رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

به سایت شخصی اینجانب مراجعه شود
alirejali.ir

بایگانی

۱۱۳ مطلب در خرداد ۱۴۰۴ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

داستان قوم شعیب

باسمه تعالی

داستان قوم شعیب

در ادامه داستان قوم شعیب (علیه‌السلام) و ماجرای کم‌فروشی آنان را به‌صورت کامل، دقیق و همراه با آیات قرآن و تحلیل عرفانی و اخلاقی برایتان بیان می‌کنم:

 معرفی حضرت شعیب و قوم مدین

حضرت شعیب (ع) یکی از پیامبران بزرگ الهی است که بعد از حضرت ابراهیم (ع) و پیش از حضرت موسی (ع) می‌زیست. او از طرف خداوند به سوی قوم مدین مبعوث شد.

 مدین شهری بود در شمال‌ غربی عربستان، نزدیک مرز اردن و فلسطین امروزی.

 قوم مدین، مردمانی تاجر و صاحب ثروت بودند که از تجارت و خرید و فروش گذران زندگی می‌کردند، اما دچار فسادهای گسترده‌ای شده بودند.

 گناهان قوم شعیب

بر اساس آیات قرآن، گناهان این قوم عبارت بود از:

  1. کم‌فروشی در وزن و پیمانه:

    «وای بر کم‌فروشان! آنان که وقتی برای مردم پیمانه می‌کنند، کم می‌نهند.»
    (سوره مطففین، آیات 1–3)

  2. کم گذاشتن حق مردم و فریب در معامله:

    «و لا تبخسوا الناس أشیاءهم»
    (سوره اعراف، آیه 85)

  3. فساد در زمین: – مانند رشوه، ربا، احتکار، گران‌فروشی، تقلب در کالا، ظلم اقتصادی و...

  4. مخالفت با پیامبران و تهدید آنان: – آن‌ها حضرت شعیب را مسخره کردند و گفتند:

    «اگر قبیله‌ات نبود، تو را سنگسار می‌کردیم.»
    (هود: 91)

دعوت‌های حضرت شعیب

حضرت شعیب با زبانی بسیار نرم، مهربان، ولی قاطع آن‌ها را به پنج چیز دعوت کرد:

1. توحید و ترک شرک:

«اعبدوا الله ما لکم من إله غیره»
«خدا را بپرستید، معبودی جز او ندارید.»
(اعراف: 85)

2. عدالت اقتصادی:

«أوفوا الکیل و الوزن بالقسط»
«پیمانه و ترازو را با انصاف کامل بدهید.»
(اعراف: 85)

3. پرهیز از کم‌فروشی:

«و لا تبخسوا الناس أشیاءهم»
«حق مردم را کم نگذارید.»
(همان آیه)

4. فساد نکردن در زمین:

«و لا تعثوا فی الأرض مفسدین»
«در زمین فساد نکنید.»
(همان آیه)

5. رعایت حرمت جامعه:

«باقیهُ اللهِ خیرٌ لکم»
«آنچه نزد خدا باقی می‌ماند، بهتر است.»
(هود: 86)

 واکنش قوم

قوم مدین به او گفتند:

«ای شعیب! آیا نمازت تو را چنین می‌فرماید که ما در اموال‌مان تصرف نکنیم؟!»
(هود: 87)

🔹 آن‌ها با دین‌گریزی، استهزا و تحقیر پیامبر الهی، با غرور و لجاجت راه فساد را ادامه دادند.

 نزول عذاب

پس از سال‌ها دعوت، وقتی قوم مدین ایمان نیاوردند، خداوند وعده عذاب داد:

«فکذّبوه فأخذهم عذاب یومِ الظُّلّة»
«آن‌ها تکذیب کردند، پس عذاب روز سایه‌بان آنان را فرا گرفت.»
(شعراء: 189)

✅ جزئیات عذاب:

– آسمان ابری شد؛
– آنان زیر سایه‌بان ابر جمع شدند؛
– سپس صدای مهیب آسمانی (صیحه)، زلزله (رجفه) و آتش سوزان نازل شد؛
– همگی در لحظه نابود شدند.

 تحلیل عرفانی و اخلاقی

 کم‌فروشی تنها یک جرم اقتصادی نیست؛ بلکه ریشه در نفس اماره، حرص، دنیاطلبی و بی‌تقوایی دارد.

 قرآن این قوم را مثال می‌زند تا جامعه اسلامی بفهمد که ظلم در معاملات، نابودی فرد و ملت را در پی دارد.

 حضرت شعیب، پیامبر اخلاق و عدالت بود. دعوت او تنها برای نماز نبود، بلکه برای اصلاح ریشه‌های فاسد اجتماعی بود.

 نتیجه‌گیری

  1. حضرت شعیب (ع) پیامبر عدالت اقتصادی و اجتماعی است؛
  2. کم‌فروشی، فسادی ظاهراً کوچک، اما در باطن ویرانگر است؛
  3. جامعه‌ای که حق مردم را بخورد، در مسیر نابودی است؛
  4. صبر پیامبران بسیار زیاد بود، اما عذاب الهی نیز قطعی است؛
  5. ایمان، عدالت، تقوا و حق‌طلبی راه نجات فرد و جامعه است.
  6. تهیه و تنظیم
  7. دکتر علی رجالی 

 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

مثنوی قوم شعیب

مقدمه

داستان قوم شعیب، از جمله روایات عبرت‌آموز و آموزنده تاریخ انبیاء و اقوام پیشین است که پیام‌های اخلاقی و اجتماعی فراوانی در دل خود دارد. شعیب پیامبری است که به مردم زمان خود عدالت، صداقت، و راست‌گویی را سفارش کرد و آن‌ها را از کم‌فروشی و دروغ پرهیز داد. اما قوم شعیب با نافرمانی و لجاجت، دست از راه حق کشیدند و به ستم و گناه پرداختند. سرانجام، عذاب الهی بر آنان نازل شد و سرنوشت عبرت‌انگیزی برای نسل‌های آینده باقی گذاشت.

این منظومه با الهام از سبک حماسی فردوسی بزرگ، کوشیده است تا این داستان را به زبان شعر و در قالب روایت منظوم بیان کند، تا هم جذابیت ادبی داشته باشد و هم پیام‌های اخلاقی آن در دل خواننده نهادینه شود. هدف این اثر، بازگرداندن یاد و ارزش‌های عدالت‌خواهی و صداقت در مناسبات اجتماعی است، به ویژه در بازار و دادوستد که زیربنای بسیاری از روابط انسانی است.

امید است که خوانندگان عزیز با مطالعه این اشعار، از گذشته عبرت گیرند و در زندگی روزمره خود، پیرو راه نیک و راستین باشند.

فهرست

۱. پیشگفتار و معرفی داستان قوم شعیب
۲. آغاز پیامبری شعیب و دعوت به عدالت
۳. سفارش به پرهیز از کم‌فروشی و دروغ
۴. واکنش قوم شعیب و نافرمانی آنان
۵. عذاب الهی و نابودی قوم شعیب
۶. عبرت‌ها و پیام‌های اخلاقی داستان
۷. توصیه‌های نهایی به عدالت و صداقت در معامله
۸. نتیجه‌گیری و آرزوی هدایت برای انسان‌ها

 

داستان قوم شعیب و کم‌فروشی (در سبک فردوسی)

بخش نخست: دعوت شعیب (۱ تا ۱۰۰)

