رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

به سایت شخصی اینجانب مراجعه شود
alirejali.ir

بایگانی
  • ۰
  • ۰

دیوان مثنویات عرفانی(۲)

دکتر علی رجالی

مقدمه

فهرست مطالب

فصل اول: خدا شناسی

۱.نیایش خداوند

۲.عشق الهی

۳.محبت

۴.اعتماد

۵.دوستی

۶.عارف

۷.معراج دل

۸.جلوه عشق(۱)

۹.جلوه عشق(۲)

۱۰.نسیم امید

فصل دوم: حکایت ها

۱.ابو علی سینا

۲جوان در حضور پیر

۳.بازار مکار

۴.شاه و وزیر

۵.افتادن خر در چاه

۶.بوی کباب

فصل سوم: داستان های قرآنی

۱.کشتی ایمان

۲.اصحاب کهف

۳.اصحاب فیل

۴.لقمان حکیم

۵.گوساله سامری

۶.آتش نمرود

۷.تخت بلقیس

۸.شتر حضرت صالح(ع)

۹.ذبح اعظم

۱۰.گاو بنی اسرائیل

فصل چهارم: امور مذهبی

۱.اربعین(۱)

۲.اربعین(۲)

۳.واقعه قیامت

۴.بهشت عاشقان

۵.دوزخ درون

۶.عدالت خواهی

۷.امانت داری

۸.مهارت ورزی

۹.هنر

فصل پنجم: امور اجتماعی

۱.خشم

۲.نعمت های الهی

۳.تواضع(۱)

۴.تواضع(۲)

۵.تواضع(۳)

۶.تبیین خرافات

۷.حقوق مردم

۸.خنده

فصل ششم: امور فرهنگی

۱.نقش معلم

۲.زندگی(۱)

۳.زندگی(۲)

۴.خانواده(۱)

۵.خانواده(۲)

۶.تهاجم فرهنگی

فصل ششم: چهارده معصوم

۱.امام رضا(ع)

فصل هفتم: داستان های پیامبران

۱.قوم لوط

۲.قوم شعیب

۳.قوم موسی

۴.قوم عیسی

۵.قوم یعقوب 

 

 

 

 

 

مقدمه

فصل اول

بخش اول

 


نیایش خداوند
 
ای خدا، ای خالق و معبود ما
ای امید و یاور و مقصود 
 
 
نام تو آرامش دل‌های ماست
ذکر تو سرمایه‌ی فردای ماست
 
 
هر که با یاد تو گردد آشنا 
رَست از آفاتِ دهرِ پر جفا
 
ای خدا، ای داور و محبوب ما
نور بخش سینه‌ی مقلوب ما
 
 
کل عالم دم‌به‌دم تسبیح تو
نیست بر عقل و نظر تشبیه تو
 
سجده‌گاه عاشقان، کوی تو است
خانه‌ی دل روشن از روی تو است

 
 
 
 
 
چون بخوانم نام تو با اشک و آه
نور می‌تابد ز عرشِ مهر و ماه
 
 
 
ای خدا، ای مونس و ای جود ما
ای صفا بخش دل و محمود ما
 
تو به دل نوری و در جان روشنی
بی‌تو عالم نیست جز بند و تنی
 
در رکوعت جان به قربان می‌برم
در سجودت دل به سامان می‌برم
 
 
ای پناه دل در این شب‌های تار
ای امیدم وقت نومیدی و یار
 
دل چو افتد در رهت ای جان‌فزا
می‌شود بی‌غم، پر از لطف و صفا
 
 
ای پناه دل شکست بی‌نوا
ای امید خسته‌جان در ابتلا
 
 
شب‌سیه با تو چو صبحی دل‌فروز
عهد ما بر عشق، هم جان، هم‌رموز
 

گرچه نالایق به درگه مهربان
می‌رسد از لطف تو هر دم نشان
 
 
آمدم، ای پادشاه بی‌نشان
 دل به درگاهت نهادم هر زمان
 
 
اشک شوقت شعله‌ی چشم دلم
یاد تو مرهم بر آسیب و غمم
 
 
ای امید جاودان بندگی
دل سپارم همچنان در زندگی
 
 
 
گر گنه کارم، دلم با تو خوش است
چون نگاهت بی‌گمان بخشایش است
 
از خضوع و بندگی دارم امان
تا نباشم دور از آن لطف نهان
 
 
من پشیمانم، تویی دانا، بصیر
چشم تو، دریای رحمت بی‌نظیر
 
 
چنگ زن بر حبل لطف لایزال
دل مده بر دام زر یا قیل‌وقال
 
 
با تو عالم در نیاز و گفتگوست
آنچه در عالم بود در جستجوست
 
 
چون نظر خواهی، نظر کن بی‌گمان
جز رضایت نیست مقصود از جهان
 
 
 
 
 
 
ای خدای عاشقی، لطف و صفا
ای که هستی منجی ما در بلا
 
 
ای پناه خستگان بی‌نوا
نور بخش جان ما در ما سوا

 
دل شکسته با تو دارد التیام
اشک هم با نام تو گردد سلام
 
 
سینه‌ی عشاق پر نور و صفاست
 پرتوی از عشق و انوار خداست
 
 
با تو عالم در تمنا و دعاست
هر که باشد در جهان، در ابتلاست
 
 
هر کجا بینی "رجالی" از صفا
می‌درخشد آیتی از کبریا

بخش دوم

 

عشق الهی
 
 
من که می‌دانم تنی پوشیده‌ام، جانم کجاست؟
پس چرا با جسم خاکی، چشم من از جان جداست؟

 
من یقین دارم که پایانی‌ست در راهِ وجود
عاشقی باید، اگرچه دیر باشد یا که زود

 
من که می‌دانم فنا گردد شکوه کائنات
پس چرا دل بسته‌ام بر جلوه‌های بی‌ثبات؟

 
عشق من بخشد حیات عالم امکان ز هو
پس چرا خاموش باشم در حضورِ گفت‌و‌گو؟

 
من که دانم رهگذر هستم در این دشت فنا
ای خدا! کی دل سپارم بر سراب پرجفا؟
 
 
 
من که دانستم خدایم در درون سینه هاست
جست‌وجو بیرون چرا؟ چون روشن از آیینه هاست
 
 
دل چو تاریک است، از حق دور گردد بی‌امان
نورِ ایمان بایدش، تا گردد از ظلمت رهان
 
 
 
 
من که می‌دانم جهان آیینه‌ی اندیشه‌هاست
چشم اگر پاک است، عالم جلوه‌ی بی‌انتهاست
 
 
 
من که بینم تیر غم باریده بر جان و روان
من چرا ننهم بنایی در سرای لامکان؟
 
 
من که می‌دانم مسیر عشق پرخون و فناست
با دلی عاشق روم، گرچه سراسر ابتلاست
 
 
 
 
چون اجل ناگه رسد با بانگ بیدارِ فنا
بر نَسیم خنده‌ی دنیا نمی‌بندم رضا
 
من که می‌دانم صدای بی‌دل از جان نیست راست
پس چرا فریاد باشم، گر درونم نیست خواست؟
 

بانگی از دل می‌رسد، روشن چو صبحِ آشنا
پس چرا چون شب، خموشم در دلِ این ماجرا؟
 
 
من که می‌دانم حقیقت از تن و صورت جداست
دل چرا آرام گیرد، در دل این چهره هاست؟
 
 
 
 
نام نیک آخر بماند، گرچه دنیا بی‌وفاست
ورنه هر نامی به جز نیکی، چو گردی بر هواست
 
 
 
 
 
من که دیدم عشق حق بی‌انتها و بی‌زوال
باید از دل کند حتی از هوس‌های حلال
 
 
من که می‌دانم جمال حق نه در آیینه‌هاست
آنچه بینی در جهان، جز سایه‌ای از دلرباست
 
 
من که می‌دانم ریا گردد وبال عاشقی
دل چرا آلوده گردد در خیال عاشقی 
 
 
می‌زند آتش دلت را، گر بود عشق وصال
می‌کشد در خلوت دل، پرده‌ی جسم و خیال
 
 
من که می‌دانم گناهم بی‌حد و سنگین بود
داغ آن در جان من ننگین و  زهرآگین  بود
 
 
 من یقین دارم که شب پایان پذیرد بی‌گمان
چون دلی از سوز عشق آتش‌فشان دارد به جان
 
 
من که می‌دانم شبم بی‌نور گردد ناگهان
مرگ آید بی‌خبر، بی‌نام و بی‌اذن و امان
 
 
 
دل‌سپردن بر وفای این جهان کاری‌ست خام
زندگی خوابی‌ست بی‌معنا، گذرگاهی ز دام
 
 
 
تا نماند جان سوزان، غرق اندوه  و نیاز
دل سپارم بر بهاری دل پذیر و دلنواز
 
 
 
من که می دانم دلم دنبال یار و جستجوست
در پی معشوق یکتای جهان  و گفگوست
 
 
عاشقی گر داغ دارد، لذتش جانانه است
می‌نشیند در دل شب، شعله‌ اش ویرانه است 
 
 
 
هر کسی روزی رسد، تا آشنا گردد به عشق
لیک باید پخته گردد، بی‌ریا گردد به عشق
 

در سکوت شب شنیدم نغمه‌ی از بینوا
 گم شو در خود، گر بخواهی جان جانان را، خدا
 
 

چشم بگشا، ای دل من! تا ببینی در وجود
آنچه بی‌نام و نشان، آن یار بی‌حد و حدود

 
 
 
ای که در آفاق می‌گردی " رجالی"، رو درون
شهر دل را چون بسازی، خانه آید با سکون

بخش سوم

 

 محبت
 
بنام خداوند مهر و صفا
خدایِ دل و جانِ خدای عطا
 
 
محبت ز انوار حق می‌رسد
دلِ پاک را لایق آن سزد
 
 
دل آنگه بود قبله‌گاهِ اله
که پاک است از زشتی و اشتباه

 
چو مهر خدا بر دل آیینه‌وار
برآید ز جان ذکری از کردگار
 
 
محبت، زبان دلِ عاشقان
نوای شبانگاه پیر و جوان
 
 
ز سوزش، دلی را دهد ارتقا
برد سوی آفاق قرب و لقا
 
 
دل عاشق از هر دو عالم بری‌ست
نگاهش به کوی یقین بی‌پری‌ست
 
 
چو مهر خدا شعله‌ور شد به جان
شود خانه ی دل، مقام جنان
 
 
کند عاشق آواره‌ی کوی یار
نبیند به جز نورِ روی نگار
 
به هر جا که نور محبت رسید
دل از تیرگی‌ها، به وحدت رسید

نهال وفا سر ز خاک آورد
درون بشر نور پاک آورد
 
 
 
هر آن کس ز جام حقیقت چشید
شود مست و بیدار، از خود رهید
 
 
نه هر کس که گوید «خدا» با خداست
که اهل وفا، جان‌سپار رضاست
 
 
به هنگام شب چون ز دل نغمه خاست
ملک تا فلک شد، صدا را شناخت
 
 
 
نه با عقل ناقص، شود این بیان
نه با لفظ و معنا، شود آن عیان
 
 
محبت چو آید، شود دل خموش
برون افکند رنگ و نقش و خروش
 
 
کند جان عاشق ز دنیا رها
برد سوی فردوس و عرش خدا
 
 
به دامان مهر حق افتا د دل
ز مهر خدا جان شود شاد دل
 
محبت، تجلّی‌ست از کبریاست
که دل را رساند به سوی رضاست
 
به هر درد، درمان محبت بود
همان چشمه‌ساری که رحمت بود
 
 
چو ذکر خدا بر دلت یاد شد
ز هر تیرگی پاک و آزاد شد
 
محبت کند عقل را سربلند
شود دل ز هر تیرگی بی‌گزند
 
 
 
دل از ذره‌ی مهر، خورشید شد
ز نورش همه خاک، جاوید شد
 
 
محبت نه آن شور بی‌جوهر است
که در کوچه های هوس گستر است
 
 
محبت حقیقت‌نمای خداست
چراغ دل و روشنیِ و صفاست
 
 
محبت چو جان را کند نوربار
برد از درون ریشه‌های غبار
 
 
محبت، درونِ بشر را صفاست
برآرد ز دل نارَوا را  بجاست
 
دلی کو تهی شد ز کین و هوا
شود جلوه‌ای از صفاتِ خدا
 
محبت، امان از غم و تیرگی‌ست
گلی در بهارِ دل زندگی‌ست
 
 
محبت چو در جان رجالی نشست
ز بن ریشه ی ناروا را ببست

 

بخش چهارم

 اعتماد
به نام خداوند لطف و عطا
که ما را دهد نور و صبر و رضا
 
 
همو نور بخشد به عقل و ضمیر
به حق تکیه باید، که او بی نظیر
 
 
اگر تکیه‌گاه‌ِ دل‌ ما خداست
دل از رنج دنیا رها و جداست
 
 
دل آنگه بیابد صفای یقین
که برچیند از خویش تردید و کین
 
 
اگر دل ز شک‌ها شود پاک و ناب
به چشم یقین بنگری آفتاب
 
 
اگر تکیه بر حب یزدان کنی
ز صبر و یقین دل فروزان کنی
 
صفای دل و حسن خلق نگار
بود از وفای به عهد و قرار
 
 
به هنگام سختی و خوف و خطر
به حق اعتماد و ز باطل گذر
 
کسی کو نهد بر خدا اعتماد
شود رسته از وسوسه، از عناد
 
 خدا داند احوال فردای ما
به او کن توکل، ز غیرش جدا.
 
 
وفاداری و صدق در قول و کار
کند عهد و پیمان قوی ، استوار
 
اگر دل تهی شد ز مهر و وفا
نماند دگر عشق و لطف و صفا
 
خدایا! تویی یار و یاور، حبیب
جهان پر زفتنه است، مکر و فریب

به هر جا روی، با تو باشد خدا
اگر دل دهی، می‌شود آشنا
 
توکل بر او کن، که حق رهنماست
که بی‌او رهت پرتگاهِ و خطاست
 
توکل چراغ ره کبریاست
نخستین قدم در طریق خداست
 
 
 
ندارد غم آن کو کند اعتماد
به آن خالقی کِز کرم جان نهاد
 
اگرچه نهان است تقدیر ما
هویداست بر خالق جان فزا
 
 
اگر دل به دریای لطفش زند
ز طوفان غم‌ها برون می‌رود
 
توکل چو شمشیر در زندگی
برد شک و تردید، افسردگی
 
 
اگر دل به یزدان سپاری ز عشق
بیاید تو را، رستگاری ز عشق
 
جهان موج طوفان و بیم و شتاب
خدا را بخوان تا رهی از عذاب
 
 
اگر خسته‌ای از غم زندگی
 به تقوا پناه‌آور و بندگی
 
 
خدا حامی بینوایان بود
چراغ شب بی پناهان بود
 
 
به حق اعتماد است، آرامِ جان
که با بندگی می‌شود آن عیان
 
مشو بی‌خبر از صفای یقین
که بی‌نور حق، ظلمت است و حزین
 
همه کار عالم به دست خداست
که او را نکو حکمتی بی‌خطاست
 
در این ره به جز حق کسی کار نیست
به جز رنج و غم، همدم و یار نیست
 
 
توکل بود مرد را زاد و توش
که در سایه‌اش حکمت آید به جوش
 
 
 
رجالی" مشو غره بر عقل خویش
که تدبیر یزدان فزون است و بیش

بخش پنجم

 

 دوستی
 
دل چو با مهرِ رفیقی همدم است
کعبه و دیر و حرم را محرم است
 
 
دوستی نوری‌ست از سرچشمه‌ها
می برد دل را به سوی کبریا
 
 
بی خدایی شد عذابی در قفس
بی‌وصالش، جان به زنجیر هوس
 
دوستی شرحی ز توحید دل است
جز تجلّیِ خدا، بی‌حاصل است
 
 
مهر او قبله‌ست و کعبه پیش آن
چون یکی تصویر بر دیوار جان
 
 
 از نسیمش، دشت جان گلزار دوست
دل ز غفلت های خود  بیدار دوست
 
 
دوستی، جامی‌ست از انگورِ نور
باده‌اش بخشد دل و جان را سرور
 
 
گر بنوشی جرعه‌ای از شرب عشق
جان شود آگه ز سرّ قرب عشق
 
 
رازها گوید به دل، بی‌گفت‌وگو
می‌برد دل را به مستی، بی‌سبو
 
 
 
 
 
دوست آیینه‌ست، در اعجاز عشق
بنگری در گوهر دل، راز عشق
 

هر که راه عشق را پرواز کرد
سیر خود را با صفا آغاز کرد
 
 
آن‌که دل را با صفا همراه ساخت
دل به آیینِ وفا آگاه ساخت
 
 
خنده‌اش آیینه‌ی راز نهان
اشک او دریایِ سوز عاشقان
 
 
هم‌دلی یعنی رها از جان شدن
محو در آیینه‌ی جانان شدن
 
 
 
دوستی، آیینهٔ ذات خداست
روشنی‌بخشِ دل اهل ولاست
 
 
هر دلی چون آینه بی‌کینه شد
زنگ دل از سینه اش بر چیده شد
 
 
نور یزدان رهنمون سازد تو را
سوی معبودی که باشد دلربا
 
 
هر که عاشق شد وفا دار به دوست
جان فدای یار و جان دادن نکوست
 
دوستی پیوندِ جان با جانِ ماست
هم‌دمِ جان است و روح آشناست
 
درد دل با یار، مرهم می‌شود
سینه‌ات با مهر، خرّم می‌شود
 
 
دوستی آیینه‌ی حسنِ خداست
 پرتوش در دیده‌ی اهلِ ولاست
 
دل چو بیند روی یار، آیینه‌وار
شکر گوید از حضور آن نگار
 
 
در دل یاران، صفا افشانه شد
با حضور دوست، دل دیوانه شد
 
 
دوستی با راستی شد جاودان
بی‌ریایی، نور آن در هر زمان
 
 
دوستی با راستی دارد بقا
بی‌ریایی می‌درخشد هر کجا
 

دوستی چون با صفا گردد قرین
دل شود لبریز از نور یقین
 
 
 
بی‌ریایی، نور صبح صادق است
شمع شام عاشقان خالق است
 
دوستی آتشفشانِ سینه‌هاست
گرمیش، آغوش جانِ آشناست
 
بی‌رخ یار، این جهان زندان شود
با نگاهی، جان چو گل خندان شود
 
چون " رجالی"  مهرِ جانان برگزیـد
 صد بهار از گلشن معنا بچیـد

بخش ششم

 عارف
 
عارفان، آیینه‌ی شوق و حضور
ره‌گشای جان و دل در کوی نور

 
عارفان، شمع‌اند در ظلمت‌سرا
هادی دل‌های عاشق بر خدا

 
سوزشان از شوق دیدارِ خداست
روشنی‌بخش دلِ اهلِ وفاست

 

 
خویش را سوزند در راهِ یقین
تا شود عالم ز اسرارِش مبین
 
 
آن‌که بی خود شد، سوی جانان رسید
در مقام بی‌نشان، آسان رسید
 
 
در دلش عرش خدا لرزیده بود
آسمان با خاک او پیچیده بود
 
 
نه مکان دارد، نه در بندِ زمان 
بی‌نشان است و نشانش عشق جان
 
 

عارف آن باشد که در میدان عشق
جان دهد بی‌مدح و بی‌فرمان عشق
 
 
او نباشد طالب جاه و نشان
نی ز مدح خلق، نی بیمِ زبان
 
 
 
 
خُم‌نشینِ حق، خمار از جام نور
ساکنِ کویِ امان، فارغ ز شور

هر دلی در حضرتش آیینه‌وار
غرق نور و عشق گردد بی‌قرار
 
 
گنج اسرار خدا در سینه‌اش
نور حق تابنده از آیینه‌اش
 
 
گر سخن گوید، حکایت می‌کند
در خموشی، او عنایت می کند
 
 
سفره‌اش در هر گذرگاهی به پاست
لیک خود بی‌تکیه، بی‌خوف و ریاست
 
 
دل سپرده در تلاطم، بی‌نیاز
در دل دریا، بود پر رمز و راز
 
 
او نظر را می‌کند آیین عشق
هر دمی سرشار از تمکین عشق
 
 
خانه‌اش را موج غم ویران کند
لیک دل را نور جان مهمان کند
 
 
 
آن‌که شد دل محرم سِرّ قدیم
پاک کردش از غبار هر سَلیم
 
 
دل چو گردد آینه از کردگار
او ببیند جلوه ی زیبا ز یار
 
 
عارف آن کس کو به دل حق جو شود
نه به مدحِ این و آن، خوش خو شود
 
می‌چکد اشکش به دامانِ حضور
دل بود بی‌تاب و جان سرشارِ نور
 
 
حرف او تفسیر "هو" تا ما سواست
زان‌که هر لفظش، کلام کبریاست
 
 
ذکر حق افکند آتش در درون 
شد سحر، خونین سما، با بانگِ خون
 
 
با نوای دل، نیایش می‌کند
جان جانان را ستایش می کند
 
 

بر لبش خاموشی و در دل کلام
سِرّ جانش روشن از سیر مدام
 
 
هر نَفَس بگشاید ابوابِ کمال
می‌برد دل را به اسرارِ وصال
 
 
در سکوتش نغمه ی صد کبریاست
 گفتنش آئینه‌ی وجه خداست
 
 
در نگاهش کعبه و دیر و حرم
جمله یک نامند در لوح قلم
 
 

 آن‌که از دل خواست دیدار خدا
در شعف می سوزد و جانش فدا
 
 
گر ببیند نور حق با چشم دل
می شود راهِ " رجالی" مشتعل

بخش هفتم

معراج دل
 
گهی دل شود نغمه‌ی روح و جان
برد سوی معراج تا کهکشان
 
دل آیینه‌دار جمال خداست
گهی شعله‌ی سرکش از نارِ هاست
 
چو آیینه باشد دلت بی‌غبار
نشیند در آن نورِ حق آشکار
 
 
اگر تیره گردد ز سودای خویش
بیابد صفا در تمنای خویش

 
شود مرکب عقل و بالِ یقین
گهی بنده‌ی شهوت و دامِ کین

 
گهی نور سرّ ازل در دل است
گهی غرق در ظلمتِ و غافل است
 
 
گشاید درِ نور و وجد و صفا
اگر دور گردد ز خشم و ریا
 
گهی با شهودِ حقیقت قرین
گهی با خیالات، وهم‌آفرین
 
اگر دل چو آیینه بی‌زنگ شد
نشان رخ دوست صد رنگ شد
 
 
 
دل آنگه‌که خندد، پیامِ وفاست
چو گرید دلت، اشکِ بی‌منتهاست

 
گهی چشمه‌ی اشک و آهِ درون
شود خنده‌ی زهر و خواب جنون
 
 
دل آن‌گه رسد در مقام وصال
که شوید ز خود هر غبار و خیال

چو دل با صفا شد ز نور خدا
شود بنده‌ی عشق و اهل وفا
 
 
پس ای دل! ز هر لحظه آگاه باش
تو هر دم به درگاهِ الله باش
 
 
میاویز جان را به زنجیر تن
که این دام باشد ز راه منن
 
 
مپوشان رخ دل ز انوار حق
مکش پای دل را ز دیدار حق
 
 
برون کن غبار هوس از دلت
ببر نور توحید در منزلت
 
 
 
مده دل به سوداگه این جهان
که هر لحظه گیرد تو را در فغان
 
 
 
 
 
دل آبی ز سرچشمه‌ی لامکان،
گهی نور گردد، گهی پر فغان
 
 
 
هر آن کس که دل بست بر کبریا
شود نور حق بر دلش رهنما
 
 
دل ار پاک گردد ز هر آرزو
شود لایقِ وصلِ جانانه‌ او
 
 
گهی دل شود مستِ جامِ وصال
گهی اشک ریزد ز هجرِ جمال
 
 
دل آنگه که با یاد حق خوش‌نواست،
چو خورشید تابان به ارض و سماست
 
دل آنگه‌که خندد، نسیم وفاست،
نوای یقین و صفای دعاست
 
 
اگر بنده‌ی نفس گردد روان
شود محو ظلمت، نمانَد نشان
 
 
دلِ زنده، دریای گوهر شود
دلِ مرده، زندانِ پیکر شود
 
 
دل آگاه، راهش کبریایی است
دل گمراه، در فکر جدایی است
 
 
ببین جلوه‌ی حق در آیینه‌ بود
که ذرات هستی ثنایش  سرود
 
 
اگر دل شود پاک و روشن چو نور
برآید ز جان نغمه‌ای با شعور
 
 
" رجالی"، به هر دم بکن انتخاب
نه راهی که ختمش بود یک سراب

بخش هشتم


جلوه عشق(۱)
خدایا! تویی نورِ بی‌انتها
فروغی به دل‌ها و جان‌ها رها
 
 
توئی مهرِ جاوید و آرامِ جان
که از توست آغازِ هر داستان
 
 
خدایا! تویی نور و عشق و صفا
تویی آن که دل بُرد سویِ بقا

 
خدایا! تویی نور سرّ وجود
توئی جانِ دل، آفتابِ شهود
 
 
خدایا! تویی نورِ مهر و وفا
تو بخشی به دل‌ها طراوت، بقا
 
 
خدایا! تویی نور جان و روان
توئی نغمه‌ی عشق در بی‌نشان
 
 
خدایا! تویی نور بی‌انتها
توئی آشناتر ز هر آشنا
 
 
خدایا! تویی نور صبح امید
توئی آن که دل را چو شب آفرید

خدایا! تویی عشق و آرام جان
توئی نغمه‌ی دل به این آشیان
 
 
خدایا! تویی راز شور و طرب
دل عاشقان از تو گیرد ادب
 
 
خدایا! تویی راز مستی و شور
تویی آن‌که دادی دل ما سرور
 
 
خدایا! تویی نور هر کوی و بام
به یادت طپد در دلم صبح و شام
 
 
خدایا! تویی مونس جان من
صفای دلم، نور پنهان من
 
 
خدایا! تویی یار شب‌های تار
به جز نور تو کیست در دل بهار
 
 
خدایا! تویی عشق بی‌انتها
که روشن شود راه اهل وفا

 
تویی آتشی در دل عاشقان
که سوزد همه بند و بندِ گمان
 
 
خدایا! تویی آن حضور نهان
که جاری شدی در دل و در زبان
 
 
نه پیدا به چشم و نه پنهان ز جان
به نورت فروزان، دو عالم، جهان
 

 نه در دیده پیدا، نه از دل نهان
که بی‌تو نخواهم نه جسم و نه جان 
 
 
خدایا! تویی موج دریای عشق
توئی آفتاب دل‌آرای عشق
 

توئی آن‌که دل را ز خود می‌بری
به گردابِ شوق از عدم آوری
 
 
خدایا! دلم را کنی پر ز شور
که با یاد تو جان شود پر ز نور
 
 

توئی آن‌که آتش ز عشق تو تافت
ز گرمای تو ذره در رقص یافت
 
 
خدایا! تویی عشق بی‌انتها
که دل را کشاندی به کوی وفا
 

جهان بی تو یک ذره‌ی بی‌نشان
دل از نور روی تو گیرد امان
 
خدایا! تویی درد و درمان دل
توئی مرهم هر پریشان دل
 
خدایا! تویی هم‌دم لحظه‌ها
که پر می‌کنی سینه از نغمه‌ها
 
خدایا! تویی سوز این بی‌قرار
که دل را کشاندی به دیدار یار
 
 
خدایا! تویی آن نسیم بهار
که بگشاید از عشق، قفل حصار
 
خدایا! تویی شور و شوقِ سخن
رجالی شود مستِ ذوق سخن

بخش نهم

جلوه عشق(۲)
خدایا! تویی آن بهشت نهان
که در دل بود نغمه‌ات بی‌ امان

 
تو خورشید عشقی که پنهان شدی
در آیینه‌ی جان نمایان شدی
 
خدایا! تویی شمع هر سوگوار
که از اشکشان چشمه‌ و جویبار
 
 
نه در پردهٔ وهم و نه در خیال
که پیداست رویت، ورای مثال
 
 
سکوت دلم با تو پر نغمه است
صدای تو در اوج بی‌ لطمه است
 
 
خدایا! تویی شوق در سوز و تاب
که از مهر تو نیست جز فتحِ باب
 
 
نه شب بی تو آرام گیرد مرا
نه روزم شود بی تو روشن‌سرا
 
 
تویی آن که جان را نوا می‌دهی
ز دل نغمه‌ی آشنا می‌دهی
 
 
 
تو را یافتم، هرچه را باختم
به شوق تو از خویش، دل ساختم
 
 
جهان را تویی روح بی‌انتها
هم آغاز عشقی، همی انتها
 
خدایا! تویی ساقی جان‌فزا
که از باده‌ات رسته‌ام از خطا

 
دل از پرتوی روی تو روشن است
که این نور، پیدا ز جان و تن است
 
 
دل از چشمه‌ی عشق، ساغر گرفت
همه آب هستی، ز کوثر است
 

نهان‌خانه‌ی دل، حرم‌گاه توست
به هر ذره پیداست،آن  آه توست
 

به هر لحظه ای از تپش‌های دل
طنین تو پیداست، اعضای دل
 
 
اگر بی‌تو باشم، دلم بی‌صفاست
جهانم سراسر غم و ابتلاست
 
 

ز هر سو نظر کردم، ای جانِ جان
تو بودی پدیدار در هر مکان
 

نگفتم تو را، لیک خواندی مرا
کشیدی به سوی تجلی سرا
 
 
 
ربودی دلم را، شکستی قفس
چو بیرون شدم،  از هوا وهوس
 
 
ز خود گشتم آواره‌ی کوی تو
شدم مست از آن جرعه‌ی بوی تو
 
خدایا! تویی آن یقین جاودان
که از نور تو عالمی شد عیان
 
 
 
تو گفتی: بیا، من نگفتم هنوز
که برداشتی پرده از راز و سوز
 
 
 
به آتش کشاندی مرا بی‌گمان
که در من بجوشد حدیث نهان
 
 
نبودم، تو بودی، ز بودت شدم
ز نورت شکفتم، به سویت شدم
 
 
تو در من نهادی چه روحی ولا
که در دل شدم مست روی و لقا
 
 
نه از دیده گفتم، نه از راه فکر
که دل یافت مهرت ز اشراقِ ذکر
 
 
خدایا! تویی کوثر و آب ناب
که از تو شود جان، رها از عذاب
 
 
خدایا! تویی آفتاب وجود
که از پرتوت هر دلی در سجود
 
 
خدایا! تویی عشق در هر نگاه
که بی‌نام تو نیست جانم پناه
 
 
اگر مهر حق سایه‌گستر شود
رجالی ز لطفش سخن‌ور شود

بخش دهم

 

نسیمِ امید
 
به نام خداوند نور و امید
که دل را دهد ذوق عشق و نوید

 
اگرچه گنهکارم و شرمسار
در رحمتت نیست هرگز حصار

 
ز ژرفای دل شد پدید این نوید
که بازآ، که بخشنده‌ام، ناامید
 
 
به درگاه تو هر دلِ پرگناه
شود روشن از اشکِ شب‌سوز آه
 
 
تو‌ای مهرِ بی‌سایه، خورشید جان
ببخشا دلم را ز گرد گمان

 
دل خسته را از کرم جان دهی
به آیینه‌ی اشک، ایمان دهی

 
هر آن دل که افتاد در بند رنج
ز الطاف تو یافت درمان و گنج

 
در این راه، گر نور شب کم شود
نگاه تو ای دوست، مرهم شود

نسیم امیدت وزید از بهار
شکوفا شود باغ و بستان ز یار
 
 
 به پایان رسد شب، به نور خدا
بجوشد ز دل، نغمه‌ی آشنا
 
 
چو شب تیره شد، دیده‌ام اشک‌بار
دل از بار عصیان شده بی‌قرار
 
 
به درگاه تو، بنده‌ی بی قرار
کند چهره پر اشک از شوق یار
 
 
به درگاه تو، هر دل آشفته حال
شود نغمه‌سازِ فغان و وصال
 
 
تو ای مهربان، ای بلندآشیان
ببخشا دلی را که شد ناتوان
 
اگر دل گرفتارِ رنج و ملال
به لطف تو یابد رهِ اعتدال
 
 
مرا نیمه‌شب، نغمه‌ای جان‌فزا
رسید از دلِ درد، سوی خدا
 
 
ندایی ز الطاف حق شد عیان
که با اشک توبه، دلم شد روان
 
 
تو آرام کردی دلِ بی‌قرار
که بینیم در آن جلوه‌ی کردگار
 
تو گفتی: گنه هست، اما امید
درِ رحمت من به رویت سپید
 
 
اگر بشکند تکیه‌گاه وجود
منم آنکه سازم دلت را سرود
 
 
دل از نور چشم تو آرام شد
شفا یافت جانم، چو پیغام شد
 
 
به هر اشک، لبخند فردا رسد
ز هر آه، نوری به دل‌ها رسد
 
 
تو ای آن‌که عین وفا و صفا
همه خلق را در پناهت شفا
 
 
 اگر کوه باشد خطای بشر
 چو اشکی بریزد، شود بی‌اثر
 
 
دل از درد عصیان، پُر اندوه شد
ولی با نگاه تو نستوه شد
 
 
تو دریای فضلی، نه طوفانِ رنج
به دریای رحمت، شوی پر ز گنج
 
 
من آن بنده‌ام، گم شدم در گناه
ولی دست رحمت‌، بیامد ز راه
 
 
ز دریای مهر تو، خوش‌تر چه بود؟
که هر قطره‌اش لطف و رحمت فزود
 
 
اگرچه دلم غرق در تیرگی‌ست
ز نور تو، آیینه‌ی زندگی‌ست
 
 
 
 
"رجالی" که از نور تو جان گرفت
ز عشقت خرامان و ایمان گرفت

بخش یازدهم
 
 
 
 

 
 
 
 


 

فصل دوم

بخش اول


ابوعلی سینا
 
بوعلی با اسب می‌رفت از گذر
تا امان یابد ز شر و هر خطر
 
 
  بین ره ایستاد از بهر صلات 
    تا که جانش را دهد آب حیات
 
 
او شود بر خاک، جای سجده‌گاه
تا نهد دل را به درگاهِ اله

 
گوشه‌ای افسار اسبش را نهاد
کاه و جو از بهر او قدری ستاد

 
از گذر مردی رسید از کوه و راغ
زشت خو، پرخاشگر ،با یک الاغ
 
 
  بو علی گفتا بکن دور این الاغ 
  چون لگد ها  می خورد در پا و ساق
 
 
صاحب خر تفره رفت از صحبتش
 از عواقب چشم بست و حکمتش
 
 
  در کنار اسب ، او خر را ببست 
  تا خورد کاه و جوی از آنچه هست
 
 
چون خَر آمد سوی آخور تا خورد
اسب غیرت کرد و زد بر او لگد
 
 
خر فتاد و اشک از چشمان چکید
زخمِ غیرت را به تن با خشم دید
 
 
 
دید لنگان می رود  ، بیچاره خر
   کرد سینا را دچار درد سر 
 

نزد قاضی رفت از بهر خرش   
  بلکه گیرد حق آنرا از برش
 
 
    بود شاکی از سکوت بو علی
     گفت قاضی، کر بود  شاید کمی
 
 
    گفت در پاسخ، که او سالم بود 
      در سخن با  یک دگر ،عالم بود
 
 
  در خصوص بستن حیوان بگفت   
  دور کن آنرا ز اسب و او بخفت

 
 
گفت سینا : با وقار و اعتدال
داده‌ام هشدار، زنهار از جدال
 
 
گفت سینا، من نیم کر یا که لال 
  پا سخ ابله سکوت است، نی جدال

 
 
 
لیک نشنید و به زشتی پا گذاشت
پای لنگان را در این اثنا گذاشت
 
 
 
قاضی آن دم لحظه ای اندیشه کرد
راه عدل و داوری را پیشه کرد
 
 
مردک آن دم، شور و غوغایی نمود
خود به پای قاضی، رسوایی نمود
 
 
پاسخش گفتن به گفتارم خطاست
خامُشی زیبد مرا، آنجا که راست
 
 
گرچه من استادِ گفتارم به فن
لیک با نادان نگویم یک سخن
 
 
 
عاقبت، خاموشی‌ام شد خود دلیل 
کآن فروغ عقل را غوغا، قلیل
 
 
قاضی آن دم سر نهاد از حِکمتش
عقل حیران از جلال و شوکتش
 
 
تو نشان دادی که حلم اهل عقل
برتر از صدها فریب است و دغل
 
 
 
گفت قاضی: در خصوص این بلا
خود سبب گشتی وقوع ماجرا
 
 
 
مرد نادان رفت، رنجور و غمین
خر به دنبالش، دل آزار و حزین
 
 
دل پر از تردید و جان افسرده‌حال
سرنگون از جاه و اوهامِ و خیال
 
 
مردک از شرم و خجالت شد خموش
خر گرفت و رفت بی‌حرف و خروش
 
 
 
 
  گر رجالی شرح نادان را بگفت
  حکمتی را در حقیقت او شکفت

بخش دوم

 

جوان در محضر پیر

جوانی بی‌خبر از عالمِ غیب
ولی پر مدّعی، غافل ز هر عیب
نکوشیده، ولی لب پر ز گفتار
دلش خالی ز نور سوز و اذکار
ندارد رنج سیرِ عاشقانه
ولی گوید: منم مردِ فسانه
نه سوزی، نه نیازی در نهادش
فقط پر ادّعا در اعتقادش
نگشت از خویش خالی در تماشا
فقط گوینده‌ی راه است و افشا
نه آهی در دل، اما شور در کام
نه جان سوزد، ولی آواز و پیغام
نرفته خویش را بیرون ز دیده
فقط در حرف، راهی را شنیده
رسید آن مدعی در نزدِ یک پیر
که بود آگاه از اسرارِ تقدیر
نگه کرد آن خردمندِ سرافراز
نگفتش هیچ، جز آهی پر از راز
بدو فرمود: گر خواهی نجاتی
بجوی از جان خود رازِ حیاتی
ز خامی تا کمالت راه بسیار
ز خالی، پر شدن نتوان دگر بار
تو خامی، خام را پرهیز باید
که ظرفِ خالی‌ات لبریز باید
جوانِ خام، خاموش و دل‌آزار
ز گفتِ پیر شد پر شور و بیزار
چو ظلمت رخت بربست از شبستان
دل پیر آمد از رازش شتابان
درونش شعله‌ای خاموش می‌سوخت
ز سوز پند پنهان، جان بر افروخت
ز نو آمد به سوی آن دل‌آگاه
که پیرِ راه بود و دیده در آه
بگفتا آن جوان: در دم شکستم
گرفتار خود و خوی تو هستم
ندانستم که دانش بی‌نیازی‌ست
حجابِ دیدِ حق، این آشنایی‌ست
بگفتا پیر جان، چون دل شکستی
رهی از خویش تا معشوق جَستی
رهِ آغاز، ترکِ من‌پرستی‌ست
که از دل زاده گردد شر و پستی‌ست
دلِ روشن نه از گفت و مقال است
که از سوز دل و اشکِ زلال است
اگر خواهی درونت روشن آید
ز کبر و خودنمایی دست باید
تو گر پیموده ای راه تعالی
بگو آیا شدی از خویش خالی؟
ز خود گر بگذری، یابی خدا را
به نوری بنگری وجه بقا را
بیا، بنشین به خلوت چند روزی
مده دل را به بازی، جان فروزی
مزن لب ، تا بری راز نهان را
عمل کن تا بیابی کهکشان را
بشو خاموش، تا آواز آید
ز سرّ دل، نوای راز آید
مسیر عشق را بی‌ادعا رو
به نور معرفت چون آشنا رو
مپندار از سخن حاصل شود کار
که جز سوز و عمل نبود پدیدار
رَجالی گفت: راهِ عشق یزدان
نه با گفتن، که با دل گشت آسان
 

 

 

بخش سوم 


بازار مکار
 
غریبی رفت در بازار مکار
فتاد آخر به دامِ چاهِ و انکار
 
 
 
در آن بازار مردی بود آگاه
نه کالا را نه خویش آورد در راه
 
 
ندارد در دلش سودا به بازار
نه پنهان داشت کالا، نی خریدار
 
 
در این بازار، جز سود و ریا نیست
ز نور و عشق یزدان ردّ پا نیست
 
 
همه گفتند: این ره پر ز خار است
ولی پایانِ آن، دیدار یار است
 
 
ز مال شبهه پرهیزش سزاوار
 ندید آن سیم و زر را جز سیه‌کار
 
 
نگاهش خامش و جان بود بیدار
دل از آلوده گشتن داشت انکار
 
 
نه در او حیله و نیرنگ و تزویر
نه دل‌آشفته‌ی سیم است و تقدیر
 
 
چو کوهی استوار و سخت‌پیکر
نه چون نی، دست‌بوس باد و حنجر
 
 
ندارد در کفش جز نور وحدت
به دل جز جلوه‌ی حق نیست حاجت
 
 
زبانش دل‌فریب و جان پُر از نور
کلامش پرتوی از سِرّ مستور

دلش آئینه‌ی صدق و صفا بود
 نه با دنیای فانی آشنا بود
 
 
بگفتم عارف دانا و بینا
ره حق می برد دل را ز دنیا
 
 
 
به آهی گفت: یاد یار را گیر
دلت را پاک دار از نقش تقصیر
 
 
مگو با خلق، جز خاموش و آرام
که لبخند از سکوت آید، نه از جام
 
 
نه هر فریاد دارد سوزِ ایمان
نه هر خاموشی‌ست از خوابِ نسیان
 
 
به فرزندان خود گفتا: عزیزان!
نگه دارید راهِ عدل و میزان
 
 
شب جمعه، به محراب آمد آن یار
به چشمی اشکبار و دل گرفتار
 
 
چنین گفت: ای خدای لامکانم!
تو دانی هرچه در دل در نهانم
 
تو دادی جان به من با نورِ ایمان
نخواهم جز رضای تو، نه دکان
 
سحرگه، شاه شهر آمد به بازار
که یابد بنده‌ای صادق، وفادار
 
 
چو آمد سوی دکانِ صداقت
بنالید از دل و گفتا حکایت
 
 
شنیدم تو در این شهر ریا کار
نخواهی دل مگر با وزن و معیار
 
 
بگفت: آری، ز سودا خسته جانم
رضای دوست باید در بیانم
 
 
چو اشک سوز او آمد به دیدار
ز گنج مهر، دادش گوهری یار
 
 
بگفت: ای مرد پاک و بی‌ریایی
تو گنجی، نه به زر، بلکه صفایی
 
 
تو را باید نه دکان، نه خریدار
تو را باید، برای دل، جهان‌دار
 
 
ز آن پس، آن دکان شد نام بازار
نه از جنسش، که از رازش پدیدار
 
 
کنون هر بار گویم این روایت
دلم پر می‌شود از شور و حیرت
 
 
 
دل از دنیا بکن جانا "رجالی"
که آن عالم بود مقصودِ عالی
 
 
 
 
 
 

 
 

 

 

بخش چهارم


شاه و وزیر
 
شاه بگشود آن زبان رمز و راز
با وزیر خود ز یزدان گفت باز
 
 
در صفات کردگار بی‌نشان
آن که دارد در دل هر دل نشان

 
از خدای خالق کون و مکان
آن خداوندی که باشد جاودان
 
 
آن که در هر ذره دارد صد نشان
در زمین و کهکشان و آسمان
 
 
پرسشی بنمود آن شه از وزیر
در خصوص خالق کل قدیر

 
نقشِ حق در عالمِ هستی کجاست؟
خورد و پوشش سایه‌ای از کبریاست؟

 
می‌دهد یک روز فرصت، شهریار
تا بگوید پاسخی در شأن یار
 
 
او غلا مى داشت دانا و زرنگ
پاسخ هر سه بدانست بی درنگ
 
 
 
آن غلام گفتش: بگو ای دلنواز
چهره‌ات زرد است، گو این رمز و راز

 
گفت شه، پرسید چندین راز را
عاجزم ازِ فهمِ آن، اعجاز را
 
 
گفت دانم پاسخش را ای وزیر
جای غم، غصه نباشد، ای شهیر
 

حق بپوشد عیب و نقص کار ما
او ببیند هر عمل، رفتار ما

پاسخ سوم به بعد موکول شد
نزد شه افشا و آن مقبول شد
 
 
پادشه‌ بیرون ز تن کرد جامه را
شد غلامش صاحب عز و جلا
 
جامه وتخت و صدارت را نهاد
جملگی امیال خود را وانهاد
 
 
گفت پاسخ در عمل بر آن وزیر
حق بیارد چون تویی،از عرش زیر
 
 
حق تعالی بی‌نیاز از خورد و خواب
بی‌نظیر و بی‌قرین در فتح باب
 
 
اوست خالق، ما همه معبود او
هر چه بینی جلوه‌ای از جود او
 
 
هر چه در عالم ز جنبش یا سکون
هست از فیض خدا بی‌هیچ چون
 
هر عمل کز ما سزد، او بین ماست
لیک دل غافل ز آن صاحب‌ قواست
 
 
 
ما گمان کردیم حق محتاج ماست
بی نیاز است از همه افواج ماست
 
این جهان آیینه‌ی فضل خداست
هرچه آید از خدا، آن از قضاست
 
حق توان بخشد ز احسان و کرم
نور رحمت می دمد هر آن و دم
 
گفت آن عبد خداوند بزرگ
ای شه والا گهر، مرد سترگ
 
هر که را فهمی رسد در کار عشق
بی خدا افتد ز چشمش  خار عشق
 
حق نپوشد جامه‌ای چون پادشاه
لیک گردد جلوه‌گر در هر نگاه
 
 
گر ز جامه برگرفتی ای شهیر
باز بینی آن حقیقت در ضمیر
 
دست حق بینی تو اندر بندگان
در ید مردان حق اندر جهان
شاه گفتا  پاسخت مقبول شد
لیک دانم فکر ما مشغول شد
 
 
 
 
 
 
 
دست حق دانی رجالی در کجاست
در ید و بازوی مولا مرتضی است
 

 

بخش پنجم


افتادن خر در چاه
 
 
 
    افتاد به چاه ، یک خر درمانده
خاک است روان، بر سر بیچاره
   
 
 
فریاد زد و مرگ طلب کرد
از ظلم و جفا، او غضب کرد
 
 
اندر دل من، اگر شرار است
 در دیده‌ی من غبار یار است
 
 
 
هر ظلم که شد، به جان خریدم
لب دوختم و ز دل بریدم
 
 
 
من بنده‌ی تو، نه خار راهم
جز مهر تو، کی شود پناهم؟
 
 
پنداشتم این وفا، رهایی‌ست
دیدم که جفاست، آشنایی‌ست
 
 
    
 
 
بشنید که خر ، مگر بها داشت    
    جز باربری، فقط صدا داشت
 
 
برخیز، تو را خدا صدا کرد
از ظلمتِ چاه ، او رها کرد
 
 
گر راز دلم نهان و خون است
 از رنگ رخم، غمم فزون است

خر با لگد ش، خاک عقب کرد      
   آمد به سر چاه و غضب کرد
 
 
 
 
ای بی‌خردان! گناه من چیست؟
آن‌کس که نرفت راه حق، کیست؟
 
 
از ناله‌ی من دلت نلرزید
از خشم و عتاب حق نترسید
 
 
خشم تو اگرچه بر زبان شد
اما ز حقیقتی نهان شد
 
 
 
جز کاه وعلف، مگر چه خوردم   
     من سنگ و سقط مگر نبردم
 
 
 بردم  تو و بار تو به زحمت
بی‌ناله، بدون حرف و منت
 
 
من در ره عشق، جان سپردم
در پای وفا، دل از تو بردم
 
 
من روی زمین چه‌ها کشیدم؟
بار تو ز دوش کی بریدم؟
 
 
 
 
در سختی و در مشقت و کار       
     همراه و رفیق و همدم و یار
 
 
 
لیکن تو به فکر من نبودی    
     در قعر  زمین  رها  نمودی
 
 
 
گر خسته شدی ز عرعر من     
   شلاق زدی ،تو   بر سر من
 
 
 
صاحب که نکرد، درک ما را         
      تدبیر نمود، به ترک ما را
 
 
 
با دفن الاغ، دگر صدا نیست            
  افسوس که درد ما دوا نیست
 
 
 
 
ای مدّعیِ علوم دنیا
غافل ز درون خویش و عقبی
 
 
ای آدمیان، خِرَد بجویید
بر عهد وفا، چرا نگویید؟
 

 
ای مدّعیِ جهان و معنا
غافل ز فروغِ صبحِ فردا

 
ای مدعی جهان بالا
غافل ز حدیث سِرّ فردا

 
ای مدّعیِ مقامِ والا
غافل ز حسابِ روزِ فردا
 
حامی بشر در این جهان کیست؟
کز ناله‌ی ما نشانه‌ای نیست
 
 
نشنیدی از این دل شکسته
آوای غم و صدای خسته
 
 
افسانه چو گفته شد  رجالی         
   شرحی ز حقیقت است گاهی

بخش ششم
حکایت(۶)
بوی کباب
 
از کنار دکّه‌ی نان و کباب
می‌گذشت آهسته مردی بی‌شتاب
 
 
از غَذا و بوی جان سوز کباب
شد دلش پر درد و رنج و التهاب

 
می‌خورد حسرت به دل، نان و کباب
بی‌نوا مانده‌ست در رنج و عذاب
 
 
پیش خو گفتا که بو بی ارزش است  
 چشم را آسیب و آن را سوزش است
 

 
نان خود آغشت با  آن بوی ناب
دل نهاد آرام  از شوقِ کباب
 
 
صاحب دکه همی لب وا نمود 
گفت: پول دود را باید نمود
 
 
نانت آغشته است با بوی کباب    
 پول آن را ده ، نمی خواهم ثواب
 
 
گر ثوابی هست، حق داند نه خلق
زهد را بازی مده با نطق دلق
 
 
رخصت از لطف خدا بر وی رسید
دست آن مظلوم را مردی کشید
 
 
شاهدی بر ماجرا انظار داشت
گفت: من حل می‌کنم، اسرار داشت
 
 
داد رخصت بر فقیر و چاره کرد    
 او کمک بر سایل بیچاره کرد
 

سکه ای انداخت بر روی زمین
  تا دهد پاداش بویش اینچنین
 
 
صاحب دکه چو بشنید این صدا
بر زمین افتاد و شد رسوا ز جا
 
 
این بود پاسخ برای نا کسان
 بینوا کی بهره برده سوی آن

 

حرف بی منطق جوابش این بود  

 حرف تو بی ارزش اندر دین بود

 

 

 

 

 

 

سکه‌ی اخلاص، بی‌نقش ریاست
کُنج دل، محراب بی‌نقش و صداست

 

 

هر که از دل کار نیکی کرد، بس

دور مانَد از خیال نام و کس

 

 

 

سایه‌ات هر چند افتد بر زمین
نور باید داشت، نه زَرقِ نگین

 

 

دست گیر، اما نه از بهر غرور
زان‌که هر دستی نگیرد راه نور

 

 

هر که بر لب آیه‌ای دارد روان
لیک در دل نیست جز سودا و نان

 

 

دلق اگر تنها لباس زهد نیست
عارف آن باشد که با دل راست زیست

 

 

با خدا گر هستی، از مردم چه باک؟
چهره پنهان کن، مکن فریاد و خاک

 

 

گر تو را بخشید لطفِ لایزال

پس چرا می‌افکنی منت، ملال

 

 

کار خیر از نام نیکو برتر است
زان‌که در خلوت، صفا جوهرتر است

 

 

چشم حق بین از ریا بیگانه است
نفس پنهان، جلوه اش جانانه است

 

 

گر بُود دستی به‌سوی سائلان

 از خدا باشد نه از نطق زبان

 

 

گر دلی را شاد کردی در نهان

آن عمل زیباتر از صد ها اذان

 

 

چون کنی کاری، ز خود منّت مدار

کِشته را بی‌ کار، بار آرد بهار

 

 

 

نیت پاک آید از اخلاص ناب

 بی‌نشان شو، تا رود از دل حجاب

 

 

 

گر حدیثی بود جان سوز و صفایی
به صد صدقش سرود اینجا رجالی

فصل سوم

بخش اول
کشتی ایمان
 
به نام خدا لب گشوده نبی
که آمد ز یزدان پیام جلی
 
 
صدای خروشان او از خداست
پیام الهی به مردم رواست 
 
 

 
به سوی خدای‌ خود آیید باز
که جز او نباشد کسی چاره‌ساز
 
 
به آیین پاکش دل‌افروز باش
ز زشتی و بیداد پرهیز باش
 
 
ولی قوم او، سخت لج‌باز بود
 دلی پر ز کبر و پر از راز بود
 
 
چو طوفان حق این ندا برکشید
دل اهل باطل ز جا برتپید
 

نهان کرد گوش از صدای خدا
که با عقل خامش نیاید صدا
 
 
به طعنه شنیدند آواز نور
نه گوشی برایش، نه دل را حضور
 
 
ز رحمت، صبوری‌ست راهِ رسول
به شب‌های تنهایی و دلِ ملول
 

ز هر ره نمود آن رسولِ خدا
صدای محبت، چو بوی صَبا
 
 
به جز اندکی اهل دل، در دیار
 به دل‌ها نتابد پیام و شعار
 
 
 
به یزدان چنین گفت پیغام‌بَر
که این قوم گمراه و  بی دادگر
 
 
پیامش پذیرفته شد بی‌درنگ
که آید بر آنان بلایی خدنگ
 
 
ز حق آمد آوازِ لطف و ندا
که کشتی بنا کن، ز بهر بلا
 
 
به دستان خود چوب‌ها را برید
در آن دشت خشک، آیتی آفرید
 
 
 ز هر نوع حیوان، دو تا برگزید
که نسلش بماند ز طوفان رهید
 
 
گروهی ز مردم شدندش رفیق
گرفتند راهِ هدایت دقیق
 
 
دل از کفر و تردید برداشتند
به نور یقین سر برافراشتند
 
 
ولی کافران خنده بر لب زدند
که این پیر، بر خاک، کشتی زند
 
 
ندیدند پایان آن ماجرا
که آید شبی باد و سیل و بلا
 
 
یکی بانگ آمد که طوفان رسید
ز هر سو زمین و سما را وزید
 
 
ز چشمه زمین موج برداشت سخت
فلک ریخت باران، به کوه و به دشت
 
 
به کشتی درآمد گروه نجات
به امر خدا، جملگی شد حیات
 
 
 
بگفتا پدر بر پسر ، شو سوار
که آب آید از سر، در این کوهسار
 
 
پسر می گریزد به کوهی بلند
به قصد رهایی ز آب و گزند
 
 
ولی موج طوفان بر آمد ز کوه
که جانِ پسر را گرفت از ستوه
 
 
بگفتا خداوند پاک و مبین
که فرزند نوح است بیرون ز دین
 
 
چهل روز سختی، بود در جهان
نه دریا سکون و نه ساحل هر آن
 
 
ندا آمد از حضرت کردگار 
که وقت فرود است و وقت قرار
 
 
 
 
" رجالی" حکایت کند با یقین
 کلید نجات است ایمان و دین
 
 

 

بخش دوم


 اصحاب کهف
 
به نام خداوند حیّ غفور
خدایی که شد غار را صحن نور
 
جوانان پاکی ز نسل وفا
دل از غیر حق گشته آن را جدا
 
 
به بیداد شاهی که او بت‌پرست
به کرسی ظلم و ستم او نشست
 
 
ندادند تن را به طغیان و شر
نلغزید ایمان‌شان در خطر

 
زبان‌ها پُر از ذکر یکتای حق
دل آکنده از نور زیبای حق
 
 
گذشتند از بند دنیا و زر
که جز عشق حق نیست راه ظفر
 
 
به راه یقین گام خود استوار
نه بیم از بلا بودشان، نه غبار
 
 
دل از تاج و تخت جهان شسته‌اند
به اخلاص، در کوی حق مانده‌اند
 
 
سخن را به جز حق نگفتند هیچ
به غیر از صفا دل نبستند هیچ
 
 
نخواندند جز نام ربّ جلیل
نگشتند جز بر طریق اصیل
 
 
به غاری پناه از ستمگر گرفت
دلش را امیدی ز داور گرفت
 
 
دل و دیده در خوابِ خاموش شد
که روزِ پناهش فراموش شد

پذیرای حکم جهان آفرین
که غار است خلوتگه صالحین
 
 
 
سگِ پاسبان، خفته در آستان
شده آیه‌ای روشن از آسمان
 
 
به خوابی موقت برفتند غار
بگردد دل و جان تسلی ، قرار
 
 
نه پوسیده پیکر، نه پژمرده جان
که حک گشته بر سینه‌ها داستان
 
 
چو خورشید لطفِ خدا شد پدید
در آن غار ظلمت، جهان نور دید
 
 
 
بر آن بندگان، رحمت بی‌کران
فرو ریخت چون موجِ لطفِ نهان
 
 
 
به خوابی عمیق و درازا شدند
ز گردش جدا، از جهان وا شدند
 
 
زمان را خدا بست بر دست و پای
نهاد آن جوانان به تاریخ جای
 
 
به صد سال و اندی برآمد زمان
که گویی نماندست زآن داستان
 
 
به امر خدا دیده بَگشادشان
به آیینه‌ی حق، برافراشت جان
 
 
جهان را دگرگون بدیدند باز
ز بیداریِ جان گرفتند راز
 
 
خدا خواست تا حجتی آشکار
دهد تا یقین یابد اهل دیار
 
 
 
بدانند روزی شود حشر و شور
که جان بر دمد باز از قبر و گور
 
 
 
بر این قصه گفتند اهل سخا
که باشد نشانی ز جود و فنا
 
 
 
 
 
 
 
 
چو اصحاب کهف‌اند اهل وفا
 دل اهل حق را دهد او صفا
 
 
جوانی که با نور حق آشناست
خدا لشکر از غیب با او رواست
 
 
 
خدایا نجات من از هر بلا
شده کهف عشقت پناه و ولا
 
 
 
 
 
کسی کو ز دنیا به کهف خداست
نترسد "رجالی" ز شور و ز کاست

بخش سوم


  اصحاب  فیل
 
 
ابرهه با لشکر فیل و سپاه
کرد رو سوی حرم، با خشم و جاه
 
 
ساخت در صَنعا بنایی در یمن
کاخی از زر، پُر ز نقش و پُر سَمن
 
 
گفت: این، آیت‌سرای ایزدی‌ست
کعبهٔ پیشین، دگر شایسته نیست
 
 
خلق، رو کرده‌ست سوی آن مکان
نام آن، بالا گرفته در جهان
 
 
 کرد مکری پُر ز تزویر و دغا
ساخت محرابی نمونه از طلا
 
 
دید آن تدبیر بی‌حاصل فتاد
دل به کعبه، سینه‌ها لبریز باد
 
 
خشمگین شد، نعره زد: ای مردمان
می‌کَنم این خانه را ویران چنان
 
 
کرد لشکر را مهیّا در نبرد
هیچ رحمی بر خلایق او نکرد 
 
 
در دل لشکر، قوی فیلان بود
صف‌شکن در حمله‌ و میدان بود
 
 
ره سپردند از یمن تا سوی شام
 بر سر هر قافله بستند دام

مکه شد اشغال و مردم بی‌پناه
خسته از بیداد و در چنگ سپاه
 
 
کعبه در پیش و دل از کینه پر است
لشکر فتنه نمادش خنجر  است
 
 
داد پیغامی به مردم مرد پیر
جملگی تسلیم  یا جنگ و اسیر؟
 
 
گفت عبدالمطلب، اندر جدال
کعبه را باشد خدایی بی‌مثال
 
 
رزم فیل و کعبه بر دوش خداست
من خدایی دارم، او خود پادشاست
 
 
ابرهه گفتا خداوندت کجاست؟
وهم باشد این سخن، باور خطاست
 
 
 بامدادان داد فرمان حمله را
تا بجوشد خشمِ لشکر چون بلا
 
 
ناگهان آمد صدایی سهمناک
در فضا پیچید بانگی تابناک
 
 
مکه  پر گردد ز فوجی پرخروش
مرغ هایی از فلک، پر جنب و جوش
 
 
هر یکی سنگی ز سجّیلش به چنگ
بر سر قوم ستم بارید سنگ
 
 
 
سنگ‌ها همچون شراری شعله‌ور
سوختند آن لشکر ظلم و شرر
 
 
ابرهه افتاد چون برگ خزاں
تن پر از درد و دلش شد بی‌امان
 
 
هیچکس را ز آن سپاهِ پرغرور
راهِ برگشتن نماند, ز آن عبور
 
 
کعبه ماند و نام آن در این خطر
قبله گاه مسلمین تا روز حشر
 
 
چون حرم از فتنه‌ها شد بی‌غبار
دل به افلاک حقیقت گشت یار
 
 
سال فیل آمد، ولی معنای آن
شد چراغ راه جان‌های نهان
 
 
زاده شد در مکه، ختم‌المرسلین
آفتابِ معرفت، آن بهترین
 
عالمی از فیض او آغاز شد
کعبه هم در سایه‌اش ممتاز شد
 
 
قصه فیل و حرم افسانه نیست
درس توحید است،آن بی پایه نیست
 
 
هر که با حق بست پیمان از درون
نیست در دنیای ظلمت سرنگون
 
 
 
 
 
 
 
قبله شد آن خانه تا روزِ قیام
در پناهِ حق، " رجالی" هر مَلام

بخش چهارم


  لقمان حکیم
 
بود لقمان اهل ایمان و یقین
حکمتش بخشید ربّ العالمین
 
 
حق عطا فرمود حکمت همچو نور
شد زبانش پر ز مهر، و هم سرور
 
 
 

 
نه نبی بود و نه صاحب تاج و تخت
لیک حکمت گشت شمع راه سخت

 
در سخن باید ز حکمت گفت و نور
تا شود دل زنده با درک و شعور
 
 
حکمت آن نوری‌ست اندر جان فرد
کز صفات نفس، بندد او کمند
 
 
حق به او آموخت حکمت در زبان
تا کند خدمت به مردم همچنان
 
 
گفت با فرزند خود در خلوتی
پر ز مهر و عشق و شور و رحمتی
 
 
ای پسر جان، بشنو از پند پدر
گر بخواهی حکمت و علم و هنر

شرک ظلمی بی‌حد است و بی‌قرار
می‌برد دل را به دوزخ، در شرار
 
 
هر که غیر از حق پرستد، مرده است
روح او از نور حق پژمرده است
 
 
دل به غیر از یار مگذار ای عزیز
سجده جز در پیش حق، کاری ستیز
 
 
گر هزاران سجده آری در نماز
دان که توحید است سوزی دل نواز
 
 
آسمان و کهکشان در قبض اوست
هرچه بینی، جلوه‌ای از نام دوست
 
 
در دل هر ذره، نور حق نهان
هرکجا باشی، تو با اویی عیان
 
 
از خدا غافل مشو ای نازنین
اوست آگاه از درون و از برین
 
 
هر دلی کز عشق حق پرنور شد
چشمه‌ی حکمت در او منظور شد
 
 
گفت لقمان  با سخن‌های دقیق
 شکر باشد، اصل حکمت، ای رفیق
 

بی‌سپاس از نعمت پروردگار
حکمت آید بی‌ثمر، بی‌اعتبار
 
 
شکر کن بر نعمتِ عقل و کمال
تا شوی از بندگانِ ذوالجلال
 
 
امر کن بر کار نیک و کار خیر
باز دار از منکر و از راه غیر
 
 
گفت ای جان پدر، نیکی نما
بر پدر هم مادرت، مهر و وفا
 
 
رنج‌ها بردند آن دو بی‌صدا
تا بمانی در امان و در صفا
 
 
مادر تو چون گلی پژمرده شد
شیر دادت، جان ز جسمش برده شد
 
 
گر بگوید ترک ایمانت  روا
گوش بر فرمان او باشد خطا
 
 
در شکم، نه ماه، بودی در امان
تو ز فیض مادرت داری توان
 
 
هر که خدمت کرد، باید احترام
گر بخواهی قرب یزدان و مقام 
 
 
جز اطاعت نیست فرمانِ اله
لیک آزار کسان، ناراست راه
 
 
بعد از آن گفتش: پسر، این راز دان
هر عمل گردد هویدا در جهان
 
ای پسر، این بود گفتارم تمام
تا شوی در چشم مردم نیک‌نام
 
 
حکمت آن باشد "رجالی" در نهان
جان دهد بر جسم و معنا را عیان

بخش پنجم

  گوساله سامری
 
برون شد نبی، موسیِ دادخواه
ز قومش جدا، سوی میعادگاه

 
چو سوی خدا شد، جهان را نهاد
به هارون، پیام خداوند داد
 
 
که ای جانشینم، بپا دار پیش
مگو با کسی کو نداند ز خویش
 
 
چو موسی ز خلوت برآمد ز طور
گروهی دچار گژی و غرور
 
 
دلش پر ز درد است و آه و فغان
که قومش گرفتار وهم و گمان
 
 
به سوی برادر شتابان برفت
غضب بر دل و جان او چیره گشت
 
 
 
 
 
فسونی عجب سامری ساز کرد
ز زرهای فرعون،سرآغاز کرد
 
 
بتی ساخت، گوساله‌ای خوش‌بیان
به ظاهر حقیقت، به باطن گمان

ز گوساله آوا چو آمد پدید
خرد را ندانست قوم عنید
 
کسی کو ندارد یقین در نهان
شود طعمه‌ی دیو وهم و گمان
 
 
 
بگفتند موسی، که معبود ماست
ندیدی چه نوری در آن نقشِ هاست؟
 
 
 
ولی قوم سرکش دچار غرور
ز یزدان و ایمان به کلی  به دور

 
 
بگفتند موسی: خدایت کجاست؟
بگفتا که در جان هر یک شماست
 
 
خدا را بجو در صفای درون 
نه در گاو دستی، نه آیین دون
 
 
خدا در دل پاک پیدا شود
نه در جلوهٔ زر هویدا شود
 
 
 
 
بگفت این و با خشم و بانگ بلند
برافکند آن بت، در آتش، چو بند
 
 
چو سامر شنید آن خطاب جلال
که باید شود دور، بی‌قیل و قال
 

ز موسی گریزان شد و بی‌نشان
به جایی که تنها بود ، بی‌امان
 
 
ز شرمِ گناه و ز داغِ ستم
همه سر به زیر و تن‌افکنده غم
 
 
 
همه سوی موسی شدند از هراس
که ای ناصح ما، تویی بی‌قیاس
 
 
دعا کن، که ما خسته از درد و آه
نداریم،  جز گریه‌ی شب، پناه
 
 
دعا کرد موسی به پروردگار
که ای رازدانِ شب و روزگار
 
 
اگر قوم جاهل گنه کرده‌اند
مرا از جزایش مکن دردمند
 
 
ندا آمد از لطفِ ربّ کریم
که هستم غفور و رحیم و حلیم
 
 
سپس حق فرستاد الواح نور
که آیینِ حق بود در آن سطور
 
 
به موسی عطا شد کتابی مبین
که بنوشت از حق، به خطّ یقین
 
همان حکم و آدابِ دین در نهان
که روشن کند راه شب را عیان
 
 
به قومش رسانید این لوح نور
حقیقت عیان شد، فرا سوی طور
 
بگفتا: بخوانید  آئین حق
خدا را پرستید، در دین حق

خدایی که دریا " رجالی" گسست
عدو را به طوفان قهرش شکست

بخش ششم
آتش نمرود
 
شنیدم ز تاریخ و وحیِ منیر
حدیثی که لرزاند جان و ضمیر

 
سخن شد ز نمرود، آن پادشاه
که در بابل افکند غوغا و آه
 
 
جهان را بگیرد به تزویر و زر
به مکر و به شمشیر و انواع شر
 
 
 
برآمد ز نسلِ پرآشوب و خشم
ز خورشید فطرت نهان داشت چشم
 
 
جهان را پر از فتنه کرد و خراب
بریده‌ست از نور و دل در حجاب
 
 
چنان شد که گفتا: منم کردگار
برافراشت پرچم به بیداد و نار
 
 
بگفتا: منم پادشاه جهان
که فرمان دهم بر سپهر گران
 
 
ز ترس و ریا قوم گمراه گشت
دل از شوق حق، سوی بیراه گشت
 
 
 
سپاهش فزون بود و گنجش گران
ولیکن دلش پر ز وهم و گمان
 

ولی حق برآمد ز خورشید جان
جهان پر ز نور و امید و نشان
 
 
فرستاد حق آن خلیل امین
رسولی شکیبا، دلی آتشین
 
 
 
نبی آمد و حق هویدا نمود
چراغ هدایت به دل‌ها نمود 
 
 
خلیل آمد و گفت با شور جان
که جز او نباشد خدایی جهان
 
 
نه نمرود و نه قدرت و نه سپاه
نه شمشیر و زر، نه غرور و گناه
 
 
 
 
دل مردمان سوی حق رو نمود
حقایق بیان و غم از دل ربود
 
بگفتا: نگردد خلایق به دام
مگر آن‌که خاموش گردد پیام
 
 
خلیل است بدتر ز صد ها سپاه
که گوید جهان هست بی‌پادشاه
 
همه خلق در سلطه‌ی من اسیر
به‌جز این یکی نیست فرمان‌پذیر
 
پس آتش برافروخت از خشم و کین
که خاموش سازد خلیل خدا در زمین
 
 
 
 
 
ز فرمان نور خدا شد غمین
ز کینه برافروخت آتش به کین
 
 
 
ز قدرت نگهبان یکتای یار
نشد شعله‌ها بر خلیلش دچار
 
 
به تدبیر حق بود او بی‌گزند
ز آفات دشمن، ز هر دام و بند

 
 
 
 
 ندا شد ز بالا، ز عشق نهان
که آتش گلستان شود بی امان
 
 
 
 
همه دیدگان خیره از ماجرا
چگونه شود آن گلستان به پا
 
 
ز نیروی حق، گشت آتش چنین 
زند تیشه بر  ریشه ی کفر و کین

 
 
 
سرانجام نمرود در هم شکست
ز هیبت، به خاک فنا در نشست
 

پذیرای حق نیست، آن فتنه گر
دلش پر ز کینه است از هر نظر

بود درس عبرت " رجالی" بشر
مشو غره بر جاه و مال و قدر

بخش هفتم

تخت بلقیس
 

خداوندی که در عرش و زمین است
کلامش روشنی‌بخشِ یقین است
که هر پیغمبری بخشی زِ نور است
صبوری چشمه ی عشق است و شور است
ز خاصانِ خدا در راه یزدان
سلیمان است، صاحب تخت و ایوان
خدا دادش حکومت بر دو عالم
که گویی حکم می‌راند بر آدم
شکوهش تخت را بر عرش بگذاشت
زِ قدرت، چرخ را در بند او داشت
زِ جن و انس تا مرغان و ماهی
همه سرمستِ عشقِ پادشاهی
ز موران تا پرستو، هم زبان بود
به هر موجودِ عالم مهربان بود

زِ باد آموخت، راهی تند و پرشور
زِ مور آموخت، صبر اندر صفِ مور
سلیمان دید روزی ناخودآگاه
که هدهد غایب از فوجِ است در راه
اگر بی‌عذر باشد در غیابش
دلم گیرد زِ لطفِ بی حسابش
نشد دیر و پرنده باز آمد
زِ دورِ سبزِ سبأ راز آمد
به پیش شاه شد با سر فروتن
به دل صد رازِ حق، انباشته تن

بگفتا: یافتم شهری پر از نور
ولی غرقند در بت‌های نا جور
بدیدم جلوه‌اش نور خدایی‌ست
ولی در جانشان شرک خفایی‌ست
بود آن‌جا امیری نیک‌رخسار
ولیکن سجده‌شان خورشیدِ بیدار
شکوهی دیدم و هم تاج و تختی
ندیدم من حقیقت ،نیک‌بختی
زِ زر آکنده تختش، پر ستاره
زِ یاقوت و زِ گوهر بی‌شماره

سلیمان چو بشنید آوازه را
ز غیرت برآشفت، یک نامه را

کلام نبی دعوتی بی نظیر
که هدهد رساند به دست امیر

به تفصیل دارد پیامی به شاه
حقیقت جز این است داری نگاه

پرستش سزاوار یکتا خداست
که فرمانروای زمین و سماست
پیام سلیمان چو خورشید جان
بتابید بر جان و روح و روان
نثارش نموده است صد افتخار
که شاید دلش گردد از او دچار
بیارد تخت و تاجش را سلیمان
که دارد در کف خود مُلکِ امکان
به بلقیس این نشان گردید بر شاه
که باید دل رود در سیر الله

شود حیران که تختش را سلیمان
برد از کاخ، در یک دم چو طوفان
کسی کو دل نهد در راه معبود
رهد از بند و یابد راه مقصود
ببین بلقیس را کز خاک برخاست
شد آیینه، شد از نور خدا راست
نه تختش ماند، نه فرّه، نه نشانی
فقط دل ماند، و آن نور معانی
نه زن بودن، نه مردی، شرط دیدار
که دل باید شود آیینه‌ی یار

به پایان شد کلامی از هدایت
" رجالی" دل شود جای عنایت

بخش هشتم


 شتر حضرت صالح(ع)

 
پدید آمد آن قوم سرکش به تنگ
که دل داشت از نور یزدان، درنگ
 
 
گروه ثمود آن زمان سر کشید
که دل از ره داد و دین برگزید
 
 
خدا برگزیند چو صالح رسول
که باشد سخن‌گویِ داد و اصول
 
ز دل‌های پاکیزه خوانَد خدای
به هر دل که بینَد، رسانَد خدای
 
 
ز سوی خدا آمد آوای نور
که ظلم و پلیدی ندارد ظهور
 
 
خدای شما را ز نوری سرشت
جهان را به عشق و خرد او نوشت
 
 
ولی قوم کافر ندادند گوش
دل‌آلوده و دیده پُر خشم و جوش
 
 
بیاور ز حق معجز و آیتی
ز پروردگارت نشان، قدرتی
 
 
شتر ماده‌ای از دل سنگ آر
که ما را شود حجّت و افتخار
 
 
 
نبی گفت: ای خالق کهکشان
نمایان تو معجز، به اهل جهان

شتر سر برآورد زآن کوه راز
نه زاده به نَفس و نه پرورده ناز
 
 
نه او را پدر بود و نه مادری
که یزدان بود قادر و داوری
 
 
 
همه دیده‌ها خیره ماندند باز
به آن ناقه‌ی کوه، بیرون ز راز
 
 
مزن بر شتر لطمه و صدمه ای
که بینی عذاب الهی بسی
 
 
شتر رمز حکمت زِ کردگار
 نماید تو را راهِ دیدار یار
 
 
ولی قومِ غافل ز دانش ز دین 
ندیدند در آن نشانِ یقین
 
 
به شور آمد آن قوم کافر ز دین
گریزان ز ایمان و دل پر ز کین
 
 
 
ندا آمد از حضرت ذوالجلال
ستایش خدای جهان و کمال
 
 
 
 
 
یکی از بدیشان، ز اهل دیار
بریزد زمین خون اشتر ز یار
 
 
فغان از دل پاک صالح بلند 
که بیدادتان سوز در جان فکند
 
 
بگفتا: سه روزی عقاب و فغان
که آید عذاب از خدای جهان
 
 
زمین رنگ دیگر گرفت آن زمان
 نماند از خوشی‌ها دگر یک نشان
 
 
به روز نخست، روی‌شان زرد گشت
جهان پر ز ناله ، پر از درد گشت
 
 
 دگر روز، شد سرخ‌گون آسمان 
فتاد از هراس آن دیار از میان
 
 
 
به روزِ سه‌ام چهره شد تیره‌گون
که دل را نویدی رسید از درون
 
 
 
چو شب شد، سیاهی گرفت آسمان
خروش آمد از عرش بالا، جهان
 
 
 
 زمین لرزه آمد، هوا شد سیاه
در آن دم، ثمود از جهان شد تباه
 
 
نه از کاخ و خانه، مکانی بماند
نه از ناز و نعمت، نشانی  بماند
 
 
بماند آن نبی با دل پر ز درد
که پند و نصیحت به دل رو نکرد
 
رجالی"، چنین است ظلم و عقاب
که بی‌راهه گردد دچار عذاب

بخش نهم

 

باسمه تعالی
مثنوی ذبح عظیم
حکایت(۱۷)
 
چو خورشید توحید در جان دمید‌،
خلیل خدا دل ز یاران برید
 
 
شنید از جهانی دگر  ذکر یار
ندا آمد از حضرت کردگار

 
به رؤیا بدید آن پدر راستین
که فرزند خود را کند ذبح دین
 
 
بر آن شد که فرمان حق را دهد
نه چونان که دل‌دار زآن می رهد
 
 
 
بدو گفت: "ای جان بابا، خطاب
که دیدم ترا ذبح کردم به خواب
 
 
بگفتا: چنان کن که امر خداست
که اجرای فرمان ز ایمان ماست
 
 
پدر، دل بریده ز مهر پسر
پسر گشته تسلیم امر پدر
 
 
برفتند با سوز و دل با شتاب
که فرمان یزدان بُوَد فتحِ باب
 
 
زمین گشت گهواره‌ی امتحان
زمان شد میاندارِ خوف و امان
 

کشید از نیامش خلیلِ خدا
که بگذارد از حلق، تیغِ قضا
 
 
برآید ز دل، بانگِ وصلِ نهان
فرو ریزد از عرش، فیضِ اَمان
 
 
 
ولیکن ز پروردگارِ جهان
برآمد پیامی ز عرش و عیان
 
 
فرود آمد از عرش حیوان پاک
که سازد ره عشق یزدان ملاک
 
 
ز تسلیم و ایمان آن پاک‌زاد
خدا درس عشق و وفا را نهاد
 
 
بگویم کنون شرح این ماجرا
که جز با تجلّی نشد برملا
 
 
چو تمثال فرزند از  دلبری‌ست
که باید بریدش، اگر بندگی‌ست
 
 
خلیل است آن دل که عاشق شود
ز هر آنچه غیر است، فارغ شود
 
 
ذبیح است آن کس که باید برید
به تیغ محبت، ز دل برکشید
 
 
منای درون است محراب عشق
که آن‌جا کند عشق، اسباب عشق
 
 
ببُر بندِ تن را به تیغ شهود
بزن چاک این پرده‌ی تار و پود
 
 
از آن ذبح شد عید قربان پدید
که جان را کند پاک و دل را سپید
 
 
که آن ذبح ظاهر، به آن گوسفند
نمودی ز عشقی رفیع و بلند
 
 
چو نفس است در بطن جان و نهان
که باید بریدش، به تیغ امان
 
 
اگر عقل گردد به تسلیم یار
ز خود می‌بَرَد دل، به سوی نگار
 
 
چو از خویش بگذشتی، آمد وصال
که در بی‌خودی، زنده گردد خیال
 
چو عشق آمد و عقل قربان شود
به میدان جان، دل نمایان شود
 
 
اگر دل‌سپاری به آیین حق
شود عید تو عید تمکین حق
 
که عید است، یعنی گذشتن ز خویش
گذاری  سر و جان به رفتن ز خویش
 
 
مکن قصه را بند و زندانِ خویش
مبادا دلت بندِ دامان خویش
 
بکوش ای" رجالی" به راه نبی 
بود راه  یزدان و مولا علی

بخش دهم

 

باسمه تعالی
مثنوی گاو بنی اسرائیل

شنیدی حکایت ز قرآن پاک؟
ز گاوی که شد آیتِ اهلِ خاک
 
چو قتلی پدید آمد اندر قبیل
نبود از حقیقت نشان و سبیل
 
خدا گفت: گاوی کنید انتخاب
که در خون او هست رازِ ثواب
 
 
 
خدا کرد بر قوم موسی خطاب
که رمز نجات است این انتخاب
 
 
از این فتنه نآید نشان و اثر
که خونی به ناحق به خاک و هدر
 
 
 
ز قاتل نماند نه نام و نشان
که رازی نهان است در این میان
 
 
بگفتا خداوند عرش و مکان
به خون بقر باشد این امتحان
 
 
بگفتند: ما را چه بازی‌ست این?
چنین حکم بازی ، چه رازی‌ست این?
 
 
نباشد سخن جز به صدق و قرار
که بازی ندارم به گفتار یار

بگفتند پرسش نما از خدا
که چون است رنگش، بگو رهنما
 
 
بگفتا: نه پیر است و نه بچه‌ سال
میان‌سال و آرام ، دور از جدال
 
 
نگفتند آن را نشانش چه‌سان؟
بخوان حق‌تعالی، بگوید نشان
 
 
نبی گفت: زرد است و تابان چو روز
کند دل چو خیره که رنگش فروز
 
 
نگفتند: دل را نیامد ثبات
بپرس آن نشان را، ز رب‌الصفات
 
 
نبی گفت: نه رامِ شخم و جهاد
که پاک است از هر گناه و فساد
 
 
بگفتند: اینک سخن گشت راست
چنین گاو مقصود اندر چراست
 
 
به  زحمت چنین گاو آید به کار
که همتا ندارد در این روزگار
 
 
بکشتند گاو ی چو امر خدا
که پیدا شود رازِ آن خون‌بها
 
 
خدا گفت: زن گاو را بر بدن
برآرد ز مرده، نهان را سخن
 
 
چنان شد که مرده ز جا خاست باز
نمود آن‌که شد قاتلِ جان گداز
 
 
سخن گفت و آن‌گه عیان شد نهان 
که هم‌خوی آن زشت‌خویانِ جان
 
 
 
در آن قصه، اسرار بسیار بود
که با شک دل قوم بیزار بود

 
اطاعت ز حق گر بود بی‌چرا
  شوی برتر از عرش و فرش و ثرا

 
ولی آن‌که چون اهل تردید شد
ز نور تو افتاد و نومید شد
 
 
چو تردید گردد به‌جای یقین
نیابی تو شادی، نه نو  جبین
 
 
به درگاه حق دل چو آیینه کن
ز عشق خدا جان و دل بیمه کن
 
 
نه فرمان خالق به بازی بود
نه هرگز به باطل نیازی بود
 
 
اگر پشت بر حکم یزدان شود
به چاه ضلالت، فروزان شود
 
 
بگیر این حکایت، ز قرآن به گوش
که راه خدا هست ای دل، سروش
 
 
اگر دل دهد تن به فرمانِ حق
" رجالی" شود غرقِ ایمانِ حق
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 

 
 

 
 

 

 

 

 

 

 


 
  

 

فصل چهارم

بخش اول

 

 اربعین(۱)

به نام خداوند خون و قیام
که خونش چراغ است در هر مقام
 
خدایی که فرمان دهد بر قیام
ز خون شهیدان دهد صد سلام
 
 
خدایی که از کربلا تا ابد
ز خون شهیدان دهد او مدد

 
قیام حسین است رسم وفا
که جان داد در راه حق با رضا
 
 
تنش شد صراطی به سویِ نجات
سرش ماند آیینه‌ی کائنات
 
 
ز خونش شراری به پا شد به دشت
که خاک از مصیبت به ماتم نشست
 
 
 
چهل آیه از وحی معنا شدند
چهل شعله، فانوسِ دنیا شدند
 
 
 
چهل روز شد دشتِ غم شعله‌ور
چهل منزل آمد، شرر در شرر
 
 
دل عاشقی کز حسین است پر
نترسد  ز داغ مصیبت، خطر
 
 
چهل روز، اشک‌آوران آمدند
ز کوی بلا، بی‌نشان آمدند
 
 
 
زمین، بی‌نفس ماند از ناله‌ها
فلک، شعله‌ور شد ز صد ابتلا

 
فلک را نه خورشید ماند ، نه ماه
شده نینوا غرق آه و نگاه

سواران حق، رَمزِ ایمان شدند
شهیدان، فروغِ فروزان شدند
 
 
چهل روز، داغِ دل آتش‌فشان
شده توشه ی ره، غم کاروان
 
 
به هر صبح، گردد قیامی به‌پا
که لرزد ز آن، تخت ظلم و ریا
 
 
 
چهل روز دشتِ غم و جان بسوخت
چهل منزل از آه ، هر آن بسوخت
 
 
 
چهل اشک روشن، چهل چشمه نور
چهل گام بر داغ و اندوه و گور
 
 
زیارت، نه رسم است و ذکر و ادا ست
که لبیکِ دل تا سرای بقاست 
 

چو ایمانِ جاری‌ست در هر نوا
که پیوند جان است با اولیا
 
 
 
اگر زائر از جنس نور آمدی
به کرب و بلا، در حضور آمدی
 
 
هر آن‌جا که افتاد سر بر زمین
شکفت از دل خاک، نوری یقین
 
 
در آن خاک، پنهان شد آن آفتاب
که می‌تابد از خونِ او صد کتاب
 
 
سلامی اگر هست، از دل بگو
که دل بایدت تا شوی با وضو
 
 
چو در عافیت دیدی اسرار را
چو زینب شوی، یار اطهار را
 
 
 
چهل منزل، چهل صحرا گذشتیم
چهل شب با غم زهرا نشستیم
 
 
دلِ هر عاشقی در خون تپیدن
شهادت داد بر توحید، دیدن
 
 
 قیام حسین است فریاد نور
که بگشود بر خلق عالم عبور
 
 
 
 
چهل منزل، ز شوق و شور بر پاست
چهل نغمه، چهل آیاتِ،  گویاست
 
 
 
 
 
خدایا، به گامم شکوه و جلا
به قلبم محبت ، صفا و وفا
 
 
ظهور است تفسیرِ آن کربلا
که مهدی کند راز را بر ملا
 
 
چهل روز، دشت از عطش شعله زد
" رجالی" ز سوزش به دل ناله زد

بخش دوم

 


مثنوی اربعین(۲)
 
سلامم بر شهیدان حقیقت
که سر دادند در راه شرافت
 
 
بر آن جسمی که افتاده‌ست بر خاک
که باشد اصل او از عرش افلاک
 
 
به عباس وفادارم درود است
که اشکش در دل دریا سرود است
 
 
چهل، رمز سفر از خود به حق شد
چهل، آیینه‌ی دل، در افق شد
 
 
چهل، پل می‌زند از من به معنا
رهیدیم از خود و رفتیم بالا

 
چهل، رمز گذر بر خویشِ پنهان
چهل، باشد چراغی سوی جانان
 
 
برآمد کعبه‌ای در قلب دنیا
ز خون عاشقان در دشت و صحرا
 
 
حرم شد خیمه‌ی مردانِ عاشق
گذشتند از من و ماندند صادق

 
به محرابش شهادت بود، معنا
که در خون کرد معنا را هویدا
 
 
نه اشک بی‌هدف در کربلا ریخت
نه خونی بی جهت در نینوا ریخت

نه تنها آتش اندر خیمه‌ها شد
که جانِ حق‌طلب در خون رها شد
 
 
 
ز نیزه، نور وحی حق درخشید
که آن سر، آیتی از عشق بخشید
 
 
کلام حق ز لب‌هایش روان شد
به روی نیزه، آیاتش بیان شد
 
 
به نیزه، آیه‌ی تطهیر می‌خواند
ز خون، آیینه‌ی تقدیر می‌خواند
 
 
 
چهل منزل، چهل صحرا گذشتیم
همه با یادِ آن سقا گذشتیم
 
 
چهل شب با غم زهرا نشستیم
ز داغ سینه اش، تنها نشستیم
 
 
به هر منزل، جگر شد چاک و پاره
که بود آن‌جا نشانِ شیرخواره
 
 
 
 
 
به هر گامی که آید از دل شب
خروشی خیزد از آفاق، یارب
 
 
دل زینب، فروغِ حق و ایمان
که در شام بلا شد نورِ یزدان
 
ز دل برخاست تکبیر شبانه
زبانش شد شکوهی عاشقانه
 
 
به هر ویرانه گلبانگ اذان داد
به هر نامحرمی درس امان داد
 
 
ز کوفه تا به شام غم رسیدیم 
ز داغ دل به سوز هم رسیدیم
 
 
رسیدیم از خرابه تا حقیقت
به درگاه شهیدان، با محبت
 
 
 
 
 
 
 
 
که این میدان، بهشت سینه‌سوزان
دلش آتش، روانش در خروشان
 
چهل منزل، چهل میعاد پاکی‌ست
چهل گام ازل تا صبحِ خاکی‌ست
 
 
چهل راز است در چشمان بینا
چهل سِر، در دل شب‌های تنها
 
 
چهل، وقتِ ظهورِ بی‌قراری‌ست
نوایِ دردِ جان در هر دیاری‌ست
 
 
زمین کربلا شد قبله‌گاهی
از آنجا می رسد فیض الهی
 
 
چهل منزل، طنین کاروان بود
که خون، آغاز فتح جاودان بود
 
 
چهل نغمه، چهل آیات تمهید
رجالی در پیِ اسرار توحید
 
 

 
 
 
 

 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 

 

 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 

 

 

 

 

 

 

اربعین(۲)
 
سلامم بر شهیدان حقیقت
که سر دادند در راه شرافت
 
 
بر آن جسمی که افتاده‌ست بر خاک
که باشد اصل او از عرش افلاک
 
 
به عباس وفادارم درود است
که اشکش در دل دریا سرود است
 
 
چهل، رمز سفر از خود به حق شد
چهل، آیینه‌ی دل، در افق شد
 
 
چهل، پل می‌زند از من به معنا
رهیدیم از خود و رفتیم بالا

 
چهل، رمز گذر بر خویشِ پنهان
چهل، باشد چراغی سوی جانان
 
 
برآمد کعبه‌ای در قلب دنیا
ز خون عاشقان در دشت و صحرا
 
 
حرم شد خیمه‌ی مردانِ عاشق
گذشتند از من و ماندند صادق

 
به محرابش شهادت بود، معنا
که در خون کرد معنا را هویدا
 
 
نه اشک بی‌هدف در کربلا ریخت
نه خونی بی جهت در نینوا ریخت
 
 
 
 
نه تنها آتش اندر خیمه‌ها شد
که جانِ حق‌طلب در خون رها شد
 

 بخش سوم

 

 واقعه قیامت
 
ندایی درآید ز چرخِ بُرین
که برخیز و بنگر، چه کردی زمین
 
 
زمین در تزلزل، زمان در فغان
جهان بی‌قرار و نظر بی‌امان

 
شب آخر آمد، فلک در سکوت
ز هر سو شراره، ز هر جا سقوط
 
 
فروغِ محمد برآمد ز جان
تجلیِ حق شد از آن آستان
 
 
پیمبر بگوید به خلق جهان
که این است پایان، حسابی عیان
 
 
شفاعت به کردار خوب است و بس
نه گفتار بی‌مایه، نیرنگ و خس
 
 
 
هر آن کس که دارد خلوص و صفا
ندارد عذابی به وقت  جزا
 
 
 
 ملایک صفی بسته در آسمان
خلایق همه محو در این جهان
 
 
کتاب عمل پر ز جرم و خطاست
نویسنده‌اش، خالق کبریاست

عیان و نهان همچو روز است و شب
 به اذن خداوند جان است  و رب
 
 
ز تاب جلالش زمین شعله‌ور
چو پرده دراند شکوهِ سحر
 
 
 
همه دل‌نگر، دیده‌ها کور و مات
کجاست آن پشیمانی و آن نجات؟
 
 
در آن روز تنها صفات خداست
که میزان جرم و ثواب شماست
 
 
 
 
زمان مرده است و مکان در نهان
نمانده‌ست جز اشک و درد و فغان
 
 
گواهی دهد چشم و گوش و زبان
که ما دیده‌ایم آن گناه عیان
 
 
زبان در دهان بسته از شرم و گوش
که اعضا گواهند با علم و هوش
 
 
بسوزد زمین از جلال خدا
 که از پرده بیرون شود کبریا
 
 
صفات تو آن‌جا قضاوت کنند
ثواب و خطا را روایت کنند
 
 
 
نه چیزی بماند ز یزدان نهان
دقیق است و روشن، همه در جهان
 
 
نگه کن درونت، بگو ای بشر
که خود کِشت کردی، کنون بی ثمر
 
 
در آن روز گردد نهان آشکار
تجسم شود باطن روزگار
 
 
تمامی اعمال ما چون عیان
نمایان شود نزد یزدان هر آن
 
 
دل پاک، در روز محشر قرار
  شود  شاهد روی معشوق و یار
 
 
 
شود شعله ای کار نیک و ثواب
که روشن کند دل ز درد و عذاب
 
 
گنه باشد از دوری روی یار
که داروی آن عشق باشد، قرار
 
 
 
ز کردار تو باز پرسد خدا
که آیا نمودی عمل با رضا؟
 
 
نه مال و نه اولاد یاری کنند
نه زور و زر ت یار و کاری کنند
 
 
 
توان بی‌ثمر، علم بی‌سوز و نور
چو گنجی نهان ماند در خاک شور
 
 

 
 
 
 
رجالی» خموش است و محوِ نگاه
که در هم شود کاخ ظلم و گناه

بخش چهارم


بهشت عاشقان
 
بهشت عاشقان، دیدار یار است
نوای عاشقی، عطر بهار است
 
 
نه باغ و سبزه‌ی زاهدپسند است
که آن رویا سرابی در کمند است
 
 
بهشت عاشقان، آن چشم پر راز
که شب، دل را برد بی‌هیچ آواز

 
نگاه یار شد، آیینه‌ی راز
جدایی از وصال و  شوق پرواز
 
 
بهشت عاشقان، یک لحظه‌ی راز
که لبخندش کند دل را سرفراز

 
به هر سویی روم تا پای جان را
به امیدی که یابم آن نهان را
 
 
نوای وصل بی‌آوا دهد راز
که جان را می‌برد تا اوج پرواز
 
 
بهشت عاشقان، شورِ نگاه است
که از چشمان یار جان پناه است
 
 
 
نه در فردا، نه در باغ خیال است
که در حال دلِ عارف وصال است

بهشت عاشقان، دیدار یار است
دوای عاشقان، چشم خمار است
 
 
به زاهد وعده‌ی عیش جنان است
ولی عاشق دلش در لا مکان است
 
 
بهشت عاشقان، شور نهان است
که در دل شعله‌ور، چون آشیان است
 
 
ولی عاشق نخواهد باغ و جنت
که در جانش بود دلبر چو رافت
 
 
بهشت او رخ دلدار و یار است
که جان را سوی دیدارش دچار است
 
 
بهشت عاشقان راز و نیاز است
رضای حق وصالِ بی‌نیاز است
 
 
هر آن‌کس کو ز وصل حق جدا گشت
ز بحر عشق دور و در خطا گشت
 
 
گرفتارِ حجابِ خویش گردید
تهی از معرفت در پیش گردید
 
دلش شد خانه‌ی وهم و خیالات
بریده از حضورِ حق، کمالات
 
 
بهشت عاشقان، آتش‌فشان است
که از چشمان دلبر درفشان است
 
 
 
 
بهشت عاشقان، دانی حقیقی است
فنا در حق، رها از خود، طریقی است
 
 
بهشت عاشقان، لبخند خون است
رهیدن از خود و شور و جنون است
 
بهشت عاشقان، چشمان مست است
که صد شور و شرر در یک نشست است
 
 
طلوع بی‌کران در اعتدال است
بهشت اهل دل، راز وصال است
 
 
بهشت عاشقان، دیدار یار است
طریق عاشقی، راهش قرار است
 
 
نه در باغ است و نه در خواب رویت
که دنیای پر از عشق است جنت
 
بهشت عاشقان، لبخند جان است
که در یک بوسه، خورشیدی نهان است
 
 
 
بهشت آن نیست که از باغی شود یاد
که در دل‌های عاشق شور و فریاد
 
 
بهشت عاشقان، آیینه‌ی یار
که چشم دل ببیند راز و اسرار
 
 
هر آن دل پا گذارد خانه ی عشق
به آرامش رسد در سایه ی عشق
 
 
بهشت عاشقان، دانی "رجالی"
فروغی از تجلّی‌های عالی

بخش پنجم

 

 


دوزخ درون
غرور و حسد، عامل شور و شر
نهان همچو افعی درون بشر
 
 
درونِ دل از حرص، آتش به‌پاست
که ج می‌شود هرکجاست
 
 
به ظاهر اگر دوزخی شعله‌ور
ز آتش دل ماست، زآن پر شرر
 
 
 
دل آینه‌دارِ صفات خداست
اگر تیره گردد، جهنم‌سزاست
 
 
که هر فتنه در نفس خیزد، عذاب
چو حسرت بماند، دل آید به تاب
 
 
مپندار شعله ز خاک است و دود
که آتش ز دل خیزد و نیست سود
 
 
نه دوزخ فقط در جهنم نهان
که پیداست در آتشِ این جهان
 
 
زبانی که گوید دروغ و بود بی خبر
نگردد ز دوزخ جدا، آن زبان از شرر
 
 
هر آن دل ز یاد خدا غافل است
نهال عذاب است و خود قاتل است
 
 
پس ای دل، میازار خود در خفا
که دوزخ نهان است در جان ما
 
 
 
هر آن‌کس که از نور حق دور شد
درونش  به دوزخ سزاوار شد
 
 
اگر دل رود سوی پروردگار
شود شعله خاموش، از هر شرار
 
 
دل با خدا، دور سازد تو را
ز گرداب غفلت ، رهاند تو را
 
 
گهی دل شود نغمه‌ی روح و جان
برد سوی معراج تا کهکشان

گهی بال و پر در فضای یقین
گهی خفته در چاه وسواس و کین
 
 
پس ای دل، ز هر نفْس آگاه شو
ز خاکیّ خود، سوی الله شو
 
جهنم شود مرگ بی‌ذکر دوست
بهشت آید آن‌جا که دل سوی اوست
 
 
میازار جان را در آن نیمه‌شب
که دوزخ درون است، نه پشتِ درب
 
 
ز هر لحظه برخیز و بگشا دو چشم
که اصلت  ز روح و نه از خاک و خشم
 

مپندار دنیا، تو را آفرید
که در بند این خاکدانت کشید
 

تو آیینه‌داری، ز نور خدا
مگردان نظر جز به سوی وفا
 

دل آگاه کن، تا ببینی یقین
که جاری‌ست در تو نسیمی از این
 

چو بیدار گردی ز خواب غرور
شوی آشنا با حقیقت، به نور
 

تو از جنس نوری، نه از دود و گِل
بزن بال جانت، پر از شوق دل
 
 
مپندار جسمت همان اصل ماست
که این سایه‌ای از یقین و خداست
 

اگر دل برآری ز خواب خیال
ببینی درونت مسیر کمال

شدم آشنا با درون نهان
نه در کعبه‌ام، نه در این آستان
 
 
اگر دل شود صاف و روشن ز نور
نه دوزخ ببینی، نه غفلت، نه زور
 
 
 
تو از جنس نوری" رجالی"، نه گِل
بزن بال و پر سوی جانان ز دل 

بخش ششم

 عدالت خواهی
 
به نام خدای عدالت و داد
که با نور او ظلم گردد به باد
 
 
در این خاک، جز عدل او نیست راه
که ظلم است آتش، کند جان تباه

 
دل از بند خودخواهی آزاد کن
صفا بخش دل، جان خود شاد کن

 
اگر مانده ظلمت به اعماق جان
بخواه از خدا نور و عشق و امان
 
 
به راه حقیقت، چو جان ره سپار
مده دل به ظلمت، مشو خاکسار
 
 
مبادا شوی بنده‌ی زور و زر
که این باشدت مرگ بر هر ظفر
 
 
دو فانوس راهند قرآن و دین،
مبادا شوی همره ظالمین.
 
 
خدا نور خود را دهد در یقین
نه آن دیده‌ آغشته با رنگ دین
 

رها کن جهانِ سیه‌پوش و خام
به نور خدا کن ز دل‌ها سلام
 
 
هر آنکس که بر عدل پیمان کند
جهان را پر از نور ایمان کند
 
 
درونش صفا، کعبه‌ی عاشقان
بری از فریب است و دور از گمان
 
 
بیا با عدالت دلی تازه یاب
ز ظلم و تباهی، قدم بر متاب
 
اگر طالب قسط و عدلی، بدان
که باید شوی زنده با عشق و جان
 
 
خدا را بخوان با دلِ بی‌قرار
دل از بندِ دنیا بکن، رهسپار
 
اگر ظلم بینی، سکوتت خطاست
قیام است در دل، پیام خداست
 
دل از بند زشتی برون کن، شتاب
که در عدل یابی حقیقت، ثواب
 
 
خدایا! فروزان کن این راه را
که جز تو نبینیم، به جز ماه را
 
 
به ظلمت‌سرای جهان، نور باش
ز عدل خدا، آتش طور باش
 
 
دل از نور ایمان شود باخبر
نه از وهم عقل و خیال نظر
 
چو نام عدالت در آید ز جان
ز دل دور کن جور و انواع آن
 
چو نام عدالت فتد بر زبان
بباید برید از ستم، بی‌امان
 
کسی کو شود با دلِ خلق یار
نلرزد دلش در شب انتظار
 
 
ز سرچشمه‌ی نور آل عبا
بنوشیم جامی ز عدل خدا
 
 
بیا در حریم علی، ذوالفقار
بنوشیم جامی ز عدلِ نگار
 
 
ز بیدادگر کن دل خویش دور،
که خاموش گردد ز بیداد، نور
 
 
مرو جز به راهِ حق و راستی،
که ظلمت کند جان تو کاستی.
 
 
 
به راه امامان چو باشی وفا
بیابی تو نور و بهشت و رضا
 
 
چو اشک ستمدیده افتد به خاک،
خروشد خروش خداوند پاک.
 
 
 
خدایا! تویی نور جان در جهان
توئی جلوه ی عشق و نور جنان
 
 
 
" رجالی" خروش دلت خامش است؟
که فریاد دل، آتشی سرکش است

بخش هفتم
امانت داری

چه خوش گفت پیغمبر بی‌ریا
امانت ز مالِ تو گردد جدا
مگو مال مردم بُوَد بی‌حساب
خیانت بود، دزدی است و عذاب
نه دنیا بماند نه دین و نه کس
به حق باز گردی، رها کن قفس
امانت بود نور جان و صفاست
خیانت در آن، داغِ ننگ و بلاست

مگو چشم مردم نظاره نبود
خدا دیده‌بان است، آتش فزود
مپندار پنهان شدی از نگاه
که کاتـب نویسد ثواب و گناه
نه پنهان شود ذره‌ای از حساب
که در کارِ حق نیست جُز احتساب
امانت بود روح و جان در بدن
که از حق رسیده‌ست، روزی زِ مِن

امانت، همان گوهر بی‌بدیل
که بی‌آن نمانَد دل و دین قلیل
امانت، تن و جان و هر دیده‌ای‌ست
که روزی شود باز پس، هر چه هست

مگو بر من این بار، دشوار بود
که بر دوش انسان، سزاوار بود
امانت بود حرف و قول و نظر
نه تنها طلا و نه سیم و نه زر
اگر دل تهی شد ز نور خدا
شود دین نمایی، ز ترس و ریا
کسی کو خیانت کند در امان
نماند از او جز ملامت نشان
ز جان پر بها‌تر بود راستی
رهاند دل از پستی و کاستی
اگر دل شود صاف و پاک از خطا
چو آئینه گردد، ز نور خدا
کسی کو امانت بدارد به جان
بود نزد مردم عزیز و گران
نه مال و نه منصب بود افتخار
که آید به نزد خدایت به‌ کار
اگر دل‌سپاری به عهد و وفا
امینی شوی نزد هر آشنا
اگر مال داری، امانت بُوَد
مکن ظلم بر آن، خیانت بُوَد
چو زر آوری در کف از مرد و زن
وفا کن به عهد و به پیمان، سخن
به‌اندازه‌ی جان نگه‌دار راز
که حاجت رسد، می‌شود کار ساز

کسی کو عهد را آسان بشکست
دل عاشق درون شعله بنشست


درستی و پیمان، شعار تو باد
که باشی عزیز و وقار تو باد
اگر از تو پرسند در روز حشر
چه کردی جوانی و عمرت بشر
مبادا که باشی خجل، روسیاه
امانت‌نگه دار، در پیشگاه

نکو آن‌کسی کو به گفتار و کار
امانت نهد همچو گوهر به بار

امانت‌چراغی که افروخت جان
که روشن شود با صفا در نهان
خیانت نیرزد به تخت و کلاه
که بنیادِ عزت بود صدق و راه
مکن راز مردم، "رجالی"، عیان
تو مشکن دلی بی‌جهت با زبان

بخش هشتم

باسمه تعالی
مثنوی مهارت ورزی
 
 
مهارت، هنر در ادب با خدا
که باشی تو در سایه‌ی کبریا
 
 
 
فضیلت، هنر در نهادن اثر
که با آن شوی جاودان در نظر

 
 
 
 
مهارت چو با فهم والا شود
درختِ فضیلت شکوفا شود
 
 
درایت تماشای دنیای پیر
که یابی در آن آیه‌های ضمیر
 
 
مهارت بود مایه‌ی اعتبار
به انسان دهد شأن و هم اقتدار
 

فراست، هنر در عبادت به شور
که بخشد تو را سینه‌ای پُر زِ نور
 
 
 مهارت، کلید نجاتِ بشر
رهایی ز طوفان نفس و شرر
 
 
اگر عقل و تقوا شود راهبر
شود زندگی پاک از هر خطر
 
 
مهارت، ز قرآن گرفتن پیام
برون آیی از ظلمتِ وهم و شام
 
 
اگر شد کلامت ز کردار پُر
نماند دگر بی‌بهاتر ز در
 
 
مهارت، هنر در شجاعت به مهر
که دل را کند در محبت سپهر
 
 
سعادت، محبت به خَلقِ خدا
که باشی تو در محضر کبریا
 
 
مهارت، هنر در دعا با حضور
که باشد دل از ذکر حق پر ز نور
 
 
مهارت، نگاهِ به لطفِ قضا
که باشی تو در حلقه‌ی آشنا
 

شجاعت، نترسیدن از انتقاد
که آید تو را لطفِ فتح و جهاد
 
 
سعادت هنر در طلب از خدا
که باشد دل از غیر او در رضا
 
 
ظرافت زبانِ لطیفِ دل است
 که پیغام را روشنی حاصل است
 
 
مهارت، درون‌سازی و سیر جان
که باشی به آرامشِ جاودان
 
 
درایت صبوری به وقت بلا
که آرد ثبات و دهد کیمیا
 
 
دیانت صداقت درون و برون
که باشد چو صد مهر، نقشش فزون
 
 
مهارت کند خلقِ انسان کریم
شود عقل و احساس با هم مقیم
 
 
مهارت، هنر در فنای تمام
که باشی تو باقی در آن نور و نام
 
 
بصیرت، هدف داشتن در حیات
که با آن رود دل به سوی نجات

 
 
 
مهارت، هنر در وداعِ جهان
که آسان شوی در گذر از زمان
 
 
بلندی به تحقیق و اندیشه‌هاست
که آن برترین نعمت ازکبریاست
 
 
 بلاغت، سخن گفتنِ بی‌گزند
که از حرف نیکو شود سر بلند
 
 
مهارت چو در نیک و بد یافتی
به راهِ کمال و بقا تافتی
 
 
محبت، وفا با رفیقانِ بود
نشانِ دل از مهر یزدان بود
 
 
فضیلت به عشق و نوای خوش است
دوای دل و جانِ پر آتش است
 
 
مهارت، سپاس از عطای خدا
"  رجالی" شوی بنده‌ی با وفا

 

 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 

بخش نهم

 


مثنوی  هنر
 
تحمّل، هنر نزد اهلِ کمال
نه فریاد و طغیان، نه تهمت، جدال
 
 
هنر آن‌که از خویش بیرون شود
ز بند خودی دور و مجنون شود
 
 
کسی کو ز من‌ها گذر کرد، کیست؟
که اندر فنا، بنده‌ی دوست زیست
 
 
نبوغ بدون هیاهوی عشق
بود سایه ای در فراسوی عشق 
 
 
هنر جان ببخشد به جان هلاک
چو آیینه گردد دلِ سینه‌چاک
 
 
چو با نور معنا شود آشنا
شود پیک آیاتِ لطف خدا
 
 
هنر باید آرد دل از کین برون
نه آرد به جان بشر رنج و خون
 
 
 
اگر نیست در دل صفا و رضا
چه حاصل ز نقش و ز رنگ و صدا؟
 
 
هنر جلوه ای از درونِ وجود
که تابیده بر آن، فروغِ شهود

چو معنی در آینه‌ی جان شود
چراغ دل از نور تابان شود
 
 
 
 
اگر نَفْس بر ما شود رهنمون
شود تیشه‌ای بر درختِ درون
 
 
بریزد ز هر سو ثمرهای جان
فسرده شود ریشه‌ی مهربان
 
 
اگر گوش جان سوی فطرت کنیم
 ز ظلمت به سوی حقیقت کنیم
 
 
کجا هر صدایی، هنر نام داشت؟
که هر نغمه‌ای، عطرِ احرام داشت؟
 
 
هنر آن بود کو برد سوی دوست
 که این است راهی که ما را نکوست
 
 
نه هر پرده‌خوانی بود با هنر
نه هر رنگ و نقشی بود معتبر
 
 
هنرمند، روشن‌دل و باخبر
که حیران شود از فروغ نظر
 
 
نه دل در حجاب است و آن بی صفا
که جانش پر از شور و عشق خدا
 
 
هنر آن‌که داند به وقت نیاز
  زبانِ دل و چشمِ پنهانِ راز
 

 
نوای تهی را چه سود از طنین؟
چو زهر است در جام زرین، یقین
 
 
هنر آن بود کز صفای درون
نه از دیده‌ی تیره‌ی واژگون
 
 
اگر دل شود مهبطِ عاشقان
هنر می‌شود نورِ جانِ جهان
 
 
هنرمندِ روشن‌دل و باصفا
دل‌آگاه و هشیار و بی ادعا
 
 
هنر را نباید به شهرت سپرد
که گم می‌شود نزد اهل خرد
 
 
چو مقصد هنر، دلربایی نبود
چو آیینه باشد، نمایی نبود
 
 
 هنر، جانِ آدم ز باطل رهد
که خودبینی آتش دل بَرد
 
هنرمندِ آگاه و بی مدعا
نه مستِ غرور و نه اهل ریا
 
 
هنر، مشعلِ اهلِ ایمان بود
که روشنگرِ هفت کیهان بود
 
 
هنرگر شود سایه‌ی کبریا
بود چون دعا، بی‌ریا و صفا
 
 
نباشد "رجالی" هنر فتنه‌جو
که گردد چو آیینه‌ی زشت‌رو
 

 

فصل پنجم

بخش اول


خشم
 
آتش خشم است، تند و پرشَرَر
زخم پنهان است بر جانِ بشر

 
خشم پنهان است در ژرفای جان
آتشش گردد ز ظلمت بی‌امان

 
گر نگیرد پای‌بند از عقل و دین
می‌کُند ویران دلِ اهلِ یقین
 
 
عقل را بندد، زبان را شعله‌ور
در نهادِ مهر، سازد شور و شر
 
در دلِ آگاه، طوفانی نهان
در سکوتِ لب، حقیقت شد عیان
 
 
آتشی سرکش، به طغیان و جنون
کرد دل را شعله‌ور، دریای خون
 
 
خشم، شمشیری‌ست پنهان در نهان
گاه بر دل می‌زند، گه مردمان
 
 
زاده‌ی جهل است و از خودخواهی است
میوه‌اش جنگ است و هم رسوایی است

 
 
آتشی چون خشم برخیزد ز جان
مهر را سوزد، بَرد از دل نشان
 
 
خلق نیکو را کند بی‌اعتبار
عقل را سازد اسیرِ  روزگار
 
 
خشم اگر چون بحر گردد پرخروش
کشتی دل بشکند در موج و جوش
 

خشم سیلابی است در کون و مکان
می برد از جان و دل، عشق نهان
 
 
آن‌که شد در خشم، غافل شد ز خویش
می‌زند بر جان خود، تیرِ پریش
 
 
چشم دل بگشا، ببین آتش نهان
سوز آن بگذشته از سوزِ جهان
 
 
علتش گردد ز نفس و خوی خویش
می کشد دنیا هوس را  سوی خویش
 
 
چشم بگشا، شعله‌ای بینی عیان
در درونت آتشی با صد زبان
 
خشم، از شیطان هماره بدتر است
می‌کشد جان را، ولی بی‌خنجر است
 
 
آتشی پنهان درون جان ماست
زاده‌ی نفس و غبار کینه‌هاست
 

می‌جهد ناگه، چو تیری از کمان
می‌دراند پرده‌ی عقل و امان
 
 
گر شود با کینه هم‌دم، آتشین
می‌برد دین و دل از راه یقین
 
 
حِلم باشد سدّ راهِ خشم و کین
تا درخشد دل، چو لؤلؤ در جبین
 
 
آبِ حکمت خامشی آرد تو را
خشم  دل بیرون شود تا انتها
 
 
یاد حق، آرام بخش روح و جان
چون پناهی در بر خشم و گمان
 
 
 
بر دل خویش آن‌که یابد اقتدار
برتر از صد پهلوان است در شمار
 
 
خشم را در حصر تقوا کن نظر
تا نبینی دوزخِ پُر شور و شر
 
 
گر بخواهی امن باشی، بی‌خطر
خشم را در حصر تقوا کن به قدر
 
 
صبر کن، آرام باش، آتش‌مزن
زانکه آتش شعله ور گردد ز تن
 
خشم چون آید، برد مهر از کنار
کینه خیزد، بشکند دل در حصار
 
 
پس بیا ای دل، مهارِ خشم خود
تا شوی چون باغ، پرگل، سهم خود
 
 
 
هر زمان خشمت " رجالی"  شعله‌ور
دل نهان بر نورِ خاموشِ سحر

بخش دوم

 نعمت های الهی
 
خداوندی که رحمت را سرآغاز
نوشت از لطف خود بر لوح ایجاز
 
 
جهان را با تفاوت ساخت یزدان
که حکمت شد در آن معنا پنهان
 
 
اگر روزی تو چون دیگران بود
 کجا میدان رشد و امتحان بود؟
 
 
 
یکی را داده طبع نغمه‌پرداز
دگر را خلوتی سرشار از راز

 
به یک دل داده میل بندگی را
دگر دل را شعف از زندگی را
 
 
یکی با سفره‌ای پرنور و نعمت
دگر با دیده‌ای پر اشک و حسرت
 
 
یکی را صبر، شد شیرین‌ثمر بار
یکی را درد، شد در دل گرفتار
 
 

نه هر نعمت ز خور و خواب آید
پیامی گه ز سوز و تاب آید
 
 
چو دیدم بنده‌ای شد باکفایت
نهادم بار سختی، در نهایت
 
 
یکی با زور شمشیر است در جنگ
دگر در نیمه شب، بی‌تاب و دلتنگ
 
 
یکی با جاه دنیا شد سرافراز
دگر با اشک دل شد محرم راز

نه آن را عزت از بخت است و احسان
که زر دارد، نه دل دارد به یزدان
 
 
 
 
اگر محروم باشد از عطایی
شود او هم به نوعی مبتلایی
 
 
خدا داناست بر تقدیر پنهان
به هر اندیشه‌ی پنهان، نِگَهبان
 
نه جز حکمت بود در قهر یا سوز
به قهر و مهر، حکمش هست پیروز
 
 
درون جان هر انسان جهانی‌ست
که در سِرّش هزاران داستانی‌ست
 
 
مشو محزون ز فقر و بی‌نیازی
که در دامان یزدان سرفرازی
 
 
چو دل بگسست از سودای دنیا
 توان گفتش که جانی گشت زیبا
 
 
اگر دل را ز دنیا برکند کس
شود مقبول پاکان در ره و بس
 
 
کسی گر جامه‌ای از زر عیان کرد
چه دانـی آتشی در دل نهان کرد؟
 
 
نه ظاهر گنجِ فیضِ بی‌نشان است
که باطن، کعبه‌ی سوز و فغان است
 
 
یکی سرمست از علم است و حیران
دگر لبریز ایمان است و احسان
 
یکی را ذکر شب کرده منور
دگر را درد روزی کرده پرپر
 
 

 یکی بر عرش احسان سرفرازد
دگر بر فرش خدمت دل ببازد
 
 
مبال ای دل، به تخت و تاج یاران
که هرکس می‌برد روزی ز دوران
 
 
یکی با زور و قدرت در نبرد است
دگر با اشک شب، نالان ز درد است
 
 
اگر بخشی عطایی بینوا را
تو پروردی روان و جان ما را
 
 
یکی را داده تا بخشد فراوان
یکی را داده تا گردد غزل‌خوان
 
 
 
یکی را کرد لبریز از خزانه 
یکی را داد شعر عاشقانه
 
 
 
"رجالی" را خدا لطفی عطا کرد
که با بی‌صبری‌اش  بر او وفا کرد

بخش سوم

 تواضع(۱)
 
تواضع زینت اهل صلاح است
که این ره مایه ی عزّ و فلاح است
 
تواضع، گنج پنهانِ دل ماست
که اوجِ عزتِ انسان از آنجاست

 
تواضع، خلعت اهل کرامت
در این ره، رستگاری و سعادت
 
 
خدا خواهد که بنده خاکسار است
که این رمز بقا در روزگار است

 
 

 
تواضع، عین تسلیمِ خداوند
رهی باشد به افلاک و به پیوند
 
 
به درگاه تو جان ما پذیرا
که جز تو نیست ما را هیچ مأوا
 
کلید رستگاری در خضوع است
درِ رحمت به دل‌های خشوع است
 
 
 
تواضع مشعل روح و روان است
کلید گنج عرفان جهان است
 
 
 
تواضع، گنج بی‌پایانِ جان است
نشانِ اهل دل در هر زمان است

غرور و کبر، راه شوم شیطان
کند انسان جدا از لطف یزدان
 
 
تواضع بود شمعِ راه وصال
که بخشد دلم را فروغِ کمال
 
 
تواضع، تاج اهل سرّ و راه است
که بار معرفت، بر جان گواه است
 
 
خدا فرموده در قرآن، تو را چند
تواضع کن، مشو بیهوده خرسند
 
 
تواضع بود عطر گل‌های عشق
صفای دل و بزم زیبای عشق
 
 
 
 
تواضع، جام جان را نور بخشد
به دل آرامش شب، شور بخشد
 
 
هماره خاضعان در پیشگاهت
رسانند جان و دل در بارگاهت
 
 
تواضع شود باعث بندگی
نشان ره و رسم فرزانگی
 
 
تواضع بود حلقه‌ی وصل جان
که بگشاید این قفل را ناگهان
 

اگر دل شود خم ، شود راست جان
که از جام یزدان، دلت شادمان
 
 
 
تواضع بود لطف پاک خدا
که بخشیده بر بنده‌ی باوفا
 
 
فروتن بود آن‌که دارد مقام،
به درگاهِ محبوب یابد سلام
 
 
 
 
تواضع بود بال پرواز جان
که پر می‌کشد تا جنان بی‌کران
 
 
چو از خویش رستی، شود دل بهار
که خودبینی آرد بلا، بی شمار
 
 
 
تواضع کند بنده را بردبار
شود مایه‌ی عزت و افتخار
 
 
سکوتِ خضوع است گفتار عشق،
تواضع، نشان است از کار عشق
 
 
تواضع بود صبح جان‌باوران
که باشند در کوی حق رهروان
 
تواضع بود نور صبح وصال
روان سوی صاحب مقام و جلال
 
 
 
هر آن کس که فخری به مردم فروخت،
ز ساحت‌رسانِ الهی بسوخت
 
 
تواضع دهد آدمی را وقار
نهد در دلش عطر گل‌ریز یار
 
 
 
خضوع  و تواضع  " رجالی" نکوست
گواهی دهد هر که دانا و دوست

بخش چهارم

 

 تواضع (۲)
 
چو از خویش رستی، شود دل بهار
که خودبینی آرد بلا، بی شمار
 
 
 
تواضع کند بنده را بردبار
شود مایه‌ی عزت و افتخار
 
 
سکوتِ خضوع است گفتار عشق،
تواضع، نشان است از کار عشق
 
 
تواضع بود صبح جان‌باوران
که باشند در کوی حق رهروان
 
تواضع بود نور صبح وصال
روان سوی صاحب مبام و جلال
 
 
 
هر آن کس که فخری به مردم فروخت،
ز ساحت‌رسانِ الهی بسوخت
 
 
تواضع دهد آدمی را وقار
نهد در دلش عطر گل‌ریز یار
تواضع بود شمعِ راه وصال
که بخشد دلم را فروغِ کمال
 
تواضع بود عطر گل‌های عشق
صفای دل و بزم زیبای عشق
 
تواضع شود باعث بندگی
نشان ره و رسم فرزانگی
 
تواضع بود حلقه‌ی وصل جان
که بگشاید این قفل را ناگهان
اگر دل شود خم ، شود راست جان
که از جام یزدان، دلت شادمان
 
تواضع بود لطف پاک خدا
که بخشیده بر بنده‌ی باوفا
 

فروتن بود آن‌که دارد مقام،
به درگاهِ محبوب یابد سلام
 
 
 
 
تواضع بود بال پرواز جان
که پر می‌کشد تا جنان بی‌کران
 
 
تواضع گشاینده‌ی رحمت است
نشان کمال و ره عزت است
 
 
به خاک افتد آن‌کس ز روی ادب
شود بر دل خلق، چون ماه شب
 
 
تواضع چو خورشید در زیر خاک
ولی پرتوش بشکفد خاک، چاک
 
 
 
درختی که پربار و سرشار شد
فروتن‌تر از پیش و بیدار شد
 
 
تواضع، نشان دل عارفان‌
که بگسسته‌اند از غرور و فغان‌
 
 
 
 
 
دلِ بنده چون گشت آیینه‌وار
نمایان شدش نورِ پروردگار
 
 
تواضع در این راه، سرمایه‌ست
تکبر در آن جز خطا، سایه‌ست
 
 
مگو "من"، که این دامِ شیطان بُوَد
دلِ ره‌روان را پریشان بُوَد
 
تواضع، گره وا کند از ضمیر
برآرد دعا را به عرش منیر
 
 
بیا تا چو خاکیم، خاکی شویم
ثنا گوی یزدان به پاکی شویم
 
خدا را رضا در دلِ بی‌نشان
ره قرب، دور از غرور و فغان
 
تو با مردمان ، خلق نیکو گزین
که این است آیین اهل یقین
 
 
مبین عیب مردم، مکن دل سیاه
مبادا که بینی خودت را جدا
 
 
ز نرمی بجو لطف و مهر و رضا
که با خُلقِ نیکو ببینی خدا
 
 
 
خضوع  و تواضع  " رجالی" نکوست
گواهی دهد هر که دانا و دوست

بخش پنجم

 

  تواضع(۳)
 
تواضع زینت اهل صلاح است
که این ره مایه ی عزّ و فلاح است

 
تواضع، گنج پنهانِ دل ماست
که اوجِ عزتِ انسان از آنجاست
 
 
تواضع، خلعت اهل کرامت
در این ره، رستگاری و سعادت

 
 
خدا خواهد که بنده خاکسار است
که این رمز بقا در روزگار است
 
 
 
تواضع، عین تسلیمِ خداوند
رهی باشد به افلاک و به پیوند

 
 
به درگاه تو جان ما پذیرا
که جز تو نیست ما را هیچ مأوا
 
 
کلید رستگاری در خضوع است
درِ رحمت به دل‌های خشوع است
 
 
 
تواضع مشعل روح و روان است
کلید گنج عرفان جهان است
 
 
 
تواضع، گنج بی‌پایانِ جان است
نشانِ اهل دل در هر زمان است
 
 

 
غرور و کبر، راه شوم شیطان
کند انسان جدا از لطف یزدان
 
 
 
تواضع، تاج اهل سرّ و راه است
که بار معرفت، بر جان گواه است

خدا فرموده در قرآن، تو را چند
تواضع کن، مشو بیهوده خرسند
 

 
 
 
تواضع، جام جان را نور بخشد
به دل آرامش شب، شور بخشد
 

 
هماره خاضعان در پیشگاهت
رسانند جان و دل در بارگاهت
 
 
تواضع، زینت دل‌های پاک است
نشانی روشن از عرش و سماک است
 
 
 
تواضع، سایه‌ی رحمت ز یزدان
کلید وصل با عرشِ درخشان
 
 
تواضع ریشه‌ی عشق و صفا شد
که دل بی‌وحشت از روز جزا شد
 
 
 
تواضع، پایه‌ی عزّ و کمال است
کلیدِ بندگی در لامکان است
 
 
 
دل اهل تواضع، پر ز نور است
که نور حق در آن دل‌ها حضور است
 
 
کسی کو با تواضع زنده گردد
ز دام خویش بیرون، بنده گردد
 
 
به خاک افتادن از عشق خدا باش
در این ره، جوهر عشق و وفا باش
 
 
 
 
خموشی، با تواضع هم‌نوا شد
دل از فریاد دنیا، بی‌صدا شد
 
 
 
تواضع گوهر عشق نهانی‌ست
کلید سِرّ ارباب معانی‌ست
 
 
 
تواضع ابرِ رحمت در شب تار
دهد در سینه ها آن شوق دیدار
 
 
 
 
 
تواضع، دل ز تاریکی رهاند
چراغ صبحِ جان را برفشاند
 
 
 
به زیر سایه‌ی اهل تواضع
نبینی هیچ جا شور تنازع
 
 
تواضع راه تسلیم و رضا شد
سفر از خود به حق، آغاز ما شد
 
 
تواضع، زینتِ اهلِ یقین است
که دلِ با جان مومن در قرین است
 
 
 
تواضع گر به دل منزل کند راست
خدا در دل بهشت خود بیاراست
 
 
 
ز حکمت رو "رجالی" سوی دیدار
که رحمت می‌رسد بی‌شک ز پندار

بخش ششم

 


تبیین خرافات
 
مپوشان رخ جان به وهم و خیال
که جان را ز وصل تو باشد کمال
 
ز سرچشمهٔ وحی، سیراب شو
ز دام خرافات، بی تاب شو
 
خرافه چو فکری‌ست بر جان ما
بود همچو سدی به راه خدا
 
به پیمانه‌ی عشق پیمان نهیم
به میخانه‌ی قدس ایوان نهیم
 
 
مپوشان رخ عقل با وهم خویش
که عقل است هادی به آئین و کیش
 
چراغ یقین را برافشان چو نور
برافروز دل را به شوق حضور
 
مزن خیمه در کوی افسانه‌ها
نیاور دلت را به ویرانه‌ها
 
به هر فال بی‌ مغز، دل دور کن
ره عقل و تدبیر، پر نور کن
 
ز دل‌های دانا فزاید یقین
که فال و گمان ره نیابد ز دین
 
بیا عقل را رهبر خود کنیم
ز تاریکی وهم، بی خود کنیم
 
به شمشیر تحقیق، کوشا شویم
ز دنیای تردید، دانا شویم
 
بیا خشت بر خشت ایمان نهیم
ز هر ظلمتی نور یزدان نهیم
 
نهال یقین در دل و جان کنیم
ز دامان شک دامن افشان کنیم
 

مبادا که جان را سپاری به خواب
که خواب جهالت بود چون سراب
 
به تدبیر و دانش جهان شد چنین
که در کُنهِ هر چیز، نوری مبین
 
چو عقل است خورشید ایمان و جان
گریزد خرافه ز دل بی‌گمان
 
ببر دست افسون و اوهام خویش
به تدبیر، بشکن طلسم پریش
 
 
چو در چاه وهمی، نباشد نشاط
که در دل غم است و سقوط حیات
 
به فریاد عقل است جانت فزون
مکن جان شیرین ز غفلت زبون
 
به آب یقین آتش دل نشان
ز کوی خرافه مکن دل خزان
 
مپندار درمان کند ریش تو
که افسانه وهمی است در کیش تو
 
 
هر آن کس خرافه به دل جا نمود
ز انوار دانش دلش وا نمود
 
 
مرو سوی هر شعبده، هر خیال
که باشد سرانجام درد و ملال
 
 
بیا پرچم عقل برپا کنیم
ز هر جهل و ظلمت تبرا کنیم
 
 
خرافه غباری‌ست بر جان ماست
بشویش به آب یقین، جان فزاست
 
بیا دل به دریای اندیشه زن
ز ظلمت چراغی به هر گوشه زن
 
که از جهل، طوفان درد و بلاست
ز تحقیق، صبح امید و صفاست
 
ز دام خرافات و وهم و خیال
رها شو به تدبیر، خواهی کمال
 
چراغی ز نور خدا شد نجات
مکن دل اسیر خیال و ممات
 
 
 
 
" رجالی"، به نور یقین پاگذار
مکن با خیالات، بیهوده کار

بخش هفتم

 

حقوق مردم
 
به نام خداوند عدل و ظفر
که آراست گیتی به علم و هنر
 
 
خدایا، دلم را به حق زنده دار
به مهر و عدالت مرا بنده دار

 
که حق بشر رشته‌ی جان ماست
به عدل و وفا رِّنده  ایمان ماست
 
 
دلی کز ره حق جدا می‌شود
به ظلمت فتاده، فنا می‌شود
 
 
حقوق خلایق گرامی بدار
که پیدا کنی عزت روزگار
 
 
حقوق خلایق امانت بود
تخطی به آن کفر نعمت بود
 
 
هر آن دل که بر عدل پیمان کند
ز سرچشمه‌ی فیض، شادان کند
 
 
جهان در صفا آید آن لحظه باز
که دل‌ها شکوفد چو گل در نیاز
 
 
 صفا آید آن دم در این روزگار
که دل‌ها شود غنچه ای در بهار
 
 
چو نور حقیقت شود آشکار
دل عاشقان می رود سوی یار
 
 
چو عطر محبت وزد در دیار
شکوفد دل خلق در نوبهار
 

چو از سینه برخیزد آه و شرار
جهان غرقِ گلزار گردد به بار
 
 
بهاری شود باز،  این خشکزار
اگر دل شود چشمه‌ی اعتبار
 
 
چو جان‌ها بیابد دل کردگار
شود خاک عالم همه لاله‌زار
 
 
شود عدل، میزانِ هر کارزار
براند ستم را ز هر رهگذار
 
 
دل از کینه و جور گردد شکار
اگر نشکند سختی روزگار
 
 
بود حقِ هر کس چو آب و هوا
گناه است گر بشکند حق ما
 
 
 
به بیدادگر کس نبخشد گذار
نماند ستمدیده  را دل قرار
 
 
 
چو دل‌ها شود چون گل لاله زار
نماند اثر از ستم در دیار
 
 
جهان گر صفا یابد از لطف دوست
دلِ مردمان شعله‌ی عشق اوست
 
 
هر آن‌کس که بر حق، وفادار شد
ز رضوان و مهر خدا یار شد
 
 
کسی کز رهِ عدل و ایثار نیست
به دریای رحمت سزاوار نیست
 
 
حقوق بشر گوهری جاودان
فروغی بر افلاک و خاکی مکان
 
 
بکوشیم تا حق بجا آوریم
چراغ عدالت به پا آوریم
 
 
حقوق بشر، چشمه‌ی نور ماست
کلید بقای حضور و وفاست
 
دل آینه گردد ز نور خدا
اگر حق مردم شود برملا
 
ز بیداد و جور آید آوای درد
ز داد و صفا دل شود بهره‌مند
 
 
 
کسی کز حقوق بشر غافل است
ز معنای عشق و خرد جاهل است
 
مبادا که دل با ستم خو کند
که بیداد، تخمِ جفا رو کند
 
 
رجالی‌، که تسلیم راه وفاست
امانت‌سپاری در او آشناست

بخش هشتم

 

 خنده
بخند ای رفیق قدیمی، بخند
که عالم ز خندت شود بی‌گزند
 
 
که از خنده‌ات می‌شود دل پسند
چو شادی ز آن می‌شود سربلند
 
 
 
بخند از دل و بغض را دور ریز
که خندان شود باغ عمرت، عزیز

 
مزن بر لبانت غم  کار زار
نباشد به دل سختی روزگار
 
 
 
اگر خنده بر لب نهی، ای عزیز
شود غم ز دل‌های عالم گریز
 
 
بخندان که دل را کند بی‌ملال
نه آن خنده‌ی پر ز زخم و جدال
 

 
دلی را که اندوه در او کمین
به یک خنده بگسل ز بند حزین

 
چو خندان شوی، رنج گردد عدم
خوشا خنده‌ ی دل به طوف حرم
 
 
نه آن خنده‌ی زهر دار و گزند
که در دامنش نیش و تلخی نهند
 
بود خنده مرهم بر اندوه و درد
که جان را ز زخم زمانه برد
 

چو خندد دلی بی‌ریا و فریب
ز خوشبختی آرد هزاران نصیب
 
بخندان که دل را شود نو بهار
نه آن خنده‌ی پر ز طعنه و خار
 
 
ز خنده نباشد کسی شرمسار
که این هدیه‌ی پاک پروردگار
 
 
مزن خنده بر ریش مردم، حذر
که این خنده‌ها زهر دارد ، خطر
 
 
اگر خنده داری به وقت ملال
شود خنده‌ات مرهم بی‌زوال
 
 
بخندان که یابد دل از غم قرار
نه آن خنده‌ی پر ز زخم و غبار
 
 
دلی چون گل و لب چو صبح بهار
به هر غصه گوید: برو، بی‌قرار!
 
 
نخندد که دل را کند زار و خوار
که خنده‌ست پیمان مهر و نگار
 
 
که جان روان، خنده‌ی بی‌ریاست
به دل، شعله‌ی مهر حق‌آشناست
 
 
بخندان  که گردد ز دل کینه دور
نه آن خنده‌ آلوده در نیش و زور
 
بخندان رفیقت ز سختی و تنگ
که خنده کند خار صحرا قشنگ 
 
 
 
چو لب وا کند، گل بروید ز خاک
که این خنده باشد ز تسلیم پاک
 
 
 
ز خنده‌ برآید نسیم سحر
صفای دل است و بدون خطر
 
 
ز خنده چراغی بر افروز شب
که شب با تبسم شود خوش طرب
 
بخند ای برادر، مکن چهره تنگ
که خندان شود آسمان بی درنگ
 
 
لبت چون به خنده شود گل فشان
زمین و زمان پر  ز نور و نشان
 
 
بخندان که کاری است  بی‌رنج و زر
دلت را کند پاک، از هر ضرر
 
ببخشا نگاهی ز صد چشمه نور
که آسان شود ره به باغ سرور
 
بخندان رخ از مهر، روشن چو روز
که از برق لبخند، گردد فروز
 
 
 
 
 
 
مکن چهره در هم" رجالی" ز قهر
که لبخند، زایل کند هر شرر
 

بخش نهم

 

 

 

 نقش معلم
 
ای معلم، مشعل صبح دقیق
ای چراغ جان و جان‌بخش طریق
 
ای معلم، ای مرا آرام جان
باش تا دنیا بماند جاودان
 

 
رازدار وحی و الهام خدا
مرشد دل‌ها، شفیع اولیا

 
چون پیمبر، رهنمایی می‌کنی
جان ما را کیمیایی می‌کنی
 
 
در ره دانش بهاران آمده
چون سحر بر ظلمت جان آمده
 
 
خاک را با علم، زرین می‌کنی
طفل جان را نغز و آئین می‌کنی
 
 
نفس تو آیینه‌ی صدق و صفاست
گفت‌وگویت آیه‌ای از کبریاست
 
 
دست تو برگ از درخت انبیاست
خاک راهت توتیای کیمیاست
 
 
با نگاهی جان ما را زنده کن
عقل را فرمانبر و دل بنده کن
 
 
سوز عشق از جان تو آموختیم
در پی نور تو ره می‌دوختیم

ای بلند آوازه‌ی مردان عشق
رهنما در کوی سرگردان عشق
 
 
هرکجا بوی حقیقت می‌رسد
جلوه ای از نور و حکمت می‌رسد
 
 
شعله ها در جان و دل افروختی
علم و دانش را به ما آموختی
 
 
 
داده‌ای ما را نشان معرفت
رهنمای جان ما در منزلت
 
 
رازهای معرفت آزاد گشت
باغ دل را از خزان آباد گشت
 
 
در دل پاکت ز رحمت چشمه‌هاست
در لب جانت ز حکمت آیه‌هاست
 
 
بی تو عالم کوره‌ای خاموش گشت
نور ایمان با تو درآغوش گشت
 
 
علم و حکمت پرده‌ی اسرار شد
شوق جانان در دلت بیدار شد
 
 
هر که نوشد جرعه‌ای از جام تو
یافت در دنیا و عقبی نام تو
 
 
آسمانی از صفا بر دوش توست
لشکری از نور حق آغوش توست
 
 
در دل شب ، ماه تابان گشته ای
در دل ما، نور جانان گشته ای
 
 
با محبت آشنا کردی مرا
از تعلق ها رها کردی مرا
 
 
دین ما آیین دانش پروری‌ است
روح ما محتاج عشق و داوری‌ است
 
 
ای بهار علم و ای نور جهان
جلوه‌ی حق را نمایاندی عیان
 
 
با نسیمی بوی خوش آورده ای
سینه‌ها را از عطش پرورده ای
 
 
 
لشگر جهل و جهالت کم شود
عقل و دانش جاری و مرهم شود
 
 
از دل خاموش دادی زندگی
راز دل گفتی، خلوصِ و بندگی
 
 
رهروان راه دانش بنده‌اند
از طریق معرفت جوینده اند
 
 
ای معلم، ای امید پر ثمر
تو چراغان دل و جان بشر
 
 
 
با سخن  هایت " رجالی" زنده شد
علم و دانش در جهان  پاینده شد

 

 

فصل ششم

بخش اول


ازدواج
ازدواج است آن طریق دلنشین
کز صفایش می‌شود دل‌ها قرین
 
 
همدم جان است و آرامِ روان
چشمه‌ی مهر است در کون و مکان

 
زندگی بی‌عشق، سرد و بی‌بهار
چون درختی خشک، در گرد و غبار

 
ازدواج آیینه‌ی دین مبین
راه رشد است و رسیدن بر یقین
 
 
می‌گشاید رزق را چون آفتاب
می‌دهد بر شب‌نشینان فتحِ باب
 
 
زن ز لطف حق شده آیینه‌دار
جلوه‌گر در خاک، نور است و قرار
 
 
جلوه‌ی مهر است مردان خدا
چشمه‌ای جوشان ز عشق کبریا
 
مرد و زن آیینه‌داران خدا
مظهر مهر و جمال کبریا
 
 
 
 
در وصال دلبران، رحمت نهان
معنی یابد زندگی در این جهان
 

 
 
دان " رجالی" ، زن ز الطاف خداست
جلوه ای از حکمت بی انتهاست

 

بخش دوم

  زندگی (۱)
صفای دل بود در مهرِ خالق
نه در فخر و نه در جاه و علایق
 
کجا باشد صفا جز در رضایت؟
کجا باشد بقا جز در ولایت؟
 
 
اگر با حق دلت یک دم بجوشد
در آن دم صد جهان بر تو خروشد

 
مگو این عمر کوتاه است، کوتاه
که در یک دم، توان بردن ره ماه
 
 
بهار عمر چون بگذشت، دیر است
خزان، افسونگری‌اش دل‌پذیر است
 
 
نه مال و منصب و تخت و مقامی
بماند جز رهِ صدق و مرامی
 
 
در این دریای پر آشوب و تاریک
صفا و عشق شد فانوسِ نزدیک
 
نه زر ماند، نه زور و نام و قدرت
بماند مهر و عشق و نور و حرمت
 
 
 
بخوان آیات حق در خلوت دل
که بردارد حجاب از صورت دل
 
اگر خواهی وصال عاشقانه
بسوز از شوق  جان را ، بی‌بهانه
 
تو دادی عقل، تا راهت ببینم
 تو دادی مهر، تا عشقت بچینم
 
 
کسی کو بنده‌ی یار وفا شد
به گنجِ راز هستی رهنما شد
 

 
 
 
 
 
بخش سوم

زندگی(۲)

به نام آن‌که جان داد و وفا داد
ز نور خویش، دل ها را صفا داد
 
گهی بر بام شور و شادمانی
گهی در چاه غم، نا مهربانی
 
نسیم صبح و طوفان شبانه
دو آیینه‌ست از چرخِ زمانه

 
درون هر زمان گنجی‌ست پنهان
که ره‌پویان بدان دارند امکان

 
چه نیکو دل که پر باشد ز حکمت
که جوشد در درونش نور فطرت
 
خلوص دل، صفا، آرامِ جان است
نه زر باشد، نه تاجی جاودان است
 
لب خندان نوای شوق دل‌هاست
دل گریان، کلید اهل معناست

 
مبادا قدر این عمرِ گران را ،
نپنداریم، و گُم گردد زمان را
نه ما را در جهان ماندن مقدور
نه ماندن در جهان ، مقصود و متظور
 
ز تقوا، دانش و پاکی و خدمت
به دل افتد فروغ مهر و حکمت
 
چو گل بشکفت از دل، عطر خیزد
به جانِ تشنه، نور از دل بریزد

 
چو راز عمر خود افشا نمودی
درِ معراج دل،  پیدا نمودی

 
به دل بنگر، ببین حالِ سحر را
که فردا نیست جز آهِ سفر را

پس ای جان، بهره‌ای بر با حضورت
که فردا دیر باشد، درد و حسرت
 
 
 
هر آن کس قدر این لحظه بداند
به‌سوی نور و جان خود را بخواند
 
به دنیا هر که دل بربست، بربست
نه هر که تاج دارد، عشق و دل بست
 
 
درون سینه دل روشن ز نور است
که در ظلمت، نشانی از سرور است
 
 
دل از اندوه و رنج آید به ادراک
که مهرش می‌کشد دل سوی افلاک
 
 
شکوفا کن گلی در باغ جانت
که گردد پرتوی از آسمانت
 
 
اگر جانم فدا در سنگر عشق
رها گردم ز قید بال و پر عشق

 
خدایا! جان من در عشق جانان
همیشه مست و سرگردان ز یزدان

 
تویی آرام جان، اسرار نوری
به لب آورده ام، اشعار نوری
 
دل از غیر تو ویرانه ست، یا رب
غمت در سینه‌ پروانه‌ست، یا رب
 
 
ز گرمای وصالت جان گرفتم
ز لبخندت ره  رندان گرفتم
 
ز نورِ چشم جانان، جان گرفتم
ز نامت سوزِ صد پیمان گرفتم
 
دل آگاهان ز نامت مست گردند
ز سکر عشق تو سرمست گردند
 
 
 
ز سوز نام تو دل شعله‌ور شد
ز نور جلوه‌ات عالم سحر شد
 
 
 
به جز عشقت نخواهم هیچ راهی
نه دنیایی، نه کاخی، نه پناهی
 
 
وصال توست پایان سفرها
چو دریا می‌رسد از رهگذرها
 
 
تو را خواهد "رجالی"، نیست شایق
تو را جویم، که جز تو نیست عاشق
 بخش چهارم

 


خانواده(۱)
به نام خدایِ صفا و وفا
که پرورد ما را به نورِ هُدی
 
خدایی که پیوند دل را نهاد
دلِ بی‌نشان را، نشان از وداد
 
 
محبت، نخستین نشانِ خداست
که بی‌او، دل و جان، تهی از صفاست
 
 
نهالِ محبت به بار آوَرَد
اگر لطفِ جان‌آشکار آوَرَد
 
خدایا محبت به جانم بکار
که با آن شود ریشه‌ها استوار
 
 
 
اگر مهر مادر به کودک نبود
کجا گرم گردد دلِ طفل زود
 
 
نخستین قدم ، شادی خانه است
وفاداری اهل کاشانه است
 
 
در آن‌جاست گرمی و عشق و صفا
که دل‌ها همیشه به مهر و دعا
 
 
اگر عشقِ بابا به پایان رسد
خرابی به بنیادِ احسان رسد

درونِ دلِ آدمی، عشق داد
امید و سکون فراوان  نهاد
 
 
چو در خانه مهر پدر دیده شد
دل از رنج بیهوده آسوده شد
 
 
بود اهل خانه به‌ دور از خطر
اگر عشق و شادی بُوَد در نظر
 
 
چو مهر و محبت در آن خانه بود
همه رنج عالم چو افسانه بود
 
دِل و جان در آید به عطرِ حضور
ز گفتار نیکو شود پُر ز نور
 
 
 
در آن خانه کین و حسد گم شود
دل از بند حرص و هوس کم شود
 
 
بود هر سخن پر زِ عطر و زِ نور
در آن خانه باشد صفا و سرور
 
پدر چون ستونِ قوامِ حیات
نگه‌دارِ مهر است و عز و ثبات
 
نمایان ز مهر و شهامت پدر
که جان می‌نهد در مصافِ خطر
 
بود مادرت چشمه‌ی مهر و صبر
شکوهش درخشید در شام و فجر
 
 
 
برادر چو سایه‌ست در روزگار
به هنگام سختی شود غم‌گسار
 
بود خواهرت نغمه‌ای فتح و نور
که مهرش برافروخت آفاق دور
 
دل کودک از جنس نور خداست
به یک ذره لبخند، لبریزِ ماست
 
 
 
مبادا کنی تندی و خشم و قهر
که بر جان کودک نشیند شرر
 
مبادا کلامت شود تیغ‌گون
که لرزد دل نازکش همچو خون
 
 
نگو واژه‌ای زشت و نیش‌زبان
که خنجر شود بر دل کودکان
 
 
ز گفتار تندی، دل آرَد شکست
شکسته دلان را نباشد نشست
 
 
ببین اشک خاموش در چشم او
که سوزد چو آتش از خشم او
 
 
اگر ناز او را دهی با لبان
ببینی چه شادی، سروری ز آن
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
اگر صبر، بنیاد هر خانه شد
ز طوفان، دل از بیم، بیگانه شد
 
 
 "رجالی" سراید چو اشعار خویش
ندارد به جز حق نگهدار خویش

بخش پنجم

 

 خانواده(۲)
 
به نام خداوند  دور و قرین
که آراست جان را به نورِ یقین
 
 
اگر خانه آکنده از مهر و جان
شود باغ دل، بی‌خزان و فغان

 
در این خانه هر کس به قدر صفا
نمود از دل خویش مهر و وفا

 
نه از طبل و کوس محبت شنید
که هر دل به اندازه‌ی خود تپید

 
هر آن دل که آگاه شد از سحر
برد از دل خویش مهر دگر
 
 
نصیبی بود، رحمت از آسمان
که آید ز سعی و دل و صدقِ جان
 
 
نه طوفان بمانَد، نه بادِ بلا
در آن‌جا که باشد صفا و رضا

 
یکی بودن اهل دل در سرای
کند ریشه‌ی دشمنی را ز پای
 
 
محبت اگر در جهان نور شد
جدایی دل، بی اثر، دور شد
 
 
محبت به مادر، به بابِ بزرگ
بود همچو گنجی گران و سترگ
 
مبادا دلش را کنی بی‌قرار
که خاموش گردد چراغِ بهار
 

دعایِ پدر، رمزِ فتحِ بلاست
کلید رهایی ز رنج و خطاست
 
 
به یاد پدر، هر قدم، سوی نور
دعا می‌کند، گرچه دور از حضور
 
 
اگر خانه باشد سرای امید
در آنجا صفا باشد و هم نوید
 
 
پدر مهربان و تو را رهنماست
دعایش کلیدِ نجاتِ شماست
 
به مادر رسان مهرِ خود بی‌امان
که لبخند او جان دهد هر زمان
 
مبادا که دل بی‌ محبت شود
که بی‌مهر، انسان به ظلمت شود
 
بود خانه، سرچشمهٔ ذوق و شور
همان مدرسه، مهدِ عقل و شعور

 
وفای به عهد است رمزِ وقار
ز صدقِ سخن برکشد اعتبار
 
 
 
سخن راست باید در این روزگار
که بی‌آن نماند ز دل  یادگار
 
 
اگر کودک آموخت مهر از پدر
جهان را کند امن، از هر خطر
 
 
از این خانه آید بزرگی ، وقار
  که از مادر است و  پدر  افتخار
 
 
ببخش و فراموش کن در نیاز
که این است راهِ رهید از گداز
 
 
برادر، پدر، خواهر و مادرت
همان ریشه‌ی روح و هم یاورت
 
 
چه آرامشی هست اظهار عشق
که جان را کند زنده انوارِ عشق
 
چه نوری‌ست پنهان ز مهرِ پدر
که از آن برگرفتم چراغِ نظر
 
 
به همسر وفادار و خوش‌خو بمان
که این است رسمِ گذشتِ زمان
 
 
اگر مهر ورزی، رهایی دهی
کلیدِ گشایش به دل‌ها نهی
 
 
میازار دل را ز یاران خویش
که رنجش کند مهر اقوام ریش
 
 
در این خانه باید «رجالی» پدید
که هر دم ز خوبی، نویدی شنید

بخش ششم


 
 

تهاجم  فرهنگی
 
به نام خداوند نور مبین
خداوند آیین و فرهنگ و دین
 
 
جهاد کبیر است تبیین دین
ببینی خدا را به چشم یقین
 
 
به پا شو جوان، از دل خواب سرد
به میدان بیا با جهاد و نبرد
 
 
بساز از هنر سنگری بس عظیم
ز تاریخ و قرآن و علم حکیم
 
 
جهان را اگر نور قرآن گرفت
دل اهل عالم ، به عرفان گرفت
 
 
 
نه هر پرده و صحنه باشد هنر
که برخی بود فتنه‌ای در نظر
 
 
هنر آن بود کان دل آرد به نور
نه آن کان کشاند دل از راه دور
 
 
اگر کودک‌ات با اذان جان گرفت
ز توحید، نوری  فراوان گرفت
 
 
مدارس اگر مهدِ نور و صفاست
دلِ طفلِ پاکیزه، اهلِ خداست
 
 
مدارس بنا کن به شرعِ مبین
بپا کن نظامی ز تعلیم و دین
 
 
مدارس اگر مهدِ نیرنگ شد
دلِ طفلِ بیچاره، صد رنگ شد

اگر در درونش نتابد یقین
دلش بشکند از فشار حزین
 
 
هجوم آمده با قلم با خیال
نه با تیغ و شمشیر، تیر و زوال
 
 
به ظاهر همه چیز زیبا بود
درونی پر از کینه بر ما بود
 
 
 
ندیدی که دشمن،  سخیف و پلید
به دستِ خودت ریشه‌ات را برید؟
 
 
به آتش کشید آن‌چه بودش عزیز
ندید آن‌که خصم است شاد و ستیز
 
 
تو ای مادر، روشن از نور جان
به میدان بیا، نسل را پروران
 
 
در این مهلکه، مهر را پاس‌دار
در آغوش خود، مهربانی بیار
 
 
ز فرهنگ پاکت چیزی نماند
نشان‌ات زد آن‌کس که از حق براند
 
 
 نمودند فرهنگشان را ظریف
به بازی، به نقشه، به فیلمِ سخیف
 
 
گرفتند غیرت ز آئین و دین
فرو ریخت بنیادِ شرم و یقین
 
 
گرفتند ایمان و شرم و حیا
نهادند تزویر و زرق و ریا
 
 
دگر رقص و آواز شد افتخار
مسیر خدا گم شد اندر غبار
 
 
دلا مرد میدان، قوی و شجاع
مکن ترک میدان، مرو با نزاع
 
 
ز غیر خدا دست و دل بر متاب
به شمشیر تقوا ببر هر عذاب
 
 
بزن با یقین، نه به وهم و جنون
که عقل است هادی، نه خشم و فسون
 
 
به تقلید خود سر مکن اعتنا
طلب کن ز عقل سلیم، اقتدا
 
 
مشو غافل از حیله‌ی روزگار
که با جهل و ظلم است پیوسته یار
 

ببین چهره را با دل هوشیار
مکن دل گرفتار نقش و نگار
 
 
 
 
جهان تشنه‌ی قطره‌ای از صفاست
" رجالی" محبت نما، کیمیاست

 
 


 

 

 

فصل ششم

بخش اول

 


  امام رضا(  ع)
 
ای رضا، ای گوهرِ والا تبار
نام تو با اعتبار است، افتخار
 
 
هر که دارد با تو پیوندی نهان
می‌شود لبریز از عطر جنان
 
 
ای رضا، ایران ز خاکت سر فراز
یاد  تو آرام جان و دل‌نواز
 
 
در دل این خاک، نور حق دمید
راز خود در سینه‌ها آمد پدید
 
 
سینه‌ها آیینه‌ی اسرار شد
چشم‌ها سرشار از انوار شد
 

 
ای خراسان، نور تو مشرق‌فروز
قبله‌گاه عاشقان پرشور و سوز

 
جمله دل‌ها سوی مشهد در دعاست
چون ضریح پاک تو دارالشفاست
 
 
از نجف تا قم، ز مشهد تا حجاز
نغمه‌خوانت شد دل اهل نیاز
 
 
در دل این خاک، خورشیدی نهان
  دل بر او بگسست از قیدِ جهان
 
 
مشهد از عطر تو سرشار صفاست
  در دلش هر لحظه عطر آشناست
 
 
بر فراز منبر دل، بانگ عشق
می‌رود تا عرش با آهنگ عشق
 
 
سایه‌ی مهر تو ایران بر سَر است
هر که آید، پرگشا در محضر است
 
 
دل به دامان رضا آراسته است
چشم عالم سوی او پیوسته است
 

آفرین بر مشهد نور و وقار
کز رضا شد قبله‌ی اهلِ دیار
 
 
هر که دارد شوق روی دلربا
 می‌شتابد سوی صحن کبریا
 
 
هر که دارد در دلش عشق رضا
می‌رود با اشک، تا صحن و سرا
 
 
عشق تو در سینه‌ی ایران نهان
صحن دل‌ها قبله‌ی اهلِ جهان
 
 
چند خورشید از دلت شد شعله‌ور
تا بسوزد ریشه‌ی ظلم و خطر
 
 
در دل ایرانیان عشق و وقار
از تو دارد جلوه‌ ی مهر و نگار
 
 
هم خراسان با تو شد فخر دیار
هم وطن با یاد تو شد استوار
 
 
در دل طوس از صفایت نغمه‌هاست
در حریمت جلوه‌ی صد آشناست
 
 
 
ملت ایران به تو دارد امید
با دعای تو ز هر رنجی رهید
 
 
ملت ایران به مهرت دلخوش است
با دعایت سرفراز و سرخوش است
 
 
مهر تو در خون ما جاری شده
ذکر نامت، جان و دل  یاری شده
 
 
ای رضا، ای سید کون و مکان
با تو ما را فخر باشد جاودان
 
 
در مسیر عاشقان نوری ز دوست
هر چه آید در دل و جان، هم ز اوست
 
 
ای فروغ شامِ اهل دل‌نشان
ای دعای گریه‌های بی‌امان
 
 
صحن تو آیینه‌ی جان‌ها شده
چشمه‌ی تطهیر ایمان‌ها شده
 
هر غریبی چون رسد سوی رضا
می‌شود مهمانِ حضرت از سخا
 
 
تو رضای دل، رضای ما شدی،
 باعث  آرامش دل ها شدی
 
 
 
هر کجا  باشد " رجالی"،  ای امام
دل به صحن و گنبدت دارد مدام

بخش دوم

فصل هفتم

بخش اول

 قوم لوط

 
خدا داد لوط نبی را وقار
ز گمراهی قوم ، جان را شرار
 
 
فرستاده شد نزد قومی تباه
که بستند دل ، بر هوای گناه
 
 
چنان گشته در شهوت و حرص و آز
که شرم و حیا گشت ، دل را نیاز
 
 
چو خورشید سر زد ز برج بلند،
نبی آمد و گفتگو کرد چند
 
 
چه آید به جان شما این چنین؟
که دوری ز وصل و ز راه یقین؟
 
 
مگر نیست، زن آیتِ کبریا؟
نماد صفات جمالِ خدا؟
 
 
زنی را که روح است و جانِ جهان
چه جویید از وی، جز از صدق و جان
 
 
زن آیینه‌ی ذاتِ یار و خداست
که سرچشمه‌ی مهر و لطف و وفاست
 
 
چرا مرد را می‌کنید اختیار؟
نه رسم شرافت، نه آن افتخار
 
 
به جای زنان، میل مردان چرا؟
ز پاکی بریدید و شیطان چرا؟
 
 
جهالت گرفت آن مزار و دیار
فساد آمد و رفت ایمان ز کار

به جای عفاف، آتش افروختید، 
ز شرم خدا، جامه‌ها سوختید
 
 
ز نور خدا هر دلی رخت بست
ز قانون یزدان برید و گسست
 
 
 ز فرمان یزدان گریزان شدید
همه سوی دوزخ شتابان شدید
 
 
جهان پر ز زشتی شد و تیرگی،
ز معنا تهی گشته شد زندگی
 
سخن گفت لوط از ره دین و داد
کسی گوش جان بر پیامش نداد
 
 
خدا دادتان فرصت روزگار
که شاید شوید اهل مهر و وقار
 
به پند نبی تن ندادند جمع
دل از حق بریدند و رفتند جمع
 
 
بیامد ز یزدان سه نور از سپهر
که بگرفتشان قهر، انداخت مهر
 
 
به سیمای مرد و نکو، دل‌فریب
به خانه رسیدند، در شب غریب
 
 
 نه اینان به سودای شهوت قعود
ز فرمان حق سوی دعوت فرود
 
 
به مهمان، طمع داشت نامحرمان
  نکردید از شرم و عصمت نهان
 
 
 
 
کسی کو رود سوی افعال زشت
ببیند سرانجام خواری و کشت
 
 
 
به گمراهی افتاد افعال جمع
به باطل برفتند امیال جمع
 
 

 
خدا گفت: "لوطا! روان شو ز جا
ببر خویش و یار و رهان جان ز ما
 
 
 
همان شب ز گردون فغانی بپاست
جهان در هراس و زمین را فناست
 
 
 
 
 
نه یک خانه ماند و نه کاخ و نه گور
همه خاک شد آنچه بود از غرور
 
به فرّ و قضا شهرشان واژگون
ز ابر آمد آتش، همه سرنگون
 
 
 
ز لوط این سخن ماند در باورم
که با حق برآی و به باطل نرم
 
 
به مهمان "رجالی" رسیدی، شتاب
ز اخلاق و حکمت شود فتح 

بخش دوم

 قوم شعیب
 
به نام خداوند عرش و حکیم
جهان آفرین و خدایی عظیم
 
 
خدایی که بر عرش فرمانرواست
ز علم و ز حکمت، جهان را سزاست
 
 
نبی بندهٔ پاک و روشن‌سرشت
به مدین رسد در پی سرنوشت
 
 
شعیب است در مدین و نور جان
سخن‌های حق می‌زند هر مکان
 
 
ز نسل خلیل است آن نیک‌بخت
که بر کفر و باطل شتابید سخت
 
چو آمد به قومی که بدخو شدند
 ز عدل الهی به هر سو  شدند
 
 
نه در کارشان عدل و انصاف بود 
همه حیله و مکر و اجحاف بود
 

ز سودای زر چشمشان کور بود
دل از نور تقوا بسی دور بود
 
 
 
 

 
ز روزی بترسید، کآید حساب
که کردار بد باعثش شد عذاب
 
 
همی‌گفت با اشک و آه و نیاز
شبی تا سحر بود در سوز و ساز
 
 
مرا بر خدا تکیه است و پناه
نباشد به دل ظلم وکینه ، گناه
 
 
 
 
بدو گفت قومش: شعیبا، خموش!
سخن‌های بی‌حاصل آریم گوش؟
 
 
فکندی تو بازار ما را خراب
که شاید نبینیم آخر عذاب
 
 
 
کلامت چو گرد است و بادِ خزان
نبخشد به جان، نه صفا، نه امان
 
 
 
 
 
 
 
 
ز مردم ربودند حق بی‌صدا
 به بازار و محفل چو اهل ریا
 
 
 
شعیب آمد و گفت بر مرد و زن
ز عدل و محبت، فراوان سخن
 
 
خدا را پرستید، او پادشاست
که بی‌او جهان را نباشد بقاست
 
 
مکن کم‌فروشی و مردم فریب
که نفرین آنان تو را شد نصیب
 
 
به انصاف باید کنی زندگی
ره قرب و تقوا تو را بندگی
 
 
عذاب الهی ز ارض و سما
بر آید چو گردد جهان پر خطا
 
 
مپاشید تخم فسادِ نهان
مریزید خونِ دل بی‌امان
 
 
 
 
به انصاف باید که پیمانه زد
و گر نه، خدا ضربه جانانه زد
 
 
عذابی اگر هست، بنما به کار
مبادا به گفتار پوچت دچار
 
 
 
چو بگذشت حجت، برافروخت خشم
بدیدند آتش چو باران  به چشم
 
 
نمانده‌ست دل را پذیرای پند
ز رفتارتان گشته‌ام دردمند
 
 
نه بازار ماند و نه ثروت نه  زر
نه مکری، نه حیله، نه زرّین گوهر
 
 
مگر نیست این رزق پاک از خدای؟
چرا بر فقیران شود چون جفای؟
 
 
ستم‌پیشگان خوار و آلوده اند
ز بانگِ عدالت، نیاسوده اند
 
 
شد آن قوم در خاک ذلت، نگون
نکردند خشم خود از دل برون
 
بحق تکیه دارد "رجالی"  ز عشق
رهیده ز خود در معانی عشق
 
بخش سوم

  قوم موسی
 
 
به نامِ خداوندِ والاگُهر
که راهِ سلوک است راهِ ظفر
 
 
خدایی که بر لوحِ تقدیرِ ما
نوشت از ازل، مهر و تدبیرِ ما
 
 
سخن با یقین،جرعه‌ای جان‌فزاست
که از ساغر حق، شرابی سزاست
 
 
ز شاهی که در مصر بنمود فخر
مزین به تاج و کلاه و گهر
 
 
همی گفت من پادشاه زمین
خدای بزرگم، به دین و یقین
 
 
جهان را به فرمان من استوار
شدم بر همه خلق، فرمان‌گُذار
 
 
نهان کرد هر فتنه را در درون
ز مستی رسیدش ورا سر نگون
 
 
به اصحاب  یعقوب، نوزادگان
نماند ز شمشیرشان در امان
 
 
که هر مرد نوباوه را کُشت باز
نه دانش بماند، نه بینش، نه راز
..
 

ز بیم قیامی که ممکن سزد
به بختش بلای خدایی رسد
 
 
 
دل مادران را ز آهی گداخت
زمین شد سیه، آسمان رنگ باخت
 
 
در آن روز نوزاد موسی رسید
چو نوری ز غیب اندر آن شب دمید
 
 
خدا گفت: ای پاک‌دل، غم مدار
ز لطف من آید بر او صد بهار
 
 
رها کن به نیل این گهر را فراز
که خیزد از او حافظی سرفراز
 
 
چنان کرد و در موج او را نهاد
که تقدیر حق، کارها را گشاد
 
 
ز بخت، آن سبو سوی دربار شد
به دستان زن، لطف دادار شد
 
 
بگفتا زن پادشه آسیه
بپرهیز از قتل و هم فاجعه

بود شاید این نیک‌دل، رهنما
شود مایه‌ی مهر و نور و صفا
 
 
 
پذیرا شود دعوت آسیه
ندانست موسی بود واقعه
 
در آغوش دشمن، پسر پرورید
دهد خلق عالم نبی را نوید
 
 
همی‌قد کشید و پسر شد سروش
به دربار ظلمت، چراغی خموش
 
 
چو دید از ستم، قوم خود در عذاب
دلش شد چو آتش، پر از خون و تاب
 
 
به مردی ز فرعونیان شد خروش
نگردد ز آن پس به ظلمت خموش
 
 
ز ترس قصاص و ز فرعونیان
به صحرا زد و دشت و کوه و دمان
 
 
ندا آمد از سوی یزدان به جان
منم خالق کوه و دشت و جهان
 
 
به فرعون نشان ده ضمیر نهان
ببر آیت حق، نه تیغ و سنان
 
 
روان گشت موسی سوی آن دیار
به عزم و توکل، به یاری یار
 
 
خداوند یکتا، تو را پند داد
به دل راه روشن، به جان از فساد
 

بدین‌سان گذشت آن نخستین پیام
که شد خوار فرعون و بیداد و دام

 
 
 
 
 
 
 
تو با دل بخوان قصه‌ی راستین
که هر واژه‌اش عشق و نور یقین
 
 
کسی کو ندارد " رجالی" یقین
نگردد رها زین ره پر گزین
بخش چهارم

قوم عیسی

 
 
به نام خداوندِ مهر و صفا
که بخشد دل ما به نورِ خدا
 
 
سخن را ز عشق خدا یاد کن
 به نامش دلی را ز غم شاد کن
 
 
 
خدایی که بخشد فروغِ مدام
به دل‌های بیدار در صبح و شام

 
خدایی که روشن کند روز و شام
به نور یقین در دل و جان و کام
 
 
ز مریم بگویم چو آیات نور
که از دامنش ریخت بر ما سرور
 
 
ز نامی که باشد فراتر ز راز 
ز بانویی از نسل پاک حجاز
 
 
ز تقوا شد او نزد حق روسفید
به پاکی چو خورشید تابان پدید
 
 
به خلوت‌گه دل، رها از جهان
ز هر غم، ز شهوت، تهی از فغان
 
 
چو نوری ز بالا فروزان فتاد
نسیمی ز غیب آمد و جان گشاد
 
 
ملک گفت: ای مریمِ با وقار
ز یزدان رسیدت، عطایی نثار
 
 
بگفتا که ای مریم پر زنور 
ز رب‌العلا گشته‌ای در حضور
 
 
 بشارت شنید از مقام جلال
که فرزندی آید، به حد کمال

بگفتا: نه مردی، نه مهر و وصال
چه باشد چنین زادنِ بی‌مثال؟
 
 
جواب آمدش سوی یکتا اله
به امر خدا باشد و او گواه
 
 
در آن لحظه شد نور در جان او
که روح‌القدس گشت مهمان او
 
 
چو نه ماه گردد به روز و به شب
شکوفا شود چون گلی سوی رب
 
 
ز ترسِ قِصاص آمد اندر نَخیل
که بشنید زآن  اهلِ معنا، دلیل
 
 
ز آوای  یزدان دل آمد  سُکون
که برخاست پرده ز رازِ درون
 
 
به خلوت درختی نشین ای صفیّ
که روزی رسد از سرایِ خفیّ
 
 
چو نوزاد آمد به دامان نور 
جهان شد ز حیرت سراسر شعور
 
 
چو آورد طفلک به شهر و دیار
ز مردم شنید ش ملامت، هزار
 
 
بگفتند: ای مریمِ بی‌وفا
تو آورده‌ای ننگ در بین ما
 
 
اشارت کند مادرِ باصفا
 به نوزاد خود، آیه‌ی کبریا
 
 
 
 
 
سخن گفت عیسی به اذن خدای
که من بنده‌ی حق و راهم هُدیٰ
 
 
خدا داد بر من کتاب و پیام
ز رحمت، ز حکمت، ز فضل مدام
 
 
 
ز گفتار او، فتنه ها کور شد
حقیقت چو خورشید پر نور شد
 
 
سپاسم به مادر که پاک است و ناب
نیاید ز نامش به دل اضطراب
 
 
چنین بود آغاز عیسی‌ی نور
که بنموده الطاف یزدان ظهور
 
 
ز تورات، رمزی دگر آشکار
که جان‌ها بدان شد پر از افتخار

 
 

 
خدا را "رجالی" ستاید مدام
که بی‌نام او نیست شعری تمام

بخش پنجم

 

  قوم یعقوب( ع)
 
 
چو اسحاق، آن حجت کردگار
زنی داشت با مهر و پرهیزگار
 
 
دو فرزندشان مایه‌ی نور و جان
یکی گشت سرمستِ وحی و نشان
 
 
یکی در صعود و یکی در نزول
یکی در مقام و یکی در افول
 
 
 
 
یکی عیص، و آن دیگری، بُد نبی
چو یعقوب، سرچشمه‌ی سرمدی 
 
 
دلِ مادر از کینه‌شان شعله‌ور
به جانش فتاد آتشی پر خطر
 
 
یکی بود دنیاطلب، گرم‌خوی
دگر عاشق حق، به جان نرم‌خوی
 
 
یکی در فریب و یکی در دعا
یکی در زمین و یکی در سما
 
 
 
به میدان یکی همچو شیر ژیان
دگر اهل عرفان و  عشق نهان
 
یکی در صعودِ بلند آسمان
یکی در نزول از مدار زمان
 
 
 
ندا آمد از عالم غیب و جان
که یعقوب گردد چو پیغمبران
 
 
چو وقت ولادت برآمد عیان
برآمد ز یعقوب فرّی نهان

پدر، دیده از مهر پرنور کرد
دل کودکش را پر از شور کرد
 
 
یکی روز، عیصو ز صحرا رسید
ندارد به کف نان و تاب و امید
 
 
 به یعقوب گفتا: نگاهی فکن
که روزم سیاه است و جانم ز تن
 
 
 
بگفت ای پسر، راز خود بازگو
به هر کس مگو، فتنه گردد ز او
 
 
اگر عدل را پیشه سازی مدام
خدا می‌دهد روزی‌ات را تمام
 
 
 
شد عیصو اسیرِ هوی و هوس 
شرف را به دنیا سپرد و به‌ نفس
 
 
شرافت ز عیصو جدا شد تمام 
به یعقوب بخشید، ربّ السّلام
 
 
خدا می‌دهد عزت و فضل و جاه
نه آن را که باشد دلش پر گناه
 
 
ز فرزند اسحاق نیکو سرشت
خدا مهر دین را به جانش نوشت
 
 
ز دوران خردی بدو علم داد
نشان  وفا، مهر حق ، حلم داد
 
 
شنید از خداوند راز و نیاز
ره حق، رهی پر ز رنج و دراز
 
 
 برادر بداندیش و ناپاک‌خو
نیامد به چشم کسی نیک‌رو
 
 
 ولیکن توکل، چو صبر و رضا
کند پاک دل را،  ز درد و بلا
 
 
ز حلم و وفایش شود نامدار
به فضل و جودش شود پایدار
 
 
نه سختی شکستش، نه رنج و عذاب
چو کوه است و روشن‌دل و پر شتاب
 
 
به دل چون پدر، مهربان و غیور
که از کینه دور است و از جور دور
 
 
 
" رجالی"، نماز است راز و نیاز
  به درگاه حق مونس و چاره ساز
 
 
  
 
 
 
 
 
 

 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 
 

 

 

 

 


 
 


 

 
 
 
 
 
 
 

 
 
 
 
 
 
 

 

 

 

 

 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 

 

 

  • ۰۴/۰۳/۰۳
  • علی رجالی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی