رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

به سایت شخصی اینجانب مراجعه شود
alirejali.ir

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

مثنوی امانت داری

در حال ویرایش

مقدمه

امانت‌داری، یکی از بنیادی‌ترین ارزش‌های اخلاقی در فرهنگ انسانی است که در ادیان، سنت‌ها و ادبیات جوامع مختلف جایگاهی والا دارد. این فضیلت، نه‌تنها ضامن اعتماد و انسجام اجتماعی است، بلکه نماد روشن دیانت، شرافت و مسئولیت‌پذیری انسان است.

در ادبیات فارسی، شاعران بسیاری بر اهمیت امانت‌داری تأکید کرده‌اند؛ زیرا امانت نه فقط مالی، بلکه گاهی معنوی، اخلاقی، علمی یا حتی عاطفی است. این قصیده که با نگاهی عرفانی و اخلاقی به موضوع امانت‌داری پرداخته است، تلاشی است برای بازتاب این ارزش دیرینه از منظر شعر فارسی.

با زبانی موزون و ساختاری کلاسیک، شاعر سعی دارد جان‌مایه‌ی این اصل الهی را در قالبی لطیف و تأثیرگذار به مخاطب منتقل کند؛ تا یادآور شود که:
"امانت‌مداری، نه یک انتخاب، که سبک زیستن مؤمنانه است."

فهرست مطالب

  1. مقدمه ......................................... صفحه 1
  2. قصیده‌ی امانت
      بیت‌های 1 تا 100 ...................... صفحه 2
      بیت‌های 101 تا 200 ................. صفحه 5
  3. نتیجه‌گیری (در صورت تمایل) ....... صفحه 9

امانت چو آمد به دست تو، دار
مبادا ز دستت رسد اندک آزار
اگر خاک بی‌جان امانت‌نگه است
تو از خاک کمتر نباش، ای نگه‌دار
سوار امانت شدی؟ با ادب باش
که بار امانت گران است، هشیار
به وقتش بده باز آن را، که گفتند:
«ادا کن امانت، بمان باوقار»
چو عمرو، خیانت نکرد اندر آن
تو هم راست باش، ای عزیز و فهّام
نگه‌دار راز و نگه‌دار مال
که باشی شریک در اقبال و کام

۱. امانت چو آمد به دست تو، دار
**مبادا ز دستت رسد اندک آزار

۲.** اگر خاک بی‌جان امانت‌نگه است
تو از خاک کمتر نباش، ای نگه‌دار

۳. سوار امانت شدی؟ با ادب باش
که بار امانت گران است، هشیار

۴. به وقتش بده باز آن را، که گفتند:
«ادا کن امانت، بمان باوقار»

۵. چو عمرو، خیانت نکرد اندر آن
تو هم راست باش، ای عزیز و فهّام

۶. نگه‌دار راز و نگه‌دار مال
که باشی شریک در اقبال و کام

۷. اگر مرد دانا و پرهیزگاری
امانت‌نگه باش، نه غارت‌نگاری

۸. مگو مال مردم بود بی‌حساب
که دزد است آن کس که گیرد شتاب

۹. «بپوش» از تو باشد، مبارک تنت
«بکَن» گر شدی، امانت بود منت

۱۰. چو پیغمبر ما چنین گفت راست:
که هر برده‌ای، بایدش داد باز

۱۱. چه دنیا، چه دین، آنچه آمد به دست
دهی باز، گر مرد باشی و رست

۱۲. امانت بماند، شرافت بر اوست
خلافش خیانت بود، عیب و سوست

۱۳. نگو چون کسی چشم بر من نبست
خدا هست بینا، نگه‌دار دست

۱۴. امانت ز جان، با ارزش‌تر است
که دل را به پاکی، ز آن رهبر است

۱۵. چو آیینه‌ای صاف باشد دلت
امانت‌نگه می‌شود حاصلت

۱۶. امانت‌نگه را بود آبرو
که او را پسندند مردم نکو

۱۷. کسی کو امانت دهد از کفش
نماند در این خاک، جز حرفش

۱۸. ز هر مال و منصب اگر بگذری
ز کردار نیکو نمی‌افری

۱۹. اگر دل‌سپاری به عهد و وفا
امانت شوی نزد هر آشنا

۲۰. بود گر چه مال، امانت بدان
نه با آن کنِی ظلم، نه توهین، نه جان

۲۱. چو زر در کف تو نهادند خلق
مبر سست‌عهدی، مشو چون ورق

۲۲. به‌اندازه‌ی جان نگه‌دار راز
که رسوا شدن دارد آخر نیاز

۲۳. کسانی که راز امانت شکستند
به آه ستمدیدگان دل ببستند

۲۴. وفادار باش و درست‌سخن
که باشی عزیزِ همه انجمن

۲۵. اگر از تو پرسند در روز حشر
که دادند چیزی، چه کردی، بشر؟

۲۶. مبادا که شرمنده باشی ز پیش
امانت‌نگه، سرفراز است و ریش

۲۷. نکو باشد آن‌کس که در قول و فعل
امانت نگه دارد از آب و گل

۲۸. ز امانت چراغی بیفروز دل
که گردد دلت روشن و بی‌خلل

۲۹. به صد ملک و دولت نیرزد خیانت
که باید نهاد این بنا بر امانت

۳۰. امانت‌نگه باش، مرد خدا
که باشد امانت، رهِ اولیا

۳۱. کسی کو نهد مهر بر عهد خویش
نشیند به عزّت به بالای بیش

۳۲. چو دستی به سویت نهد اعتماد
تو بشکن امانت، مکن شرم‌زاد

۳۳. نباشد ز دینداری‌ات هیچ سود
اگر در امانت شوی شرم‌آلود

۳۴. نکو باش و چون کوه، پابرجا باش
در این فتنه‌زار زمانه، رها باش

۳۵. بود گرچه دنیا فریبنده است
امانت‌نگه برترین بنده است

۳۶. کسی کو امانت نگه‌دار نیست
اگر عابد است، آنچه دارد، تهی‌ست

۳۷. چه سرمایه‌ای خوش‌تر از راستی؟
چه تاجی بلند از امانت‌گری؟

۳۸. زبانت اگر قول داد، ای رفیق
مبادا کنی آن زبان را عتیق

۳۹. چو گفتی «سپارم»، وفا کن بدان
مکن عذر فردا، مگو از جهان

۴۰. چو دردی رسد از خیانت به خلق
گریبان‌گرت گردد آتش چو دلق

۴۱. تو با مال مردم چو بازی کنی
به آه ستمدیده راضی کنی؟

۴۲. نباشد به جز شرمساری نصیب
ز خیری که باشد به مردم فریب

۴۳. امانت، نه تنهاست مال و گهر
که راز است و قول است و حرفِ دگر

۴۴. یکی راز مردم چو دادی به باد
از آیینه‌ی خویش کردی فساد

۴۵. اگر شمع باشی به بزم صفا
بسوزی، ولی راستی را رها؟

۴۶. جهان را گر آیین امانت نبود
نماند ز فرهنگ و انسان، وجود

۴۷. بزرگان همه در مقام بلند
امانت‌نگه بودند و دلپسند

۴۸. ز لقمان حکیم و ز فرزانگان
شنیدی که بودند صاحب‌بیان؟

۴۹. همه راه رفتند بر صدق و دین
نکردند بازی به مال زمین

۵۰. رسول خدا، آن امین زمان
که پیش از رسالت، امانت‌نشان

۵۱. شنیدی که قریش چون بدگمان
سپردند زرها به آن مهربان؟

۵۲. پس از هجرتش، گفت مرتضی
که این‌ها رسان، ای امین خدا

۵۳. اگر در دل توست شوق نجات
امانت‌نگه دار و بردار ذات

۵۴. به عهد و امانت، دهد اعتبار
کسی کو بود مؤمن و بردبار

۵۵. نماند دروغ‌زن از روزگار
که رسوا شود با دروغ و غبار

۵۶. بترس از دعای دل بی‌کسان
که آتش شود آن میان آسمان

۵۷. چو مردم به تو روی آوردگار
مبادا خیانت کنی آشکار

۵۸. چه پیر و چه برنا، چه شاه و چه عام
امانت یکی‌ست و دارد مقام

۵۹. مکن با دل خویش حیله و فن
که فاش آید آخر، چو آید سخن

۶۰. کسی کو به یک راز خیبر شکست
به درگاه وجدان نگیرد نشست

۶۱. مبادا که آیی به دنیا و بس
نمانی ز خود جز خیانت و خس

۶۲. تو باید به آیین حق پا نهی
اگر مرد راستی، بی‌گهی

۶۳. امانت بود مایه‌ی مردمی
مبادا کنی عذر و بی‌شرمی

۶۴. چو بی‌شرم باشی، چه دانی ز درد؟
چه دانی ز زخم دل آنکه رَرد؟

۶۵. به چشم زمانه، تو آیینه باش
نه چون دود و تاریکی و اشتباه

۶۶. چو در سینه‌ات نور ایمان درخش
امانت‌نگه دار و با نفس جنگ

۶۷. ز دزدی چه ماند به‌جز ننگ و شرم؟
ز خوبی، بماند شرف تا ابد گرم

۶۸. کسانی که هستند سرآمدان
همه پاسدار امانت‌ستان

۶۹. چو دانش‌وران، راست‌کار آمدند
به عهد و امانت دگرگونه بند

۷۰. اگر حاکمی، حافظ حق بمان
مکن در امانت، دغل، بدگمان

۷۱. چو دستی به بیت‌المالی رسید
تو آتش مکن، آبرویی برید

۷۲. بترس از خدای که داند نهان
که با بندگانش بود مهربان

۷۳. ولی گر ستم دید از ما کسی
شود آن دعایش، بلای بسی

۷۴. امانت نگو چیز کوچک بود
که زان قطره‌قطره، شود رود و رود

۷۵. ز مال یتیمان مکن بهره‌ور
که آن شعله گردد به خاکِ سر

۷۶. چه بسیار بودند گردن‌کشان
که با مال مردم شدند نیم‌جان

۷۷. ولی آن‌که دل را به راستی بست
به صد ملک دنیا، نهد پای پست

۷۸. امانت بود آیه‌ای از نبی
که بگرفت از آن خویش را مرحبی

۷۹. ز حیدر شنیدی که فرمود: «نیز
مکن با امانت خیانت، عزیز»

۸۰. شب قدر اگر صد رکوعی کنی
ولی راز مردم فروشی، چه نی؟

۸۱. عبادت همان است با راستی
نه با هر خیالی و خودخواستی

۸۲. چه خوش گفت سعدی که: «راست آمد آن
که بی‌راستی نیست در آسمان»

۸۳. اگر مرد دانا شوی در نظر
بود شرط اول، امانت‌نگر

۸۴. ز گفتار تا کردگار و سرود
امانت بود ریشه‌ی تار و پود

۸۵. چه شب‌ها که آه یتیمی رسید
به درگاه عدلی، دل از جا کشید

۸۶. تو آن آه را در دل خود ببین
که شاید شود آتشی بر زمین

۸۷. امانت نکو دار، گر عاقلی
که با آن شوی در جهان، فاضلی

۸۸. چو رفتی ز دنیا، بماند نشان
نه زر، نه زبان، جز صفای امان

۸۹. چو روزی رسد روز وزن عمل
چه داری به جز نام نیک از قبل؟

۹۰. چو باشی امین، نزد خلق و خدای
کنی راه کعبه ز دل‌ها گشای

۹۱. نه شرط است تنها نماز و صلات
اگر با امانت نباشی ثبات

۹۲. شرافت به گفتار نیکو نبود
امانت، نشان شرافت نمود

۹۳. به فرزند خود یاد ده راستی
که آن گنج باشد به هر کاشتی

۹۴. چو آیینه‌وار امانت‌نگه
شوی در جهان از همه بی‌گزند

۹۵. نخواهی پشیمان شوی روز مرگ
اگر با امانت شوی گرم و گرم

۹۶. چه خوش‌بوی گردد گل صدق و دین
در آن باغ اگر هست، بی‌دغدغه بین

۹۷. نهان‌خانه دل اگر پاک شد
امانت در آن خانه خوش‌درخش شد

۹۸. کسانی که با جان امانت‌ورند
به یزدان و خلق، دل‌آورند

۹۹. چنین گفت شاعر به آیینه‌دل
امانت نگه دار، در هر محل

۱۰۰. تو را ز این قصیده همین بس پیام
که باشی امین، در عمل بی‌ملام

به مردم امانت نکو باز ده
مکن حیله، تقلب و نیرنگ و ره

۱۰۱. ز دنیا مبر رخت با قلب بد
که در کاروان، نیست جا از حسد

۱۰۲. نکو مرد آن است کو با صفاست
امانت‌نگه، پاک‌دل، بی‌ریاست

۱۰۳. به هر جا که باشی، خدا با تو هست
نگه‌دار پیمان، مباش از شکست

۱۰۴. زمین گر فریبد، فریبش مگیر
چو آیینه باش و نتاب از مسیر

۱۰۵. چه سودت ز مال حرام و غریب
که گردد سرانجامت آتش و سیب؟

۱۰۶. درونت اگر صاف باشد چو آب
نباشد به دل کینه، نیرنگ و خواب

۱۰۷. اگر راه دین را امینان برند
به گیتی، به فردوس، آنان برند

۱۰۸. به اخلاق نیکو، برآیی بلند
نه با دوز و کلک و نه با بند بند

۱۰۹. یکی راز مردم، چو آمد به تو
مگو هیچ با کس، نه با هر که خو

۱۱۰. خیانت در آن راز، چون تیر زهر
شود بر روانت، چنان خنجر نحر

۱۱۱. اگر حاکمی یا که آموزگار
بباش امین خلق و نیکو شعار

۱۱۲. به طفلان سپاری اگر سرگذشت
مکن در امانت، خیانت به دشت

۱۱۳. اگر عالمی، یا که مرد حساب
به مردم مده فریب و سراب

۱۱۴. کسی را که بینی به راه نیاز
مباشش خسیس و مده زهر راز

۱۱۵. تو را نام نیکو بود تاج سر
مکن لکه بر آن ز حرص و ضرر

۱۱۶. در آیینه‌ی عدل، اگر بنگری
امانت بود جوهر داوری

۱۱۷. به گفتار اگر دل بسپاری، بس است
ولی در عمل هم، امانت، نخست

۱۱۸. چه بسیار بودند مردم‌نواز
که دل برده‌اند از صدور و طراز

۱۱۹. به صد دفتر و علم و حکمت، مبال
اگر بی‌امانی، شود خاک، حال

۱۲۰. تو باید چو کوهی، بلند و ثبوت
که بر دل نشیند ز صدق‌ات سکوت

۱۲۱. زبان در دهان، چون نگینی گران
مزن آن به دروغ و خیانت، جوان

۱۲۲. اگر مرد رندی، نه رندانه باش
امینانه رفتار کن، چابک‌تاش

۱۲۳. به دل گر خدایی‌ست، خلق از تو خوش
وگر نیست، دل‌ها ز دستت، خمش

۱۲۴. تو باشی به فردا، ز کردار خویش
حسابی جدا دار با بار خویش

۱۲۵. چه زیباست نام کسی در جهان
که ماند به صدق و وفا جاودان

۱۲۶. خیانت به مردم، خیانت به خویش
کند دود و آتش به باغ اندیش

۱۲۷. به خود گر کنی ظلم و خاری، چه سود؟
که در آینه، چشم حق می‌گشود

۱۲۸. امانت، چراغ است در کوی جان
که با آن رَود عاشق، اندر امان

۱۲۹. چه مردی‌ست آن‌کس که یابد ثبات
به عهدی که بست از سر صد صدات

۱۳۰. نباشد شرافت، به پوشش و زر
بود در امانت، شرف بیشتر

۱۳۱. چه دل‌ها که با راستی شاد شد
چه دل‌ها ز تقلب، غم‌آباد شد

۱۳۲. اگر نان دهی، نیکویی کم مباد
ولی نیک‌تر آنکه داری جواد

۱۳۳. تو با مال مردم، مدارا بکن
همان‌سان که خواهی تو را ره نکن

۱۳۴. نگو این کمی‌ست و نه قابل است
که آن ذره هم در ترازوی هست

۱۳۵. به محراب دل گر چراغی نهی
ز نور امانت، خدا را شهی

۱۳۶. تو با هر که هستی، یکی‌گونه باش
نه با نیک‌مردم، نه با زشت‌کاش

۱۳۷. چه زیبا بود گر زبانت امین
شود در دلت ریشه‌ی نقش دین

۱۳۸. به فرزند خود یاد ده راستی
که آن گنج باشد به هر کاشتی

۱۳۹. دلی کو بود پاک و بی‌کینه‌خو
شود بستر امن و آیینه‌رو

۱۴۰. به بازار دنیا، خریدار کیست؟
همان‌کس که با راستی دل‌نشست

۱۴۱. امانت‌نگه، دوستِ هر دل شود
مخالف، خیانت‌گر و گِل شود

۱۴۲. اگر راست باشی، سرافرازتر
ز شاهی شوی بر دل مرد و سر

۱۴۳. ز دنیا نخواهی جز اندک توشه
اگر با امانت شوی هم‌نوشه

۱۴۴. کسی کو به نام و نسب ناز کرد
ولی در امانت، خطا ساز کرد

۱۴۵. ندارد شرف، گر چه باشد شریف
اگر دست او باشد آلوده، نیف

۱۴۶. جهان پر ز شور است و غوغای پوچ
تو باش آن‌که را نیست گرگانه دوچ

۱۴۷. اگر دست یاری سوی تو رسید
تو از مهر و پاکی، نشان‌ها دهید

۱۴۸. به مردی بود مرد با عهد خویش
نه با طبل توخالی و بار بیش

۱۴۹. تو گر نام نیکی گذاری به جای
بماند به دل‌ها چو نوری ز رای

۱۵۰. ز من بشنو ای دوست، با جان پاک
امانت‌نگه‌دار و بگذر ز خاک

۱۵۱. بپا دار عهدی که بستی به جان
مکن آن‌چنان که بگرید زمان

۱۵۲. به پیمان شکستن نباشد هنر
بود ننگ و شرم است، آری، ضرر

۱۵۳. اگر راست‌گویی، دلت شادتر
ز زرّ و ز گوهر، تو آزادتر

۱۵۴. به دام فریب و دروغی مرو
که آن راه دوزخ بود، بی‌نَوی

۱۵۵. امانت نه تنها ز مال است و چیز
که گفتار هم هست در حکمِ میز

۱۵۶. چو رازی شنیدی ز دانای دل
مده آن به بازار و غوغای گِل

۱۵۷. خدا را گواهی بگیر از نخست
که در هر امانت، به حق کن درست

۱۵۸. اگر دین‌فروشی به دنیای دون
شوی روسیاه، از صفا واژگون

۱۵۹. مکن ظلم در پرده‌ی نیک‌روی
که آن فتنه گردد چو طوفانِ گوی

۱۶۰. به آیینه‌ی فطرتت بنگر ای دوست
که آنجاست مهر خداوند و اوج‌پوست

۱۶۱. زر و سیم گر هست، نعمت بود
ولیک امانت، کرامت بود

۱۶۲. چو باشی امانت‌نگه، محترم
نباشد تو را خوف ظلم و ستم

۱۶۳. چه زیباست مردی که یاری کند
به باری که بر دوش یاری زند

۱۶۴. دل از حرص دنیا ببر، نیک باش
چو دریای روشن، فروزنده‌فاش

۱۶۵. تو گر دفتری از نکوکار باشی
خداوندِ تو، بی‌نیاز از تلاش

۱۶۶. در این دشت دنیا، تو بذر عمل
بیفشان به راستی و بی‌جدل

۱۶۷. اگر دزدی‌ای مال مردم خوری
ز دست خدا هم نخواهی بری

۱۶۸. زنی یا جوانی، بزرگی و پیر
همه باید این راه باشند سیر

۱۶۹. چه زیباست انسانی اهل وفا
که گوید «امانم!» نه با اغنیا

۱۷۰. مکن خویش را از خیانت غنی
که آن شرمساری‌ست در سرزنی

۱۷۱. کسی کو امانت بدو کرد، زود
مبادا که گردد به غفلت، چو دود

۱۷۲. دل خسته‌ای را اگر هم زنی
بکوش از امانت، جدا نشوی

۱۷۳. به میزان عدل الهی نگر
که آنجا نهان نیست، هر آنچه گذر

۱۷۴. امانت، نه بازی‌ست، نه گفت‌وگو
بلندی‌ست در سینه‌ای بی‌عدو

۱۷۵. تو با پاک‌رفتاری ارجمندی
نه با زرّ و زور و نه با برند

۱۷۶. اگر خلق گویند «امین است او»
به صد پادشاهی، نگین است او

۱۷۷. چه سودی بود گر به مسجد روی
ولی مال مردم بخوری به جوی؟

۱۷۸. امانت به معنی دل‌آرامی است
نه صندوق و دفتر، نه خودخواهی است

۱۷۹. ز مزد و ز رتبه مکن چشم‌داشت
امین باش، اگر شاه باشی، اگر پاش

۱۸۰. اگر نام خود را بلند آورند
ولی در خیانت، سرت بس برند

۱۸۱. تو خود داور خویشتن باش و بس
مبادا شوی فتنه‌ای بی‌نفس

۱۸۲. چه بسیار مردم که بی‌ادعا
شدند از امانت، امامِ وفا

۱۸۳. نه محتاج مدحی، نه در پی ریا
امین باش و یکتا، چو مهرِ خدا

۱۸۴. به میزان وجدان، بسنج آنچه هست
که آن کارنامه‌ست، نه دفتر و دست

۱۸۵. به جایی که حق است، باطل مپوش
که آتش زند آن، به جان و به گوش

۱۸۶. ز فرزند خود، مرد فردا بساز
که با راستی می‌شود پاک‌ساز

۱۸۷. به هم‌خانه‌ات چون به خود اعتماد
مکن خیانت، که آن بُرد باد

۱۸۸. بزرگی به اخلاق نیکو بود
نه آن جامه و تختِ پوشالی‌تود

۱۸۹. نه تنها ز انسان، که از دین خویش
امانت‌نگه دار تا روزِ بیش

۱۹۰. به یاران بگو، راز مردم مگوی
که آن فتنه‌آرد به دل، داغ و گوی

۱۹۱. اگر رهنمایی، به پاکی ببر
نه با فریب و نه با حیله‌گر

۱۹۲. تو را دیده‌اند از درون، مردمان
نگه‌دار چشمی، به جانِ جهان

۱۹۳. هر آن‌کس که شد پاک‌رفتار و زفت
ز نامش نماند به دل‌ها، فقط

۱۹۴. ز کردار نیکو، بماند نشان
نه از سیم و زر، نه ز تازی‌زبان

۱۹۵. به دل خانه‌ای ساختی، گر نکو
نماند به زیرش نه باد و نه بو

۱۹۶. زبانت چو تیغ است اگر بر خطاست
به دل‌ها زند زخم، آن بی‌وفاست

۱۹۷. چه بسیار مردان که با راستی
شدند آیتِ نور و آزادگی

۱۹۸. ز دریا نپرسند چه گوهر آورد
امین است اگر، دل به ره بسپرد

۱۹۹. تو هم باش با صدق و پاکی، تمام
که این است سرمایه‌ی روز و شام

۲۰۰. بپرهیز از آن‌چیز کو ناپسند
بیا تا شوی در امانت بلند

 

۱۰۱.
ز جان پاس دارم امانت چو جان
که باشد امانت چراغِ زمان

۱۰۲.
نه آسان بود حفظِ ودیعه ز خَلق
که شیطان در این راه دارد مکر

۱۰۳.
اگر مرد رهی، به عهدی بمان
که شرطِ شرافت بود این نشان

۱۰۴.
ز لب تا دل، آن عهد باید نشست
نه با بادِ گفتار، با جان و دست

۱۰۵.
چو نیکو نباشد وفای امان
نماند ز اخلاقِ نیکو نشان

۱۰۶.
ز گفتِ نبی یاد باید گرفت
که هرکس امانت سپارد، شِکَفت

۱۰۷.
کسی کو امانت نهد زیرِ پا
ندارد به دل ذره‌ای از خدا

۱۰۸.
اگر پادشاهی و گر بینوا
به عهد و امانت بود سرفرا

۱۰۹.
بسا عالمی کز خیانت نگشت
چو گردی تهی، ز شرافت گذشت

۱۱۰.
ولی آنکه مرد امانت‌نگر است
ز گنجِ یقین سرافرازتر است

...

۱۷۰.
چو کوه است پیمان، مشو چون غبار
که با هر نسیمی شوی بی‌قرار

۱۷۱.
به عهدت وفادار باش ای جوان
که گردد درخشان ز تو کهکشان

۱۷۲.
نماند در این ره به غیر از صفا
اگر دل شود پاک و جان باوفا

۱۷۳.
خدای وفادار، ناظر بُوَد
بر آن دل که با عهد، صابر بُوَد

۱۷۴.
ز نور امانت، جهان روشن است
همه مِهر و مهرآفرین، این فن است

۱۷۵.
تو گر در امانت شوی بی‌نقاب
خدا در دلت می‌نهد آفتاب

۱۷۶.
چو یوسف، امانت‌نگر باش و پاک
که گردد دلت بوی گلزار خاک

۱۷۷.
بدان ای عزیزِ وفادار دل
که باشد امانت، رهِ اهلِ دل

۱۷۸.
نه تنها امانت، نشان کرم
که معیارِ پاکان و اهل قلم

۱۷۹.
خدا خواست انسان، امینِ زمین
که بسپاردش راز و عهدِ یقین

۱۸۰.
ولی آنکه شد از امانت تهی
شود در تهِ چاهِ خواری، رهی

...

۱۹۸.
نه زر، نه گهر، گوهر دل وفاست
امانت‌مداری، نشانِ خداست

۱۹۹.
ز دل‌سوز و بی‌کینه باش ای رفیق
که باشی در این ره، امینِ طریق

۲۰۰.
چو پایان پذیرفت این گفت‌وگو
بگویم: امانت، بود آبِ رو

 

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • ۰۴/۰۳/۰۷
  • علی رجالی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی