باسمه تعالی
مثنوی اصحاب کهف (۱)
در حال ویرایش
به نام خداوند حیّ غفور
خدایی که شد غار را صحن نور
جوانان پاکی ز نسل وفا
دل از غیر حق گشته آن را جدا
به بیداد شاهی که او بتپرست
به کرسی ظلم و ستم او نشست
ندادند تن را به طغیان و کفر
نسوزاند ایمانشان آتش ز جَمر
زبانها پُر از ذکر یکتای حق
دل آکنده از نور زیبای حق
گذشتند از بند دنیا و زر
که جز عشق حق نیست سرمایهتر
به راه یقین گام کردند راست
نترسیدند از تیغِ ظلم و بلاست
دل از تاج شاهی برون افکندند
به بَهرِ خدا، جان و تن دادند
سخن را به جز حق نگفتند هیچ
نبودند جز مهر و توکل بهچیچ
نخواندند جز نام ربّ جلیل
ندیدند غیر از خدای قَدیر
به غاری پناه از ستمگر گرفت
دل شب ز نور خدا شرف گرفت
به خوابی فرو رفت قلب و نگاه
که بیداریاش بود روزِ پناه
نمودند تسلیمِ امرِ خدا
که شد غار خلوتگهِ مصطفی
سگِ پاسبان، خفته در آستان
شده آیهای روشن از آسمان
نه جز خواب، آن خواب سنگینشان
که بیدار شد روحِ آیینشان
نه پوسیده تن، نه پژمرده جان
که زندهست بر لوحِ دل، داستان
ز قدرت نماییِ پروردگار
به غاری سیه، نور شد آشکار
بر آن بندگان، رحمت بیکران
فرو ریخت چون موجِ لطفِ نهان
به خوابی عمیق و مدیدی شدند
ز گردش جدا، از جهان وا شدند
زمان را خدا بند بر پای بست
نمود آن جوانان به تاریخ پَست
به صد سال و اندی گذشت آن زمان
که گویی نیفتاده بود آن مکان
به امر خدا دیده بَگشادشان
به آیینهی حق، برافراشت شان
جهان را دگرگون بدیدند باز
ز بیداریِ جان گرفتند راز
سراینده
دکتر علی رجالی
- ۰۴/۰۳/۰۹