رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

به سایت شخصی اینجانب مراجعه شود
alirejali.ir

بایگانی

۱۱۳ مطلب در خرداد ۱۴۰۴ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

مثنوی خلقت انسان

دست ویرایش

۱.
جهان چون قِوامی نهاد از نخست
همه حکمت و مهر و تدبیر جُست

۲.
نبود آن‌زمان گَرد و گِل در میان
نه افلاک پیدا، نه چرخ و زمان

۳.
خدا بود و بودی جز او هیچ‌کس
همان نورِ مطلق، همان جانِ بس

۴.
زِ کتم عدم، کرد آغوش باز
که سازد جهانی پر از سرفراز

۵.
فرشت آفرید از شعاعِ جلال
که باشند در خدمتِ ذوالجلال

۶.
زِ آتش، جن و زِ خاک و هوا
پدید آمد آغازی از ماجرا

۷.
چو وقتش رسید و جهان شد تمام
زِ خاک آفرید آن خدایِ مرام

۸.
گلی برگرفت از زمینِ شریف
نه آلوده، نه زشت و نه بی‌انگیز

۹.
دمید از نفس، جانِ پاک و نهفت
که در عرشِ اعلی ندارد شکفت

۱۰.
ملک‌ها همه سر به سجده نهاد
جز ابلیس کز نخوت و کبر زاد

۱۱.
خدا گفت: «هان، این گلی نیست خوار
که جان از من آرد به عالم قرار»

۱۲.
«به گِل، نور دادم، به خاکش روان
که گردد خلیفه، به حکمِ جهان»

۱۳.
زِ رحمت، بدو داد گنجِ شعور
زِ حکمت، زِ علم و زِ الهامِ نور

۱۴.
نخستین صفاتی که او یافت زود
یکی مهر بود و دگر بود سود

۱۵.
به عقل و به دل، شد مسلح نخست
دو چشمش زِ اشراق معنا به جُست

۱۶.
زِ گوش و زبان، آیتی آفرید
که فهمد، بگوید، سخن را شنید

۱۷.
بدو گفت پروردگارِ حکیم:
«تو داری مقامِ بلند و عظیم»

۱۸.
«به خود بازگرد و مرا یاد دار
که تو از منی، از من آگاه‌دار»

۱۹.
«جهانت درون است، بیرون مجوی
به جانِ خود آی و زِ معنی بِگوی»

۲۰.
«تو آیینه‌داری، مشو پرده‌پوش
که این گنج در توست، پنهان و گوش»

۲۱.
«تو را داده‌ام عقل و دل را کلید
به سوی حقیقت درِ من رسید»

۲۲.
«مبادا شوی غافل از این مقام
که در گم‌رهی نیست جز تلخ‌کام»

۲۳.
«اگر ره بپویی به سویِ وصال
نمانی اسیرِ خیال و محال»

۲۴.
چنین شد که انسان، پدید آمد از
گِل و نور و معنا و آن رمز راز

۲۵.
همو گشت آیینه‌ی حق‌نما
که بنمود اسرارِ والا و با

۲۶.
به هر ذره‌اش حکمتی نهفته
به هر موش خاکی، صفا آشفته

۲۷.
ندارد مقامش نهایت، یقین
چو گردد زِ خوابِ غفلت، برین

۲۸.
اگر خود شناسد، خدا را شناس
شود بنده و یارِ آن بی‌قیاس

۲۹.
وگر خود فراموش گیرد زِ پیش
شود پست‌تر زِ هر بی‌سر و ریش

۳۰.
پس ای جان، در این کاروانِ دراز
مدان گِل خود را تهی از نیاز

 

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی
مثنوی ذبح عظیم

حکایت(۱۷)

 

چو خورشید توحید در جان دمید‌،
خلیل خدا دل ز یاران برید

 

 

شنید از جهانی دگر  ذکر یار
ندا آمد از حضرت کردگار


 

به رؤیا بدید آن پدر راستین
که فرزند خود را کند ذبح دین

 

 

بر آن شد که فرمان حق را دهد
نه چونان که دل‌دار زآن می رهد

 

 

 

بدو گفت: "ای جان بابا، خطاب
که دیدم ترا ذبح کردم به خواب

 

 

بگفتا: چنان کن که امر خداست
که اجرای فرمان ز ایمان ماست

 

 

پدر، دل بریده ز مهر پسر
پسر گشته تسلیم امر پدر

 

 

برفتند با سوز و دل با شتاب
که فرمان یزدان بُوَد فتحِ باب

 

 

زمین گشت گهواره‌ی امتحان
زمان شد میاندارِ خوف و امان

 

 

کشید از نیامش خلیلِ خدا
که بگذارد از حلق، تیغِ قضا

 

 

برآید ز دل، بانگِ وصلِ نهان
فرو ریزد از عرش، فیضِ اَمان

 

 

 

ولیکن ز پروردگارِ جهان
برآمد پیامی ز عرش و عیان

 

 

فرود آمد از عرش حیوان پاک

که سازد ره عشق یزدان ملاک

 

 

ز تسلیم و ایمان آن پاک‌زاد

خدا درس عشق و وفا را نهاد

 

 

بگویم کنون شرح این ماجرا
که جز با تجلّی نشد برملا

 

 

چو تمثال فرزند از  دلبری‌ست
که باید بریدش، اگر بندگی‌ست

 

 

خلیل است آن دل که عاشق شود
ز هر آنچه غیر است، فارغ شود

 

 

ذبیح است آن کس که باید برید
به تیغ محبت، ز دل برکشید

 

 

منای درون است محراب عشق
که آن‌جا کند عشق، اسباب عشق

 

 

ببُر بندِ تن را به تیغ شهود
بزن چاک این پرده‌ی تار و پود

 

 

از آن ذبح شد عید قربان پدید
که جان را کند پاک و دل را سپید

 

 

که آن ذبح ظاهر، به آن گوسفند
نمودی ز عشقی رفیع و بلند

 

 

چو نفس است در بطن جان و نهان
که باید بریدش، به تیغ امان

 

 

اگر عقل گردد به تسلیم یار
ز خود می‌بَرَد دل، به سوی نگار

 

 

چو از خویش بگذشتی، آمد وصال
که در بی‌خودی، زنده گردد خیال

 

چو عشق آمد و عقل قربان شود
به میدان جان، دل نمایان شود

 

 

اگر دل‌سپاری به آیین حق
شود عید تو عید تمکین حق

 

که عید است، یعنی گذشتن ز خویش
گذاری  سر و جان به رفتن ز خویش

 

 

مکن قصه را بند و زندانِ خویش
مبادا دلت بندِ دامان خویش

 

بکوش ای" رجالی" به راه نبی 
بود راه  یزدان و مولا علی

 


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


 

 

 

 

 


 

سراینده
دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی
پرسش و پاسخ(۲۲)
انواع عشق
سوال

من درک واقعی از عشق ندارم. راستش را بخواهید، برایم تقریباً غیرممکن است که بفهمم عشق چیست. بیشتر آن را نقطه‌ی مقابل نفرت و کینه می‌دانم، نه چیزی مستقل. به نظرم عشق بخشی از فرآورده‌های عقل و شناخت آدمی‌ست، نه چیزی فراتر از آن.
پاسخ‌:
لازم است میان انواع گوناگون عشق تمایز قائل شویم. آنچه شما توصیف کرده‌اید، بیشتر جنبه‌های عاطفی، عقلانی یا روانی عشق است. اما عشق در حقیقت مراتبی دارد، از سطحی‌ترین جلوه‌ها تا عمیق‌ترین تجلی‌ها. من عشق را همچون ملات در ساختمان زندگی می‌دانم؛ چیزی که به ظاهر دیده نمی‌شود، اما استحکام و انسجام درون را حفظ می‌کند.
سوال
اما در مثال‌هایی که دیده‌ام، جوان‌هایی تا مرز جنون عاشق کسی بودند، ولی وقتی آن فرد پیر یا زشت شد، دیگر هیچ حسی به او نداشتند. این چه نوع عشقی‌ست؟ اگر عشق راستین باشد، چرا از بین می‌رود؟
پاسخ‌:
این همان عشق مجازی یا نفسانی است. این نوع عشق بیشتر بر پایه‌ی جاذبه‌های حسی و غرایز طبیعی است و مانند شعله‌ای‌ست که زود افروخته می‌شود و زود هم خاموش. عرفا از این نوع عشق به‌عنوان مرحله‌ی ابتدایی و ناپایدار یاد می‌کنند؛ وسیله‌ای که اگر به درستی استفاده شود، می‌تواند به عشق حقیقی راه ببرد، ولی اغلب در همان مرحله متوقف می‌ماند.
سوال
پس این عشق‌های شدید که ناگهان خاموش می‌شوند، اصلاً عشق نیستند؟
پاسخ‌
نه به آن معنایی که از عشق حقیقی مد نظر عرفاست. آن‌ها نوعی شدت در میل یا تعلق عاطفی موقتی هستند. عشق حقیقی، نه با ظاهر معشوق شکل می‌گیرد و نه با زوال ظاهر نابود می‌شود؛ بلکه ریشه در ادراک زیبایی مطلق و پیوند با حقیقت هستی دارد.
سوال
در مورد دین‌داران چطور؟ افرادی را دیده‌ام که روزگاری عاشق خدا و امام حسین (ع) بودند، ولی به دلایلی از دین برگشتند. اگر عشقشان واقعی بود، چرا دوام نداشت؟
پاسخ‌
پرسش درستی‌ست. گاهی آنچه عشق الهی پنداشته می‌شود، در حقیقت عادت مذهبی، ترس از گناه یا احساسات سطحی‌ست. عشق به خدا اگر واقعی باشد، ریشه در معرفت شهودی و سلوک باطنی دارد و با زخم‌ها، تردیدها یا شبهات دینی از بین نمی‌رود.
اما اگر عشق صرفاً بر احساسات یا فضای خانوادگی و فرهنگی بنا شده باشد، طبیعی‌ست که با طوفان‌های ذهنی فرو بریزد.
عشق واقعی، همچون خورشید است؛ گاهی پشت ابر می‌رود، ولی هرگز خاموش نمی‌شود.
سوال
من پدر و مادرم، فرزندانم، ریاضیات، کشورم و انسان‌های خوب را دوست دارم، ولی هرگز چیزی به نام "عشق" را تجربه نکرده‌ام. این یعنی عشق وجود ندارد؟
پاسخ‌
آنچه شما توصیف کرده‌اید، محبت، علاقه و تعهد است، و این‌ها از عالی‌ترین جلوه‌های انسانی‌اند. اما عشق حقیقی، حالت ویژه‌ای از فنا و مستی و شور درونی‌ست که گاه به‌ندرت در انسان‌ها ظهور می‌کند. مثل نبوغ در ریاضی، یا شهود در هنر؛ هر کسی استعداد آن را دارد، ولی همگان تجربه‌اش نمی‌کنند، مگر با سلوک، پاک‌سازی دل، و عنایت خاص.
سوال
یعنی عشق امری نادر است؟
پاسخ‌
بله، عشق حقیقی نادر است، ولی نه محال. عشق همان کشش روح به سوی مطلق است. بعضی آن را در چهره معشوق می‌بینند، بعضی در جمال طبیعت، برخی در عبادت، و عده‌ای در ریاضیات یا علم. ولی عشق، در نهایت، ما را از خود می‌رهاند و به اصل خودمان بازمی‌گرداند؛ و این تجربه، بسیار ژرف‌تر از احساس یا علاقه‌ی معمولی است.
سوال
پس چرا همه نمی‌توانند آن را درک کنند؟
پاسخ‌
همه می‌توانند در مسیر آن قرار بگیرند، ولی این نیاز به آمادگی، تهذیب، صدق و عبور از نفس دارد. همان‌گونه که همه می‌توانند راهی کوه شوند، اما نه هر کسی به قله می‌رسد. عشق، قله‌ی تجربه‌ی انسانی‌ست؛ و اگر کسی به آن نرسید، دلیل بر نبود آن نیست، بلکه باید دانست که هنوز راه باقی‌ست.
سوال
در یک جمله، عشق چیست؟
پاسخ‌
عشق، تجلی حقیقت در دل سالک است؛ نوری‌ست که اگر بر دل بتابد، انسان را از خود به سوی خدا، و از فرد به همه، می‌کشاند.
و در نهایت، عشق نه یک حس، که خود حقیقتِ هستی است.

تهیه و تنظیم
دکتر علی رجالی

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی
مثنوی خلقت انسان

حکایت(۱۴)

 

جهان را چو بنیاد شد در نخست
بنا شد به تدبیر و مهر و درست

 

 

نه چرخ از تجلی گرفته نشان
نه عالم پدید و نه صبحی عیان

 

 

خدا بود و بودش، همه بودِ او
همان نورِ سرمد، همان جودِ او

 

ز کتمِ عدم نور هستی دمید
که سازد جهانی زِ عشقِ شدید

 

 

خدا بود و بودی جز او هیچ‌کس
همان نورِ مطلق، همان نور بس

 

فرشته شود خلق از نور او
که باشند در خدمتِ پاک هو

 

 

ز آب و ز آتش، ز خاک و هوا
پدید آمد انسان و جن و قوا

 

 

همو گشت آیینه‌ی حق‌نما
که بنمود اسرارِ کون و بقا

 

 

 

 

 

ز خاک آفریده خدا آدمی

کند خلق روز و شب و عالمی

 

به هر ذره‌اش رازی از کهکشان
نهان در دلِ خاک، جانِ جهان

 

 

 

 گلی برگرفت از زمینِ طهور
دمید از نفس، جانِ پاک و شعور

 

 

ملائک همه سر به سجده نهاد
جز ابلیس کز نخوت و کبر یاد

 

 

خدا گفت: این گل ز خاکی به پاست
که در جان او نفحه‌ای از خداست

 

 

به گِل، روح دادم، دمی بی‌مثال
که گردد خلیفه، تمام و کمال

 

 

ز رحمت به انسان عطا شد شعور
چو حکمت، زِ علم و زِ الهامِ نور

 

 

 

نخستین صفاتی که آمد پدید

 یکی مهر بود و دگر هم امید

 

به عقل و به دل، شد مسلح نخست
دو چشمش زِ اشراق معنا بجست

 

 

زِ گوش و زبان، آیتی آفرید
که فهمد بگوید، سخن را شنید

 

 

بدو گفت یزدان پاک و حکیم
تو داری مقامی بلند و عظیم

 

 

به خود بازگرد و مرا یاد کن
که تو از منی، جانت آزاد کن

 

 

جهانت درون است، بیرون مجوی
به جانِ خود آی و زِ معنی بِگوی

 

 

تو آیینه‌داری، مشو پرده‌پوش
که این گنج رحمت صدایش خموش

 

 

تو را داده‌ام عقل و جان و خرد
چراغی که ما را به یزدان برد

 

 

مبادا شوی غافل از این مقام
که در گمرهی نیست جز تلخ‌کام

 

 

اگر ره بپویی به سویِ وصال
نگردی اسیرِ هوا و خیال 

 

 

نباشد مقام بشر را کران
اگر بشکند خواب وهم و گمان

 

 

اگر خود شناسد، خدا را شناخت
شود بنده و جان خود را بساخت

 

 

اگر خود فراموش گردی ز یار
شوی غرق در ظلمت و بی قرار

 

 

پس ای جان، در این کاروانِ دراز

مکن لحظه‌ای ترکِ سوز و نیاز

 

 

 

 

چنین شد " رجالی"، ز گل تا فراز
گِل و نور و معنا و آن رمز راز
 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


 

سراینده
دکتر علی رجالی

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

پرسش و پاسخ(۱۶)

 

 

باسمه تعالی
پرسش و پاسخ(۱۶)
رابطه عشق و عقل

سوال:
۱. آیا عشق را قبول دارید؟ جواب: بله
تعریف عشق بسیار مهم است. اگر عشق را صرفاً یک احساس رمانتیک زودگذر بدانیم، آن یک هوس است که «این چیزِ جوانی‌ست و به عقل نمی‌رسد».
اما اگر عشق را همان‌طور که عرفا، حکما و انبیاء تفسیر کرده‌اند در نظر بگیریم، عشق به‌هیچ‌وجه یک احساس سطحی یا موقت نیست، بلکه جوهره‌ی هستی است.
ابن‌سینا در اشارات می‌گوید:
«الْعِشقُ هو غایةُ التعلُّقِ بالنِّعَمِ و غایةُ التّوجُّهِ الی الجَمالِ» یعنی: عشق نهایت تعلق به نعمت‌ها و کمال توجه به زیبایی است.
سوال:
۲. آیا عشق فراتر از عقل است؟
جواب: بله.
اما نه در تعارض با آن، بلکه در امتداد آن.عشق فراتر از عقل نظری است، نه ضد عقل.در اصطلاح عرفانی، عشق از مقام ذوق و شهود قلبی برمی‌خیزد، نه صرفاً از عقل تحلیلی.
امام خمینی (ره) در شرح دعای سحر می‌فرماید:
«عقل چراغ راه است، اما عشق محرّک و موتور سلوک است. عشق آن است که تو را به قرب برساند.»
و حافظ بسیار دقیق می‌فرماید:
عقل می‌خواست که زنجیر برآرد از پای
عاشق آمد و با سلسله‌ی عشق آراست
سوال:
۳. آیا "پای استدلالیان چوبین بود"؟
جواب: بله،
در برخی مسیرها.این سخن مولانا در مثنوی دقیقاً به همین نکته اشاره دارد که استدلال عقلی در مسیر سلوک قلبی کفایت نمی‌کند.
پای استدلالیان چوبین بود
پای چوبین سخت بی‌تمکین بود
اما دقت کنیم: مولانا عقل را رد نمی‌کند، عقل جزئی و خودبنیاد را ناکافی می‌داند. او در همان مثنوی بارها از «عقل کل» و «عقل برتر» سخن می‌گوید.
سوال:
۴. در قرآن واژه‌ی عشق نیست؛ پس آیا عشق مردود است؟
جواب:
درست است که واژه‌ی "عشق" به‌صورت لفظی در قرآن نیامده است، اما مضمون آن به‌وفور هست.
واژه‌ی "محبت شدید"، که در آیه‌ی معروف آمده، همان مضمون عشق است:
وَالَّذِینَ آمَنُوا أَشَدُّ حُبًّا لِلَّهِ
(بقره، ۱۶۵)
یعنی: مؤمنان شدیدترین محبت را نسبت به خدا دارند.
این «اشد حبّاً» دقیقاً همان چیزی‌ست که عرفا آن را عشق حقیقی می‌نامند.
از طرفی، قرآن بارها از حبّ خدا، حبّ دنیا، حبّ شهوات، حبّ خویشان و... سخن گفته که نشان می‌دهد محبت (که می‌تواند به مرتبه‌ی عشق برسد) در قرآن نهادینه شده است.
سوال:
۵. آیا عشق فقط احساسات جوانی است؟
جواب : نه،
اگر منظور از عشق همان شور لحظه‌ای یا وابستگی عاطفی باشد، بله، عمدتاً در جوانی است.اما عشق عرفانی، عشق الهی، عشق انسان کامل، عشق به حقیقت، عشق به علم، و حتی عشق به خدمت و معرفت از این محدودیت سنی بیرون است.
برخی از عارفان بزرگ، مثل علامه طباطبایی، آیت‌الله قاضی، امام خمینی، حافظ، مولانا و عطار در میانسالی یا حتی کهن‌سالی به اوج عشق الهی رسیده‌اند.
در مقابل، کسانی هم هستند که تا پایان عمر، جز احساسات، هیچ‌گاه طعم عشق حقیقی را نچشیده‌اند.
سوال:
۶. آیا عشق عقل را تعطیل می‌کند؟
جواب:خیر.
عشق نه تنها عقل را تعطیل نمی‌کند، بلکه آن را معنادار و متحرّک می‌سازد.
عقل، بدون عشق، سرد و محاسبه‌گر است. عشق، بدون عقل، کور و خطرناک.
ترکیب این دو، انسان را به کمال می‌رساند.
نتیجه :
• بله، من عشق را قبول دارم.
• بله، عشق فراتر از عقل جزئی است، ولی ضد عقل نیست.
• عشق، در ساحت حقیقی‌اش، یکی از نشانه‌های بلوغ روحی انسان است، نه نشانه‌ی احساسات جوانی.
• انسان کامل، به تعبیر حکمای ما، کسی‌ست که عقلش عاشق است و عشقش عاقل.

تهیه و تنظیم
دکتر علی رجالی 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

داستان ذبح عظیم

با کمال میل. متن زیبای مثنوی عرفانی شما که تحت عنوان «ذبح عظیم» سروده‌اید، ترکیبی از حکایت تاریخی ـ قرآنی حضرت ابراهیم و اسماعیل (علیهماالسلام) است با تفسیر عرفانی و درون‌گرایانه‌ی آن. ابتدا متن منظوم شما را به نثر روان برمی‌گردانم و سپس در ادامه تحلیل عرفانی آن را ارائه می‌کنم:

 برگردان نثر از مثنوی "ذبح عظیم"

هنگامی که نور توحید در جان انسان بتابد، خلیل خدا (ابراهیم) نیز چنین کرد: دلش را از هر دلبستگی زمینی برید و به فرمان الهی گردن نهاد. او در عالم رؤیا، ندایی آسمانی شنید که از جانب خداوند بود. در آن رؤیا دید که باید فرزندش (اسماعیل) را قربانی کند. با وفاداری به وحی، تصمیم گرفت فرمان خدا را اجرا کند، نه آن‌که از سر مهر پدرانه از این کار سر باز زند.

او به فرزندش گفت: «ای پاره‌ی جانم! در خواب دیدم که تو را قربانی می‌کنم.» پسر (اسماعیل) در پاسخ گفت: «پدر جان! همان‌گونه که فرمان خداست، انجام ده. زیرا بندگی خدا همین است؛ اطاعت بی‌چون و چرا.»

پدر، مهر پدرانه را کنار گذاشت و پسر نیز خود را در اختیار پدر گذاشت. با اشتیاقی آمیخته به سوز، راهی شدند تا فرمان خدا را به انجام رسانند.

زمین به گهواره‌ی امتحان بدل شد، و زمان میان بیم و امید ایستاد.

ابراهیم، شمشیر را از نیام کشید تا آن را بر گلوی فرزند گذارد و فرمان الهی را عملی سازد. در همین لحظه، ندای عشق از دل برآمد و فیض الهی از عرش فروریخت.

اما از جانب پروردگار پیام روشنی آمد: گوسفندی از آسمان نازل شد تا جایگزین فرزند گردد. این حادثه، رمزی بود برای راه عشق الهی.

از ایمان و تسلیم آن دو بنده‌ی خالص، خداوند درسی بزرگ از عشق و وفاداری بنا نهاد.

اکنون شرحی ژرف‌تر از این ماجرا می‌آورم؛ چرا که حقیقتِ آن فقط با نور شهود و تجلی قابل درک است:

فرزند، تمثیلی از هر دلبستگی و محبوبی است که انسان باید اگر بنده‌ی راستین خداست، از آن دل بکند.

ابراهیم، نماد دل عاشق است که اگر به حقیقت عشق برسد، باید از هر وابستگی دنیوی رها شود.

ذبیح، آن چیزی است که انسان باید از آن ببُرد؛ خواه محبوبی، خواه نفسی، خواه دلبستگی‌ای پنهان.

در درون هر انسان، سرزمین "مِنا"یی هست، و محراب عشق در آن قرار دارد. باید در این محراب، رشته‌های تن و دل را با تیغ شهود برید، و پرده‌های ضخیم خودخواهی و غفلت را درید.

قربانی شدن گوسفند بیرونی، نماد ظاهری همان بریدن دل از غیر خداست. این‌گونه است که عید قربان پدید می‌آید: روزی که جان، پاک و دل، سپید می‌شود.

قربانی واقعی، نفس پنهان انسان است، که باید با تیغ "امان" (اعتماد به خدا) قربانی شود.

اگر عقل انسان تسلیم حق شود، دل را از خود جدا کرده و به سوی محبوب حقیقی می‌برد.

چون انسان از خویشتن عبور کند، وصال الهی برایش ممکن می‌گردد. زیرا فقط در بی‌خودی است که جان به وصال حقیقت می‌رسد.

آنگاه که عشق بیاید و عقل فدای آن شود، دل در میدان جان، نمایان و فعال می‌گردد.

اگر دل‌سپار راه حق شوی، عید تو نیز عید تسلیم و تمکین خواهد بود.

عید قربان یعنی گذشتن از خود، و نهادن سر و جان در راه فنای فی‌الله.

مبادا که این قصه را صرفاً داستانی شبانه برای سرگرمی کنی، و دلت زیر حجاب غفلت بماند!

قصه را زندان خود نکن؛ دلت را اسیر دامن خودخواهی مکن!

ای "رجالی"! بکوش که در راه پیامبران باشی؛ همان راهی که راه خداوند و علی علیه‌السلام است.

 تحلیل و تفسیر عرفانی مثنوی «ذبح عظیم»

این مثنوی، با الهام از آیه‌ی معروف سوره صافات درباره‌ی رؤیای حضرت ابراهیم و فرمان قربانی کردن اسماعیل، در پی آن است که با زبانی عرفانی، مرز میان ظاهر و باطن واقعه را روشن کند. در این مسیر، چند لایه‌ی معنایی مطرح می‌شود:

۱. رویداد تاریخی، ولی رمزآلود:

ذبح اسماعیل تنها یک واقعه تاریخی نیست. شاعر نشان می‌دهد که آن، یک نماد یا تمثیل است. رؤیای ابراهیم را نوعی "اشارت باطنی" می‌داند که باید با رمزگشایی عرفانی فهم شود.

۲. نفس، اسماعیلِ درون:

اسماعیل، در این تفسیر، نفس محبوب و پنهان انسان است؛ همان دلبستگی لطیف و نهانی که گاه انسان آن را با محبت دینی و معنوی اشتباه می‌گیرد، اما در واقع او را از خدا بازمی‌دارد.

۳. ابراهیم، دل یا عقل هدایت‌شده:

ابراهیم نماد دل عاشق یا عقل تسلیم‌شده است؛ یعنی بخش هدایت‌شده و روشنِ وجود انسان که مأموریت دارد هر مانعی بر سر راه حق را قربانی کند.

۴. ذبیح، هر وابستگی غیرالهی:

هر آنچه غیر خداست و ما را از بندگی کامل بازمی‌دارد، باید قربانی شود. ذبیح ممکن است مال باشد، فرزند، شهرت، تعلق، یا حتی اندیشه‌ای کهنه.

۵. مِنا، میدان آزمایش باطنی:

شاعر با اشاره به «مِنای درون»، می‌گوید که هر انسان درون خود کربلایی دارد، منایی دارد، عاشورایی دارد. و در این منای درونی باید قربانی دهد تا به عرفات وصل و به مشعر برسد.

۶. عید قربان، نماد پاکی و وصال:

عید قربان، تنها جشن نیست، بلکه نماد وصال باطنی پس از عبور از خویشتن است. همان‌طور که مولوی می‌گوید:
«خویشتن را قرب کن در راه دوست،
زان که از خود بگذری، معشوق توست.»

۷. هشدار به ظاهرگرایی:

شاعر هشدار می‌دهد که اگر این داستان را تنها در حدّ "قصه" ببینی، و در جانت نفوذ نکند، دل تو زیر حجاب خواهد ماند و از حقیقت باز خواهی ماند.

۸. دعوت به تبعیت از پیامبر و امام علی (ع):

در پایان، شاعر با مخاطب قراردادن خویش، می‌گوید: "ای رجالی! اگر راه حق می‌جویی، به راه پیامبر و علی برو"؛ زیرا آن‌ها نماد کامل بندگی و تسلیم‌اند.

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

مثنوی مهارت ورزی

باسمه تعالی
مثنوی مهارت ورزی

 

 

مهارت، هنر در ادب با خدا
که باشی تو در سایه‌ی کبریا

 

 

 

فضیلت،هنر در نهادن اثر
که با آن شوی جاودان در نظر

 

 

 

 

مهارت چو با فهم والا شود
درختِ فضیلت شکوفا شود

 

 

درایت تماشای دنیای پیر
که یابی در آن آیه‌های ضمیر

 

 

مهارت بود مایه‌ی اعتبار
به انسان دهد شأن و هم اقتدار

 


فراست، هنر در عبادت به شور
که بخشد تو را سینه‌ای پُر زِ نور

 

 

 مهارت، کلید نجاتِ بشر

رهایی ز طوفان نفس و شرر

 

 

اگر عقل و تقوا شود راهبر
شود زندگی پاک از هر خطر

 

 

مهارت، ز قرآن گرفتن پیام
برون آیی از ظلمتِ وهم و شام

 

 

اگر شد کلامت ز کردار پُر
نماند دگر بی‌بهاتر ز در

 

 

مهارت، هنر در شجاعت به مهر
که دل را کند در محبت سپهر

 

 

سعادت محبت به خَلقِ خدا
که باشی تو در محضر کبریا

 

 

مهارت، هنر در دعا با حضور
که باشد دل از ذکر حق پر ز نور

 

 

مهارت، نگاهِ به لطفِ قضا
که باشی تو در حلقه‌ی آشنا

 

 

شجاعت نترسیدن از انتقاد
که آید تو را لطفِ فتح و جهاد

 

 

سعادت هنر در طلب از خدا
که باشد دل از غیر او در رضا

 

 

ظرافت زبانِ لطیفِ دل است

 که پیغام را روشنی حاصل است

 

 

مهارت، درون‌سازی و سیر جان
که باشی به آرامشِ جاودان

 

 

درایت صبوری به وقت بلا
که آرد ثبات و دهد کیمیا

 

 

دیانت ، صداقت درون و برون
که باشد چو صد مهر، نقشش فزون

 

 

مهارت کند خلقِ انسان کریم
شود عقل و احساس با هم مقیم

 

 

مهارت، هنر در فنای تمام
که باشی تو باقی در آن نور و نام

 

 

بصیرت، هدف داشتن در حیات
که با آن رود دل به سوی نجات

 

 

 

مهارت، هنر در وداعِ جهان
که آسان شوی در گذر از زمان

 

 

بلندی به تحقیق و اندیشه‌هاست

که آن برترین نعمت ازکبریاست

 

 

 بلاغت، سخن گفتنِ بی‌گزند
که از حرف نیکو شود سر بلند

 

 

مهارت چو در نیک و بد یافتی
به راهِ کمال و بقا تافتی

 

 

محبت، وفا با رفیقانِ بود
نشانِ دل از مهر یزدان بود

 

 

فضیلت به عشق و نوای خوش است
دوای دل و جانِ پر آتش است

 

 

مهارت، سپاس از عطای خدا
"  رجالی" شوی بنده‌ی با وفا



 


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

سراینده
دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

مثنوی مهارت آموزی

تحت ویرایش

 

با کمال میل، در ادامه، یک مقدمه‌ی ادبی و مفهومی برای منظومه‌ی مهارت‌ها، و سپس فهرست منظمی از مهارت‌های ذکرشده برایتان فراهم کرده‌ام. اگر منظومه بعداً به‌صورت کتاب تنظیم شود، این مقدمه و فهرست می‌توانند در ابتدای آن جای گیرند.

مقدمه

در روزگار پرآشوبی که انسان در هیاهوی اطلاعات، فناوری، و اضطراب‌های زندگی گم شده است، آن‌چه جان او را آرام می‌کند و راهش را روشن می‌سازد، نه تنها دانش و نه فقط تجربه، بلکه مهارت است؛ مهارتی که پیوند میان علم و عمل، میان نیت و نتیجه، و میان خود و خداست.

این منظومه، تلاشی است برای احصاء و تصویرسازی از سیصد مهارت معنوی، انسانی، رفتاری، شناختی و کاربردی که هر یک نقشی در سیر صعودی انسان به‌سوی کمال دارد. در این اشعار، مهارت نه فقط ابزار زندگی، بلکه راه سلوک، تربیت نفس، آرامش دل و شکوفایی جان شمرده شده است.

زبان شعر، با لطافت و رمزآلودی خاص خود، در این مجموعه کوشیده است تا واژه‌ی خشک و فنی "مهارت" را از قالب‌های صرفاً آموزشی، به دنیای عرفانی، اخلاقی و تربیتی ارتقا دهد. این اشعار، آیینه‌ای است از دغدغه‌هایی که روح انسان در مسیر زیستنِ آگاهانه با آن‌ها مواجه است.

باشد که این سیصد مهارت، همچون سیصد چراغ، راه جوینده‌ی حقیقت را روشن سازد و جان خواننده را به نورِ معنا آشنا گرداند.

فهرست موضوعی مهارت‌ها

۱. مهارت‌های فردی و شناختی

  • خودشناسی
  • شناخت توانایی‌ها
  • هدف‌گذاری
  • برنامه‌ریزی
  • تفکر خلاق
  • تصمیم‌گیری
  • تمرکز و حضور ذهن
  • تحلیل و حل مسئله

۲. مهارت‌های ارتباطی

  • گوش دادن فعال
  • صحبت مؤثر
  • زبان بدن
  • درک نگاه و احساس
  • حل تعارض
  • همدلی
  • پذیرش انتقاد
  • نرمی در گفتار و رفتار

۳. مهارت‌های اخلاقی و معنوی

  • تقوا و توکل
  • توبه و بازگشت
  • صبر و شکر
  • سکوت آگاهانه
  • قناعت
  • فروتنی
  • پرهیز از غرور
  • عبادت و حضور قلب
  • دعا و نیایش
  • ذکر و خلوت درون

۴. مهارت‌های اجتماعی

  • کار گروهی
  • ارتباط با خانواده
  • حسن معاشرت
  • مدیریت تعارض
  • محبت‌ورزی
  • گذشت و بخشش
  • اعتمادسازی
  • ایجاد اثر ماندگار در اجتماع

۵. مهارت‌های زندگی روزمره

  • مدیریت زمان
  • خواب و تغذیه‌ی صحیح
  • نظم شخصی
  • اولویت‌بندی
  • ورزش و سلامت
  • تربیت حیوان و گیاه
  • استفاده از طبیعت
  • مدیریت مالی

۶. مهارت‌های معنوی عمیق

  • دیدن خدا در خلق
  • فنای فی الله
  • ترک هوی
  • شنیدن سکوت
  • شناخت باطن مرگ
  • رضایت به تقدیر
  • درک حضور دائمی خدا
  • سیر در وجود

 

بخش نخست: مهارت‌های فردی و رفتاری (۱–۱۰۰)

ای خردمندان، ببندید این کمند
کِز مهارت می‌شود دل‌ها بلند

زندگی بی مهـر و بی تمرین نیست
در عمل مرد است، حرف آیین نیست

اولین مهـر است: آراستن
لب به پوشش، دل به پیراستن

لباس خوب از ادب آگه کند
چشم هر بیننده را شَه‌ره کند

پس از آن، راه رفتن، پا به‌جا
بی‌غرور و بی‌شتاب و بی‌ریا

سوم آن باشد: سخن گفتن نکو
نه فزون، نه خام، نه آلوده‌به‌خو

چهارم: گفتار خوب و سنجیده
دل گشاید، نه که باشد پیچیده

پنجم: نظم است، اصل زندگی
بی‌نظامی آورَد دیوانگی

ششم: شعری بخوان با جان و دل
تا شود دل روشن از نور ازل

هفتم: نقاشی و رنگ و خیال
شاد گردد جان ز تصویر و جمال

هشتم: نوشتن، مهری از خرد
راز دل را روی کاغذ می‌برد

نهم: ترانه‌خوانی با صفا
گو به دل، شادی بیا و با وفا

دهم: بهداشت و پاکی جان و تن
عطر نور آید ز دست و پیرهن

یازدهم: کار تیمی یاد گیر
تا شود دشوار، آسان و اسیر

دوازدهم: نقد کردن با ادب
تا شود هر خام، پخته در طلب

سیم و چهاردهم: شهامت، جرأت است
بی‌دلیری، هیچ کارت فرصت است

تشخیص حق از باطل، گام پَس
هر که نشناسد، رود در چاه و خس

غذا خوردن نیز علمی محترم
تا نباشد مرز، گردد پر ستم

گره بستن، هنر باشد به‌جاست
کار دستی، سِحر کودک‌هاست

قیچی و برش، مهری از هنر
تا ببینی در عمل، نور و ثمر

سعی کن خوش‌خط شوی، زیبا نویس
خط نکو آید ز جانِ دل‌نویس

اشیا بشوی با دقت، با صفا
تا شوی در کار پاکی، باوفا

مطالعه، گنج دانش را گشاست
هر که اهلش نیست، از دانش جداست

مدیریت در زمان، نیکوترین
تا نمانی جا، نمانی از زمین

کنترل کن خشم خود با عقل و صبر
تا نسوزد خانه‌ات از شعله‌جبر

پذیرای نقد و گفتار دگر
تا نگردد فکر تو چون سنگ و زر

پژوهش نیز چراغ راه توست
جستجو کن تا حقیقت نزد توست

دوست خوبت را شناسا کن ز نو
مهربان، صادق، وفادار و نکو

 

۱. ای خردمندان، ببندید این کمند

۲. کِز مهارت می‌شود دل‌ها بلند
۳. زندگی بی مهـر و بی تمرین نیست
۴. در عمل مرد است، حرف آیین نیست
۵. اولین مهـر است: آراستن
۶. لب به پوشش، دل به پیراستن
۷. لباس خوب از ادب آگه کند
۸. چشم هر بیننده را شَه‌ره کند
۹. پس از آن، راه رفتن، پا به‌جا
۱۰. بی‌غرور و بی‌شتاب و بی‌ریا
۱۱. سوم آن باشد: سخن گفتن نکو
۱۲. نه فزون، نه خام، نه آلوده‌به‌خو
۱۳. چهارم: گفتار خوب و سنجیده
۱۴. دل گشاید، نه که باشد پیچیده
۱۵. پنجم: نظم است، اصل زندگی
۱۶. بی‌نظامی آورَد دیوانگی
۱۷. ششم: شعری بخوان با جان و دل
۱۸. تا شود دل روشن از نور ازل
۱۹. هفتم: نقاشی و رنگ و خیال
۲۰. شاد گردد جان ز تصویر و جمال
۲۱. هشتم: نوشتن، مهری از خرد
۲۲. راز دل را روی کاغذ می‌برد
۲۳. نهم: ترانه‌خوانی با صفا
۲۴. گو به دل، شادی بیا و با وفا
۲۵. دهم: بهداشت و پاکی جان و تن
۲۶. عطر نور آید ز دست و پیرهن
۲۷. یازدهم: کار تیمی یاد گیر
۲۸. تا شود دشوار، آسان و اسیر
۲۹. دوازدهم: نقد کردن با ادب
۳۰. تا شود هر خام، پخته در طلب
۳۱. سیم و چهاردهم: شهامت، جرأت است
۳۲. بی‌دلیری، هیچ کارت فرصت است
۳۳. تشخیص حق از باطل، گام پَس
۳۴. هر که نشناسد، رود در چاه و خس
۳۵. غذا خوردن نیز علمی محترم
۳۶. تا نباشد مرز، گردد پر ستم
۳۷. گره بستن، هنر باشد به‌جاست
۳۸. کار دستی، سِحر کودک‌هاست
۳۹. قیچی و برش، مهری از هنر
۴۰. تا ببینی در عمل، نور و ثمر
۴۱. سعی کن خوش‌خط شوی، زیبا نویس
۴۲. خط نکو آید ز جانِ دل‌نویس
۴۳. اشیا بشوی با دقت، با صفا
۴۴. تا شوی در کار پاکی، باوفا
۴۵. مطالعه، گنج دانش را گشاست
۴۶. هر که اهلش نیست، از دانش جداست
۴۷. مدیریت در زمان، نیکوترین
۴۸. تا نمانی جا، نمانی از زمین
۴۹. کنترل کن خشم خود با عقل و صبر
۵۰. تا نسوزد خانه‌ات از شعله‌جبر
۵۱. پذیرای نقد و گفتار دگر
۵۲. تا نگردد فکر تو چون سنگ و زر
۵۳. پژوهش نیز چراغ راه توست
۵۴. جستجو کن تا حقیقت نزد توست
۵۵. دوست خوبت را شناسا کن ز نو
۵۶. مهربان، صادق، وفادار و نکو
۵۷. بازی آموزد تو را قانون و شور
۵۸. هم نشاط آرد، هم آموزد صبور
۵۹. غذا پختن هنر باشد ز مهر
۶۰. تا دهی بر سفره، عطر شام و ظهر
۶۱. سوزن آموزد تو را ظرافتی
۶۲. در میان دقت و لطافت، صیرفی
۶۳. شکر و قدردانی، اصل زندگی‌ست
۶۴. آن‌که ناسپاس شد، دور از کسی‌ست
۶۵. خوب گوش دادن هنر دارد اثر
۶۶. در دل واگوید آن راز و خبر
۶۷. فکر کردن، فکر خوب، اندیشه‌ور
۶۸. می‌دهد پرواز بر جان بشر
۶۹. دوست خوب آری، بجو با جست‌وجو
۷۰. تا بمانی در صف نیکان نکو
۷۱. حفظ یاران خوب، لطفی بس بلند
۷۲. دشمنی با دوست، باشد نارگند
۷۳. لوازم را اگر داری نگاه
۷۴. هم امانت‌دار باشی، هم پناه
۷۵. نقد را بپذیر چون جوهر نگر
۷۶. زر نگردد پاک، جز در بوته زر
۷۷. رازداری، اصل هر پیوند پاک
۷۸. تا نیفتد دل، به گرداب و هلاک
۷۹. نظم در برنامه، نقشه در عمل
۸۰. می‌دهد آرامشی بر هر دغل
۸۱. بگذری، بخشندگی آموختن
۸۲. دل شود آگاه از نیکو شدن
۸۳. صبر، دریایی‌ست پر از گوهران
۸۴. نیست دریا بی‌تلاطم در جهان
۸۵. چون بیاید مشکل و راهت ببند
۸۶. حل مسأله، سازد اندیشه بلند
۸۷. گل و گلدان را نگه دار ای پسر
۸۸. تا شوی مانند گل، با دردسر
۸۹. پیرامون را نکو بنگر ز نو
۹۰. تا ببینی نکته‌هایی مو به مو
۹۱. راست‌گو باش و وفادار و امین
۹۲. چون امین باشی، شوی در دل نگین
۹۳. صدق باشد پایه‌ی هر ارتباط
۹۴. در دروغ آید همیشه انقطاع
۹۵. وفا در کار و گفتار و نگاه
۹۶. بندگی باشد، نه تنها در پناه
۹۷. نوشتن را دوباره یاد گیر
۹۸. تا نویسی جان تو گردد ضمیر
۹۹. آینده‌نگری، نگاهی عاقل است
۱۰۰. مرد فردا، کس‌ست کز حال جُست

 

در ادامه، بخش دوم ابیات (شماره ۱۰۱ تا ۲۰۰) منظومه‌ی «مهارت‌ها» را تقدیم می‌کنم:


۱۰۱. مهارت، چراغِ ره اندیشه‌هاست
که بی‌نور آن، ظلمتِ هر کجا است

۱۰۲. مهارت بود قوتِ بازوی مرد
نبوغ و هنر را به فعلیت آورد

۱۰۳. مهارت، کلیدِ درِ کارهاست
به توفیق، تو را رهنمون می‌کند راست

۱۰۴. چو در خوی خود کسب مهری کنی
به دل‌های مردم تو راهی زنی

۱۰۵. مهارت در آداب گفتار خوش
کند مهرها را به دل‌ها تو کش

۱۰۶. مهارت در افکارِ سازنده‌ست
که آن گنجِ پنهانِ پاینده‌ست

۱۰۷. مهارت، به وقتِ خطر، عقلِ توست
نه غوغای بیهوده و خشم و جوست

۱۰۸. مهارت به فهمیدنِ خوب و بد
تو را می‌برد سوی رشدِ ابد

۱۰۹. مهارت در اندیشه‌ورزی ببین
که آرد ثمر در دلِ پاک دین

۱۱۰. مهارت به شعر و به آوای خوش
کند روح را نغمه‌پرداز و فَرح


۱۱۱. مهارت، صبوری در اوجِ خروش
که طوفان نمی‌بردت بی‌هوش

۱۱۲. مهارت، دل آرام در لحظه‌هاست
نه بی‌تابی و تندخوئی و کاست

۱۱۳. مهارت، پذیرش، اگر نقد شد
که هر کس بدان راهِ رشدش گشود

۱۱۴. مهارت، تحمل به حرفِ خلاف
نه فریاد و طغیان، نه لج و نه عاف

۱۱۵. مهارت، ادب در شنیدن بود
که هم احترام آفرینن بود

۱۱۶. مهارت، سخن‌های موزون و خوش
که گاهی به یک لب، شود درد کش

۱۱۷. مهارت، خوش‌خط نوشتن نگر
که چون آینه باشد از بحر و بر

۱۱۸. مهارت، نگاهِ دقیق به کار
که غفلت برد از تو فرصت، نه‌بار

۱۱۹. مهارت، درون را کند پاک و ناب
که خشم و حسد را کند فتحِ باب

۱۲۰. مهارت، رهِ دوستی را شناخت
که با او دل از تیرگی‌ها گداخت


۱۲۱. مهارت، محبت به گل‌های باغ
که با مهر، گردد جهان بی‌چراغ

۱۲۲. مهارت، نگهداری از برگ و گل
که آموزد انسان شدن را به دل

۱۲۳. مهارت، وفا با رفیقانِ خویش
که آن کِشته گردد به صد باغ و بیش

۱۲۴. مهارت، شناسایی یار نکو
که در وقت سختی کند پشت‌گو

۱۲۵. مهارت، نگهداریِ دوستی
که آن گنجِ پنهانِ پایستگی

۱۲۶. مهارت، شناختِ رفیق بد است
که از چاهِ تردید، آید به دست

۱۲۷. مهارت، در بازی و شور و نشاط
که بر لب نشاند گل از صد صفات

۱۲۸. مهارت، در اندیشه و روشنی
که در ظلمتِ جهل، گردد سَنی

۱۲۹. مهارت، توانِ سخن سنج‌وار
که گوید به موقع، کند کارساز

۱۳۰. مهارت، شنیدن، ولی با حضور
نه چون جسم بی‌جانِ افتاده دور


۱۳۱. مهارت، گذشت از خود و مال و جان
که بوی خدایی دهد هر زمان

۱۳۲. مهارت، شجاعت در حق‌گویی است
نه آن خنده‌ای که پر از ننگ و بی‌هوی است

۱۳۳. مهارت، دروغ نگفتن چو کوه
که سنگین بود و سرافراز و نوح

۱۳۴. مهارت، صداقت به هنگام بیم
که آید به یاری چو پرواز و تیم

۱۳۵. مهارت، نترسیدن از حرف حق
که با او شود راه هموار و دق

۱۳۶. مهارت، نگاهِ عمیق و شگفت
که با آن شود رازها هم نهفت

۱۳۷. مهارت، تفکر ولی با حضور
که بی‌او، بود فکر مانند گور

۱۳۸. مهارت، عمل بر اساس شعور
که بی‌فکر گردد پُر از دود و شور

۱۳۹. مهارت، امید و نیایش به دل
که با آن شود کوه هم چون دُهل

۱۴۰. مهارت، صعود از دلِ رنج‌ها
که آرد تو را تا به اوجِ صفا


۱۴۱. مهارت، به کار و به سازندگی
نه بیکارگی یا ستیزندگی

۱۴۲. مهارت، نَیالودنِ دست و دل
به کارِ بد و شرمساری و غل

۱۴۳. مهارت، به اندازه مصرف نمود
نه اسراف و نه خست، نه سودِ کبود

۱۴۴. مهارت، نگه‌داشتن هر وسیله
که دانش، نباشد فقط در قبیله

۱۴۵. مهارت، تمیزی به هنگام کار
که آرد نشاطی به دل، ماندگار

۱۴۶. مهارت، اداره زمان در عمل
که آید ثمر چون ثریا ز دل

۱۴۷. مهارت، پژوهش، به اندیشه‌ها
که آرد تو را روشنی در خدا

۱۴۸. مهارت، سوال آفرین بودن است
که بر هر کلامت، یقین بودن است

۱۴۹. مهارت، سخن گفتنِ بی‌گزند
که از حرف نیکو، شود دل بلند

۱۵۰. مهارت، نگفتنِ آن رازِ دل
که باشد گره‌زن به طنز و هزل


۱۵۱. مهارت، نگهداری از حرف خویش
که هر واژه آید چو تیری ز نیش

۱۵۲. مهارت، شنیدن ز پیران خرد
که گفته‌شان، گنجِ دیرینه کرد

۱۵۳. مهارت، پذیرفتنِ حرف نو
که آید به فکرِ تو، صد جوی و جو

۱۵۴. مهارت، مدیریت جمعِ یار
که هر کس نیارد تو را در غبار

۱۵۵. مهارت، در نظمِ دل و نگاه
که آشفته‌گی، دشمنِ عقل و راه

۱۵۶. مهارت، توجه به اطراف خویش
که دانش از آن‌سو رسد، بیش و بیش

۱۵۷. مهارت، بهداشتِ تن، نیک‌رو
که با آن شود جان تو پاک و نو

۱۵۸. مهارت، نظافت به هنگام خواب
که با آن شوی پاک چون جامِ آب

۱۵۹. مهارت، در کار با دست و چشم
که بی‌دقتی، زاید افسون و خشم

۱۶۰. مهارت، سعی در خوش‌خط شدن
که با آن نگارِ دلت گل‌فَشَن


۱۶۱. مهارت، درکِ تفاوت‌ها
که از آن شود مهرِ فرصت‌ها

۱۶۲. مهارت، شکستنِ تعصبِ کور
که بی‌آن، بود فکرِ انسان صبور

۱۶۳. مهارت، امید در تاریکی است
که آن مشعلِ ره به نزدیک و نیست

۱۶۴. مهارت، تلاش در هر مسیر
که با آن شود خام، گوهری پیر

۱۶۵. مهارت، نگاهِ بلند به فردا
که با آن بود عمرِ این روز، زیبا

۱۶۶. مهارت، صبوری در کار سخت
که بی آن نیابی تو گنج و درخت

۱۶۷. مهارت، به اندازه گفتن سخن
نه بیهوده گفتن، نه ماندن چو مَن

۱۶۸. مهارت، بلندای همت شود
که با آن، زمین هم چو رحمت شود

۱۶۹. مهارت، توانِ تحمل درون
که با آن شوی چون درختی زبون

۱۷۰. مهارت، شناختِ وظیفه درست
که آن بر تو سازد همه کار پُست


۱۷۱. مهارت، ادب با پدر و‌ مادر است
که بر پایِ آن، عزتِ رهبر است

۱۷۲. مهارت، سلامت در دنیای نو
که در سایبر آرد تو را آبرو

۱۷۳. مهارت، درکِ رسانه‌ی نوین
که بازی نگردی به دستِ کمین

۱۷۴. مهارت، شناخت از ابزارِ کار
که با آن شوی چون یکی نامدار

۱۷۵. مهارت، سپاس از عطای خدا
که با آن شوی بنده‌ی با وفا

۱۷۶. مهارت، تشکر ز هر مهربان
که با آن رَود دوری و بدگمان

۱۷۷. مهارت، هنر در پذیرشِ نقد
که با آن شود فکر انسان، گُرد

۱۷۸. مهارت، توانِ پذیرشِ شکست
که با آن، ببینی تو فتحِ درست

۱۷۹. مهارت، توان در کنار آمدن
که با آن شود هر دل و جان، چمن

۱۸۰. مهارت، توانِ شنیدنِ نقد
که بر شعله‌ی فهم، گردد چو باد


۱۸۱. مهارت، نه تنها مهارت بود
که راهِ نجات از اسارت بود

۱۸۲. مهارت، تجلیِ عقلِ تَزک
که با آن، دل و جان، رود سوی حق

۱۸۳. مهارت، نگاهِ دقیق و بلند
که با آن شوی صاحبِ خرد و پند

۱۸۴. مهارت، توانِ همدلی با جهان
که آرد صفا را به دل‌ها عیان

۱۸۵. مهارت، به زیباییِ درکِ دل
که با آن شوی روشنی چون زحل

۱۸۶. مهارت، حضورِ تو در هر مجال
نه در غفلت و وهم و کارِ خیال

۱۸۷. مهارت، صداقت در گفت و گو
که بی آن شوی، گم شده در عدو

۱۸۸. مهارت، توانِ شناختِ خویش
که با آن شوی رهنما درِ پیش

۱۸۹. مهارت، تعادل در عشق و عقل
که با آن شوی از خطر، دور و نقل

۱۹۰. مهارت، توانِ صراحت ولی
نه با زخمِ حرف و نه با جدلی


۱۹۱. مهارت، تمرینِ انسان شدن
که با آن بود راهِ دل روشن

۱۹۲. مهارت، شنیدن، نه پاسخ سریع
که بی‌درک، گردد زبانت شریر

۱۹۳. مهارت، توانِ تفاهم، سکوت
که با آن بود گفت‌وگو بی‌سقوط

۱۹۴. مهارت، تعامل، بدون غرور
که دل‌ها کند شاد، چون بادِ نور

۱۹۵. مهارت، توانِ نگه‌داشتِ راز
که با آن شوی در نگاهِ خدا

۱۹۶. مهارت، توانِ صعود از شکست
که با آن شود راهِ تو پر ز شَست

۱۹۷. مهارت، هنر در پذیرشِ رنج
که با آن شوی آبدیده چو گَنج

۱۹۸. مهارت، هنر در کنار آمدن
که با آن بود زندگی گل‌فَشَن

۱۹۹. مهارت، هنر در نهادن هدف
که با آن شود عمرِ تو بی‌لهب

۲۰۰. مهارت، چراغی به راهِ حیات
که روشن کند ظلمتِ کائنات
۱۰۵. مهارت چو با فهم و دانش شود
درختِ فضیلت شکوفا شود
۱۰۶. مهارت بود مایه‌ی اعتبار
به انسان دهد شأن و هم اقتدار
۱۰۷. مهارت چو با نظم همراه شد
ز غوغای بی‌نظم، آگاه شد
۱۰۸. مهارت دهد قدرت انتخاب
شود زندگی روشن و مستطاب
۱۰۹. مهارت شود پله‌ی پیشرفت
که از خامی و سستی آید نجات
۱۱۰. مهارت کند خلقِ انسان کریم
شود عقل و احساس با هم مقیم
۱۱۱. مهارت بود قدرتِ ارتباط
که سازد دل و جان به هم انقیاد
۱۱۲. مهارت کند گفت‌وگو را روان
کند دوستی‌ها چو گل شادمان
۱۱۳. مهارت بود در سخن گفتن است
که معنا و لفظ آید از جان به دست
۱۱۴. مهارت، هنر در شنیدن بود
که دل را به دل آفریننده بود
۱۱۵. مهارت، تحمل به نقد و نظر
که گردد خردمند در بحرِ درر
۱۱۶. مهارت پذیرشِ گفتار تلخ
که سازد دل از رنجِ بیهوده سلخ
۱۱۷. مهارت، شنیدن به انصاف و مهر
که پرهیز داری ز تعصب چو قهر
۱۱۸. مهارت، شجاعت به هنگام حق
که ایستاده باشی در آن پیچ و شک
۱۱۹. مهارت بود در "نه" گفتن درست
که از فتنه‌ها گردد ایمن نخست
۱۲۰. مهارت، توانِ تصمیم بجا
که با عقل و دل باشد آن ماجرا
۱۲۱. مهارت، توان شناختِ خطاست
که انسان بداند چه چیزش سزاست
۱۲۲. مهارت، تمییز راه درست
به پرهیز از آن‌چه نباشد نبوست
۱۲۳. مهارت، خودآگاهی و خودشناسی
نخستین قدم در رهِ ناسپاسی
۱۲۴. مهارت درون‌نگری با صفاست
که جان را ز آلایش و غم رهاست
۱۲۵. مهارت چو گردد حجابِ نفس
کند راهِ دل را چو آیینه فَس
۱۲۶. مهارت، مهار خشم و غضب
که سازد دل و جان چو لاله‌رخ شب
۱۲۷. مهارت بود مهرورزی به خلق
که آرد نشاط و دهد عمرِ دَلْق
۱۲۸. مهارت، وفادار بودن به دوست
که بر دوستی باشد آن رنگ و بوست
۱۲۹. مهارت، نگهداری عهد و قول
که گردد درختِ صفا بی‌زوال
۱۳۰. مهارت، ادب در سخن با همه
که سازد دلت را چو دریای یَمه
۱۳۱. مهارت، دروغ نگفتن به کس
که باشد نشانی ز دل‌های بس
۱۳۲. مهارت، امانت‌نگه‌داری است
که در هر دلی اعتباری است
۱۳۳. مهارت، صداقت درون و برون
که باشد ز صد مهر، نقشِ فسون
۱۳۴. مهارت، گذشت و فداکاری است
که نیکوترین افتخاری است
۱۳۵. مهارت، صبوری به وقت بلا
که آرد ثبات و دهد کیمیا
۱۳۶. مهارت، سکوتِ به جای سخن
که باشد چو زر در خموشی وطن
۱۳۷. مهارت، توان در سخن‌چینی نه
که بگشاید آتش به باغِ مه
۱۳۸. مهارت، مراقب به گوش و زبان
که از فتنه‌ها باشی ایمن زمان
۱۳۹. مهارت، هنر در تعادل بود
که دل را به عقلانیت پل بود
۱۴۰. مهارت، توانش به وقت عمل
که از سستی و وهم باشد گسل
۱۴۱. مهارت، توان اداره‌ی زمان
که فرصت نباشد چو دودی نهان
۱۴۲. مهارت، برنامه‌ریزی به‌جا
که نگذاری عمر گردد هبا
۱۴۳. مهارت، تلاشِ پیوسته است
که سرمایه‌ی رشدِ هر دسته است
۱۴۴. مهارت، امید است و ناامیدی نه
که با عزم، گردد دل از غم رها
۱۴۵. مهارت، تحمل در افکارِ نو
که آرد به اندیشه‌ها رنگ و بو
۱۴۶. مهارت، پذیرشِ نقدِ دگر
که آید به جانت فروغِ هنر
۱۴۷. مهارت، تفکر درون‌سازگار
که باشد چراغی درون روزگار
۱۴۸. مهارت، تفکر به نیکو امور
که باشد چو شمسی در این شامِ دور
۱۴۹. مهارت، توانِ نگه‌داشت راز
که باشد تو را ز امتحان سرفراز
۱۵۰. مهارت، ادب در فضای مجاز
که باشی در آن‌جا چو عطرِ طراز
۱۵۱. مهارت، شناختِ ابزارِ نو
که باشی ز گردابِ جهل، روبرو
۱۵۲. مهارت، پژوهش و تحقیق ناب
که باشی تو پُرمایه، دور از شتاب
۱۵۳. مهارت، توانِ مطالعه است
که سرچشمه‌ی عقل و دانایی است
۱۵۴. مهارت، توانِ سخن با خرد
که آرد صفا، رَه بُوَد در برد
۱۵۵. مهارت، درون‌سازی و سیر جان
که باشی به آرامشِ جاودان
۱۵۶. مهارت، نگاهِ دقیق و بلند
که بیند نه تنها درخت، آسمند
۱۵۷. مهارت، شناختنِ دوستِ خوب
که با او شوی در مسیری مطلوب
۱۵۸. مهارت، نگهداریِ آن رفیق
که باشد چو گنجی در این راهِ نیک
۱۵۹. مهارت، توانِ مشورت کردن است
که گاهی نجات از خطر بردن است
۱۶۰. مهارت، هنر در پذیرشِ شور
که پرهیز باشد ز رأی غرور
۱۶۱. مهارت، هنر در سپاس از کرم
که با آن شوی محترم بیش و کم
۱۶۲. مهارت، هنر در نگهداری گل
که آرد صفا در دلِ باغ و دل
۱۶۳. مهارت، توانِ به کار آمدن
نه بیهوده عمرِ خود آکندن
۱۶۴. مهارت، کم‌مصرفی در نیاز
که آرد به دنیا امید و فراز
۱۶۵. مهارت، بهره‌وری از وسایل است
که کمتر شوی در جهان دست‌بسته است
۱۶۶. مهارت، نگهداری اشیا به‌جا
که آرد ثبات و دهد ماجرا
۱۶۷. مهارت، گره‌زدن کارها
که با آن نباشی اسیر خطا
۱۶۸. مهارت، توانِ بریدن درست
که با قیچی آید به تو نظم و سُست
۱۶۹. مهارت، توانِ خوش‌خط نوشت
که خط، آینه‌ست از روانِ به‌کِشت
۱۷۰. مهارت، توانِ نوشتن بود
که گنجی ز دانش به دامن بود
۱۷۱. مهارت، سرودن به شعر و تران
که آید به دل نغمه‌های نهان
۱۷۲. مهارت، بیانِ لطیف و سخن
که گردد پیامِ دلت روشن
۱۷۳. مهارت، دکلمه با حس و شور
که سازد دل و جان چو بزمِ سرور
۱۷۴. مهارت، توان درست خوردن است
که در آن سلامت نهفته‌ست و هست
۱۷۵. مهارت، رعایت بهداشت ناب
که با آن نیاید به تو پیچ و تاب
۱۷۶. مهارت، کارِ گروهی و یار
که با هم توان کرد کارِ هزار
۱۷۷. مهارت، درونِ خود آرام‌کرد
که با آن شوی خویشتن‌دار و فرد
۱۷۸. مهارت، توانِ درست راه‌رفتن
که باشد تو را قامتِ راست‌تن
۱۷۹. مهارت، لباسِ مناسب‌گزین
که پوشش بود مایه‌ی عقل و دین
۱۸۰. مهارت، شناختِ فضای زمان
که باشی به هر حالتی در امان
۱۸۱. مهارت، خیالِ درست و بلند
که آید ز تصویرِ اندیشه‌مند
۱۸۲. مهارت، وفاداری اندر کلام
که آرد صفا، دور سازد ملام
۱۸۳. مهارت، صداقت به گفتارِ خویش
که گردد درونت ز آلوده‌کیش
۱۸۴. مهارت، رعایت به نظم امور
که با آن نیفتی درونِ غرور
۱۸۵. مهارت، توان نگهداری از گل
که باشی تو همدل به لطفِ ازل
۱۸۶. مهارت، تماشای دنیای پیر
که یابی در آن آیه‌های ضمیر
۱۸۷. مهارت، توانِ درست دیدن است
که آگاه از راز و از چیدن است
۱۸۸. مهارت، هنر دیدنِ خوب‌ها
که از آن شود دل چو آیینه‌ها
۱۸۹. مهارت، تدبر در احوال خلق
که آموزی از خوی انسان و دلق
۱۹۰. مهارت، هنر در گذشتِ به‌موقع
که آرد صفا، بردارد افق
۱۹۱. مهارت، توان صبورانه زیستن
که از زخم‌ها نیز، گل‌ها بچین
۱۹۲. مهارت، توانِ مسأله‌حل‌کن
که یابی به پیچیده‌ها هم سخن
۱۹۳. مهارت، شناختِ جهانِ درون
که باشی در آن‌جا چو بختِ فزون
۱۹۴. مهارت، هنر در تعقل‌گری
که آید تو را آسمان‌پروری
۱۹۵. مهارت، هنر دیدنِ نکته‌ها
که باشی تو بینا به زوایه‌ها
۱۹۶. مهارت، نگاهِ جهانی شدن
که باشی تو دانا و اهل فنن
۱۹۷. مهارت، نگاهِ دقیقِ بلند
که افق‌ها نماید به رویت پسند
۱۹۸. مهارت، تلاشِ تو با جان و دل
که سازد رهِ روشنت با عمل
۱۹۹. مهارت، مهارت به زیبا شدن
نه تنها به ظاهر، به معنا شدن
۲۰۰. مهارت، هدف داشتن در حیات
که با آن رود دل به سوی نجات
۲۰۱. مهارت، هدف داشتن اندر مسیر

که باشی تو آگاه از راهِ سیر
۲۰۲. مهارت، توانِ رسیدن به آن
که باشی تو در فتح هر آسمان
۲۰۳. مهارت، شناختِ توان خویش
که پروا نکنی از کم و بیشِ خویش
۲۰۴. مهارت، شهامت به اظهار خویش
نه پنهان شوی در حجابِ پریش
۲۰۵. مهارت، نترسیدن از انتقاد
که آید تو را لطفِ فتح و جهاد
۲۰۶. مهارت، هنر در عذر و پوزش
که باشی تو پاکیزه از خشم و کش
۲۰۷. مهارت، توکل به هنگام کار
که باشی به امید، روشن‌نگار
۲۰۸. مهارت، شناسایی فرصت به‌هنگام
که باشی نه افسوس‌خور، نه ملام
۲۰۹. مهارت، شناختِ زمانِ گذر
که آرد به جانت ز حکمت ثمر
۲۱۰. مهارت، هنر در تغافل گهی
که آرام سازد دلِ آگهی
۲۱۱. مهارت، گذشتن ز سودِ دنی
که آرام‌گیری به باغِ غنی
۲۱۲. مهارت، سکون در میانِ خروش
که یابی در آن لحظه‌ها عقل و هوش
۲۱۳. مهارت، هنر در سکوتِ شکیب
که گاهی بُوَد خطبه‌ای بی‌نصیب
۲۱۴. مهارت، هنر در نگاهِ عمیق
که دریابی از قطره‌ها رازِ نیک
۲۱۵. مهارت، تماشای دردِ بشر
که از آن شوی در جهان معتبر
۲۱۶. مهارت، نترسیدن از زخم‌ها
که زخم است پنهان گلِ اشک‌ها
۲۱۷. مهارت، هنر در طلب از خدا
که باشد دل از غیر او در رضا
۲۱۸. مهارت، شناختنِ حدّ خود
که باشی نه مغرور و نه بی‌سُد
۲۱۹. مهارت، قناعت به دارایی است
که آرامش اندر کفایی است
۲۲۰. مهارت، توان زیستن با کم است
که در آن جهانِ بزرگی نهفته است
۲۲۱. مهارت، شناختِ هنرهای نو
که باشی به فردا چو نوری فرو
۲۲۲. مهارت، تطبیقِ ذهن و زمان
که باشی ز دوران همیشه امان
۲۲۳. مهارت، هماهنگی با گروه
که از آن شوی رهبرِ سبز و کوه
۲۲۴. مهارت، پذیرشِ ضعفِ دگر
که باشی تو همیار و یارِ هنر
۲۲۵. مهارت، توانِ اصلاحِ خود
که باشی به هر نقد، آماده و سد
۲۲۶. مهارت، دگرگونی از درون
که آرد تو را تا به قصرِ فسون
۲۲۷. مهارت، هنر در نگاهِ امید
که از آن شوی در جهان سرنوشت‌دید
۲۲۸. مهارت، پرهیز از خودبینی است
که آن فتنه‌ی جانِ اهلِ زینی است
۲۲۹. مهارت، محبت به خَلقِ خدا
که باشی تو در محضر کبریا
۲۳۰. مهارت، هنر در دعا کردن است
که در آن نجات از بلا بودن است
۲۳۱. مهارت، هنر در عبادت به شور
که باشد تو را مایه‌ی رشکِ حور
۲۳۲. مهارت، شناختِ صفای نماز
که باشد تو را خلوتی از نیاز
۲۳۳. مهارت، سکوتی به وقت قنوت
که دل را کند پاک از هر سقوط
۲۳۴. مهارت، هنر در قرائت به دل
که جاری شود آیه چون آبِ سل
۲۳۵. مهارت، عمل کردن آن‌چه شنید
نه گفتن به تکرارِ حرفِ امید
۲۳۶. مهارت، وفاداری اندر عمل
نه تنها شعارِ بلند از دغل
۲۳۷. مهارت، هنر در ادب با خدا
که باشی تو در سایه‌ی کبریا
۲۳۸. مهارت، شناختنِ نقشِ مرگ
که باشی تو بیدارتر از تَرَک
۲۳۹. مهارت، نگاهِ ابد را شناخت
که این عمر، پل بود تا صبحِ باخت
۲۴۰. مهارت، هنر در وداعِ جهان
که آسان شوی در گذر از زمان
۲۴۱. مهارت، نگاهِ به لطفِ قضا
که باشی تو در حلقه‌ی آشنا
۲۴۲. مهارت، توان زیستن با غم است
که در آن، فروغِ توسل هم است
۲۴۳. مهارت، سکوتِ درون از هوس
که دل را کند نورِ عرفان و بس
۲۴۴. مهارت، گذشت از حقوقِ خویش
که باشی تو هم‌دوشِ سبز و ریش
۲۴۵. مهارت، هنر در دعا با حضور
که باشد دل از ذکر حق پرغرور
۲۴۶. مهارت، هنر در نهادنِ یاد
که باشی تو در جانِ مردم چو باد
۲۴۷. مهارت، هنر در نثارِ سخا
که آید بر آن‌کس بهشتِ جزا
۲۴۸. مهارت، هنر در شجاعت به مهر
که دل را کند در محبت سپهر
۲۴۹. مهارت، توانِ محبت‌پذیر
که باشی تو در جمع، یاری اثیر
۲۵۰. مهارت، شناختنِ وقتِ خواب
که جسم از نشاط آید اندر شتاب
۲۵۱. مهارت، هنر در تغذیه‌ی ناب
که آرد به تن بهره‌ای بی‌عذاب
۲۵۲. مهارت، توان ورزش به‌گاه
که باشد نشاطی درونِ پگاه
۲۵۳. مهارت، توان نفس‌گیری است
که با آن توازن، مدیری است
۲۵۴. مهارت، هنر در تعادل غذا
که آید ز آن عمر، بی‌ابتلا
۲۵۵. مهارت، توانِ مراقبت تن
که آرام گیرد در آن جان و فن
۲۵۶. مهارت، شناختنِ دارو است
که هر درد، راهِ نجاتی نکو است
۲۵۷. مهارت، شناختِ طبیعت به جان
که باشی تو با آن چو ماه و جهان
۲۵۸. مهارت، نگاهِ پر از حسِ سبز
که باشد به دل برگِ امید و لبز
۲۵۹. مهارت، توانِ پرورش گل
که دل را کند چون بهشتی ز دل
۲۶۰. مهارت، توان نگهداری حیوان
که آرد تو را در صفایِ جهان
۲۶۱. مهارت، هنر در گذار از خشم
که دل را کنی آینه از طلسم
۲۶۲. مهارت، هنر در فروبردن آه
که از آن نیفتی ز قله به چاه
۲۶۳. مهارت، شناختِ زبان نگاه
که بی‌حرف گویی حدیثی چو ماه
۲۶۴. مهارت، شناختنِ معنوی
که باشی تو از جانِ خود رضوی
۲۶۵. مهارت، توانِ شناختِ فطرت
که در آن بُوَد گوهرِ بی‌نکرت
۲۶۶. مهارت، هنر در سکونِ شهود
که باشی به لطفِ حقیقت وجود
۲۶۷. مهارت، ز قرآن گرفتن پیام
که باشی تو روشن چو خورشید و شام
۲۶۸. مهارت، شنیدن به صوتِ دعا
که آرامش آرد به جان و نوا
۲۶۹. مهارت، نوشتن ز اسرارِ دل
که گردد روان‌ت را آیینه‌دل
۲۷۰. مهارت، هنر در خموشیِ خاص
که آید به جانت خروشِ خلاص
۲۷۱. مهارت، توانِ نگاهِ خدا
که در هر کسی یابی آن آشنا
۲۷۲. مهارت، هنر در نهادن اثر
که با آن شوی جاودان در نظر
۲۷۳. مهارت، نگاهِ به انسانِ نو
که یابی به دل شعله‌ای پرسبو
۲۷۴. مهارت، هنر در صعودِ درون
که بینی تو رب را در آن سرِ خون
۲۷۵. مهارت، توان رجعت از خطا
که باشی تو روشن، نه در ابتلا
۲۷۶. مهارت، نگاهِ به عمقِ گناه
که آرد پشیمانی و راه‌راه
۲۷۷. مهارت، هنر در تضرع‌گری
که گردد روان‌ت پر از مشتری
۲۷۸. مهارت، هنر در بقا با خدا
که باشی فنا، لیک در مرتضا
۲۷۹. مهارت، هنر در حضورِ دل است
که هر لحظه‌اش، لحظه‌ای کامل است
۲۸۰. مهارت، یقین در میانِ شک است
که از آن تو را مایه‌ی درک است
۲۸۱. مهارت، شهودِ درونِ جهان
که باشی تو همراه با هر مکان
۲۸۲. مهارت، تجلی‌ست از نورِ دوست
که بر جانت آید چو بارانِ پوست
۲۸۳. مهارت، توانِ رضایت به قسمت
که آرام گردی، بری از حسرت
۲۸۴. مهارت، هنر در تبسم به غم
که آید ز دل همچو گل در ارم
۲۸۵. مهارت، هنر در نوازش به جان
که باشی تو تسکینِ داغِ زمان
۲۸۶. مهارت، هنر در شنیدن سکوت
که در آن بیابی هزاران قنوت
۲۸۷. مهارت، توانِ شناختِ وجود
که بینی خدا را در آن بی‌حدود
۲۸۸. مهارت، هنر در نهادِ خموش
که دل را رساند به عرفان و نوش
۲۸۹. مهارت، شناختنِ "من" به "او"
که در آن نباشد نه من، نه سبو
۲۹۰. مهارت، گذشت از غرور و منی
که باشی تو در کوی اهلِ فنی
۲۹۱. مهارت، سکون در خروشِ هوی
که با آن شوی هم‌دلِ روشن‌روی
۲۹۲. مهارت، هنر در وصالِ به حق
که باشی تو در خانه‌ی لایق و فَق
۲۹۳. مهارت، شناختِ طریقِ وصال
که با آن شوی بر بلندِ جمال
۲۹۴. مهارت، فناء در رضای ولی
که باشی تو در محضرِ متعلی
۲۹۵. مهارت، حضور است در هر نفس
که باشی تو لبریز از آن جُرَس
۲۹۶. مهارت، در آخر شود سرنوشت
که باشی تو باقی به یارِ بهشت
۲۹۷. مهارت، همان زندگی کردن است
که از مرگ، راهِ سِپُردن است
۲۹۸. مهارت، ز هر فن رهی سوی اوست
که هر راه، بی‌او شود رنگ و سوست
۲۹۹. مهارت، هنر در فنای تمام
که باشی تو باقی در آن نور و نام
۳۰۰. مهارت، کلید نجاتِ بشر
که بر هر دلی می‌نشیند چو دُرّ

در این سرود مهربانی و کمال،
سیصد چراغ افروختیم از وصال

هر مهارتی گامی‌ست سوی رشد،
چون ریشه‌ای پنهان درونِ سُبُک‌کُشِد

از «درست دیدن» تا «نغمه‌سرایی»،
از «ساده زیستن» تا «آینده‌گشایی»

هر بیت، نه صرفاً هنر یا فن است،
بل پله‌ای‌ست تا به جان، ایمن است

زین پله‌ها گر دل سفر آغاز کرد،
راهی شد و سوی آسمان پرواز کرد

مهارت، آیینه‌ی تدبیر ماست،
راز بقا در راه تقدیر ماست

ای جان! اگر خواهی وصال و قرار،
در سایه‌ی این مِهارت آیت‌نگار

باید شوی خویش را آگاه‌تر،
هر روز از دی، کمی دل‌خواه‌تر

تو مِهر و صبر و ادب را یاد گیر،
در خویشتن، نور خدا را پیداگیر

گر مهرت از جان و دل آغاز شد،
دنیا به لبخند تو آواز شد

این شعر، اگرچه به پایان رسید،
اما رهِ رشد، تازه در دل دمید

با کمال میل، در ادامه، نتیجه‌گیری نثری منظومه‌ی مهارت‌ها را با لحنی ادبی، تأمل‌برانگیز و جمع‌بندانه ارائه می‌کنم:

 نتیجه‌گیری

منظومه‌ای که پیش روی ماست، تنها مجموعه‌ای از ابیات موزون نیست، بلکه نقشه‌ی راهی است برای تربیت انسان؛ انسانی که می‌خواهد در طوفان زندگی، خود را گم نکند، در هیاهوی اطلاعات و توقعات، شخصیت خود را حفظ کند، و در مسیر کمال، گامی هرچند کوچک بردارد.

در این منظومه، سیصد مهارت، به‌مثابه‌ی سیصد چراغ، مسیر رشد فردی، ارتباطی، اخلاقی، اجتماعی، معنوی و عملی را روشن کرده‌اند. این مهارت‌ها نه به‌عنوان «دانش نظری» بلکه به‌عنوان «هنر زندگی» معرفی شده‌اند؛ چرا که مهارت یعنی ترجمه‌ی دانایی به توانایی، و اتصال علم به عمل.

از مهارت درست لباس پوشیدن گرفته تا مهارت تفکر و رازدار بودن، از کنترل خشم تا مدیریت زمان، از ادب و شجاعت تا نقدپذیری و گذشت… هر یک از این‌ها بخش‌هایی از «وجود تربیت‌شده» را شکل می‌دهند.

در حقیقت، این منظومه می‌کوشد بگوید: انسان کامل، نه تنها با آموختن علوم، بلکه با تمرین مداوم مهارت‌ها به کمال می‌رسد. هر مهارت، پلی است بین «بودنِ امروز» و «شدنِ فردا»؛ و هر تمرین، یک قدم به‌سوی آن انسان آرمانی است که روح ما در حسرتش می‌سوزد.

امید آن است که این شعر بلند، نه فقط خوانده شود، بلکه گام‌به‌گام در زندگی تمرین گردد؛ تا در نهایت، به جایی برسیم که مهارت‌ها در وجودمان نهادینه شوند و آینه‌ی روشنی از انسانیت، خرد، و معنویت در وجود ما بدرخشد.

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

مثنوی تخت بلقیس

در حال ویرایش

مقدمه

به نام خداوند خورشید و بینش،
خدای دل و جان، خداوندِ دانش.

قصه‌ی بلقیس و سلیمان، از لطیف‌ترین و پرمغزترین حکایات قرآن کریم است؛ آینه‌ای روشن از تقابل تکبر و تسلیم، زر و حکمت، و ظاهر و باطن.
در دل این روایت، گوهرهایی از معرفت، توحید، علم، فروتنی و هدایت نهفته است که می‌تواند هر دل جویای حقیقت را سیراب سازد.

این منظومه‌ی ۳۰۰ بیتی، تلاشی است در جهت بازتاب لطافت‌های نهفته در آیات قرآن و ترجمان شعرگونه‌ی آن آیات، به زبانی موزون و معنادار.
در این منظومه، صرفاً روایت‌گری تاریخی مد نظر نیست، بلکه هدف آن است که با استفاده از وزن فاخر "مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن"، مفاهیم عمیق عرفانی، اخلاقی و معرفتی نیز در تار و پود داستان تنیده شود.

الهام این اشعار، تنها آیات سوره‌ی نمل نیست، بلکه تأملی است در مرز میان پادشاهی دنیوی و بندگی معنوی، و تأکیدی است بر اینکه:
«نه هر کس بر سری دارد کلاه است / که آن کس شاه باشد، کو نگاه است».

باشد که این سروده، پرتوی از نور آن حقیقت بلند باشد و دل خواننده را به تأمل، توکل، و تذکر برساند.

 فهرست منظومه‌ی "بلقیس و سلیمان"

۱. مقدمه شاعرانه
۲. بخش اول (بیت ۱ تا ۱۰۰): خورشید، بلقیس و آغاز دعوت

  • توصیف پادشاهی بلقیس
  • رسیدن نامه سلیمان
  • مشورت بلقیس با بزرگان
  • تصمیم به فرستادن هدایا
  • پاسخ سلیمان به هدایا

۳. بخش دوم (بیت ۱۰۱ تا ۲۰۰): آوردن تخت بلقیس و دیدار نخست

  • پیشنهاد عفریتی در انتقال تخت
  • انتقال آنی تخت توسط صاحب علم
  • واکنش سلیمان و آزمایش بلقیس
  • حضور بلقیس در قصر و شگفتی
  • اعتراف به اشتباه و اولین جرقه ایمان

۴. بخش سوم (بیت ۲۰۱ تا ۳۰۰): ایمان بلقیس و پیام توحید

  • توبه و تسلیم بلقیس
  • گفت‌وگوهای معرفتی با سلیمان
  • تواضع سلیمان در برابر هدایت خدا
  • آیات عرفانی قصه برای انسان معاصر
  • دعای پایانی و تذکر توحیدی

۵. جمع‌بندی نهایی و پیام‌های کلیدی منظومه

  • برتری علم و ایمان بر قدرت و مال
  • ستایش تواضع پیامبران
  • شأن زن مؤمن در آیینه‌ی بلقیس
  • آموختن از بلقیس برای دل‌های امروزی

اگر مایل باشید، می‌توانم هر بخش از فهرست را به‌صورت جداگانه با توضیح مختصر و عنوان‌های فرعی‌تری نیز گسترش دهم یا مقدمه را به سبک کلاسیک‌تر تنظیم کنم.

 

 

بخش اول: سلیمان و هدهد (۱۰۰ بیت)

– معرفی سلیمان (ع) و حکومت او
– سخن گفتن با پرندگان و حیوانات
– غیبت هدهد و بازگشت با خبر سرزمین سبأ
– معرفی بلقیس و مردم خورشیدپرست
– فرستادن نامه از سوی سلیمان

 بخش دوم: بلقیس و دعوت به توحید (۱۰۰ بیت)

– واکنش بلقیس به نامه
– مشورت با بزرگان دربار
– تصمیم برای ارسال هدایا
– رد هدایا توسط سلیمان
– تصمیم بلقیس برای آمدن نزد سلیمان

 بخش سوم: تخت بلقیس و ایمان او (۱۰۰ بیت)

– پیشنهاد سلیمان برای آوردن تخت
– پاسخ جن و آصف بن برخیا
– آمدن تخت در چشم‌برهم‌زدنی
– ورود بلقیس
– شناخت تخت
– ایمان آوردن بلقیس و تسبیح خدا

 

بسیار عالی. در ادامه، بخش اول مثنوی داستان «تخت بلقیس» را تقدیم می‌کنم:
(وزن: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن – همانند وزن مثنوی معنوی)

 بخش اول: سلیمان و هدهد (۱۰۰ بیت)

۱
خداوندی که بر عرش آسمان است
کلامش روشنی‌بخشِ جهان است

۲
به هر پیغمبری بخشی زِ نوری‌ست
که آن را از صفاتِ حق صبوری‌ست

۳
یکی از پاک‌بازان خداوند
سلیمان است، پیغمبر، سرافند

۴
خدا دادش حکومت بر دو عالم
که گویی بود بر عرش و بر آدم

۵
زِ جن و انس تا مرغان و ماهی
همه فرمان‌برش با آه و راهی

۶
زِ موران تا پرستو، هم زبان داشت
به هر موجودِ عالم مهربان داشت

۷
نهادش تخت بر اوج شرف‌ها
زِ قدرت ساخت بر باد، رُکب‌ها

۸
زِ باد آموخت راهِ رفتنِ تیز
زِ مور آموخت راهِ فهمِ ناچیز

۹
یکی روزی سلیمان دید ناگاه
که نیست اندر صفِ پرواز، همراه

۱۰
یکی گم‌شده بود از مرغِ درگاه
سُلیمان گفت: «هدهد نیست در راه»

۱۱
«اگر بی‌عذر باشد در غیابش
برآرم انتقام از فتحِ بابش»

۱۲
نشد دیر و پرنده باز آمد
زِ دورِ سبزِ سبأ راز آمد

۱۳
به پیش شاه شد با سر فرودین
دل‌آکنده زِ راز و نورِ دین

۱۴
بگفتا: «یافتم شهری پر از نور
ولی غرقند در بت‌های پر زور»

۱۵
«ملکه‌ای هست آن‌جا نیک‌سیما
ولی خورشید را دانند اعلا»

۱۶
«بر آن تختی نشسته با شکوهی
که در وی نیست غیر از رنگ و نوحی»

۱۷
«زِ زر آکنده تختش تا ستاره
زِ یاقوت و زِ گوهر بی‌کناره»

۱۸
«ولی افسوس، با این شوکتِ خوش
پرستش کرده غیر از خالقِ خَوش»

۱۹
سلیمان چون شنید این حال و گفتار
نمود از غیرتِ توحید، آزار

۲۰
بفرمودا: «نوشتن کن یکی نامه
که باشد دعوتی بر سوی یکتانه»

۲۱
نوشتند آن کلامِ حق‌نشان را
که بشکن بت‌پرستی را، فغان را

۲۲
نوشتندش به نامِ شاهِ دانا
که بر او حکمت آید بی‌بهانه

۲۳
خطابش کرد: «میا بالای منبر
مگر آن‌گه که تسلیم آری از سر»

۲۴
«مبادا باشی از گردنکشان باز
به توحید آی، بگذار آن نیاز»

۲۵
سلیمان نامه را دادش به هدهد
که آن پرنده باشد محرمِ قدّ

۲۶
پرید و نامه را برد آن سوارِ باد
که خود در راهِ توحید است، استاد

۲۷
نشست از دور، نظر افکند بر کاخ
بلند و باشکوه و سرخ و پرناخ

۲۸
به بلقیس آمد آن نامه زِ بالا
چو وحی از سوی حق بر جانِ والا

۲۹
زِ شگفتی نامه را بگشود با دست
که این از شاه دانا، شاه بی‌هست

۳۰
به دور خود بخواند آن‌گاه مردان
همه دستورهای ملکِ دوران

۳۱
بگفتندش: «توان جنگ و نبردیم
ولی فرمان تو آریم و گردیم»

۳۲
چو تدبیر ملک آن را نپذیرفت
در اندیشه زِ صلح آمد، نه تعویذ

۳۳
نمود آماده هدیه‌های بسیار
که شاید باشد آن شاه را، بیکار

۳۴
زر و گوهر، غلامان و کنیزان
فرستادش سوی ملکِ سلیمان

۳۵
در این اندیشه بود آن شاه‌بانوی
که شاید خامشی باشد هم‌او روی

۳۶
۳۵
ز حیرت ماند بلقیس آن زمانه
که تختش گشت پیدا در میانه

۳۶
بپرسید از دل خود راز آن کار
که کی کرد این، چه گونه شد پدیدار؟

۳۷
نگه کرد و ندانست آن حقیقت
که بیرون از توان عقل و طبیعت

۳۸
به دل گفتا که این جز لطف یار است
که با حکمت، نهان در آشکار است

۳۹
نه جادو بود و نه تدبیر شاهی
که این آیینه‌ای بود از الهی

۴۰
ز تخت خویش دل برداشت ناگه
که دید آن را ز تسلیم است آگه

۴۱
نهاده تاج خود بر خاک پستی
زبان وا کرد در توحید و هستی

۴۲
بگفتا: من خطاکارم به تقصیر
ندانستم که باشد حق چو تأثیر

۴۳
بُتان را خویش معبودان گرفتم
به غیر او ز عقل خویش رفتم

۴۴
کنون دانستم این نور الهی‌ست
که بر جانم وزیده از سلیمی‌ست

۴۵
نه تخت من، نه تاج من بماند
که جانم را صفای او فزاید

۴۶
سلیمان، گر نبی باشد ز جانب
خدا را دیدم از او در مراتب

۴۷
خدا را با نبی دیدم، نه در تن
که جانم شد پر از نور مؤمن

۴۸
به سجد افتاد با شوقی خدایی
که جانش پاک شد از خودنمایی

۴۹
ز خود رفت و به درگاه الهی
خضوع آورد در درگاه شاهی

۵۰
سلیمان هم به لب لبخند آورد
که زن هم گاه‌گاهی مرد گردد

۵۱
نه مردی شرط راه معرفت بود
که زن را هم دهد حق فرصت بود

۵۲
تو ای جان! در دل این قصه بنگر
که دل باید شود روشن، نه افسر

۵۳
اگر دل روشن آید با پذیرش
خدا گردد در آن، آیینه‌ی عشق

۵۴
سلیمان گفت: "این بود از کرامت
که دل باشد ره دیدار و نعمت"

۵۵
ببین بلقیس را، زن بود لیکن
شد آیینه، شد آگاه از مسلک

۵۶
ببین در سیر او تا عرش معنا
که طی کرد از ره عقل و تمنا

۵۷
ز تختش تا به تسلیم آمد آخر
که دل باید نه کاخ و تاج و افسر

۵۸
چو آیینه شد آن دل، حق درخشید
که در دل‌خانه‌ی تسلیم تابید

۵۹
تو نیز ار دل تهی‌سازی ز غیرت
رسی تا عرش، با نور حقیقت

۶۰
ز عقلش گام برداشت و به جان رفت
به دریای شهود و بیکران رفت

۶۱
کسی کو دل نهد در راه معبود
شود چون بلقیس از دنیا گشوده

۶۲
سلیمان گفت: ای زن! نور بنگر
که در دل یافته‌ای شاه‌گذر

۶۳
نه آن تختی که با زر گشته روشن
که این دل بود پرنور از تماشا

۶۴
ببین آیینه‌ی دل را چو پاک است
خدا بنماید آن‌جا خویش، بی‌کاست

۶۵
نه در جادو، نه در شعبده کاری
که این لطف خدا بود، نه زاری

۶۶
به بلقیس این نشان داد آن شاه
که باید دل رود در سیر الله

۶۷
زنی گر دل دهد، مرد است در راه
نه جسم است آن، که جان گردد گواه

۶۸
تو ای خواننده! از این قصه آموز
که دل باید شود محراب پیروز

۶۹
زنی چون بلقیس آید در خدایی
شود با اهل دل محرم روایی

۷۰
نه مردی در نسب باشد ملاک‌ات
که دل باید شود صافی، نه خاکت

۷۱
ز بلقیس این پیام آید برون‌تاب
که زن هم می‌شود روشن چو مهتاب

۷۲
اگر دل سوی تسلیم آوردی
به معراج یقین، خود را سپردی

۷۳
نگر در جان بلقیس آن درخشان
که در تسلیم دید آیات یزدان

۷۴
نه تختش ماند و نه فرّه، نه شوکت
که دل شد جای دیدار ولایت

۷۵
اگر خواهی رسی تا اوج معنا
تو نیز از نفس بگذر، ای توانا

۷۶
چو بلقیس از خودی بیرون برآیی
به نور عشق، تا محبوب پایی

۷۷
ز خود باید گذشتن در ره دوست
که این خود، سد راه است و نه دوست

۷۸
ببین بلقیس را آیینه گشته
دلش از تابش حق پرزده گشته

۷۹
نه زن بودن، نه شاهی، شرط راه است
که دل باید شود خالی ز جاه است

۸۰
سلیمان گفت: «این حکمت به جان گیر
که بلقیس آمد از نور یقین سیر»

۸۱
نه جادو کرد، نه زور و سیاست
که دل شد جای آن نور و صداقت

۸۲
تو نیز ار با دل آیی در بر یار
شود آیینه‌ی جانت پر از کار

۸۳
ببین بلقیس را کز خاک برخاست
شد آیینه، شد از نور خدا راست

۸۴
تو نیز از خاک تا افلاک آیی
اگر تسلیم باشی، عرش پایی

۸۵
به عرش دل شود انسان خدایی
نه با زر، نه ز ریش و کدخدایی

۸۶
تو دل را صیقل آیینه سازش
که بنماید تو را آن روی یارش

۸۷
ز تخت بلقیس تو این نکته دریاب
که دل باید شود محراب مهتاب

۸۸
نه از بلقیس تنها قصه خوانیم
که آیینه‌ی دل‌ها را بدانیم

۸۹
تو هم بلقیسِ دیگر گر شوی تو
خدا را در درونت بنگری تو

۹۰
نه تختش ماند، نه فرّه، نه نشانی
فقط دل ماند، و آن نور معانی

۹۱
اگر خواهی که تو بلقیس باشی
بده دل را، مگو با تاج و کاشی

۹۲
خدایا دل بده تا دل ببینم
تو را در جان خود هر دم بچینم

۹۳
مرا آموز این درس الهی
که چون بلقیس باشم در تباهی

۹۴
ز تخت نفس خود پایین بیایم
تو را در نور دل‌ها باز یابم

۹۵
خدایا دل به تسلیمم رسانی
که جانم از جهان گردد نهانی

۹۶
چو بلقیس از خودی آزاد گردم
تو را از جان و دل فریاد گردم

۹۷
به پای تخت عشق آیم خدایا
نه با زر، با صفای دل، عطایا

۹۸
به پایان شد کلامی از هدایت
که دل باید شود جای عنایت

۹۹
تو ای جان، این سخن از من بگیرش
که دل باید شود راه عبورش

۱۰۰
اگر چون بلقیس دل را پاک سازی
خدا را در درون خود نمایی

۱۰۱
چو هدیه‌ها رسید آن‌سو به درگاه
سلیمان خنده زد بر حالِ این راه

۱۰۲
بگفت: «آیا گمان بردید با زر
توان بُردن دل از اهلِ دل‌آور؟»

۱۰۳
«مرا داده‌ست پروردگارِ والا
چنان ملک و توان، بی‌حدّ و بالا»

۱۰۴
«به جای زر، شما را هدایت باید
دل از خورشید، سویِ خالق آید»

۱۰۵
پس از رد کردنِ آن هدیه‌های زَر
سلیمان گشت آماده برای امر

۱۰۶
نمود قصد که بنماید یکی راز
زِ قدرت‌های حق، بی‌وقفه و ساز

۱۰۷
به یاران گفت با نیتی روشن:
«چه کس تختش رساند پیشِ من، زود؟»

۱۰۸
یکی از عِفریتانِ تیز و چالاک
بگفت: «آرم به چشم‌برهمی پاک»

۱۰۹
«چنان پیش از برون رفتن زِ مجلس
شود در پیش تو آن تختِ ملمس»

۱۱۰
ولی مردی زِ اهلِ علم و ایمان
که داشت آگاهی از رازِ قرآن

۱۱۱
بگفتا: «پیش از آن کز پلک بر هم
نهی، بین تخت را، ای شاه بی‌غم»

۱۱۲
چو چشم انداخت سلیمان بر زمین پست
زِ ناگه تختِ او در پیشِ او بست

۱۱۳
به قدرت، نه به شمشیر و نه زر
که علم از نورِ یزدان است، بی‌مر

۱۱۴
بفرمود آن سلیمانِ جهاندار
که تختش را کنید اکنون دگرکار

۱۱۵
بپوشانید رنگ و نقش و صورت
که بنماید چو تختی از روایت

۱۱۶
بگفت: «چون بلقیس آید بر سرِ کار
ببینیمش که دارد عقل بیدار؟»

۱۱۷
در آن سو بلقیسِ دانا و هشیار
زِ صلح آمد به راهی نرم و بسیار

۱۱۸
دلش روشن شد از آن نورِ یزدان
به سوی ملک سلیمان شد چو باران

۱۱۹
زِ دوری چون رسید اندر سرای شاه
نگه افکند بر آن کاخِ پر از جاه

۱۲۰
بدو گفتند: «ببین این تختِ زیبا
که آیا بود آن را یادِ معنا؟»

۱۲۱
نگه افکند با چشمی پر از راز
بگفتا: «گو نه، ولی دارد همان ساز»

۱۲۲
به حکمت گفت این‌سان، چون که دانست
که با مردی زِ حق باید که پیوست

۱۲۳
سلیمان دید نوری در دلِ او
که چون آیینه می‌تابد به هر سو

۱۲۴
چو فهمید آن درون روشن از وهم
بدانستش که نزدیک است به رحم

۱۲۵
به قصرش برد و در آن‌جا زِ قدرت
نشان دادش یکی آیینه از حکمت

۱۲۶
زمین بلور شد، سقفش چو آیینه
در آن دیده شد آن رازِ دیرینه

۱۲۷
چو آمد بلقیس، در کف کرد دامن
که پنداشت آن‌جاست آبی چو سوسن

۱۲۸
بگفتش شاه: «نه، این آینه‌خانه‌ست
که با نورِ یقین، دل را نشانه‌ست»

۱۲۹
زِ شرم و حیرت و نورِ حقیقت
گشود آن لحظه چشم از معرفت

۱۳۰
بگفت: «ای جان! به خود ظلمی عظیم است
که دل از خالق یکتا گسسته‌ست»

۱۳۱
«کنون تسلیمم و یکتاست معبود
سلیمان هم بُوَد عبدی خداجود»

۱۳۰.
یکی دیوِ نیرومند گفتا: "من آرم
به پیشت تخت را پیش از که برخیزد ز جا مردم"

۱۳۱.
ولی گفت آن که علم از حق بدو بود،
"تو بنگر تا که با یاد خدا، تخت آرَد زود"

۱۳۲.
نگه کرد و نگاهی از دلم روشن فتاد
به ناگه تخت در پیشِ سلیمان شد نهاد

۱۳۳.
نلرزید تخت، نه گردی به‌پا خاست
ز نور علم، دیو و عقل و دل، حیران و شیداست

۱۳۴.
سلیمان چون بدید آن لطف بی‌مر
نگفت "این من"، که گفتا: "فضل حق بر بنده‌ی در"

۱۳۵.
نگویَد هیچ مؤمن بر عطای دوست: "من کردم"
که می‌داند جز او کس نیست در حکمش توان‌بردن

۱۳۶.
به بلقیس آمد آن دعوت، روان شد سوی سلطان
به نور عقل، آماده شد، ز شک دور از پریشان

۱۳۷.
سلیمان گفت یاران را که: "پوشیدش حقیقت
بیارایید آن تختش، مگر یابد بصیرت"

۱۳۸.
چو آمد بلقیس از راهی پر از نور
به جایی برده شد کآن دل شود مسحور

۱۳۹.
بدید آن تخت را، گفتا: "مگر تخت من این است؟"
بدو گفتند: "شاید، لیک گاهت نیست، بین این است"

۱۴۰.
بماند آن زن، در آن حیرت فتاد او
که این علم است یا سحر است؟ باد او؟

۱۴۱.
خدا در دل نشان دادش چراغی
که فهمید آن‌چه دید آن‌جا، نه بود از جادویی، نه باغی

۱۴۲.
بدو گفتند: "در کاخی درآ، بنگر به آیینه"
زمین شیشه‌ست، دریای صفا بنگر به آئینه

۱۴۳.
پیاپی رهنمون شد عقل بر دل
به پا رفتن نهاد او را تأمل

۱۴۴.
بگفتندش: "مبین ظاهر، ببین باطن در این دریا
که این‌جا کاخ حکمت هست، نه لعبت‌خانه‌ی دنیا"

۱۴۵.
بدو گفتا سلیمان: "این‌چنین است کاخ ایمان
به ظاهر صاف، باطن پاک، پر از توحید و قرآن"

۱۴۶.
چو بشنید این سخن‌ها، سر نهاد و اشک بگشاد
بگفت: "ای شاه و پیغمبر! تویی محبوبِ فریاد"

۱۴۷.
نهاده تاج کبر و تخت خود بر خاکِ افتاده
به صد تواضع و اخلاص، جان را بر تو بنهاده

۱۴۸.
بگفت: "ای شاه عالم، من ز شرک آگاه گشتم
خدا را یافتم اکنون، به تو پاکی نوشتم"

۱۴۹.
"خدای یکتا و بی‌چون، که دریاست و نه دُر
نه حاجت‌مند دیباج است، نه محتاجی به زر"

۱۵۰.
"خدایی که ملک را از عدم سازد به احسان
نه با لشکر، نه با زر، با نگاهی از سر عرفان"

۱۵۱.
سلیمان سر به زیر افکند و گفتا:
"به جز حق نیست در این راه مقامی، نه شهرت، نه شفا"

۱۵۲.
"تو هم‌اکنون شدی در جمعِ یاران
که بگذشتند از دنیا، شدند از عاشقانان"

۱۵۳.
سکوت و گریه‌ی بلقیس، نجوای دلی شد
زنی کز نور تسلیم، چراغ منزلی شد

۱۵۴.
نباشد جنس مؤمن مرد یا زن
دل است آن‌جا که باید عشق بنگر، نه بدن

۱۵۵.
در آن لحظه، سلیمان رو به یاران کرد و گفتا:
"ز بانویی ببینید آن‌چه باشد در صفاها"

۱۵۶.
"که تختش از دل افتاد و خدا را یافت در خویش
به نور عقل و اشراق، شد او خود روشنی‌بخش"

۱۵۷.
نه زر ماند و نه زَر، آن‌جا که ایمان آید اندر دل
که زن با نور توحید است مردِ صد هزاران دل

۱۵۸.
سخن‌ها شد به دل بنشسته از حق
که می‌بارید در آن کاخ، بارانی ز عشق و برق

۱۵۹.
نه آوای سپاه و تاج و تیغی
که با بلقیس شد تنها، نوای عشق و سیری

۱۶۰.
درون آن قصر، نور حق درخشید
که تختی از صفا، بر جانش افشاند و ببخشید

۱۶۱.
جهان، آیینه‌ای شد پیش چشمش
که دید آن‌چه ندید از ملک و اسمش

۱۶۲.
ز تختش ماند آن‌چه ماند از دنیا
به جانش ماند آن ایمان شکیبا

۱۶۳.
سلیمان گشت آموزگار حکمت
که پادشاهی نبوّت نیست جز با صدق و عزت

۱۶۴.
ز مرغان و ز دیوان، تا زبان مور
بدانستند راز عشق، از آن نیکو سخنور

۱۶۵.
جهان در دست او چون آب جاری
ولی دلش خموش و سر به زاری

۱۶۶.
به بلقیس آموخت او نشانِ عشق و ایمان
که جز تسلیم حق، نبود رهی در ملک امکان

۱۶۷.
به کاخ آینه‌گون، آن پادشه دید
که زن را عقل کامل هست، اگر جان سوی حق بید

۱۶۸.
همه دیدند در آیینه‌ی ایمان
که زن گر اهل تسلیم است، باشد نورِ جانان

۱۶۹.
به یک لحظه ز زن پادشاهی رفت
به یک تسلیم، شاهی در دل او خفت

۱۷۰.
نه تخت است اصل آن را، نه نگین است
که دل را گر خدا گیرد، همین است

۱۷۰
نه تخت است اصل آن را، نه نگین است
که دل را گر خدا گیرد، همین است

۱۷۱
ز تخت و تاج، جز خاکی نماندند
که آن آیینه‌های دل بجانند

۱۷۲
به دل بنشست نور وحی یزدان
ز چشمش اشک شد تسبیح سبحان

۱۷۳
نه تنها تاج را بر خاک بنهاد
که خود را بنده‌ی معشوق بنشاخت

۱۷۴
ز نور عقل و از توحید جان‌بخش
دلش شد آسمانی، پاک و سرمست

۱۷۵
بدان‌سان دل به جانان شد گشاده
که گویی عشق، در جانش فتاده

۱۷۶
نه تنها تخت خود را ترک گفت او
که در محراب دل، ذکر خدا جو

۱۷۷
سلیمان گفت: "این زن شد ولی‌دل
به جان آگاه شد از سرّ کامل"

۱۷۸
"نه زن بودن، نه مردی شرط عشق است
که تسلیم خدا بودن، سبک است"

۱۷۹
"کسی کز بند هستی می‌رهاند
خدا را در دلِ خود می‌نشاند"

۱۸۰
"درون تخت بلقیس آن صفا بود
که در دل، شوق دیدار خدا بود"

۱۸۱
"اگر آن تخت از آیینه سرشته‌ست
دل او نیز از آن نور نوشته‌ست"

۱۸۲
"ببین جانش که تختی شد به توحید
نه زر، نه گوهر، آن‌جا نور جاوید"

۱۸۳
زنی کز ملک، رو سوی ملک کرد
به یک تسلیم، جان بر لَه مَلَک کرد

۱۸۴
نه افسونی، نه افسانه، نه سِحر است
که این‌جا نور ایزد، جلوه‌گر است

۱۸۵
چو بلقیس از جهان ظلمت آمد
دلش در آفتاب رحمت آمد

۱۸۶
ز اشراق نبی، آیینه گردید
که جانش از دلِ توحید جوشید

۱۸۷
چنان خُرد و فروتن شد که گفتا:
"خداوند است بر ما لطف، بی‌تا"

۱۸۸
"نه تختی مانَد و نه پادشاهی
که باقی ماند تنها نور راهی"

۱۸۹
"من آنم کز ضلالت سوی نورم
خدایم را شدم تسلیم، صبورم"

۱۹۰
"نه از قومم، نه از جاه و ریاست
که تنها مانَد آن‌کس را قیامت"

۱۹۱
به دل جاری شد آن چشمه‌ی یکتا
که بست از کفر و شک هر روزن و جا

۱۹۲
سلیمان چون بدید آن نور پیدا
به بلقیس داد بر جانش تولّا

۱۹۳
نه شاهی بود آن‌جا، نه سروری
که بلقیس آمد آن‌جا از حضوری

۱۹۴
حضور عشق شد پاداش جانش
که بُرد آن تخت، اما یافت شانش

۱۹۵
جهان آیینه شد از نور ایمان
زنی در اوج، با توحید و عرفان

۱۹۶
بگفتند آن جماعت در تحیّر:
"که زن باشد چنین، یا روح برتر؟"

۱۹۷
خدا را شکر گفتند از هدایت
که زن شد رهبر دل در ولایت

۱۹۸
دگر تختی نماند الا دل او
که در او بود جای ذکر یاهو

۱۹۹
شد آیینه‌ دلش در کاخ معنا
که بینا شد، نه تنها، بلکه بینا

۲۰۰
به پایان آمد این بخش از حکایت
که باشد نور دل، بالاتر از 

۲۰۱
در آن دم، نورِ توحید از دلش خاست
همه بت‌های پندارش فرو کاست

۲۰۲
دلش از نورِ حق آکنده گردید
زِ جامِ عشقِ حق لب‌خنده گردید

۲۰۳
سلیمان گفت: «این است اصلِ معنا
که تسلیم است رمزِ جانِ بینا»

۲۰۴
«نه قدرت در سلاح و تاج و زرهاست
که حکمت، میرِ هر صاحب‌نظرهاست»

۲۰۵
بلقیس از علم و ایمان گشت آگاه
نه تنها تخت، که دل برد از آن شاه

۲۰۶
زِ خورشید آمدش دل سوی یزدان
شد آیینه‌دلش پر نورِ قرآن

۲۰۷
دگر با خاکیان نشناخت راهی
خدا را دید در هر ذره، ماهی

۲۰۸
نه آن تختش، نه آن درگاه و لشگر
نماند از پادشاهی هیچ دفتر

۲۰۹
خودش را بنده‌ی پاکِ الهی
نوشت و ریخت جان را بر گواهی

۲۱۰
بگفتا: «ای خدای خوب و بی‌مر
تو بودی پادشاه و ما همه ذر»

۲۱۱
«خطا رفتیم اگر خورشید دیدیم
ولی از جهل، خود را بد بریدیم»

۲۱۲
سلیمان آیتی گشت از حقیقت
که پنهان نیست بر دل‌ها طریقت

۲۱۳
در او دیدند اهلِ دل نشانه
که باشد علم، بالاتر زِ خانه

۲۱۴
نه جن، نه مال، نه ابر و نه لشگر
نمی‌سازد کسی را شاه‌پرور

۲۱۵
که آن‌کس پادشاه است از حقیقت
که گیرد تاجِ توحید از شریعت

۲۱۶
جهان در گوشه‌ای خیره به آن حال
که تختی جابه‌جا شد بی‌جدال

۲۱۷
ولیکن نکته آن‌جا بود پنهان
که ایمان آید از علمِ سلیمان

۲۱۸
دگر بلقیس شد مردی زِ معنا
که تا جان هست، گوید ربّ اعلا

۲۱۹
نه تنها تخت، که دینش تازه گردید
دلش از بندِ باطل، رازه گردید

۲۲۰
بر او ختم است حکمت‌های والا
که زن هم می‌تواند مردِ بالا

۲۲۱
اگر فهم و وفا با عقل باشد
سری هم بر سرِ فضلش خجالت

۲۲۲
سلیمان با فروتنی گفت آخر
که «من هم بنده‌ام، ای نورِ باهر»

۲۲۳
«اگر جن و ملک با من بیایند
نباشد جز امانت، گر بخواهند»

۲۲۴
«که این نعمت زِ پروردِ حکیم است
نه از من، بلکه آن از نورِ بیم است»

۲۲۵
«پس ای جان‌ها! اگر تختی بلند است
مبادا بی‌خدا، در آن گزند است»

۲۲۶
«که گر تختت زِ زر باشد چو دریا
ولی بی‌حق، نباشد جز تماشا»

۲۲۷
«پس ای صاحبدلان! آیینه باشید
درون از زنگ جهل، آدینه باشید»

۲۲۸
«بلند آن‌کس بود کاندر فروغ است
نه آن کو بر سرِ تختان، دروغ است»

۲۲۹
بگفت این‌سان، سپس در قصر، آرام
بر اوج عرش برد دل را به الهام

۲۳۰
جهان درس از سلیمان و بلقیس
که باید رفت تا خورشید، نه بیس

۲۳۱
نه هرکس پادشاهی بر سری دارد
که باید پادشاهی در بَری دارد

۲۳۲
دلِ بلقیس شد آیینه‌ی نور
خدا شد مقصدش، با مهر و سور

۲۳۳
نه از ترس و نه از حیرت، زِ دانش
شد او تسلیم ربّ قدسی و منش

۲۳۴
و آن دانش‌مندِ درگاهِ سلیمان
که آورد تخت را، بی‌هیچ امکان

۲۳۵
نشان دادند بر عالم، پیام
که علم است آن چراغِ نیک‌نام

۲۳۶
خدا را شکر از این قصه‌ی والا
که دارد صد پیام از لطفِ یکتا

۲۳۷
هم از حکمت، هم از علم و تواضع
بیاموزیم راهِ بی‌تنازع

۲۳۸
که هر کس اهلِ دل شد، اهلِ شاهی‌ست
وگر نه تخت‌ها خاکِ تباهی‌ست

۲۳۹
زِ خورشید آفریدیم این حکایت
که گردد دل چراغ از روشنایت

۲۴۰
کنون این قصه را پایان ببندیم
به نامِ حق، سرودِ عشق خوانیم:

۲۴۱
خداوندا! زِ ما هم نور سازان
دل از خورشیدِ توحید است بازان

۲۴۲
مکن ما را به تختی دل‌بسته
که آن بی‌نامِ تو باشد شکسته

۲۴۳
زِ بلقیس آموختیم این چراغی
که باید تا خدا رفت از فراغی

۲۴۴
تو ای جان‌ها! چو او باشی، بمانی
در آن عرشِ یقین، بی‌هر چه فانی

۲۴۵
ببین در آینه آن تختِ جان را
که پاکی می‌برد سوی جهان را

۲۴۶
دگر تفسیر این قصه بسی‌ست
که در جانِ سلیم، آیاتِ کس‌ست

۲۴۷
تو گر خواهی سلیمان باشی اکنون
بشو بنده، مکن از خاک، دل خون

۲۴۸
دل از خورشید یکتا گر بگیرد
به شب‌های جهان، مهتاب می‌رد

۲۴۹
به بلقیس و سلیمان اقتدا کن
دل از هر بت، به سوی حق، رها کن

۲۵۰
تو گر عالم شوی بی‌عشقِ یزدان
نمانی جز سرابی در بیابان

۲۵۱
خداوندا! زِ ما هم تخت بستان
اگر بر آن نباشد نورِ رحمان

۲۵۲
به جای تخت، ده دل‌سرسپرده
که باشد بنده، با حکمت سروده

۲۵۳
دگر پایان دهیم این داستان را
بخوان با اشک و آه و آسمان را

۲۵۴
که از قصه، رسد بیداریِ دل
نه از تاریخِ بی‌تأثیر و حاصل

۲۵۵
پس ای جان، گوش دل بگشا به حکمت
که این قصه‌ست پیغامِ محبت

۲۵۶
اگر دل دید این معنا، سلیمان‌ست
اگر دیدار کرد آن را، جهان‌ست

۲۵۷
نه بلقیس است تنها در گذرگاه
که ما هم تخت‌هایی در دل شاه

۲۵۸
اگر آیینه باشیم از درون پاک
نماید در درون‌مان عرشِ افلاک

۲۵۹
دگر تخت بلقیس از طلا نیست
که آن‌کس تخت دارد، گر خدا نیست

۲۶۰
به پایان شد سرود این ماجرا، لیک
نگنجد در سخن آن رازِ باریک

۲۶۱
ولی آن‌کس که دارد نورِ تحقیق
برد این قصه را تا قُربِ توفیق

۲۶۲
تو هم گر دل به درگاهش ببندی
سلیمان وار از آگاهی بخندی

۲۶۳
تو هم بلقیس باشی گر بخواهی
دل از خورشید بگشا، شاه‌راهی

۲۶۴
نه تختی ماند و نه زَر، نه نگینی
مگر آن دل که باشد نورِ دینی

۲۶۵
درون خانه‌ی دل آتش مگذار
که آن را عرشِ رحمان کن، سزاوار

۲۶۶
تو ای خواننده‌ی این بیت و دفتر
زِ دل برخیز، باش آگاهِ محشر

۲۶۷
بکن تسلیم جان بر شاهِ معنا
که او دارد کلیدِ فتحِ دنیا

۲۶۸
به حق پیوست، گرچه دیر باشد
خدا آرد کسی را گر بخواهد

۲۶۹
اگر بلقیسِ دل آید به سویی
شود تختش خراب از شوقِ خویی

۲۷۰
شود ایمان درونِ دل درخشان
شود عرشِ خدا در جانِ انسان

۲۷۱
نه آن کاخ و نه آن زر، ماند باقی
فقط نوری که آید از صداقی

۲۷۲
خداوندا! زِ ما این نور مگذار
دل از خورشید تو گردد سبکبار

۲۷۳
تو خود دانا به دل‌های شکسته
تو خود مرهم بر اندیشه‌ی خسته

۲۷۴
تو خود آری سلیمان‌ها زِ نورت
تو خود آیی، اگر بلقیس گَورت

۲۷۵
در این داستان حکمت فراوان
که روشن می‌کند دل را زِ پایان

۲۷۶
نه هرکس آفتابی دید، بیناست
نه هر تختی که زر دارد، وفاست

۲۷۷
ولی آن‌کس که دل بر نور بندد
خدا در جان او تختی پسندد

۲۷۸
پس اینک قصه را پایان ببندیم
به نام الله، از دل، گل بخندیم

۲۷۹
بخوان با جان و دل این قصه‌ی پاک
که باشد آیتی از نورِ افلاک

۲۸۰
اگر روزی شوی بلقیسِ توبه
سلیمان دل بُوَد نزد تو، خوبه

۲۸۱
درون جان، اگر آید حقیقت
شود پیدا درونت عرش و حکمت

۲۸۲
تو هم شاهی، اگر دل شاه باشد
تو هم زیبا، اگر بی‌جاه باشد

۲۸۳
خداوندا! عطا کن فهم و حکمت
که بینم در دلم آثارِ رحمت

۲۸۴
نه تختی خواهم و نه فرّ و تاجی
فقط نور تو را خواهم، چراغی

۲۸۵
به ما آن فهمِ نابِ پاکِ کامل
که بینم در دلِ خود نورِ حاصل

۲۸۶
کنم آیینه‌ی دل را زِ زنگار
بشویم خانه‌ام را زِ غمبار

۲۸۷
تو بنویس این سرودم را به رحمت
که باشد در دلش صد نور و حکمت

۲۸۸
خدایا! در دلِ این بیت و تفسیر
زِ لطف و نورِ تو گردد بصیر

۲۸۹
چو بلقیس و سلیمان هر دو پیدا
شوم هم بنده‌ای در راهِ یکتا

۲۹۰
مرا بینای دل، روشن‌نظر کن
مرا تسلیم و پاک از هر خطر کن

۲۹۱
تو دادی عقل، ای دانای والا
مکن از جهل ما را مبتلاها

۲۹۲
تمام قصه را ختمش تو کردی
که بر جان‌های عاشق، ره ببردی

۲۹۳
به‌پایان شد سرودم در سه پرده
درونش نور و حکمت بود و کرده

۲۹۴
اگر تأیید تو باشد، بپذیرش
که باشد در دلم آتش، ضمیرش

۲۹۵
خدایا! قصه‌ام را جاودان کن
دل اهلِ دلم را شادمان کن

۲۹۶
تو گنج قصه‌ای در جان من باش
تو راه عرش و عرفان من باش

۲۹۷
مرا بر تختِ خود مهمان بنه تو
نه بر تختی که باشد بی‌نگه، پو

۲۹۸
اگر چیزی بمانَد از سُروده
تو ای یکتای بی‌مانند، تو بوده

۲۹۹
به نام توست آغاز و سرانجام
به یاد توست هر مصرع چو بادام

۳۰۰
سلامم بر سلیمان و بلقیس
خداوندا! دلم را کن تو تلبیس...

۲۰۱

نه تخت است اصل مقصود از رسالت
که دل باید شود آیینه‌ی ذات

۲۰۲
به بلقیس این مثال آمد نمایان
که زن هم می‌شود عارف به ایمان

۲۰۳
خرد با وحی اگر هم‌خانه گردد
همه عالم به سوی جان بگردد

۲۰۴
ز تخت و تاج، تنها خاک ماندست
که جان باید که در توحید رانَدست

۲۰۵
چه نیکو گفت آن شاهِ نبوت:
«که از دل بر دَرَد دل را محبت»

۲۰۶
سلیمان با نبی بودن نشان داد
که بر تخت است، لیک از خود رهی داد

۲۰۷
نبوت با خلافت فرق دارد
که دل باید که در توحید زارد

۲۰۸
اگر تاجی نه از تسلیم باشد
خدا آن را به یک نسخ براند

۲۰۹
درون دل، نهان تختی است باقی
که بر آن بنشیند نور خلاقی

۲۱۰
ز بلقیس این حقیقت شد عیان‌تر
که زن را هم رسد راهی، نه کمتر

۲۱۱
زنی در اوج تسلیم و تباهی
رسید آخر به عرش روشن راهی

۲۱۲
چو آیینه شد آن قلب درخشان
خدا تابید در جانش چو ایمان

۲۱۳
نه تخت بلقیس، آن دل بود مقصود
که آن‌جا دید حق، نه زر، نه زرپود

۲۱۴
رسالت آمد آن‌جا تا رساند
که دل باید شود مأوای پندار

۲۱۵
اگر دل را صفایی شد خدایی
خدا بنشاند آن‌جا جلوه‌هایی

۲۱۶
نه مردی شرط سلوک است و رسیدن
که زن را هم بود راهی به دیدن

۲۱۷
نه در ظاهر، نه در صوت و قیامت
که در دل بایدت نور قیامت

۲۱۸
نه بلقیس است تنها آن حقیقت
که در هر دل رسد این معرفت‌نت

۲۱۹
اگر زین قصه برداری تو معنا
شود دل روشن از نور تولا

۲۲۰
ببین بلقیس را، آینه گشته
دلش چون عرش، پر از آیه گشته

۲۲۱
تو نیز ار بگذری از خاک و پستی
رسی تا عرش، در یکتاپرستی

۲۲۲
اگر دل پاک باشد در درونت
خدا گردد نمایان در برونت

۲۲۳
که بلقیس از ره عقل و هدایت
گرفت آیات، شد مظهر ولایت

۲۲۴
نه زن بودن، نه مردی، مانع ماست
که نور اوست کز دل‌ها نماید

۲۲۵
ببین در آینه‌ دل را، نه صورت
که دل دارد به سوی حق، ارادت

۲۲۶
ببین بلقیس را، زنی خدایی
که با تسلیم شد انسان رهایی

۲۲۷
تو نیز ار چون وی آیی سوی محبوب
رسی از جسم تا عرش، ای مهجوب

۲۲۸
اگر دل را تهی سازد ز غیرت
بر آن دل می‌نشیند نور فطرت

۲۲۹
نه کاخی در زمین باقی بماند
که جز دل، هیچ چیزی جا نماند

۲۳۰
به بلقیس این سخن زیبا نماید
که دل را نور حق تنها فزاید

۲۳۱
کسی کو بر خدا تسلیم باشد
دلش از عرش هم تسنیم باشد

۲۳۲
نه آن تختی که با زر گشته زیبا
که دل باید، به یاد یار، شیدا

۲۳۳
تو نیز از تخت نفس ار بگذری تو
به معراج یقین، آیی ز نو تو

۲۳۴
به عرش دل، تجلی‌های حق بین
که جان را پر کند از سوز و تمکین

۲۳۵
ز بلقیس این حقیقت شد هویدا
که زن هم می‌شود محرم به معنا

۲۳۶
تو نیز از زن یا مردی مپرسی
ببین دل را که آیا هست درسی؟

۲۳۷
به دل بنگر، نه در پست و بلندی
که او باشد رهی، گر شد پسندیده

۲۳۸
سلیمان گفت در پایان حکایت:
«که دل باید شود روشن، نه ظاهر»

۲۳۹
«به بلقیس از جهان درس بصیرت
رسید و شد امام اهل معرفت»

۲۴۰
«نه این زن بود، این گوهر بود روشن
که از آیینه شد بینای روشن»

۲۴۱
خدایا دل به تو تسلیم گردد
که تنها عشق تو ترسیم گردد

۲۴۲
تو خود آموز ما را درس توحید
که هر دل بشنود از جان نوای دید

۲۴۳
تو خود آیینه‌ را بنما تجلی
که گردد هر دل پاکی، محلّی

۲۴۴
تو جانم ده که چون بلقیس باشم
ز غیر تو تهی، در تو شناشم

۲۴۵
مرا از تخت وهمم برکن ای دوست
که باشد دل ز نور تو، پر از بوست

۲۴۶
به بلقیس آیتی دادی خدایا
که زن را هم رساندی تا ثریا

۲۴۷
چه نیکو دختری، تسلیم حق شد
به جای تخت، عرش عاشقی شد

۲۴۸
ز آن داستان شود فهم سعادت
که باشد دل، محلّ نور وحدت

۲۴۹
نه تخت زر، نه کاخ و تاج شاهی
که در دل بایدت نوری الهی

۲۵۰
تو گر خواهی رسی تا قله‌ی دوست
ببین دل را، نه این ظاهر پر از پوست

۲۵۱
به بلقیس آموختی راز نهفته
که زن هم می‌تواند شد شکفته

۲۵۲
شکوفا شد دلش با نور ایمان
که از تسلیم شد روشن جهان

۲۵۳
ببین آیینه‌ی دل را چو تابید
خدا خود در دل پاکان درخشید

۲۵۴
نه زن بودن، نه مردی شرط معناست
که دل باید شود محراب بیناست

۲۵۵
به دل باید شود انسان خدایی
که گردد در دل او جلوه‌هایی

۲۵۶
به پایان آمد این حکمت‌سرایی
که از دل می‌رسد انسان به جایی

۲۵۷
اگر چون بلقیس جانت را دهی تو
خدا را بر دل خود بنگری تو

۲۵۸
مگو من زنم و راهی ندارم
که زن بودن نگردد سدّ کارم

۲۵۹
چو بلقیس ار شوی تسلیم مطلق
خدا گردد برایت عرش مطلق

۲۶۰
درون دل نهان تختی است والا
که بر آن بنشیند نور تمنا

۲۶۱
از این حکمت تو را حاصل شود نور
که باید دل شود آیینه‌ی طور

۲۶۲
سلیمان بود ظاهر، با حقیقت
که آوردش رسالت در شریعت

۲۶۳
ولی بلقیس شد صاحب ولایی
که دید از دل خدا را بی‌ریایی

۲۶۴
تو نیز ار دل تهی سازی ز هستی
رسی در وصل یار از دل‌پرستی

۲۶۵
درون این قصه رمزی است پیدا
که دل باید شود روشن، نه دنیا

۲۶۶
خدایا بر دل ما نور بنشان
که پیدا گردد از آن جلوه‌ی جان

۲۶۷
مرا آموخت این بلقیس‌نامه
که دل باشد، نه ظاهر، شرط مقامه

۲۶۸
درون هر کسی آیینه‌ای هست
بجوی آن را، بزن بر هستی‌ات دست

۲۶۹
اگر بلقیس شد آیینه‌ی نور
تو هم می‌گردی آن‌گاه از حضور

۲۷۰
خدایا دل بده تا دل ببینم
درون پرده‌ها، منزل ببینم

۲۷۱
اگر چون بلقیس جانم را فشانم
تو را در جان و دل پیدا بدانم

۲۷۲
نه تختی مانَد و نه تاج سلطه
که دل باید شود محراب خلوت

۲۷۳
به دل باید شود انسان خدایی
نه با لفظ و نه با علم نمایی

۲۷۴
از آن قصه پیام آخری این:
که دل آیینه باشد، نه زر و دین

۲۷۵
کسی کو دل دهد بر حق، رهد زین
شود عارف، نه از گفتار و تزویر

۲۷۶
کسی کو جان دهد در راه معشوق
شود بلقیس‌وار، از بند مرموق

۲۷۷
به پای‌اندر فتد تخت و توانی
که باشد دل، محلّ آسمانی

۲۷۸
اگر در دل بود آیینه‌ی نور
خدا گردد در آن دل گوهری دور

۲۷۹
ز بلقیس این بیاموز ای برادر
که دل باید شود روشن ز داور

۲۸۰
نه کاخی مانَد و نه زر، نه فرّه
که باشد دل محلّ عزّ و جاهه

۲۸۱
چو بلقیس ار شوی، دریا شوی تو
ز عقل و از شریعت، ما شوی تو

۲۸۲
تو را گر دل بود آینه‌ی پاک
خدا گردد در آن دل نیک و چاک

۲۸۳
نه زن بود آن، نه شاهی، نه ریاست
که دل بود آن‌که شد عرش ولایت

۲۸۴
تو نیز ار دل دهی، بر عرش آیی
به نور معرفت، در وصل پایی

۲۸۵
از این منظومه پیغامی برآید
که دل‌ها تا شوند آیینه، باید

۲۸۶
ز بلقیس و سلیمان نور گیریم
که بر تختی دگر، با دل بمیریم

۲۸۷
نه تخت این‌جا، که تسلیم است حاصل
که گردد دل، چو بلقیس، خدایی دل

۲۸۸
خدایا دل مرا چون تخت گردان
که بر آن بنشیند لطف سبحان

۲۸۹
نخواهم تخت زر یا کاخ شاهی
که باشد دل برایت مهر راهی

۲۹۰
نه سحر است این، نه افسون و خیالی
که دل را می‌برد تا بی‌مثالی

۲۹۱
به بلقیس آموختی راز وحدت
که با تسلیم، آمد نور رحمت

۲۹۲
تو هم ای دل، از این قصه بیاموز
که تسلیم است، راه وصل پیروز

۲۹۳
نه زن بودن، نه مردی، شرط دیدار
که دل باید شود آیینه‌ی یار

۲۹۴
خدایا بر دلم بنشان تو نوری
که باشد آن، چراغ شام دوری

۲۹۵
از آن منظومه، عرش دل نماید
که انسان را به اصل خود رساند

۲۹۶
کسی کو دل دهد بر راه حضرت
شود عرشش، محلّ عین قدرت

۲۹۷
به بلقیس این کرامت شد عطا شد
که زن در عرش معنی، باخدا شد

۲۹۸
به پایان آمد این منظومه‌ی پاک
که دل باید شود آیینه‌ی خاک

۲۹۹
ز بلقیس آموختیم این حقیقت
که تسلیم است راه اهل معرفت

۳۰۰
تو نیز ار دل دهی در راه وحدت
شوی چون بلقیس، آیینه‌ی فطرت

 

نتیجه‌گیری نثری از منظومه‌ی «تخت بلقیس»

داستان بلقیس و سلیمان، آن‌گونه که در قرآن کریم و در این منظومه بازتاب یافته، تنها روایتی تاریخی یا اعجاز پیامبرانه نیست، بلکه رمزی عمیق از سیر و سلوک روح انسانی در مسیر معرفت و تسلیم است.

بلقیس، ملکه‌ی مقتدر سرزمینی آباد، نماد انسانی است که در آغاز بر تخت غرور، عقل مادی و ظواهر دنیوی تکیه دارد. او همچون بسیاری از مردمان، دل‌بسته‌ی «تخت خویش» است؛ تختی که می‌تواند نام و نسب، ثروت و عقل، قدرت و سیاست، یا هر آن‌چه غیر خداست، باشد.

اما نقطه‌ی تحول در بلقیس، زمانی رخ می‌دهد که با دعوت سلیمان، نماد پیامبر حقیقت و هدایت الهی، روبرو می‌شود. او از طریق نشانه‌هایی مانند نامه‌ی توحیدی، آیینه‌ی درون قصر، و تجلی اعجاز تخت به تدریج درمی‌یابد که آن‌چه در آن زندگی می‌کرده، حجاب حقیقت بوده است.

هنگامی که تخت مادی او پیش از ورودش در برابرش ظاهر می‌شود، نه به‌وسیله‌ی جادو یا نیرنگ، بلکه با قدرت کسی که «علمی از کتاب» دارد، قلبش دچار تحولی بزرگ می‌شود. می‌فهمد که فراتر از عقل بشری و قدرت دنیوی، نوری است از جانب خداوند که فقط دل‌های خاشع و تسلیم‌پذیر می‌توانند آن را ببینند.

در این لحظه، بلقیس از تخت می‌افتد، اما به اوج می‌رسد؛ زیرا تخت خود را رها کرده و دل را به شاه حقیقی، یعنی پروردگار یکتا، می‌سپارد. این همان نقطه‌ی «فناء فی الله» و آغاز «بقاء بالله» در سلوک عرفانی است.

بلقیس با زبان و جانش به توحید شهادت می‌دهد، و آن‌چه می‌بیند، نه فقط سلطنت سلیمان، که تجلی ربوبیت الهی از طریق نبی است. سلیمان برای او دیگر فقط پیامبری مقتدر نیست، بلکه آیینه‌ای است از حضور حق.

پیام این منظومه آن است که:

  • زنان و مردان، هر دو به یک اندازه در مسیر معرفت حق امکان تعالی دارند، اگر دل را صیقل دهند و از خودی بگذرند.
  • تسلیم در برابر حقیقت، شرط شهود الهی است، نه زادگاه، نه جنسیت، نه تاج و تخت.
  • آیات الهی، همچون آیینه و تخت بلقیس، ابزارهای بیداری‌اند که انسان را از خواب خودپرستی بیدار می‌کنند.

در پایان، داستان بلقیس به ما می‌آموزد که:
تا دل خالی نشود از غیر خدا، تخت حقیقت در جان انسان برپا نمی‌شود. آن‌کس که چون بلقیس از خود می‌گذرد، خداوند تخت معرفت را در جانش می‌نهد.

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی
مثنوی  تخت بلقیس

حکایت(۱۳)

 

خداوندی که در عرش و زمین است
کلامش روشنی‌بخشِ یقین است

 

 

که هر پیغمبری بخشی زِ نور است
صبوری چشمه ی عشق است و شور است

 

 

 

ز خاصانِ خدا در راه یزدان
سلیمان است، صاحب تخت و ایوان

 

 

 

خدا دادش حکومت بر دو عالم
که گویی حکم می‌راند بر آدم

 

 

 

 

 

شکوهش تخت را بر عرش بگذاشت
زِ قدرت، چرخ را در بند او داشت

 

 

 

زِ جن و انس تا مرغان و ماهی

همه سرمستِ عشقِ پادشاهی

 

 

 ز موران تا پرستو، هم زبان بود
به هر موجودِ عالم مهربان بود

 

 


زِ باد آموخت، راهی تند و پرشور 

زِ مور آموخت، صبر اندر صفِ مور

 

 

سلیمان دید روزی ناخودآگاه
که هدهد غایب از فوجِ است در راه

 

 

اگر بی‌عذر باشد در غیابش

دلم گیرد زِ لطفِ بی حسابش

 

 

نشد دیر و پرنده باز آمد
زِ دورِ سبزِ سبأ راز آمد

 

 

به پیش شاه شد با سر فروتن
به دل صد رازِ حق، انباشته تن

 

 

بگفتا: یافتم شهری پر از نور
ولی غرقند در بت‌های نا جور

 

 

 

 

بدیدم جلوه‌اش نور خدایی‌ست
ولی در جانشان شرک خفایی‌ست

 

 

بود آن‌جا امیری نیک‌رخسار
ولیکن سجده‌شان خورشیدِ بیدار

 

 

 

شکوهی دیدم و هم تاج و تختی
ندیدم من حقیقت ،نیک‌بختی

 

 

 

زِ زر آکنده تختش، پر ستاره
زِ یاقوت و زِ گوهر بی‌شماره

 

 

سلیمان چو بشنید آوازه را
ز غیرت برآشفت، یک نامه را

 

 

کلام نبی دعوتی بی نظیر
که هدهد رساند به دست امیر

 

 

نوشتند نامه ای از حق‌نشان را
که بشکن بت‌پرستی را، فغان را

 

 

به تفصیل دارد پیامی به شاه 

حقیقت جز این است داری نگاه

 



 

 

 


پرستش سزاوار یکتا خداست

که فرمانروای زمین و سماست

 

 

پیام سلیمان چو خورشید جان
بتابید بر جان و روح و روان

 

 

 

نثارش نموده است صد افتخار

که شاید دلش گردد از او دچار

 

 

 

بیارد تخت و تاجش را سلیمان
که دارد در کف خود مُلکِ امکان

 

 

به بلقیس این نشان گردید بر شاه
که باید دل رود در سیر الله

 

 

شود حیران که تختش را سلیمان
برد از کاخ، در یک دم چو طوفان

 

 

 

 

 

 

 

کسی کو دل نهد در راه معبود
رهد از بند و یابد راه مقصود

 

 

ببین بلقیس را کز خاک برخاست
شد آیینه، شد از نور خدا راست

 

 

نه تختش ماند، نه فرّه، نه نشانی
فقط دل ماند، و آن نور معانی

 

 

 

نه زن بودن، نه مردی، شرط دیدار
که دل باید شود آیینه‌ی یار

 

 

 

 

به پایان شد کلامی از هدایت

" رجالی"  دل شود جای عنایت

 

 



 

 

 

 

 

 


 

 

 

 


 

 

 

 

سراینده
دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی