باسمه تعالی
حکایت(۷)
کشتی ایمان
به نام خدا لب گشوده نبی
که آمد ز یزدان پیام جلی
صدای خروشان او از خداست
پیام الهی به مردم رواست
به سوی خدای خود آیید باز
که جز او نباشد کسی چارهساز
به آیین پاکش دلافروز باش
ز زشتی و بیداد پرهیز باش
ولی قوم او، سخت لجباز بود
دلی پر ز کبر و پر از راز بود
چو طوفان حق این ندا برکشید
دل اهل باطل ز جا برتپید
نهان کرد گوش از صدای خدا
که با عقل خامش نیاید صدا
به طعنه شنیدند آواز نور
نه گوشی برایش، نه دل را حضور
ز رحمت، صبوریست راهِ رسول
به شبهای تنهایی و دلِ ملول
ز هر ره نمود آن رسولِ خدا
صدای محبت، چو بوی صَبا
به جز اندکی اهل دل، در دیار
به دلها نتابد پیام و شعار
به یزدان چنین گفت پیغامبَر
که این قوم گمراه و بی دادگر
پیامش پذیرفته شد بیدرنگ
که آید بر آنان بلایی خدنگ
ز حق آمد آوازِ لطف و ندا
که کشتی بنا کن، ز بهر بلا
به دستان خود چوبها را برید
در آن دشت خشک، آیتی آفرید
ز هر نوع حیوان، دو تا برگزید
که نسلش بماند ز طوفان رهید
گروهی ز مردم شدندش رفیق
گرفتند راهِ هدایت دقیق
دل از کفر و تردید برداشتند
به نور یقین سر برافراشتند
ولی کافران خنده بر لب زدند
که این پیر، بر خاک، کشتی زند
ندیدند پایان آن ماجرا
که آید شبی باد و سیل و بلا
یکی بانگ آمد که طوفان رسید
ز هر سو زمین و سما را وزید
ز چشمه زمین موج برداشت سخت
فلک ریخت باران، به کوه و به دشت
به کشتی درآمد گروه نجات
به امر خدا، جملگی شد حیات
بگفتا پدر بر پسر ، شو سوار
که آب آید از سر، در این کوهسار
پسر می گریزد به کوهی بلند
به قصد رهایی ز آب و گزند
ولی موج طوفان بر آمد ز کوه
که جانِ پسر را گرفت از ستوه
بگفتا خداوند پاک و مبین
که فرزند نوح است بیرون ز دین
چهل روز سختی، بود در جهان
نه دریا سکون و نه ساحل هر آن
ندا آمد از حضرت کردگار
که وقت فرود است و وقت قرار
" رجالی" حکایت کند با یقین
کلید نجات است ایمان و دین
سراینده
دکتر علی رجالی
- ۰۴/۰۳/۰۸