باسمه تعالی
مثنوی نمرود
حکایت(۱۲)
شنیدم ز تاریخ و وحیِ منیر
حدیثی که لرزاند جان و ضمیر
سخن شد ز نمرود، آن پادشاه
که در بابل افکند غوغا و آه
جهان را بگیرد به تزویر و زر
به مکر و به شمشیر و انواع شر
برآمد ز نسلِ پرآشوب و خشم
ز خورشید فطرت نهان داشت چشم
جهان را پر از فتنه کرد و خراب
بریدهست از نور و دل در حجاب
چنان شد که گفتا: منم کردگار
برافراشت پرچم به بیداد و نار
بگفتا: منم پادشاه جهان
که فرمان دهم بر سپهر گران
ز ترس و ریا قوم گمراه گشت
دل از شوق حق، سوی بیراه گشت
سپاهش فزون بود و گنجش گران
ولیکن دلش پر ز وهم و گمان
ولی حق برآمد ز خورشید جان
جهان پر ز نور و امید و نشان
فرستاد حق آن خلیل امین
رسولی شکیبا، دلی آتشین
نبی آمد و حق هویدا نمود
چراغ هدایت به دلها نمود
خلیل آمد و گفت با شور جان
که جز او نباشد خدایی جهان
نه نمرود و نه قدرت و نه سپاه
نه شمشیر و زر، نه غرور و گناه
دل مردمان سوی حق رو نمود
حقایق بیان و غم از دل ربود
بگفتا: نگردد خلایق به دام
مگر آنکه خاموش گردد پیام
خلیل است بدتر ز صد ها سپاه
که گوید جهان هست بیپادشاه
همه خلق در سلطهی من اسیر
بهجز این یکی نیست فرمانپذیر
پس آتش برافروخت از خشم و کین
که خاموش سازد خلیل خدا در زمین
ز فرمان نور خدا شد غمین
ز کینه برافروخت آتش به کین
ز قدرت نگهبان یکتای یار
نشد شعلهها بر خلیلش دچار
به تدبیر حق بود او بیگزند
ز آفات دشمن، ز هر دام و بند
ندا شد ز بالا، ز عشق نهان
که آتش گلستان شود بی امان
همه دیدگان خیره از ماجرا
چگونه شود آن گلستان به پا
ز نیروی حق، گشت آتش چنین
زند تیشه بر ریشه ی کفر و کین
سرانجام نمرود در هم شکست
ز هیبت، به خاک فنا در نشست
پذیرای حق نیست، آن فتنه گر
دلش پر ز کینه است از هر نظر
بود درس عبرت " رجالی" بشر
مشو غره بر جاه و مال و قدر
سراینده
دکتر علی رجالی
۱۴۰۴/۳/۱۱
- ۰۴/۰۳/۱۱