رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

به سایت شخصی اینجانب مراجعه شود
alirejali.ir

بایگانی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

مثنوی قوم موسی

دست ویرایش

«منظومه‌ی فرعون و موسی (ع) در سبک شاهنامه‌ای»

مقدمه:

سپاس خدای را که چراغ هدایت را در دل پیامبران افروخت و با نور وحی، دل‌های تاریک را روشن ساخت.
داستان رویارویی موسی کلیم‌الله (ع) با فرعون مستکبر، از جمله ژرف‌ترین و پرمغزترین روایت‌های تاریخی و معنوی قرآن کریم است که در ده‌ها سوره از آن سخن رفته است. این داستان تنها یک رویداد تاریخی نیست، بلکه نموداری از نبرد همیشگی «حق و باطل»، «توحید و طغیان»، «نور و ظلمت» است.

در این منظومه‌ی بلند که در سبک و سیاق شاهنامه‌ای و با زبان حماسی و عرفانی سروده شده، تلاش شده تا ابعاد مختلف این نبرد عظیم، از تولد موسی (ع) تا غرق شدن فرعون، و از تیه بنی‌اسرائیل تا تجلی الهی در طور سینا، در قالب شعر بیان گردد.

مضمون شعر، نه فقط بر پایه‌ی ظاهر داستان، که بر اساس معانی باطنی، آموزه‌های تربیتی، اشارات عرفانی و تحلیل روان‌شناختی رفتار انسان‌ها در برابر حق استوار است. هر مصرع تلاشی‌ست برای زنده نگاه داشتن شعله‌ی بیداری، و هر بیت پنجره‌ای‌ست به سوی حقیقتی فراتر از زمان و مکان.

این سروده به نیّت عبرت، تأمل، و تعالی سروده شده است. امیدوارم دل‌های اهل حقیقت را نوازش دهد، و چون عصای موسی، مارهای وهم و وسوسه را ببلعد.

ــ دکتر علی رجالی

 


فهرست پیشنهادی منظومه:

شماره عنوان بخش توضیحات
1 مقدمه شاعر نیت و انگیزه‌ی نگارش منظومه
2 زایش موسی (ع) تولد موسی در سایه‌ی ترس از فرعون
3 مادر و صندوق نیل نهادن موسی در صندوق و نجات الهی
4 در آغوش دشمن پرورش موسی در خانه‌ی فرعون
5 قتل ناخواسته و هجرت خروج موسی از مصر و پناه بردن به مدین
6 وصلت با صفورا ازدواج موسی با دختر شعیب (ع)
7 ندای طور سینا آغاز وحی و مأموریت نبوت
8 بازگشت به مصر برخورد نخست موسی و فرعون
9 اعجاز عصا و ید بیضا معجزات موسی برای اثبات حق
10 جدال با ساحران شکست ساحران و ایمان آوردن آنان
11 تکذیب و تهدید فرعون خشم فرعون و سختگیری بر بنی‌اسرائیل
12 آیات الهی و قحطی بارش عذاب‌های الهی بر قوم فرعون
13 دستور هجرت شبانه حرکت شبانه بنی‌اسرائیل به سوی دریا
14 شکافتن نیل معجزه شکافتن دریا و عبور مؤمنان
15 غرق فرعون نابودی فرعون و سپاهش در امواج دریا
16 عبرت تاریخ بازتاب قرآنی و معنوی ماجرا
17 تیه بنی‌اسرائیل گمگشتگی ۴۰ ساله قوم در بیابان
18 منّ و سلوى رزق آسمانی و ناسپاسی مردم
19 موسی و خلوت طور مناجات موسی و تجلی نور الهی
20 بازتاب عرفانی داستان تفسیر باطنی فرعون و موسی در دل انسان
21 نتیجه و دعوت به بیداری پند نهایی شاعر و خطاب به انسان معاصر


بخش نخست: از استکبار فرعون تا تولد موسی (ع)
1
به نام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه بر نگذرد
2
خدایی که دریا و صحرا گشاد
زمین را به حکمت چو قالی نهاد
3
سخن را به نور یقین آب داد
دل مرده را زنده از خواب داد
4
یکی قصه‌ گویم ز عهد کهن
ز فرعونیان و شبان بی‌وطن
5
ز شاهی که در مصر بنشست چیر
به تخت و کلاه و به افسون و تیر
6
همی گفت من پادشاه زمین
خدای بزرگم، به دین و یقین
7
جهان را به فرمان من در نگار
همه خلق را من شدم شهریار
8
نهان کرد هر فتنه را در درون
ز مستی رسیدش سر و تن به خون
9
به نوزادگان قوم یعقوب پاک
فرستاد شمشیر و بیداد خاک
10
که هر نر ز ایشان، به شمشیر کش
نماندش به دنیا نه دانش، نه خوش
11
ز بیم قیامی که روزی رسد
به بختش بلای خدایی رسد
12
دل مادران را ز آهی گداخت
زمین شد سیه، آسمان رنگ باخت
13
در آن روز نوزاد موسی رسید
چو نوری ز غیب اندر آن شب دمید
14
خدا گفت: «ای مادر دل‌سوز و پاک!
مکن زین پسر در دل خویش باک»
15
«بنه در دل نیل، این کودک ناز
که دریا شود حافظ و گاه‌ساز»
16
چنان کرد و در موج او را نهاد
که تقدیر حق، کارها را گشاد
17
ز بخت، آن سبو سوی دربار شد
به دستان زن، لطف کردگار شد
18
ملکه، آسیه، پاکدل، پرخروش
ز دل گفت: «ای شاه، این را مکش»
19
«بود شاید این نیک‌دل، رهنما
شود مایه‌ی مهر و نور و صفا»
20
فرعون به نرمی پذیرفت رای
ندانست کین است آغاز پای
21
در آغوش دشمن، پسر پرورش
ز نادان چه داند ز چرخ و ز شش
22
همی قد کشید آن پسر چون سروش
به دربار ظلمت، چراغی خموش
23
یکی روز هنگام نوجوانی‌اش
ندید از ستمکار، مهربانی‌اش
24
چو دید از ستم، قوم خود در عذاب
دلش شد چو آتش، پر از خون و تاب
25
به مردی ز قوم فرعون زد
که جانی از او بر زمین سرد بد
26
ز بیم قصاص آن زمین ترک گفت
به وادی بی‌بر و برگ و نفت
27
در آن دشت شد همدم سایه‌زار
ز جان و تن و ملک، رست از غبار
28
به کوهی رسید آن یل پر هنر
که می‌سوخت آن‌جا درختی ز شرر
29
ندا آمد از سوز شاخ درخت:
«تویی بنده‌ی پاکِ یزدان بخت»
30
«منم خالق کوه و دشت و درم
سخن‌گوی توام، ز گیتی برم»
31
«به سوی فرعون شو با پیام
که با پند و حکمت شود از کلام»
32
«هارون، برادر، شود یار تو
که روشن شود راه بسیار تو»
33
پس آنگه به فرمان پروردگار
دو بنده شدند از دل استوار
34
روان گشت موسی سوی آن دیار
به عزم و به توکل و یاری یار
35
در آوردگه با ستمکار گفت
که «ای شاه طغیان، ز خواری بتفت!»
36
«خداوند یکتا، تو را پند داد
به دل راه روشن، به جان از فساد»
37
فرعون زین گفت شیرین نهفت
به طوفان خشم و تکبر شتفت
38
بفرمود تا جادوان را بخواند
که موسی و سحرش ز جا برنشاند
39
سحر گشت روزی بزرگ و بلند
که همگان شدند از خبر مستمند
40
سحره، عصاها بینداختند
زمین را چو ماران پر انداختند
41
ولی موسی آن بند یزدان گرفت
عصا را به فرمان سبحان گرفت
42
چو افکند بر خاک، اژدها گشت تیز
که در کام خود کرد آن سحر ریز
43
سحره چو دیدند آن معجزات
ز جان گشت لبریزشان از نجات
44
به پیش دویدند و گفتند راست:
«خدای حقیقی، ز موسی شماست»
45
ولی فرعون آن پاک‌دل‌ها ببست
به خشم و عذاب و شکنجه نشست
46
ولی دل ز خدا جدا کردشان
به فردوس اعلی روان کردشان
47
سخن چون در این‌جا شود پرز شور
بپرداز بخش دگر را ز نور
48

ز خون جادوگران شد زمین
چو گل‌زار دوزخ، ز طوفان کین
49
دل قوم موسی پر از بیم گشت
ز شمشیر فرعون، دل‌ها گذشت
50
ولی حق ز بالا مدد کردشان
ز ظلمت به نور آوردشان
51
به موسی خطاب آمد از سوی قدس
که «بیرون بر از شهر این قوم قدس»
52
«شبانه ببر قوم از مصر دور
که گردد ز پیشان، سپاه غرور»
53
ز فرمان یزدان، ز ره شد برون
سپاهی ز پی، خصم پر کینه‌گون
54
ز بیم سواران، دل قوم سوخت
زمین گشت بسته، رهی نیز نسوخت
55
خروش آمد از خلق در پای طور
که «ای موسی! این است پایان سور؟»
56
«نه پیش‌مان ره، نه برگشت باز
چو مرداب تیره‌ست راه نیاز»
57
ندا آمد از غیب بر موسی آن
که «بزن بر کف نیل، عصای روان»
58
چو زد تیشه‌ی نور بر موج نیل
زمین شد پدید آفتاب‌انجیل
59
دو دیوار از آب، بلند و سترگ
میانش رهی صاف، روشن چو مرگ
60
ز حیرت، سپاه بنی‌اسرائیل
شدند از ره آب، گذر کرده نیل
61
فرعون و لشکر، ز دنبال‌شان
چو شیران درنده، به دنبال جان
62
ز خشم و غرور، آن دل‌آشفته شاه
در آن موج خون‌بار، بگذاشت راه
63
ولی چون رسیدند در میانه‌ی موج
ندا آمد از سوی آن پاک‌روج
64
«زمین را ببند، ای خدای حکیم!»
که گم گردد آن تاج‌دار لئیم
65
در آن لحظه دریا به هم شد به خشم
به فرمان حق، بی‌محابا و چشم
66
فرعون و لشکر، به دریا شدند
به کام بلا، تا فناها روند
67
جهان شد ز آواز نیل پر ز شور
که فرعون شد غرقه، اندر ده سور
68
نماند از غرورش نه تخت و نه تاج
نه آن خشم و کین و نه زرّین سراج
69
سپاه خداوند نصرآفرین
رهیدند از آن ظلمت اندر زمین
70
چو موسی گذر کرد از آن کام مرگ
به کوه طور آمد، به دامن ز برگ
71
به وعده‌گه حق، رسید آن پیام
که سی شب کند روز، در نور و نام
72
ده شب دگر هم بدان افزود حق
که چهل روز شد عهد آن سبزِ حق
73
در آن روز، کوه شد محل سخن
میان خداوند و آن مردِ فن
74
کتابی ز نور آمد اندر کفش
ز فرمان یزدان، بر آن صف‌درش
75
وصایا و حکمی از آن لامکان
که روشن کند راه انسان از آن
76
ز آن‌سو ولی قوم نادان شدند
به زر گوسپندی همی بت کنند
77
گرفتند سامی و افسون و زر
که گم شد دل‌شان در میان شرر
78
چو آمد ز طور آن رسول خدا
بدو گفت هارون، «ببین ماجرا!»
79
«دل خلق رفت از مسیر یقین
گرفتند گوساله را جانشین!»
80
دل موسی از خشم پر شعله شد
به فرمان حق، بر ستم حمله شد
81
کتاب از کف انداخت بر سنگ سخت
که دل‌ها بلرزید از آن شب درخت
82
گرفت آن گوساله‌ی پر فسون
بسوختش از شرم و نفرین و خون
83
بدان قوم گفت: «ای سیه‌روی‌تان
خدا نیست آن زر، نه افسون نه جان!»
84
«خدا آن‌کسی‌ست آفریننده است
نه آن‌کو ز آتش گدازنده است!»
85
دل قوم بشکست زین خشم پاک
به دامان موسی فتادند خاک
86
خدا گفت: «ببخشای بر این گروه
که بگذشت بر سر، زمان ستوه»
87
دگر باره عهدی شد آنجا بلند
که موسی شود رهبر اهل بند
88
چو بگذشت آن فتنه و تیره‌کار
ز نو شد سپاه خدا استوار
89
در آن دشت گردید از آن پس روان
به حکم خدا و ز امر جهان
90
چهل سال بگشتند در آن بیاب
ز هجران دیار و ز لطف شتاب
91
در آن سالیان مائده شد فرست
ز آسمان، غذا آمد از سوی دست
92
ولی قوم ناسپاس، پر ناله شد
دل موسی از حالشان ژاله شد
93
ز گفتار تلخ و ز خشم و فسوس
دلش خون شد از قوم نادان و روس
94
بدان قوم گفت: «ای گروه قلیل!
کجایید از نور و مهر جلیل؟»
95
«خدا نعمت از آسمان داده‌تان
ز رنج فرعون، رهاند‌ه‌تان!»
96
«چرا ناسپاسی؟ چرا کینه‌ور؟
به گردون برآرید بانگ سمر!»
97
نشد سود آن پند، ز دل‌های کور
دل از حق ببستند، در راه دور
98
خدا گفت: «ای موسی، آرام گیر
که این قوم را نیست اندر ضمیر»
99
«تو باش از گزندش برون ای حکیم
به ما واگذار این قوم نیم»
100
بدین‌سان گذشت آن نخستین پیام
که شد خوار فرعون و بیداد و دام
101

دگر باره موسی، چو خورشید پاک
ز فرمان یزدان، نهاد آتش‌افلاک
102
دلش پر ز اندوه ناسازگار
که با حق نکردند پیمان به‌کار
103
ز کوه و ز صحرا، ز نخل و ز سنگ
گذشتند در وحشت و رنج و ننگ
104
به هر سو زلزل، به هر سو بلا
چو دریا بُدی خشم آن کبریا
105
ز ایمان تهی، قوم بدخو شدند
به انکار یزدان دلبسته‌گند
106
خدا گفت: «ای موسی آزرده‌دل!
مکن در غم خلق، روانت خجل»
107
«به هر دل که نوری ز ما شد پدید
همان دل رهد، گر چه فتنه رسید»
108
«ولی کو ندارد چراغ یقین
نگردد رها زین ره پر گزین»
109
ز بیم و ز امید موسی گذشت
به حکم خدا سوی قومش بگشت
110
بدو گفت: «ای قوم ناپایدار!
چرا می‌زنید این‌چنین ننگ و عار؟»
111
«خدا دادتان مائده از سما
نگه داشتتان ز آتش ابتلا»
112
«ولی خویشتن را به دنیا سپرد
ز حق برگرفتید و با زر شمرد»
113
ز شور این پیام و ز بانگ هشدار
دل اندکی شد چو صبح بهار
114
ولی بیشتر کور دل مانده‌اند
به دنبال سامی پر افسانه‌اند
115
در آن وقت، فرمان رسید از خدای
که موسی بفرست بر قوم، رأی
116
دوازده نقیب از میان خلق
گزین تا شود قوم از تفرقه خلق
117
برآورد موسی دوازده چو کوه
که هر یک دل‌آگاه و پاک از ستوه
118
بدیشان سپردند فرمان و عهد
که با حق، نگه دارند آیین و عهد
119
ولی قوم، آن عهد نشناختند
به آیین شیطان درافتاختند
120
به موسی رسید آن ندا ز آسمان
که «این قوم نافر، شدند دشمنان»
121
«چهل سال باید در این دشت خشک
بگردند، نه نخل، نه سایه، نه مشک»
122
نه آب و نه دشت و نه سبز و ساز
فقط خشم یزدان و این داغ راز
123
در آن دشت تیه، آواره شدند
به قهر خدا مبتلا گشته‌اند
124
ز سحر و ز کینه، ز جهل و غرور
ندیدند آن مهر رب غفور
125
چه بسیار شب‌ها، چه بسیار روز
که بر قوم موسی فتاد آن سوز

 

101
دگر باره موسی، چو خورشید پاک
ز فرمان یزدان، نهاد آتش‌افلاک

102
دلش پر ز اندوه ناسازگار
که با حق نکردند پیمان به‌کار

103
ز کوه و ز صحرا، ز نخل و ز سنگ
گذشتند در وحشت و رنج و ننگ

104
به هر سو زلزل، به هر سو بلا
چو دریا بُدی خشم آن کبریا

105
ز ایمان تهی، قوم بدخو شدند
به انکار یزدان دلبسته‌گند

106
خدا گفت: «ای موسی آزرده‌دل!
مکن در غم خلق، روانت خجل»

107
«به هر دل که نوری ز ما شد پدید
همان دل رهد، گر چه فتنه رسید»

108
«ولی کو ندارد چراغ یقین
نگردد رها زین ره پر گزین»

109
ز بیم و ز امید موسی گذشت
به حکم خدا سوی قومش بگشت

110
بدو گفت: «ای قوم ناپایدار!
چرا می‌زنید این‌چنین ننگ و عار؟»

111
«خدا دادتان مائده از سما
نگه داشتتان ز آتش ابتلا»

112
«ولی خویشتن را به دنیا سپرد
ز حق برگرفتید و با زر شمرد»

113
ز شور این پیام و ز بانگ هشدار
دل اندکی شد چو صبح بهار

114
ولی بیشتر کور دل مانده‌اند
به دنبال سامی پر افسانه‌اند

115
در آن وقت، فرمان رسید از خدای
که موسی بفرست بر قوم، رأی

116
دوازده نقیب از میان خلق
گزین تا شود قوم از تفرقه خلق

117
برآورد موسی دوازده چو کوه
که هر یک دل‌آگاه و پاک از ستوه

118
بدیشان سپردند فرمان و عهد
که با حق، نگه دارند آیین و عهد

119
ولی قوم، آن عهد نشناختند
به آیین شیطان درافتاختند

120
به موسی رسید آن ندا ز آسمان
که «این قوم نافر، شدند دشمنان»

121
«چهل سال باید در این دشت خشک
بگردند، نه نخل، نه سایه، نه مشک»

122
نه آب و نه دشت و نه سبز و ساز
فقط خشم یزدان و این داغ راز

123
در آن دشت تیه، آواره شدند
به قهر خدا مبتلا گشته‌اند

124
ز سحر و ز کینه، ز جهل و غرور
ندیدند آن مهر رب غفور

125
چه بسیار شب‌ها، چه بسیار روز
که بر قوم موسی فتاد آن سوز

126
دل پاک موسی، چو آیینه بود
ز درد بنی‌قوم، شرمنده بود

127
ز یزدان همی خواست روز و شبان
که قومش رهد زین بلا و زیان

128
ندا آمدش از خدای عزیز
که: «هر کس ز ما شد، ز تو نیست چیز»

129
«تو باشا پیام‌آور نور ما
مده دل به نادان، به دور ما»

130
بدان‌سان گذشت آن شبان و سحر
که قوم از دل شب ندانست عبر

131
نه آموخت از خشم دریا نشان
نه از مائده، کرد شکر نهان

132
چو شد زین سرانجام موسی غمین
به بیداری شب، زد از دل حنین

133
در اندیشه شد تا خلیفی گزین
که بعد از وفاتش بود رهنمون

134
نوشته‌ست تاریخ، که هارون نیک
برادر بدش، مردی آرام و شیک

135
ولی قوم موسی، دگر رأی کرد
به دنیا دل و جان، همه جای کرد

136
نه پیغمبری ماندشان در نگاه
نه فرمان و نه نور آن بارگاه

137
چو شد کار موسی به پایان خویش
ز دنیا برون رفت با جان‌فزیش

138
ندید آن زمینش به خواب و به روز
که روحش به بالا شد از خاک سوز

139
به فرعون برگردیم اکنون سخن
که شد غرق در نیل با کبر تن

140
چو نیل از دل خشم شد خون‌فشان
ز فرعون نماند اثر در جهان

141
ولی در همان لحظه‌ی جان‌سپار
ز دل کرد آوای حق را قرار

142
بدو گفت: «اکنون به حق مؤمنم
که موسی پیمبر بود از کرم»

143
ندا آمدش: «اکنون، ای پست‌کیش!
کجا بودی این نور در وقت پیش؟»

144
«همین دم، پشیمانی‌ات بی‌ثمر
که در کفر غلتیدی از بحر شر»

145
«نه بخشایش آید، نه عذر و نه راه
نه دگر پناهی، نه بزم و نه جاه»

146
ز کف رفت آن سلطنت، تاج و تخت
شد آن شاه کبرآور آخر درخت

147
به امر خداوند، تن را برآب
نهادند تا باشد آیینه‌ی خواب

148
که باشد نشان برای جهان
که ظلمت چه آورد جز خسران؟

149
بدین‌سان گذشت آن حوادث ز هم
به چشم خرد بین، نه چشم ستم

150
چه بسیار فرعون‌ها در جهان
که بر خاکشان ماند جز استخوان

151
ز قارون و هامان و آن خواجگان
نمانده‌ست جز نام در دفتر زمان

152
بدین‌سان خداوند عبرت دهد
که کبرآوران را ز قدرت ستد

153
جهان در گذرگاه حکمت بُوَد
که هر کبر و نخوت به ظلمت رود

154
تو گر از ره حق سر برون می‌کنی
سرت را به سنگ عذاب افکنی

155
نه فرعون ماند، نه هامان بماند
نه آن کاخ پرشکوه، آن جانماند

156
خداست که پاینده باشد همی
نه آن پادشاهانِ با رنگ و می

157
ز موسی بماند آن کتاب و پیام
ز فرعون فقط اسمش و یک سرانجام

158
تو گر پند خواهی، ز تاریخ خوان
ببین سرگذشت بد و سرنشان

159
چه نیکوست گر دل به یزدان دهی
ز کبر و غرور اندر آتش نهی

160
که دنیا فریب است و بازی و رنگ
فقط بندگی آردت سوی ننگ

161
چو موسی شوی، بر ید بیضا نگر
که معجز ز صدق است، نه فتنه‌گر

162
مکن دل به زر، مکن جان به تاج
که روزی تو باشی بدون نیاز

163
همی پادشاهی ز دنیا برفت
همان بنده ماند، ار به یزدان شتفت

164
بخوان آیت نور و حکمت نگر
به قرآن حق، آیت معتبر

165
که فرعون شد درس عبرت همه
نه افسانه است، این حقیقت رَمه

166
تو گر پاک باشی چو موسی‌ی دوست
ز ظلمت به نور خداوند جُست

167
وگر فرعونی، بدان این یقین
که عاقبتت نیست جز نار و کین

168
بدین‌سان خدا خلق را آزمود
که با عقل و وجدان، خود راه جُست

169
تو باش از سلیم‌اندر این رهگذار
که نیل بلا هست هر سو، هُشیار

170
نه هر کاخ و ثروت بود افتخار
که روزی شود خاک در روزگار

171
خداوند ناظر به جان و دل است
نه بر تاج و تخت و زر و پل است

172
بدان عبرت از قصه‌ی فرعونیان
که گم گشتگانند در این زمان

173
ببین با دل روشن و جان پاک
که این قصه‌ها نیست افسانه‌ناک

174
برای تو آموزه‌ای راست شد
که راه نجات از دل و خواست شد

175
چو یوسف شوی، از دل چاه رَوی
چو موسی شوی، سوی طور آری

176
نه چون قارونی، به زر دل دهی
نه چون هامانی، به فن، کل دهی

177
فقط با صفا، با دعا، با نیاز
شود در دل‌ات عرش پاک خدا

178
که این قصه‌ها، چون چراغی فروز
ز تاریکی‌ات می‌کند راه‌سوز

179
تو باش آن‌که در راه روشن رود
نه آن‌کو به ظلم و غرور آید

180
تو با عقل و وجدان، خدا را بجو
که دنیا چو خواب است و مرگ است رو

181
به موسی نگر، به فرعون نیز
که هر دو شدند در زمان، یک عزیز

182
ولی فرقشان در نهاد و دل است
یکی اهل نور است، یکی اهل پل است

183
ببین تا کجا برد یزدان‌پرست
کسی‌کو به ایمان و تقوا نشست

184
و آن‌کو به نافرمانی و غرور
شد اندر دل نیل و گم کرد نور

185
که هر کس به دنیا کند اعتقاد
شود دشمن حق، شود بی‌نهاد

186
ولی آن‌که دل بست با نور حق
شود جاودان، در بهشت افق

187
تو باش از سلیم و ز نیکان‌سرشت
که جانت شود لایق آن بهشت

188
ببین عاقبت‌های دنیاپرست
که بودند روزی چو خورشید و دست

189
به هنگام مرگ، جز ناله نماند
نه تخت و نه گنج و نه لاله بماند

190
تو بگذر ز دنیا، به معنا نگر
که معنا دهد جان تو را بال و پر

191
همی با دل خود، خدا را بخوان
که هر لحظه با توست در هر مکان

192
ز قصه‌ی موسی و فرعون، پند
بگیر و مکن دل به دنیا بلند

193
بدان که جهان نیست پاینده‌ات
مگر آن‌که یزدان بود یاورت

194
بساز از صفا خیمه‌ای در دل‌ات
که باشد خدا در درون خلوت‌ات

195
ز فرعون کبر و ز موسی ادب
بگیر و بزن ره به سَمتِ طلب

196
که این قصه چون گوهر از جان خداست
به قرآن و تورات، آن رهنماست

197
تو هم راه موسی بگیر ای پسر
که گردد رهت روشن از یک سحر

198
تو باشی اگر چون نبی راست‌رو
خدا با تو باشد، رهاننده‌او

199
خدا را بجوی از دل و جان پاک
که باشد دلت نور و رویت چو خاک

200
بدین‌سان گذشت این سخن چون گهر
از آغاز ظلمت، به پایان سحر

 

201
بساز از صفا خیمه‌ای در دلت
که یزدان درآید به آن منزلت

202
ز دنیا گذر کن، به معنا نگر
که معنا کند جان تو را پر هنر

203
به فرعون بنگر، که با تاج و تخت
به کام بلا شد، ز کبر و درخت

204
نه زر ماند و نه آن سپاه و سلاح
فقط ماند نفرت، فقط ماند آه

205
چو موسی، به درگاه حق سر نهی
خدا خود، ز تو فتنه‌ها برکَند

206
ندیدی که دریا به فرمان او
شود راه بر مؤمن و موج بر عدو؟

207
ندانست فرعون تا لحظه‌ی مرگ
که بی‌حق بود زندگانی چو برگ

208
چو برگ خزان‌خورده افتاد زود
به کام عذاب، آن‌که با حق نبود

209
خدا خواست کاین قصه گردد عیان
که عبرت بود بر همه مردمان

210
نه از بهر افسانه آمد حدیث
که باشد رهی راست بر هر رئیس

211
ز تورات و انجیل و قرآن پاک
ببین این روایت، نه با شک و خاک

212
خداوند یکسان دهد آگهی
که پرهیزگر را بود آگهی

213
تو گر دل به آیین موسی دهی
ز آتش شوی دور و از نور، بهی

214
وگر راه فرعون گیری به دل
شود نیل بر تو، بلا و اجل

215
چه خوش گفت آن پیر دانا به راز
که دنیا به چشم خدا نیست ناز

216
به موسی دهد نان از آسمان
به قارون دهد گنج بی‌ارزگان

217
ولی آن‌که با حق بود هم‌نفس
شود رسته از هر بلا و هَوس

218
نه قارون بماند، نه هامان به‌جای
نه آن کاخ‌ها و نه آن تخت‌پای

219
خدا را ببین، کهنه گردد جهان
ولی او بماند، به هر جا و کان

220
ز قدرت، کند خاک را زرّ ناب
ز حکمت، کند موج را درّ ناب

221
ببین نیل را، که به فرمان اوست
که گاهی نجات است و گاهی عدوست

222
به موسی کند راه، بی قایقی
به فرعون گردد چو خون، طایقی

223
ز موسی بماند فقط راه حق
ز فرعون بماند فقط ننگ و دق

224
تو باش آن‌که نامت به نیکی برند
نه آن‌کو به ظلمت، تو را بشکنند

225
به فرزندان خود قصه بازگو
که باشد در آن رستگاری و بو

226
مگو افسانه‌ست، که این آیتی‌ست
ز قرآن خداوند و آن داوری‌ست

227
بخوان با دلت، قصه‌ی انبیا
ببین در دل‌شان عشق کبریا

228
نه با زور شمشیر، آوردند دین
که با نور دل، رفتند بر عرش بین

229
ز ابراهیم و از نوح تا مصطفی
همه پاسبان‌اند از حق، وفا

230
به موسی رسید آن سخن از خدا
که قوم تو در تیه شد بی‌رضا

231
ز دل‌هایشان شک برآمد به راه
نه همت، نه رحمت، نه تقوا، نه آه

232
چه بسیار معجز، چه بسیار نور
ندیدند در آن دل ظلمت‌نزور

233
یکی گفت: «خدایا! چرا این گروه
چنین کور دل‌اند در این راه کوه؟»

234
ندا آمدش: «این دل آهنین
نرود به‌جز آتش اندر زمین»

235
«به دل‌های مرده، نتابد سخن
که چون سنگ گردد، نبیند وطن»

236
ولی با همه این خطا و گناه
خدا دادشان رزق بی‌کینه‌گاه

237
فرستاد منّ و سلوایی از آسمان
که گر خواستند، نباشد زیان

238
ولی آن گروه از سر ناسپاس
به موسی شدند از بدی، ناسپاس

239
یکی گفت: «دلم نان و پیاز خواهد
نه این رزق بی‌رنگ و راز خواهد!»

240
ندانست آن قوم فضل خدا
که کفران نمودند در ابتلا

241
چو موسی شنید این سخن‌های تلخ
بنالید و افتاد در سوز و دَرخ

242
به درگاه یزدان، ندا کرد سخت
که: «ای خالق مُلک و دارا و تخت!»

243
«مگر نه تو گفتی که ما را بره‌نی
ز جور ستمگر، ز خصم فنی؟»

244
«کنون این گروه از عطای تو باز
شکایت کنند از غذای تو راز!»

245
ندا آمدش: «ای نبی راست‌گو!
تو باشا به راه من، آن‌ها مجو»

246
«که هرکس دلش با من آگاه شد
به درگاه رحمت، سرافراز شد»

247
«ولی کو ز من گشت بیگانه‌خو
چو قارون شود با غرور و عدو»

248
بمان ای پیمبر، به نور و به عشق
به حکمت، به عصمت، به بی‌رنگ و نقش

249
و بگذار دنیاپرستان دون
که در گورشان نیست جز استخوان

250
تو باش آن‌که شب را کند زنده‌دل
که از اشک شب می‌رسد به ازل

251
بخوان نغمه‌ی طور و فریاد کوه
که موسی برآمد ز دل‌های نوح

252
ببین دست او با عصای خدا
که بشکافت دریا، به امر خدا

253
بدان قدرت حق در این رمزهاست
نه در کاخ‌ها، نه در زر، نه راست

254
نه آن‌کس که فرمان دهد بر سپاه
بود بهتر از آن‌کس که آرد پناه

255
تو باش آن‌که از ظلم بگریختی
به درگاه حق، بنده آویختی

256
که موسی چنان کرد با قوم خود
نه شمشیر، نه خشم، که حکمت نمود

257
به دل راه یزدان چو هموار شد
همه دشتِ تیه، پر از یار شد

258
ولی آن‌که ایمان به دل نداشت
چو شب بود و در شب، نظر نگذاشت

259
ز موسی بپرس آن صبوریِ ناب
که در تیه و طوفان نداد اضطراب

260
به هر سو صدا زد به یزدان پاک
که از ما مکن قوم ما را هلاک

261
ندا آمدش: «ای نبی آزمون!
تو با ما بمان، بر بَدِشان مکن»

262
«که ما آتش‌افروز طغیان‌شکیم
نه محتاج دستان این تیره‌کیم»

263
«ز تو نیک پذیرفتیم عهد پاک
که باشی چراغی در این شام خاک»

264
ز فرمان حق، موسی آرام شد
دلش نور زد، دیده‌اش بام شد

265
چو آن قوم در گرد تیه آمدند
ز هر سو به حیرت، به کیفر شدند

266
چهل سال بگشتند گردِ بلا
نه قبله، نه مسجد، نه جای دعا

267
ولی روزگاری دگر شد پدید
که موسی به دیدار رب، لب گزید

268
به طور آمد و دل چو دریا گشاد
که با خالق خود کند هم‌نهاد

269
صدا آمدش از دل نور پاک
که ما با تو‌ای بنده، بی‌فعل و خاک

270
ز موسی بماند آن صفا و نیاز
که در هر دل آید چو نور نماز

271
نه چون فرعونی، که با کبر و زور
بخواهد ز دریا رود سوی نور

272
چو ایمان نیامد، چه فایده است؟
که در مرگ، پشیمانی‌اش مایه است

273
ز گفتار فرعون در لحظه‌ی مرگ
خدا پاسخش داد: «دیر آمدی برگ!»

274
نه توبه، نه تسبیح، نه گریه سود
که عمرت به باطل همی در گذشت بود

275
تو اکنون اگر اهل حق باشی
ز هر فتنه و فتنه‌گر پاشی

276
که تاریخ تکرار گردد بسی
بماند فقط مرد حق، نه کسی

277
نه فرعون تنهاست در دفترش
که بسیار فرعونی است این سرش

278
تو برخیز و جانت به جانان بده
به نور یقین، دل و ایمان بده

279
خدا را بخوان، با دل بی‌ریا
که آن‌کس برد ره، که باشد خدا

280
نه با لشکری، نه زر و نه نگین
که موسی برآمد، ولی بی کمین

281
نه تختی، نه تاجی، نه قصر و کلاه
فقط با خدا، رفت بر عرش راه

282
تو گر مثل او باشی از جان و دل
شود عرش و دریا برایت ز پل

283
ببینی درونت، تجلی نور
نباشد دگر فتنه، ترس و غرور

284
بدانی که دنیا بود چون سراب
که فرعون را هم نکرد انتخاب

285
به هر سو نگه کن، ببین سرگذشت
که کی ماند ز ظلمت و کی از بهشت؟

286
چو فرعون شد خاک، چو موسی نجات
تو هم راه خود کن به نور و ثبات

287
برو سوی ایمان و پاکی نگر
که دنیا گذرگاه بی‌بال و پر

288
فقط با خدا، دل شود رهنما
فقط با یقین، دل شود پادشا

289
نه فرعون‌وار، و نه قارون‌کیش
که این هر دو ماندند بی سرنوشت

290
تو با دل بخوان قصه‌ی راستین
که هر مصرعش هست آیینه‌نگین

291
به فرزند خود نغمه‌ها بازگو
که موسی چه کرد و که شد آبرو

292
بیاور دلت را به درگاه نور
که هر کس چنین کرد، رست از غرور

293
ببند از گناهان در را به دل
بگشای از ایمان، در عرشِ کل

294
تو با پرچم حق، اگر سر کنی
به موسی شوی، گر چه ره پرکنی

295
وگر غرق در زر و در کبر شدی
بدان مثل فرعون در گور شدی

296
ز تاریخ، درس عبرت این بود
که هر کبر پایانش افسون بود

297
به پا خیز و با صدق، جان را بساز
که موسی‌صفت، جاودان است باز

298
نه تنها در این خاک، در آسمان
به هر عالم است آیه‌اش جاودان

299
تو هم آیه‌ای شو ز قرآن حق
که باشی ز تاریخ، یک برگ نَق

300
که فرعون رفت و نماندش نشان
ولی موسی ماند، چو خورشید جان

نتیجه‌گیری:

داستان موسی و فرعون، فراتر از یک واقعه‌ی تاریخی، آیینه‌ای‌ست برای تماشای چهره‌ی انسان در برابر حقیقت. فرعون، سمبل غرور، خودکامگی، و پرستش نفس است؛ همان نفسی که در درون هر انسانی، وسوسه‌ی خدایی کردن را زمزمه می‌کند. و موسی، تجسم بندگی، شهامت، و تسلیم در برابر فرمان پروردگار است. این نبرد، نه فقط در وادی نیل، که در ساحت جان آدمی نیز جاری‌ست.

فرعون‌ها می‌میرند، اما فرعونیّت همچنان زنده است؛ در قالب طمع، تکبر، دنیاپرستی، و ظلم. و موسی‌ها برخاسته‌اند تا بار دیگر، عصای حقیقت را در میدان وهم بیفکنند و بت‌های ذهن و زمین را در هم شکنند.

معجزه، در صداقت دل است؛ در ایمانی‌ست که به فرمان «لا تَخَف» آرام می‌گیرد، و در گامی‌ست که بر دریای گمان نهاده می‌شود، و آن را می‌شکافد. مهم آن است که کدام‌سو ایستاده‌ایم: در کنار موسی و نور؟ یا در صف فرعون و غرور؟

این منظومه، نه برای بازگویی تاریخ، که برای بیداری اکنون ماست. اکنونی که در آن نیز موسی‌هایی بی‌عصا، و فرعون‌هایی بی‌تاج، در برابر یکدیگر صف بسته‌اند. باشد که با تأمل در سرنوشت آنان، ما نیز راه خویش را بیابیم.

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 


  • ۰۴/۰۳/۲۱
  • علی رجالی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی