باسمه تعالی
مثنوی ذبح عظیم
حکایت(۱۷)
چو خورشید توحید در جان دمید،
خلیل خدا دل ز یاران برید
شنید از جهانی دگر ذکر یار
ندا آمد از حضرت کردگار
به رؤیا بدید آن پدر راستین
که فرزند خود را کند ذبح دین
بر آن شد که فرمان حق را دهد
نه چونان که دلدار زآن می رهد
بدو گفت: "ای جان بابا، خطاب
که دیدم ترا ذبح کردم به خواب
بگفتا: چنان کن که امر خداست
که اجرای فرمان ز ایمان ماست
پدر، دل بریده ز مهر پسر
پسر گشته تسلیم امر پدر
برفتند با سوز و دل با شتاب
که فرمان یزدان بُوَد فتحِ باب
زمین گشت گهوارهی امتحان
زمان شد میاندارِ خوف و امان
کشید از نیامش خلیلِ خدا
که بگذارد از حلق، تیغِ قضا
برآید ز دل، بانگِ وصلِ نهان
فرو ریزد از عرش، فیضِ اَمان
ولیکن ز پروردگارِ جهان
برآمد پیامی ز عرش و عیان
فرود آمد از عرش حیوان پاک
که سازد ره عشق یزدان ملاک
ز تسلیم و ایمان آن پاکزاد
خدا درس عشق و وفا را نهاد
بگویم کنون شرح این ماجرا
که جز با تجلّی نشد برملا
چو تمثال فرزند از دلبریست
که باید بریدش، اگر بندگیست
خلیل است آن دل که عاشق شود
ز هر آنچه غیر است، فارغ شود
ذبیح است آن کس که باید برید
به تیغ محبت، ز دل برکشید
منای درون است محراب عشق
که آنجا کند عشق، اسباب عشق
ببُر بندِ تن را به تیغ شهود
بزن چاک این پردهی تار و پود
از آن ذبح شد عید قربان پدید
که جان را کند پاک و دل را سپید
که آن ذبح ظاهر، به آن گوسفند
نمودی ز عشقی رفیع و بلند
چو نفس است در بطن جان و نهان
که باید بریدش، به تیغ امان
اگر عقل گردد به تسلیم یار
ز خود میبَرَد دل، به سوی نگار
چو از خویش بگذشتی، آمد وصال
که در بیخودی، زنده گردد خیال
چو عشق آمد و عقل قربان شود
به میدان جان، دل نمایان شود
اگر دلسپاری به آیین حق
شود عید تو عید تمکین حق
که عید است، یعنی گذشتن ز خویش
گذاری سر و جان به رفتن ز خویش
مکن قصه را بند و زندانِ خویش
مبادا دلت بندِ دامان خویش
بکوش ای" رجالی" به راه نبی
بود راه یزدان و مولا علی
سراینده
دکتر علی رجالی
- ۰۴/۰۳/۱۵