باسمه تعالی
مثنوی اصحاب کهف
در حال ویرایش
مقدمه
داستان اصحاب کهف تنها سرگذشت چند جوان در دل غاری تاریک نیست؛ بلکه روایتی عمیق و چندلایه از ایمان، هجرت، مقاومت و انتظار است. خداوند در سوره کهف این واقعه را چون چراغی در تاریکیهای تاریخ افروخته تا اهل بصیرت بدانند که چگونه میتوان در عصر فتنه، دین را پاس داشت و با پناه بردن به کهف توحید، از شرک و فساد رهایی یافت.
این داستان، بیانگر قدرت الهی، حجتگرایی، و نگاه توحیدی به جهان است. جوانان با ایمان، هنگامی که دیدند در سرزمینشان حقیقت غریب گشته و طغیان حاکمان عرصه را تنگ کرده است، از خانه و کاشانه گریختند و به کهف پناه بردند؛ جایی که خداوند آنان را به خواب برد تا بیداری آیندگان از غفلت، با یاد آنان گره بخورد.
در این منظومهی مثنویگون، با زبانی ساده و شاعرانه، تلاش کردهام این واقعهی قرآنی را در قالب ۲۰۰ بیت موزون بازآفرینی کنم. مضامین تاریخی، عرفانی، اجتماعی و اعتقادی داستان، از زوایای مختلف مورد توجه قرار گرفته تا برای مخاطبان گوناگون قابل درک و تأمل باشد.
امید آنکه این قطره از دریای نور، راهی بگشاید به فهم ژرفای قرآن کریم و روشنی راه اهل معرفت گردد.
فهرست محتوای منظومه «اصحاب کهف»
۱. پیشدرآمد و شرح ماجرا:
مروری آغازین بر زمینههای اجتماعی، سیاسی و دینیِ عصر اصحاب کهف، و آغاز حرکت معنوی آنان.
۲. هجرت به کهف:
شرح پناه بردن جوانان مؤمن به غار، انگیزهها، اضطرارها و برگزیدن خلوت برای حفظ ایمان.
۳. راز خواب سیصد ساله:
تحلیل عرفانی و فلسفی از خواب طولانی آنان، و اشاره به مفهوم توقف زمان در بستر تقدیر الهی.
بیداری و بازگشت:
شرح بیداری پس از قرون، اعزام یکی از یاران به شهر، حیرت مردم و آشکار شدن آیت الهی.کهفهای معنوی در زندگی بشر:
تأمل در کهفهای زمانه: توکل، نماز، معرفت، ولایت و پناهگاههای نجاتبخش انسان در عصر حاضر.کهف ولایت و انتظار:
پیوند دادن داستان با ولایت اهل بیت (ع)، پناه بردن به آلالله، و نقش اصحاب کهف در تأویل ظهور.نتیجهگیری عرفانی و قرآنی:
جمعبندی پیامها، استخراج مفاهیم کلیدی و دعوت به پناهجویی در کهف ایمان، اخلاق، و توحید در عصر ما.
مقدمه
داستان اصحاب کهف، قصهای فراتر از خواب و غار است؛ سرگذشتی جاودانه از جوانانی که در برابر شرک و طغیان ایستادند و در پناه ایمان، به خواب رفتند تا نسلهای آینده بدانند که حقیقت، گاه در سکوتی آسمانی و هجرتی مقدس، حفظ میگردد.
این سرگذشت که در سوره کهف به تفصیل آمده، نماد مقاومت، ولایتپذیری، هجرت معنوی و انتظار است. اصحاب کهف، پیش از آنکه در غاری از سنگ بیارمند، در کهف ایمان، یقین، و توکل آرام گرفتند. آنان نمونهای روشن از چگونگی حضور مؤمنانه در عصر فتنه و پناه بردن به «کهف الهی»اند.
در منظومهی پیشِ رو، کوشیدهام تا با الهام از روح قرآن، از زاویههای گوناگون به این داستان بزرگ نگریسته و ابعاد عرفانی، اجتماعی، سیاسی و معرفتی آن را در قالب مثنوی موزون بازتاب دهم؛ باشد که دلهای اهل معنا، ره بجویند و نسل امروز، پیامهای این غارِ روشنایی را دریابند.
فهرست منظومهی «اصحاب کهف»
شماره | عنوان بخش | توضیح کوتاه |
---|---|---|
۱ | پیشدرآمد و شرح ماجرا | شرح آغازین قصه اصحاب کهف |
۲ | هجرت به کهف | ماجرای پناه بردن جوانان مؤمن به غار |
۳ | راز خواب سیصد ساله | تحلیل عرفانی و معرفتی از خواب آنان |
۴ | بیداری و بازگشت | بیداری پس از قرنها و حکمت آن |
۵ | کهفهای معنوی در زندگی بشر | بررسی کهفهای معرفتی، اخلاقی و اجتماعی |
۶ | کهف ولایت و انتظار | ارتباط این داستان با ولایت اهل بیت و امام عصر (عج) |
۷ | نتیجهگیری عرفانی و قرآنی | بازخوانی پیامها و تأمل نهایی |
مثنوی: اصحاب کهف
به نام خداوند حیّ غفور
خدایی که شد غار را صحن نور
جوانان پاکی ز نسل وفا
دل از غیر حق کرده بودند جدا
به بیداد شاهی که بت را خداست
نگفتند جز کلمهی حق، رواست
به لب ذکر «لا ربّ إلاّ هو»
به دل نور توحیدشان جستوجو
نه از طعن مردم، نه از خشم شاه
نترسید جانشان ز تیغ و سپاه
چو دیدند ظلم و ستم بیحد است
به کهف پناهیدشان، وقتِ بست
ز عالم بریدند با یک دعا
که: «پروردگارا! نما راه را!»
خدا هم پناهشان شد در غار
فرو بردشان در سکوتی چو یار
سپردند خود را به خواب عمیق
که آن خواب شد حجتی بیرقیق
سه صد سال و نه، خوابشان شد دراز
بدون گزند از زمانه و ناز
نه آفتاب آزردشان، نه نسیم
نه از گردش سال حس کرد بیم
سگی هم نشست آن در کهف پاک
که چونان نگهبان بدیدندشاک
چو بیدار گشتند از آن خواب ژرف
نجنبیده تن، نه گردی، نه برف
گمان برده بودند: شبی یا دمیست
که در آن فرو رفته جانِ خَمیست
فرستادند از خود یکی با سکه
به شهر، که آرد غذا بیدکه
ولی سکهاش قصهها باز کرد
که خوابان کهن ز نو شد نبرد
خدا کرد زین واقعه آشکار
که قدرت ز اوست، نه از روزگار
بر این قصه گفتند مردم بنا
که ماند این نشان از وفا تا فنا
نگه داشت حق آن جوانان دین
که آیات اویند بر قلب و بین
جهان گشت حیران ز این سرّ غیب
که از کهف برخاست نوری عجیب
شگفتی فتاد آن زمان بر عقول
که خوابیده بودند دور از فضول
نه خُردند، نه آشامیدند هیچ
نه پوسید تن، نه گشتند ریچ
به امر خدا خوابشان شد به کام
که دارد به جانها ز قدرت پیام
خدا خواست تا حجتی آشکار
دهد تا یقین یابد اهل دیار
بدانند روزی شود حشر و شور
که جان بر دمد باز از قبر و گور
همانسان که اصحاب کهف آن زمان
برآمد ز غار و ز خاک و فغان
خدا زنده دارد دل اهل دین
چه در خوابِ غفلت، چه در هور و طین
کسی کو ز دنیا به کهف خداست
نه از مرگ ترسد، نه از شور و کاست
جوانان پاکی که اهل یقین
نه از جور ترسید، نه از آتشین
نه از دست جلّاد، نه تیغِ کین
فقط با خدا گفت: «یا رب، معین!»
نگه داشت جانشان خداوند مهر
که باشد مثال وفا، درسِ صبر
کنون هم اگر دل به حق بستهایم
درونِ دلِ کهف بنشستهایم
به کهف ولایت، به نور حضور
که از هر گزند است ایمن صبور
اگر پا نهادیم در راه حق
شود کهفِ جانمان ز آفات دق
نه تنها جوانان آن عهد دور
که امروز هم هست آن راه نور
هر آنکس که دل با خدا آشناست
برایاش جهان چون صدف با بهاست
به کهف علی گر پناه آوریم
ز هر شرّ و فتنه رهایی بریم
علی آن امامی که جان پناه است
چو کوهیست استوار در هر نگاه است
چو اصحاب کهفاند اهلِ ولا
که دل با خدا دارند و صفا
به هر عهد و هر عصر، اهل بصیر
ز ظلمت رهیدند با نور سیر
نگه کن که شبهای تاریخ چیست
اگر کهف نور نباشد، پریست
خدا کهف قرآن نهاده به دل
که دل را کند زنده با شور و گل
اگر در دل خود چراغی نهی
ز کهفِ ولایت نیابی گله
علی و حسن، آن حسین با شرف
کهف دلند از بلا و خسف
چو زینب، چو سجاد، چون باقر است
کهف کرامت، چو دریای مست
رضا، جواد و علی النقی
هدایتگرانند با نطق نقی
حسن عسکری، هم به لطف تمام
ز هر فتنهگاه است ما را امام
و آن مهدیِ قائم از نسل نور
کهف امان است در شور و شور
به او تکیه باید در این فتنهها
که او وعده داده به یار آشنا
چو اصحاب کهف، اهل پنهان بود
ولی نور حق در جهان تاب بود
ز کهف غیابش جهان پر بلاست
ولیکن دل اهل دل با او راست
به کهفِ ولایت اگر ره بری
به توفیقِ حق میرسی تا سَری
ندارد تفاوت چه شب، چه سحر
چو در کهف عشقی، تو هستی ظفر
به پایان رسد قصهی کهف و نور
ولی نور این قصه گردد ظهور
حکایت چو پایان پذیرفت ز غار
نماند آن گروه در آن دیار
خدا بردشان سویِ ملکِ قرار
که نماند اثرشان به دستِ غبار
نه جسمی، نه قبری، نه خاکی، نه جا
که پیدا شود آن مکانِ وفا
که مردم نگردند گردِ بتان
و نسازند معبد به نامِ جوان
خدا خواست پنهان کند آن نشان
که پرهیز گیرند از گمرهان
یکی درس تقوا ز غار آمد است
که ایمان ز دل تا به کار آمد است
یکی درس صبر است و ایمان و شور
که خواب از خدایست، نه فعلِ غرور
به خوابشان از ماجراهای تلخ
خدا کرد حجتی روشن و بلخ
ز هر سویِ معنا به ما گفتهاند
که اصحاب کهفاند اهلِ بلند
ز عرفانِ اصحاب کهف آنچنان
توان یافت راهی به سویِ امان
ز تقوای آنان توان کاشت بذر
که روید درون دل ما سحر
نه تنها جوانی، که هر دلنگر
اگر دل به یزدان دهد، شد قمر
ز مظلوم بودن نترسند پاک
که حق با مظلوم است و نه با هلاک
به کهفِ یقین زود پنهان شوند
ز طوفانِ دنیا گریزان شوند
همانگونه که مردمانِ بصیر
پناه آورد سوی مهر منیر
کجاست این زمان آن دل از نور پر؟
که در کهفِ غفلت شده بیثمر
جوانی که در راهِ یزدان رود
خداوند صد لشگرش میگمارد
ز دشمن نترسد، ز طاغوت هم
که دارد پناهی چو کهفِ قلم
قلم، نیز چون غارِ حقطلبیست
که هر حرف آن چون صلابت، صبیست
نگاه تو گر با یقین زنده شد
به کهفِ بصیرت تو آکنده شد
به کهف دل آید سکوتی گران
که برخیزد از او شعور زمان
یکی درس توحید دارند ناب
که جز حق نخوانند حتی به خواب
یکی درس اخلاص و ترک هوا
که از غیر دل بردهاند به خدا
اگر در مسیر خدا میروی
تو هم اصحابی، ز حق میجویی
نه لازم که باشی به غاری نهان
که دل چون شود روشن، آید امان
به غار دل خود سفر کن کنون
ببر از خودت، تا شوی با جنون
جنونی ز جنس وفا با خدا
که از آن برآید هزاران ندا
کجا رفت آن شور در نسل ما؟
که مردی بجوید رهِ کبریا
بیا بازگردیم با اشتیاق
به کهفی که در اوست مهر و وفاق
بیا با ولایت پناه آوریم
به نور امامت، پناه آوریم
که اصحاب کهفاند در هر زمان
ولایتمدارانِ اهل امان
به کهفِ حسین و علی گر شوی
ز هر فتنه و خوف، ایمنروی
ولایت چو کهفیست از ظلم دور
که پرتو دهد بر شبهای کور
به کهفِ کتاب خدا رو بیار
که قرآن بود چون سپر در شکار
به کهف نبی، که رسول خداست
به کهف علی، که امام و ولاست
به کهف شهیدان بیادعا
که دادند جان، بر درِ کبریا
به کهف دعا، که زبان خداست
به کهف بکا، که نشان صفاست
ز صد کهف بیرونی آید بلا
ولی کهف دل باشد اهل وفا
نداری اگر کهف در جانِ خود
بلا میرسد زین جهانِ نژند
وگر کهف در دل پناهت شود
زمان و مکان در نگاهت شود
به کهف محبت ببر جان خویش
که آنجا بود خلوتی چون پریش
محبت به آل نبی چون در است
کهف است و سرّی بهجا آور است
اگر عشقِ زهرا به جانت رسد
دل از هر چه غیر خدا وا کشد
و اصحاب کهفاند آن عاشقان
که در دل نهانند و در نور جان
به پایان رسد این سرود بلند
ولی کهف معنا ندارد گزند
به کهفِ خرد هم بیا ای رفیق
که نادان به ظلمت بود در فریق
خرد نور عقل است و عین یقین
که گمگشتگان را دهد راه دین
به کهفِ عمل، سر نه بیدروغ
که کردار پاک است چون صبح دوغ
عمل زان شود مایهی اعتقاد
که با صدق آید، شود با سداد
به کهفِ دل عاشقان راه زن
که روشندلاند از فروغِ وطن
وطن، آن دیارِ حقیقتنگر
که هرکس رود سوی او، شد سحر
وطن، جان و دل را اگر فاش کرد
تو از کهف دنیا شوی پاک و مرد
ز طاغوت عالم مگیرند باک
چو کهف خدا هستشان بیهلاک
نه غارِ کوه است تنها پناه
که دلهای پاکند مردِ سپاه
اگر صد ستم پیش گیرد رواج
تو با کهف ایمان مرو در خراج
خراج است یعنی که مزدِ هوس
که از جان بگیرد، دهد خشک و بس
اگر کهف خود را نیابی به خویش
به هر کس پناه آوری، شد پریش
یکی کهف صبر است، چون کوه سخت
که از او توان دیدن آیات رخت
یکی کهف شکر است، چون شهد ناب
که دل را دهد جان و لب را خطاب
یکی کهف فقر است، اما غنی
که سلطان شود در دل هر سنی
یکی کهف علم است، چون آسمان
که گردی در او، بشکفد صد جهان
یکی کهف عرفان، یکی بندگی
یکی کهف آزادگی، زندگی
و کهف ولایت چو دریاست ژرف
که از آن توان یافت، گوهر، نه حرف
ولایت چو اصحاب کهف ازل
برآیند بر نور، نه بر جدل
ز اصحاب کهف آنچنان یاد کن
که خود را به باطن گرفتار کن
در آن روزگاری که ایمان کم است
و هر کس پی شهوت و ماتم است
تو هم میتوانی یکی از صبیان
شوی تا ابد در پناه جهان
در آن روزگار پر از فتنهها
که یزدان نخوانند جز بهر ریا
به کهف بصیرت، پناهی ببین
که روشن کند راه دین مبین
وگر فتنه گیرد جهانِ بشر
تو با کهف وجدان، بسوزش، مبر
ندارد زمین آنچنان اقتدار
که پوشد ز حق، درِ اختیار
به کهف کتاب خدا سر بنه
که از حرف آن سرزند جان و مه
کتاب خدا کوهِ کهف است و نور
که دل را کند پاک و جان را صبور
به کهف شهیدان شجاع آمدند
که با خون خود، راه را گام زدند
به کهف سحرهای اهل دعا
که با اشک، بستند بر ظلم راه
در آنجا که زور و دروغ است مست
تو با کهف عشق خدا کن نشست
به کهف دعای سحر رو کن ای دل
که آن است شمشیری از خونِ عاقل
بیا با خلوص دل و بیریا
ببر کهف خود را به سوی خدا
بیا دست در دست یاران بزن
بیا نور را پاس دار ای وطن
ز کهف، آید آخر ظهورِ نجات
که صاحب زمان است شاهِ حیات
در آخر زمان، آن امام مبین
بود کهف ما در مسیر یقین
به کهف زمانه، امام زمان
پناهی بود در دل امتحان
اگر منتظر هستی و پر شعور
بکوشی که باشی به کهفش صبور
نهفته چو اصحاب کهف از نظر
ولی حیّ و حاضر، چو یارِ سحر
خداوند، یارانِ خود را گرفت
ز ظلمت جدا کرد، به غاری شگفت
و آن غار، نشانیست از کهف عشق
که آید ز آنسو نسیم و نسق
چه زیباست قرآن، چه نیکو بیان
کهف و رقیمش، درونِ جهان
تو هم ای عزیزم، یکی از دلان
بشو چون صبی، مرد راهِ اذان
نگر تا نباشی به دنیای دون
که راهی نماند به نورِ درون
نماند کسی در غبارِ هوس
اگر کهف خود را بسازد به بس
نخستین پناهی که باید گرفت
محبت به زهراست، از عمقِ ژرف
خدایا، پناهِ من از هر بلا
همان کهف عشقت شود، یا خدا
تهیه و تنظیم
دکتر علی رجالی
- ۰۴/۰۳/۰۹