باسمه تعالی
مثنوی حضرت عیسی (ع)
سراینده: دکتر علی رجالی
در حال ویرایش
مقدمه:
در میان پیامبران بزرگ الهی، حضرت عیسی بن مریم (ع) جایگاهی ویژه دارد. شخصیتی که هم در قرآن کریم با کرامات و صفات برجسته یاد شده، و هم در دیگر ادیان بهعنوان مظهر پاکی، محبت، معجزه و روحالله شناخته میشود. منظومهی پیشرو، تلاشی است ادبی برای بازآفرینی تصویری عرفانی، الهی و قرآنی از حیات، پیام، و آموزههای جاودانهی حضرت مسیح (ع).
این مثنوی، با زبانی ساده اما درونمایهای عمیق، مفاهیم وحدت ادیان الهی، نفی شرک و تثلیث، راهبری به سوی توحید، آموزههای اخلاقی مسیح، پیوند او با پیامبر اسلام، و ظهور دوبارهی او در آخرالزمان را به نظم کشیده است.
در این شعر، مسیح نه تنها به عنوان یک پیامآور، بلکه به عنوان الگوی عرفانی بندگی، تسلیم، زهد، مهر و رحمت معرفی میشود؛ و هدف نهایی آن است که دل خواننده از ظواهر غافلکننده رها شود و به باطن توحیدی حقیقت راه یابد.
فهرست مثنوی حضرت عیسی (ع):
شماره | عنوان بخش | ابیات |
---|---|---|
۱ | ولادت و طفولیت عیسی (ع) | ۱–۴۰ |
۲ | معجزات و دعوت الهی | ۴۱–۱۰۰ |
۳ | انکار مردم و یاران صدیق | ۱۰۱–۱۵۰ |
۴ | گفتوگوی عرفانی مسیح (ع) | ۱۵۱–۲۰۰ |
۵ | پیام نهایی و سلوک الهی | ۲۰۱–۲۶۰ |
۶ | ظهور دوباره و همراهی با مهدی (عج) | ۲۶۱–۲۸۵ |
۷ | نتیجهگیری عرفانی و توحیدی | ۲۸۶–۳۰۰ |
ضمیمه | مقدمه، فهرست و توضیح | - |
طرح کلی مثنوی ۳۰۰ بیتی حضرت عیسی (ع)
بخش | عنوان | محتوای پیشنهادی |
---|---|---|
بخش اول (۱–۱۰۰) | ولادت و کودکی حضرت عیسی (ع) | بشارت فرشتگان به مریم، حمل بیپدر، تولد، سخن گفتن در گهواره |
بخش دوم (۱۰۱–۲۰۰) | نبوت، معجزات، دعوت به توحید | آغاز رسالت، معجزات، دعوت مردم به یکتاپرستی، یاران و دشمنان |
بخش سوم (۲۰۱–۳۰۰) | نجات از صلیب و بازگشت در آخرالزمان | توطئه قتل، بالا رفتن به آسمان، رد صلیب، ظهور مجدد و نصرت نهایی |
مثنوی داستان حضرت عیسی (ع)
بخش اول: ولادت و کودکی (بیتهای ۱ تا ۱۰۰)
۱.
به نام خداوند بخشندهی مهر
که بخشد به دلها صفا، روشنی، قهر
۲.
خدایی که روشن کند صبح و شام
به نور یقین، جان دهد بر کلام
۳.
سخن را ز عشق خدا ساز بَر
که از اوست آغاز و پایانِ در
۴.
ز مریم سخن گویمت با نیاز
ز بانویی از نسل پاکِ حجاز
۵.
که در بیتمقدس، به تقوا رسید
به پاکی چو خورشید تابان، پدید
۶.
در آغوش خلوت، ز دنیا جدا
ز هر غم، ز هر شهوت، آزاده پا
۷.
چو نوری ز بالا فروزان شدش
نسیمی ز غیب آشنا شد به هش
۸.
ملک گفت: «ای مریمِ پاکخو!
خدا داد بر تو کرامت نکو»
۹.
بشارت به فرزندی آمد به دل
که بیپدر آید به فرمانِ کل
۱۰.
بگفتا: «چگونه شود بینَکاح؟
نه مردی، نه نزدیکی، این کیست راه؟»
۱۱.
جواب آمدش: «کَذالکَ یار!
که ربّ است بر هر چه خواهد، توانا»
۱۲.
در آن لحظه شد نور در جان او
که روحالقدس گشت مهمان او
۱۳.
نه ماه گذشت و به فرمان رب
درونش شکوفه زد از باغ شب
۱۴.
به وادی خرما رسید از هراس
که ز اهل سخنها شنیدش قَصاص
۱۵.
ندا آمد از سوی حضرتِ حیّ
که آرام گیر، ای نگار خفیّ
۱۶.
به زیر درختی بنشین ای امین
که رزق تو آید ز عالم یقین
۱۷.
چو نوزاد آمد به آغوش پاک
جهان ماند حیران در آن حال و خاک
۱۸.
چو آورد طفلک به شهر و دیار
ز مردم شنید آن همه زشتکار
۱۹.
بگفتند: «ای مریمِ بیوفا!
تو آوردهای ننگ در قلب ما!»
۲۰.
اشارت نمود آن زنِ با وقار
به سوی نَوزاد، به حُسنِ شعار
۲۱.
سخن گفت عیسی ز گهوارهی راز
که: «من بندهی حقم، نه از راه ناز»
۲۲.
خدا داد بر من کتاب و پیام
ز رحمت، ز رحمت، ز فضلِ مدام
۲۳.
نمودم نبی در گهوارهی پاک
شدم بندهی او، نگشتم هلاک
۲۴.
سپاسم به مادر که پاک است و ناب
نیاید ز نامش به دل اضطراب
۲۵.
و مردم همه ماندند در شگفت
که نوزاد گویا، چه رازی نهفت؟
۲۶.
و او چون نسیم بهاری رسید
به هر سو پیام خدا را پدید
۲۷.
و مریم، دلآرام از لطف حق
رهایی ز طعنه، ز اندوه و دق
۲۸.
چنین بود آغاز عیسیی نور
که آمد ز الطاف یزدان به طور...
۲۹
ز گفتار او، فتنه خاموش شد
حقیقت چو خورشید پرجوش شد
۳۰
نبود آن سخن حرف طفلان خرد
که نوری ز وحی الهی ستورد
۳۱
ز گهواره آیات خواندی شگفت
همان آیهها خلق را باز گفت
۳۲
به دستی ز دلها غبارش گرفت
به دستی دگر، راز یزدان نوشت
۳۳
در آن نونهالی، خرد گم شده
که در سینهاش آسمان خم شده
۳۴
به پاکی چو یحیی، به دانش چو نور
به آرامشش، اهل دل گشت شور
۳۵
ز مریم، فقط بوی عصمت شنید
ز آغوش او مهر وحدت دمید
۳۶
نه دامن پلیدی، نه خلوت خطا
زنی بود پاکیزه چون انبیا
۳۷
ز همسایهها دور شد، با خدا
که پرهیز گیرد ز آلودهها
۳۸
به محراب خلوت، عبادتگرم
ز دل گشته روشن چو آیینه نرم
۳۹
ز کودک نشانهای خاصی پدید
ز فرزانگیهای ناسنجید
۴۰
به هر جملهاش نوری از وحی بود
که دل را به صدها امید آرمود
۴۱
چو مریم در آغوش خود پرورش
نهاد آن پسر را به ذکر و نشست
۴۲
به هر صبح و شام از خدا یاد کرد
که دل با صفا گردد و نور ورد
۴۳
چو طفلی دگر نبود آن عزیز
که دانا و بینا، ولی بیگریز
۴۴
به دانش، ز استاد بینیاز
که علمش ز سرچشمهی بیمجاز
۴۵
خدا داد حکمت به جانش تمام
که در کودکی شد زبانش سلام
۴۶
سلامش چو قرآن، دلیسوز بود
که از لطف رب، جملهاش روز بود
۴۷
بگفتند: «چنین نوزادی کجاست؟»
که اندر دلش نور بیانتهاست
۴۸
ز هر کودکی پیشتر پا نهاد
ز هر عالمی راز معنا گشاد
۴۹
به آیندهاش وعده دادند خلق
که گردد پیامآورِ عدل و حق
۲۹
ز گفتار او، فتنه خاموش شد
حقیقت چو خورشید پرجوش شد
۳۰
نبود آن سخن حرف طفلان خرد
که نوری ز وحی الهی ستورد
۳۱
ز گهواره آیات خواندی شگفت
همان آیهها خلق را باز گفت
۳۲
به دستی ز دلها غبارش گرفت
به دستی دگر، راز یزدان نوشت
۳۳
در آن نونهالی، خرد گم شده
که در سینهاش آسمان خم شده
۳۴
به پاکی چو یحیی، به دانش چو نور
به آرامشش، اهل دل گشت شور
۳۵
ز مریم، فقط بوی عصمت شنید
ز آغوش او مهر وحدت دمید
۳۶
نه دامن پلیدی، نه خلوت خطا
زنی بود پاکیزه چون انبیا
۳۷
ز همسایهها دور شد، با خدا
که پرهیز گیرد ز آلودهها
۳۸
به محراب خلوت، عبادتگرم
ز دل گشته روشن چو آیینه نرم
۳۹
ز کودک نشانهای خاصی پدید
ز فرزانگیهای ناسنجید
۴۰
به هر جملهاش نوری از وحی بود
که دل را به صدها امید آرمود
۴۱
چو مریم در آغوش خود پرورش
نهاد آن پسر را به ذکر و نشست
۴۲
به هر صبح و شام از خدا یاد کرد
که دل با صفا گردد و نور ورد
۴۳
چو طفلی دگر نبود آن عزیز
که دانا و بینا، ولی بیگریز
۴۴
به دانش، ز استاد بینیاز
که علمش ز سرچشمهی بیمجاز
۴۵
خدا داد حکمت به جانش تمام
که در کودکی شد زبانش سلام
۴۶
سلامش چو قرآن، دلیسوز بود
که از لطف رب، جملهاش روز بود
۴۷
بگفتند: «چنین نوزادی کجاست؟»
که اندر دلش نور بیانتهاست
۴۸
ز هر کودکی پیشتر پا نهاد
ز هر عالمی راز معنا گشاد
۴۹
به آیندهاش وعده دادند خلق
که گردد پیامآورِ عدل و حق
۵۰
ولی آن پسر، دل به دنیا نداشت
دلش در هوای خدا پرگذاشت
۵۱
نه بازی، نه خواب و نه افسانهگو
که شب را به یاد خدا بود خو
۵۲
به هر لحظهاش ذکری از یار بود
به هر قطرهاش مهر پرگار بود
۵۳
چو گشت اندکی قامتش بیشتر
شد آگاه از رمزهای بشر
۵۴
دلش چون درختی پر از برگ و بار
ز بالا رسیده، نه از شاخسار
۵۵
ز مردم شنید آنچه از خود نهان
که او را نخوانند از نسلِ جان
۵۶
چنین گفت با مادرش مهربان
که: «ای مهر تو، سایهی آسمان!
۵۷
نترسم ز طعنه، نلرزم ز خشم
که دارم خدا را به عنوان رسم»
۵۸
به سجادهای ماند شب تا سحر
که دل را ببندد ز غفلت، ز شر
۵۹
چو ماهی که در شب بود روشنی
همیتابید از جان او دیدنی
۶۰
ز طفلی، نشانی ز پیغمبری
که در سینه دارد صفا چون پری
۶۱
خداوند بر قلب او نور داد
ز رازِ ازل، مژده و سور داد
۶۲
که آماده شو بهر روز پیام
که تویی چراغ هدایت مدام
۶۳
بدان روز که گشت قدش استوار
نشست آتشی در دل انتظار
۶۴
که کی وحی گردد به جانم عیان؟
که کی بشنوم نغمهی آسمان؟
۶۵
چنین روزها رفت تا نوجوان
برآمد چو خورشید بر آسمان
۶۶
تو گفتی که موسی دگر زاده شد
که دریای وحی از وی افتاده شد
۶۷
خداوند، تن داد بر قلب پاک
که گیرد نبی را به جان تابناک
۶۸
ز گفتار مریم، همیشنوی
که فرزند من، گشته با حق قوی
۶۹
درونش نهفته است صد راز ناب
که جز اهل دل نیست بر آن خطاب
۷۰
چنین بود دورانِ طفلی و راز
که در او نهان بود صد سرفراز
۷۱
و مردم نمیدانستند آن مقام
که دارد نبیزادهای در کنام
۷۲
ولی نور او شبپرستان شکست
که در چشم او نیک و بد را درست
۷۳
نخستین صفات نبی آشکار
که گفتار او چون دعا بر بهار
۷۴
ز ظلم و هوس برکنار آمده
ز دانش به اوج، پرکار آمده
۷۵
چو خورشیدِ پاکی، در آن شام تار
جهان را ز ظلمت کند بیقرار
۷۶
در آیینهی دیدهاش مهر بود
به گفتار شیرین، شکر بهر بود
۷۷
هنوز آن نبی لب نگفته سخن
ولی اهل معنا شدند انجمن
۷۸
که این کودک از رمز دیگر بُوَد
به جانش ز وحی و ز ذکر بُوَد
۷۹
نه آهنگ خاک و نه میل هوا
دلش جز برای خدا، کی روا؟
۸۰
همیپرورد خویش در کنج راز
که یابد ز الطاف یزدان، نیاز
۸۱
ز هر لحظهاش باغی از نور بود
که هر شاخهاش سوی ناسور بود
۸۲
بدان سیر روحانی و پاکیاش
که میجوشد از عمق ادراکیاش
۸۳
سخنها نگفت و ولی راز داشت
که در سینهی خود خدا بازداشت
۸۴
ز مریم، دعای شب و اشک گرم
به درگاه پروردگار کرم
۸۵
که: «یارب! فرستادهات را نگهدار
که گردد چراغی به شبهای تار»
۸۶
به پاسخ، صدایی رسید از عرش
که: «ای مریم! آرام باش از ترس»
۸۷
«پسر را نگه میدارم به نور
که باشد پیامآورِ راستگور»
۸۸
«به آینده آید به دستش کلید
که درها ز نورش شود ناپدید»
۸۹
و مریم، دلش پر ز تسکین شد
که وحی از خدایش، یقین شد
۹۰
ز دورانِ شیرینِ کودکسری
گذشت آن پیمبر سوی اختری
۹۱
و آماده شد تا بگیرد پیام
شود آینه در دل خاص و عام
۹۲
جهان را کند آشنا با خدا
کند خامشی را پر از نغمهها
۹۳
خداوند، چون دید او را شکیب
نهادش برانگیخته، در رقیب
۹۴
و از آسمان وحی بر وی چکید
که دل را ز زنجیر دنیا رهید
۹۵
به مریم ندا آمد از سوی عرش
که «فرزند تو، میشود صبح و فرش»
۹۶
«جهان را کند روشن از نور ما
که گردد زمین آینهی سما»
۹۷
چنین بود آغاز آن داستان
که عیسی برآمد ز مهر و امان
۹۸
به آینده شد آفتابی بلند
که با نور خود ظلم را میسوزند
۹۹
و ما نیز بر قصهاش دل نهادیم
که از گوهر پاکیاش برگ چیدیم
۱۰۰
تمام این بخش، سرآغاز بود
که دل را به سیر نبی ساز بود
۱۰۱
چو آمد به سنِّ جوانی عییس
بر او گشت وحی از خداوند، بیس
۱۰۲
ندا آمد از حضرت کردگار
که: «برخیز ای بندهی استوار»
۱۰۳
«ز تو نور ما در جهان جلوهگر
ز تو آتشی بر دروغ و خطر»
۱۰۴
«بگو با زبانت پیام حقم
بده جلوهای ز آفتابِ لَقَم»
۱۰۵
و عیسی پذیرفت با جان و دل
که گردد رسولی ز عشق ازل
۱۰۶
به اول، به جمع یهود آمد او
به دانشوران در نمود آمد او
۱۰۷
بگفت: «ای گروهِ دلآشفتهخوی
که دین را نمودید بازیچهکوی»
۱۰۸
«کلام خدا را فرو کاستید
به زر، باطل و حق همآراستید»
۱۰۹
«به تورات، با فربهی فتنه ساخت
ولی قلبتان خانهی درد و باخت»
۱۱۰
«مرا رب فرستاد از آسمان
که گردم نجات بشر بیامان»
۱۱۱
«مرا معجزاتی عطا کرده است
که عقل از تماشاش گم کرده دست»
۱۱۲
به فرمان یزدان، گرفت آن گلین
دمی زد، شدش مرغ بر آسمین
۱۱۳
دمی کرد در قالب مرده جان
که برخاست از مرگ، بیاستخوان
۱۱۴
نشان داد نابینگان را بصیر
ز دلهای سنگین، زدوده غبار
۱۱۵
به دستش ز قدرت شفاها رسید
که بیدارویی درد، درمان شنید
۱۱۶
به هر معجزه خلق حیران شدند
ولی عالمان سخت عصیان شدند
۱۱۷
به دل کینه و خشم پروردهاند
به ظاهر، نقابِ خدا بستهاند
۱۱۸
عییسی به یک جمع گفت ای گروه
ز دوزخ نترسید و از خشم کوه؟
۱۱۹
شما دین حق را به زر باختید
به ظلم، آستان خدا ساختید
۱۲۰
برونتان چو محراب، درونتان هوی
به ظاهر خدا، در درونتان غوی
۱۲۱
به مسجد، ریاکار و در خانه، زشت
به منبر، خموش و به بازار، دَشت
۱۲۲
مرا رب فرستاد تا برملا
کنم راز شبهای بیانتها
۱۲۳
نه شمشیر دارم، نه اسب و نه زر
ولی دارم ایمان، چو کوه خطر
۱۲۴
دمم پر ز مهر است و نفسم شفا
کلامم چراغ و نگاهم صفا
۱۲۵
بیایید ای اهل معنا به من
که دل بر خدا بسپریم از سخن
۱۲۶
مرا یار، آن است که دل را سپرد
به درگاه رب، بینیازی ببرد
۱۲۷
ولی عالمان با تبر برگرفت
که دین را به میل خود اندر گرفت
۱۲۸
ز عیسی در آن جمع کس یار نشد
جز آن دل که با نور دلدار شد
۱۲۹
به شاگرد خاصی دهد نور خود
که داند سخنهای مسطور خود
۱۳۰
به ایشان دهد درس ایمان و مهر
که دل گردد از شرک و کینه، تهی
۱۳۱
چنان شد که از کوی و برزن گذر
کند و از خداوند جوید اثر
۱۳۲
چو دیدند معجز ز او بارها
شگفت آمد از جان هوشیارها
۱۳۳
یکی گفت: «تو ربّی و آلههای»
دگر گفت: «تو سحر میآورای»
۱۳۴
عیسی گفت: «من نیستم جز پیام
ز سوی خدا آمده، بیکلام»
۱۳۵
«نه فرزند حقام، نه جانشنشین
که یک بندهام در درون زمین»
۱۳۶
«شما را چه شد؟ از خدا رو گرفت؟
دل از آفتاب حقیقت گرفت؟»
۱۳۷
«خدا واحد است و احد، بینظیر
نه زاد و نه زاده، نه همتا، نه گیر»
۱۳۸
«مرا آمده امر از او، بس بُوَد
که در راه حق جان نثارم سُوَد»
۱۳۹
چنین گفت و در سینه نورش فزود
که بر ظلمت خشمها شور نمود
۱۴۰
چو معجز، فزونتر شد از هر طرف
ز هر سو گرفتند دشمن به صف
۱۴۱
به صلح آمد و مهر گسترده کرد
به صد خلق راه سعادت سپرد
۱۴۲
ولی کینهتوزان یهودینهاد
به اندیشهی مرگ او دل نهاد
۱۴۳
که این مرد ما را کند بیغرور
ببرد از دلهامان زر و زور
۱۴۴
ز تورات، تأویل دیگر گرفت
به جانهای ما شور باور گرفت
۱۴۵
اگر او بماند، ریا میرود
نشان کُهَنه از دنیا میرود
۱۴۶
چو دیدند زورش فزون آمده
بر آن فتنهخیزان جنون آمده
۱۴۷
