باسمه تعالی
مثنوی قوم عیسی
به نام خداوندِ مهر و صفا
که بخشد دل ما به نورِ خدا
سخن را ز عشق خدا یاد کن
به نامش دلی را ز غم شاد کن
خدایی که بخشد فروغِ مدام
به دلهای بیدار در صبح و شام
خدایی که روشن کند روز و شام
به نور یقین در دل و جان و کام
ز مریم بگویم چو آیات نور
که از دامنش ریخت بر ما سرور
ز نامی که باشد فراتر ز راز
ز بانویی از نسل پاک حجاز
ز تقوا شد او نزد حق روسفید
به پاکی چو خورشید تابان پدید
به خلوتگه دل، رها از جهان
ز هر غم، ز شهوت، تهی از فغان
چو نوری ز بالا فروزان فتاد
نسیمی ز غیب آمد و جان گشاد
ملک گفت: ای مریمِ با وقار
ز یزدان رسیدت، عطایی نثار
بگفتا که ای مریم پر زنور
ز ربالعلا گشتهای در حضور
بشارت شنید از مقام جلال
که فرزندی آید، به حد کمال
بگفتا: نه مردی، نه مهر و وصال
چه باشد چنین زادنِ بیمثال؟
جواب آمدش سوی یکتا اله
به امر خدا باشد و او گواه
در آن لحظه شد نور در جان او
که روحالقدس گشت مهمان او
چو نه ماه گردد به روز و به شب
شکوفا شود چون گلی سوی رب
ز ترسِ قِصاص آمد اندر نَخیل
که بشنید زآن اهلِ معنا، دلیل
ز آوای یزدان دل آمد سُکون
که برخاست پرده ز رازِ درون
به خلوت درختی نشین ای صفیّ
که روزی رسد از سرایِ خفیّ
چو نوزاد آمد به دامان نور
جهان شد ز حیرت سراسر شعور
چو آورد طفلک به شهر و دیار
ز مردم شنید ش ملامت، هزار
بگفتند: ای مریمِ بیوفا
تو آوردهای ننگ در بین ما
اشارت کند مادرِ باصفا
به نوزاد خود، آیهی کبریا
سخن گفت عیسی به اذن خدای
که من بندهی حق و راهم هُدیٰ
خدا داد بر من کتاب و پیام
ز رحمت، ز حکمت، ز فضل مدام
ز گفتار او، فتنه ها کور شد
حقیقت چو خورشید پر نور شد
سپاسم به مادر که پاک است و ناب
نیاید ز نامش به دل اضطراب
چنین بود آغاز عیسیی نور
که بنموده الطاف یزدان ظهور
ز تورات، رمزی دگر آشکار
که جانها بدان شد پر از افتخار
خدا را "رجالی" ستاید مدام
که بینام او نیست شعری تمام
سراینده
دکتر علی رجالی
- ۰۴/۰۳/۲۲