رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

به سایت شخصی اینجانب مراجعه شود
alirejali.ir

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی
قصه بابا سنگی و مرد تنها
الهام گرفته از بیت صائب اصفهانی

ز من چو کوه نخیزد صدا به تنهایی
مگر به همدمی دیگران کنم فریاد

شرح:

قصه بابا سنگی و پیر مرد تنها

روزی روزگاری، در دل کوهستانی ساکت و سترگ، پیرمردی سنگ‌تراش به‌تنهایی زندگی می‌کرد. کلبه‌ای چوبی در دل دره‌ای دورافتاده ساخته بود و سال‌ها بود که از شهر و مردم دور شده و با سنگ‌ها انس گرفته بود. هر روز صبح، پیش از طلوع آفتاب، از خواب برمی‌خواست، تیشه را برمی‌داشت و به دل صخره‌ها می‌زد. صدای تیشه‌اش، یگانه صدایی بود که در آن سکوت کوهستان می‌پیچید.
مردم روستاهای اطراف، گاهی از دور نگاهی به دود تنورش می‌انداختند یا صدای گنگی از کوه می‌شنیدند، اما هیچ‌کس او را نمی‌شناخت. کسی نمی‌دانست که این پیرمرد، روزگاری شاعر و هنرمندی بزرگ بوده که به دلایلی از غوغای شهر گریخته و به خلوت آمده است.
سال‌ها گذشت تا آن‌که روزی جوانی جویای هنر، مسیرش به کوهستان افتاد. صدای آهنگین تیشه او را به سوی کلبه پیرمرد کشاند. با احترام وارد شد و گفت:
– سال‌هاست دنبال کسی می‌گردم که مرا بیاموزد چگونه با دل و دست، سنگ را به سخن درآورم.
پیرمرد نگاهی آرام به او کرد و لبخند زد:
– سخن‌گفتن با سنگ، دل جمع می‌خواهد و تیشه‌ی صبر. ولی پیش از آن، همدمی می‌طلبد.
جوان ماند. روزها با پیرمرد کار کرد، سنگ شکافت، و شب‌ها از او آموخت. کم‌کم صدای تیشه‌ها دو برابر شد، بعد سه برابر، تا جایی که شاگردان دیگری هم از روستاها و شهرهای دور پیوستند. کارگاه سنگ‌تراشی پیرمرد، کم‌کم بدل شد به مدرسه‌ای از هنر، صبر، و همدلی.
روزی از روزها، وقتی کوه از صدای ضرب تیشه‌ها می‌لرزید و شاگردان گرد استاد نشسته بودند، پیرمرد نگاهی به آن‌ها کرد و آهسته گفت:
– سال‌ها تنها بودم، و هرچه فریاد زدم، در دل کوه خفه شد. این صدا که اکنون در آسمان می‌پیچد، صدای من نیست، صدای ماست.
سپس کتیبه‌ای سنگی آورد و آن را بر دیوار کارگاه نصب کرد. بر آن چنین نگاشته شده بود:
ز من چو کوه نخیزد صدا به تنهایی
مگر به همدمی دیگران کنم فریاد
ـ صائب اصفهانی
و همه فهمیدند که در سکوت کوه، گاه تنها صدای جمع است که می‌پیچد. فریاد، تا همدم نیابد، پژواک نمی‌گیرد.
..........................................................
قصه نمایشی بابا سنگی و مرد تنها:

صحنه:‌ کوهستانی خاموش. مهی نازک بر دامنه‌ها نشسته. صدای تیشه‌ در دل سنگ طنین انداخته. پیرمردی سنگ‌تراش، آرام در گوشه‌ای کار می‌کند. چهره‌اش مهربان، ولی نشانی از سال‌ها تنهایی در آن پیداست.
پیرمرد (با خود):
هر صبح، پیش از آن‌که آفتاب لب بام بگذارد، من بیدارم...
نه برای طلوع خورشید،
برای طلوعی در دل سنگ‌ها...
(تیشه می‌زند. صدای برخورد آهن با سنگ در کوه می‌پیچد.)
من فریاد می‌زنم،
اما نه از گلو،
که از دل،
از دلی که سال‌هاست تنها می‌تپد.
(از دور صدای پای مسافری جوان شنیده می‌شود. جوان، با کوله‌بار سفر وارد می‌شود.)
جوان:
در این کوه بی‌صدا،
این تیشه‌ی پُرآوا،
از کیست؟
از کی‌ست این نغمه‌ی صبورِ بی‌تماشا؟
پیرمرد:
از من است، ای رهگذر...
سال‌هاست می‌کوبم،
تا شاید سنگی نرم شود،
یا صدایی بشنود...
جوان:
اما این فریاد، در سکوت کوه گم است!
نمی‌ترسی که نشنوندت؟
که خاموش شوی، بی‌هیچ پژواکی؟
پیرمرد (نگاهش در افق):
آری...
ز من چو کوه نخیزد صدا به تنهایی،
مگر به همدمی دیگران کنم فریاد...
(سکوت. بعد لبخند. سپس، صحنه‌هایی کوتاه از روزهای بعد: جوان و پیرمرد کنار هم تیشه می‌زنند. بعد شاگردان دیگر می‌آیند. کارگاه جان می‌گیرد. صدای تیشه‌ها هم‌آهنگ، ریتم‌دار، زیبا.)
پیرمرد (به شاگردان):
ببینید...
این صدا دیگر صدای من نیست،
صدای ماست.
و کوه، آن را شنید...
(در پایان، نور بر کتیبه‌ای می‌افتد که بر دیوار کارگاه نصب شده)
ز من چو کوه نخیزد صدا به تنهایی
مگر به همدمی دیگران کنم فریاد
.......................................................‌....‌.‌

قصه منظوم بابا سنگی و کوه تنها

در دل کوه، پیرمردی تنها
می‌زد تیشه، روز و شب بی‌صدا
نامش بود «بابا سنگی» بزرگ
دوست داشت کوه را، دشت و تپه و برگ
می‌زد بر سنگ، با تیشه‌ی پیر
با دل تنها، بی‌یاری و بی‌میر
می‌گفت با خود: «کاش کسی بشنود
فریادم را از دل کوه برد!»
روزی پسربچه‌ای، خوش‌صدا
آمد ز راهی پر از باد و برف و صدا
گفت: «باباجون! این همه تق‌تَق چرا؟
می‌خوای بسازی قلعه یا پنجره‌ها؟»
خندید پیر و گفت: «ای جان‌پسر!
این کوه ساکته، صدام نمی‌بره اثر
فریاد من، تو دل سنگ می‌میره
وقتی که همدم نباشه، می‌میره...»
پسر نشست و دست به تیشه زد
کوه صدای تازه‌ای رو شنید و بدید
بعدش یکی اومد، بعدش یکی دیگه
کوه پُر شد از خنده، صدا، قصه، دیگه!
بابا سنگی، لبخندی زد بلند:
«دیدی صدا چه‌طور می‌ره به هر بند؟
تا همدمی نباشه، صدا نمی‌مونه
با هم که باشیم، کوه هم می‌خونه!»
و روی سنگی نوشت، خیلی ساده:
«حرفی که با دل زده شه، ماندگاره!»
و بیتی نوشت، زیرِ آن یادگار:

ز من چو کوه نخیزد صدا به تنهایی
مگر به همدمی دیگران کنم فریاد

تهیه و تنظیم
دکتر علی رجالی

  • ۰۴/۰۳/۰۹
  • علی رجالی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی