو بیدار گردی ز خواب غرور
شوی آشنا با حقیقت، به نور
 

تو از جنس نوری، نه از دود و گِل
بزن بال جانت، پر از شوق دل
 
 
مپندار جسمت همان اصل ماست
که این سایه‌ای از یقین و خداست
 

اگر دل برآری ز خواب خیال
ببینی درونت مسیر کمال

شدم آشنا با درون نهان
نه در کعبه‌ام، نه در این آستان
 
 
اگر دل شود صاف و روشن ز نور
نه دوزخ ببینی، نه غفلت، نه زور
 
 
 
تو از جنس نوری" رجالی"، نه گِل
بزن بال و پر سوی جانان ز دل 

بخش ششم

 عدالت خواهی
 
به نام خدای عدالت و داد
که با نور او ظلم گردد به باد
 
 
در این خاک، جز عدل او نیست راه
که ظلم است آتش، کند جان تباه

 
دل از بند خودخواهی آزاد کن
صفا بخش دل، جان خود شاد کن

 
اگر مانده ظلمت به اعماق جان
بخواه از خدا نور و عشق و امان
 
 
به راه حقیقت، چو جان ره سپار
مده دل به ظلمت، مشو خاکسار
 
 
مبادا شوی بنده‌ی زور و زر
که این باشدت مرگ بر هر ظفر
 
 
دو فانوس راهند قرآن و دین،
مبادا شوی همره ظالمین.
 
 
خدا نور خود را دهد در یقین
نه آن دیده‌ آغشته با رنگ دین
 

رها کن جهانِ سیه‌پوش و خام
به نور خدا کن ز دل‌ها سلام
 
 
هر آنکس که بر عدل پیمان کند
جهان را پر از نور ایمان کند
 
 
درونش صفا، کعبه‌ی عاشقان
بری از فریب است و دور از گمان
 
 
بیا با عدالت دلی تازه یاب
ز ظلم و تباهی، قدم بر متاب
 
اگر طالب قسط و عدلی، بدان
که باید شوی زنده با عشق و جان
 
 
خدا را بخوان با دلِ بی‌قرار
دل از بندِ دنیا بکن، رهسپار
 
اگر ظلم بینی، سکوتت خطاست
قیام است در دل، پیام خداست
 
دل از بند زشتی برون کن، شتاب
که در عدل یابی حقیقت، ثواب
 
 
خدایا! فروزان کن این راه را
که جز تو نبینیم، به جز ماه را
 
 
به ظلمت‌سرای جهان، نور باش
ز عدل خدا، آتش طور باش
 
 
دل از نور ایمان شود باخبر
نه از وهم عقل و خیال نظر
 
چو نام عدالت در آید ز جان
ز دل دور کن جور و انواع آن
 
چو نام عدالت فتد بر زبان
بباید برید از ستم، بی‌امان
 
کسی کو شود با دلِ خلق یار
نلرزد دلش در شب انتظار
 
 
ز سرچشمه‌ی نور آل عبا
بنوشیم جامی ز عدل خدا
 
 
بیا در حریم علی، ذوالفقار
بنوشیم جامی ز عدلِ نگار
 
 
ز بیدادگر کن دل خویش دور،
که خاموش گردد ز بیداد، نور
 
 
مرو جز به راهِ حق و راستی،
که ظلمت کند جان تو کاستی.
 
 
 
به راه امامان چو باشی وفا
بیابی تو نور و بهشت و رضا
 
 
چو اشک ستمدیده افتد به خاک،
خروشد خروش خداوند پاک.
 
 
 
خدایا! تویی نور جان در جهان
توئی جلوه ی عشق و نور جنان
 
 
 
" رجالی" خروش دلت خامش است؟
که فریاد دل، آتشی سرکش است

بخش هفتم
امانت داری

چه خوش گفت پیغمبر بی‌ریا
امانت ز مالِ تو گردد جدا
مگو مال مردم بُوَد بی‌حساب
خیانت بود، دزدی است و عذاب
نه دنیا بماند نه دین و نه کس
به حق باز گردی، رها کن قفس
امانت بود نور جان و صفاست
خیانت در آن، داغِ ننگ و بلاست

مگو چشم مردم نظاره نبود
خدا دیده‌بان است، آتش فزود
مپندار پنهان شدی از نگاه
که کاتـب نویسد ثواب و گناه
نه پنهان شود ذره‌ای از حساب
که در کارِ حق نیست جُز احتساب
امانت بود روح و جان در بدن
که از حق رسیده‌ست، روزی زِ مِن

امانت، همان گوهر بی‌بدیل
که بی‌آن نمانَد دل و دین قلیل
امانت، تن و جان و هر دیده‌ای‌ست
که روزی شود باز پس، هر چه هست

مگو بر من این بار، دشوار بود
که بر دوش انسان، سزاوار بود
امانت بود حرف و قول و نظر
نه تنها طلا و نه سیم و نه زر
اگر دل تهی شد ز نور خدا
شود دین نمایی، ز ترس و ریا
کسی کو خیانت کند در امان
نماند از او جز ملامت نشان
ز جان پر بها‌تر بود راستی
رهاند دل از پستی و کاستی
اگر دل شود صاف و پاک از خطا
چو آئینه گردد، ز نور خدا
کسی کو امانت بدارد به جان
بود نزد مردم عزیز و گران
نه مال و نه منصب بود افتخار
که آید به نزد خدایت به‌ کار
اگر دل‌سپاری به عهد و وفا
امینی شوی نزد هر آشنا
اگر مال داری، امانت بُوَد
مکن ظلم بر آن، خیانت بُوَد
چو زر آوری در کف از مرد و زن
وفا کن به عهد و به پیمان، سخن
به‌اندازه‌ی جان نگه‌دار راز
که حاجت رسد، می‌شود کار ساز

کسی کو عهد را آسان بشکست
دل عاشق درون شعله بنشست


درستی و پیمان، شعار تو باد
که باشی عزیز و وقار تو باد
اگر از تو پرسند در روز حشر
چه کردی جوانی و عمرت بشر
مبادا که باشی خجل، روسیاه
امانت‌نگه دار، در پیشگاه

نکو آن‌کسی کو به گفتار و کار
امانت نهد همچو گوهر به بار

امانت‌چراغی که افروخت جان
که روشن شود با صفا در نهان
خیانت نیرزد به تخت و کلاه
که بنیادِ عزت بود صدق و راه
مکن راز مردم، "رجالی"، عیان
تو مشکن دلی بی‌جهت با زبان

بخش هشتم

باسمه تعالی
مثنوی مهارت ورزی
 
 
مهارت، هنر در ادب با خدا
که باشی تو در سایه‌ی کبریا
 
 
 
فضیلت، هنر در نهادن اثر
که با آن شوی جاودان در نظر

 
 
 
 
مهارت چو با فهم والا شود
درختِ فضیلت شکوفا شود
 
 
درایت تماشای دنیای پیر
که یابی در آن آیه‌های ضمیر
 
 
مهارت بود مایه‌ی اعتبار
به انسان دهد شأن و هم اقتدار
 

فراست، هنر در عبادت به شور
که بخشد تو را سینه‌ای پُر زِ نور
 
 
 مهارت، کلید نجاتِ بشر
رهایی ز طوفان نفس و شرر
 
 
اگر عقل و تقوا شود راهبر
شود زندگی پاک از هر خطر
 
 
مهارت، ز قرآن گرفتن پیام
برون آیی از ظلمتِ وهم و شام
 
 
اگر شد کلامت ز کردار پُر
نماند دگر بی‌بهاتر ز در
 
 
مهارت، هنر در شجاعت به مهر
که دل را کند در محبت سپهر
 
 
سعادت، محبت به خَلقِ خدا
که باشی تو در محضر کبریا
 
 
مهارت، هنر در دعا با حضور
که باشد دل از ذکر حق پر ز نور
 
 
مهارت، نگاهِ به لطفِ قضا
که باشی تو در حلقه‌ی آشنا
 

شجاعت، نترسیدن از انتقاد
که آید تو را لطفِ فتح و جهاد
 
 
سعادت هنر در طلب از خدا
که باشد دل از غیر او در رضا
 
 
ظرافت زبانِ لطیفِ دل است
 که پیغام را روشنی حاصل است
 
 
مهارت، درون‌سازی و سیر جان
که باشی به آرامشِ جاودان
 
 
درایت صبوری به وقت بلا
که آرد ثبات و دهد کیمیا
 
 
دیانت صداقت درون و برون
که باشد چو صد مهر، نقشش فزون
 
 
مهارت کند خلقِ انسان کریم
شود عقل و احساس با هم مقیم
 
 
مهارت، هنر در فنای تمام
که باشی تو باقی در آن نور و نام
 
 
بصیرت، هدف داشتن در حیات
که با آن رود دل به سوی نجات

 
 
 
مهارت، هنر در وداعِ جهان
که آسان شوی در گذر از زمان
 
 
بلندی به تحقیق و اندیشه‌هاست
که آن برترین نعمت ازکبریاست
 
 
 بلاغت، سخن گفتنِ بی‌گزند
که از حرف نیکو شود سر بلند
 
 
مهارت چو در نیک و بد یافتی
به راهِ کمال و بقا تافتی
 
 
محبت، وفا با رفیقانِ بود
نشانِ دل از مهر یزدان بود
 
 
فضیلت به عشق و نوای خوش است
دوای دل و جانِ پر آتش است
 
 
مهارت، سپاس از عطای خدا
"  رجالی" شوی بنده‌ی با وفا

 

 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 

بخش نهم

 


مثنوی  هنر
 
تحمّل، هنر نزد اهلِ کمال
نه فریاد و طغیان، نه تهمت، جدال
 
 
هنر آن‌که از خویش بیرون شود
ز بند خودی دور و مجنون شود
 
 
کسی کو ز من‌ها گذر کرد، کیست؟
که اندر فنا، بنده‌ی دوست زیست
 
 
نبوغ بدون هیاهوی عشق
بود سایه ای در فراسوی عشق 
 
 
هنر جان ببخشد به جان هلاک
چو آیینه گردد دلِ سینه‌چاک
 
 
چو با نور معنا شود آشنا
شود پیک آیاتِ لطف خدا
 
 
هنر باید آرد دل از کین برون
نه آرد به جان بشر رنج و خون
 
 
 
اگر نیست در دل صفا و رضا
چه حاصل ز نقش و ز رنگ و صدا؟
 
 
هنر جلوه ای از درونِ وجود
که تابیده بر آن، فروغِ شهود

چو معنی در آینه‌ی جان شود
چراغ دل از نور تابان شود
 
 
 
 
اگر نَفْس بر ما شود رهنمون
شود تیشه‌ای بر درختِ درون
 
 
بریزد ز هر سو ثمرهای جان
فسرده شود ریشه‌ی مهربان
 
 
اگر گوش جان سوی فطرت کنیم
 ز ظلمت به سوی حقیقت کنیم
 
 
کجا هر صدایی، هنر نام داشت؟
که هر نغمه‌ای، عطرِ احرام داشت؟
 
 
هنر آن بود کو برد سوی دوست
 که این است راهی که ما را نکوست
 
 
نه هر پرده‌خوانی بود با هنر
نه هر رنگ و نقشی بود معتبر
 
 
هنرمند، روشن‌دل و باخبر
که حیران شود از فروغ نظر
 
 
نه دل در حجاب است و آن بی صفا
که جانش پر از شور و عشق خدا
 
 
هنر آن‌که داند به وقت نیاز
  زبانِ دل و چشمِ پنهانِ راز
 

 
نوای تهی را چه سود از طنین؟
چو زهر است در جام زرین، یقین
 
 
هنر آن بود کز صفای درون
نه از دیده‌ی تیره‌ی واژگون
 
 
اگر دل شود مهبطِ عاشقان
هنر می‌شود نورِ جانِ جهان
 
 
هنرمندِ روشن‌دل و باصفا
دل‌آگاه و هشیار و بی ادعا
 
 
هنر را نباید به شهرت سپرد
که گم می‌شود نزد اهل خرد
 
 
چو مقصد هنر، دلربایی نبود
چو آیینه باشد، نمایی نبود
 
 
 هنر، جانِ آدم ز باطل رهد
که خودبینی آتش دل بَرد
 
هنرمندِ آگاه و بی مدعا
نه مستِ غرور و نه اهل ریا
 
 
هنر، مشعلِ اهلِ ایمان بود
که روشنگرِ هفت کیهان بود
 
 
هنرگر شود سایه‌ی کبریا
بود چون دعا، بی‌ریا و صفا
 
 
نباشد "رجالی" هنر فتنه‌جو
که گردد چو آیینه‌ی زشت‌رو
 

 

فصل پنجم

بخش اول


خشم
 
آتش خشم است، تند و پرشَرَر
زخم پنهان است بر جانِ بشر

 
خشم پنهان است در ژرفای جان
آتشش گردد ز ظلمت بی‌امان

 
گر نگیرد پای‌بند از عقل و دین
می‌کُند ویران دلِ اهلِ یقین
 
 
عقل را بندد، زبان را شعله‌ور
در نهادِ مهر، سازد شور و شر
 
در دلِ آگاه، طوفانی نهان
در سکوتِ لب، حقیقت شد عیان
 
 
آتشی سرکش، به طغیان و جنون
کرد دل را شعله‌ور، دریای خون
 
 
خشم، شمشیری‌ست پنهان در نهان
گاه بر دل می‌زند، گه مردمان
 
 
زاده‌ی جهل است و از خودخواهی است
میوه‌اش جنگ است و هم رسوایی است

 
 
آتشی چون خشم برخیزد ز جان
مهر را سوزد، بَرد از دل نشان
 
 
خلق نیکو را کند بی‌اعتبار
عقل را سازد اسیرِ  روزگار
 
 
خشم اگر چون بحر گردد پرخروش
کشتی دل بشکند در موج و جوش
 

خشم سیلابی است در کون و مکان
می برد از جان و دل، عشق نهان
 
 
آن‌که شد در خشم، غافل شد ز خویش
می‌زند بر جان خود، تیرِ پریش
 
 
چشم دل بگشا، ببین آتش نهان
سوز آن بگذشته از سوزِ جهان
 
 
علتش گردد ز نفس و خوی خویش
می کشد دنیا هوس را  سوی خویش
 
 
چشم بگشا، شعله‌ای بینی عیان
در درونت آتشی با صد زبان
 
خشم، از شیطان هماره بدتر است
می‌کشد جان را، ولی بی‌خنجر است
 
 
آتشی پنهان درون جان ماست
زاده‌ی نفس و غبار کینه‌هاست
 

می‌جهد ناگه، چو تیری از کمان
می‌دراند پرده‌ی عقل و امان
 
 
گر شود با کینه هم‌دم، آتشین
می‌برد دین و دل از راه یقین
 
 
حِلم باشد سدّ راهِ خشم و کین
تا درخشد دل، چو لؤلؤ در جبین
 
 
آبِ حکمت خامشی آرد تو را
خشم  دل بیرون شود تا انتها
 
 
یاد حق، آرام بخش روح و جان
چون پناهی در بر خشم و گمان
 
 
 
بر دل خویش آن‌که یابد اقتدار
برتر از صد پهلوان است در شمار
 
 
خشم را در حصر تقوا کن نظر
تا نبینی دوزخِ پُر شور و شر
 
 
گر بخواهی امن باشی، بی‌خطر
خشم را در حصر تقوا کن به قدر
 
 
صبر کن، آرام باش، آتش‌مزن
زانکه آتش شعله ور گردد ز تن
 
خشم چون آید، برد مهر از کنار
کینه خیزد، بشکند دل در حصار
 
 
پس بیا ای دل، مهارِ خشم خود
تا شوی چون باغ، پرگل، سهم خود
 
 
 
هر زمان خشمت " رجالی"  شعله‌ور
دل نهان بر نورِ خاموشِ سحر

بخش دوم

 نعمت های الهی
 
خداوندی که رحمت را سرآغاز
نوشت از لطف خود بر لوح ایجاز
 
 
جهان را با تفاوت ساخت یزدان
که حکمت شد در آن معنا پنهان
 
 
اگر روزی تو چون دیگران بود
 کجا میدان رشد و امتحان بود؟
 
 
 
یکی را داده طبع نغمه‌پرداز
دگر را خلوتی سرشار از راز

 
به یک دل داده میل بندگی را
دگر دل را شعف از زندگی را
 
 
یکی با سفره‌ای پرنور و نعمت
دگر با دیده‌ای پر اشک و حسرت
 
 
یکی را صبر، شد شیرین‌ثمر بار
یکی را درد، شد در دل گرفتار
 
 

نه هر نعمت ز خور و خواب آید
پیامی گه ز سوز و تاب آید
 
 
چو دیدم بنده‌ای شد باکفایت
نهادم بار سختی، در نهایت
 
 
یکی با زور شمشیر است در جنگ
دگر در نیمه شب، بی‌تاب و دلتنگ
 
 
یکی با جاه دنیا شد سرافراز
دگر با اشک دل شد محرم راز

نه آن را عزت از بخت است و احسان
که زر دارد، نه دل دارد به یزدان
 
 
 
 
اگر محروم باشد از عطایی
شود او هم به نوعی مبتلایی
 
 
خدا داناست بر تقدیر پنهان
به هر اندیشه‌ی پنهان، نِگَهبان
 
نه جز حکمت بود در قهر یا سوز
به قهر و مهر، حکمش هست پیروز
 
 
درون جان هر انسان جهانی‌ست
که در سِرّش هزاران داستانی‌ست
 
 
مشو محزون ز فقر و بی‌نیازی
که در دامان یزدان سرفرازی
 
 
چو دل بگسست از سودای دنیا
 توان گفتش که جانی گشت زیبا
 
 
اگر دل را ز دنیا برکند کس
شود مقبول پاکان در ره و بس
 
 
کسی گر جامه‌ای از زر عیان کرد
چه دانـی آتشی در دل نهان کرد؟
 
 
نه ظاهر گنجِ فیضِ بی‌نشان است
که باطن، کعبه‌ی سوز و فغان است
 
 
یکی سرمست از علم است و حیران
دگر لبریز ایمان است و احسان
 
یکی را ذکر شب کرده منور
دگر را درد روزی کرده پرپر
 
 

 یکی بر عرش احسان سرفرازد
دگر بر فرش خدمت دل ببازد
 
 
مبال ای دل، به تخت و تاج یاران
که هرکس می‌برد روزی ز دوران
 
 
یکی با زور و قدرت در نبرد است
دگر با اشک شب، نالان ز درد است
 
 
اگر بخشی عطایی بینوا را
تو پروردی روان و جان ما را
 
 
یکی را داده تا بخشد فراوان
یکی را داده تا گردد غزل‌خوان
 
 
 
یکی را کرد لبریز از خزانه 
یکی را داد شعر عاشقانه
 
 
 
"رجالی" را خدا لطفی عطا کرد
که با بی‌صبری‌اش  بر او وفا کرد

بخش سوم

 تواضع(۱)
 
تواضع زینت اهل صلاح است
که این ره مایه ی عزّ و فلاح است
 
تواضع، گنج پنهانِ دل ماست
که اوجِ عزتِ انسان از آنجاست

 
تواضع، خلعت اهل کرامت
در این ره، رستگاری و سعادت
 
 
خدا خواهد که بنده خاکسار است
که این رمز بقا در روزگار است

 
 

 
تواضع، عین تسلیمِ خداوند
رهی باشد به افلاک و به پیوند
 
 
به درگاه تو جان ما پذیرا
که جز تو نیست ما را هیچ مأوا
 
کلید رستگاری در خضوع است
درِ رحمت به دل‌های خشوع است
 
 
 
تواضع مشعل روح و روان است
کلید گنج عرفان جهان است
 
 
 
تواضع، گنج بی‌پایانِ جان است
نشانِ اهل دل در هر زمان است

غرور و کبر، راه شوم شیطان
کند انسان جدا از لطف یزدان
 
 
تواضع بود شمعِ راه وصال
که بخشد دلم را فروغِ کمال
 
 
تواضع، تاج اهل سرّ و راه است
که بار معرفت، بر جان گواه است
 
 
خدا فرموده در قرآن، تو را چند
تواضع کن، مشو بیهوده خرسند
 
 
تواضع بود عطر گل‌های عشق
صفای دل و بزم زیبای عشق
 
 
 
 
تواضع، جام جان را نور بخشد
به دل آرامش شب، شور بخشد
 
 
هماره خاضعان در پیشگاهت
رسانند جان و دل در بارگاهت
 
 
تواضع شود باعث بندگی
نشان ره و رسم فرزانگی
 
 
تواضع بود حلقه‌ی وصل جان
که بگشاید این قفل را ناگهان
 

اگر دل شود خم ، شود راست جان
که از جام یزدان، دلت شادمان
 
 
 
تواضع بود لطف پاک خدا
که بخشیده بر بنده‌ی باوفا
 
 
فروتن بود آن‌که دارد مقام،
به درگاهِ محبوب یابد سلام
 
 
 
 
تواضع بود بال پرواز جان
که پر می‌کشد تا جنان بی‌کران
 
 
چو از خویش رستی، شود دل بهار
که خودبینی آرد بلا، بی شمار
 
 
 
تواضع کند بنده را بردبار
شود مایه‌ی عزت و افتخار
 
 
سکوتِ خضوع است گفتار عشق،
تواضع، نشان است از کار عشق
 
 
تواضع بود صبح جان‌باوران
که باشند در کوی حق رهروان
 
تواضع بود نور صبح وصال
روان سوی صاحب مقام و جلال
 
 
 
هر آن کس که فخری به مردم فروخت،
ز ساحت‌رسانِ الهی بسوخت
 
 
تواضع دهد آدمی را وقار
نهد در دلش عطر گل‌ریز یار
 
 
 
خضوع  و تواضع  " رجالی" نکوست
گواهی دهد هر که دانا و دوست

بخش چهارم

 

 تواضع (۲)
 
چو از خویش رستی، شود دل بهار
که خودبینی آرد بلا، بی شمار
 
 
 
تواضع کند بنده را بردبار
شود مایه‌ی عزت و افتخار
 
 
سکوتِ خضوع است گفتار عشق،
تواضع، نشان است از کار عشق
 
 
تواضع بود صبح جان‌باوران
که باشند در کوی حق رهروان
 
تواضع بود نور صبح وصال
روان سوی صاحب مبام و جلال
 
 
 
هر آن کس که فخری به مردم فروخت،
ز ساحت‌رسانِ الهی بسوخت
 
 
تواضع دهد آدمی را وقار
نهد در دلش عطر گل‌ریز یار
تواضع بود شمعِ راه وصال
که بخشد دلم را فروغِ کمال
 
تواضع بود عطر گل‌های عشق
صفای دل و بزم زیبای عشق
 
تواضع شود باعث بندگی
نشان ره و رسم فرزانگی
 
تواضع بود حلقه‌ی وصل جان
که بگشاید این قفل را ناگهان
اگر دل شود خم ، شود راست جان
که از جام یزدان، دلت شادمان
 
تواضع بود لطف پاک خدا
که بخشیده بر بنده‌ی باوفا
 

فروتن بود آن‌که دارد مقام،
به درگاهِ محبوب یابد سلام
 
 
 
 
تواضع بود بال پرواز جان
که پر می‌کشد تا جنان بی‌کران
 
 
تواضع گشاینده‌ی رحمت است
نشان کمال و ره عزت است
 
 
به خاک افتد آن‌کس ز روی ادب
شود بر دل خلق، چون ماه شب
 
 
تواضع چو خورشید در زیر خاک
ولی پرتوش بشکفد خاک، چاک
 
 
 
درختی که پربار و سرشار شد
فروتن‌تر از پیش و بیدار شد
 
 
تواضع، نشان دل عارفان‌
که بگسسته‌اند از غرور و فغان‌
 
 
 
 
 
دلِ بنده چون گشت آیینه‌وار
نمایان شدش نورِ پروردگار
 
 
تواضع در این راه، سرمایه‌ست
تکبر در آن جز خطا، سایه‌ست
 
 
مگو "من"، که این دامِ شیطان بُوَد
دلِ ره‌روان را پریشان بُوَد
 
تواضع، گره وا کند از ضمیر
برآرد دعا را به عرش منیر
 
 
بیا تا چو خاکیم، خاکی شویم
ثنا گوی یزدان به پاکی شویم
 
خدا را رضا در دلِ بی‌نشان
ره قرب، دور از غرور و فغان
 
تو با مردمان ، خلق نیکو گزین
که این است آیین اهل یقین
 
 
مبین عیب مردم، مکن دل سیاه
مبادا که بینی خودت را جدا
 
 
ز نرمی بجو لطف و مهر و رضا
که با خُلقِ نیکو ببینی خدا
 
 
 
خضوع  و تواضع  " رجالی" نکوست
گواهی دهد هر که دانا و دوست

بخش پنجم

 

  تواضع(۳)
 
تواضع زینت اهل صلاح است
که این ره مایه ی عزّ و فلاح است

 
تواضع، گنج پنهانِ دل ماست
که اوجِ عزتِ انسان از آنجاست
 
 
تواضع، خلعت اهل کرامت
در این ره، رستگاری و سعادت

 
 
خدا خواهد که بنده خاکسار است
که این رمز بقا در روزگار است
 
 
 
تواضع، عین تسلیمِ خداوند
رهی باشد به افلاک و به پیوند

 
 
به درگاه تو جان ما پذیرا
که جز تو نیست ما را هیچ مأوا
 
 
کلید رستگاری در خضوع است
درِ رحمت به دل‌های خشوع است
 
 
 
تواضع مشعل روح و روان است
کلید گنج عرفان جهان است
 
 
 
تواضع، گنج بی‌پایانِ جان است
نشانِ اهل دل در هر زمان است
 
 

 
غرور و کبر، راه شوم شیطان
کند انسان جدا از لطف یزدان
 
 
 
تواضع، تاج اهل سرّ و راه است
که بار معرفت، بر جان گواه است

خدا فرموده در قرآن، تو را چند
تواضع کن، مشو بیهوده خرسند
 

 
 
 
تواضع، جام جان را نور بخشد
به دل آرامش شب، شور بخشد
 

 
هماره خاضعان در پیشگاهت
رسانند جان و دل در بارگاهت
 
 
تواضع، زینت دل‌های پاک است
نشانی روشن از عرش و سماک است
 
 
 
تواضع، سایه‌ی رحمت ز یزدان
کلید وصل با عرشِ درخشان
 
 
تواضع ریشه‌ی عشق و صفا شد
که دل بی‌وحشت از روز جزا شد
 
 
 
تواضع، پایه‌ی عزّ و کمال است
کلیدِ بندگی در لامکان است
 
 
 
دل اهل تواضع، پر ز نور است
که نور حق در آن دل‌ها حضور است
 
 
کسی کو با تواضع زنده گردد
ز دام خویش بیرون، بنده گردد
 
 
به خاک افتادن از عشق خدا باش
در این ره، جوهر عشق و وفا باش
 
 
 
 
خموشی، با تواضع هم‌نوا شد
دل از فریاد دنیا، بی‌صدا شد
 
 
 
تواضع گوهر عشق نهانی‌ست
کلید سِرّ ارباب معانی‌ست
 
 
 
تواضع ابرِ رحمت در شب تار
دهد در سینه ها آن شوق دیدار
 
 
 
 
 
تواضع، دل ز تاریکی رهاند
چراغ صبحِ جان را برفشاند
 
 
 
به زیر سایه‌ی اهل تواضع
نبینی هیچ جا شور تنازع
 
 
تواضع راه تسلیم و رضا شد
سفر از خود به حق، آغاز ما شد
 
 
تواضع، زینتِ اهلِ یقین است
که دلِ با جان مومن در قرین است
 
 
 
تواضع گر به دل منزل کند راست
خدا در دل بهشت خود بیاراست
 
 
 
ز حکمت رو "رجالی" سوی دیدار
که رحمت می‌رسد بی‌شک ز پندار

بخش ششم

 


تبیین خرافات
 
مپوشان رخ جان به وهم و خیال
که جان را ز وصل تو باشد کمال
 
ز سرچشمهٔ وحی، سیراب شو
ز دام خرافات، بی تاب شو
 
خرافه چو فکری‌ست بر جان ما
بود همچو سدی به راه خدا
 
به پیمانه‌ی عشق پیمان نهیم
به میخانه‌ی قدس ایوان نهیم
 
 
مپوشان رخ عقل با وهم خویش
که عقل است هادی به آئین و کیش
 
چراغ یقین را برافشان چو نور
برافروز دل را به شوق حضور
 
مزن خیمه در کوی افسانه‌ها
نیاور دلت را به ویرانه‌ها
 
به هر فال بی‌ مغز، دل دور کن
ره عقل و تدبیر، پر نور کن
 
ز دل‌های دانا فزاید یقین
که فال و گمان ره نیابد ز دین
 
بیا عقل را رهبر خود کنیم
ز تاریکی وهم، بی خود کنیم
 
به شمشیر تحقیق، کوشا شویم
ز دنیای تردید، دانا شویم
 
بیا خشت بر خشت ایمان نهیم
ز هر ظلمتی نور یزدان نهیم
 
نهال یقین در دل و جان کنیم
ز دامان شک دامن افشان کنیم
 

مبادا که جان را سپاری به خواب
که خواب جهالت بود چون سراب
 
به تدبیر و دانش جهان شد چنین
که در کُنهِ هر چیز، نوری مبین
 
چو عقل است خورشید ایمان و جان
گریزد خرافه ز دل بی‌گمان
 
ببر دست افسون و اوهام خویش
به تدبیر، بشکن طلسم پریش
 
 
چو در چاه وهمی، نباشد نشاط
که در دل غم است و سقوط حیات
 
به فریاد عقل است جانت فزون
مکن جان شیرین ز غفلت زبون
 
به آب یقین آتش دل نشان
ز کوی خرافه مکن دل خزان
 
مپندار درمان کند ریش تو
که افسانه وهمی است در کیش تو
 
 
هر آن کس خرافه به دل جا نمود
ز انوار دانش دلش وا نمود
 
 
مرو سوی هر شعبده، هر خیال
که باشد سرانجام درد و ملال
 
 
بیا پرچم عقل برپا کنیم
ز هر جهل و ظلمت تبرا کنیم
 
 
خرافه غباری‌ست بر جان ماست
بشویش به آب یقین، جان فزاست
 
بیا دل به دریای اندیشه زن
ز ظلمت چراغی به هر گوشه زن
 
که از جهل، طوفان درد و بلاست
ز تحقیق، صبح امید و صفاست
 
ز دام خرافات و وهم و خیال
رها شو به تدبیر، خواهی کمال
 
چراغی ز نور خدا شد نجات
مکن دل اسیر خیال و ممات
 
 
 
 
" رجالی"، به نور یقین پاگذار
مکن با خیالات، بیهوده کار

بخش هفتم

 

حقوق مردم
 
به نام خداوند عدل و ظفر
که آراست گیتی به علم و هنر
 
 
خدایا، دلم را به حق زنده دار
به مهر و عدالت مرا بنده دار

 
که حق بشر رشته‌ی جان ماست
به عدل و وفا رِّنده  ایمان ماست
 
 
دلی کز ره حق جدا می‌شود
به ظلمت فتاده، فنا می‌شود
 
 
حقوق خلایق گرامی بدار
که پیدا کنی عزت روزگار
 
 
حقوق خلایق امانت بود
تخطی به آن کفر نعمت بود
 
 
هر آن دل که بر عدل پیمان کند
ز سرچشمه‌ی فیض، شادان کند
 
 
جهان در صفا آید آن لحظه باز
که دل‌ها شکوفد چو گل در نیاز
 
 
 صفا آید آن دم در این روزگار
که دل‌ها شود غنچه ای در بهار
 
 
چو نور حقیقت شود آشکار
دل عاشقان می رود سوی یار
 
 
چو عطر محبت وزد در دیار
شکوفد دل خلق در نوبهار
 

چو از سینه برخیزد آه و شرار
جهان غرقِ گلزار گردد به بار
 
 
بهاری شود باز،  این خشکزار
اگر دل شود چشمه‌ی اعتبار
 
 
چو جان‌ها بیابد دل کردگار
شود خاک عالم همه لاله‌زار
 
 
شود عدل، میزانِ هر کارزار
براند ستم را ز هر رهگذار
 
 
دل از کینه و جور گردد شکار
اگر نشکند سختی روزگار
 
 
بود حقِ هر کس چو آب و هوا
گناه است گر بشکند حق ما
 
 
 
به بیدادگر کس نبخشد گذار
نماند ستمدیده  را دل قرار
 
 
 
چو دل‌ها شود چون گل لاله زار
نماند اثر از ستم در دیار
 
 
جهان گر صفا یابد از لطف دوست
دلِ مردمان شعله‌ی عشق اوست
 
 
هر آن‌کس که بر حق، وفادار شد
ز رضوان و مهر خدا یار شد
 
 
کسی کز رهِ عدل و ایثار نیست
به دریای رحمت سزاوار نیست
 
 
حقوق بشر گوهری جاودان
فروغی بر افلاک و خاکی مکان
 
 
بکوشیم تا حق بجا آوریم
چراغ عدالت به پا آوریم
 
 
حقوق بشر، چشمه‌ی نور ماست
کلید بقای حضور و وفاست
 
دل آینه گردد ز نور خدا
اگر حق مردم شود برملا
 
ز بیداد و جور آید آوای درد
ز داد و صفا دل شود بهره‌مند
 
 
 
کسی کز حقوق بشر غافل است
ز معنای عشق و خرد جاهل است
 
مبادا که دل با ستم خو کند
که بیداد، تخمِ جفا رو کند
 
 
رجالی‌، که تسلیم راه وفاست
امانت‌سپاری در او آشناست

بخش هشتم

 

 خنده
بخند ای رفیق قدیمی، بخند
که عالم ز خندت شود بی‌گزند
 
 
که از خنده‌ات می‌شود دل پسند
چو شادی ز آن می‌شود سربلند
 
 
 
بخند از دل و بغض را دور ریز
که خندان شود باغ عمرت، عزیز

 
مزن بر لبانت غم  کار زار
نباشد به دل سختی روزگار
 
 
 
اگر خنده بر لب نهی، ای عزیز
شود غم ز دل‌های عالم گریز
 
 
بخندان که دل را کند بی‌ملال
نه آن خنده‌ی پر ز زخم و جدال
 

 
دلی را که اندوه در او کمین
به یک خنده بگسل ز بند حزین

 
چو خندان شوی، رنج گردد عدم
خوشا خنده‌ ی دل به طوف حرم
 
 
نه آن خنده‌ی زهر دار و گزند
که در دامنش نیش و تلخی نهند
 
بود خنده مرهم بر اندوه و درد
که جان را ز زخم زمانه برد
 

چو خندد دلی بی‌ریا و فریب
ز خوشبختی آرد هزاران نصیب
 
بخندان که دل را شود نو بهار
نه آن خنده‌ی پر ز طعنه و خار
 
 
ز خنده نباشد کسی شرمسار
که این هدیه‌ی پاک پروردگار
 
 
مزن خنده بر ریش مردم، حذر
که این خنده‌ها زهر دارد ، خطر
 
 
اگر خنده داری به وقت ملال
شود خنده‌ات مرهم بی‌زوال
 
 
بخندان که یابد دل از غم قرار
نه آن خنده‌ی پر ز زخم و غبار
 
 
دلی چون گل و لب چو صبح بهار
به هر غصه گوید: برو، بی‌قرار!
 
 
نخندد که دل را کند زار و خوار
که خنده‌ست پیمان مهر و نگار
 
 
که جان روان، خنده‌ی بی‌ریاست
به دل، شعله‌ی مهر حق‌آشناست
 
 
بخندان  که گردد ز دل کینه دور
نه آن خنده‌ آلوده در نیش و زور
 
بخندان رفیقت ز سختی و تنگ
که خنده کند خار صحرا قشنگ 
 
 
 
چو لب وا کند، گل بروید ز خاک
که این خنده باشد ز تسلیم پاک
 
 
 
ز خنده‌ برآید نسیم سحر
صفای دل است و بدون خطر
 
 
ز خنده چراغی بر افروز شب
که شب با تبسم شود خوش طرب
 
بخند ای برادر، مکن چهره تنگ
که خندان شود آسمان بی درنگ
 
 
لبت چون به خنده شود گل فشان
زمین و زمان پر  ز نور و نشان
 
 
بخندان که کاری است  بی‌رنج و زر
دلت را کند پاک، از هر ضرر
 
ببخشا نگاهی ز صد چشمه نور
که آسان شود ره به باغ سرور
 
بخندان رخ از مهر، روشن چو روز
که از برق لبخند، گردد فروز
 
 
 
 
 
 
مکن چهره در هم" رجالی" ز قهر
که لبخند، زایل کند هر شرر
 

بخش نهم

 

 

 

 نقش معلم
 
ای معلم، مشعل صبح دقیق
ای چراغ جان و جان‌بخش طریق
 
ای معلم، ای مرا آرام جان
باش تا دنیا بماند جاودان
 

 
رازدار وحی و الهام خدا
مرشد دل‌ها، شفیع اولیا

 
چون پیمبر، رهنمایی می‌کنی
جان ما را کیمیایی می‌کنی
 
 
در ره دانش بهاران آمده
چون سحر بر ظلمت جان آمده
 
 
خاک را با علم، زرین می‌کنی
طفل جان را نغز و آئین می‌کنی
 
 
نفس تو آیینه‌ی صدق و صفاست
گفت‌وگویت آیه‌ای از کبریاست
 
 
دست تو برگ از درخت انبیاست
خاک راهت توتیای کیمیاست
 
 
با نگاهی جان ما را زنده کن
عقل را فرمانبر و دل بنده کن
 
 
سوز عشق از جان تو آموختیم
در پی نور تو ره می‌دوختیم

ای بلند آوازه‌ی مردان عشق
رهنما در کوی سرگردان عشق
 
 
هرکجا بوی حقیقت می‌رسد
جلوه ای از نور و حکمت می‌رسد
 
 
شعله ها در جان و دل افروختی
علم و دانش را به ما آموختی
 
 
 
داده‌ای ما را نشان معرفت
رهنمای جان ما در منزلت
 
 
رازهای معرفت آزاد گشت
باغ دل را از خزان آباد گشت
 
 
در دل پاکت ز رحمت چشمه‌هاست
در لب جانت ز حکمت آیه‌هاست
 
 
بی تو عالم کوره‌ای خاموش گشت
نور ایمان با تو درآغوش گشت
 
 
علم و حکمت پرده‌ی اسرار شد
شوق جانان در دلت بیدار شد
 
 
هر که نوشد جرعه‌ای از جام تو
یافت در دنیا و عقبی نام تو
 
 
آسمانی از صفا بر دوش توست
لشکری از نور حق آغوش توست
 
 
در دل شب ، ماه تابان گشته ای
در دل ما، نور جانان گشته ای
 
 
با محبت آشنا کردی مرا
از تعلق ها رها کردی مرا
 
 
دین ما آیین دانش پروری‌ است
روح ما محتاج عشق و داوری‌ است
 
 
ای بهار علم و ای نور جهان
جلوه‌ی حق را نمایاندی عیان
 
 
با نسیمی بوی خوش آورده ای
سینه‌ها را از عطش پرورده ای
 
 
 
لشگر جهل و جهالت کم شود
عقل و دانش جاری و مرهم شود
 
 
از دل خاموش دادی زندگی
راز دل گفتی، خلوصِ و بندگی
 
 
رهروان راه دانش بنده‌اند
از طریق معرفت جوینده اند
 
 
ای معلم، ای امید پر ثمر
تو چراغان دل و جان بشر
 
 
 
با سخن  هایت " رجالی" زنده شد
علم و دانش در جهان  پاینده شد

 

 

فصل ششم

بخش اول


ازدواج
ازدواج است آن طریق دلنشین
کز صفایش می‌شود دل‌ها قرین
 
 
همدم جان است و آرامِ روان
چشمه‌ی مهر است در کون و مکان

 
زندگی بی‌عشق، سرد و بی‌بهار
چون درختی خشک، در گرد و غبار

 
ازدواج آیینه‌ی دین مبین
راه رشد است و رسیدن بر یقین
 
 
می‌گشاید رزق را چون آفتاب
می‌دهد بر شب‌نشینان فتحِ باب
 
 
زن ز لطف حق شده آیینه‌دار
جلوه‌گر در خاک، نور است و قرار
 
 
جلوه‌ی مهر است مردان خدا
چشمه‌ای جوشان ز عشق کبریا
 
مرد و زن آیینه‌داران خدا
مظهر مهر و جمال کبریا
 
 
 
 
در وصال دلبران، رحمت نهان
معنی یابد زندگی در این جهان
 

 
 
دان " رجالی" ، زن ز الطاف خداست
جلوه ای از حکمت بی انتهاست

 

بخش دوم

  زندگی (۱)
صفای دل بود در مهرِ خالق
نه در فخر و نه در جاه و علایق
 
کجا باشد صفا جز در رضایت؟
کجا باشد بقا جز در ولایت؟
 
 
اگر با حق دلت یک دم بجوشد
در آن دم صد جهان بر تو خروشد

 
مگو این عمر کوتاه است، کوتاه
که در یک دم، توان بردن ره ماه
 
 
بهار عمر چون بگذشت، دیر است
خزان، افسونگری‌اش دل‌پذیر است
 
 
نه مال و منصب و تخت و مقامی
بماند جز رهِ صدق و مرامی
 
 
در این دریای پر آشوب و تاریک
صفا و عشق شد فانوسِ نزدیک
 
نه زر ماند، نه زور و نام و قدرت
بماند مهر و عشق و نور و حرمت
 
 
 
بخوان آیات حق در خلوت دل
که بردارد حجاب از صورت دل
 
اگر خواهی وصال عاشقانه
بسوز از شوق  جان را ، بی‌بهانه
 
تو دادی عقل، تا راهت ببینم
 تو دادی مهر، تا عشقت بچینم
 
 
کسی کو بنده‌ی یار وفا شد
به گنجِ راز هستی رهنما شد
 

 
 
 
 
 
بخش سوم

زندگی(۲)

به نام آن‌که جان داد و وفا داد
ز نور خویش، دل ها را صفا داد
 
گهی بر بام شور و شادمانی
گهی در چاه غم، نا مهربانی
 
نسیم صبح و طوفان شبانه
دو آیینه‌ست از چرخِ زمانه

 
درون هر زمان گنجی‌ست پنهان
که ره‌پویان بدان دارند امکان

 
چه نیکو دل که پر باشد ز حکمت
که جوشد در درونش نور فطرت
 
خلوص دل، صفا، آرامِ جان است
نه زر باشد، نه تاجی جاودان است
 
لب خندان نوای شوق دل‌هاست
دل گریان، کلید اهل معناست

 
مبادا قدر این عمرِ گران را ،
نپنداریم، و گُم گردد زمان را
نه ما را در جهان ماندن مقدور
نه ماندن در جهان ، مقصود و متظور
 
ز تقوا، دانش و پاکی و خدمت
به دل افتد فروغ مهر و حکمت
 
چو گل بشکفت از دل، عطر خیزد
به جانِ تشنه، نور از دل بریزد

 
چو راز عمر خود افشا نمودی
درِ معراج دل،  پیدا نمودی

 
به دل بنگر، ببین حالِ سحر را
که فردا نیست جز آهِ سفر را

پس ای جان، بهره‌ای بر با حضورت
که فردا دیر باشد، درد و حسرت
 
 
 
هر آن کس قدر این لحظه بداند
به‌سوی نور و جان خود را بخواند
 
به دنیا هر که دل بربست، بربست
نه هر که تاج دارد، عشق و دل بست
 
 
درون سینه دل روشن ز نور است
که در ظلمت، نشانی از سرور است
 
 
دل از اندوه و رنج آید به ادراک
که مهرش می‌کشد دل سوی افلاک
 
 
شکوفا کن گلی در باغ جانت
که گردد پرتوی از آسمانت
 
 
اگر جانم فدا در سنگر عشق
رها گردم ز قید بال و پر عشق

 
خدایا! جان من در عشق جانان
همیشه مست و سرگردان ز یزدان

 
تویی آرام جان، اسرار نوری
به لب آورده ام، اشعار نوری
 
دل از غیر تو ویرانه ست، یا رب
غمت در سینه‌ پروانه‌ست، یا رب
 
 
ز گرمای وصالت جان گرفتم
ز لبخندت ره  رندان گرفتم
 
ز نورِ چشم جانان، جان گرفتم
ز نامت سوزِ صد پیمان گرفتم
 
دل آگاهان ز نامت مست گردند
ز سکر عشق تو سرمست گردند
 
 
 
ز سوز نام تو دل شعله‌ور شد
ز نور جلوه‌ات عالم سحر شد
 
 
 
به جز عشقت نخواهم هیچ راهی
نه دنیایی، نه کاخی، نه پناهی
 
 
وصال توست پایان سفرها
چو دریا می‌رسد از رهگذرها
 
 
تو را خواهد "رجالی"، نیست شایق
تو را جویم، که جز تو نیست عاشق
 بخش چهارم

 


خانواده(۱)
به نام خدایِ صفا و وفا
که پرورد ما را به نورِ هُدی
 
خدایی که پیوند دل را نهاد
دلِ بی‌نشان را، نشان از وداد
 
 
محبت، نخستین نشانِ خداست
که بی‌او، دل و جان، تهی از صفاست
 
 
نهالِ محبت به بار آوَرَد
اگر لطفِ جان‌آشکار آوَرَد
 
خدایا محبت به جانم بکار
که با آن شود ریشه‌ها استوار
 
 
 
اگر مهر مادر به کودک نبود
کجا گرم گردد دلِ طفل زود
 
 
نخستین قدم ، شادی خانه است
وفاداری اهل کاشانه است
 
 
در آن‌جاست گرمی و عشق و صفا
که دل‌ها همیشه به مهر و دعا
 
 
اگر عشقِ بابا به پایان رسد
خرابی به بنیادِ احسان رسد

درونِ دلِ آدمی، عشق داد
امید و سکون فراوان  نهاد
 
 
چو در خانه مهر پدر دیده شد
دل از رنج بیهوده آسوده شد
 
 
بود اهل خانه به‌ دور از خطر
اگر عشق و شادی بُوَد در نظر
 
 
چو مهر و محبت در آن خانه بود
همه رنج عالم چو افسانه بود
 
دِل و جان در آید به عطرِ حضور
ز گفتار نیکو شود پُر ز نور
 
 
 
در آن خانه کین و حسد گم شود
دل از بند حرص و هوس کم شود
 
 
بود هر سخن پر زِ عطر و زِ نور
در آن خانه باشد صفا و سرور
 
پدر چون ستونِ قوامِ حیات
نگه‌دارِ مهر است و عز و ثبات
 
نمایان ز مهر و شهامت پدر
که جان می‌نهد در مصافِ خطر
 
بود مادرت چشمه‌ی مهر و صبر
شکوهش درخشید در شام و فجر
 
 
 
برادر چو سایه‌ست در روزگار
به هنگام سختی شود غم‌گسار
 
بود خواهرت نغمه‌ای فتح و نور
که مهرش برافروخت آفاق دور
 
دل کودک از جنس نور خداست
به یک ذره لبخند، لبریزِ ماست
 
 
 
مبادا کنی تندی و خشم و قهر
که بر جان کودک نشیند شرر
 
مبادا کلامت شود تیغ‌گون
که لرزد دل نازکش همچو خون
 
 
نگو واژه‌ای زشت و نیش‌زبان
که خنجر شود بر دل کودکان
 
 
ز گفتار تندی، دل آرَد شکست
شکسته دلان را نباشد نشست
 
 
ببین اشک خاموش در چشم او
که سوزد چو آتش از خشم او
 
 
اگر ناز او را دهی با لبان
ببینی چه شادی، سروری ز آن
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
اگر صبر، بنیاد هر خانه شد
ز طوفان، دل از بیم، بیگانه شد
 
 
 "رجالی" سراید چو اشعار خویش
ندارد به جز حق نگهدار خویش

بخش پنجم

 

 خانواده(۲)
 
به نام خداوند  دور و قرین
که آراست جان را به نورِ یقین
 
 
اگر خانه آکنده از مهر و جان
شود باغ دل، بی‌خزان و فغان

 
در این خانه هر کس به قدر صفا
نمود از دل خویش مهر و وفا

 
نه از طبل و کوس محبت شنید
که هر دل به اندازه‌ی خود تپید

 
هر آن دل که آگاه شد از سحر
برد از دل خویش مهر دگر
 
 
نصیبی بود، رحمت از آسمان
که آید ز سعی و دل و صدقِ جان
 
 
نه طوفان بمانَد، نه بادِ بلا
در آن‌جا که باشد صفا و رضا

 
یکی بودن اهل دل در سرای
کند ریشه‌ی دشمنی را ز پای
 
 
محبت اگر در جهان نور شد
جدایی دل، بی اثر، دور شد
 
 
محبت به مادر، به بابِ بزرگ
بود همچو گنجی گران و سترگ
 
مبادا دلش را کنی بی‌قرار
که خاموش گردد چراغِ بهار
 

دعایِ پدر، رمزِ فتحِ بلاست
کلید رهایی ز رنج و خطاست
 
 
به یاد پدر، هر قدم، سوی نور
دعا می‌کند، گرچه دور از حضور
 
 
اگر خانه باشد سرای امید
در آنجا صفا باشد و هم نوید
 
 
پدر مهربان و تو را رهنماست
دعایش کلیدِ نجاتِ شماست
 
به مادر رسان مهرِ خود بی‌امان
که لبخند او جان دهد هر زمان
 
مبادا که دل بی‌ محبت شود
که بی‌مهر، انسان به ظلمت شود
 
بود خانه، سرچشمهٔ ذوق و شور
همان مدرسه، مهدِ عقل و شعور

 
وفای به عهد است رمزِ وقار
ز صدقِ سخن برکشد اعتبار
 
 
 
سخن راست باید در این روزگار
که بی‌آن نماند ز دل  یادگار
 
 
اگر کودک آموخت مهر از پدر
جهان را کند امن، از هر خطر
 
 
از این خانه آید بزرگی ، وقار
  که از مادر است و  پدر  افتخار
 
 
ببخش و فراموش کن در نیاز
که این است راهِ رهید از گداز
 
 
برادر، پدر، خواهر و مادرت
همان ریشه‌ی روح و هم یاورت
 
 
چه آرامشی هست اظهار عشق
که جان را کند زنده انوارِ عشق
 
چه نوری‌ست پنهان ز مهرِ پدر
که از آن برگرفتم چراغِ نظر
 
 
به همسر وفادار و خوش‌خو بمان
که این است رسمِ گذشتِ زمان
 
 
اگر مهر ورزی، رهایی دهی
کلیدِ گشایش به دل‌ها نهی
 
 
میازار دل را ز یاران خویش
که رنجش کند مهر اقوام ریش
 
 
در این خانه باید «رجالی» پدید
که هر دم ز خوبی، نویدی شنید

بخش ششم


 
 

تهاجم  فرهنگی
 
به نام خداوند نور مبین
خداوند آیین و فرهنگ و دین
 
 
جهاد کبیر است تبیین دین
ببینی خدا را به چشم یقین
 
 
به پا شو جوان، از دل خواب سرد
به میدان بیا با جهاد و نبرد
 
 
بساز از هنر سنگری بس عظیم
ز تاریخ و قرآن و علم حکیم
 
 
جهان را اگر نور قرآن گرفت
دل اهل عالم ، به عرفان گرفت
 
 
 
نه هر پرده و صحنه باشد هنر
که برخی بود فتنه‌ای در نظر
 
 
هنر آن بود کان دل آرد به نور
نه آن کان کشاند دل از راه دور
 
 
اگر کودک‌ات با اذان جان گرفت
ز توحید، نوری  فراوان گرفت
 
 
مدارس اگر مهدِ نور و صفاست
دلِ طفلِ پاکیزه، اهلِ خداست
 
 
مدارس بنا کن به شرعِ مبین
بپا کن نظامی ز تعلیم و دین
 
 
مدارس اگر مهدِ نیرنگ شد
دلِ طفلِ بیچاره، صد رنگ شد

اگر در درونش نتابد یقین
دلش بشکند از فشار حزین
 
 
هجوم آمده با قلم با خیال
نه با تیغ و شمشیر، تیر و زوال
 
 
به ظاهر همه چیز زیبا بود
درونی پر از کینه بر ما بود
 
 
 
ندیدی که دشمن،  سخیف و پلید
به دستِ خودت ریشه‌ات را برید؟
 
 
به آتش کشید آن‌چه بودش عزیز
ندید آن‌که خصم است شاد و ستیز
 
 
تو ای مادر، روشن از نور جان
به میدان بیا، نسل را پروران
 
 
در این مهلکه، مهر را پاس‌دار
در آغوش خود، مهربانی بیار
 
 
ز فرهنگ پاکت چیزی نماند
نشان‌ات زد آن‌کس که از حق براند
 
 
 نمودند فرهنگشان را ظریف
به بازی، به نقشه، به فیلمِ سخیف
 
 
گرفتند غیرت ز آئین و دین
فرو ریخت بنیادِ شرم و یقین
 
 
گرفتند ایمان و شرم و حیا
نهادند تزویر و زرق و ریا
 
 
دگر رقص و آواز شد افتخار
مسیر خدا گم شد اندر غبار
 
 
دلا مرد میدان، قوی و شجاع
مکن ترک میدان، مرو با نزاع
 
 
ز غیر خدا دست و دل بر متاب
به شمشیر تقوا ببر هر عذاب
 
 
بزن با یقین، نه به وهم و جنون
که عقل است هادی، نه خشم و فسون
 
 
به تقلید خود سر مکن اعتنا
طلب کن ز عقل سلیم، اقتدا
 
 
مشو غافل از حیله‌ی روزگار
که با جهل و ظلم است پیوسته یار
 

ببین چهره را با دل هوشیار
مکن دل گرفتار نقش و نگار
 
 
 
 
جهان تشنه‌ی قطره‌ای از صفاست
" رجالی" محبت نما، کیمیاست

 
 


 

 

 

فصل ششم

بخش اول

 


  امام رضا(  ع)
 
ای رضا، ای گوهرِ والا تبار
نام تو با اعتبار است، افتخار
 
 
هر که دارد با تو پیوندی نهان
می‌شود لبریز از عطر جنان
 
 
ای رضا، ایران ز خاکت سر فراز
یاد  تو آرام جان و دل‌نواز
 
 
در دل این خاک، نور حق دمید
راز خود در سینه‌ها آمد پدید
 
 
سینه‌ها آیینه‌ی اسرار شد
چشم‌ها سرشار از انوار شد
 

 
ای خراسان، نور تو مشرق‌فروز
قبله‌گاه عاشقان پرشور و سوز

 
جمله دل‌ها سوی مشهد در دعاست
چون ضریح پاک تو دارالشفاست
 
 
از نجف تا قم، ز مشهد تا حجاز
نغمه‌خوانت شد دل اهل نیاز
 
 
در دل این خاک، خورشیدی نهان
  دل بر او بگسست از قیدِ جهان
 
 
مشهد از عطر تو سرشار صفاست
  در دلش هر لحظه عطر آشناست
 
 
بر فراز منبر دل، بانگ عشق
می‌رود تا عرش با آهنگ عشق
 
 
سایه‌ی مهر تو ایران بر سَر است
هر که آید، پرگشا در محضر است
 
 
دل به دامان رضا آراسته است
چشم عالم سوی او پیوسته است
 

آفرین بر مشهد نور و وقار
کز رضا شد قبله‌ی اهلِ دیار
 
 
هر که دارد شوق روی دلربا
 می‌شتابد سوی صحن کبریا
 
 
هر که دارد در دلش عشق رضا
می‌رود با اشک، تا صحن و سرا
 
 
عشق تو در سینه‌ی ایران نهان
صحن دل‌ها قبله‌ی اهلِ جهان
 
 
چند خورشید از دلت شد شعله‌ور
تا بسوزد ریشه‌ی ظلم و خطر
 
 
در دل ایرانیان عشق و وقار
از تو دارد جلوه‌ ی مهر و نگار
 
 
هم خراسان با تو شد فخر دیار
هم وطن با یاد تو شد استوار
 
 
در دل طوس از صفایت نغمه‌هاست
در حریمت جلوه‌ی صد آشناست
 
 
 
ملت ایران به تو دارد امید
با دعای تو ز هر رنجی رهید
 
 
ملت ایران به مهرت دلخوش است
با دعایت سرفراز و سرخوش است
 
 
مهر تو در خون ما جاری شده
ذکر نامت، جان و دل  یاری شده
 
 
ای رضا، ای سید کون و مکان
با تو ما را فخر باشد جاودان
 
 
در مسیر عاشقان نوری ز دوست
هر چه آید در دل و جان، هم ز اوست
 
 
ای فروغ شامِ اهل دل‌نشان
ای دعای گریه‌های بی‌امان
 
 
صحن تو آیینه‌ی جان‌ها شده
چشمه‌ی تطهیر ایمان‌ها شده
 
هر غریبی چون رسد سوی رضا
می‌شود مهمانِ حضرت از سخا
 
 
تو رضای دل، رضای ما شدی،
 باعث  آرامش دل ها شدی
 
 
 
هر کجا  باشد " رجالی"،  ای امام
دل به صحن و گنبدت دارد مدام

بخش دوم

فصل هفتم

بخش اول

 قوم لوط

 
خدا داد لوط نبی را وقار
ز گمراهی قوم ، جان را شرار
 
 
فرستاده شد نزد قومی تباه
که بستند دل ، بر هوای گناه
 
 
چنان گشته در شهوت و حرص و آز
که شرم و حیا گشت ، دل را نیاز
 
 
چو خورشید سر زد ز برج بلند،
نبی آمد و گفتگو کرد چند
 
 
چه آید به جان شما این چنین؟
که دوری ز وصل و ز راه یقین؟
 
 
مگر نیست، زن آیتِ کبریا؟
نماد صفات جمالِ خدا؟
 
 
زنی را که روح است و جانِ جهان
چه جویید از وی، جز از صدق و جان
 
 
زن آیینه‌ی ذاتِ یار و خداست
که سرچشمه‌ی مهر و لطف و وفاست
 
 
چرا مرد را می‌کنید اختیار؟
نه رسم شرافت، نه آن افتخار
 
 
به جای زنان، میل مردان چرا؟
ز پاکی بریدید و شیطان چرا؟
 
 
جهالت گرفت آن مزار و دیار
فساد آمد و رفت ایمان ز کار

به جای عفاف، آتش افروختید، 
ز شرم خدا، جامه‌ها سوختید
 
 
ز نور خدا هر دلی رخت بست
ز قانون یزدان برید و گسست
 
 
 ز فرمان یزدان گریزان شدید
همه سوی دوزخ شتابان شدید
 
 
جهان پر ز زشتی شد و تیرگی،
ز معنا تهی گشته شد زندگی
 
سخن گفت لوط از ره دین و داد
کسی گوش جان بر پیامش نداد
 
 
خدا دادتان فرصت روزگار
که شاید شوید اهل مهر و وقار
 
به پند نبی تن ندادند جمع
دل از حق بریدند و رفتند جمع
 
 
بیامد ز یزدان سه نور از سپهر
که بگرفتشان قهر، انداخت مهر
 
 
به سیمای مرد و نکو، دل‌فریب
به خانه رسیدند، در شب غریب
 
 
 نه اینان به سودای شهوت قعود
ز فرمان حق سوی دعوت فرود
 
 
به مهمان، طمع داشت نامحرمان
  نکردید از شرم و عصمت نهان
 
 
 
 
کسی کو رود سوی افعال زشت
ببیند سرانجام خواری و کشت
 
 
 
به گمراهی افتاد افعال جمع
به باطل برفتند امیال جمع
 
 

 
خدا گفت: "لوطا! روان شو ز جا
ببر خویش و یار و رهان جان ز ما
 
 
 
همان شب ز گردون فغانی بپاست
جهان در هراس و زمین را فناست
 
 
 
 
 
نه یک خانه ماند و نه کاخ و نه گور
همه خاک شد آنچه بود از غرور
 
به فرّ و قضا شهرشان واژگون
ز ابر آمد آتش، همه سرنگون
 
 
 
ز لوط این سخن ماند در باورم
که با حق برآی و به باطل نرم
 
 
به مهمان "رجالی" رسیدی، شتاب
ز اخلاق و حکمت شود فتح 

بخش دوم

 قوم شعیب
 
به نام خداوند عرش و حکیم
جهان آفرین و خدایی عظیم
 
 
خدایی که بر عرش فرمانرواست
ز علم و ز حکمت، جهان را سزاست
 
 
نبی بندهٔ پاک و روشن‌سرشت
به مدین رسد در پی سرنوشت
 
 
شعیب است در مدین و نور جان
سخن‌های حق می‌زند هر مکان
 
 
ز نسل خلیل است آن نیک‌بخت
که بر کفر و باطل شتابید سخت
 
چو آمد به قومی که بدخو شدند
 ز عدل الهی به هر سو  شدند
 
 
نه در کارشان عدل و انصاف بود 
همه حیله و مکر و اجحاف بود
 

ز سودای زر چشمشان کور بود
دل از نور تقوا بسی دور بود
 
 
 
 

 
ز روزی بترسید، کآید حساب
که کردار بد باعثش شد عذاب
 
 
همی‌گفت با اشک و آه و نیاز
شبی تا سحر بود در سوز و ساز
 
 
مرا بر خدا تکیه است و پناه
نباشد به دل ظلم وکینه ، گناه
 
 
 
 
بدو گفت قومش: شعیبا، خموش!
سخن‌های بی‌حاصل آریم گوش؟
 
 
فکندی تو بازار ما را خراب
که شاید نبینیم آخر عذاب
 
 
 
کلامت چو گرد است و بادِ خزان
نبخشد به جان، نه صفا، نه امان
 
 
 
 
 
 
 
 
ز مردم ربودند حق بی‌صدا
 به بازار و محفل چو اهل ریا
 
 
 
شعیب آمد و گفت بر مرد و زن
ز عدل و محبت، فراوان سخن
 
 
خدا را پرستید، او پادشاست
که بی‌او جهان را نباشد بقاست
 
 
مکن کم‌فروشی و مردم فریب
که نفرین آنان تو را شد نصیب
 
 
به انصاف باید کنی زندگی
ره قرب و تقوا تو را بندگی
 
 
عذاب الهی ز ارض و سما
بر آید چو گردد جهان پر خطا
 
 
مپاشید تخم فسادِ نهان
مریزید خونِ دل بی‌امان
 
 
 
 
به انصاف باید که پیمانه زد
و گر نه، خدا ضربه جانانه زد
 
 
عذابی اگر هست، بنما به کار
مبادا به گفتار پوچت دچار
 
 
 
چو بگذشت حجت، برافروخت خشم
بدیدند آتش چو باران  به چشم
 
 
نمانده‌ست دل را پذیرای پند
ز رفتارتان گشته‌ام دردمند
 
 
نه بازار ماند و نه ثروت نه  زر
نه مکری، نه حیله، نه زرّین گوهر
 
 
مگر نیست این رزق پاک از خدای؟
چرا بر فقیران شود چون جفای؟
 
 
ستم‌پیشگان خوار و آلوده اند
ز بانگِ عدالت، نیاسوده اند
 
 
شد آن قوم در خاک ذلت، نگون
نکردند خشم خود از دل برون
 
بحق تکیه دارد "رجالی"  ز عشق
رهیده ز خود در معانی عشق
 
بخش سوم

  قوم موسی
 
 
به نامِ خداوندِ والاگُهر
که راهِ سلوک است راهِ ظفر
 
 
خدایی که بر لوحِ تقدیرِ ما
نوشت از ازل، مهر و تدبیرِ ما
 
 
سخن با یقین،جرعه‌ای جان‌فزاست
که از ساغر حق، شرابی سزاست
 
 
ز شاهی که در مصر بنمود فخر
مزین به تاج و کلاه و گهر
 
 
همی گفت من پادشاه زمین
خدای بزرگم، به دین و یقین
 
 
جهان را به فرمان من استوار
شدم بر همه خلق، فرمان‌گُذار
 
 
نهان کرد هر فتنه را در درون
ز مستی رسیدش ورا سر نگون
 
 
به اصحاب  یعقوب، نوزادگان
نماند ز شمشیرشان در امان
 
 
که هر مرد نوباوه را کُشت باز
نه دانش بماند، نه بینش، نه راز
..
 

ز بیم قیامی که ممکن سزد
به بختش بلای خدایی رسد
 
 
 
دل مادران را ز آهی گداخت
زمین شد سیه، آسمان رنگ باخت
 
 
در آن روز نوزاد موسی رسید
چو نوری ز غیب اندر آن شب دمید
 
 
خدا گفت: ای پاک‌دل، غم مدار
ز لطف من آید بر او صد بهار
 
 
رها کن به نیل این گهر را فراز
که خیزد از او حافظی سرفراز
 
 
چنان کرد و در موج او را نهاد
که تقدیر حق، کارها را گشاد
 
 
ز بخت، آن سبو سوی دربار شد
به دستان زن، لطف دادار شد
 
 
بگفتا زن پادشه آسیه
بپرهیز از قتل و هم فاجعه

بود شاید این نیک‌دل، رهنما
شود مایه‌ی مهر و نور و صفا
 
 
 
پذیرا شود دعوت آسیه
ندانست موسی بود واقعه
 
در آغوش دشمن، پسر پرورید
دهد خلق عالم نبی را نوید
 
 
همی‌قد کشید و پسر شد سروش
به دربار ظلمت، چراغی خموش
 
 
چو دید از ستم، قوم خود در عذاب
دلش شد چو آتش، پر از خون و تاب
 
 
به مردی ز فرعونیان شد خروش
نگردد ز آن پس به ظلمت خموش
 
 
ز ترس قصاص و ز فرعونیان
به صحرا زد و دشت و کوه و دمان
 
 
ندا آمد از سوی یزدان به جان
منم خالق کوه و دشت و جهان
 
 
به فرعون نشان ده ضمیر نهان
ببر آیت حق، نه تیغ و سنان
 
 
روان گشت موسی سوی آن دیار
به عزم و توکل، به یاری یار
 
 
خداوند یکتا، تو را پند داد
به دل راه روشن، به جان از فساد
 

بدین‌سان گذشت آن نخستین پیام
که شد خوار فرعون و بیداد و دام

 
 
 
 
 
 
 
تو با دل بخوان قصه‌ی راستین
که هر واژه‌اش عشق و نور یقین
 
 
کسی کو ندارد " رجالی" یقین
نگردد رها زین ره پر گزین
بخش چهارم

قوم عیسی

 
 
به نام خداوندِ مهر و صفا
که بخشد دل ما به نورِ خدا
 
 
سخن را ز عشق خدا یاد کن
 به نامش دلی را ز غم شاد کن
 
 
 
خدایی که بخشد فروغِ مدام
به دل‌های بیدار در صبح و شام

 
خدایی که روشن کند روز و شام
به نور یقین در دل و جان و کام
 
 
ز مریم بگویم چو آیات نور
که از دامنش ریخت بر ما سرور
 
 
ز نامی که باشد فراتر ز راز 
ز بانویی از نسل پاک حجاز
 
 
ز تقوا شد او نزد حق روسفید
به پاکی چو خورشید تابان پدید
 
 
به خلوت‌گه دل، رها از جهان
ز هر غم، ز شهوت، تهی از فغان
 
 
چو نوری ز بالا فروزان فتاد
نسیمی ز غیب آمد و جان گشاد
 
 
ملک گفت: ای مریمِ با وقار
ز یزدان رسیدت، عطایی نثار
 
 
بگفتا که ای مریم پر زنور 
ز رب‌العلا گشته‌ای در حضور
 
 
 بشارت شنید از مقام جلال
که فرزندی آید، به حد کمال

بگفتا: نه مردی، نه مهر و وصال
چه باشد چنین زادنِ بی‌مثال؟
 
 
جواب آمدش سوی یکتا اله
به امر خدا باشد و او گواه
 
 
در آن لحظه شد نور در جان او
که روح‌القدس گشت مهمان او
 
 
چو نه ماه گردد به روز و به شب
شکوفا شود چون گلی سوی رب
 
 
ز ترسِ قِصاص آمد اندر نَخیل
که بشنید زآن  اهلِ معنا، دلیل
 
 
ز آوای  یزدان دل آمد  سُکون
که برخاست پرده ز رازِ درون
 
 
به خلوت درختی نشین ای صفیّ
که روزی رسد از سرایِ خفیّ
 
 
چو نوزاد آمد به دامان نور 
جهان شد ز حیرت سراسر شعور
 
 
چو آورد طفلک به شهر و دیار
ز مردم شنید ش ملامت، هزار
 
 
بگفتند: ای مریمِ بی‌وفا
تو آورده‌ای ننگ در بین ما
 
 
اشارت کند مادرِ باصفا
 به نوزاد خود، آیه‌ی کبریا
 
 
 
 
 
سخن گفت عیسی به اذن خدای
که من بنده‌ی حق و راهم هُدیٰ
 
 
خدا داد بر من کتاب و پیام
ز رحمت، ز حکمت، ز فضل مدام
 
 
 
ز گفتار او، فتنه ها کور شد
حقیقت چو خورشید پر نور شد
 
 
سپاسم به مادر که پاک است و ناب
نیاید ز نامش به دل اضطراب
 
 
چنین بود آغاز عیسی‌ی نور
که بنموده الطاف یزدان ظهور
 
 
ز تورات، رمزی دگر آشکار
که جان‌ها بدان شد پر از افتخار

 
 

 
خدا را "رجالی" ستاید مدام
که بی‌نام او نیست شعری تمام

بخش پنجم

 

  قوم یعقوب( ع)
 
 
چو اسحاق، آن حجت کردگار
زنی داشت با مهر و پرهیزگار
 
 
دو فرزندشان مایه‌ی نور و جان
یکی گشت سرمستِ وحی و نشان
 
 
یکی در صعود و یکی در نزول
یکی در مقام و یکی در افول
 
 
 
 
یکی عیص، و آن دیگری، بُد نبی
چو یعقوب، سرچشمه‌ی سرمدی 
 
 
دلِ مادر از کینه‌شان شعله‌ور
به جانش فتاد آتشی پر خطر
 
 
یکی بود دنیاطلب، گرم‌خوی
دگر عاشق حق، به جان نرم‌خوی
 
 
یکی در فریب و یکی در دعا
یکی در زمین و یکی در سما
 
 
 
به میدان یکی همچو شیر ژیان
دگر اهل عرفان و  عشق نهان
 
یکی در صعودِ بلند آسمان
یکی در نزول از مدار زمان
 
 
 
ندا آمد از عالم غیب و جان
که یعقوب گردد چو پیغمبران
 
 
چو وقت ولادت برآمد عیان
برآمد ز یعقوب فرّی نهان

پدر، دیده از مهر پرنور کرد
دل کودکش را پر از شور کرد
 
 
یکی روز، عیصو ز صحرا رسید
ندارد به کف نان و تاب و امید
 
 
 به یعقوب گفتا: نگاهی فکن
که روزم سیاه است و جانم ز تن
 
 
 
بگفت ای پسر، راز خود بازگو
به هر کس مگو، فتنه گردد ز او
 
 
اگر عدل را پیشه سازی مدام
خدا می‌دهد روزی‌ات را تمام
 
 
 
شد عیصو اسیرِ هوی و هوس 
شرف را به دنیا سپرد و به‌ نفس
 
 
شرافت ز عیصو جدا شد تمام 
به یعقوب بخشید، ربّ السّلام
 
 
خدا می‌دهد عزت و فضل و جاه
نه آن را که باشد دلش پر گناه
 
 
ز فرزند اسحاق نیکو سرشت
خدا مهر دین را به جانش نوشت
 
 
ز دوران خردی بدو علم داد
نشان  وفا، مهر حق ، حلم داد
 
 
شنید از خداوند راز و نیاز
ره حق، رهی پر ز رنج و دراز
 
 
 برادر بداندیش و ناپاک‌خو
نیامد به چشم کسی نیک‌رو
 
 
 ولیکن توکل، چو صبر و رضا
کند پاک دل را،  ز درد و بلا
 
 
ز حلم و وفایش شود نامدار
به فضل و جودش شود پایدار
 
 
نه سختی شکستش، نه رنج و عذاب
چو کوه است و روشن‌دل و پر شتاب
 
 
به دل چون پدر، مهربان و غیور
که از کینه دور است و از جور دور
 
 
 
" رجالی"، نماز است راز و نیاز
  به درگاه حق مونس و چاره ساز
 
 
  
 
 
 
 
 
 

 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 
 

 

 

 

 


 
 


 

 
 
 
 
 
 
 

 
 
 
 
 
 
 

 

 

 

 

 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 

 

 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

دیوان قصیده های عرفانی(۲)

اثر:دکتر علی رجالی

مقدمه

فهرست مطالب 

فصل اول: امور خدا شناسی

۱.توبه

۲.وصال

۳.ایمان

۴.یاد خدا(۱)

۵.یاد خدا(۲)

۶.یاد خدا(۳)

فصل دوم: امور مذهبی

۱.اربعین

۲.ریا(۱)

۳.ریا(۲)

فصل سوم: چهارده معصوم

۱.حضرت فاطمه(س)

۲.حضرت زینب(س)

۳.خادم اهل بیت

۴.خادم الرضا(۱)

۵.خادم الرضا(۲)

۶.حضرت مهدی(عج)(۱)

۷.حضرت مهدی(عج)(۲)

۸.امام زمان(ع)

فصل چهارم: امور اجتماعی 

۱.مقام معلم

۲.مادر

۳.بازی عمر

۴.قضاوت کردن

۵.یاد بهار

 

..

مقدمه

فصل اول

بخش اول

 

 توبه
 
آن خدایی که بود توبه‌پذیر و غفار
برهاند ز غم و وحشت دوزخ، هر بار
 
 
آن لباسی که ز غفلت به تن افتد ما را
ببرد سوی بلا، در غم و حسرت بسیار
 
 
به در توبه گر آیی، بگشاید در  دوست
که بود بندگیت گرچه سیه‌کار، عیار
 
 
نکند طرد تو را، گرچه خطاها کردی
رحمت حق نَبُوَد تابع حکم و اجبار
 
 
چه خطا رفت ز تو، گاه غرور و غفلت
او بپوشد همه را، پرده‌در افتد ناچار
 
بنگر آن قطره اشکی که فروغی دارد
که کند آتش دوزخ ز خجالت، انکار

 
دل آلوده به دنیا و فریب و سودا
سوی معشوق بیا، وقت نجات است، ز یار
 
 
رمضان آمد و افطارِ دل آمد نزدیک
بشنو از عرش طنینِ سخن و استغفار
 
جمله برگشته از او، عذر خطا آورده
او پذیراست، نه چون خلق جهان، برخوردار
 
 
 
 
دل به درگاه خدا بند، رها کن دنیا
که وفا نیست در این عالم پر گرد و غبار
 
 
 
ای گنه‌کار! بیا، دست تهی هم کافی‌ست
که کریم است و غفور است، خدای  دادار

شب قدر است و در او، توبه پذیرا گردد
هر که برخیزد و گوید سخن از دل، بسیار
 
 
گرچه عمری گنه و دوری و زاری کردی
دان نراند ز در خویش کسی را دلدار
 
 
بنگر قطره ی اشکی که فروغی دارد
که کند آتش دوزخ ز خجالت انکار
 
 
ناله‌ای کن به سحرگاه، بگو با دل و جان
که بپوشد ز تو هر عیب، خدای  ستّار
 

گر کنی توبه، دگر سوی گنه باز مرو
که نخواهد دل حق، یک دلِ آلوده و تار
 
 
از دل و جان بکن این عهد، که دیگر هرگز
ننهی پای به باطل، نه به چشم و گفتار
 
 
دل مده بر هوس نفس، که چون مار پلید
می زند نیش به جانت، ببرد صبر و قرار
 
 
 
یک گنه سهل نبین، گرچه به ظاهر کوچک
که حساب است نه لطف و نه گذشت و انکار
 
 
ای گنه‌کار غریق، از سَرِ غفلت برخیز
پند من گوش کن و باز به سوی دلدار
 
 
در دل شب بنشین و به دلت راز بگو
که خدا حاضر و ناظر بودت بی‌دیوار
 
 
رحمتش چون سپر اهل گنه را گیرد
گر بخواهی زِ خدا، می‌رسدت بی‌پیکار
 
 
از درِ یأس مگو هیچ، خدا زنده و بس
می‌فرستد ز دل طور و ز دریا اسرار
 
 
گرچه رفتی به خطا، باز بیا سوی خدا
اشکِ حسرت شودت بالِ عبور از اقرار
 
 
 کیفر اوست سزا، لیک عطایش غالب
پس بترس از گنه و در طلبش کن اصرار
 
 
به در توبه گر آیی، بگشاید در را
که بود بنده اگر بد، نکند او انکار
 
 
هرکه خاضع شود و سجده کند با دل پاک
در دل عرش برین باید و او خلوت یار

 
 
 
مژده‌ای اهل گنه! جود خدا بی‌پایان
نه چو میزان بشر، بلکه چو دریا بسیار
 
 
 
توبه‌ی صادق اگر از دل و جان برخیزد
بخشدش حق، همه افعال " رجالی" دلدار

بخش دوم

 

 وصال

نیست در دیده و دل جز تو تمنای کسی
من ندیدم به جهان این همه سودای کسی
 
 
ای که آرامش جانم شدی و دار و ندار
دل ندادم به خدا این همه آسان به کسی
 
 
دل من بردی و دادی به من افسون وصال
نشنیدم سخنی از لب زیبای کسی
 
 
نیست جز یاد توام رغبت رویای دگر
من نیندیشم ازین پس به تماشای کسی
 
 
به هوایت همه شب اشک فشانم به امید
که کنم خانه‌ی دل را همه مأوای کسی
 
 
تو اگر از دل من یک نفس آگاه شوی
می‌بری صبر و قرار از دل رسوای کسی
 
 
تو بگو چیست در این عشق که بی‌تاب شدم
من که بودم به جهان خسته ز آوای کسی
 
 
 
تو خود آیینه‌ی آن نوری و من حیرانم
که ندیدم به دلم جلوه‌ی سیمای کسی

 
همه عالم به نگاهم شده از رنگ تو دوست
به خدا نیست مرا مهر و تمنای کسی

همه دل بستم و دل بردی و جان دادی باز
دل نبستم به جهان، دل نبود جای کسی
 
 
به سر زلف تو دل بسته‌ام ای جان جهان
ننشستم به ره صبر و تمنای کسی
 
 
به تماشای رخت هر سحر افتادم باز
دل ندادم به جهان، دل نبرد رای کسی

 
به تماشای رخت هرچه نظر کردم من
من نیندیشم از این پس به تسلای کسی
 
 
دل اگر برده‌ای از من، نبود جای شگفت
که نبودم به چنین شیوه گرفتار کسی
 
 
عشق تو شعله زد و سوخت سراپای وجود
من ندادم دل و جان را به تماشای کسی
 
 
تو چو آن جان جهانی که به یک جلوه‌ی عشق
می‌بری صبر ز جان، طاقت و سودای کسی
 
 
در دل و جان من افتاده فقط یاد تو باز
نرود از نظرم چهره‌ی رعنای کسی
 
 
من ندارم به جهان جز تو تمنای دگر
نیست اندر نظرم جلوه‌ی سیمای کسی
 
 
دل من نیست دگر بنده‌ی دنیای فسون
جان من شعله‌ور از عشق و تمنای کسی
 
 
 
تو که از عشق خدایی به دلم راه شدی
همه آفاق به چشمم شده رویای کسی
 
 
به تمنای تو جان دادم و دل سوخته شد
جز تو ناید به دلم مهر و تمنای کسی
 
 
به خدا جز تو نباشد به دلم مهر دگر
که ندیدم به دلم شور و تولای کسی
 
 
به نگاهت دل من خام شد و جان دادم
که نسوزد دل من جز به شیدای کسی
 
 
همه عمرم به تمنای وصال تو گذشت
جز تو نبود دل ما مامن تنهای کسی
 
 
به هوای تو دلم سوخته از آتش عشق
که نرفتم به جهان در پی دنیای کسی
 
 
تو همان گوهر عشقی که مرا بخشیدی
که نباشد به دلم مهر و تمنای کسی
 
 
تو چراغ دلمی، قبله‌ی جانی بر ما
نروم جز به تو هرگز به تسلای کسی
 
 
به تو سوگند که جز مهر تو در دل ننهم
که نلرزد دل من جز به تولای کسی
 
تو همان راز دلی، باده‌ی عشقی به دلم
که نباشد به دلم رغبت مینای کسی
 
 
 
 
به خدا نیست " رجالی" تو تمنای دگر
که نباشد به دلم یاد تماشای کسی

بخش سوم

 

 

 ایمان
 
جهان را راز پنهان، در نهان است
چراغ ره ز نور عاشقان است
 
 
نه در گفتار و لافِ بی‌حقیقت
که در کردار انسان، امتحان است

 
کسی کو دل به دریای یقین زد
طریقش در دل طوفان عیان است
 
 
نهان در قطره‌ای از اشک یارا
هزاران آسمان در دیدگان است
 
 
درون گریه، آیات ظهور است
فروغی از تجلی‌های جان است

 
 
 
اگر افتی، خدا دستت بگیرد
امید بی‌پناهان جهان است
 
دل از دنیای فانی بر گرفتن
نشانی روشن از عهد امان است
 
 
 
چه در میدان جنگ و خون و شمشیر
چه در محراب شب، بانگ اذان است
 
 
شجاعت زاده‌ی مهر یقین است
نهیب بی‌دلان از بیمِ جان است
 
 
درون کلبه‌ی درویش تنها
صفای دل، نشانِ این جهان است
 
 
زلالی گر نهان شد از دل‌آگاه
نگه در چشم کودک، بی‌گمان است
 
 
چه در میدان جنگ و خون و شمشیر
چه در محراب شب، بانگ اذان است
 
 
 

نهیبی بر عدو، بانگ دلیران
جوابی بر ستم‌ با این زیان است 
 
 
ببین در تنگنای خوف و حسرت
چراغی از امید دل‌فشان است

هر آن کس در ره یزدان شود پاک
در آن باغ بهشتی جاودان است
 
 
 
در آن دم کز همه نومید گشتی
امیدت از درون جان عیان است
 
 
اگر آواز حق در خلق خاموش
طنین دل ز او، روشن‌فشان است
 
 
سحر از چشم گریان آشکار است
که جان از داغ محبوبش فغان است
 
مباش ای دل گرفتار زر و سیم
که زر در امتحان، دامی نهان است
 
 
نه هر کس خطبه خوانَد خطبه‌دان است
که مردان را به دل شور نهان است
 
 
اگر بر نیزه قرآن می‌نمایند
حقیقت در نهانِ آیه‌خوان است
 
 
نه هر شیرین‌لبی اهل گذشت است
کسی مرد است کو جان در میان است
 

چو باشی لحظه‌ای هم‌راز رندان
دمی آتش‌فشانی در نهان است
 
 
امان از لحظه‌های خود فریبی
که هر گامی در آن، درد و فغان است
 
 
درون قلب انسان‌های کامل
چراغ مهر و عدل جاودان است
 
 
صبوری قوی مردان چو کوه است
اگرچه کارزارش بی‌امان است 
 
 
نه در زهد ریاکاران به ظاهر
که در صدقِ عمل، خامُش‌زبان است
 
 
 
چه در محراب، اشک نیمه‌شب‌ها
چه در میدان، حدیث خون و جان است
 
 
به راه خستگان، آن کس چراغ است
که بی‌نام و نشان، نورِ جهان است
 
 
 
درون سینه‌ی طفل شهیدان
" رجالی" آیه ها از خون و جان است

بخش چهارم

 

یاد خدا(۱)

به شبستان دل، آن مهر خدا تابان است
نور حق، مونس جان، سایه‌ی او در جان است
 
 
سوز دل گرچه زند شعله به مُلکِ دل و جان
گر ز عشق است، تحمل همه‌اش آسان است
 
 
دل اگر پاک شود از همه‌ی غیر خدا
جلوه‌ی دوست در آن آینه‌ی پنهان است
 
 
 
عقل اگر محو تماشای رُخ حق گردد
در حریم دل او، آینه‌ای حیران است
 
هر که پیمانه‌ی دل داد به ساغر چو شهید
مست گردد، که در این باده، نشان جان است
 
 
ای که از وادی غفلت به تماشاست دلت
بشنو آوای خدا را که در این میدان است
 
 
باده‌اش نور دل و جامه‌ی مستی جان بود
هر که از جام خدا خورد، شه رندان  است
 
 
هر دلی را که محبت به خدا آذین بست
در میان  فلک از قافله‌اش عنوان است
 

 نیست جز یاد خدا مرهم جان‌های خموش
هرکه بی‌نور خدایی‌ست، در این زندان است
 
 
چون شوی غرق نعم، بی طلب عشق و حضور
عاقبت گر نبود نور خدا، خسران است
 
 
دل نبندد به طلسمی که فنا در پی اوست
عاشق آن است که در خانه ی حق مهمان است
 
 
 
ای دل افسرده مشو، مهر خدا نزدیک است
نور جان از دل دین، روشنی ایمان است

همه افلاک و ملک، در خم آن ذکر قدیم
نام او ذکر فرشته‌ست و سرود جان است
 
 
 
راه نزدیک شد آن دم که دلی یاد کند
کز میان دل و معشوق، نه صد ایوان است
 

زاهدی کو ز صفا بی‌خبر از ذکر خداست
خشت مسجد به از خانهٔ   بی‌ایمان است
 
 
آن که از سوز درون شعله‌ور از عشق نشد
سخنش گرچه فصیح است ولی بی جان است
 
 
عاشقی شیوه‌ی مردانِ خدا در عالم
هر که عاشق نشود، بنده‌ی این دوران است
 
 
در شب تیره اگر دل به دعا روشن شد
صبحِ امید ز آن سینه‌ی بی‌پایان است
 
عاشقی شیوه‌ی مردانِ خدا هست هنوز
دل بی عشق، در این دهر، اسیر جان است
 
تا نلرزد دل تو در تب و تاب معشوق
عشق اگر نیست، سخن گفتن تو آسان است
 
 
بنگر آن آینه را کز نگهت شرم کند
چونکه آیینه اگر زنگ زند، کتمان است
 
 
هر که از عشق خدا سوخت ولی هیچ نگفت
او درونش شررِ عشقِ خدا در جان است
 
گر چه خاموش بود از سخنِ عشقِ خدای
دلِ او ز آتشِ بی‌تاب، گران‌افشان است
 
 
 
 
هر که با زنگ هوا آینه را تیره کند
او نبیند رخ خورشید، اگر تابان است
 
 
 
آفتابی که بتابد به درونِ دل خویش
خود نشانی ز خدا، در دل پاک و جان است
 
 
خنده‌ی خلق، تو را از ره حق دور کند
گریه در خلوت شب، درد دل پنهان است
 
 
کاروان رفت و تو در خواب خوشی ای غافل!
عاشقان را سفر عشق، تو را هر آن است
 
 
هر که از عشق خدا طعم خوش شرب چشید
در طواف دل او، کعبه‌ی حق، ایمان است
 
 
در نهاد همه ذرات، طنین یار است
همه آیات خدا جلوه ی عشق و جان است
 
 
هر که بی‌یاد خدا رفت،" رجالی"، در بزم
عاقبت در طربش، ناله‌ و غم ، خسران است

بخش پنجم

 


قصیده یاد خدا(۲)

 
پایان ره عشق وصال است، بقایی‌ است
آغوش خدا مأمن جان است، رهایی‌ است
 
 
باید که بسوزی ز خود و از هوس خویش
کز آتش این سوز، پدیدار صفایی‌ است
 
گر پرده‌ دری از من و تو روی نماید
در سینه‌ی ما هست نشانی، خدایی‌ است
 
 
دل‌دارِ حقیقی ز دلِ پاک هویداست
آن کو ز درون نیست، ز نورش جدایی‌است
 
 
هرجا که دعا هست، دل از نور فروزان
آنجا سخن از عشق و ز امداد خدایی است
 
 
 
گر نورِ خدا در دلِ خاموش بتابد
دل مستِ میِ نابِ وصال است، رهایی است
 
 
 
 
آنجا که خدا هست، دگر غیر چه حاجت؟
هر جا که بود غیر، در آن درد و جدایی‌است
 
 
در حضرت حق جمله‌ی موجود عدم شد
هر چیز به‌جز عشق، همه نام و نمایی‌است
 
 
آن دم که فنا رفت، بقا باز درآید
آن‌کس که ز خود رفت، دلش رازگشایی است
 
 
از غیر مپرسید که در کوی حقیقت
هر جا که بود غیر، در آن شر و گدایی‌ است

هرجا که دعای سحر اهل سخا هست
آنجا خبر از عشق، ز عرفان خدایی است

 
دل شعلۀ پنهان شده در سینه‌ی خاموش
هر آتش پنهان شده در خنده، بلایی‌است
 

 
نِی نالهٔ دل باخته در وادی عشق است
در خلوت دل ناله‌گر باد صبایی‌است
 
 
ای ناله‌گر نی، سخنت ترجمه‌ی درد
هر نغمه‌ ی تو  آئینه‌ی کرب‌و‌بلایی‌است
 
 
در هر نفسم نام تو جاری‌ست، ولیکن
این زمزمه در پردۀ صد عقده‌گشایی‌است
 
 
نِی ناله زند گرکه دلی شعله‌ور آید
کز حنجره‌اش نغمه‌ی خونین وفایی‌ است
 
 
در نغمه‌ی نی، سوز فراق از دل یار است
هر ناله‌ٔ آن آینه‌ی جان و شفایی است
 
 
بشکن قفس خویش، که پرواز رسد باز
کاین عالم امکان، خیال است و جدایی‌است
 
 
جز دوست مگو، زان‌که زبان هم حجاب است
گر لب نگشاید، سخنت بیش صدایی‌ است
 
 
از خویش گذر کن، که گذرگاهِ وصال است
این‌جاست که هر گام نشانی  ز رهایی‌ است
 
 
 آنجا که نماند تو و من، هست خدایی
آن‌جاست که آغازِ یقین است و رضایی‌است
 
 
در راهِ وصال، دل به حق باید داشت
کاین تیرگی از حُبّ جهان، رسوایی‌ است

 
پایان ره عشق، نه افسانه و خواب است
آغوش خدا، مقصد جان‌های وفایی‌است
 
بر خویش مپیچ، ای " رجالی"چون مار
کز حلقه‌ی خویش، حائل بینایی‌ است

 

 

 

بخش ششم

 

 یاد خدا(۳)

پایان ره عشق وصال است، بقایی‌ است
آغوش خدا مأمن جان است، رهایی‌ است 
  
  
باید که بسوزی ز خود و از هوس خویش
کز آتش این سوز، پدیدار صفایی‌ است 
 
گر پرده‌ دری از من و تو روی نماید
در سینه‌ی ما هست نشانی، خدایی‌ است
  
دل‌دارِ حقیقی ز دلِ پاک هویداست
آن کو ز درون نیست، ز نورش جدایی‌است 
  
  
هرجا که دعا هست، دل از نور فروزان
آنجا سخن از عشق و ز امداد خدایی است 
  
 
  
گر نورِ خدا در دلِ خاموش بتابد
دل مستِ میِ نابِ وصال است، رهایی است 
  
 
  
  
آنجا که خدا هست، دگر غیر چه حاجت؟
هر جا که بود غیر، در آن درد و جدایی‌است 
  
  
در حضرت حق جمله‌ی موجود عدم شد
هر چیز به‌جز عشق، همه نام و نمایی‌است 
  
  
آن دم که فنا رفت، بقا باز درآید
آن‌کس که ز خود رفت، دلش رازگشایی است 
  
 
از غیر مپرسید که در کوی حقیقت
هر جا که بود غیر، در آن شر و گدایی‌ است
  
  
هرجا که دعای سحر اهل سخا هست
آنجا خبر از عشق، ز عرفان خدایی است

 

 

دل شعلۀ پنهان شده در سینه‌ی خاموش
هر آتش پنهان شده در خنده، بلایی‌است

 

 

تا کی طلب از، این و آن داری تو
در حضرت حق، یک نظر کافی نیست؟

 


باید که رها شوی، ز خویش و از دل
با حب خدا، چون پدر کافی نیست؟

 


 
یک جرعه ز آن جام زلال ازلی
دانی که " رجالی" ، دگر کافی نیست

 

 

 

 

 

فصل دوم

بخش اول


اربعین
 
مرغ دل پر می‌زند هر دم به سوی کربلا
تا بگیرد در بغل، قبر شهید سر جدا
 
 

اشک‌هایم بی‌قرار و سینه‌ام داغی عظیم
پای جانم می‌رود از شور شوق کربلا
 
 
کاروان عشق آمد با فغان و زمزمه
دل شد از دنیا بریده، با صفا و بی‌ریا
 
 
کوفه تا شام بلا را با دلش طی کرده است
هر که دیده کربلا را با نگاه مرتضی
 
 

هر که دارد  ناله‌ی زینب به دل در نیمه‌شب
خاک را ترک و گذر کرد از زمین تا ماورا
 
 

 
اشک چشمم سایه‌بان گنبد زرین اوست
روضه‌خوانی می‌کند دل در حریم کبریا

 
همره دلدادگان با پای دل در اربعین
با نوای یاحسین، بر سر زدیم و سینه‌ها
 
 
تا قیامت با وفا باشیم، در راه حسین
تا بگویند از حسین، این قوم شد اهل بقا

کاش گردد این قصیده از " رجالی" رنگ عشق
نه به لفظ و واژه، بل با چشم گریان و رضا

بخش دوم

 

 ریا(۱)
 
نه هر دلجوئی از دلبر نشان است
که دل دادن، سفر تا بی‌کران است

 
نه هر شیرین‌لبی اهل گذشت است
کسی مرد است کو جان در میان است
 
 
دل عاشق نه آن دل‌های لرزان
که مردان را در این ره امتحان است

 
نه آن‌کس با سخن‌پردازی آراست
که مردان را سکوتی در نهان است

 
نه هر لب بر دعا، لبریزِ راز است
که آن سرّ نهان در بطن جان است
 
 
مبادا اشک را معیار سازی
که دل‌دردی نهان‌تر از نشان است
 
 
نه هر ساجد خریدارِ نماز است
که بازار خدا دور از گمان است

 
نه هر ذکری دهد آرامِش جان
که یاد یار، آتش در نهان است
 
 
 
به ظاهر گرچه خاموش است عارف
دل او ترجمانِ صد زبان است
 
 
 
نه زاهد آن‌که از دنیا گریزد
که عاشق را دل و دین در امان است
 

نترسد عاشق از شوق تلاطم
که این دریا، فراتر از گمان است
 
 
نه هر کس رهنما شد، یار دل گشت
که دست عشق، پنهان و عیان است
 
 
نه هر آوا که آید، نغمه‌ی دوست
که گاهی نغمه در وهم و گمان است
 
 
دل آگاه باید ره شناسد
در این صحرا پر از نقشِ فسان است
 
 
به ظاهر گرچه عارف در سکوت است
درونش آتشی بی‌نغمه‌خوان است
 
 
نه هر لب خنده‌رو با دل قرین است
که شاید قلب او در امتحان است
 
 
لبی گر گفت یا حق، دل نتابید؟
که نور عشق، از سوز نهان است
 
 
 
 
نه هر گفتن بود شایسته‌ی راز
که خاموشی زبان عاشقان است
 
 
بجو عشقی که دل را شعله‌ور کرد
نه آن گفتار، کز لب در بیان است
 
 
نه هر دل را سزای آتشِ عشق
که این آتش، ز نورِ لامکان است
 
 
 
نه هرکس ذکر گوید اهل دل شد
که این ره با صفای دل توان است
 
 
کدامین دل ز گفتن عاشق آمد؟
که این سوز از درونِ بی‌فغان است
 
 
 
نه هر اشکی بریزد، اشک شوق است
که اشک بی‌شرر، بیم و فغان است
 
 
دلِ عاشق اگر با یار باشد
میان جمع هم خلوت‌کشان است
 
 
 
نه هر زهدی بود ره سوی جانان
که عشق او، گذر از هر نشان است
 
 
نه هر نام‌آور آید سوی مقصود
که بی‌نامی، نشان رهروان است
 
 
نه هر جانی که لرزان است عاشق
که عشق آن است کو پابرجهان است
 
 
در این وادی که جان از خود رها  است
دلِ بیدار مست بی‌نشان است
 
 
نه هر کس مکه رفته حاجی دل
 که حجِ دل، خلیلِ امتحان است

 
 
 
 
تو بشناس اهل دل را ای "رجالی"
که نور حق نهان در چشم و جان است

بخش سوم

ریا(۲)
 
 
نه هر کس گفت یا رب در امان است
اگر ذکرت  به جان افتد نشان است
 
 
نه هر ساجد بود مرد طریقت
کسی ساجد که سر بر آستان است
 
 
نه هر دل، لایق آیینه‌داری‌ست
که دل، گنجینه‌ی اسرار جان است
 
 
 
 
نباشد زاهد آن کز خلق بُگریخت
که زاهد خویش را از دل عیان است

 
نه هر کس داغ بر دل داشت، صادق
که داغ دل، نشانِ امتحان است

 
نه هر خاموش‌رویی اهل راز است
که گاه این پرده خود نقشِ فسان است

 
نه هر کس ترک دنیا کرد والاست
که زهد دل، نجات از هر گمان است
 
 
چه بسیارند زاهد‌گونه‌ رویان
که دل‌بسته به فخر و نام و نان است
 
 
نه هرکس با زبان گوید خداوند
به عمق معرفت، هم‌داستان است
 
 
نه هر ذکری، نوای وصل یار است
که ذکر عاشقان، سوز نهان است
 

نه آن کو جامه‌اش ساده‌ست، مخلص
که دل را صد فریب و داستان است

 
نه هر کس شد زبان‌گویِ حقیقت
سخن بی‌دل، فریبِ دیدگان است
 
 
کسی را اهل دل نتوان شمردن
که گوید دل اسیرِ این و آن است
 
نه هر چشمی که گرید ،اهل عرفان
که اشکِ عاشقان، از لامکان است
 
 
نه هر نوری نشان از صبح دارد
که نورِ حق، زلیخا را فسان است
 
 
 
 
نه هرکس خوانَد آیاتِ خدا را
درونش محرمِ رازِ جهان است
 
 
کسی را طالب حق خوان که عاشق
که مردان را صبوری امتحان است
 
 
نه هر تیری رسد بر مقصد دل
که این میدان، پر از رمز و نشان است
 
 
نه هر داغ دلی گیرد فروزان
صدایی خفته در خیل فغان است
 
 
 
نه هر کس در صف مسجد نشیند
نشات زهد و تقوا در میان است
 
 
نه هر قاری قرآن، در سلوک است
که آن آیات  در روح  و  روان است
 
 
نه هر شور درون ، از جان برآید
که گاهی نغمه بی‌سوز و فغان است
 
 
 
نه هر کس شد فرشته، اهل پرواز
در آن‌محفل نوای عاشقان است
 
 
نه هر چرخش، بلای رهروان است
گهی این چرخ، چرخِ باغبان است
 
 
نه هر دستی که گیرد دست یاری
درونش پاک از سود و زیان است
 
 
نه هر سوزی ز شوق وصل خیزد
بسا آتش که بی‌نور و فغان است
 
 
نه هر پرواز باشد سوی رضوان
که گاهی امتحان اهل جان است
 
 
نه هر سرگشته‌ای حیران و نالان
که حیرت، خود نشان قدسیان است
 
 
 
 
 
 
 
نه هر کس گفت یا هو، ای "رجالی"
به دل پرتو ز خورشید جهان است

بخش چهارم
 
 
 
 
 
 
 

 
 

 

فصل سوم

بخش اول

بخش دوم

 

 حضرت فاطمه
 
زائرم هر دم به دل سوی دیار فاطمه
می‌تپد در سینه‌ام شوق مزار فاطمه
 
 
گر دلی روشن شود از نور زهرا یک نفس
می‌زند لبخند حق بر اعتبارِ فاطمه
 
 
 
اشک غم بر دیده و دل غرق آه و زمزمه
لحظه‌لحظه می‌دمد در جان شرار فاطمه

 
در بقیع بی‌نشان، هر ذره می نالد ز غم
خاک این وادی بود، تاج وقار فاطمه
 
 
گنج معنا را نیابد دیده‌ی بی‌نور دل
بایدت چشمی که بیند آن مزار فاطمه
 
 
چون نتابد آفتابی در دل شب‌های غم
می‌درخشد اشک ما در شام تار فاطمه
 
 
سال‌ها در سینه‌ام شوق سرودن مانده بود
تا دهد الهام را پروردگار فاطمه
 
 
 
سر نهادم بر زمین تا بشنوم یک ناله ای
نغمه‌ای از بادها در کوهسار فاطمه

 
 
 
 
می سراید با دل خونین " رجالی" وصف تو
کاش باشم تا ابد در رهگذارِ فاطمه
 

 

 

 

حضرت زینب(س)
 
دختِ حیدر، شیرِ غُرّان، زینب است
همرهِ شاهِ شهیدان، زینب است
 
 
نورِ چشمِ مصطفی و مرتضی‌ست
اوستادِ دین و قرآن، زینب است

 
خارِ چشمِ ظالمان و اشقیاست
کوهِ صبر و گنجِ ایمان، زینب است
 
 
با نگاهی سرخ‌فام و پر ز جوش
حامیِ خونِ شهیدان، زینب است

 
در شبانِ تارِ کوفه، همچو ماه
همرهِ شامِ غریبان، زینب است

 
در خرابه، نورِ امیدِ یتیم
مادرِ دل‌سوخته‌جان، زینب است

 
با نگاهی پر ز فریادِ خروش
لرزه‌افکن بر شریران، زینب است

 
تازیانه می‌خورد دختِ علی
شاهدِ ظلمِ فراوان، زینب است

 
با دلِ پرخون، ولی لب بسته‌داشت
صاحبِ اسرارِ پنهان، زینب است

 
همچو کوهی در میانِ دشمنان
در دلِ میدانِ طوفان، زینب است

 
راویِ خونِ خدا در کربلا
خطبه‌خوانِ عدلِ یزدان، زینب است

 
چون حسین افتاد در خون، بی‌کفن
صبرِ او، در حدِّ امکان، زینب است

 
در هجومِ نیزه‌ها و تازیان
جان‌پناهِ سینه‌سوزان، زینب است

تا ابد در دلبران جاوید‌نام
مظهر الطافِ یزدان، زینب است

 
با نگاهی روشن از نورِ خموش
در دلِ شب نور پنهان، زینب است
 
 
در دلِ آتش، نه بیمی، نه گریز
در دلِ طوفانِ عصیان، زینب است

 
هر کجا نام حسین آمد به لب
سرفراز و محوِ احزان، زینب است

 
در دلِ تاریخ، آ‌وایی بلند
زینتِ قرآن و ایمان، زینب است
 
 
در سکوتِ مرگ، فریادی بلند
زینتِ دین و مسلمان، زینب است

 
آفتابِ خطبه در قلبِ یزید
بر ستم غوغا و برهان، زینب است

 
در سکوتِ مرگ، فریادی بلند
آیه‌ی تفسیرِ عرفان، زینب است
 
 
نهضتِ خون خدا را زنده کرد
وارثِ فرهنگِ قرآن، زینب است
 
 
آبروی فاطمه، عزّت‌فزا
گوهرِ پاکِ درخشان، زینب است

 
صبر را معنا نمود از جان خویش
مظهرِ تفسیرِ سبحان، زینب است

 
زینب است آن بانویی از جنس نور
مظهر صبر سلیمان، زینب است

 
بر سرِ هر نیزه نامی از حسین
بر لبِ هر طفل عطشان، زینب است

 
با حسین و با حسن هم‌پایه شد
اختری در جمعِ رُحمان، زینب است

 
در دلِ شب، مثل مادر روضه‌خوان
مرهمِ دل‌های سوزان، زینب است
 
 
هم‌رهِ عشق است تا صحرای خون
ناخدای کشتیِ جان، زینب است

 
در غزل‌های «رجالی»، نغمه‌ای‌ست
کز دلِ کوه و بیابان، زینب است

بخش سوم

 


خادم اهل بیت(ع)
 
سپارم دل به دریای تو، خادم
که گردد جان تمنّای تو، خادم
 
 
 به یاد مجتبی دل پر ز آه است
نهد سر را به سودای تو، خادم

 
گهی گریان به یاد نور اطهر
گهی سائل به صحرای تو، خادم
 
 
 
منم سرگشته‌ی کوی حسینی
فدای ناله‌ی نای تو، خادم
 
 
به لب ذکر حسن، در دل چراغی
ز لطفِ سبز سیمای تو، خادم
 
 
ز نور مرتضی گشتی منوّر
نهم جان را به دریای  تو، خادم
 
 
بدادی جان خود در کربلا ، عشق
فتادم تشنه در نای تو، خادم
 
 
به شوق پرچم سرخ حسینی
دلم جان داده در نای تو، خادم

 
 
 
 
تو را دارم شفیع خود دو عالم
که باشم در تمنای تو، خادم
 
 
بُوَد زهرا چو مادر، من یتیمم
پناه‌آورده بر جای تو، خادم

تو را دارم، اگر دنیا چه باشد؟
مرا بس نور مولای تو، خادم
 
 
به مهر اهل بیت آراستم دل
نهم جان در ره رای تو، خادم
 
من آنم کز غم آل پیمبر
زنم دل را به دریای تو، خادم
 
 
 
ز هر زخمی که آمد بر تن تو
شدم مدهوش از نای تو، خادم
 
 
به طفلان رباب است اشک جاری
ز داغ و سوز و سودای تو، خادم
 
 
غم فرزند زهرا و جگر خون
دلم شد محرم نای تو، خادم
 
به سوز زینب و اشک یتیمان
دلم بسته به آوای تو، خادم
 
 
به گود قتلگاه و ناله‌ی عشق
شدم بی‌تاب دیدار تو، خادم
 
 
به خون لاله‌های دشت و صحرا
زند دل نغمه‌ی نای تو، خادم
 
چو عباس آمد آن شاه دل‌آگاه 
 سپردم جان به دریای تو، خادم
 
 
بیفتم تشنه‌لب بر خاک سوزان
که باشم من  فدایی تو، خادم
 
 
نهم چون اشک، دل بر جای پاکت
سرم بر خاک، با نای تو، خادم
 
 
ز مهر فاطمه جان شد روانم
شدم از عشق، شیدای تو، خادم
 
 
دمی در محضرت آهی کشیدم
شدم مست تمنای تو، خادم
 
 
ز داغ کودک شش‌ماهه سوزم
  نهم جان را به آوای تو، خادم
 
 
به نخل خون، به نیزه، آفتابی
شدم سرگشته در نای تو، خادم
 
 
تمام هستی‌ام سوز حسین است
  که باشم در تولای تو، خادم
 
 
بیا ای یوسف زهرای اطهر
  که هر دم در تمنای تو، خادم
 
 
رسد روزی که در دولت بمانی
شوم در ظلّ  رویای تو، خادم
 
شهادت می‌دهد اشکم، "رجالی"
که باشد نایِ شیدای تو، خادم
 
 
 

 

 

بخش چهارم

 خادم الرضا (۱)
 
به دل افتاده سودای تو، خادم
به جان دارم تمنّای تو، خادم
 
 
 
رضا جان! ای ولیّ مهر و رحمت
شدم محو دل‌آرای تو، خادم
 
 

دلم را خاک راهت کرده‌ام من
که شاید بگذرد پای تو، خادم
 
 
 
همه شب ذکر یا مولا رضا را
شوم همراه آوای تو، خادم
 
 
نوشتی نام من در برگ وصلت
  به خط نور زیبای تو، خادم
 
 
به یک گوشه، اگر خدمت رسانم
نهم جانم به سودای تو، خادم
 
 
مرا خواهی اگر یا نه، چه حاصل؟
دلم رفته‌ست تا پای تو، خادم
 
 
 
به شوق دیدنت دارد دلم شور
شود بی تاب سودای تو، خادم
 
 
 
 
اگر یک شب بیایم تا حریمت
زنم بر سینه از نای تو، خادم
 

مرا لبریز کن از جام عشقت
که مستم در تماشای تو، خادم
 
 
دلم گم گشته در دریای نورت
 شده حیران ز سیمای تو، خادم
 
 
 
دلم بر گنبد زرّین ببازد
که دارد حال رؤیای تو، خادم

 
 
 
 
بگو با کعبه و با طور سینا
که دارم مهر سینای تو، خادم
 
 
به خاک آستانت سجده کردم
که باشد منظرم، جای تو، خادم
 
 
 
اگر شب خواب بینم جلوه‌گاهت
نوشته نام من، رای تو، خادم
 
 
ز اشک شوق، هر شب می‌نویسم
سخن‌هایی ز دریای تو، خادم
 
 
به دستم گر بود یک جرعه از جام
کنم لبریز دنیای تو، خادم
 
 
ندارم در جهان جز آرزویی
که باشم در تماشای تو، خادم
 
 
ز الطافش گرفتم جان تازه
شدم گریان به صحرای تو، خادم
 
 
اگر روزی ببینم گنبدت را
فشانم اشک بر پای تو، خادم
 
 
به زنجیر وفای تو دلم بست
فقط دارد تمنای تو ، خادم
 
 
 
ز شوق دیدنت آتش گرفتم
گدازم تا به دیدار تو، خادم
 
 
 
نه زر خواهم، نه در عالم مقامی
مرا کافی‌ست مینای تو، خادم
 
 
گدایم من، ولی شاهی مرا بس
که باشد سایه‌ات، سای تو، خادم
 
 
 
رئیسی و سلیمانی و یاران
همه در راه  مولای تو، خادم
 
 
شهیدانِ رهِ عشقِ ولایت
گذشتند از تمنّای تو، خادم
 
 
 
 
گرفتند از رضا عطر شهادت
شدند سرمست از رای تو، خادم
 
 
 
به خون خود نوشتند این حقیقت
که ما بودیم سودای تو، خادم
 
 
مرا این فخر باقی ماند در جان
که باشم در تمنّای تو، خادم
 
 
کجا و من؟ که باشم، ای "رجالی"
ولی جانم بود جای تو، خادم
 

 

بخش پنجم

 

خادم الرضا(۲)

درون سینه‌ام شوق تو دارم
که جانم را فدای تو، خادم

 

 

نهان در دل بود یاد و امیدت
شدم آرام در نای تو، خادم

 

 

ز اشکم جوی خون جاری‌ست هر شب
که شویم خاک پای تو، خادم

 

 

به شوق دیدنت دارم هوایی
دلم لرزید از آوای تو، خادم

 

 

ز دور افتاده‌ام، اما همیشه
دلم پر می‌زند سوی تو، خادم

 

 

به جان، مشتاق دیدار تو هستم
جلوه‌گر شد نور سیمای تو، خادم

 

 

دو چشمم خیره شد بر گنبد تو
که می‌تابد ز آن سیمای تو، خادم

 

 

لبم هر شب کند ذکر از تو، خادم
که دارم در دلم جای تو، خادم

 

 

اگر یک شب بیایم تا حریمت
زنم بر سینه از سوز تو، خادم

 

 

مرا لبریز کن از جام عشقت
که مستم در تماشای تو، خادم

 

 

دلم آشفته‌ی آغوش نورت
که حیران است از سیمای تو، خادم

 

 

کجا و من؟ کجا در آستانت؟
نباشد جز دعا جای تو، خادم


 

دلم بر گنبد زرّین ببازد
که دارد حالِ رؤیای تو، خادم

 

 

بگو با کعبه و با طور سینا
که دارم مهر سینای تو، خادم

 

 

اگر روزی ببینم گنبدت را
نهم پیشش سرم، جای تو، خادم

 

 

به خاک آستانت سجده کردم
که باشد قبله‌ام پای تو، خادم

 

 

اگر شب خواب بینم جلوه‌گاهت
نوشته نام من، رای تو، خادم

 

 

ز اشک شوق، هر شب می‌نویسم
سخن‌هایی ز دریای تو، خادم

 

 

به دستم گر بود یک جرعه از جام
کنم لبریز دنیای تو، خادم

 


ندارم در جهان جز آرزویی
که باشم در تماشای تو، خادم

 

 

ز الطافش گرفتم جان تازه
شدم گریان به صحرای تو، خادم

 

 

به زنجیر وفای تو دلم بست
ندارد جز تو، سودای تو، خادم

 

 

ز شوق دیدنت آتش گرفتم
گدازم تا به دیدار تو، خادم

 

 

نه زر خواهم، نه در عالم مقامی
مرا کافی‌ست مینای تو، خادم

 

 

رئیسی، هم سلیمانی دلاور
فتادند از سر، در پای تو، خادم

 

 

شهیدان رهِ عشقِ ولایت
گذشتند از تمنّای تو، خادم

 

 

گرفتند از رضا عطر شهادت
شدند سرمست از رای تو، خادم

 

 

به خون خود نوشتند این حقیقت
که ما بودیم سودای تو، خادم

 

 

مرا این فخر باقی ماند در جان
که باشم در تمنّای تو، خادم

 

 

کجا و من؟ که باشم، ای "رجالی"
ولی جانم بود جای تو، خادم

 

 

بخش ششم

 

بخش

حضرت مهدی(عج)
 
آن یار که پنهان شد و از دیده نهان گشت
بر جانِ جهان، مایه‌ی امید و امان گشت
 
خورشیدِ ولایت که ز ما روی نهان کرد
بر چرخِ وجود از کرمش نورفشان گشت
 
هر لحظه دلِ عاشقِ ما در تب و تاب است
تا پرده ز رخ برکشد و جلوه عیان گشت
 
 
در ظلمتِ دوران، همه‌جا روشنی از اوست
آن قبله که آرامشِ دل، قبله‌ی جان گشت
 
آن چشمه که جوشید ز هرسو به جهان ریخت
دل را به نوای سحری، محرمِ آن گشت
 
یک روز برآید ز افق، مَهْرِ هدایت
بر لوحِ زمین، آینه‌ی عدل و زمان گشت
 
آید که ز دل، گردِ ستم پاک نماید
آید که جهان، خرم و آزاد ز جان گشت
 
 ای مظهر حق، جلوه نما از پس پرده
تا غصه رود، موسم شادی به میان گشت
 
تا چند بمانیم در این هجرِ غم‌آلود؟
دل خسته شد و دیده‌ی ما غرقِ فغان گشت
 
ای وارث عدل و کرم و نورِ الهی
برگرد که هنگامِ ظهورِ تو عیان گشت
 
ما عاشقِ دیدار توایم، ای گلِ زهرا
بی مهر رُخت، حالِ دل از غم نگران گشت
 
هر جمعه دلم سوی دعایت بفرستد
ای وعده‌ی حق، یادِ تو آرامِ جهان گشت
 
ای دولتِ پنهان شده در پرده‌ی غیبت
دور از نظر اما به دلِ ما به نهان گشت
 
آوای تو پیچیده به افلاک و زمین‌ها
نامت همه جا جلوه‌گرِ نورِ جهان گشت
 
ای وارثِ قرآن و امینِ حرمِ حق
آیینه‌ی توحید، امامی که عیان گشت
 
ای عدلِ مجسم، قدَر و نورِ شریعت
بُرهانِ خداوند که بر خلق نشان گشت
 
کی می‌رسی ای دلبرِ دل‌ها که ز هجران
جان‌ها همه غمگین و دل از درد، فغان گشت
 
ما را برسان بر درِ دولت‌سرِ وصلت
کز شوقِ وصالت دلِ ما غرقِ فغان گشت
 
ای وارثِ زهرا و امینِ حرَمِ عشق
در هجر تو عالم همه غمگین و خزان گشت
 
آیینه‌ی حُسن ازلی، مظهرِ توحید
آن کو که ز حق، نورِ هدایت به جهان گشت
 
برخیز و بتاب از افقِ عدل و عدالت
چون مَهْرِ سحر، بر همه جا نوررسان گشت

ای یوسفِ پنهان‌شده در چاهِ غیابت
بر ما نگر، این دیده پر از اشکِ روان گشت
 
تا چند جدایی ز رُخِ ماهِ جمالت؟
دل سوخته از داغ، اسیرِ نگران گشت
 
ای وارثِ خاتم، تو بهاری ز پسِ دی
برگرد که دنیا همه در بند و گران گشت
 
آید که به گیتی رسد آرامشِ جاوید
چون سایه‌ی لطفِ تو، به عالم ز کران گشت
 
بگشای جمالت که جهان منتظرِ توست
زان جلوه‌ی حق، فتنه ز دنیا به خزان گشت
 
 
یک دم به جمالت ز کرم پرده برافکن
کز هجرِ تو این سینه‌ی ما غرقِ فغان گشت
 
هر جمعه امید است که آیی و ببینیم
این قومِ گرفتار، دل از درد نهان گشت
 
ما عاشقِ دیدارِ توایم، ای گلِ زهرا
برگرد که هنگامِ وصالِ تو زمان گشت
 
ای مَطلعِ نور در شبِ ظلمت و تار
کز نامِ تو جان سکون بی پایان گشت
 
چشم همگان به درگه و خانه ی توست
از لطف ولاست، جان و دل خندان گشت
 
هر شب به امید، دل گریزان از خواب
شاید که به صبح، دیده را تابان گشت
 
 
بر ما نظری کن، که" رجالی" مشتاق
یادِ تو به دلْ چاره‌ی حرمان گشت
 
 بخش هفتم

حضرت مهدی(عج)
 
این جمعه به سر آمد  و شهیار نیامد
آن مونس جان محرم اسرار نیامد
 
افسوس که سلطان جهان گیر ندیدیم
صد حیف که آن یوسف اطهار نیامد

 
از طعنه ی بدخواه دلم کاسه ی خون شد
ای وای که آن منجی دادار نیامد
 
روز و مه و سال آمد و رخسار ندیدیم
جانم به ستوه آمد و سالار نیامد
 
خون شد دل من ، سرور و جانسوز  کجایی؟
سخت است غم دوری و دلدار نیامد

 
دل می‌تپد از هجرِ رخ آن گل انوار
صد حیف که آن مظهر دادار نیامد
 
گل ها همه روئید ، ولی رخ ننمودی
بر دشت و چمن آن گل بی خار نیامد
 
دل می تپد از عشق تو و عشق دل افروز
در بین گلان، بلبل گل زار نیامد
 
زد شعله به جان، عاشق و معشوق نگشتیم
عشقش چو منی کشت و جهاندار نیامد
 
 
ترسم که نبینم رخ دلدار و دل افروز
منجی جهان ، مخزن اسرار نیامد
 
 
هر شب دل تنگم ز پی یار بگرید
هر چند طبیب دل بیمار نیامد

 
از دوری لیلی نتوان گفت ولیکن
کان یاور این جمع گرفتار نیامد
 
افسوس که دیدار نگار از نظر افتاد
صد حیف که آن لحظه ی انظار نیامد

از دوری دلدار خزان شد دل و جانم
چون همدم و دلدار به دیدار نیامد
 
شب تا به سحر منتظر یار نشستیم
از دیده روان بود ، جهاندار نیامد
 
عمریست که بی تاب قیام شه جانیم
افسوس کان منجی و سردار نیامد
 
 
آرام دل و مونس و ستار کجایی؟
یک عمر نظر کردم و یک بار نیامد
 
عمری به سر کوی نشستم ز بر دوست
آن گوهر یک دانه ی  اطهار نیامد
 
این شعر به آخر شد و محبوب ندیدم
اعمال بود مانع  و  هر بار نیامد
 
ماه رمضان آمد و دوری و فراق است
در ظلمت شب، مهر جهان دار نیامد
 
این جمعه به پایان شد و معشوق ندیدیم
آن همدم جان سوز و گهربار نیامد
 
آن نیمه ی پنهان که بود سایه ی خورشید
مانع ز رخ دلبر دیرینه و دلدار نیامد
 
 
او حاضر و ما غایب و دیدار " رجالی"
اصلاح نما خویش ، به گفتار نیامد

بخش هشتم
 
امام زمان
 

 
ای که هستی جانشین و مالک لیل و نهار
صاحب عز و جلال و مظهر پرودگار

 

از نظر ها غایب و در جان مردم جان توست
کی شود ظاهر رخ گلگون و یابم من قرار
 

 
با قیامت می شود عالم پر از نور و صفا
عدل تو جاری شود، هر گوشه و کوی و دیار
 

 
عاشق روی و جمال تو سراپا گشته ایم
لحظه ای بر ما نظر کن، در حجابیم و غبار

 
ای عزیز فاطمه، منجی و هادی در جهان
می کنی محروم ما را از ولایت در نظار
 

 
می شود تبیین کلام وحی و اسرار درون
چون امام است و بود عالم ترین آموزگار

 
می شود روزی بگویی قبر مادر در کجاست؟
نیست جای دفن او معلوم، در کوی و مزار
 

 
شیعیان در انتظار رجعت فرزند او
تا بگیرد انتقام خون جدش، از غیار
 

 
از علائم می توان گفتا ظهورت عن قریب
عمر من باشد،ببینم روی ماهت در شمار؟
 
 
ای خدا مردم گرفتارند، کی آید ولی
تا کند بر پا حکومت، بر کند ظلم شرار
 

 
صبح جمعه می شود، مردم بخوانندش مدام
با دعای ندبه می خواهند مهر و روی یار

 
عصر جمعه چون شود، غصه فراوان می شود
کی شود مهدی بیاید، جان کنند او را نثار

 
 چشم ها در انتظار دیدنت در جمعه ها
ای چراغ زندگی بر ما نظر کن ، در گذار
 

 
 صبح جمعه می شود، تا نام تو آید به لب
تا به کی ما از فراقت، در تب و آه و غبار

 
با دعای ندبه ات، دلها هوای یار کرد
تا به کی خوانیم جمعه، مهدیا با افتخار
 

 
 شیعیان در انتظار حضرت صاحب زمان
در فرج تعجیل کن ، با امر حی و کردگار

 
 قلب ما باشد کویر و چشم ما دریای توست
عصر جمعه می شود، مایوس از روی و عذار
 

 
 عصر ما، گشته پر از کبر و غرور و ظلم و جور
نیست کس فریاد رس در این زمان و این دیار
 

 
 چون تویی تنها امید ما،انیس جان و دل
تا به کی غایب شوی،ای غایت نور و تبار

 
 تا به کی در پشت ابری، ای امام آخرین
ظلم و جور و جنگ باشد،با فرامین کبار
 

 
جبهه ها آماده ای جنگ و نبرد دشمن است
لشکر اسلام تجهیز و بود صدها هزار

 
دشمن دون می کند برپا جدال و فتنه ها
در یمن هر روز بمب است و جنایت بیشمار
 

 
مردم آنجا فقیر و مردمی آزاده اند
در قیام کربلا همراه و آنان جان نثار

 
حجت حق گر نماید عدل خود را او به پا
نیست مسکین و فقیری، با قیام شهریار

 
مالک اشتر بود سردار و همراه علی
زاده شد اندر یمن، این مرد جنگ و کارزار

 
تا ابد  مشتاق روی ماه تو ما گشته ایم
در ره مولای  خود  سر گشته ایم و بی قرار

 
مهدی موعود می آید، به امر ذوالجلال
بر رجالی رو نما، ای شیعیان را افتخار

 

 


 

 

 

فصل پنجم

بخش اول

 


مقام معلم
 
ای گوهر تابندهٔ ایوانِ وجود
سرچشمهٔ اندیشه و میزانِ وجود
 
 
خورشید زِ دامان تو بر می‌خیزد
 تا صبح شکوفا شود از جانِ وجود
 
 
 
در سایه‌ی تو، عقل شکوفا گردید
آغاز شد از تو، گلستانِ وجود

 
 
تو مشعل اندیشه شدی در دل ها
دل را تو برافروختی از کانِ وجود
 
 
آیینه‌ی پاکِ انبیا می‌باشی
در جانِ دل و نور جانانِ وجود
 
 
 
درس تو بود لُبِّ رسالاتِ نبی
تابنده‌تر از نورِ درفشانِ وجود
 
 
ای دلبر و رهنما به سوی یزدان
پیوند زنی ، علم و ایمان وجود
 

 
 
تو نورِ دلی، چراغِ دل می‌سوزی
بخشنده‌ی شیرینیِ پنهانِ وجود
 
 
ای گوهر سرگشته ز دریای یقین
بر لوح دلم نقش شد از جانِ وجود
 
 
 
هر لحظه دلم زمزمه‌ی توست به لب
در هر نفَس آیاتِ گُل‌فشانِ وجود
 
 
از سایه‌ی لبخند تو می بالد عشق
ای چشمه‌فشان در بیابانِ وجود
 
افتاده ز راهیم ، توئی منجی ما
در دوزخِ اندیشه‌ی پنهانِ وجود
 
 
 
آموختی‌ام صبر، سکوت، اندیشه
آموختی آدابِ فروزانِ وجود

آمیختی از علم و زِ ایمان سخن
گشتی صدفِ گوهرِ عرفانِ وجود
 
 
 
در مکتب توحید چراغی گشتی
روشن شد از آن، شعله‌ پنهانِ وجود
 
 
هر واژه ی تو، نور یزدان باشد
پیوست به زنجیرِ درخشانِ وجود
 
 
بی نفس تو علم، یک دمی بی‌ جان شد
گرمی تو داد، روح ایمان وجود 
 
 
ای هادی ره، به سوی معشوق مرا
پیوند زدی عقل و طوفانِ وجود
 
 
افکندی از آن قله‌ی بالا فیضی
بر دامن هر ذره‌ی لرزانِ وجود 
 
 
با نام تو هر علم، مقدس گردد
زینت دهد آفاقِ درخشانِ وجود
 
 
ای روح دمیده بر دل انسان ها
بالاتری از وسعتِ امکانِ وجود
 
 
در سینهٔ تو، نهفته حکمت، تاریخ
پر برگ‌ترین عصر دورانِ وجود 
 
 
در صبر و سکوتت بود صد ها درس
هم‌پای نسیمی به طغیانِ وجود 
 
 
علم از تو بیاموخت صفای دل و جان
چون نهر خروشان ز ایقانِ وجود
 
 
تو وارث اسرار پیمبر هستی
خورشید سحر در شبستان وجود
 
 
ای گوهر پیدا شده در کون و مکان
جاوید بمان در دلِ و جان وجود
 
 
با هر عملت قبله گردد بر پا
سجّاده‌نشینی ست ز احسان وجود
 
 
از مهر تو دل در سکون است همی
زیرا که برآورد دل از جان وجود
 
 
جان تشنهٔ علمی است ز سر چشمه ی نور
از جام تو نوشد، چو عرفانِ وجود
 
 
 
 
کار همه‌کس نیست "رجالی" تعلیم
سوز دل و اشراق دهد  جان وجود

بخش دوم

 

 مادر
 
ز مادر دلم مهر و رحمت گرفت
ز نامت دلم بوی جنت گرفت
 
 
زلالی، و رودِ سکون، مادرم
که در موج تو نورِ رأفت گرفت
 
 
 
 
تو سر نهانی در این روزگار
که آیات هستی حقیقت گرفت
 
 
 
به نام تو دل قوت و جان گرفت
ز مهرت تنم سوز نعمت گرفت
 
 
تو خورشید عشقی، تو دریا و موج
دل از نور تو رنگ وحدت گرفت
 
 
ز اشکت زمین شد گل‌آلوده‌تر
ز آهت فلک طعم غیرت گرفت
 
 
 
تو خورشیدی، ای مادرِ مهربان
که از پرتوت نورِ عزت گرفت
 

 
 
"رجالی ز مادر سخن‌ها نمود
که در هر سخن، رمز عزت گرفت

بخش سوم

 


بازی عمر

این بازی عمر، بردنش احسان است
یک دم نظری، به داور و قرآن است

 
سرمایه‌ی عمر، لحظه‌ی بیداری‌ست
بی‌نور یقین، حیات سرگردان است

 
آن را که نبرده لذّت از هستی خویش
ره چاره فقط به عشق بی‌پایان است

 
دل را نتوان به ظاهری خوش دل بست
میزانِ بقا، صفای دل‌ پنهان است
 
عزت ز دل آید، چو یوسف باشی
در خلوت دل، ناله‌ی زندان است
 
 
 
گر دیده نبیند رخ دلدار ز نور است
دل غافل وهم و غفلتِ دوران است
 
 
نه پرده ز روی رخ جانان بینی
چون حائلِ ما، خوی هر شیطان است

 
تقصیر نظر نیست، که آن یار چو نور است
چشم دل ما غرقِ گمان‌ها و فغان است
 
هر کس که رهی به ساحت یزدان برد
فهمیده که عرش، منزل جانان است
 
 
 
آنان که به جان خویش آگاه شدند
دانند که جان جمله در ایمان است
 

گر پرده بیفتد، رخ جانان پیداست
گنج ازلی در دل و در جان است
 

 
دل محرم رازِ ملکوت است عزیز
آنجا که مقامِ عاشقِ جانان است

 
هر کس که به خویش بنگرد با تدبیر
داند که وصال، در همین امکان است
 
 
هر لحظه اگر به مهر و احسان باشد
آن لحظه ز عمر، خلد جاویدان است
 
 
از خویش برون شد، آن‌که حق را طلبید
دریافت که خود، حجاب دید جان است
 
 
آن لحظه که دل ز نام  آزاد شود
با حضرت حق، نور دل، ایمان است
 
 
 
آنجا که بود درِ حضورش، بستر
آنجا همه نور بی کران، احسان است
 
 
 
دنیا ره وهم و فتنه‌پیمایش آن
آنان‌که رَهیده، شاه این میدان است
 
 
خاموش شو از هر چه فریب است و هوس
کان نغمه‌ی وصل، در دل انسان است
 
 

هر لذت بی‌یاد، خیالی گذر است
هر بهره‌ تو را، از بر ایمان است
 
 
هر جا که طنینِ ذکر و آهی باشد
رخسارِ نگار، نور جاویدان است
 
 
هر کس که نظر به نور توحید کند
هر ذره نشان جود بی پایان است
 
 
.....
با خویش بگو: ز خود چه آوردی  دل؟
گر خانه تهی‌ست، موسم حیران است
 
 
آنجا که نباشد اثر از سوز دلی
آن سینه چو سنگ، در صفِ غلیان است
 
 
باید که به دل، شعله‌ای افروزی
کاین شعله چراغِ شامِ طوفان است
 
 
صبر است کلید فتح درهای وجود
هر قفل به صبر، در ید انسان است
 
 
با نفس ستیز گر شود در ره عشق
پیروزی تو، در دل و در جان است
 
 
هر کس که اسیرِ نام و نان گشت همی
در ظلمت خویش، تا ابد حیران است
 
 
از باده ی عشق زندگی آغاز است
آری ره عشق، راه حق جویان است
 
 
از خویش گذر کن، " رجالی" دریاب
آن‌گاه رهی به حضرت سبحان است

بخش چهارم
قضاوت کردن

ای برادر، خواهرم، مختار باش
گر قضاوت می‌کنی، هشیار باش
 
 
علم باید تا قضا گردد روا
دور شو از جهل خود، بیدار باش
 
 
هر کسی را امتحانی داده‌اند
در قضاوت عادل و مختار باش
 
 
 
 
حکم کردن کار  هر بیگانه نیست
گر نداری چشم دل، بیدار باش
 
 
گاه هم حق‌پوش باشد مدعی
با سخن‌ها فتنه‌بر افکار باش
 
 
 
دیده چون آیینه‌ی ناپاک شد
حکم ناحق می‌شود، بیزار باش

 
هر که بی‌دانش قضاوت می‌کند
رنج خود افزون کند، هشیار باش
 
 
 
 
هر که از انصاف دور افتاده است
همچو بادی خوار در انظار باش
 
 
ظاهر افراد را معیار نیست
در قضاوت حافظ اسرار باش
 
 
هر خطایی را مکن افشای عام
آن نهان از دیده‌ی بسیار باش

 
هر که را دیدی خطا در ابتدا
رحم کن، فارغ ز هر پیکار باش
 
 
بی‌ خبر در داوری‌ها سر مکن
تا نیفتی در دروغ و نار باش
 
 
حق نگوید آن که پر غوغا شود
دور از آشوب و از گفتار باش
 
 
سیرت آدم نبینی در نقاب
باطنش بین، فارغ از پندار باش
 

هر سخن را حجت و برهان طلب
بر مدارِ عدل و با کردار باش
 
 
زانچه گفتی با کسی، آگاه باش
در لباس حق، کم از بازار باش
 
 

گر ز سرّ باطن آگاهت نبود
بر خطای دیگران هشیار باش
 
 
عیب را اول ببین در کار خویش
گر سخن گویی، پر از انوار باش
 
 
 
بر مدار مهر، خاموشی گزین
گر خطا دیدی، مگو ستار باش
 
 
 

گر ندیدی ریشه‌ی زشتی ز کس
فارغ از سوء‌گمان در کار باش
 
 
یاد کن احوال یوسف در ستم
زانکه او مظلوم و خوش رفتار باش
 

چهره‌ی دنیا پر از نیرنگ و دام
در طریق فطرتِ بیدار باش
 
 
دل اگر آگاه شد از نور حق
همچو خورشید پر از انوار باش
 
 
خام‌دل زود آرد احکام قضا
پخته‌دل سنجیده، با گفتار باش
 
 
در قضاوت، صدق و تقوا لازم است
با عدالت، عارف اسرار باش
 
 
گر نبینی درد دل‌ یا اضطراب
داوری کم کن، در آن هشیار باش
 
 
گاه باشد خنده‌ای بر لب، ولی
زخم در دل دارد و دلدار باش
 
 
نور حق در هر دلی تابنده است
در حضور عشق، شب‌بیدار باش
 
 
در درونت کعبه‌ای پنهان شده‌ست
چون حرم، آئینه ی اسرار باش
 
 
 
چشم دل بگشا " رجالی" در قضا
در شناسایی، رخ دلدار باش
 بخش پنجم 

 باد بهار
 
 
گر بگذری ای باد، به سوی رضوان
پیغام رسان، زین دلِ سرگردان
 
 
ای باد روان، قاصدی باغ و دمن
آری، تو رسانی خبر از هر سامان
 
 
آزاد ز هر بند و رها در همه دشت
پیغام‌برِ راز شدی، از جانان
 
 
گاهی ز هوای دهر، سرگردانی
آری، تو روانی سوی بحر امکان
 
 
 
گاهی به گلستان برسی، خندان رو
گاهی ز غبار در رهی، سرگردان
 
 
 
بر دامنِ صحرا چو نسیمی آرام
گاهی ز غم زمانه‌ای، با طوفان
 
 
ای باد صبا، ز حال ما ده خبری
بسپار به خورشید حقیقت، این جان
 
 
پیغام دلم، به باد صحرا بسپار
وان راز مرا، به سینهٔ شب پنهان

در وادی شب، گشته ای بی‌پایان
 
 
آغوش گشودی به چمن، در صحرا
وز ناله‌ی مرغان، " رجالی" نالان
 
 

 
 
 
 
 
 
 
 

 

 
 
 

 
 
 
 

 

 

 


.

 

 

 


 
 
 
 

 


 
 
 
 
 

 

 

 

  • علی رجالی