باسمه تعالی
مثنوی اصحاب کهف
به نام خداوند حیّ غفور
خدایی که شد غار را صحن نور
جوانان پاکی ز نسل وفا
دل از غیر حق گشته آن را جدا
به بیداد شاهی که او بتپرست
به کرسی ظلم و ستم او نشست
ندادند تن را به طغیان و شر
نلغزید ایمانشان در خطر
زبانها پُر از ذکر یکتای حق
دل آکنده از نور زیبای حق
گذشتند از بند دنیا و زر
که جز عشق حق نیست راه ظفر
به راه یقین گام خود استوار
نه بیم از بلا بودشان، نه غبار
دل از تاج و تخت جهان شستهاند
به اخلاص، در کوی حق ماندهاند
سخن را به جز حق نگفتند هیچ
به غیر از صفا دل نبستند هیچ
نخواندند جز نام ربّ جلیل
نگشتند جز بر طریق اصیل
به غاری پناه از ستمگر گرفت
دلش را امیدی ز داور گرفت
دل و دیده در خوابِ خاموش شد
که روزِ پناهش فراموش شد
پذیرای حکم جهان آفرین
که غار است خلوتگه صالحین
سگِ پاسبان، خفته در آستان
شده آیهای روشن از آسمان
به خوابی موقت برفتند غار
بگردد دل و جان تسلی ، قرار
نه پوسیده پیکر، نه پژمرده جان
که حک گشته بر سینهها داستان
چو خورشید لطفِ خدا شد پدید
در آن غار ظلمت، جهان نور دید
بر آن بندگان، رحمت بیکران
فرو ریخت چون موجِ لطفِ نهان
به خوابی عمیق و درازا شدند
ز گردش جدا، از جهان وا شدند
زمان را خدا بست بر دست و پای
نهاد آن جوانان به تاریخ جای
به صد سال و اندی برآمد زمان
که گویی نماندست زآن داستان
به امر خدا دیده بَگشادشان
به آیینهی حق، برافراشت جان
جهان را دگرگون بدیدند باز
ز بیداریِ جان گرفتند راز
خدا خواست تا حجتی آشکار
دهد تا یقین یابد اهل دیار
بدانند روزی شود حشر و شور
که جان بر دمد باز از قبر و گور
بر این قصه گفتند اهل سخا
که باشد نشانی ز جود و فنا
چو اصحاب کهفاند اهل وفا
دل اهل حق را دهد او صفا
جوانی که با نور حق آشناست
خدا لشکر از غیب با او رواست
خدایا نجات من از هر بلا
شده کهف عشقت پناه و ولا
کسی کو ز دنیا به کهف خداست
نترسد "رجالی" ز شور و ز کاست
سراینده
دکتر علی رجالی
- ۰۴/۰۳/۰۹