باسمه تعالی
مثنوی قوم یعقوب( ع)
چو اسحاق، آن حجت کردگار
زنی داشت با مهر و پرهیزگار
دو فرزندشان مایهی نور و جان
یکی گشت سرمستِ وحی و نشان
یکی در صعود و یکی در نزول
یکی در مقام و یکی در افول
یکی عیص، و آن دیگری، بُد نبی
چو یعقوب، سرچشمهی سرمدی
دلِ مادر از کینهشان شعلهور
به جانش فتاد آتشی پر خطر
یکی بود دنیاطلب، گرمخوی
دگر عاشق حق، به جان نرمخوی
یکی در فریب و یکی در دعا
یکی در زمین و یکی در سما
به میدان یکی همچو شیر ژیان
دگر اهل عرفان و عشق نهان
یکی در صعودِ بلند آسمان
یکی در نزول از مدار زمان
ندا آمد از عالم غیب و جان
که یعقوب گردد چو پیغمبران
چو وقت ولادت برآمد عیان
برآمد ز یعقوب فرّی نهان
پدر، دیده از مهر پرنور کرد
دل کودکش را پر از شور کرد
یکی روز، عیصو ز صحرا رسید
ندارد به کف نان و تاب و امید
به یعقوب گفتا: نگاهی فکن
که روزم سیاه است و جانم ز تن
بگفت ای پسر، راز خود بازگو
به هر کس مگو، فتنه گردد ز او
اگر عدل را پیشه سازی مدام
خدا میدهد روزیات را تمام
شد عیصو اسیرِ هوی و هوس
شرف را به دنیا سپرد و به نفس
شرافت ز عیصو جدا شد تمام
به یعقوب بخشید، ربّ السّلام
خدا میدهد عزت و فضل و جاه
نه آن را که باشد دلش پر گناه
ز فرزند اسحاق نیکو سرشت
خدا مهر دین را به جانش نوشت
ز دوران خردی بدو علم داد
نشان وفا، مهر حق ، حلم داد
شنید از خداوند راز و نیاز
ره حق، رهی پر ز رنج و دراز
برادر بداندیش و ناپاکخو
نیامد به چشم کسی نیکرو
ولیکن توکل، چو صبر و رضا
کند پاک دل را، ز درد و بلا
ز حلم و وفایش شود نامدار
به فضل و جودش شود پایدار
نه سختی شکستش، نه رنج و عذاب
چو کوه است و روشندل و پر شتاب
به دل چون پدر، مهربان و غیور
که از کینه دور است و از جور دور
" رجالی"، نماز است راز و نیاز
به درگاه حق مونس و چاره ساز
سراینده
دکتر علی رجالی
- ۰۴/۰۳/۲۲