رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

به سایت شخصی اینجانب مراجعه شود
alirejali.ir

بایگانی

۱۱۳ مطلب در خرداد ۱۴۰۴ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

مثنوی اصحاب کهف

باسمه تعالی
مثنوی اصحاب کهف

 

به نام خداوند حیّ غفور
خدایی که شد غار را صحن نور

 

جوانان پاکی ز نسل وفا
دل از غیر حق گشته آن را جدا

 

 

به بیداد شاهی که او بت‌پرست
به کرسی ظلم و ستم او نشست
 

 

ندادند تن را به طغیان و شر
نلغزید ایمان‌شان در خطر


 

زبان‌ها پُر از ذکر یکتای حق
دل آکنده از نور زیبای حق

 

 

گذشتند از بند دنیا و زر
که جز عشق حق نیست راه ظفر

 

 

به راه یقین گام خود استوار
نه بیم از بلا بودشان، نه غبار

 

 

دل از تاج و تخت جهان شسته‌اند
به اخلاص، در کوی حق مانده‌اند

 

 

سخن را به جز حق نگفتند هیچ
به غیر از صفا دل نبستند هیچ

 

 

نخواندند جز نام ربّ جلیل
نگشتند جز بر طریق اصیل

 

 

به غاری پناه از ستمگر گرفت
دلش را امیدی ز داور گرفت

 

 

دل و دیده در خوابِ خاموش شد

که روزِ پناهش فراموش شد

 

 

پذیرای حکم جهان آفرین
که غار است خلوتگه صالحین

 

 

 

سگِ پاسبان، خفته در آستان
شده آیه‌ای روشن از آسمان

 

 

به خوابی موقت برفتند غار
بگردد دل و جان تسلی ، قرار

 

 

نه پوسیده پیکر، نه پژمرده جان
که حک گشته بر سینه‌ها داستان

 

 

چو خورشید لطفِ خدا شد پدید
در آن غار ظلمت، جهان نور دید

 

 

 

بر آن بندگان، رحمت بی‌کران
فرو ریخت چون موجِ لطفِ نهان

 

 

 

به خوابی عمیق و درازا شدند
ز گردش جدا، از جهان وا شدند

 

 

زمان را خدا بست بر دست و پای
نهاد آن جوانان به تاریخ جای

 

 

به صد سال و اندی برآمد زمان

که گویی نماندست زآن داستان

 

 

به امر خدا دیده بَگشادشان
به آیینه‌ی حق، برافراشت جان

 

 

جهان را دگرگون بدیدند باز
ز بیداریِ جان گرفتند راز

 

 

خدا خواست تا حجتی آشکار
دهد تا یقین یابد اهل دیار

 

 

 

بدانند روزی شود حشر و شور
که جان بر دمد باز از قبر و گور

 

 

 

بر این قصه گفتند اهل سخا
که باشد نشانی ز جود و فنا

 

 

 

 

 

 

 

 

چو اصحاب کهف‌اند اهل وفا
 دل اهل حق را دهد او صفا

 

 

جوانی که با نور حق آشناست
خدا لشکر از غیب با او رواست

 

 

 

خدایا نجات من از هر بلا
شده کهف عشقت پناه و ولا

 

 

 

 

 

کسی کو ز دنیا به کهف خداست
نترسد "رجالی" ز شور و ز کاست

 

 



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

سراینده

دکتر علی رجالی 

 

 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

داستان های قرآنی

۱. داستان‌های پیامبران

  1. حضرت آدم (ع) – آفرینش انسان، سجده ملائکه، وسوسه شیطان، هبوط به زمین
  2. حضرت نوح (ع) – دعوت به توحید، ساخت کشتی، طوفان، نجات مؤمنان
  3. حضرت هود (ع) – پیامبری برای قوم عاد، تکذیب قوم، هلاکت عاد
  4. حضرت صالح (ع) – پیامبر قوم ثمود، شتر صالح، سرکشی قوم، عذاب
  5. حضرت ابراهیم (ع) – بت‌شکنی، مناظره با نمرود، ذبح اسماعیل، بنای کعبه
  6. حضرت لوط (ع) – دعوت قوم به پاکدامنی، فساد قوم، نابودی
  7. حضرت شعیب (ع) – قوم مدین و اهل ایکه، کم‌فروشی، عذاب قوم
  8. حضرت یوسف (ع) – خواب، چاه، زلیخا، زندان، عزیز مصر شدن
  9. حضرت ایوب (ع) – صبر در بلا، بیماری، شکرگزاری
  10. حضرت یونس (ع) – فرار از قوم، در شکم نهنگ، توبه
  11. حضرت موسی (ع) – تولد، دریا، فرعون، معجزات، بنی‌اسرائیل
  12. حضرت هارون (ع) – همراه موسی، مخالفت با سامری
  13. حضرت داوود (ع) – داوری، زبور، حکومت
  14. حضرت سلیمان (ع) – علم، حکومت، جن و طیور، ملکه سبا
  15. حضرت الیاس (ع) – دعوت قوم به پرهیز از بت‌پرستی
  16. حضرت الیسع (ع) – ادامه‌دهنده راه الیاس
  17. حضرت زکریا (ع) – دعای فرزند، تولد یحیی
  18. حضرت یحیی (ع) – تولد اعجازگونه، نبوت
  19. حضرت عیسی (ع) – تولد از مریم، سخن در گهواره، معجزات، رفع شبهه‌ی صلیب
  20. حضرت محمد (ص) – بعثت، هجرت، جنگ‌ها، دعوت به اسلام

 ۲. داستان‌های افراد صالح و یا ناشناس

  1. لقمان حکیم – پندها و حکمت‌ها به فرزند
  2. ذوالقرنین – سفرها، یأجوج و مأجوج، سد
  3. اصحاب کهف – جوانان مؤمن، فرار از ظلم، خواب ۳۰۰ ساله
  4. اصحاب فیل – حمله ابرهه به کعبه، پرندگان ابابیل
  5. مؤمن آل‌فرعون – ایمان در خفا، نصیحت قوم فرعون
  6. ساحران فرعون – ایمان پس از معجزه موسی
  7. آصف بن برخیا (یا کسی که علم از کتاب داشت) – آوردن تخت بلقیس
  8. مرد نجّار یا یاسین (سوره یس) – دعوت قوم به پیامبران
  9. خضر و موسی (ع) – همراهی در سفر، آموزش‌های عرفانی
  10. بلعم باعورا – علم و انحراف، تشبیه به سگ
  11. قارون – ثروت، طغیان، فرورفتن در زمین
  12. سامری – ساخت گوساله برای بنی‌اسرائیل
  13. هامان – وزیر فرعون
  14. نمرود – ستیز با ابراهیم (ع)
  15. زن عزیز مصر (زلیخا) – فتنه برای یوسف
  16. مادر و خواهر موسی – مراقبت از موسی در نوزادی
  17. زن فرعون (آسیه) – ایمان در کاخ ظلم
  18. مریم مقدّسه (س) – ولادت عیسی بدون پدر

 ۳. داستان‌های جمعی و تاریخی

  1. بنی‌اسرائیل – نافرمانی‌ها، عبور از دریا، پرستش گوساله، سرگردانی
  2. قریش و جاهلیت – مخالفت با اسلام
  3. جنگ بدر – نصرت الهی بر مسلمانان
  4. جنگ احد – درس اطاعت و عبرت
  5. جنگ حنین، خندق، تبوک – رخدادهای تاریخی اسلام
  6. اهل مدین، ثمود، عاد، سدوم – قوم‌های نابودشده
  7. اصحاب سبت – قوم یهود که روز شنبه نافرمانی کردند
  8. قوم سبأ – نعمت و ناسپاسی، سیل عرم
  9. اصحاب الاخدود – مؤمنانی که در گودال سوزانده شدند
  10. قوم تبع – قوم یمنی و پادشاه‌شان
  11. قوم لوط – فساد و عذاب
  12. قوم نوح – تمسخر پیامبر و غرق‌شدگان

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

مثنوی  اصحاب کهف (۱)

در حال ویرایش

به نام خداوند حیّ غفور
خدایی که شد غار را صحن نور

جوانان پاکی ز نسل وفا
دل از غیر حق گشته آن را جدا

به بیداد شاهی که او بت‌پرست
به کرسی ظلم و ستم او نشست

ندادند تن را به طغیان و کفر
نسوزاند ایمان‌شان آتش ز جَمر

زبان‌ها پُر از ذکر یکتای حق
دل آکنده از نور زیبای حق

گذشتند از بند دنیا و زر
که جز عشق حق نیست سرمایه‌تر

به راه یقین گام کردند راست
نترسیدند از تیغِ ظلم و بلاست

دل از تاج شاهی برون افکندند
به بَهرِ خدا، جان و تن دادند

سخن را به جز حق نگفتند هیچ
نبودند جز مهر و توکل به‌چیچ

نخواندند جز نام ربّ جلیل
ندیدند غیر از خدای قَدیر

به غاری پناه از ستم‌گر گرفت
دل شب ز نور خدا شرف گرفت

به خوابی فرو رفت قلب و نگاه
که بیداری‌اش بود روزِ پناه

نمودند تسلیمِ امرِ خدا
که شد غار خلوتگهِ مصطفی

سگِ پاسبان، خفته در آستان
شده آیه‌ای روشن از آسمان

نه جز خواب، آن خواب سنگین‌شان
که بیدار شد روحِ آیین‌شان

نه پوسیده تن، نه پژمرده جان
که زنده‌ست بر لوحِ دل، داستان

ز قدرت نماییِ پروردگار
به غاری سیه، نور شد آشکار

بر آن بندگان، رحمت بی‌کران
فرو ریخت چون موجِ لطفِ نهان

به خوابی عمیق و مدیدی شدند
ز گردش جدا، از جهان وا شدند

زمان را خدا بند بر پای بست
نمود آن جوانان به تاریخ پَست

به صد سال و اندی گذشت آن زمان
که گویی نیفتاده بود آن مکان

به امر خدا دیده بَگشادشان
به آیینه‌ی حق، برافراشت شان

جهان را دگرگون بدیدند باز
ز بیداریِ جان گرفتند راز

سراینده

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

مثنوی اصحاب کهف

در حال ویرایش

مقدمه

داستان اصحاب کهف تنها سرگذشت چند جوان در دل غاری تاریک نیست؛ بلکه روایتی عمیق و چندلایه از ایمان، هجرت، مقاومت و انتظار است. خداوند در سوره کهف این واقعه را چون چراغی در تاریکی‌های تاریخ افروخته تا اهل بصیرت بدانند که چگونه می‌توان در عصر فتنه، دین را پاس داشت و با پناه بردن به کهف توحید، از شرک و فساد رهایی یافت.

این داستان، بیانگر قدرت الهی، حجت‌گرایی، و نگاه توحیدی به جهان است. جوانان با ایمان، هنگامی که دیدند در سرزمینشان حقیقت غریب گشته و طغیان حاکمان عرصه را تنگ کرده است، از خانه و کاشانه گریختند و به کهف پناه بردند؛ جایی که خداوند آنان را به خواب برد تا بیداری آیندگان از غفلت، با یاد آنان گره بخورد.

در این منظومه‌ی مثنوی‌گون، با زبانی ساده و شاعرانه، تلاش کرده‌ام این واقعه‌ی قرآنی را در قالب ۲۰۰ بیت موزون بازآفرینی کنم. مضامین تاریخی، عرفانی، اجتماعی و اعتقادی داستان، از زوایای مختلف مورد توجه قرار گرفته تا برای مخاطبان گوناگون قابل درک و تأمل باشد.

امید آن‌که این قطره از دریای نور، راهی بگشاید به فهم ژرفای قرآن کریم و روشنی راه اهل معرفت گردد.

 

فهرست محتوای منظومه «اصحاب کهف»

۱. پیش‌درآمد و شرح ماجرا:
مروری آغازین بر زمینه‌های اجتماعی، سیاسی و دینیِ عصر اصحاب کهف، و آغاز حرکت معنوی آنان.

۲. هجرت به کهف:
شرح پناه بردن جوانان مؤمن به غار، انگیزه‌ها، اضطرارها و برگزیدن خلوت برای حفظ ایمان.

۳. راز خواب سیصد ساله:
تحلیل عرفانی و فلسفی از خواب طولانی آنان، و اشاره به مفهوم توقف زمان در بستر تقدیر الهی.

  1. بیداری و بازگشت:
    شرح بیداری پس از قرون، اعزام یکی از یاران به شهر، حیرت مردم و آشکار شدن آیت الهی.

  2. کهف‌های معنوی در زندگی بشر:
    تأمل در کهف‌های زمانه: توکل، نماز، معرفت، ولایت و پناهگاه‌های نجات‌بخش انسان در عصر حاضر.

  3. کهف ولایت و انتظار:
    پیوند دادن داستان با ولایت اهل بیت (ع)، پناه بردن به آل‌الله، و نقش اصحاب کهف در تأویل ظهور.

  4. نتیجه‌گیری عرفانی و قرآنی:
    جمع‌بندی پیام‌ها، استخراج مفاهیم کلیدی و دعوت به پناه‌جویی در کهف ایمان، اخلاق، و توحید در عصر ما.

مقدمه

داستان اصحاب کهف، قصه‌ای فراتر از خواب و غار است؛ سرگذشتی جاودانه از جوانانی که در برابر شرک و طغیان ایستادند و در پناه ایمان، به خواب رفتند تا نسل‌های آینده بدانند که حقیقت، گاه در سکوتی آسمانی و هجرتی مقدس، حفظ می‌گردد.

این سرگذشت که در سوره کهف به تفصیل آمده، نماد مقاومت، ولایت‌پذیری، هجرت معنوی و انتظار است. اصحاب کهف، پیش از آن‌که در غاری از سنگ بیارمند، در کهف ایمان، یقین، و توکل آرام گرفتند. آنان نمونه‌ای روشن از چگونگی حضور مؤمنانه در عصر فتنه و پناه بردن به «کهف الهی»اند.

در منظومه‌ی پیشِ رو، کوشیده‌ام تا با الهام از روح قرآن، از زاویه‌های گوناگون به این داستان بزرگ نگریسته و ابعاد عرفانی، اجتماعی، سیاسی و معرفتی آن را در قالب مثنوی موزون بازتاب دهم؛ باشد که دل‌های اهل معنا، ره بجویند و نسل امروز، پیام‌های این غارِ روشنایی را دریابند.

فهرست منظومه‌ی «اصحاب کهف»

شماره عنوان بخش توضیح کوتاه
۱ پیش‌درآمد و شرح ماجرا شرح آغازین قصه اصحاب کهف
۲ هجرت به کهف ماجرای پناه بردن جوانان مؤمن به غار
۳ راز خواب سیصد ساله تحلیل عرفانی و معرفتی از خواب آنان
۴ بیداری و بازگشت بیداری پس از قرن‌ها و حکمت آن
۵ کهف‌های معنوی در زندگی بشر بررسی کهف‌های معرفتی، اخلاقی و اجتماعی
۶ کهف ولایت و انتظار ارتباط این داستان با ولایت اهل بیت و امام عصر (عج)
۷ نتیجه‌گیری عرفانی و قرآنی بازخوانی پیام‌ها و تأمل نهایی

 

 

 

مثنوی: اصحاب کهف

به نام خداوند حیّ غفور
خدایی که شد غار را صحن نور

جوانان پاکی ز نسل وفا
دل از غیر حق کرده بودند جدا

به بیداد شاهی که بت را خداست
نگفتند جز کلمه‌ی حق، رواست

به لب ذکر «لا ربّ إلاّ هو»
به دل نور توحیدشان جست‌و‌جو

نه از طعن مردم، نه از خشم شاه
نترسید جانشان ز تیغ و سپاه

چو دیدند ظلم و ستم بی‌حد است
به کهف پناهیدشان، وقتِ بست

ز عالم بریدند با یک دعا
که: «پروردگارا! نما راه را!»

خدا هم پناه‌شان شد در غار
فرو بردشان در سکوتی چو یار

سپردند خود را به خواب عمیق
که آن خواب شد حجتی بی‌رقیق

سه صد سال و نه، خوابشان شد دراز
بدون گزند از زمانه و ناز

نه آفتاب آزردشان، نه نسیم
نه از گردش سال حس کرد بیم

سگی هم نشست آن در کهف پاک
که چونان نگهبان بدیدندشاک

چو بیدار گشتند از آن خواب ژرف
نجنبیده تن، نه گردی، نه برف

گمان برده بودند: شبی یا دمی‌ست
که در آن فرو رفته جانِ خَمی‌ست

فرستادند از خود یکی با سکه
به شهر، که آرد غذا بی‌دکه

ولی سکه‌اش قصه‌ها باز کرد
که خوابان کهن ز نو شد نبرد

خدا کرد زین واقعه آشکار
که قدرت ز اوست، نه از روزگار

بر این قصه گفتند مردم بنا
که ماند این نشان از وفا تا فنا

نگه داشت حق آن جوانان دین
که آیات اویند بر قلب و بین

جهان گشت حیران ز این سرّ غیب
که از کهف برخاست نوری عجیب

شگفتی فتاد آن زمان بر عقول
که خوابیده بودند دور از فضول

نه خُردند، نه آشامیدند هیچ
نه پوسید تن، نه گشتند ریچ

به امر خدا خوابشان شد به کام
که دارد به جان‌ها ز قدرت پیام

خدا خواست تا حجتی آشکار
دهد تا یقین یابد اهل دیار

بدانند روزی شود حشر و شور
که جان بر دمد باز از قبر و گور

همان‌سان که اصحاب کهف آن زمان
برآمد ز غار و ز خاک و فغان

خدا زنده دارد دل اهل دین
چه در خوابِ غفلت، چه در هور و طین

کسی کو ز دنیا به کهف خداست
نه از مرگ ترسد، نه از شور و کاست

جوانان پاکی که اهل یقین
نه از جور ترسید، نه از آتشین

نه از دست جلّاد، نه تیغِ کین
فقط با خدا گفت: «یا رب، معین!»

نگه داشت جانشان خداوند مهر
که باشد مثال وفا، درسِ صبر

کنون هم اگر دل به حق بسته‌ایم
درونِ دلِ کهف بنشسته‌ایم

به کهف ولایت، به نور حضور
که از هر گزند است ایمن صبور

اگر پا نهادیم در راه حق
شود کهفِ جانمان ز آفات دق

نه تنها جوانان آن عهد دور
که امروز هم هست آن راه نور

هر آن‌کس که دل با خدا آشناست
برای‌اش جهان چون صدف با بهاست

به کهف علی گر پناه آوریم
ز هر شرّ و فتنه رهایی بریم

علی آن امامی که جان پناه است
چو کوهی‌ست استوار در هر نگاه است

چو اصحاب کهف‌اند اهلِ ولا
که دل با خدا دارند و صفا

به هر عهد و هر عصر، اهل بصیر
ز ظلمت رهیدند با نور سیر

نگه کن که شب‌های تاریخ چیست
اگر کهف نور نباشد، پریست

خدا کهف قرآن نهاده به دل
که دل را کند زنده با شور و گل

اگر در دل خود چراغی نهی
ز کهفِ ولایت نیابی گله

علی و حسن، آن حسین با شرف
کهف دلند از بلا و خسف

چو زینب، چو سجاد، چون باقر است
کهف کرامت، چو دریای مست

رضا، جواد و علی النقی
هدایت‌گرانند با نطق نقی

حسن عسکری، هم به لطف تمام
ز هر فتنه‌گاه است ما را امام

و آن مهدیِ قائم از نسل نور
کهف امان است در شور و شور

به او تکیه باید در این فتنه‌ها
که او وعده‌ داده به یار آشنا

چو اصحاب کهف، اهل پنهان بود
ولی نور حق در جهان‌ تاب بود

ز کهف غیابش جهان پر بلاست
ولیکن دل اهل دل با او راست

به کهفِ ولایت اگر ره بری
به توفیقِ حق می‌رسی تا سَری

ندارد تفاوت چه شب، چه سحر
چو در کهف عشقی، تو هستی ظفر

به پایان رسد قصه‌ی کهف و نور
ولی نور این قصه گردد ظهور

حکایت چو پایان پذیرفت ز غار

نماند آن گروه در آن دیار

خدا بردشان سویِ ملکِ قرار
که نماند اثرشان به دستِ غبار

نه جسمی، نه قبری، نه خاکی، نه جا
که پیدا شود آن مکانِ وفا

که مردم نگردند گردِ بتان
و نسازند معبد به نامِ جوان

خدا خواست پنهان کند آن نشان
که پرهیز گیرند از گمرهان

یکی درس تقوا ز غار آمد است
که ایمان ز دل تا به کار آمد است

یکی درس صبر است و ایمان و شور
که خواب از خدای‌ست، نه فعلِ غرور

به خواب‌شان از ماجراهای تلخ
خدا کرد حجتی روشن و بلخ

ز هر سویِ معنا به ما گفته‌اند
که اصحاب کهف‌اند اهلِ بلند

ز عرفانِ اصحاب کهف آن‌چنان
توان یافت راهی به سویِ امان

ز تقوای آنان توان کاشت بذر
که روید درون دل ما سحر

نه تنها جوانی، که هر دل‌نگر
اگر دل به یزدان دهد، شد قمر

ز مظلوم‌ بودن نترسند پاک
که حق با مظلوم است و نه با هلاک

به کهفِ یقین زود پنهان شوند
ز طوفانِ دنیا گریزان شوند

همان‌گونه که مردمانِ بصیر
پناه آورد سوی مهر منیر

کجاست این زمان آن دل از نور پر؟
که در کهفِ غفلت شده بی‌ثمر

جوانی که در راهِ یزدان رود
خداوند صد لشگرش می‌گمارد

ز دشمن نترسد، ز طاغوت هم
که دارد پناهی چو کهفِ قلم

قلم، نیز چون غارِ حق‌طلبی‌ست
که هر حرف آن چون صلابت، صبی‌ست

نگاه تو گر با یقین زنده شد
به کهفِ بصیرت تو آکنده شد

به کهف دل آید سکوتی گران
که برخیزد از او شعور زمان

یکی درس توحید دارند ناب
که جز حق نخوانند حتی به خواب

یکی درس اخلاص و ترک هوا
که از غیر دل برده‌اند به خدا

اگر در مسیر خدا می‌روی
تو هم اصحابی، ز حق می‌جویی

نه لازم که باشی به غاری نهان
که دل چون شود روشن، آید امان

به غار دل خود سفر کن کنون
ببر از خودت، تا شوی با جنون

جنونی ز جنس وفا با خدا
که از آن برآید هزاران ندا

کجا رفت آن شور در نسل ما؟
که مردی بجوید رهِ کبریا

بیا بازگردیم با اشتیاق
به کهفی که در اوست مهر و وفاق

بیا با ولایت پناه آوریم
به نور امامت، پناه آوریم

که اصحاب کهف‌اند در هر زمان
ولایت‌مدارانِ اهل امان

به کهفِ حسین و علی گر شوی
ز هر فتنه و خوف، ایمن‌روی

ولایت چو کهفی‌ست از ظلم دور
که پرتو دهد بر شب‌های کور

به کهفِ کتاب خدا رو بیار
که قرآن بود چون سپر در شکار

به کهف نبی، که رسول خداست
به کهف علی، که امام و ولاست

به کهف شهیدان بی‌ادعا
که دادند جان، بر درِ کبریا

به کهف دعا، که زبان خداست
به کهف بکا، که نشان صفاست

ز صد کهف بیرونی آید بلا
ولی کهف دل باشد اهل وفا

نداری اگر کهف در جانِ خود
بلا می‌رسد زین جهانِ نژند

وگر کهف در دل پناهت شود
زمان و مکان در نگاهت شود

به کهف محبت ببر جان خویش
که آن‌جا بود خلوتی چون پریش

محبت به آل نبی چون در است
کهف است و سرّی به‌جا آور است

اگر عشقِ زهرا به جانت رسد
دل از هر چه غیر خدا وا کشد

و اصحاب کهف‌اند آن عاشقان
که در دل نهانند و در نور جان

به پایان رسد این سرود بلند
ولی کهف معنا ندارد گزند

به کهفِ خرد هم بیا ای رفیق

که نادان به ظلمت بود در فریق

خرد نور عقل است و عین یقین
که گم‌گشتگان را دهد راه دین

به کهفِ عمل، سر نه بی‌دروغ
که کردار پاک است چون صبح دوغ

عمل زان شود مایه‌ی اعتقاد
که با صدق آید، شود با سداد

به کهفِ دل عاشقان راه زن
که روشن‌دل‌اند از فروغِ وطن

وطن، آن دیارِ حقیقت‌نگر
که هرکس رود سوی او، شد سحر

وطن، جان و دل را اگر فاش کرد
تو از کهف دنیا شوی پاک و مرد

ز طاغوت عالم مگیرند باک
چو کهف خدا هستشان بی‌هلاک

نه غارِ کوه است تنها پناه
که دل‌های پاکند مردِ سپاه

اگر صد ستم پیش گیرد رواج
تو با کهف ایمان مرو در خراج

خراج است یعنی که مزدِ هوس
که از جان بگیرد، دهد خشک و بس

اگر کهف خود را نیابی به خویش
به هر کس پناه آوری، شد پریش

یکی کهف صبر است، چون کوه سخت
که از او توان دیدن آیات رخت

یکی کهف شکر است، چون شهد ناب
که دل را دهد جان و لب را خطاب

یکی کهف فقر است، اما غنی
که سلطان شود در دل هر سنی

یکی کهف علم است، چون آسمان
که گردی در او، بشکفد صد جهان

یکی کهف عرفان، یکی بندگی
یکی کهف آزادگی، زندگی

و کهف ولایت چو دریاست ژرف
که از آن توان یافت، گوهر، نه حرف

ولایت چو اصحاب کهف ازل
برآیند بر نور، نه بر جدل

ز اصحاب کهف آن‌چنان یاد کن
که خود را به باطن گرفتار کن

در آن روزگاری که ایمان کم است
و هر کس پی شهوت و ماتم است

تو هم می‌توانی یکی از صبیان
شوی تا ابد در پناه جهان

در آن روزگار پر از فتنه‌ها
که یزدان نخوانند جز بهر ریا

به کهف بصیرت، پناهی ببین
که روشن کند راه دین مبین

وگر فتنه گیرد جهانِ بشر
تو با کهف وجدان، بسوزش، مبر

ندارد زمین آنچنان اقتدار
که پوشد ز حق، درِ اختیار

به کهف کتاب خدا سر بنه
که از حرف آن سرزند جان و مه

کتاب خدا کوهِ کهف است و نور
که دل را کند پاک و جان را صبور

به کهف شهیدان شجاع آمدند
که با خون خود، راه را گام زدند

به کهف سحرهای اهل دعا
که با اشک، بستند بر ظلم راه

در آن‌جا که زور و دروغ است مست
تو با کهف عشق خدا کن نشست

به کهف دعای سحر رو کن ای دل
که آن است شمشیری از خونِ عاقل

بیا با خلوص دل و بی‌ریا
ببر کهف خود را به سوی خدا

بیا دست در دست یاران بزن
بیا نور را پاس دار ای وطن

ز کهف، آید آخر ظهورِ نجات
که صاحب زمان است شاهِ حیات

در آخر زمان، آن امام مبین
بود کهف ما در مسیر یقین

به کهف زمانه، امام زمان
پناهی بود در دل امتحان

اگر منتظر هستی و پر شعور
بکوشی که باشی به کهفش صبور

نهفته چو اصحاب کهف از نظر
ولی حیّ و حاضر، چو یارِ سحر

خداوند، یارانِ خود را گرفت
ز ظلمت جدا کرد، به غاری شگفت

و آن غار، نشانی‌ست از کهف عشق
که آید ز آن‌سو نسیم و نسق

چه زیباست قرآن، چه نیکو بیان
کهف و رقیمش، درونِ جهان

تو هم ای عزیزم، یکی از دلان
بشو چون صبی، مرد راهِ اذان

نگر تا نباشی به دنیای دون
که راهی نماند به نورِ درون

نماند کسی در غبارِ هوس
اگر کهف خود را بسازد به بس

نخستین پناهی که باید گرفت
محبت به زهراست، از عمقِ ژرف

خدایا، پناهِ من از هر بلا
همان کهف عشقت شود، یا خدا

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی 

داستان اصحاب کهف در قرآن

– شرح کامل و تفسیری

1. زمینه داستان (آیه ۹)

خداوند توجه پیامبر (ص) و مخاطبان را به داستانی شگفت جلب می‌کند:

«أَمْ حَسِبْتَ أَنَّ أَصْحَابَ الْکَهْفِ وَالرَّقِیمِ کَانُوا مِنْ آیَاتِنَا عَجَبًا؟»
«آیا پنداشتی که داستان اصحاب کهف و رقیم از آیات شگفت‌انگیز ماست؟»

🔸 یعنی این داستان گرچه عجیب است، اما در برابر قدرت خدا، شگفتی ندارد.
🔸 کهف: غار
🔸 رقیم: به معنای "نوشته‌شده" است؛ برخی گفته‌اند لوح یا سنگ‌نبشته‌ای که نام اصحاب کهف روی آن نوشته شده بود.

2. ایمان جوانان (آیات ۱۰ تا ۱۳)

قرآن گروهی از جوانان مؤمن را توصیف می‌کند که به خدا پناه بردند و دعا کردند:

«إِذْ أَوَى الْفِتْیَةُ إِلَى الْکَهْفِ فَقَالُوا رَبَّنَا آتِنَا مِن لَّدُنکَ رَحْمَةً...»
«آن‌گاه که جوانان به غار پناه بردند و گفتند: پروردگارا، از سوی خود بر ما رحمتی ارزانی دار و راه نجاتی برای ما فراهم کن.»

🔹 آنان در محیطی بت‌پرست می‌زیستند و حاکم ظالم آنان را به ترک توحید وادار می‌کرد.
🔹 خداوند آنان را به سوی غار هدایت کرد و دل‌هایشان را استوار ساخت:

«إِنَّهُمْ فِتْیَةٌ آمَنُوا بِرَبِّهِمْ وَزِدْنَاهُمْ هُدًى»
«ایشان جوانانی بودند که به پروردگارشان ایمان آوردند و ما هدایتشان را افزودیم.»

3. خواب شگفت‌انگیز (آیات ۱۷ تا ۱۸)

خداوند آنان را به خواب برد، و شرایط ویژه‌ای برای نگهداری از آنان پدید آورد:

«وَتَرَى الشَّمْسَ إِذَا طَلَعَت تَّزَاوَرُ عَن کَهْفِهِمْ...»
«خورشید را می‌بینی که چون برمی‌آید، از سمت راست غارشان می‌گذرد و چون فرو می‌رود، از چپ دور می‌شود...»

🔹 بدن‌هایشان سالم ماند، از چپ و راست گردانده می‌شدند تا نپوسند.
🔹 سگشان در جلوی غار نگهبانی می‌داد:

«وَکَلْبُهُم بَاسِطٌ ذِرَاعَیْهِ بِالْوَصِیدِ»
«و سگشان دست‌هایش را جلو دهانه غار گشوده بود.»

4. بیداری پس از سیصد سال (آیات ۱۹ تا ۲۱)

خداوند آنان را بیدار کرد. نمی‌دانستند چه مدت خوابیده‌اند:

«وَکَذَٰلِکَ بَعَثْنَاهُمْ لِیَتَسَاءَلُوا بَیْنَهُمْ»
«و این‌گونه آنان را برانگیختیم تا از یکدیگر بپرسند...»

🔸 گفتند: "چند ساعت یا یک روز خوابیده‌ایم؟"
🔸 تصمیم گرفتند یکی از آن‌ها را برای خرید غذا بفرستند:

«فَابْعَثُوا أَحَدَکُم بِوَرِقِکُمْ هَٰذِهِ إِلَى الْمَدِینَةِ»
«یکی را با این سکه‌تان به شهر بفرستید تا خوراک پاکیزه‌ای بخرد...»

🔹 اما مردم شهر فهمیدند که این فرد از دوران گذشته است و ماجرا منتشر شد.

5. درس معاد و عبرت مردم (آیه ۲۱)

مردم دریافتند که زنده شدن مردگان امکان‌پذیر است:

«لِیَعْلَمُوا أَنَّ وَعْدَ اللّهِ حَقٌّ وَأَنَّ السَّاعَةَ لاَ رَیْبَ فِیهَا»
«تا بدانند که وعده خداوند حق است و قیامت بی‌تردید خواهد آمد.»

🔸 مردم تصمیم گرفتند بر محل غار بنایی بسازند تا آن را گرامی دارند.

6. اختلاف در تعداد آنان (آیه ۲۲)

قرآن نقل می‌کند که برخی درباره تعداد آن‌ها گمان‌هایی می‌زدند:

«می‌گویند: سه نفر بودند و چهارمی‌شان سگشان بود... بگو: پروردگارم بهتر می‌داند.»

🔹 قرآن تاکید می‌کند در این مسائل وارد جدل نشوید. علم نزد خداست.

7. خواب ۳۰۰ ساله (آیه ۲۵)

مدت دقیق خوابشان:

«وَلَبِثُوا فِی کَهْفِهِمْ ثَلاثَ مِائَةٍ سِنِینَ وَازْدَادُوا تِسْعًا»
«سیصد سال (شمسی) ماندند و نه سال (قمری) بر آن افزودند.»

8. حاکمیت خداوند (آیه ۲۶)

در پایان خداوند تاکید می‌کند:

«لَّهُ غَیْبُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ... مَا لَهُم مِّن دُونِهِ مِن وَلِیٍّ»
«غیب آسمان‌ها و زمین از آنِ خداست... جز او، ولی و سرپرستی ندارند.»

 پیام‌های مهم این داستان

پیام توضیح
توکل و ایمان جوانان جوانانی که ایمان آوردند و به خدا پناه بردند، راه نجات یافتند.
قدرت خدا بر معاد

خواب طولانی ایشان نمونه‌ای از بازگشت به زندگی است.

 

با کمال میل، در ادامه داستان اصحاب کهف را به‌صورت کامل، پیوسته و با شرح روان و تفسیری از آیات قرآن برایتان بازگو می‌کنم:


داستان اصحاب کهف در قرآن

خداوند در آغاز این داستان در آیه ۹ سوره کهف، با طرح یک سؤال توجه مخاطب را جلب می‌کند:

«أَمْ حَسِبْتَ أَنَّ أَصْحَابَ الْکَهْفِ وَالرَّقِیمِ کَانُوا مِنْ آیَاتِنَا عَجَبًا؟»
یعنی: آیا پنداشتی که داستان اصحاب کهف و رقیم از نشانه‌های عجیب ماست؟

در حقیقت، خداوند می‌فرماید که گرچه این ماجرا شگفت‌آور است، ولی در برابر قدرت بی‌پایان او، هیچ چیز شگفت نیست.

در ادامه، خداوند به اصل ماجرا می‌پردازد. گروهی جوان مؤمن که در دوران حکومتی طاغوتی و بت‌پرست می‌زیستند، بر ایمان به خدای یگانه پای فشردند. ایمان‌شان به گونه‌ای بود که حاضر نشدند از پرستش خدا دست بردارند و با کفر و شرک کنار بیایند. حاکم آن زمان، آن‌ها را به اجبار تهدید کرد که اگر از دین خود بازنگردند، مجازات خواهند شد.

آنان که در اقلیت بودند، تصمیم گرفتند از شهر و مردم آن بگریزند تا دین خود را حفظ کنند. راهی کوهستان شدند و در آنجا به غاری پناه بردند. در آنجا، با ایمان و تضرع به درگاه الهی، چنین دعا کردند:

«رَبَّنَا آتِنَا مِن لَّدُنکَ رَحْمَةً وَهَیِّئْ لَنَا مِنْ أَمْرِنَا رَشَدًا»
یعنی: پروردگارا، از نزد خود بر ما رحمتی ارزانی دار و کارمان را به بهترین سرانجام برسان.

خداوند دعایشان را اجابت کرد. آنان را به خوابی عمیق فرو برد که قرن‌ها به درازا کشید. در این خواب طولانی، بدن‌هایشان سالم ماند، و خداوند شرایطی فراهم کرد که نور خورشید به صورت مستقیم به آن‌ها نتابد. هر روز آفتاب از یک سو می‌آمد و از سوی دیگر می‌رفت، بدون آن‌که آنان را آزار دهد.

سگشان نیز در دهانه غار نشسته بود و حالت نگهبانی داشت. این خواب طولانی، در نهایت حدود سیصد سال شمسی (و سیصد و نه سال قمری) به طول انجامید. پس از آن، خداوند آنان را بیدار کرد. آنان در آغاز نمی‌دانستند چه مدت در خواب بوده‌اند. یکی از آن‌ها گفت: ما شاید یک روز یا بخشی از روز را خوابیده‌ایم!

چون گرسنه بودند، تصمیم گرفتند یکی از خودشان را با مقداری سکه‌ی نقره‌ای به شهر بفرستند تا غذای پاکیزه‌ای بخرد. اما هنگام ورود او به شهر، مردم از دیدن سکه‌های قدیمی‌اش شگفت‌زده شدند. داستان او را از او پرسیدند، و با تعجب دریافتند که او و همراهانش از مردمان سیصد سال پیش‌اند.

ماجرای آنان در شهر منتشر شد. مردم که تا آن زمان درباره قیامت و زندگی پس از مرگ تردید داشتند، با دیدن این نشانه زنده، دریافتند که وعده خداوند حق است و زنده‌شدن مردگان امکان‌پذیر است.

مردم شهر تصمیم گرفتند محل غار را حفظ کنند و بر آن بنایی بسازند تا به یاد آن جوانان مؤمن باقی بماند.

در ادامه قرآن اشاره می‌کند که مردم درباره تعداد اصحاب کهف دچار اختلاف شدند: بعضی گفتند سه نفر با سگشان، بعضی گفتند پنج نفر با سگشان، و برخی گفتند هفت نفر با سگشان. اما خداوند می‌فرماید: «عدد حقیقی آنان را فقط خدا می‌داند.»

در پایان داستان، خداوند این حقیقت را یادآور می‌شود که علم غیب آسمان‌ها و زمین نزد اوست، و جز او کسی از آن آگاه نیست. همچنین خداوند تأکید می‌کند که در کار بندگانش تنها او ولیّ و سرپرست است، و هدایت حقیقی از سوی اوست.


نتیجه‌گیری:

این داستان، نمایشی است از:

  • ایمان راسخ جوانان در برابر طاغوت و شرک
  • پناه‌بردن به خدا و دعا در دل سختی‌ها
  • قدرت خدا بر نگهداری از بندگانش، حتی در دل غار
  • نمونه‌ای از امکان معاد و زنده‌شدن مردگان
  • تکریم اهل ایمان از سوی مردم پس از بیداری

اگر مایل باشید، می‌توانم از این داستان الهام گرفته و شعری یا تحلیلی عرفانی برایتان بسرایم. آیا دوست دارید؟

 

 

عبرت و نشانه الهی این داستان سبب بیداری مردم و تقویت ایمان شد.
پرهیز از جدل‌های بی‌ثمر

تعداد و نامشان مهم نیست، بلکه پیام ایمان و توحید اصل ماجراست.

 

 

 

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

قصه شعله و دود

باسمه تعالی
قصه شعله و دود
الهام گرفته شده از شعر صائب اصفهانی

دود اگر بالا نشیند ، کسر شان شعله نیست
جای چشم ابرو نگیرد، گرچه او بالاتر است

شرح:

قصه شعله و دود

در دامنه‌ی کوهی سرسبز، گروهی از مردمان روستا، پس از یک روز کار و تلاش، گرد هیزم‌هایی نشسته بودند و آتشی بزرگ برافروخته بودند. صدای ترق و تروق چوب‌ها، در شبِ سرد کوهستان، آهنگی گرم و دلنشین بود.
آتش، شعله‌ور و پرنور، با زبان‌هایی سرخ و زرین، در دل شب می‌رقصید و بر چهره‌ها سایه‌روشن می‌انداخت. اما از دل همان شعله‌ها، دودی سیاه، مغرور و خمیده‌بالا، به آسمان می‌خزید و می‌کوشید هرچه بالاتر رود.
کودکی به نام «یوسف» با تعجب به بالا نگاه کرد و گفت:
– باباجان! چرا این دود، از آتش بالاتر می‌رود؟ نکنه ازش مهم‌تره؟
مردی جوان که تازه کار در کوه را آغاز کرده بود، خندید و گفت:
– خب معلومه! دود سبک‌تره، می‌ره بالا. شعله پایین‌تره، پس ضعیف‌تره!
همه خندیدند، جز پیرمردی که خاموش به آتش چشم دوخته بود. کلاه پشمی‌اش را برداشت، چوب‌دستی‌اش را کنار گذاشت و گفت:
– بچه‌ها... این دود اگر بالا می‌ره، به این معنا نیست که از شعله بهتره.
دود، از سوزش چوب به‌وجود میاد؛ بی‌خاصیته، سیاهه، چشم‌سوزه.
اما شعله‌ست که گرما می‌ده، روشنی می‌ده، زندگی می‌ده.
یوسف، با کنجکاوی بیشتر، پرسید:
– پس چرا اون بالاتره؟
پیرمرد تبسم کرد:
– همیشه کسی که بالاتره، لزوماً بهتر نیست. تو مدرسه‌ات دیدی که یه‌نفر صداش بلندتره، اما حرف حساب نمی‌زنه؟
– آره، خیلی!
– خب... اینم مثل همونه. دود، فقط بالا می‌ره؛ اما شعله، در دل خاک، کار می‌کنه. مثل چشم و ابروست... ابرو بالاتره، ولی چشم می‌بینه.
مردم ساکت شدند. شب آرام شد. و پیرمرد ادامه داد:
دود اگر بالا نشیند، کسرِ شأنِ شعله نیست
جایِ چشم ابرو نگیرد، گرچه او بالاتر است
همه با احترام سر تکان دادند.
یوسف آرام زمزمه کرد:
– کاش همیشه یادمون بمونه... بالا بودن دلیل برتری نیست. مهم اینه که مفید باشیم... مثل شعله.
پیام داستان:
مقام و مرتبه‌ی ظاهری، نشانه‌ی ارزش واقعی نیست.
آن‌که خدمت می‌کند و روشنی می‌آفریند، از آن‌که فقط ظاهر پرهیاهو دارد، برتر است.

.....................

قصه نمایشی شعله و دود
مناسب برای: دانش‌آموزان ۹ تا ۱۵ سال
شخصیت‌ها:
• پیرمرد (باوقار و آرام)
• یوسف (پسرک کنجکاو)
• جوان کوه‌نورد (پرحرف و ساده‌نگر)
• راوی (راهنمای روایت)
• جمعی از مردم روستا (می‌توان حذف کرد یا فقط صدای جمع باشد)
صحنه اول – (شب، کنار آتش)
(صحنه تاریک است. نور آتش روی زمین افتاده. صدای ترق و تروق چوب‌ها می‌آید. دود بالا می‌رود.)
راوی:
در شبی سرد، کنار کوه، چند روستایی دور آتشی گرم نشسته‌اند. شعله بالا می‌گیرد و دود پیچان، آرام به آسمان می‌رود...
یوسف (با شگفتی):
باباجون! چرا دود این‌قدر بالا می‌ره؟ نکنه از آتیش مهم‌تره؟
جوان کوه‌نورد (با خنده):
آره پسرجون! دود از آتیش زرنگ‌تره. بالا می‌ره و می‌ره توی آسمون. آتیش اما فقط پایین می‌مونه!
جمع می‌خندند. پیرمرد ساکت است. بعد آرام بلند می‌شود و جلو می‌آید.
پیرمرد:
بچه‌ها... همیشه اون‌که بالاتره، باارزش‌تر نیست.
یوسف:
مگه نیست آقا؟ خب اون بالا رفته، دیده شده!
پیرمرد (با لبخند):
دود، چشم رو می‌سوزونه...
شعله اما گرما می‌ده، روشنی می‌ده، زندگی می‌ده...
جوان:
اما خب، دود بالاتره دیگه!
پیرمرد:
بالا بودن به درد نمی‌خوره، اگه کاری ازت نیاد.
چشم پایین‌تر از ابروئه، ولی چشم می‌بینه!
ابرو فقط بالا نشسته.
(جمع ساکت می‌شوند.)
پیرمرد با صدایی آرام و پرمغز شعر می‌خواند:

دود اگر بالا نشیند، کسرِ شأنِ شعله نیست
جای چشم ابرو نگیرد، گرچه او بالاتر است
یوسف (با تأمل):
یعنی باید مفید باشیم، نه فقط دیده بشیم؟
پیرمرد:
آفرین پسرم...
تو زندگی هم، شعله باش...
نه دود.
(نور آتش کم می‌شود. دود آرام در هوا محو می‌شود.)
............

قصه‌ی منظوم: شعله و دود

در دلِ شب، کوه‌نشینی دلیر
آتشی افروخت با دستِ فقیر
هیزم خشک آورد از بیشه‌زار
تا شود شب، گرم و روشن، بی‌غبار
شعله ز پا خاست با سوز و نور
رقص‌کنان زد به بالا، چون صبور
دود سیاه اما سبک شد، روان
رفت به اوجِ فلک، همچو دُخان
شعله به لب گفت با آهِ نهان:
«این همه گرما منم، مانده نهان!
دود فقط پرواز کرد و شد بلند
بی‌که بخشد گرمی و نوری به بند»
دود به خنده ز بلندای سپهر:
«کار من این است، که باشم چو مهر!
چون سبک‌تر باشی، بالاتر روی
در نظرها، بیشتر جلوه کنی»
شعله بخندید و آرام گفت:
«گر سبک بالا روی، بی‌در و پُفت،
آن‌چه مانَد، سوزِ جان و مهرِ دل است
نه غبارِ سرکشی، که بی‌عمل است»
کودکی آن‌جا نشسته، گوش داد
رازِ معنا را به دل، خوب یاد
گفت: «بالاتر شدن، آسان بود
لیک بودن در دلِ شب، کارِ سود»
باد وزید و دود را دور کرد
شعله اما روشنی از نور کرد
در دل شب، ماند تنها شعله‌زار
دود نماند، رفت و گم شد در غبار...
در دلِ قصه، همین نکته بس است:
شرفِ شعله، به گرمی نفس است!
پیام نهایی:
گر به ظاهر کسی بر اوج رسید
نیست دلیل آن‌که کارش سعید
شعله باش و سوزِ دل با خود بیار
نه غباری سرکش و بی‌اعتبار

تهیه و تنظیم
دکتر علی رجالی

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی
قصه بابا سنگی و مرد تنها
الهام گرفته از بیت صائب اصفهانی

ز من چو کوه نخیزد صدا به تنهایی
مگر به همدمی دیگران کنم فریاد

شرح:

قصه بابا سنگی و پیر مرد تنها

روزی روزگاری، در دل کوهستانی ساکت و سترگ، پیرمردی سنگ‌تراش به‌تنهایی زندگی می‌کرد. کلبه‌ای چوبی در دل دره‌ای دورافتاده ساخته بود و سال‌ها بود که از شهر و مردم دور شده و با سنگ‌ها انس گرفته بود. هر روز صبح، پیش از طلوع آفتاب، از خواب برمی‌خواست، تیشه را برمی‌داشت و به دل صخره‌ها می‌زد. صدای تیشه‌اش، یگانه صدایی بود که در آن سکوت کوهستان می‌پیچید.
مردم روستاهای اطراف، گاهی از دور نگاهی به دود تنورش می‌انداختند یا صدای گنگی از کوه می‌شنیدند، اما هیچ‌کس او را نمی‌شناخت. کسی نمی‌دانست که این پیرمرد، روزگاری شاعر و هنرمندی بزرگ بوده که به دلایلی از غوغای شهر گریخته و به خلوت آمده است.
سال‌ها گذشت تا آن‌که روزی جوانی جویای هنر، مسیرش به کوهستان افتاد. صدای آهنگین تیشه او را به سوی کلبه پیرمرد کشاند. با احترام وارد شد و گفت:
– سال‌هاست دنبال کسی می‌گردم که مرا بیاموزد چگونه با دل و دست، سنگ را به سخن درآورم.
پیرمرد نگاهی آرام به او کرد و لبخند زد:
– سخن‌گفتن با سنگ، دل جمع می‌خواهد و تیشه‌ی صبر. ولی پیش از آن، همدمی می‌طلبد.
جوان ماند. روزها با پیرمرد کار کرد، سنگ شکافت، و شب‌ها از او آموخت. کم‌کم صدای تیشه‌ها دو برابر شد، بعد سه برابر، تا جایی که شاگردان دیگری هم از روستاها و شهرهای دور پیوستند. کارگاه سنگ‌تراشی پیرمرد، کم‌کم بدل شد به مدرسه‌ای از هنر، صبر، و همدلی.
روزی از روزها، وقتی کوه از صدای ضرب تیشه‌ها می‌لرزید و شاگردان گرد استاد نشسته بودند، پیرمرد نگاهی به آن‌ها کرد و آهسته گفت:
– سال‌ها تنها بودم، و هرچه فریاد زدم، در دل کوه خفه شد. این صدا که اکنون در آسمان می‌پیچد، صدای من نیست، صدای ماست.
سپس کتیبه‌ای سنگی آورد و آن را بر دیوار کارگاه نصب کرد. بر آن چنین نگاشته شده بود:
ز من چو کوه نخیزد صدا به تنهایی
مگر به همدمی دیگران کنم فریاد
ـ صائب اصفهانی
و همه فهمیدند که در سکوت کوه، گاه تنها صدای جمع است که می‌پیچد. فریاد، تا همدم نیابد، پژواک نمی‌گیرد.
..........................................................
قصه نمایشی بابا سنگی و مرد تنها:

صحنه:‌ کوهستانی خاموش. مهی نازک بر دامنه‌ها نشسته. صدای تیشه‌ در دل سنگ طنین انداخته. پیرمردی سنگ‌تراش، آرام در گوشه‌ای کار می‌کند. چهره‌اش مهربان، ولی نشانی از سال‌ها تنهایی در آن پیداست.
پیرمرد (با خود):
هر صبح، پیش از آن‌که آفتاب لب بام بگذارد، من بیدارم...
نه برای طلوع خورشید،
برای طلوعی در دل سنگ‌ها...
(تیشه می‌زند. صدای برخورد آهن با سنگ در کوه می‌پیچد.)
من فریاد می‌زنم،
اما نه از گلو،
که از دل،
از دلی که سال‌هاست تنها می‌تپد.
(از دور صدای پای مسافری جوان شنیده می‌شود. جوان، با کوله‌بار سفر وارد می‌شود.)
جوان:
در این کوه بی‌صدا،
این تیشه‌ی پُرآوا،
از کیست؟
از کی‌ست این نغمه‌ی صبورِ بی‌تماشا؟
پیرمرد:
از من است، ای رهگذر...
سال‌هاست می‌کوبم،
تا شاید سنگی نرم شود،
یا صدایی بشنود...
جوان:
اما این فریاد، در سکوت کوه گم است!
نمی‌ترسی که نشنوندت؟
که خاموش شوی، بی‌هیچ پژواکی؟
پیرمرد (نگاهش در افق):
آری...
ز من چو کوه نخیزد صدا به تنهایی،
مگر به همدمی دیگران کنم فریاد...
(سکوت. بعد لبخند. سپس، صحنه‌هایی کوتاه از روزهای بعد: جوان و پیرمرد کنار هم تیشه می‌زنند. بعد شاگردان دیگر می‌آیند. کارگاه جان می‌گیرد. صدای تیشه‌ها هم‌آهنگ، ریتم‌دار، زیبا.)
پیرمرد (به شاگردان):
ببینید...
این صدا دیگر صدای من نیست،
صدای ماست.
و کوه، آن را شنید...
(در پایان، نور بر کتیبه‌ای می‌افتد که بر دیوار کارگاه نصب شده)
ز من چو کوه نخیزد صدا به تنهایی
مگر به همدمی دیگران کنم فریاد
.......................................................‌....‌.‌

قصه منظوم بابا سنگی و کوه تنها

در دل کوه، پیرمردی تنها
می‌زد تیشه، روز و شب بی‌صدا
نامش بود «بابا سنگی» بزرگ
دوست داشت کوه را، دشت و تپه و برگ
می‌زد بر سنگ، با تیشه‌ی پیر
با دل تنها، بی‌یاری و بی‌میر
می‌گفت با خود: «کاش کسی بشنود
فریادم را از دل کوه برد!»
روزی پسربچه‌ای، خوش‌صدا
آمد ز راهی پر از باد و برف و صدا
گفت: «باباجون! این همه تق‌تَق چرا؟
می‌خوای بسازی قلعه یا پنجره‌ها؟»
خندید پیر و گفت: «ای جان‌پسر!
این کوه ساکته، صدام نمی‌بره اثر
فریاد من، تو دل سنگ می‌میره
وقتی که همدم نباشه، می‌میره...»
پسر نشست و دست به تیشه زد
کوه صدای تازه‌ای رو شنید و بدید
بعدش یکی اومد، بعدش یکی دیگه
کوه پُر شد از خنده، صدا، قصه، دیگه!
بابا سنگی، لبخندی زد بلند:
«دیدی صدا چه‌طور می‌ره به هر بند؟
تا همدمی نباشه، صدا نمی‌مونه
با هم که باشیم، کوه هم می‌خونه!»
و روی سنگی نوشت، خیلی ساده:
«حرفی که با دل زده شه، ماندگاره!»
و بیتی نوشت، زیرِ آن یادگار:

ز من چو کوه نخیزد صدا به تنهایی
مگر به همدمی دیگران کنم فریاد

تهیه و تنظیم
دکتر علی رجالی

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

داستان کوتاه

داستان کوتاه، نوعی از آثار ادبی روایی است که در حجمی اندک، داستانی با شخصیت، پیرنگ، فضا و پیام خاصی را روایت می‌کند. ویژگی‌های اصلی داستان کوتاه عبارت‌اند از:

۱. ایجاز و اختصار

برخلاف رمان که می‌تواند شخصیت‌ها و رویدادهای فراوانی را در بر گیرد، داستان کوتاه معمولاً بر یک موقعیت خاص، یک یا چند شخصیت محدود، و یک خط داستانی متمرکز است.

۲. تمرکز بر یک رویداد یا لحظه‌ی خاص

در بسیاری از داستان‌های کوتاه، نویسنده سعی دارد لحظه‌ای مهم یا تغییردهنده در زندگی یک شخصیت را برجسته کند.

۳. حذف جزئیات غیرضروری

هر آنچه در داستان آمده است باید در خدمت پیشبرد روایت یا آشکارسازی شخصیت‌ها و پیام داستان باشد.

۴. پایان تأثیرگذار یا غافلگیرکننده

بسیاری از داستان‌های کوتاه، به ویژه در سنت مدرن، پایانی دارند که مخاطب را به تفکر وادار می‌کند یا احساس خاصی بر او باقی می‌گذارد.

۵. شخصیت‌پردازی محدود اما دقیق

با وجود محدودیت در حجم، داستان کوتاه سعی می‌کند با اشاراتی ظریف، ویژگی‌های درونی شخصیت‌ها را نشان دهد.

نمونه‌هایی از نویسندگان برجسته داستان کوتاه:

  • ادگار آلن پو (آمریکا) – پدر داستان کوتاه مدرن
  • آنتوان چخوف (روسیه) – متخصص در نمایش لحظات روزمره اما پرمعنا
  • صادق هدایت (ایران) – از پیشگامان داستان‌نویسی مدرن فارسی
  • جلال آل‌احمد، هوشنگ گلشیری، ابراهیم گلستان – نویسندگان برجسته‌ی ایرانی در این زمینه

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی
حکایت(۷)
کشتی ایمان

 

به نام خدا لب گشوده نبی
که آمد ز یزدان پیام جلی

 

 

صدای خروشان او از خداست

پیام الهی به مردم رواست 

 

 


 

به سوی خدای‌ خود آیید باز
که جز او نباشد کسی چاره‌ساز

 

 

به آیین پاکش دل‌افروز باش
ز زشتی و بیداد پرهیز باش

 

 

ولی قوم او، سخت لج‌باز بود

 دلی پر ز کبر و پر از راز بود

 

 

چو طوفان حق این ندا برکشید
دل اهل باطل ز جا برتپید

 


نهان کرد گوش از صدای خدا
که با عقل خامش نیاید صدا

 

 

به طعنه شنیدند آواز نور
نه گوشی برایش، نه دل را حضور

 

 

ز رحمت، صبوری‌ست راهِ رسول
به شب‌های تنهایی و دلِ ملول

 

 

ز هر ره نمود آن رسولِ خدا
صدای محبت، چو بوی صَبا

 

 

به جز اندکی اهل دل، در دیار

 به دل‌ها نتابد پیام و شعار

 

 

 

به یزدان چنین گفت پیغام‌بَر
که این قوم گمراه و  بی دادگر

 

 

پیامش پذیرفته شد بی‌درنگ
که آید بر آنان بلایی خدنگ

 

 

ز حق آمد آوازِ لطف و ندا
که کشتی بنا کن، ز بهر بلا

 

 

به دستان خود چوب‌ها را برید
در آن دشت خشک، آیتی آفرید

 

 

 ز هر نوع حیوان، دو تا برگزید
که نسلش بماند ز طوفان رهید

 

 

گروهی ز مردم شدندش رفیق
گرفتند راهِ هدایت دقیق

 

 

دل از کفر و تردید برداشتند
به نور یقین سر برافراشتند

 

 

ولی کافران خنده بر لب زدند
که این پیر، بر خاک، کشتی زند

 

 

ندیدند پایان آن ماجرا
که آید شبی باد و سیل و بلا

 

 

یکی بانگ آمد که طوفان رسید
ز هر سو زمین و سما را وزید

 

 

ز چشمه زمین موج برداشت سخت

فلک ریخت باران، به کوه و به دشت

 

 

به کشتی درآمد گروه نجات
به امر خدا، جملگی شد حیات

 

 

 

بگفتا پدر بر پسر ، شو سوار
که آب آید از سر، در این کوهسار

 

 

پسر می گریزد به کوهی بلند
به قصد رهایی ز آب و گزند

 

 

ولی موج طوفان بر آمد ز کوه
که جانِ پسر را گرفت از ستوه

 

 

بگفتا خداوند پاک و مبین
که فرزند نوح است بیرون ز دین

 

 

چهل روز سختی، بود در جهان
نه دریا سکون و نه ساحل هر آن

 

 

ندا آمد از حضرت کردگار 

که وقت فرود است و وقت قرار

 

 

 

 

" رجالی" حکایت کند با یقین

 کلید نجات است ایمان و دین

 

 

 

 

 

 

 

 

سراینده
دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

داستان کشتی نوح

در روزگاری دور، مردی به نام نوح (ع) به فرمان خدا مأمور شد تا قوم خود را به راه حق و ایمان دعوت کند. قوم او غرق در گناه و بی‌راهی بودند و خداوند به نوح دستور داد تا آنان را به پروردگار یکتا بخواند. اما مردم، به جای شنیدن صدای حقیقت، او را مسخره کردند و به گفته‌هایش اعتنایی نداشتند.

نوح اما از وعده خدا ناامید نشد و ایمان خود را حفظ کرد. خدا به او فرمان داد که کشتی‌ای بسازد؛ کشتی‌ای بزرگ که آن را از چوب‌های مقاوم و با نظم و دقتی عجیب بنا کند. مردمان به نوح خندیدند، چرا که هیچ آبی در اطرافشان نبود و ساختن کشتی در خشکی به نظر کاری بی‌معنی می‌رسید.

با این حال، نوح به خواست خدا ایمان داشت و شروع به ساخت کشتی کرد. او در هر روز، چوب‌ها را به هم می‌آورد و کشتی شکل می‌گرفت، در حالی که چشمش به آسمان بود و قلبش مملو از امید و اعتماد به خدا.

سرانجام روز موعود فرا رسید و باران‌های سیل‌آسا آسمان را فرا گرفتند، زمین ترک برداشت و آب از همه سو جاری شد. کشتی نوح در میان این طوفان سهمگین به حرکت درآمد و نوح و همراهان مؤمنش را نجات داد. هر کس که ایمان نداشت و پیام خدا را نپذیرفته بود، غرق شد و قوم نوح به عبرتی برای آیندگان تبدیل گشت.

اما در این میان، حادثه‌ای دردناک رخ داد؛ پسر نوح که به رغم پدر، در دل به دنیا و لذت‌های زودگذر دل بسته بود، حاضر نشد به کشتی وارد شود و به همراه کافران غرق شد. این حادثه نشان داد که حتی نزدیک‌ترین افراد نیز ممکن است از راه حق بازمانند اگر ایمان نیاورند و عمل نکنند.

کشتی نوح نمادی است از ایمان عملی؛ از توکلی که تنها به زبان نیست بلکه به کار و عمل پیوسته است. این کشتی، خانه‌ی امنی است که تنها از ایمان و عمل صالح ساخته می‌شود و هر که به آن وارد نشود، در طوفان مشکلات دنیا غرق خواهد شد.

نوح (ع) به ما آموخت که ایمان بدون عمل، نجات‌بخش نیست و باید در برابر تمسخر و مخالفت‌ها صبور بود. او که پیامبر و پیشوای اخلاق و ایمان بود، با اخلاقی نیکو و استقامت مثال‌زدنی، به ما درس ایستادگی و اعتماد به خدا را آموخت.

کشتی نوح (ع)؛ سفینه‌ی نجات ایمان

در زمانی که مردم زمین در غرق گناه و ظلم بودند و از راه حق بازمانده بودند، نوح (ع) به پیامبری برانگیخته شد. او مأمور شد تا قوم خود را به خداوند یکتا دعوت کند، تا از بت‌پرستی و نافرمانی بازگردند و به راه نجات پای بند شوند. اما قومش، به جای پذیرفتن پیام، او را مسخره کردند و کلماتش را نادیده گرفتند.

نوح (ع) در میان این طوفان ناامیدی، ایمان خود را راسخ نگه داشت و از خداوند دستور ساخت کشتی‌ای را دریافت کرد. کشتی‌ای که نه تنها یک وسیله‌ی نجات جسمانی، بلکه نماد نجات روحانی و ایمان عملی بود.

مردم به او می‌خندیدند که کجا آب است که کشتی می‌سازی؟ در حالی که هیچ اثری از رودخانه یا دریا نبود، اما نوح به فرمان الهی لبیک گفت و با صبر و استقامت چوب‌ها را کنار هم گذاشت و کشتی را بنا کرد.

این کشتی نه فقط خانه‌ی جسمانی مؤمنان، بلکه نماد ایمان است؛ سفینه‌ای که با توکل به خدا ساخته می‌شود و تنها اهل ایمان را به ساحل رستگاری می‌رساند.

وقتی روز موعود رسید، باران‌های شدید و سیلاب‌های هولناک آمدند، زمین ترک برداشت و آب‌ها به هم پیوستند. کشتی نوح در میان امواج سهمگین به حرکت درآمد و نوح و همراهان با ایمانش را از نابودی نجات داد.

اما داستان غم‌انگیز پسر نوح که از کشتی امتناع کرد و به همراه کافران غرق شد، نشان می‌دهد که حتی نزدیکی‌های دنیوی نمی‌تواند جایگزین ایمان واقعی باشد. این پسر با دنیا و لذات زودگذر خود را فریب داد و ایمان را رها کرد.

قوم نوح، نمایانگر انسان‌هایی هستند که بر غرور و هواهای نفسانی خود چیره شدند و حقیقت را نپذیرفتند. آنها تا آخرین لحظه پیام نوح را رد کردند و گرفتار هلاکت شدند.

نوح (ع) نمونه‌ی کامل پیامبری است؛ انسانی که با اخلاقی نیکو، صبر و استقامت و ایمان عمیق، مأمور هدایت بشر شد. او به ما یادآوری می‌کند که ایمان باید در عمل متجلی شود؛ باید کشتی ایمان را ساخت و از طوفان‌های زندگی به سلامت عبور کرد.

این داستان، دعوتی است به همه ما برای پرهیز از غرور و خودبینی، و پذیرش فرمان حق با دل و جان. باید بدانیم که نجات از بلاها و مشکلات، تنها با ایمان همراه با عمل امکان‌پذیر است.

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی

  • علی رجالی