همیچیدند از کینه طرحی دگر
که گیرند او را ز راه هنر
۱۴۸
ولی عیسی از هر دسیسه رها
که با اوست الطاف ربّ سُبُحا
۱۴۹
ز جانب خدا حکم بالا رسید
که عیسی برآید به جایی بعید
۱۵۰
به بالا رود جانش از خاک دون
که پاک است از هر پلیدی، زبون
۱۵۱
به یاران خویش، آخرین حرف زد
که: «ای اهل دل! با خدا عهد بد»
۱۵۲
«که این ره ره نور و تقوا بود
نه جای غرور و هوس، یا نمود»
۱۵۳
«پس آیات حق را نگه دارید
به زهد و صفا دین برافزایید»
۱۵۴
و از آن زمان، فتنهها شد بلند
که دشمن به جای حقیقت نشست
۱۵۵
یکی را گرفتند از یارِ او
که مانند وی بود در رنگ و بو
۱۵۶
خدا آن یهودی، مثالش نمود
که در چهره، همچون مسیحش گشود
۱۵۷
و پنداشتندش، مسیح خداست
ولی آن نبی، بر سما رفته راست
۱۵۸
چنین شد نجاتش ز چنگ هلاک
که رفتش ز عالم به جایی پاک
۱۵۹
بدان سان که در سِدرهْاش جای داد
به بالاترین مرتبهی اتحاد
۱۶۰
ولیکن هنوزش نپندار خَلق
که رفتهست از راهِ مرگ و ورق
۱۶۱
که او زنده است، آسمانیسرشت
به امر خدا، در دل عرش و بهشت
۱۶۲
و خواهد رسید آن زمانِ موعود
که آید دگر بار با حکم و جود
۱۶۳
به همراه مهدی، نجات آورد
به ظلمتنشینان، نجات آورد
۱۶۴
کند کفر را بر زمین سرنگون
نماید جهان را پر از عطر و خون
۱۶۵
نه خونِ ستیز و نبردِ سلاح
که خونِ دل از اشتیاقِ فلاح
۱۶۶
به همراه آن مهدیِ آفتاب
کند آسمان بر زمین انقلاب
۱۶۷
در آن روز گردد حقیقت پدید
نه نیرنگ، نه فتنه، نه ظلمِ شدید
۱۶۸
نماز آورد پشت احمد (ص) کند
که آیینهدارِ محمد (ص) بود
۱۶۹
و آیات قرآن شود از لبش
جهاد از صفا ریزد از شبش
۱۷۰
ز ناموس تورات، پاکی دهد
ز انجیلِ تحریف، ساقی دهد
۱۷۱
کند هر کتابِ خدایی، درست
که با مهر ختمش رسد نور و جُست
۱۷۲
چنین است پایان کار نبی
که از عشق گردد جهان را طِبی
۱۷۳
خدا حفظ کردش ز طعنهگزار
که ماند الگوی دل روزگار
۱۷۴
و یاران او، اهل معنا شدند
به سرّ دلش آشنا چون شدند
۱۷۵
نه در قصر و قدرت، که در چلهها
به نور یقین زدند مرحلهها
۱۷۶
و عیسی شد آموزگارِ فَنا
که بیاو نبینی به عالم صفا
۱۷۷
کلامش ز مهر و صفا پرشده
ز دلها به سوی خدا برگُذَده
۱۷۸
به هر معجزه، زنده گشتی دلی
که بیدار شد از خموشی، سِتَلی
۱۷۹
چنان گشت آیات او آشکار
که دل برد از ساحران روزگار
۱۸۰
ولی اهل دنیا نپذرفتند
چو با نفس و شهوت بیفتاد بند
۱۸۱
عییسی بر آن قوم لعنت فرست
که بر حق نماندند، هرچند مست
۱۸۲
ولی از دل حقطلب یاد کرد
که آنان ز مهرش پر از نور و درد
۱۸۳
ز تنزیل و انجیل، جان بردند
ز دل، قبلهی عشق را آوردند
۱۸۴
و این قصه آموخت ما را یقین
که راه خدا نیست جز پاکبین
۱۸۵
نه با معجزه، با صفا بایدت
که آن را دهد نور حق، عایدت
۱۸۶
عییسی نه یک نام، که یک مکتب است
که در جان هر عاشقی مذهب است
۱۸۷
که با سادگی، مهر را میسَرَد
دل از غیر یزدان خدا میبَرَد
۱۸۸
به نور محبت، جهان را گرفت
ز دلها به سوی خدا رنگ رفت
۱۸۹
پیامش همین بود: ای اهل دل
نمانید در بند دنیا و گل
۱۹۰
که دل خانهی دوست باید شود
نه در بند زر، پست باید شود
۱۹۱
نه قدرت، نه شهرت، نه زر، نه غرور
که دلهای پاکند در راه نور
۱۹۲
و آن کو به دل خانهی حق نهاد
به او آفرین از خدای جواد
۱۹۳
پس از او پیامش در آفاق ماند
که تا روز محشر، در اخلاق ماند
۱۹۴
به دل گفت با خود: نجات اینجاست
که دل با صفا، بیهوی، بیهواست
۱۹۵
و هر کس به راهش رود، رستگار
شود اهل مهر و صفا و وقار
۱۹۶
که راه مسیحا، ره عاشقیست
که از خویشتن تا خدا، یاریست
۱۹۷
نه دینست، نه رسم، نه آیین خشک
که جان را کند در قفس چون شکُسک
۱۹۸
که عشقیست، پاک و خدایی تمام
که دل را برد تا ابد در دوام
۱۹۹
بدینسان تمام شد این بخش نیک
که شد جلوهگر نور در هر طریق
۲۰۰
درود خدا بر رسول صفا
که باشد چراغ دل آشنا
۲۰۱
نه با معجزه، با دلِ روشن است
که راه خداوند را میتوان شناخت
۲۰۲
عییسی نخواست از کسی تاج و تخت
نخواست از جهان جاه و مال و درخت
۲۰۳
به کف جامِ مهر و به لب ذکر دوست
به دل نورِ حق، بینیازی در اوست
۲۰۴
ز دنیا گریزان، چو پروانهای
به آتش ولی روشن افسانهای
۲۰۵
ز گفتار او دل شود چون سحر
بهشتی شود سینهی هر بشر
۲۰۶
بدان ای برادر که عیسی نبی
ز نور خدا بود در هر نبی
۲۰۷
نه فرزند او، نه شریکش شمار
که این است رسمِ خطای دیار
۲۰۸
خداوند یکتا و بیهمتاست
که بیچون و بیچاره و بیجاست
۲۰۹
کلام عییسی، پر از مهر اوست
که لبریزِ جان از حضورش سبوست
۲۱۰
از او آموختیم صداقت، صفا
که دین نیست جز پاکی و پارسا
۲۱۱
از او یاد گیریم زهد و سکوت
که با خویش، خلوت کند بیسقوط
۲۱۲
ز دنیا بریدن، ولی با وفا
به خلق خدا، مهربان، با صفا
۲۱۳
مسیح آمد و گفت: راه خدا
نه با زور باشد، نه با مدّعا
۲۱۴
که گر میروی سوی پروردگار
بشو بندهای با دلِ بردبار
۲۱۵
مپندار دین، تاج شاهی بُوَد
نه! دین، راه درد و تباهی بُوَد
۲۱۶
مپندار انجیل را دام زر
که باید شود چون پرِ کبکپر
۲۱۷
مسیحا، پیامش همه روشنیست
به هر دل که یابد صفا، ایمنیست
۲۱۸
نه آوازِ ناقوس، آیین اوست
که نجوای دل، در تمکین اوست
۲۱۹
نه بت در کلیسا، نه نقشِ صلیب
که یاد خدا بر دل پاک، زیب
۲۲۰
مسیحا نگفتی که من خالقام
که خود را هماره یکی عاشقام
۲۲۱
که تنها خدا خالق عالم است
به فرمان او کل عالم، کم است
۲۲۲
به عشق خداوند گشت او بزرگ
نه با تخت قیصر، نه با جاد و مرگ
۲۲۳
کنون ای دل آشفتهی در هوس
بیا سوی عیسی، بشو بینفس
۲۲۴
رها کن ریا را، رها کن غرور
بزن بر در عشق و بگذر ز نور
۲۲۵
دل خویش را چون مسیحا بساز
که بر باد دنیا ندهد یک نماز
۲۲۶
سکوتش، عبادت، نگاهش، دعا
دمش چون شفا، جانش از کبریا
۲۲۷
به او اقتدا کن، اگر طالبی
که در دل نمانَد، نه کین، نه غبی
۲۲۸
نه فرمان دهد جز به احسان و صبر
نه راهی بود جز ره مهر و صبر
۲۲۹
چو بیادعا، زیست و شد زنده جاوِد
همه عمر در خلوت و سوز و درد
۲۳۰
نشانش نه در تخت و کاخ است و زر
که در چله و غار و خلوتسفر
۲۳۱
اگر مرد حق خواهی، آیینهوار
مسیحا شود حجت روزگار
۲۳۲
بیا جان به عطر مسیحا بشوی
از آن زهر کین و هوس وا بپوی
۲۳۳
که هر کس به راهش قدم برنهد
به نزد خداوند، رفعت دهد
۲۳۴
نه تنها مسیح است زین گونه راه
که نوح و محمد، ز یک چشمهگاه
۲۳۵
که هر یک پیامآور مهر و نور
به راهی ولی از خدای صبور
۲۳۶
نهایت، یکی است ره انبیا
که مقصود، باشد رضای خدا
۲۳۷
یکی در یهود است و دیگر در عرب
ولی هر دو را خالق است و طلب
۲۳۸
بیا تا نمانیم در فرقها
که حق نیست جز جوهر برقها
۲۳۹
مسلمان، مسیحی، یهودی، یکی است
اگر که دلش با خدا راست نیست
۲۴۰
ولی آنکه بر حق، وفادار شد
به هر نام باشد، سزاوار شد
۲۴۱
به آیین حق، هر که رو آورید
ز گمراهی و فتنهها بگذرید
۲۴۲
نمانید در ظاهری واژهها
که حق است در باطن و راستهها
۲۴۳
عییسی بر آن شد که جان را نهد
به درگاه یکتا، دلِ پاک رهد
۲۴۴
به بالا رود سوی معراج نور
رها گردد از خاک و وهم و غرور
۲۴۵
و بنشسته بر عرش رضوان حق
که گشته است از خویشتن در سبق
۲۴۶
شهادت دهد روز رستاخیز
که من جز پیام حقم نیست چیز
۲۴۷
و با آن که عاشقصفت بودهام
نه ربّ، نه خالق، نه آن بُودهام
۲۴۸
و هر کس بگوید مرا چون خدا
کند شرک در ذات آن کبریا
۲۴۹
و پایان دهد آن نبی چون ظهور
به عدل خدا در زمین، جستوجو
۲۵۰
به یاری مهدی، کند عدل را
فراگیر در دشتها، بَدخُرا
۲۵۱
مسیحا به همراه مردی بزرگ
زند بر جفا و ستم، تیغِ مرگ
۲۵۲
نه شمشیر دارد، نه گرز و نه تیر
که با مهر، گردد جهان پر از خیر
۲۵۳
ز نور محمد شود مستفیض
که باشد نبیِّ خداوند عزیز
۲۵۴
ز مهر علی، قلب او لببهلب
که باشد وصیّ نبیّ عرب
۲۵۵
و ختم رسل را گرامی شمرد
ز قرآن، درون خودش نور بُرد
۲۵۶
و فرمود: اسلام، همان دین ماست
که بر حق بود و به توحید راست
۲۵۷
و آیین من گر چه نورافکن است
ولی دین خاتم، محمد (ص) بُوَد
۲۵۸
نه ناسخ شود، نه شریک خدا
که کامل شده آن، ز لطف خدا
۲۵۹
پس اینک، تو ای دل! تو ای سر به راه!
بیا با محمد (ص)، بپوی این پگاه
۲۶۰
به آیین اسلام، جان را بده
به توحید و قرآن، ایمان بده
۲۶۱
اگر دوستدار مسیحا شدی
ز گفتار و کردار او بگذری
۲۶۲
که او نیز قرآن ستوده به لب
ز صدق محمد، شده مستحب
۲۶۳
اگر از دل خود خدا میطلبی
به قرآن و اسلام شو خوشطلبی
۲۶۴
مسیح است آیینهی احمدی
که در جلوهی خویش، او سرمدی
۲۶۵
پس اینک نتیجه ز گفتار او
که دین حق آید ز دل، نه عدو
۲۶۶
نه نام است معیار ایمان ما
که کردار روشن کند جان ما
۲۶۷
به هر کس که با مهر، باشد دلش
بود مومن حق، به آیین خوش
۲۶۸
و هر کس که با کینه و حیله شد
ز هر قوم و آیین، به باطله شد
۲۶۹
عییسی پیامآور عاشقیست
که مرهمگذار دلِ بیکسیست
۲۷۰
دمش پر ز ذکر و قدم پُر ز نور
ز گفتار او ریزد انگور و حور
۲۷۱
ز پاکی، جهان را چراغی نهاد
که با آن، مسیر دلم واگشاد
۲۷۲
در او نیست جز مهر و درد و سکوت
به دلهای آلوده، داد و شکوت
۲۷۳
همه عمر در خدمت حق گذشت
که با مردمانش نجنگید، گشت
۲۷۴
به یاران خویش آموخت درست
که دل باید از غیر حق، پاک و رُست
۲۷۵
و این است آن درس جانبخش ما
که یادش کند دل، به هر لحظهها
۲۷۶
عییسی چو آیینهی اولیاست
نه بیش و نه کم، بندهی کبریاست
۲۷۷
خدا را ستایش، نه بندگان
که خود نیز محتاج آن مهربان
۲۷۸
و این قصه، رمز است در این دیار
که دل را کند از هوا بیقرار
۲۷۹
مسیح آمد و جان، مسیحا شد
زمین با نفسهای او وا شد
۲۸۰
نه مردهست او، نه فراموش گشت
که نامش در آیینهی دل نوشت
۲۸۱
به دل گر بنه نور آن مرد پاک
شود ظلمتات رفته و پاکپاک
۲۸۲
تو هم زنده کن مردهدلهای خام
به اخلاق نیک و به گفتار عام
۲۸۳
تو هم چون مسیح، آینهدار باش
دلافروز شو، بیغبار باش
۲۸۴
به مهرت، جهان را کنی شاد و بس
که این است راه نبی بینفس
۲۸۵
نه با عصبیت، نه با انتقام
که با مهر گردد زمین شادکام
۲۸۶
تو خود آیتی شو ز راه نجات
به رفتار خود کن دل مرده، مات
۲۸۷
و این است پیغام آن قدّسیام
که از مهر او، زنده شد مغز و دم
۲۸۸
خدا را ستایم، که دادم کلام
که گویم ز عیسی، چنین مستدام
۲۸۹
نه شاعر، نه عارف، نه مفسرم
که چون عاشقی، با دلآذرَم
۲۹۰
اگر نکتهای گفتهام در بیان
به لطف خدا بود، نه از استخوان
۲۹۱
خطا گر شدم، مغفرت کن خدا
که من ناتوانم، ولی با توأم
۲۹۲
مرا نیست دعوی، نه علم، نه زور
که هستم فقیر درِ آن غفور
۲۹۳
همی خواستم تا شود یادگار
ز یک مرد در کنج این روزگار
۲۹۴
بدانند مردم، که دینِ مسیح
ز پاکی و مهر است و نورِ صحیح
۲۹۵
نه صلیب و ناقوس و آیین خشک
که دل پر شود از صفا، بینقوش
۲۹۶
و پایان دهم این قصیده چو نور
به نام خداوند یکتا، غفور
۲۹۷
که عیسی نبی، آیتی بود پاک
ز خورشید توحید، در شام خاک
۲۹۸
خدا زنده دارد پیامبران
که ره باز گردد به سوی آسمان
۲۹۹
و ما را دهد توشهی راه عشق
به آیاتِ جانبخشِ اهل دمشق
۳۰۰
درود خدا بر مسیح نبی
که آمد ز راه خدا، چون صبی
نتیجهگیری
مثنوی حضرت عیسی (ع)
زندگی حضرت عیسی (ع)، جلوهای تمامعیار از رحمت، معجزه، توحید و عبودیت است. او با دم مسیحاییاش مردگان را زنده کرد، با دست تهی مریضان را شفا داد، و با زبان مهر و حکمت، جاهلان را به درک حقیقت فراخواند. اما او نه خدای مجسم بود و نه پسر خدا؛ بلکه بندهای بود خالص و مطیع درگاه ربالعالمین، که آمده بود تا قلوب را از تعلقات دنیوی برهاند و به ملکوت رهنمون شود.
عیسی (ع) در سراسر عمرش با زهد، سکوت، عبادت و مهربانی، انسان را به فطرت الهیاش دعوت کرد. اما بسیاری از پیروان، به جای عمل به کلامش، گرفتار تحریف و تثلیث شدند؛ و پیام توحیدی او در میان تفسیرهای گمراهکننده گم شد. در حالی که مسیح، خود پیرو آیین ابراهیم و تورات راستین بود، و وعده داده بود که پیامبری دیگر خواهد آمد که کلام او را کامل میکند.
او به آمدن پیامبر خاتم (ص) بشارت داد، و حقیقت در دعوت محمدی به کمال رسید. با این حال، رسالت عیسی هنوز پایان نیافته است. او در آخرالزمان بازخواهد گشت، نه به عنوان پیامآور جدید، بلکه در رکاب ولیّ زمان، حضرت مهدی (عج)، تا حق را یاری کند و زمین را از عدل و نور پر سازد.
از زندگی و سلوک حضرت مسیح (ع) میآموزیم که معجزهی بزرگ، نه شفا دادن چشم نابینا، که گشودن چشم دل است. نه جان دادن به مردگان، که جان دادن به مردهدلان است. و این مهم تنها از کسی برمیآید که خود، روحالله باشد.
عیسی پیامآور عشق و اخلاص بود، و اکنون، پیرو راستین او کسیست که با قلبی خالص، بیهیچ شرک و شُبههای، به خدای واحد ایمان آورد و در مسیر حقیقت، از همه چیز بگذرد.
تهیه و تنظیم
دکتر علی رجالی
- ۰۴/۰۳/۲۲