رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

به سایت شخصی اینجانب مراجعه شود
alirejali.ir

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
  • ۰
  • ۰

قصه شعله و دود

باسمه تعالی
قصه شعله و دود
الهام گرفته شده از شعر صائب اصفهانی

دود اگر بالا نشیند ، کسر شان شعله نیست
جای چشم ابرو نگیرد، گرچه او بالاتر است

شرح:

قصه شعله و دود

در دامنه‌ی کوهی سرسبز، گروهی از مردمان روستا، پس از یک روز کار و تلاش، گرد هیزم‌هایی نشسته بودند و آتشی بزرگ برافروخته بودند. صدای ترق و تروق چوب‌ها، در شبِ سرد کوهستان، آهنگی گرم و دلنشین بود.
آتش، شعله‌ور و پرنور، با زبان‌هایی سرخ و زرین، در دل شب می‌رقصید و بر چهره‌ها سایه‌روشن می‌انداخت. اما از دل همان شعله‌ها، دودی سیاه، مغرور و خمیده‌بالا، به آسمان می‌خزید و می‌کوشید هرچه بالاتر رود.
کودکی به نام «یوسف» با تعجب به بالا نگاه کرد و گفت:
– باباجان! چرا این دود، از آتش بالاتر می‌رود؟ نکنه ازش مهم‌تره؟
مردی جوان که تازه کار در کوه را آغاز کرده بود، خندید و گفت:
– خب معلومه! دود سبک‌تره، می‌ره بالا. شعله پایین‌تره، پس ضعیف‌تره!
همه خندیدند، جز پیرمردی که خاموش به آتش چشم دوخته بود. کلاه پشمی‌اش را برداشت، چوب‌دستی‌اش را کنار گذاشت و گفت:
– بچه‌ها... این دود اگر بالا می‌ره، به این معنا نیست که از شعله بهتره.
دود، از سوزش چوب به‌وجود میاد؛ بی‌خاصیته، سیاهه، چشم‌سوزه.
اما شعله‌ست که گرما می‌ده، روشنی می‌ده، زندگی می‌ده.
یوسف، با کنجکاوی بیشتر، پرسید:
– پس چرا اون بالاتره؟
پیرمرد تبسم کرد:
– همیشه کسی که بالاتره، لزوماً بهتر نیست. تو مدرسه‌ات دیدی که یه‌نفر صداش بلندتره، اما حرف حساب نمی‌زنه؟
– آره، خیلی!
– خب... اینم مثل همونه. دود، فقط بالا می‌ره؛ اما شعله، در دل خاک، کار می‌کنه. مثل چشم و ابروست... ابرو بالاتره، ولی چشم می‌بینه.
مردم ساکت شدند. شب آرام شد. و پیرمرد ادامه داد:
دود اگر بالا نشیند، کسرِ شأنِ شعله نیست
جایِ چشم ابرو نگیرد، گرچه او بالاتر است
همه با احترام سر تکان دادند.
یوسف آرام زمزمه کرد:
– کاش همیشه یادمون بمونه... بالا بودن دلیل برتری نیست. مهم اینه که مفید باشیم... مثل شعله.
پیام داستان:
مقام و مرتبه‌ی ظاهری، نشانه‌ی ارزش واقعی نیست.
آن‌که خدمت می‌کند و روشنی می‌آفریند، از آن‌که فقط ظاهر پرهیاهو دارد، برتر است.

.....................

قصه نمایشی شعله و دود
مناسب برای: دانش‌آموزان ۹ تا ۱۵ سال
شخصیت‌ها:
• پیرمرد (باوقار و آرام)
• یوسف (پسرک کنجکاو)
• جوان کوه‌نورد (پرحرف و ساده‌نگر)
• راوی (راهنمای روایت)
• جمعی از مردم روستا (می‌توان حذف کرد یا فقط صدای جمع باشد)
صحنه اول – (شب، کنار آتش)
(صحنه تاریک است. نور آتش روی زمین افتاده. صدای ترق و تروق چوب‌ها می‌آید. دود بالا می‌رود.)
راوی:
در شبی سرد، کنار کوه، چند روستایی دور آتشی گرم نشسته‌اند. شعله بالا می‌گیرد و دود پیچان، آرام به آسمان می‌رود...
یوسف (با شگفتی):
باباجون! چرا دود این‌قدر بالا می‌ره؟ نکنه از آتیش مهم‌تره؟
جوان کوه‌نورد (با خنده):
آره پسرجون! دود از آتیش زرنگ‌تره. بالا می‌ره و می‌ره توی آسمون. آتیش اما فقط پایین می‌مونه!
جمع می‌خندند. پیرمرد ساکت است. بعد آرام بلند می‌شود و جلو می‌آید.
پیرمرد:
بچه‌ها... همیشه اون‌که بالاتره، باارزش‌تر نیست.
یوسف:
مگه نیست آقا؟ خب اون بالا رفته، دیده شده!
پیرمرد (با لبخند):
دود، چشم رو می‌سوزونه...
شعله اما گرما می‌ده، روشنی می‌ده، زندگی می‌ده...
جوان:
اما خب، دود بالاتره دیگه!
پیرمرد:
بالا بودن به درد نمی‌خوره، اگه کاری ازت نیاد.
چشم پایین‌تر از ابروئه، ولی چشم می‌بینه!
ابرو فقط بالا نشسته.
(جمع ساکت می‌شوند.)
پیرمرد با صدایی آرام و پرمغز شعر می‌خواند:

دود اگر بالا نشیند، کسرِ شأنِ شعله نیست
جای چشم ابرو نگیرد، گرچه او بالاتر است
یوسف (با تأمل):
یعنی باید مفید باشیم، نه فقط دیده بشیم؟
پیرمرد:
آفرین پسرم...
تو زندگی هم، شعله باش...
نه دود.
(نور آتش کم می‌شود. دود آرام در هوا محو می‌شود.)
............

قصه‌ی منظوم: شعله و دود

در دلِ شب، کوه‌نشینی دلیر
آتشی افروخت با دستِ فقیر
هیزم خشک آورد از بیشه‌زار
تا شود شب، گرم و روشن، بی‌غبار
شعله ز پا خاست با سوز و نور
رقص‌کنان زد به بالا، چون صبور
دود سیاه اما سبک شد، روان
رفت به اوجِ فلک، همچو دُخان
شعله به لب گفت با آهِ نهان:
«این همه گرما منم، مانده نهان!
دود فقط پرواز کرد و شد بلند
بی‌که بخشد گرمی و نوری به بند»
دود به خنده ز بلندای سپهر:
«کار من این است، که باشم چو مهر!
چون سبک‌تر باشی، بالاتر روی
در نظرها، بیشتر جلوه کنی»
شعله بخندید و آرام گفت:
«گر سبک بالا روی، بی‌در و پُفت،
آن‌چه مانَد، سوزِ جان و مهرِ دل است
نه غبارِ سرکشی، که بی‌عمل است»
کودکی آن‌جا نشسته، گوش داد
رازِ معنا را به دل، خوب یاد
گفت: «بالاتر شدن، آسان بود
لیک بودن در دلِ شب، کارِ سود»
باد وزید و دود را دور کرد
شعله اما روشنی از نور کرد
در دل شب، ماند تنها شعله‌زار
دود نماند، رفت و گم شد در غبار...
در دلِ قصه، همین نکته بس است:
شرفِ شعله، به گرمی نفس است!
پیام نهایی:
گر به ظاهر کسی بر اوج رسید
نیست دلیل آن‌که کارش سعید
شعله باش و سوزِ دل با خود بیار
نه غباری سرکش و بی‌اعتبار

تهیه و تنظیم
دکتر علی رجالی

  • ۰۴/۰۳/۰۹
  • علی رجالی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی