باسمه تعالی
حکایت(۶)
بوی کباب
از کنار دکّهی نان و کباب
میگذشت آهسته مردی بیشتاب
از غَذا و بوی جان سوز کباب
شد دلش پر درد و رنج و التهاب
میخورد حسرت به دل، نان و کباب
بینوا ماندهست در رنج و عذاب
پیش خو گفتا که بو بی ارزش است
چشم را آسیب و آن را سوزش است
نان خود آغشت با آن بوی ناب
دل نهاد آرام از شوقِ کباب
صاحب دکه همی لب وا نمود
گفت: پول دود را باید نمود
نانت آغشته است با بوی کباب
پول آن را ده ، نمی خواهم ثواب
گر ثوابی هست، حق داند نه خلق
زهد را بازی مده با نطق دلق
رخصت از لطف خدا بر وی رسید
دست آن مظلوم را مردی کشید
شاهدی بر ماجرا انظار داشت
گفت: من حل میکنم، اسرار داشت
داد رخصت بر فقیر و چاره کرد
او کمک بر سایل بیچاره کرد
سکه ای انداخت بر روی زمین
تا دهد پاداش بویش اینچنین
صاحب دکه چو بشنید این صدا
بر زمین افتاد و شد رسوا ز جا
این بود پاسخ برای نا کسان
بینوا کی بهره برده سوی آن
حرف بی منطق جوابش این بود
حرف تو بی ارزش اندر دین بود
سکهی اخلاص، بینقش ریاست
کُنج دل، محراب بینقش و صداست
هر که از دل کار نیکی کرد، بس
دور مانَد از خیال نام و کس
سایهات هر چند افتد بر زمین
نور باید داشت، نه زَرقِ نگین
دست گیر، اما نه از بهر غرور
زانکه هر دستی نگیرد راه نور
هر که بر لب آیهای دارد روان
لیک در دل نیست جز سودا و نان
دلق اگر تنها لباس زهد نیست
عارف آن باشد که با دل راست زیست
با خدا گر هستی، از مردم چه باک؟
چهره پنهان کن، مکن فریاد و خاک
گر تو را بخشید لطفِ لایزال
پس چرا میافکنی منت، ملال
کار خیر از نام نیکو برتر است
زانکه در خلوت، صفا جوهرتر است
چشم حق بین از ریا بیگانه است
نفس پنهان، جلوه اش جانانه است
گر بُود دستی بهسوی سائلان
از خدا باشد نه از نطق زبان
گر دلی را شاد کردی در نهان
آن عمل زیباتر از صد ها اذان
چون کنی کاری، ز خود منّت مدار
کِشته را بی کار، بار آرد بهار
نیت پاک آید از اخلاص ناب
بینشان شو، تا رود از دل حجاب
گر حدیثی بود جان سوز و صفایی
به صد صدقش سرود اینجا رجالی
سراینده
دکتر علی رجالی
- ۰۴/۰۳/۰۴