۱ به نام خداوند جان و خرد / که از راه عدل و درستی برد

۲ یکی بندهٔ پاک و روشن‌سرشت / به مدین رسید از دل سرنوشت

۳ نبی‌ای خدا داد نامش شعیب / که بر قوم بدکار شد ناصح ویب

۴ ز نسل خلیل آمد آن نیک‌بخت / ز گفتار حق داشت هر دم درخت

۵ چو آمد به قومی که بدخو شدند / ز عدل و درستی فرو خو شدند

۶ نه پیمانه را راست می‌کردشان / نه در وزن انصاف می‌بردشان

۷ ز مردم ربودند حق در نهان / به بازار بودند چو دیوانگان

۸ شعیب آمد و گفت: ای قوم بد / مکن ظلم، تا کی شوی بی‌خرد؟

۹ خدا را پرستید، او پادشاست / که بی‌او روان را نباشد فناست

۱۰ مکن کم‌فروشی، مدار از فریب / که نفرین رسد ز آهِ غریب

۱۱ به انصاف باید که پیمانه کرد / وگرنه بگیرد شما را نبرد

۱۲ مپاشید در خاک، تخم فساد / مریزید خون از ره بی‌مراد

۱۳ ز دارو ندار مردمان مبر / مبر راه یزدان به سوی سقر

۱۴ خدا را بترسید، روزی رس است

۱.
به نام خداوند جان و خرد
که از راه عدل و درستی برد

۲.
یکی بندهٔ پاک و روشن‌سرشت
به مدین رسید از دل سرنوشت

۳.
نبی‌ای خدا داد نامش شعیب
که بر قوم بدکار شد ناصح ویب

۴.
ز نسل خلیل آمد آن نیک‌بخت
ز گفتار حق داشت هر دم درخت

۵.
چو آمد به قومی که بدخو شدند
ز عدل و درستی فرو خو شدند

۶.
نه پیمانه را راست می‌کردشان
نه در وزن انصاف می‌بردشان

۷.
ز مردم ربودند حق در نهان
به بازار بودند چو دیوانگان

۸.
شعیب آمد و گفت: ای قوم بد
مکن ظلم، تا کی شوی بی‌خرد؟

۹.
خدا را پرستید، او پادشاست
که بی‌او روان را نباشد فناست

۱۰.
مکن کم‌فروشی، مدار از فریب
که نفرین رسد ز آهِ غریب

۱۱.
به انصاف باید که پیمانه کرد
وگرنه بگیرد شما را نبرد

۱۲.
مپاشید در خاک، تخم فساد
مریزید خون از ره بی‌مراد

۱۳.
ز دارو ندار مردمان مبر
مبر راه یزدان به سوی سقر

۱۴.
خدا را بترسید، روزی رس است
که هر کس به اعمال خود واپَس است

۱۵.
همی‌گفت با اشک و آه و نیاز
شبی تا سحر بود در سوز و ساز

۱۶.
چو گفتار او بر دل کس نزد
به تندی زبان را به دشنام زد

۱۷.
بدو گفت قومش: شعیب ای فغان
بس کن ز گفتار بی‌سودمان

۱۸.
تو را گر نه خویش و پیوند ماست
ز شهر و دیار تو را کی بُداست؟

۱۹.
سخن‌های تو گَرد تند است و باد
نپندار از آن کس شود راهشاد

۲۰.
تو بازار ما را ز رونق فکندی
ز پیمانه گفتی و از مهر و بندی

۲۱.
نخواهیم فرمان تو بشنَوی
نه از دین تو بهره‌ای برگَوی

۲۲.
اگر راست گویی و بر حق شوی
پس آری عذابی، چرا نگْذَری؟

۲۳.
شعیب از دلش آه حسرت کشید
دلش از جفای گروهی تپید

۲۴.
بگفتا که ای قوم ناسازگار
چرا دور ماندید ز یار و دیار؟

۲۵.
مرا بر خدا تکیه و پشت هست
نه از جور شما دل من شکست

۲۶.
بر او تکیه دارم، بر این کار سخت
که او بر همه خلق، دارد درخت

۲۷.
هر آن‌چند گفتم شما را به مهر
پذیرا نشدید و برفتید ز بهر

۲۸.
دگر نیست پندم پذیرای دل
شما بسته‌اید آن درِ بی‌خلل

۲۹.
خدایا تو دانی که من ناصحم
به فرمان تو با دل صادقم

۳۰.
تو داور شوی بین من با گروه
که بستند بر چشم بینا ستوه

۵۱.
به یزدان گر آیی، شود راه باز
شود دل چو گلزار، بی‌خوف و راز

۵۲.
خدا بر کریمان عطا می‌کند
دل از بند شیطان رها می‌کند

۵۳.
به بازار اگر مهر و داد است و شرم
شود مال تو پاک و روزی چو گرم

۵۴.
مکن ظلم بر مرد و زن در شمار
که آتش رسد بر ستمکار زار

۵۵.
ز گفتار شعیب آن نیک‌اختیار
جهان شد پر از پند و نور و بهار

۵۶.
ولی آن جماعت که بدخو شدند
به نفرین و طغیان فرو خو شدند

۵۷.
نگه کن که هر کس فریبی کند
ز پایان بد، چشمِ تر می‌کند

۵۸.
نه تخت و نه تاج و نه زر مانَدش
نه فخر و نه ناز و هنر مانَدش

۵۹.
ز گنج خداوند بخشنده‌تر
بود عدل و تقوا، نه مال و زر

۶۰.
به پیمانه چون راستی گستری
خدا بر تو رحمت فرو می‌بری

۶۱.
خدا شاهد عدل و انصاف ماست
که بر هر دلی حکم و داور رواست

۶۲.
چو تزویر باشد، شود کار خام
شود خانه و بام بر باد شام

۶۳.
درین قصه بین تا چه آمد ز خشم
که بردند قوم شعیب از ستم کشم

۶۴.
همه باد شد هستی ناسپاس
نهان گشت از آن‌ها فروغ و طَراس

۶۵.
شعیب آن پیام‌آور پاک دین
ز غم بود خاموش، دلش خون چین

۶۶.
خدایا تویی داور روز حکم
که داری دل خلق و عقل و عزم

۶۷.
من از تو مدد خواستم روز و شب
که با نور تو نیست در دل، کَب

۶۸.
تو آگاه باشی ز احوال خلق
ز پنهان دل و سوز و آه و حلق

۶۹.
اگر ره بریدند ز آیین پاک
تو بگشای بر ما در مهرناک

۷۰.
دگر راه و رسم خطا برمگیر
که گردد ز آن، خاک چون موج تیر

۷۱.
ببین تا چه شد با دروغ و فریب
که رفتند در قعر آتش، غریب

۷۲.
نه گوشی شنید و نه چشمی بدید
که چون خشم حق آمد، آید پدید

۷۳.
تو ای اهل بازار و تاج و کلاه
به انصاف کن، تا بمانی به راه

۷۴.
که سودت نَبُوَد گر فریبی کنی
همه عمر در آتشی تن تنی

۷۵.
خریدار اگر بوسه بر مهر زد
به دل شاد گردد، به رحمت رسد

۷۶.
تو از پند شعیب این زمان یاد گیر
به انصاف باش و ز تقوا مَپِیر

۷۷.
که گر داد باشی، شوی پُر وقار
نه چون قوم بی‌داد و کفر و غبار

۷۸.
چه خوش گفت آن مرد حق‌گو نهاد
که با حق، رها شو ز هر بند و باد

۷۹.
خدا خواست تا عبرتی خلق را
نشان دهد از راه نیکی و ما

۸۰.
ز طوفان و زلزله و آتشی
بترس ای عزیزم، ز جان‌کُشی

۸۱.
جهان در کف اوست، بازی نکن
به پیمانهٔ خلق، نازی نکن

۸۲.
کسی کو فریبد، شود بی‌نصیب
ز بخشش، ز راحت، ز لطف حبیب

۸۳.
در اندیشهٔ رزق اگر مانده‌ای
به چاهِ کم‌فروشی درآویخته‌ای

۸۴.
که آن چاه، پایانِ توفان توست
عذابی‌ست کاین دل‌فروشان نکوست

۸۵.
دل از مهر یزدان نگردد تهی
اگر راست پیمانی، ای فرهی

۸۶.
چو در داد باشی و در راستی
شود خلق از آن سوی تو، کاستی

۸۷.
نه تنها به بازار کم‌فروشی‌ست
که در دین و دل نیز گم‌کوشی‌ست

۸۸.
اگر عهد بشکستی از مردمی
شدی همچو قوم شعیب از کمی

۸۹.
در آن عهد، پیمان خداوند هست
که با ماست گر راه نیکی نشست

۹۰.
تو از راستی کن در این ره گذر
که نیکی بود سایه‌دار و سمر

۹۱.
نهان است بین دل و بازار راز
ولی حق برون آرد آن را به باز

۹۲.
شعیب آمد و رفت، پندش بماند
به آیندگان داستانش رساند

۹۳.
که از ظلم و کم‌فروشی هراس
به عدل آور آن وزن را با قیاس

۹۴.
خدایی که او روزی روز دهد
چرا بنده از راه تقوا رود؟

۹۵.
به اندازه گیر و به اندازه ده
که این است راه خداوند ره

۹۶.
کم‌انصافی آرد شقاوت به بار
شود مرد بی‌مهر، خار و غبار

۹۷.
درین ره، اگر چشم بینا کنی
به نور خدا دیده پیدا کنی

۹۸.
خدایا مرا کن ز انصاف‌وران
که باشم به بازار، صاحب‌قران

۹۹.
مکن تا فریب آید اندر دلم
مبادا که بر خلق، گردد ستم

۱۰۰.
همین است پایان این قصه پاک
که پند است ما را، نه افسانه‌ناک

 

۱۰۱.
ز فرمان یزدان اگر سرکشی
به تنگ آیدت روز و شب بی‌خوشی

۱۰۲.
به هر سو نظر کن، ببین آن دروغ
چه آورد بر قوم گم‌کرده‌لوح

۱۰۳.
یکی قوم نافر به بازار و مال
که می‌خواست دنیا و شهرت و حال

۱۰۴.
همی کاست از وزن، هم از پیمکی
ندادند انصاف، نه شرم و نه کی

۱۰۵.
شعیب آمد از سوی پروردگار
ز آیین عدل آورد آشکار

۱۰۶.
بگفتا: «به یزدان که پیمانه‌دار
چو زشتی کنی، باش در انتظار»

۱۰۷.
ولیکن دل از سنگ بدخو شده
ز پند و ز اندرز پر رو شده

۱۰۸.
ندادند پاسخ، مگر با فریب
خدا بود داور، شعیب آن حبیب

۱۰۹.
چو نفرین شعیب آسمان را گرفت
زمین زیر پای‌شان آتش گرفت

۱۱۰.
به زلزله گشت آن دیار هلاک
همه ساخت یزدان به عدل و چاک

۱۱۱.
به یک دم، ز شهر و ز باغ و درخت
نماندند جز خاک و بوی درشت

۱۱۲.
نه آوا، نه آواز، نه خنده، نه شور
شده هر چه بود از جهانشان به دور

۱۱۳.
شعیب آن زمان با دل پر ز سوز
نگه کرد بر خاکِ بی‌گفت و روز

۱۱۴.
بگفتا: «خدایا، تو داور شوی
که بر خلق، روشن ز باطن روی»

۱۱۵.
همی آتشی گشت آن سرکشان
که افکند در خویش و در دیگران

۱۱۶.
ببین سرنوشت کسانی که زشت
کنند اندک‌انگاری و خشم و کِشت

۱۱۷.
اگر مال خواهی، ز راه درست
نه از کژی و نیرنگ و خواب و سُست

۱۱۸.
خداوند روزی رساند به داد
نه آن‌کس که با ظلم گردد شاد

۱۱۹.
تو از پند این قوم بیدار باش
به انصاف و راستی، بیدار باش

۱۲۰.
مگر نشنوی آیه‌های کتاب
که می‌گوید از پند و راه صواب؟

۱۲۱.
همی گر بدوزی ز پیمانه زر
نگیرد دلت خیر از آن سیم و زر

۱۲۲.
چو بسپاری از حق، حسابی به دست
شود مال تو پاک، دل‌ات بی‌گسست

۱۲۳.
خریدار بیند صفای تو را
سپارد به دل ماجرای تو را

۱۲۴.
وگر بر دروغ آوری پیشه ساز
به روی تو گردد جهان تار و راز

۱۲۵.
چو گندم فریبی، درو آتشی
به پای خود آری بلا و وُحشی

۱۲۶.
ندانی که یزدان نگه می‌کند
به پنهان و پیدا ستم می‌زند

۱۲۷.
کسی کو فروشد به تزویر و حیله
بیند به آخر شبان‌گاه میله

۱۲۸.
خریدار گیرد دل از مهر پاک
شود بندهٔ یزدان، آن بی‌هلاک

۱۲۹.
تو نیز ار بخواهی صفا و نجات
در این ره مکن زشتی و خیانت

۱۳۰.
به بستان انصاف شو باغبان
که گردد دلت شاد، بی‌سرگران

۱۳۱.
نباشد کسی بر تو کینه‌ور است
اگر عدل پیشه‌ست و پاکی‌گر است

۱۳۲.
ز ماجر چو پند آری اندر ضمیر
شود روشن‌ات دیدهٔ دور و دیر

۱۳۳.
خدا با تو باشد چو راستی
که باشد وفا هم در آن کاستی

۱۳۴.
کسی کو فریب آورد در شمار
شود بندهٔ نفس و بدروزگار

۱۳۵.
ز کردار نیکو بیاموز کار
که این است آیینِ پروردگار

۱۳۶.
ببخش آنچه دادی تو در روز داد
مبادا که بخل آیدت در نهاد

۱۳۷.
خریدار چون بیند از تو کرم
شود مهربان، گردد اهل ستم

۱۳۸.
ولی گر فریبی و پنهان‌کنی
بکارد دل‌ات ریشهٔ دشمنی

۱۳۹.
یکی قطره‌ای آب اگر راستی‌ست
برآرد درختی که از خواستی‌ست

۱۴۰.
در این کارزار، آن که با حق بود
ز طوفان نترسد، نه از رنگ و دود

۱۴۱.
بر این پند، حکمت، بیفزا خرد
که از اهل تقوا، جهان بهره‌برد

۱۴۲.
نه تنها خریدار، حتی خدای
نگه می‌کند آن‌چه باشد سزای

۱۴۳.
اگر عیب در کار تو آشکار
شود بر تو نفرینِ هر رهگذر

۱۴۴.
بسا کس که فریاد دادش ز بند
که بر او ستم رفت از آن نابَند

۱۴۵.
تو ای اهل دین، پاسدار صفا
به بازار و دکان، خدا را بخا

۱۴۶.
چو بر عهد یزدان وفا آورد
به بالا شود، نیک‌جا آورد

۱۴۷.
شعیب آمد از مهر و صدق و یقین
که پرورد حق بود و رهنمون دین

۱۴۸.
ولیکن کسانی که بُد دیده کور
ندیدند جز کام و زر و غرور

۱۴۹.
چو طوفان رسید از قهر خدا
نه ماند از آن جمعه کس، نه صدا

۱۵۰.
ز گفتار حق گر شوی بی‌خبر
به گرداب هلاک آیدت بال و پر

 

در ادامه، بخش سوم و پایانی از داستان «قوم شعیب و کم‌فروشی» به سبک فردوسی و با تفکیک هر بیت و شماره‌گذاری، تقدیم می‌شود (از بیت ۱۵۱ تا ۳۰۰):


۱۵۱.
چو بر ظلم و نیرنگ کردند پافش
شکست آید از کردگار سرافش

۱۵۲.
نه گنج است باقی، نه ملک و نه تاج
چو آید ستم، بشکند تخت و تاج

۱۵۳.
نه زر سود بخشد، نه نیرو، نه مال
چو نفرین کند دل‌خدا، بی‌جدال

۱۵۴.
به نفرین شعیب آن زمین شد دو نیم
هلاک آمد آن قوم پر مکر و بیم

۱۵۵.
به دستان و کژراه، بازار ساخت
به مزدوری خشم خدا را شناخت

۱۵۶.
نه پند شعیب آمد آن را به کار
نه آیات حق، نه پیام و نه نار

۱۵۷.
ز کردار زشت آمدند ایستوار
ندیدند جز خویش و زر، روزگار

۱۵۸.
به بازارشان ناپسندی پدید
که هر کس در آن جا ز شرم آفرید

۱۵۹.
خریدار درمانده، غمگین و زار
فروشنده شاد از دروغ و دَمار

۱۶۰.
ز انصاف و پیمان بریده امید
همه مکر و نیرنگ، تزویر و دید

۱۶۱.
به دیدارشان خشم پروردگار
فرو ریخت چون سیل بر آن دیار

۱۶۲.
نه کودک، نه پیر، نه دشت و نه باغ
نجات یافت از آن عذاب و بلاغ

۱۶۳.
چو شد خانه‌ها پر ز خاکستران
ز گفتارشان گشت عبرت عیان

۱۶۴.
شعیب آن‌چنان اشک‌بار و حزین
بگفتا: «به عدل‌ات، درودی زمین!»

۱۶۵.
«که پروردگار است دانای راز
به هر کس دهد آن‌چه باشد سزا»

۱۶۶.
«اگر مرد انصاف باشی، سرافراز
وگرنه ببینی ستم را به باز»

۱۶۷.
«به پیمانه کم، عمر خود کم کنی
در آتش شوی گر خیانت کنی»

۱۶۸.
«چو دکان تو پاک باشد ز ننگ
بیابد دلت عزت و نام و رنگ»

۱۶۹.
«نگه کن به تاریخ آن قوم گم
که بودند غرق از ستم، ژرف و خم»

۱۷۰.
«ز ایمان جدا گشت جان و وجود
به ظلم و دروغ آمدند در سجود»

۱۷۱.
«کسی کو در این ره کند بی‌وفا
ندارد دلی شاد، نی در بقا»

۱۷۲.
«تو ای بندهٔ حق، به عدل آر پیش
که از حق نیاید تو را هیچ ریش»

۱۷۳.
«به دستان نیرنگ، بازار خوشی
نسازد تو را با صفا و خُوشی»

۱۷۴.
«ولی گر شود کار تو راست و پاک
شود رزق تو چون بهار و سماک»

۱۷۵.
«نگه کن که یزدان چه آورد کار
به قومی که بودند پر افتخار»

۱۷۶.
«چو کردند در ظلم و پستی گذر
به یک لحظه گم شد همه بال و پر»

۱۷۷.
ز کردار آنان، تو عبرت بگیر
مکن در ره دین، خیانت، دلیر

۱۷۸.
نه دنیا بماند، نه فرزند و زن
که جز نام نیکو نماند به تن

۱۷۹.
ز گفتار شعیب اندر آیات نور
بیاموز تو درس یقین و شعور

۱۸۰.
که گر زان ستم دور باشی، سلیم
بر آیی ز طوفان چونان یاس و بیم

۱۸۱.
نهال عدالت، بود برگ و بار
در آن باغ، پر میوه و پایدار

۱۸۲.
ز تزویر و نیرنگ جز خار نیست
بر آن ره، به غیر از خسران کیست؟

۱۸۳.
چو یزدان نگه کرد بازار تو
به انصاف بینی نگهدار تو

۱۸۴.
به مهر و صداقت بسنج آن ترازو
که از آن بجوشد صفا چون ترازو

۱۸۵.
در آن شهر گر راستی زنده بود
نبودی به آتش کسی گنده بود

۱۸۶.
ز کژراه و ناراستی پرهیز کن
به میزان عدل الهی زَن

۱۸۷.
که این رسم بازار پاکان بود
به فطرت، به ایمان، به جانان بود

۱۸۸.
اگر مردم از تو خریدی کنند
تو هم با صفا با دل‌شان زی کن

۱۸۹.
نریزد به سنگت کسی تهمتی
اگر در دل و دستت است رحمتی

۱۹۰.
در این ره چو باشی شبی بی‌خواب
خدا رزق‌ات آرد، نه خلق خراب

۱۹۱.
نه از کم‌فروشی شود سود تو
نه از دروغ آید وجود تو

۱۹۲.
که بر راستی افتخار است و بس
چو بنیاد داری، نلرزد هرس

۱۹۳.
بپرهیز از آن لقمهٔ ناروا
که در دل نروید صفا بی‌دعا

۱۹۴.
به یزدان اگر دل سپاری یقین
نترسی ز چرخ و ز پستی زمین

۱۹۵.
ببخشد تو را رزق پاک و شریف
که در آن نباشد فریب و حریف

۱۹۶.
ز کردار آن قوم بیدادگر
بترس و مکن ظلم بر یک نفر

۱۹۷.
که یک قطره اشک ستمدیده‌ای
بسوزد تمامت درون دیده‌ای

۱۹۸.
پس ای اهل بازار، به حق رو کنید
به میزان عدل خدا خو کنید

۱۹۹.
که جز عدل و انصاف، ره بر مگیر
مکن با خریدار خود حیله‌گیر

۲۰۰.
تو باشی ز پاکان اگر با فروغ
نترسی ز نفرین، نخواهی دروغ

۲۰۱.
۱. به دادِ خلق، تو باشی مهربان
۲. که دِل خریدار شود روشن روان

۲۰۲.
۱. چو به حق و عدالت پای بند باش
۲. تو راست، نه دروغ و نه رنگِ ریا

۲۰۳.
۱. چو کم‌فروشی کنی در بازارِ حق
۲. خداوند بینا کند بر تو نق

۲۰۴.
۱. نه ز زر فزونی، نه ز مالِ باد
۲. که همه نابود گردد یک‌سر، یاد

۲۰۵.
۱. نیکوست کار به مهر و صداقت
۲. زین ره بجوی همه آسودگی و راحت

۲۰۶.
۱. به هر کس دهی اندازه و حق‌اش
۲. به‌جا آری گره ز کار خلق‌اش

۲۰۷.
۱. چو شعیب گفت به قوم در حدیثی
۲. که آیین حق است، نه کژراهه‌ی بدی

۲۰۸.
۱. «به کم‌فروشی، نکاهید به بازار
۲. که آید هلاکت، ستمگر بیدار»

۲۰۹.
۱. زین سخن‌ها نه تنها ترس است
۲. بلکه مهر حق است، نور و درس است

۲۱۰.
۱. قوم گوش نکردند به گفتار پاک
۲. رفتند همه سوی گناه و بی‌باک

۲۱۱.
۱. نه ایمان داشتند، نه عدل و انصاف
۲. که همگی شدند در ظلم و کذب بر حَفَظ

۲۱۲.
۱. به کم‌فروشی و دروغ، گرفتند بازار
۲. ز خدا روی گردان، ز اهل کردار

۲۱۳.
۱. ناگاه گشت زمین از آن قوم پر غم
۲. لرزید و شد خموش، شد پر از آتش و دم

۲۱۴.
۱. به زلزله‌ای بزرگ همه را بلعید
۲. ویران شد شهر و سرانجامش رسید

۲۱۵.
۱. نه خانه ماند و نه کوی و نه دیوار
۲. که همه گشت خاکستر و مِه تار

۲۱۶.
۱. به عذاب حق رسید آن قوم زشت
۲. ز روی خشم پروردگار گشت شکست

۲۱۷.
۱. ز کردار ناپسند خود پشیمان نشدند
۲. چو پلیدی از جان و دل برنخاستند

۲۱۸.
۱. شعیب نبی گریه‌کنان بر آنان
۲. به درگاه حق کرد دعا و خوان

۲۱۹.
۱. «ای خداوند جهان، عادل و کریم
۲. برگردانشان از راه ظلم و غم»

۲۲۰.
۱. «اگر توانستی، هدایتشان ده
۲. ز راه راست کن رهشان روشن و سه»

۲۲۱.
۱. لیک فرمان خدا نشد تغییر
۲. که شد عذاب سخت و تلخ‌تر و دیر

۲۲۲.
۱. زمین شکافت و همه را فرو برد
۲. و شد آن قوم در آن‌جا نابود و مرد

۲۲۳.
۱. از آن به بعد شد عبرتی جاودان
۲. که خریدار نگردد فریب‌خوران

۲۲۴.
۱. به یاد آر همیشه داستان حق
۲. که کم‌فروشی نیاورد جز زحمت و دق

۲۲۵.
۱. چو می‌خواهی بهشت و کام دل یابی
۲. در فروش خویش انصاف به کار یابی

۲۲۶.
۱. ز کردار نیک تو گردد آباد جهان
۲. و برده شوی نزد خداوند ایمن و آسان

۲۲۷.
۱. پس ای بنده حق، بپای عدالت باش
۲. که جز در راه حق نیکوکار باش

۲۲۸.
۱. اگر همه دنیا را به دروغ فزونی
۲. نابود شود، نه سودی، نه پی‌مانی

۲۲۹.
۱. به مهر و انصاف، بازار را بساز
۲. به صداقت و وفا، جان را بساز

۲۳۰.
۱. به یاد آور شعیب را سخن راست
۲. که راه عدالت باشد همواره براز

۲۳۱.
۱. نه دروغ گو، نه کم‌فروش، ای دوست
۲. که برد راه بهشت به تو بی‌هدر و خُس

۲۳۲.
۱. ز کردار نیک شود تو را اعتبار
۲. نه از زر و سیم، نیرنگ و فشار

۲۳۳.
۱. در بازار جهان چو فروشی توصاف
۲. به عدالت کن کار، که نیاید جز نفاق

۲۳۴.
۱. به خداوند رجوع کن، یاری جوی
۲. به صلح و صفا باش، دشمن را موی

۲۳۵.
۱. نیکوکار باش و دشمن را آمرز
۲. که این راه راستی است و بر آن زور و جَرز

۲۳۶.
۱. به پیشگاه یزدان تو را صلح باد
۲. که جز انصاف نیست همه کار شاد

۲۳۷.
۱. به راه حق برو و رهبر باش
۲. که بسازد تو را خداوند بر باش

۲۳۸.
۱. نه به کینه و نفرت در جهان ره کن
۲. به مهر و صداقت بمان تا که نه من

۲۳۹.
۱. به هر کس به قدر حقش ده کار
۲. که پایدار باشد دل و قرار

۲۴۰.
۱. بپرهیز از آن همه کم‌فروشی
۲. که این کار نباشد سودی و نیکی

۲۴۱.
۱. چو بازار تو پاک باشد از نیرنگ
۲. گردد روزگار تو پر از رنگ و رنگ

۲۴۲.
۱. چو پیمانه‌ات راست و پر شود
۲. تو را برکت و صفا هر روز شود

۲۴۳.
۱. ز شعیب آموخته درس دادگار
۲. که دروغ نباشد در بازار

۲۴۴.
۱. چو به یزدان رجوع کنی در کار
۲. نرسی به جایی که مکنند زار

۲۴۵.
۱. به درستی همه را به چشم بین
۲. که این جهان بازتاب رفتار دین

۲۴۶.
۱. چو کم‌فروشی کنی بی‌وفا
۲. از دلت خواهد رفت صفا و وفا

۲۴۷.
۱. ولی گر پاک باشی و راست‌گو
۲. تو را جهان دهد جای خوب و جو

۲۴۸.
۱. ز کردار نیک شوی خوشنام جهان
۲. ز کردار ناپسند شوی بی‌نام و نشان

۲۴۹.
۱. ای بنده خدا، یاد کن همواره
۲. ز کم‌فروشی نجات است دشواره

۲۵۰.
۱. چو در بازار، به عدل عمل کن
۲. تو را خدات دهد برکت و نیکو نون

۲۵۱.
۱. چو کج‌روی کنی، زود هلاک شوی
۲. چو راست باشی، جاودانه شوی

۲۵۲.
۱. پس به یاد آور شعیب نبی را
۲. که گفت از کم‌فروشی بی‌پناه را

۲۵۳.
۱. ز کردار ناپسند خود دور باش
۲. چو صادق باشی، بهشت داری و پناه

۲۵۴.
۱. همه جا را صفا و نور بود
۲. که در این رهست روشنی حضور بود

۲۵۵.
۱. پس ای بازاربان، مهربان باش
۲. به همه خلق حق بده و نیک باش

۲۵۶.
۱. نه فریب کن، نه کم‌فروشی کن
۲. که این کار تو را به هلاکت زن

۲۵۷.
۱. به عدل و انصاف دنیا بساز
۲. چو زین ره هست همه نعمت و ساز

۲۵۸.
۱. به یاد آور داستان قوم شعیب
۲. که شدند نابود ز کردار غیبت

۲۵۹.
۱. نه دروغ، نه کم‌فروشی سود آورد
۲. به حق پای بند باش و در صبر ماند

۲۶۰.
۱. چو به حق رفتار کنی، خدا یاری
۲. بر تو دهد خیر و برکت جاری

۲۶۱.
۱. به مهر و صداقت هرگز نگرد کاهل
۲. که این کار نیکو کند دل را اهل

۲۶۲.
۱. چو نیکی کنی، نیکی باز آید
۲. چو بد کنی، بد بر تو بگردد زود و زاید

۲۶۳.
۱. به یاد آر همیشه نصیحت نبی
۲. که گشت آن قوم به عذاب نابودی

۲۶۴.
۱. به راه حق پای بند باش ای دوست
۲. که آن راه است راهی سراسر نور و نیکوست

۲۶۵.
۱. به خداوند بخشنده تو توکل کن
۲. که اوست حافظ جان و جانان من و من

۲۶۶.
۱. نه کم‌فروشی کن و نه دروغ مگوی
۲. که این کارها نیست راه نیکویی

۲۶۷.
۱. چو پاک باشی و درست کردار
۲. جهان شود به تو همچو بهار

۲۶۸.
۱. به یاد آر عبرت قوم شعیب
۲. که کم‌فروشی آورد هلاکت و عیب

۲۶۹.
۱. تو ای بنده خدا، راه حق رو
۲. که نجات یابی ز هر بد و بدرو

۲۷۰.
۱. چو بخواهی که بمانی خوش و خوشبخت
۲. در راه انصاف، باش همواره آگاه و پرتخت

۲۷۱.
۱. ز کردار نیکو گردد آباد جهان
۲. چو به عدالت رفتار کنی ای انسان

۲۷۲.
۱. به مهر و وفا، بساز بازار را
۲. که باشد نیکو و بی‌گناه کارا

۲۷۳.
۱. ز کردار ناپسند همه دور شو
۲. که جز شرمندگی نماند به تو

۲۷۴.
۱. چو در بازار دنیا پاک باشی
۲. همه را دل و جان را شاد باشی

۲۷۵.
۱. نه دروغ گوی و نه کم‌فروش باش
۲. که این است راه نجات و سرور باش

۲۷۶.
۱. به یاد آر داستان قوم شعیب
۲. که سرانجامش جز هلاکت و غیب نبود

۲۷۷.
۱. به صداقت و وفا پای بند باش
۲. که برد جهان تو را نیکو و خوشباش

۲۷۸.
۱. نه کم‌فروشی کن و نه دروغ مگوی
۲. که این ره، رَه پیروان خردمندان بود

۲۷۹.
۱. ز کردار نیک شود تو را اعتبار
۲. چو به مهر و انصاف باشی در بازار

۲۸۰.
۱. به خداوند سپردن کار تو
۲. ز نیرنگ و دروغ شوی دور و دور تو

۲۸۱.
۱. چو نیکی کنی، نیکی تو بین
۲. چو بد کنی، بد به تو آید ز زمین

۲۸۲.
۱. پس ای بنده خدا، به حق رو کن
۲. که یاری دهد تو را پروردگارِ تو زن

۲۸۳.
۱. به یاد آر عبرت قوم شعیب
۲. که کم‌فروشی آورد بلا و عیب

۲۸۴.
۱. به مهر و انصاف باش ای عزیز
۲. که این است راه روشن و دلی بس ریز

۲۸۵.
۱. چو در بازار به نیکی بکوش
۲. همه را به عدل و انصاف خوش

۲۸۶.
۱. نه دروغ گو و نه کم‌فروش باش
۲. که این است راه نجات و راه کمال و باش

۲۸۷.
۱. به یاد آور سخن نبی پاک
۲. که شد آن قوم نابود ز کردار و راه

۲۸۸.
۱. چو نیک باشی، خدا با توست
۲. چو بد باشی، تو را نبود دست

۲۸۹.
۱. به مهر و صداقت بساز کار خویش
۲. که این است کلید درهای روشنیش

۲۹۰.
۱. ز کردار نیک شود بهشت تو
۲. چو به عدالت رفتار کنی بر دوست تو

۲۹۱.
۱. پس ای بنده خدا، راه حق رو
۲. که به عدالت گردد دلت پر نور و پر جو

۲۹۲.
۱. چو کم‌فروشی کنی، هلاک شوی
۲. چو راست باشی، جاودانه شوی

۲۹۳.
۱. ز یاد مبر داستان قوم شعیب
۲. که شدند نابود ز کردار ناپسند و غیب

۲۹۴.
۱. به راه حق پای بند باش ای دوست
۲. که آن راه است راه نور و عدالت و خردمندان خموش

۲۹۵.
۱. به خداوند بخشنده تو توکل کن
۲. که اوست حافظ جان و جانان و آسمان و زمین کن

۲۹۶.
۱. نه کم‌فروشی کن و نه دروغ مگوی
۲. که این کارها نیست راه نیکویی و بی‌فروغ

۲۹۷.
۱. چو پاک باشی و درست کردار
۲. جهان شود به تو همچو بهار

۲۹۸.
۱. به یاد آر عبرت قوم شعیب
۲. که کم‌فروشی آورد هلاکت و عیب

۲۹۹.
۱. تو ای بنده خدا، راه حق رو
۲. که نجات یابی ز هر بد و بدرو

۳۰۰.
۱. چو بخواهی که بمانی خوش و خوشبخت
۲. در راه انصاف، باش همواره آگاه و پرتخت

 

البته! در ادامه، یک نمونه نتیجه‌گیری به زبان نثر برای داستان قوم شعیب به سبک اخلاقی و عبرت‌آموز آماده کرده‌ام که می‌توانی آن را در پایان منظومه یا اثر خود استفاده کنی:

نتیجه‌گیری

داستان قوم شعیب، داستانی است پر از عبرت و حکمت که همچنان پس از هزاران سال برای ما پیام‌های گرانبهایی دارد. این داستان به ما یادآوری می‌کند که عدالت و صداقت، پایه‌های اصلی زندگی اجتماعی و اقتصادی هستند و هرگونه خدشه به این اصول، چه در معاملات و چه در رفتارهای روزمره، نتیجه‌ای جز نابودی و تباهی ندارد.

کم‌فروشی و دروغ‌گویی نه تنها به زیان دیگران است، بلکه به خود کم‌فروش و جامعه‌اش آسیب می‌زند. رفتار ناپسند قوم شعیب که به کم‌فروشی و خیانت در معامله پرداختند، سرانجام خشم الهی را برانگیخت و آن‌ها را به هلاکت رساند. این عبرت نشان می‌دهد که هیچ ظلم و ستمی بی‌پاسخ نمی‌ماند و عدالت الهی همیشه برقرار است.

امروزه نیز که جوامع انسانی پیچیده‌تر و روابط اقتصادی گسترده‌تر شده است، اهمیت صداقت و رعایت حقوق دیگران بیش از پیش محسوس است. اگر بخواهیم جامعه‌ای سالم، پایدار و آرام داشته باشیم، باید درس‌های این داستان را جدی بگیریم و در همه عرصه‌های زندگی خود، به ویژه در دادوستد و کسب‌وکار، رعایت عدالت کنیم.

امید است که این روایت، چراغ راهی باشد برای همه ما تا از اشتباهات گذشتگان عبرت بگیریم و با پایبندی به اصول اخلاقی، جهانی بهتر و انسانی‌تر بسازیم.

 

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی
پرسش و پاسخ(۲۵)

جایگاه و مقام انسان در جهان هستی

سوال
جایگاه و مقام انسان ها به چیست؟
پاسخ
  این سؤال بستگی به زاویه‌ی دید دارد؛ اما اگر بخواهیم از دیدگاه عرفانی، فلسفی و دینی (به‌ویژه در چارچوب اندیشه اسلامی) پاسخ دهیم، می‌توان گفت:
مقام انسان به میزان آگاهی، عبودیت، و سلوک او به سوی حقیقت وابسته است. به بیان دیگر، جایگاه انسان نه به ظاهر، نه به نسب، و نه به قدرت و ثروت است، بلکه به این موارد است:
۱. معرفت و آگاهی (علم نافع)
انسان با شناخت خود، جهان و خداوند می‌تواند مراتب کمال را طی کند. چنان‌که آمده است:
«مَن عَرَفَ نَفسَهُ فَقَد عَرَفَ رَبَّهُ»
۲. ایمان و عمل صالح
قرآن بارها تأکید می‌کند که تقوا و عمل صالح ملاک برتری است:
«إِنَّ أَکْرَمَکُمْ عِندَ اللَّهِ أَتْقَاکُمْ» (سوره حجرات، آیه ۱۳)
"گرامی‌ترینِ شما نزد خداوند، پرهیزکارترینِ شماست."
۳. اراده، اختیار و سلوک اختیاری
مقام انسان در آزادی انتخاب اوست. برخلاف دیگر موجودات، انسان می‌تواند از فرش تا عرش حرکت کند.
۴. عشق و بندگی
در عرفان، مقام انسان به شدت عشق به حق و بندگی خالصانه اوست. انسان کامل، مظهر اسمای الهی است.
مولوی می‌فرماید:
آدمی مخفی‌ست در زیر زبان
این زبان، پرده‌ست بر درگاه جان
۵. خلیفه‌اللهی
در قرآن آمده است:
«إِنِّی جَاعِلٌ فِی الْأَرْضِ خَلِیفَةً» (بقره: ۳۰)
خلافت الهی، مقام بالقوه‌ی انسان است که با سیر و سلوک به فعلیت می‌رسد.
خلاصه:
مقام انسان به میزان آگاهی، تقوا، عشق، و سلوک اوست؛ و هر چه انسان بیشتر خود را بشناسد و بندگی کند، مقامش بالاتر است.

تهیه و تنظیم
دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی
مثنوی گاو بنی اسرائیل
حکایت(۱۸)

شنیدی حکایت ز قرآن پاک؟
ز گاوی که شد آیتِ اهلِ خاک

 

چو قتلی پدید آمد اندر قبیل
نبود از حقیقت نشان و سبیل
 

خدا گفت: گاوی کنید انتخاب
که در خون او هست رازِ ثواب

 

 

 

خدا کرد بر قوم موسی خطاب
که رمز نجات است این انتخاب

 

 

از این فتنه نآید نشان و اثر
که خونی به ناحق به خاک و هدر

 

 

 

ز قاتل نماند نه نام و نشان

که رازی نهان است در این میان

 

 

بگفتا خداوند عرش و مکان
به خون بقر باشد این امتحان

 

 

بگفتند: ما را چه بازی‌ست این?
چنین حکم بازی ، چه رازی‌ست این?

 

 

نباشد سخن جز به صدق و قرار
که بازی ندارم به گفتار یار

 

 

 

بگفتند پرسش نما از خدا
که چون است رنگش، بگو رهنما

 

 

بگفتا: نه پیر است و نه بچه‌ سال
میان‌سال و آرام ، دور از جدال

 

 

نگفتند آن را نشانش چه‌سان؟
بخوان حق‌تعالی، بگوید نشان

 

 

نبی گفت: زرد است و تابان چو روز
کند دل چو خیره که رنگش فروز

 

 

نگفتند: دل را نیامد ثبات
بپرس آن نشان را، ز رب‌الصفات

 

 

نبی گفت: نه رامِ شخم و جهاد
که پاک است از هر گناه و فساد

 

 

بگفتند: اینک سخن گشت راست
چنین گاو مقصود اندر چراست

 

 

به  زحمت چنین گاو آید به کار
که همتا ندارد در این روزگار

 

 

بکشتند گاو ی چو امر خدا
که پیدا شود رازِ آن خون‌بها

 

 

خدا گفت: زن گاو را بر بدن
برآرد ز مرده، نهان را سخن

 

 

چنان شد که مرده ز جا خاست باز
نمود آن‌که شد قاتلِ جان گداز

 

 

سخن گفت و آن‌گه عیان شد نهان 

که هم‌خوی آن زشت‌خویانِ جان

 

 

 

در آن قصه، اسرار بسیار بود
که با شک دل قوم بیزار بود

 

اطاعت ز حق گر بود بی‌چرا
  شوی برتر از عرش و فرش و ثرا

 

ولی آن‌که چون اهل تردید شد
ز نور تو افتاد و نومید شد

 

 

چو تردید گردد به‌جای یقین
نیابی تو شادی، نه نور جبین

 

 

به درگاه حق دل چو آیینه کن
ز عشق خدا جان و دل بیمه کن

 

 

نه فرمان خالق به بازی بود
نه هرگز به باطل نیازی بود

 

 

اگر پشت بر حکم یزدان شود
به چاه ضلالت، فروزان شود

 

 

بگیر این حکایت، ز قرآن به گوش
که راه خدا هست ای دل، سروش

 

 

اگر دل دهد تن به فرمانِ حق
" رجالی" شود غرقِ ایمانِ حق

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


 

 

سراینده
دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

مثنوی گاو بنی اسرائیل

در حال ویرایش

۱
شنیدی حکایت ز قرآن پاک؟
ز گاوی که شد مایه‌ی راز و چاک

۲
خدا گفت با قوم موسی چنین:
بکش گاوی ای قوم نافرزین

۳
که مردی به ظلمی بیفتاد کشته
ز قاتل نماند اثر، نه سرشته

۴
خدا گفت: تا راز گردد پدید
بکش گاوی، آن‌گاه آید نوید

۵
بگفتند: آیا تو بازی کنی؟
به ما حکم گاوی چنین برزنی؟

۶
نبی گفت: پناهم به پروردگار
که بازی ندارم به گفتار یار

۷
بگفتند: پرورد ما را بپرس
که چون باشد آن گاو، رنگش چه‌چرس؟

۸
بگفتا: نه پیر است و نه بچه‌گا
میان‌سال و آرام و دور از بلا

۹
نگفتند هنوز «نشانش چه‌سان؟»
بپرس از خدایت نشان آن بدان

۱۰
نبی گفت: زرد است و درخشان چو روز
دل خیره گردد ز رنگش فروز

۱۱
نگفتند: این هم نگشت اطمینان
بپرس آن نشانش، ز حق هم‌زمان

۱۲
نبی گفت: نه رامِ شخم و درو
ز عیب و خطاها همه پاک و نو

۱۳
بگفتند: اکنون سخن شد درست
که گاوِ چنین در زمین کم‌تراست

۱۴
به زحمت، چنان گاوی آمد به دست
که از جنس آن، کس نبوده به هست

۱۵
بکشتند آن گاو را ز امر پاک
بدان تا شود راز پنهان، هلاک

۱۶
خدا گفت: زن گاو را بر تنش
بدان مردِ کشته، برون کن منش

۱۷
چنان شد که مرده ز جا خاست باز
نمود آن‌که او را که افکند، راز

۱۸
زبان برگشود و نشان داد راست
که از قوم خود بود، آن بدسرشت

۱۹
بدین‌سان خدا زنده کرد آن‌که مرد
که پند آید از کارِ داور، به فرد

۲۰
در آن قصه، اسرار بسیار بود
که با شک دل قوم بیزار بود

۲۱
خدا را اطاعت اگر بی‌چراست
بر آرد تو را تا به اوج ثَراست

۲۲
ولی هر که چون قوم شک‌پیشه گشت
ز نورت جدا ماند و در غم گذشت

۲۳
به جای یقین، چون کند گفت‌وگو
نماندش نه شادی، نه آرام و بو

۲۴
خدا را بپرس و دلت را سپار
که با حکم او، سر برآری ز کار

۲۵
نه فرمان خالق به بازی بود
که هرگز به باطل نیازی بود

۲۶
اگر دل دهد تن به فرمان حق
رهد از بلا و رسد سوی فَلق

۲۷
وگر پشت بر حکم یزدان کند
به چاه ضلالت، فروزان کند

۲۸
ببین تا چه شد حال قوم نژند
که با گاو گشتند خود سربلند

۲۹
نه در گاو، قدرت، نه در استخوان
که در حکم یزدان بود آن نشان

۳۰
بگیر این حکایت، ز قرآن به گوش
که راه خدا هست ای دل، سروش


اگر دوست داشته باشید، می‌توانم برای همین داستان شرح عرفانی یا تفسیری کوتاه هم بنویسم، یا آن را در قالب‌های دیگری مثل مثنوی یا قصیده نیز بیاورم.

 

 

 

 

 

 


 

 

 

1
بنی‌اسرائیل به فرمان حق،
گاو باید کنند، به دل و رغبت.

2
دستور آمد از سوی خداوند،
که گوسپند را قربان کنند آن دمند.

3
قوم شک کردند در این فرمان،
که چرا باید این گوسپند قربان؟

4
خدا گفت: بی‌کم و کاست، بجوشید،
تا گناه پنهان آشکار شود در دید.

5
گوسپندی بود پاک و بی‌عیب،
که به فرمان حق شود فدای نیک.

6
دست به دست می‌دادند فرمان،
ولی میان خود بود کینه و نهان.

7
نافرمانی و لجاجت بود زشت،
و ایمان سست بود در دل سخت.

8
گوسپند را بریدند در نهایت،
و به فرمان حق دادند وفایت.

9
ناخوشایند بود دل‌های سخت،
که چرا باید چنین کاری ساخت؟

10
اما خدا به راه حق، نشان داد،
تا با گناهکاران حساب سازد.

11
گناهکاران یک‌یک آشکار،
که از ظلم و کفر نبودند به کنار.

12
این حکایت درسی بود بزرگ،
که ایمان باید باشد چون کوه استوار.

13
که هر نافرمانی به جز غم نیست،
و هر لجاجت، جز هلاکت نیست.

14
اگر دل‌ها از حق نشکافد،
هرگز نرسد به خیر و سرور شاد.

15
پس باید شنید فرمان خدا،
و بود همیشه در راهش وفا.

16
گر نداری ایمان راسخ در دل،
سراپرده‌ی زندگی شود پل.

17
گوسپند را حکم بود فراتر،
از فقط گوشت و پوست و پرهیزکار.

18
این قصه یادآور ز هر زمان،
که دین و ایمان کلید رستگاران.

19
پس ای دل، درس گیر ز این ماجرا،
که تنها راه نجات است وفا.

20
هرکه کند فرمان خدا باور،
به شادی و نعمت برسد در سر.

21
بپا دار ایمان را چون گوهری،
که نتابد در دل هیچ سروری.

22
این داستان، آیینه‌ی عبرت،
که نبود راه جز راه توحید.

23
همیشه کن تسلیم امر حق،
که نجات یابی از هر ظلمت.

24
گر فرمانش را کنی اجابت،
آید به زندگی تو برکت.

25
در پای دین باش استوار و سخت،
تا نپاشد دینت چون کاه نرم.

26
این بود خلاصه حکایت گوسپند،
که کرد خدا با قومش عهد بلند.

27
ای دل، این درس را همیشه به یاد،
که ایمان است پاسبان هر بیداد.

28
بدان که نافرمانی راه به ترک،
و اطاعت گشاید درهای برک.

29
ایمان دار و از حق پیروی کن،
تا نرسی به هلاکت و نومیدی.

30
چنین بود حکایت گوسپند پاک،
که آموزد ما را راه حق و پاک.

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

مثنوی گاو بنی اسرائیل مقدمه

این داستان، حکایتی است از کتاب خدا
که در دل قرآن آمد، روشن چون ستاره‌ها

داستان گاو بنی‌اسرائیل، آموزنده و عمیق
که در آن عبرت و حکمت نهفته است دقیق

قوم موسی که فرمان خدا را نپذیرفتند
و به جای اطاعت، در تردید و کفر نشستند

خداوند برای آنان نشانه‌ای فرستاد
گوسپندی مقدس، که رازها آشکار ساخت

اما آن‌ها به جای پذیرش حق و ایمان
به بازی و سهل‌انگاری مشغول گشتند هر زمان

این منظومه به سه بخش تقسیم شده است
تا در هر بخش، داستانی باشد روشن و رسا

وزن فردوسی را برگرفته‌ایم با افتخار
تا حکایت قرآن را بخوانی با لذت بی‌انکار

باشد که این اشعار، راهنمای تو باشد
در مسیر دین و ایمان، همچون چراغی تابان

فهرست

بخش اول (بیت ۱ تا ۱۰۰):
مقدمه داستان و شرح نزاع قوم بنی‌اسرائیل
دستور خدا برای قربانی گوسپند
تردید و تأخیر قوم و سخت‌گیری‌های آنان
آغاز ماجرای گوسپند مقدس

بخش دوم (بیت ۱۰۱ تا ۲۰۰):
گوسپند مقدس و ویژگی‌هایش
اجرای فرمان خداوند
پیامدهای اطاعت و نافرمانی
آشکار شدن گناه و گناهکاران
درس‌ها و عبرت‌های ماجرا

بخش سوم (بیت ۲۰۱ تا ۳۰۰):
پایان داستان و نتیجه‌گیری
تأکید بر ارزش ایمان و اطاعت
پیامدهای دین‌داری و کفر
حکمت و عبرت داستان برای همه زمان‌ها
دعوت به ماندن در راه حق و ایمان

 

بخش یکم – آغاز ماجرا و فرمان خداوند

۱.
یکی گاو بکشتند گاو جوان
یکی گاو بفرمود گاو جوان

۲.
بنی‌اسرائیل بفرمود حکم قضا
خدا گفت بپرسید حکم قضا

۳.
موسی بپرسید گاو جوان
یکی گاو بفرمود حکم قضا

۴.
یکی مرد بجستند حکم قضا
موسی بگفتند گاو جوان

۵.
خدا گفت بکشتند حکم قضا
یکی مرد بپرسید راز 

۱
خدا گفت با موسی آن رهنما
که بر خلق من کن خبر از قضا

۲
بگو قوم را تا بکشند گاو
یکی گاو نیکو و خوش‌روی و تاو

۳
بگفتند: «ما را چه کار است باو؟»
ببینیم معنای این گفت و راو

۴
ز موسی همی باز پرسید خلق
ز فرمان یزدان و از رمز حلق

۵
خدا گفت: «گاوی، نه پیر و نه کم»
میان‌سال باشد چو ماه دژم

۶
نه شخم آن کشیده، نه آبی رسد
در او رنگ و عیبی پدیدار بد

۷
بگفتند: «اکنون ببخشای ما»
که این کار دشوار شد بر قضا

۸
ز موسی همی ناله برخاست باز
ز نادانی قوم و فرمان راز

۹
خدا گفت: «باید که باشد ز طلا»
نه آلوده باشد، نه زخم و بلا

۱۰
بجستند گاوی چنان در زمین
که نایافت کس گاوی از آن نگین

۱۱
چو گاو آمد اندر نظر آن گروه
همه مانده بودند در اندوه و کوه

۱۲
ز موسی بپرسید هر روز و شب
دل خلق پر از گمان و تعب

۱۳
بگفتند: «اکنون کجاست آن نشان؟»
که جوئیم او را به صد امتحان

۱۴
به هر سو دویدند از آن گفت یار
که یابند آن گاو با اعتبار

۱۵
یکی گاو پیدا شد از جنس زر
که در پوست او تاب می‌زد سحر

۱۶
خریدار آن گاو شد مرد پیر
که گفتش: «نفروشمش جز به خیر»

۱۷
بگفتند: «ما را خریدار باش»
بده گاو، تا گردد این کار فاش

۱۸
نکرد آن جوانمرد گاوش رها
مگر بر بهای گزاف و بها

۱۹
بخریدند آن گاو از پیر مرد
که نیکو سر و خوش‌خط و خوب‌گرد

۲۰
بفرمود یزدان که او را کشید
سر گاو را سوی مقتول دید

 

۲۱
سرِ گاو را بر تنِ کشته زد
ز فرمان یزدان، نبودی جسد

۲۲
در آن لحظه زنده شد آن کشته‌تن
بگفت آن که بر من چه آورد فن

۲۳
بگفتا: «فلانی مرا کشت زود»
ز رشک و ز کین و ز آه درود

۲۴
همه قوم ماندند اندر شگفت
که این راز پنهان چنین سر به گفت

۲۵
بدانست موسی که یزدان پاک
نماید حقایق ز دل‌ها به خاک

۲۶
ولی قوم او باز بر کفر رفت
ز فرمان یزدان، بسی روی تفت

۲۷
نه پندی پذیرفت از آن رهنمون
نه بشنید آواز فطرت، ز خون

۲۸
دگر باره در دل فزون شد غرور
بر آن قوم سنگین‌دل و ناسبور

۲۹
خدا باز بست از دل‌شان نورِ عقل
چو شد عقل خُرد و درونشان به حقل

۳۰
بشد گاو، لیک اندرون مانده دود
ز جهل و ز نادانی و کینه و سود

۳۱
بپرسید موسی ز پروردگار
که با این گروه، چه سازم دگر؟

۳۲
خطاب آمد از سوی ربّ جلیل
که ای بنده‌ی پاک و مرد اصیل

۳۳
تو از کار ایشان دلت تنگ‌دار
ولی بر خود از صبر، آهنگ‌دار

۳۴
بر این قوم سنگین دل و پر فریب
جز آتش نیاید، نه نور و نه سیب

۳۵
بسا معجزاتت که دیدند راست
ولیکن به دل کفرشان پا نخواست

۳۶
چو دل کور گردد، نبینی اثر
نه از آسمان نور، نه در بشر

۳۷
خدا گاو را حجّتی کرده بود
که زنده شود مرده از خاک و دود

۳۸
ولیکن نپذرفت قوم یهود
که در دل‌شان بود ز ظلمت وجود

۳۹
در آن فتنه، دانش نگردید سود
که جهل آمده بر دل و دیده فرود

۴۰
دگر بار موسی به زاری گریست
ز ناسپسی قوم و از جور و بیست

۴۱
بنالید موسی به درگاه حق
که وا کن ز جانشان درِ بی‌شق

۴۲
خطاب آمدش زآن خدای قدیر
که این قوم، گشتند کور و اسیر

۴۳
چو دل شد چو سنگ و نظر شد سیاه
نبینی در آن نور ای آگاه

۴۴
ز هر معجزه رو بتافتند باز
ندارند جز طینتِ سنگ راز

۴۵
به یاد آر آن دم، که کوه بلند
ز لرزنده‌گی‌شان برآمد به بند

۴۶
گرفتم سر کوه، بر فرق‌شان
که شاید بیابند بر حق نشان

۴۷
بگفتم بگیرید پیمان و عهد
که از حکم من برنگردید ز جَهد

۴۸
نوشتیم بر لوحشان شرع و راه
که باشد چراغی، به شب، بی‌پناه

۴۹
ولیکن چو غفلت در آمد به دل
زدند آن نوشتار را بی‌محل

۵۰
به جای وفا عهد بشکستند
به ظلم و ستم دل بیاراستند

۵۱
به موسی رسیدند با خشم و داد
که بنما خدای خود ای رهنورد

۵۲
بگفت ای گروهِ کم‌آگاه و کور
ندیدید آن نور یزدانِ نور؟

۵۳
نه آن بود که در گاو دیدید راز؟
که زنده شد آن مرده از لطف و ناز؟

۵۴
چرا دیده بربست بر جانتان؟
چه شد آن یقین و فروغ نهان؟

۵۵
ز موسی چو بشنید این قوم ناس
ندادند پاس و نکردند یاس

۵۶
بهانه نهادند و گفتند باز:
«که ما طالبیم از خداوند راز»

۵۷
همی خواستند از خدا، نور عین
که بنمای خود را، بدون قرین

۵۸
به ناگاه بر قوم، آتش رسید
که هر کو نلرزید، در جا پرید

۵۹
ز آن آتش شدند آن گروهی هلاک
که با دیده‌ی کور، جُستند خاک

۶۰
ولی باز، لطف خدا بود زود
که زنده شدند آن گروه از سعود

۶۱
ز احسانِ یزدان، دگرباره شد
دل مردهٔ قوم، هوشیار و بد

۶۲
ولیکن دل‌شان باز گردید سنگ
ببردند از حق، دوباره فرنگ

۶۳
ز موسی جدا گشتند با بهانه
به هر سو شدند اندرین زمانه

۶۴
خدا خواندشان سوی کویِ وفا
که باز آی و بنگر رهِ مصطفا

۶۵
به موسی بگفتا خدای سلیم
که باش از همه این گروه، سلیم

۶۶
ببر قوم خود را به سویِ دیار
که دادم شما را زمین و بهار

۶۷
ولیکن بگفتند با خشم و زور
که آنجا نشسته‌ست قومی جسور

۶۸
نرویم تا خود آن گروه اندرند
که ما ز آن درون سخت‌تر نگذریم

۶۹
دو مرد از میان‌شان با حلم و مهر
برآمد، چنان شمع در شامِ شهر

۷۰
بگفتند: «بر خویش آرید همت
که یاری بود ز آسمانی‌ قدرت»

۷۱
ولیکن نپذرفت قوم یهود
دل و جان‌شان شد پر از دود و سود

۷۲
بگفتند: «تو و خدای تو روید
که ما را به آن جنگ کاری نبُوید»

۷۳
چو بشنید موسی ز قوم چنین
ز رنج و ملامت، بگریست زین

۷۴
بگفتا: «خداوندا! این قوم من
ندارد وفا، نیست در جان‌شان فن»

۷۵
جواب آمدش: «از چنین قوم دون
بریده شود نعمتِ آسمان»

۷۶
چهل سال سرگشته در ریگ و شن
که بینند جز ذلت اندر وطن

۷۷
چو نادان شدند و سبک عقل و خوار
برفتند در قهرِ دهرِ نگار

۷۸
نه راهی، نه مقصد، نه روشن‌دلی
به سرگشتگی ماند آن منزلی

۷۹
بشد موسی از قوم در رنج و درد
که از راه یزدان شدند همه سرد

۸۰
ولیکن خداوند مهر و کرم
نکرد از سر مهر خویشش قلم

۸۱
فرستاد بر قوم منّ و سلوى
که روز و شب آن بودشان جُز غذا

۸۲
ز ابری، برای‌شان سایه شد
ز خورشید تیز آن زمان مایه شد

۸۳
ولیکن ندیدند آن جز هُبا
ز غفلت نیامد دل‌شان با خدا

۸۴
به جای شکر، شکوه آوردند
به سوی هوس، سَر برافراشتند

۸۵
بگفتند: «این طَعام‌ست بس»
«که ما را نیاید به دل هیچ کس»

۸۶
«فرست از زمین آنچه داریم دوست»
«عدس، پیاز، نان و سبزی و پوست»

۸۷
بگفتا: «شما خیرِ یزدان نخواست»
«بخواهید زاری و جهل و هراس»

۸۸
فرود آیید از نعمتِ بی‌کران
به سوی زمین و غذای دَهان

۸۹
چو بگزیدند خواری از افتخار
بشد حال‌شان همچو باد بهار

۹۰
ز لطف خدا رو بتافتند
به نادان‌سری دل بسوختند

۹۱
خدا گفت با موسی ای نیک‌بخت
که بگذر ز این قوم پر کینه‌تخت

۹۲
تو باش از گروهی که دارند دین
نه از خفتگانِ درونِ زمین

۹۳
تو بر راه باش و مدار آرزو
که این قوم را نیست جز رنگ و بو

۹۴
به تاریخ ماند آن سرگذشت
که با کفر و پستی، نماند بهشت

۹۵
همه خیرِ دنیا شد از دست‌شان
که نشنیدند از عقل، آواز جان

۹۶
در آن داستان، عبرت است آشکار
برای همه خلقِ پر افتکار

۹۷
که هرکس نبیند رهِ حق به چشم
شود سرنگون در سیلابِ خشم

۹۸
به فرمان یزدان، زمین روشن است
نه هر دیده‌ای لایقِ دیدن است

۹۹
تو ای دل، ز موسی بیاموز راه
که با خلقِ بد هم نَفَس زد به آه

۱۰۰
اگرچه نرست از دل آن قوم نور
ولیکن نماند از خداوند دور

 

۱۰۱
چو موسی برفت از میانِ گروه
به کوه طور شد با دلِ پر شکوه

۱۰۲
به وعده بیامد بر آن کوه پاک
که یابد ز یزدان فروغ و طُهُرِ خاک

۱۰۳
به چهل شب بگذشت در ذکر و راز
به دل داشت سرّی ز ربّ نیاز

۱۰۴
ز قومش هراسی نیامد پدید
ندانست کز بعد او شر رسید

۱۰۵
یکی سامری بود با حیله‌گر
که بر قوم افکند تزویر و شر

۱۰۶
ز زر ساخت گوساله‌ای بس بلند
که در آن بیفکند آهی پرند

۱۰۷
چو باد اندر آن گوسپند آمدی
ز شکمش نوایی بلند آمدی

۱۰۸
بگفتند: «این است آن ذوالمنن
که ما را رهاند از دستِ فَن»

۱۰۹
سرافکنده گشتند از حکم دین
پرستید آن گوسپندِ لعین

۱۱۰
هارون برآشفت بر قوم دون
بگفتا: «مبادا شوید اینچنین»

۱۱۱
«خدای یگانه‌ست بی‌چون و چند
نه آن گاوِ زرّینِ گم‌گشته‌بند»

۱۱۲
ولی قوم نگذاشتندش سخن
که افکند هارون درون محن

۱۱۳
به موسی چو باز آمد از قله‌کوه
به دستش دو لوح از آن علم و روح

۱۱۴
چو دید آن گوساله و رقص و شور
به خشم آمد و زد فغان از حضور

۱۱۵
بینداخت آن لوح از دستِ خویش
که بر سنگ خورد و بگشت پریش

۱۱۶
به هارون بگفتا: «چه کردی بر این؟»
«که دین گشت بازیچهٔ جاه و کین»

۱۱۷
بگفتا: «مکن بر برادر ستم»
«که من داشتم در دل، اندیشه و غم»

۱۱۸
«ز بیمِ شِقاق و دلِ پرگناه»
«نگفتم سخن تا نیفتد تباه»

۱۱۹
چو موسی شنید از برادر جواب
ببخشید بر وی، ز مهر و شتاب

۱۲۰
سپس رو به سامری آورد تند
بگفتش: «چه بودت؟ چرا شد دلت بند؟»

۱۲۱
بگفتا: «ز فرشته‌ گرفتم غبار»
«ز آن، بر دلِ خلق افکندم شرار»

۱۲۲
«چنان گاو کردم پر از نغمه‌ها»
«که در جانِ خلق افتد آینه‌ها»

۱۲۳
بگفتش: «رو ای فتنه‌گر زین میان»
«تو را نیست دیگر به دین، رهنمان»

۱۲۴
«تو را زین پس آید عذابی سترگ»
«که نشنیده‌ای آن به عمر دراز»

۱۲۵
«میان گروهی، ولی دور باش»
«نگو کس ترا، نگو هم‌صداش»

۱۲۶
«وگر آب خواهی، نگویی کسی»
«جز اینت نگوید که دوری بسی»

۱۲۷
و آن گوسپندِ زرّین لعین
بینداخت در آتش از روی دین

۱۲۸
که تا شعله گیرد در آن فتنه‌ها
شود پاک این قوم از رقص و با

۱۲۹
چو آتش فرو خورد آن گاو زر
بسوزید با شرمِ تزویر و شر

۱۳۰
ولی قوم نگرفت زین عبرتی
که نبود در آن چشم روشن‌بصیرتی

۱۳۱
چنان زشت گشتند در دیده‌گاه
که نشنیدند آواز رحمت‌پناه

۱۳۲
به موسی خطاب آمد از یارِ پاک
که بستان تو لوح و برآر از هلاک

۱۳۳
بگفتا: «نویسم بر این لوح راز»
«که باشد برای تو آیین‌ساز»

۱۳۴
چنان کرد موسی، به فرمان دوست
که شد دین یکتاپرستان درست

۱۳۵
به موسی دگربار فرمان رسید
که قوم را بران تا روان در سعید

۱۳۶
ولی قوم گفتند با شور و شر
که ما را نیاید دگر آن سفر

۱۳۷
بدین‌گونه ماندند در خوف و شَر
ز فرمانِ یزدان بُریدند سر

۱۳۸
برایشان نیامد نه نور و نه نان
که وا ماندشان از رهِ آسمان

۱۳۹
بگفتند: «بیا گاوی آریم پیش»
«که یابیم حقیقت به راه و رِهیش»

۱۴۰
خدا گفت: «باید بکشید آن گاو»
«که گردد بیان، رازِ آنجا روا»

۱۴۱
بگفتند: «چه گونه گاو است آن؟»
«که باشیم دانا در این امتحان»

۱۴۲
خدا گفت: «نه پیر و نه گاوِ جوان»
«میانه‌ست و پاکیزه و شادمان»

۱۴۳
ولیکن نگشتند به فرمان راست
بگفتند: «چه رنگ دارد به خواست؟»

۱۴۴
جواب آمد از حضرتِ ذوالمنن:
«طلایی است و روشن، چو روی چمن»

۱۴۵
بگفتند: «نشانش بگو بیش‌تر»
«که یابیم راه از میانِ خطر»

۱۴۶
خدا گفت: «باشد نه آلوده‌خو»
«نه در کار و کشت و نه برده گرو»

۱۴۷
چنان پاک و رام و نگاهش بلند
که در کار دنیا نباشد گزند

۱۴۸
بگفتند: «کنون روشن آمد نشان»
«بگویید تا ذبح گردد همان»

۱۴۹
چنان گاو پیدا شد از لطف دوست
که خود یافت راهی ز امرِ نکوست

۱۵۰
بکشتند آن گاو، به فرمان حق
شد آن راز روشن، به آن صبح شق

 

۱۵۱
چو کشتند آن گاو، از گوشت و پوست
شد حکایت، بر دل قوم پرخروش

۱۵۲
بگفت موسی: «ز تن این گاو بر
هر که بود قاتل، آشکارتر»

۱۵۳
به فرمان حق، استخوانش بردار
که چون برانگیزد، گواهی دارد

۱۵۴
بکند استخوان، ز زمین و خاک
شود بر سر زشتکاران فریاد

۱۵۵
به دستور یزدان شد استخوان
به دست موسی، نماد بر عیان

۱۵۶
ز استخوان برانگیخت موسی جَلد
کشد قاتل را از میانِ خلقِ بد

۱۵۷
چو آن پوستِ گاو بگرفت موسی
به دست، راز گشت بر دلِ یهودی

۱۵۸
ز استخوانِ گاو چو رویان شد
حقایق همه بر هم پدیدار شد

۱۵۹
یکی مرد از قوم، دلی پر شرر
بود قاتل آنکه به سبب خطر

۱۶۰
چون پوستِ گاو بر وی نهادند
چون آتش به جان، ترسش افتادند

۱۶۱
نهان کرد خود را ز دیدگان خلق
که رسوا شود در پیش و پشتِ سنگ

۱۶۲
موسی گفت: «ای قوم، بر او بتاز
که خون بر زمین رفته بی‌گناه باز»

۱۶۳
به فرمانِ خدا، آشکار شد آن
که قاتل بود اندر این میدان

۱۶۴
بدین ترتیب حکمت یزدان شد
که گناهکار گردد نمایان شد

۱۶۵
چو دید قوم این حکمت بزرگ
بشد در دل‌شان نور و یکدلی پاک

۱۶۶
ولی دیگر خیره‌سر و لجوج
زیر بار نیامدند، بی‌کجوج

۱۶۷
بگفتند: «ما نشناسیم فرمان»
«که حق و باطل شود یکسان»

۱۶۸
ولی موسی از آنان خسته شد
دل برد به سوی خدای بسته شد

۱۶۹
به کوه طور باز رفت پر نیایش
که از یزدان یابد همه را پاسخ

۱۷۰
چو باز آمد، پر از نور و سحر
بخشید خداوند، راه دیگر

۱۷۱
که ز آن پس باشد راهِ اصلاح
دل‌ها شود پاک و آشنا به راح

۱۷۲
بگفت: «ای قوم، حق روشن باد»
«که گوسپند، بود امتحان به یاد»

۱۷۳
«نه آن بود که پرستش شود، هرگز»
«بلکه درس بود، که برگیر از عقل»

۱۷۴
«که دین است پاک و روشن چون آب»
«نه از آن حیله‌ها، نه از آن خراب»

۱۷۵
چو گفت این سخن، قوم نرم شدند
به فرمان حق دل‌ها گرم شدند

۱۷۶
ز آن پس، شد دین پرنور و پاک
که ترک شد هر ظلم و هر شِکاک

۱۷۷
موسی را یاد کردند همه با جان
که او بود راهبر و راهنمای شان

۱۷۸
و گفتند: «سخن حق را بشنویم»
«که ما را رهی به سوی نور بود»

۱۷۹
ز این داستان درس عبرت گرفتند
که خداوند به حق، راه برگرفتند

۱۸۰
همه بدانند که دین پاک است
که بر پایهٔ صدق و عقل است

۱۸۱
چو گذشت روزگار و زمانه‌ها
شدند پاک از هر نیرنگ و ریا

۱۸۲
به موسی دعا کردند همه با دل
که باشد همواره راه او روشن و حل

۱۸۳
و این داستان از آن روزگار
ماند برای همیشه یادگار

۱۸۴
که گوسپند نیرنگ نیست هرگز
بلکه راهی‌ست به سوی حق و خِرَز

۱۸۵
کسی که یابد ز حق نور و دانش
زندگی کند پاک و بی‌کِین و جانش

۱۸۶
بگرفتند به حکمت و باور
شدند اهل نیک و اهل کُور

۱۸۷
چو در این داستان همه عبرت‌اند
دل‌ها باشد روشن و صافِ ذهنند

۱۸۸
زین حکایت بود درس یگانه
که دین است راه حق و دوستی دانه

۱۸۹
و به پایان آمد این بخش دوم
که گوید سخن را به زبانِ روم

۱۹۰
باشد که شنیده‌اید این داستان
که ز راه حق است سرشار از ایمان

۱۹۱
بی‌گمان حق به دل پاک است نزدیک
که کند هدایت و کند دل‌ها حکیم

۱۹۲
پس ای دل، بخوان این حکایت روشن
که باشد چراغی در دل و آسمانِ روشن

۱۹۳
تا همواره باشی در راه نور
که باشد همیشه‌ات خوش و سرور

۱۹۴
و این داستان باقی بماند همیشه
که نگردد راه حق پر از خِرَه

۱۹۵
چو برسی به حق، نگردی سرگشته
که باشی از آن حق، هماره پذیرفته

۱۹۶
و در این ره، زین داستان آموز
که راه حق است پاک، نه نیرنگ و خروش

۱۹۷
بخوان و بدانی این حکمت بزرگ
که دین پاک است و مسیر پاک

۱۹۸
تا هرگز نمانی در ظلمت و تار
که حق، همیشه‌ست روشن و بسیار

۱۹۹
و این داستان، سرشار از درس است
که راه حق، ز هر کج و معصیت خلاص است

۲۰۰
زین بخش دوم شد تمام حکایت
که گوید ز راه حق، حقیقت و نجات

۲۰۱
زین پس داستان گاو به پایان
شد در دل‌ها ماند همی نشان

۲۰۲
ولی عبرت از آن همیشه بماند
که نگردد دین، هیچ‌گاه دکانَد

۲۰۳
که دین پاک است از هر نیرنگ
راهی‌ست به سوی حق، پاک و بی‌سنگ

۲۰۴
چو یزدان دهد حکمت به مردمان
بگشاید ز تاریکی، گره به گره کان

۲۰۵
و این داستان، گفت از خرد و نور
که ز ظلمت و گناه شود ظهور

۲۰۶
که هر که دل بر راه حق بندد
از ظلمت گناه، به نور برون زند

۲۰۷
به موسی نبی، فرمان آمد
که بر قوم خود باشد نوری گرام

۲۰۸
که گوسپندی چو به فرمان بکشند
رازها ز دل نادانان بشکافند

۲۰۹
ز استخوان آن، چو رویان گردد
گناهکاران همه پدیدار گردد

۲۱۰
و این نشانه‌ای بود ز قدرت حق
که دارد هر گناهکار را مشخص

۲۱۱
بدان تا عبرت گیری زین داستان
که نگردی هرگز دلت در هوس و دامان

۲۱۲
که دین است چراغ راه درست
که نور دهد جان و روشن سازد پوست

۲۱۳
به حق مکن هرگز خیانت و کینه
که گردد از دل تو، ظلم و رذیله چینه

۲۱۴
همه را فرا می‌خواند راه حق
که رهایی است از تاریکی و عقده و خفق

۲۱۵
چو موسی آمد، بر کوه طور
دریافت وحی را از حق به طور

۲۱۶
برگشت سوی قوم، پر از ایمان
که راهنمای آن‌ها باشد همگان

۲۱۷
و گفت: «ای قوم، به حق گوش بسپار
که راه نجات همین است، نه هزار»

۲۱۸
دین حق دین صلح و عشق است
نه راه دروغ و نیرنگ و رشک است

۲۱۹
چو دانستی این درس، بنده حق باش
که زندگی تو گردد همی پاک و باش

۲۲۰
و از این پس در ره یزدان باش
که راه تو گردد همواره آسان باش

۲۲۱
ولی دشمنان دین همی بودند
که بر سر راهش سنگ بگذار بودند

۲۲۲
زیرکی کردند و فتنه‌ها برپا
که دین را بشکنند به هرجا

۲۲۳
ولی هرگز نماند راه حق تار
که پروردگار است قدرت‌دار

۲۲۴
دین حق را نگهدار ای مردم
که آن است چراغ بر ره ظلمت و غم

۲۲۵
همه شما به همدیگر یاری کنید
که بر این راه حق، پیمان کنید

۲۲۶
چو در این راه، دل و جان پاک باشد
زندگی همی باشد پر از عشق و وفا

۲۲۷
اگرچه مشکلات پیش آید سخت
ولی ایمان، بردارد به راه درست

۲۲۸
و به این سان، داستان گاو پایان یافت
که در دل‌ها نوری همیشه می‌افت

۲۲۹
باشد که تو ای خواننده‌ی عزیز
از این داستان، به دنیا ببری چیز

۲۳۰
که دین است پاک و راه حق روشن
که نماند به دلت نیرنگ و کین و زخم

۲۳۱
بیاموز از این حکایت تاریخی
که دین باشد همیشه‌ات راه‌آرای

۲۳۲
و بدانی که حق با صادقان است
نه با نادانانِ در بندِ عیان است

۲۳۳
چو در دل‌ها باشد عشق و ایمان
زندگی شود مثل بهشت جاودان

۲۳۴
و این داستان همچون چراغی در شب
نماید راه را ز ظلمت و شراب

۲۳۵
پس ای دل، در راه حق بمان
که همه زندگی‌ات شود شادی و گمان

۲۳۶
و این حکایت باشد یادگار تو
که بر روی زمین، راه نما و رهرو

۲۳۷
بی‌گمان حق پیروز است همیشه
که راه را باز کند به هر مرحله

۲۳۸
اگرچه زمان‌ها سخت و تار شود
ولی دل‌های پاک، همیشه‌یار شود

۲۳۹
پس دعا کن که دلت پاک گردد
و از راه حق هیچگاه باز نگردد

۲۴۰
چو گوسپند به فرمان خدا کشته شد
راه حق به دل‌های پاک گشوده شد

۲۴۱
این داستان، عبرتی برای همه
که دین است روشنایی و جفا کمه

۲۴۲
بر تو باد که به حکمت گوش دهی
و از راه حق هرگز روی نهی

۲۴۳
چو راه حق را همی فهمی به دل
زندگی تو گردد همی کامل

۲۴۴
و این است داستان گاو بنی‌اسرائیل
که می‌ماند جاودانه به هر محل

۲۴۵
باشد که از این حکایت، دل‌ها بیدار
و همه گردند راهیان این دار

۲۴۶
که حق است روشنایی راه ما
که بگذارد از دل هر تار و وا

۲۴۷
همیشه به یزدان توکل کن ای دل
که راه راست، آسان شود به تل

۲۴۸
و این داستان حکایت شد به پایان
که باشد نوری در دل و جان

۲۴۹
باشد که همیشه در زندگی‌ات
باشد راه حق، همی همیشه‌ات

۲۵۰
چو خواندی این داستان به زبان شعر
دل شود پاک و از ظلمت ببر

۲۵۱
پس ای دل، به حکمت این داستان
همیشه بمان در راه ایمان

۲۵۲
و نگرد هرگز غافل از دین پاک
که باشد چراغ راهت همی پاک

۲۵۳
چو گوسپند به فرمان حق کشته شد
رازها همه آشکارا گشته شد

۲۵۴
این داستان نشان دهد به ما
که دین است حقیقت و راه پاک ما

۲۵۵
پس ای مردم، زین حکایت آموز
که راه حق است پاک و پر از نور

۲۵۶
و این پایان داستان گاو است ای دل
که باشد همیشه چراغ در دل

۲۵۷
باشد که از این داستان جان بگیری
و در راه حق، پاک و خالص بگیری

۲۵۸
همیشه به خدا توکل و باور کن
که راهت باشد پرنور و درست و زن

۲۵۹
و این داستان ز قرآن آموختیم
که دین است نور و عقل برهم ندوختیم

۲۶۰
پس ای دل، بمان در راه نور
که باشد راه حق، همواره سرور

۲۶۱
از داستان گاو عبرت بگیر
که دین است پاک و نور گیر

۲۶۲
و این راه حق همی همی هست
که نگردد هرگز دلت پر از شکست

۲۶۳
پس هرگز از حق برنگرد ای دل
که زندگی تو باشد خوش و کامل

۲۶۴
و این بود حکایت گاو در قرآن
که باقی ماند برای هر زمان

۲۶۵
باشد که ز این داستان بهره‌مند شوی
و در راه حق، همی رهنمود شوی

۲۶۶
همیشه به سوی نور و حق گام بگذار
که زندگی تو شود پر از افتخار

۲۶۷
و این است پایان داستان گاو ما
که بود حکایت از دین و از وفا

۲۶۸
پس ای دل، زین داستان عبرت گیر
که دین است راه روشن و راه بر

۲۶۹
و همیشه در راه حق بمان پاک
که باشد زندگی تو همچو آب پاک

۲۷۰
چو گوسپند به فرمان خدا کشتند
راه حق را در دل مردم کاشتند

۲۷۱
و این داستان شد نماد و نشان
که دین است راه حق و ایمان

۲۷۲
پس ای مردم، به راه حق پای بند
که باشد زندگی‌ات پر از مهر و بَند

۲۷۳
و این پایان حکایت ما بود
که ز قرآن آمد برای هر کود

۲۷۴
باشد که همیشه در دل تو جا گیرد
و راه حق در دلت پا گیرد

۲۷۵
پس ای دل، همی بمان در راه نور
که باشد زندگی تو همی سرور

۲۷۶
از داستان گاو همی بیاموز
که دین است پاک و بی‌عیب و رُوز

۲۷۷
و این بود پایان داستان ما
که گوید ز دین و حق و وفا

۲۷۸
پس ای دل، به حکمت گوش فرا ده
که راه حق باشد همیشه پا ده

۲۷۹
و این داستان بماند تا ابد
که دین است چراغ زندگی همه

۲۸۰
باشد که تو ای دل، همیشه پایدار
بمانی در راه حق، روشن و یار

۲۸۱
چو گوسپند به فرمان حق کشتند
راه نور و حق را در دل کاشتند

۲۸۲
و این داستان شد چراغ راه
که دین است پاک و پر از نگاه

۲۸۳
پس ای دل، همیشه در راه حق
که زندگی تو گردد خوش و بی‌زحمت

۲۸۴
از داستان گاو عبرت بگیر
که دین است نور و راه پدید گیر

۲۸۵
و این پایان داستان ماست ای دل
که راه حق باشد پاک و بی‌زل

۲۸۶
باشد که از این حکایت جان بگیری
و در راه حق، همی رهنمود گیری

۲۸۷
همیشه به خدا توکل و باور کن
که راهت باشد روشن و درست و زن

۲۸۸
و این داستان ز قرآن آموختیم
که دین است نور و عقل همی جمع

۲۸۹
پس ای دل، همواره بمان در نور
که باشد راه حق، همیشه سرور

۲۹۰
از داستان گاو عبرت بگیر
که دین است پاک و راه گیر

۲۹۱
و این راه حق همی هست
که نگردد دلت هرگز پر شکست

۲۹۲
پس هرگز از حق برنگرد ای دل
که زندگی‌ات باشد خوش و کامل

۲۹۳
و این بود حکایت گاو در قرآن
که باقی ماند برای هر زمان

۲۹۴
باشد که ز این داستان بهره‌مند شوی
و در راه حق، همی رهنمود شوی

۲۹۵
همیشه به سوی نور و حق گام بگذار
که زندگی تو شود پر از افتخار

۲۹۶
و این است پایان داستان گاو ما
که بود حکایت از دین و وفا

۲۹۷
پس ای دل، زین داستان عبرت گیر
که دین است راه روشن و پای گیر

۲۹۸
و همیشه در راه حق بمان پاک
که زندگی‌ات همچو آب پاک

۲۹۹
چو گوسپند به فرمان خدا کشته شد
راه حق را در دل مردم کاشته شد

۳۰۰
و این داستان شد نماد و نشان
که دین است راه حق و ایمان

نتیجه‌گیری داستان گاو بنی‌اسرائیل

این داستان از قرآن، نمونه‌ای روشن و آموزنده است از اهمیت ایمان و اطاعت از فرمان خداوند. قوم بنی‌اسرائیل، که به جای پذیرش دستور الهی، با شک و تردید و نافرمانی برخورد کردند، خود را در مشکلات بزرگی گرفتار ساختند. خداوند با فرستادن گوسپند مقدس، راهی برای حل معضل و آشکار شدن حقیقت به آنان نشان داد، اما نافرمانی و لجاجت آنان موجب شد تا عذاب و گرفتاری بیشتر گریبانگیرشان شود.

درس اصلی این حکایت، ضرورت ایمان قوی، تسلیم در برابر اراده الهی و دوری از سهل‌انگاری و لجاجت است. هرگاه انسان‌ها به جای تکذیب و انکار، به فرمان‌های خداوند عمل کنند، راه رهایی و نجات برایشان هموار خواهد شد. همچنین، این داستان یادآور این نکته است که نافرمانی در برابر حق، نه تنها به خود زیان می‌رساند، بلکه موجب آسیب به جامعه و اطرافیان نیز می‌گردد.

بنابراین، حکایت گاو بنی‌اسرائیل از قرآن، فراخوانی است برای همه انسان‌ها تا ایمان و اطاعت را سرلوحه زندگی خود قرار دهند و با ایمان راسخ، راه راست را بپیمایند تا از آسیب‌ها و گرفتاری‌های دنیوی و اخروی در امان باشند.

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

داستان گاو بنی‌اسرائیل

در اینجا داستان گاو بنی‌اسرائیل را با شرح کامل و دقیق آن بر اساس آیات قرآن، تفسیر عقلی، اخلاقی، عرفانی و تاریخی ارائه می‌کنم. این داستان در سوره بقره، آیات ۶۷ تا ۷۳ آمده و یکی از نمونه‌های برجسته بهانه‌جویی قوم بنی‌اسرائیل در برابر اوامر الهی است.

 بخش اول: مقدمه‌ای بر ماجرا

در قوم بنی‌اسرائیل قتل مرموزی اتفاق می‌افتد. مردم نمی‌توانند قاتل را شناسایی کنند و در اختلاف می‌افتند. خداوند برای روشن‌شدن حقیقت، به موسی (ع) وحی می‌کند که راه حل در قربانی کردن گاوی خاص است.

آیات و ترجمه دقیق (سوره بقره: ۶۷–۷۳)

🔸 آیه ۶۷:

وَإِذْ قَالَ مُوسَىٰ لِقَوْمِهِۦٓ إِنَّ ٱللَّهَ یَأْمُرُکُمْ أَن تَذْبَحُوا۟ بَقَرَةًۖ
و هنگامی که موسی به قومش گفت: «خداوند به شما فرمان می‌دهد گاوی را ذبح کنید.»

قَالُوٓا۟ أَتَتَّخِذُنَا هُزُوًاۖ
گفتند: «آیا ما را مسخره می‌کنی؟»

قَالَ أَعُوذُ بِٱللَّهِ أَنْ أَکُونَ مِنَ ٱلْجَـٰهِلِینَ
موسی گفت: «پناه می‌برم به خدا که از جاهلان باشم.»

 آیه ۶۸:

قَالُوا۟ ٱدْعُ لَنَا رَبَّکَ یُبَیِّن لَّنَا مَا هِىَۚ
گفتند: از پروردگارت بخواه برای ما روشن کند که آن گاو چگونه است؟

قَالَ إِنَّهُۥ یَقُولُ إِنَّهَا بَقَرَةٌۭ لَّا فَارِضٌۭ وَلَا بِکْرٌ عَوَانٌۢۖ
گفت: او می‌فرماید گاوی است نه پیر و نه جوان، بلکه میان‌سال.

فَٱفْعَلُوا۟ مَا تُؤْمَرُونَ
پس آنچه را به شما فرمان داده شده انجام دهید.

 آیه ۶۹:

قَالُوا۟ ٱدْعُ لَنَا رَبَّکَ یُبَیِّن لَّنَا مَا لَوْنُهَاۚ
گفتند: از پروردگارت بخواه برای ما روشن کند که رنگ گاو چیست.

قَالَ إِنَّهُۥ یَقُولُ إِنَّهَا بَقَرَةٌۭ صَفْرَآءُ فَاقِعٌۭ لَّوْنُهَا تَسُرُّ ٱلنَّـٰظِرِینَ
گفت: خدا می‌فرماید گاوی است زردِ درخشان، که بینندگان را شاد می‌کند.

 آیه ۷۰:

قَالُوا۟ ٱدْعُ لَنَا رَبَّکَ یُبَیِّن لَّنَا مَا هِىَ إِنَّ ٱلْبَقَرَ تَشَـٰبَهَ عَلَیْنَا
گفتند: از پروردگارت بخواه برای ما روشن کند چگونه گاوی باشد، زیرا گاوها شبیه هم‌اند.

وَإِنَّآ إِن شَآءَ ٱللَّهُ لَمُهْتَدُونَ
و ان‌شاءالله هدایت خواهیم یافت.

 آیه ۷۱:

قَالَ إِنَّهُۥ یَقُولُ إِنَّهَا بَقَرَةٌۭ لَّا ذَلُولٌۭ تُثِیرُ ٱلْأَرْضَ وَلَا تَسْقِى ٱلْحَرْثَۖ سَلِمَةٌۭ لَّا شِیَةَ فِیهَاۚ
گفت: خداوند می‌فرماید گاوی است که نه رام است برای شخم زدن زمین، و نه برای آبیاری زمین؛ بی‌عیب و بدون لکه.

قَالُوا۟ ٱلْـَٔـٰنَ جِئْتَ بِٱلْحَقِّۚ فَذَبَحُوهَا وَمَا کَادُوا۟ یَفْعَلُونَ
گفتند: حالا حقیقت را گفتی. پس آن را ذبح کردند و نزدیک بود که انجام ندهند.

 آیه ۷۲:

وَإِذْ قَتَلْتُمْ نَفْسًۭا فَٱدَّٰرَٰٔتُمْ فِیهَاۖ وَٱللَّهُ مُخْرِجٌۭ مَّا کُنتُمْ تَکْتُمُونَ
و به‌یاد آورید زمانی را که کسی را کشتید و در مورد آن اختلاف کردید، و خدا آنچه را پنهان می‌داشتید آشکار ساخت.

 آیه ۷۳:

فَقُلْنَا ٱضْرِبُوهُ بِبَعْضِهَاۚ کَذَٰلِکَ یُحْىِ ٱللَّهُ ٱلْمَوْتَىٰ
گفتیم: بخشی از آن گاو را به مقتول بزنید؛ بدین‌گونه خدا مردگان را زنده می‌کند.

 نکات تفسیری و عبرت‌ها

۱. تعلل و بهانه‌جویی قوم بنی‌اسرائیل

آن‌ها با سؤالات پیاپی در پی به تأخیر انداختن اطاعت از فرمان الهی بودند. نتیجه این شد که پیدا کردن گاوی با آن ویژگی‌ها بسیار سخت شد.

۲. پایان پنهان‌کاری با قدرت خدا

خداوند با زنده کردن مرده، راز قتل را آشکار کرد. این نشان‌دهنده قدرت او بر احیاء و قیامت است.

۳. تکرار آزمون ایمان

گاوپرستی در گذشته (ماجرای گوساله سامری) و حالا تعلل در قربانی کردن گاو دیگر، هردو نشان می‌دهد که بنی‌اسرائیل در آزمون‌های ایمان و تسلیم شکست خوردند.

۴. بعد عرفانی

گاو نماد نفس سرکش است و ذبح آن نشانه‌ای از ذبح هواهای نفسانی. اگر خواهان شناخت حقیقت باشیم، باید گاو نفس را قربانی کنیم.

 جمع‌بندی

داستان گاو بنی‌اسرائیل، نمایشی از:

  • نافرمانی و لجاجت بشر،
  • دشواری تسلیم نشدن در برابر امر خدا،
  • و سرانجام حق و باطل با قاطعیت الهی است.

در این داستان، نه‌تنها پندهای تاریخی و دینی وجود دارد، بلکه می‌توان از آن پیام‌هایی عرفانی، تربیتی و عقلی نیز استخراج کرد.

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

داستان شکم نهنگ

داستان حضرت یونس (ع) در شکم نهنگ یکی از قصص زیبا و عبرت‌آموز قرآن است که علاوه بر جنبه تاریخی و دینی، بار معنوی و عرفانی عمیقی دارد. مایلم این داستان را هم به صورت نثر ساده و روان بازگو کنم و هم تحلیل و تفسیر کنم. ابتدا نثر ساده داستان را می‌آورم:


داستان حضرت یونس (ع) در شکم نهنگ (نثر ساده)

حضرت یونس پیامبری بود که به سوی قوم خود فرستاده شد تا آن‌ها را به پرستش خداوند یکتا و ترک گناهان دعوت کند. اما مردم قومش پیام او را نپذیرفتند و به نصایحش گوش ندادند.

یونس از ناامیدی و ناراحتی، قومش را ترک کرد و سوار کشتی‌ای شد تا از آنجا دور شود. در مسیر حرکت کشتی، طوفانی سهمگین رخ داد و دریانوردان برای آرام کردن دریا تصمیم گرفتند که یکی از سرنشینان را به دریا بیندازند تا خشم دریا فروکش کند.

قرعه به نام حضرت یونس افتاد و او را به دریا انداختند. در آن لحظه، خداوند نهنگی بزرگ فرستاد که یونس را بلعید.

یونس در شکم نهنگ، در تاریکی و تنهایی فرو رفت. در آنجا به یاد خدا افتاد، به خدای خود توکل کرد و با تضرع و دعا از خدا طلب بخشش و رحمت نمود.

خداوند دعای او را شنید و پس از چند روز، نهنگ یونس را به ساحل انداخت و او از آن تاریکی نجات یافت.

حضرت یونس دوباره به میان قوم خود بازگشت و با ایمان قوی‌تر، دعوت الهی را ادامه داد و در نهایت مردم به پیام او ایمان آوردند.


تحلیل و تفسیر

  1. درس صبر و توکل: داستان حضرت یونس نمونه‌ای از آزمون الهی است که نشان می‌دهد در سخت‌ترین شرایط نیز باید به خداوند توکل کرد و امید را از دست نداد.

  2. توبه و بازگشت: یونس در دل سختی بزرگ (شکم نهنگ)، توبه کرد و خداوند نیز او را بخشید. این نکته به ما می‌آموزد که هر کس با اخلاص به درگاه خدا بازگردد، مورد رحمت و بخشش قرار می‌گیرد.

  3. پیامبری و مأموریت: هر پیامبری، در مسیر دعوت خود با مشکلات و مخالفت‌ها روبرو می‌شود، اما نباید مأیوس شود و باید با صبر و استقامت به راه خود ادامه دهد.

  4. بعد عرفانی: شکم نهنگ را می‌توان به دل تاریک و تنگ و سخت انسان تشبیه کرد، جایی که نفس سرکش و غرایز نفسانی حکم‌فرماست. حضرت یونس نماد نفس پاک و نورانی است که پس از گذراندن تاریکی‌ها، با توبه و دعا به نور الهی بازمی‌گردد.

  5. پیام جهانی: این داستان، پیام وحدت و رحمت خداوند را برای همه انسان‌ها دارد و تأکید بر این است که هیچگاه امید به رحمت الهی را از دست ندهیم.

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

مثنوی کام نهنگ

داستان حضرت یونس در شکم نهنگ، موضوعی پرمعنا و الهام‌بخش است که با وزن و سبک فردوسی می‌تواند جلوه‌ای فاخر و حماسی پیدا کند.

 این منظومه را در سه بخش ۱۰۰ بیتی (جمعاً ۳۰۰ بیت) است. هر بخش شامل روایت و نکات کلیدی باشد و تلاش می کنم هم زبان کلاسیک فردوسی را رعایت کنم و هم پیام داستان حفظ شود.

مقدمه

منظومه‌ی پیش‌رو، روایت منظوم زندگی حضرت یونس پیامبر (ع) است؛ پیامبری که داستان شگفت‌انگیزش در دل نهنگ، یکی از عبرت‌انگیزترین فرازهای قرآن کریم به شمار می‌رود. این منظومه کوشیده است در قالب شعر حماسی با زبانی روان و دلنشین، مراحل مهم این سفر عرفانی و الهی را به تصویر بکشد.

حضرت یونس (ع) نمونه‌ای از پیامبری است که از قهر و مهر الهی چشیده و به دست خدای رحمان، از تاریکی مطلق به روشنایی نجات رسته است. سرگذشت او، تجسمی از انسانِ توبه‌کار، امیدوار، و دل‌بسته‌ی فضل خداوند است؛ انسانی که از ظلمت دریا و دل نهنگ به روشنایی هدایت رسید.

این منظومه، در قالب شاهنامه‌ای (وزن متقارب: فعولن فعولن فعولن فعل) و در ۳۰۰ بیت، از تولد پیامبر تا نبوت، هجرت، طوفان، ابتلا، تسبیح، نجات، و بازگشت او را روایت می‌کند. اشارات قرآنی در جای‌جای منظومه حضور دارد تا روایت، هم‌زمان هم ادبی و هم تفسیری باشد.

امید است این اثر، نه‌تنها دلی را بلرزاند، بلکه چراغی برای رهروان طریق توبه، ذکر، و بازگشت به آغوش مهر الهی باشد.

 فهرست منظومه‌ی حضرت یونس (ع)

شماره عنوان بخش شماره ابیات
۱ ولادت و نبوت حضرت یونس (ع) ۱–۲۰
۲ دعوت قوم و مخالفت مردم ۲۱–۶۰
۳ خشم حضرت و هجرت بدون اذن ۶۱–۹۰
۴ سوار کشتی شدن و قرعه‌کشی ۹۱–۱۲۰
۵ بلعیده‌شدن توسط نهنگ ۱۲۱–۱۵۰
۶ تسبیح در دل تاریکی ۱۵۱–۱۸۰
۷ نجات حضرت یونس (ع) ۱۸۱–۲۱۰
۸ بازگشت به قوم و ایمان مردم ۲۱۱–۲۴۰
۹ تفسیر عرفانی ماجرا ۲۴۱–۲۷۰
۱۰ نیایش پایانی و نتیجه‌گیری ۲۷۱–۳۰۰

 

بخش اول (۱۰۰ بیت) — آمدن یونس به سوی قوم و ترک مأموریت

  1. چو شد پیامبری از سوی خدا
    یونس نبی بر قوم خود ندا

  2. که ای مردم، از گناه دوری گزینید
    راه پاک حق را برگزینید

  3. خداوند جهان یگانه است و دادگر
    باید کنید بنده‌اش را پرستشگر

  4. لیک مردم همی شدند لجوج و سنگدل
    نبردند به سخن حق مجال

  5. نپذیرفتند نبی را و پند او
    کردند کفر و روی بر تندرو

  6. دل پیامبر پر گشت از غم و رنج
    که نبود در دل آنان ذره‌ای روشنگ

  7. به خود گفت: چو این قوم چنین است حال
    چه سود که بمانم در این بیداد و جهل؟

  8. ترک کردم آنان را و بر کشتی رفتم
    که بروم ز دیار و بیابم جفت

  9. وزان دریا به امید دوری گرفتم
    که شاید رهایی از آن جور بیابم

  10. لیک خدای جهان در پرده دید
    که نبی‌اش رفته ز راه و دید

  11. به طوفان خشم دریا برافروخت
    که این نافرمان را عبرت آموزد سخت

  12. در کشتی طوفان چو سخت شد جانکاه
    که مردم همه شدند پر از اندوه و نگاه

  13. گفتند: باید یکی تن را به دریا افکنیم
    که فروکش کند این تندباد و خمینی

  14. قرعه بر یونس آمد، سرنوشت او این بود
    که در دریای ظلمت فرو رود

  15. به دریا انداختند او را بی‌تاب و بی‌زبان
    که بماند تنهای تنها در میان امواج ناپیدا

  16. لیک خداوند رحیمش رها نکرد
    و نهنگی عظیم بس ساخت و او را در آغوش گرفت

  17. این نهنگ بزرگ و سترگ به دریا خزید
    و یونس نبی را در شکمش پیچید

  18. دل نبی ز تاریکی سخت گشت پر بیم
    لیک یاد خدا شد در دلش همیشگی و سلیم

  19. در آن تاریکی و ظلمت کهنه و تلخ
    به خدا روی آورد و از او طلب بخشش کرد سخت

  20. خدایا تویی بخشنده و مهربان
    باز بر من نظر کن، کن عطا احسان

  21. چو فرستاد خداوند جهان پیامبر
    یونس نبی آمد با سخن و نظر

  22. که ای مردم، توبه کنید از گناه
    تا نشوید به سزای کفر، گرفتار راه

  23. خداوند یکتا است دادگر و مهربان
    تنها او را پرستید، ای خرد و فرمان

  24. لیک مردم لجوج همی شدند سرکش
    نبود در دلشان ذره‌ای از نور بخش

  25. از حق روی گرداندند و شدند گمراه
    در راه باطل رفتند به زور و به ناهنجار

  26. دل پیامبر شد پر از غم و اندوه
    که چرا نشنیدند مردم پند و هوش

  27. گفت: چه کنم با این قوم لجوج و کفر؟
    که در راه گناه افتادند به شور و شر

  28. ترک کردم آنان را و ز دیار رهیدم
    که شاید در جای دیگر به رهایی رسیدم

  29. سوار بر کشتی شدم به راه دریا
    که گریز از جور و ستم بود همانا

  30. لیک خدای بزرگ بود در کار تدبیر
    که نیاید نبی ز راه حق به فرار بی‌خبر

  31. به ناگاه تندبادی شد بر دریا
    کشتی در طوفان شد سخت گرفتار پا

  32. مردم در کشتی شدند پر از بیم
    که هر آن باد و طوفان شود پایان

  33. گفتند: باید کسی به دریا افکنیم
    تا آرام شود دریا و باز گردد نسیم

  34. قرعه به نام یونس شد، پیامبر پاک
    که به دریا افتاد با دل پر ز ناپاک

  35. در آب تاریک فرو شد از مردم جدا
    دلش پر از درد و رنج، امیدش خدا

  36. خداوند نهنگی ساخت بزرگ و سترگ
    که به شکمش برد یونس را در آن جنگ

  37. در دل نهنگ، تاریکی و ظلمت بود
    لیک دل نبی ز یاد خدا پر نور بود

  38. به درگاه خدا کرد دعا و التماس
    که ای مهربان بی‌کران، کن گره از دلش باز

  39. ای خداوند رحیم، ای بخشنده بی‌حد
    باز کن درهای رحمت، چو منم در بند

  40. در آن ظلمت دل نهنگ، صدای او برخاست
    که خدایا، تویی پناه، تویی راز

  41. تویی که داری قدرت و سلطنت جهان
    بی‌تو نیستی هیچ کس در این میدان

  42. مرا ببخش و رحم کن بر بنده‌ی نادان
    که گمراه شدم، بازگردان به راه ایمان

  43. دعاهای او به آسمان رسید
    و رحمت خداوند بر دل او تابید

  44. نهنگ بر ساحل راند یونس را
    تا برود باز سوی قوم خود با دعا

  45. باز یونس برخاست با دل پر امید
    که برساند پیام حق به هر مرد و زن و دید

26
باد و باران گشت بر آن قوم هجوم
خانه‌ها شکست و شد خراب هر بوم

27
زمین تکان خورد از خشم خداوند
همه جا شد ویران، دگر نماند بَند

28
اما یونس نبی، همچنان صبور
دل به رحمت خدا بسته، پر نور

29
چو دوباره به سوی خداوند نالید
که ای پروردگار، به من رحم کن، ای حید

30
تویی تنها پناه در این شب تار
رهی کن به سوی روشنای روزگار

31
که هر کس تو را بخواند ز عمق جان
تو پاسخش دهی با رحمت و مهربان

32
چنین شد که آسمان گشوده در
نسیمی آمد، وزید به دل کویر

33
کشتی غرق شد در امواج ستم
لیک نجات آمد از سوی خدا، روشن

34
یونس نبی به ساحل برگشت سالم
که خدایش بخشیدش ز هر غم و غم

35
بار دیگر پیش قوم آمد، ندا کرد
که باز آرید به راه حق، خدا بر

36
ای قوم گمراه، باز آیید به نور
که تنها راه رهایی است ایمان و سرور

37
لیک باز هم لجوج بودند و سرکش
که نشنیدند نبی را به هیچ یک گوش

38
خداوند خشم کرد بر این قوم پلید
که چون سزاوار عذاب و تاریکی شدید

39
زمین گشوده شد و بلعیدشان به زود
که دیگر نماند نشان از ظلم و درود

40
یونس نبی ایستاد بر سر خاک
دلش پر امید به رحمت پاک

41
به یاد آن لحظه‌ها که در شکم ماهی
دعا کرد و نجات یافت ز راهی

42
که خداوند بر هر کس که توکل کند
راهمان را روشن سازد و نگذرد اندوه و غم کند

43
پس یاد گرفتیم از این داستان بزرگ
که در سختی‌ها باید داشت امید و دل پر جوش

44
که خدای مهربان هرگز نمی‌گذرد
از بنده‌اش اگر برگردد و دعا کند

45
پس بیایید به راه حق باز گردیم
تا رحمت خدا به جان‌ها فروزیم

46
دل را به نور ایمان روشن سازیم
و از کینه و غفلت دست بکشیم

47
که جز خدا کس نجات نمی‌دهد
در این جهان که پر از غم و درد است همیشه

48
همچو یونس که در ظلمت زنده ماند
و با ایمان قوی، به خدا پیوست همچنان

49
در هر سختی، در هر بلا و تاریکی
امید به خدا داشتن، کلید رهایی است از سختی

50
ای مردم جهان، بشنو این داستان
که ایمان و صبر است گنج پنهان

 

۵۱
در شکم نهنگ بود آن نبی صبور
دلش پر از نور، لبریز از غرور

۵۲
با دعا و ناله به درگاه خدا
خواست نجات از آن شب بی‌صدا

۵۳
خداوند شنید صدای او
رحمت فرستاد ز رحمت چون چاو

۵۴
نهنگ بر ساحل دریا آمد
و نبی را از دل خویش رهانید

۵۵
یونس بازآمد به میان مردم
که ای قوم بازگردید ز راه غم

۵۶
که پروردگار شما مهربان است
و پذیرای توبه هر انسان است

۵۷
لیک قوم سرکش باز نشنیدند
که از سخن نبی آزرده شدند

۵۸
خداوند خشم گرفت باز هم
که ظلم کردند با دل و دم

۵۹
زمین لرزید و موج‌ها خروشید
و قوم گمراه در غم فرو رید

۶۰
خانه‌ها ویران شد بی‌نشانه
که جز گناه نبود در آنان شانه

۶۱
یونس نبی ماند با دل پر درد
که باز هم صبر و ایمانش را برد

۶۲
چو باز به خدا رو کرد شب و روز
که ای خالق، ای مهربان و نوروز

۶۳
به من قدرت ده تا مردم را
از ظلم و گناه رهانم ز بلا

۶۴
خداوند رحمت فرستاد به زود
که هر بنده‌ای بشنود از آن دود

۶۵
که هر کس به توکل بر خداوند
رهایی یابد از هر غم و بند

۶۶
پس یونس باز به میان خلق
رفت که هدایت کند با هر سخن دل‌انگیز و شکر

۶۷
که دین حق است راه نجات
و هر کس گیرد آن را با عزت

۶۸
اما باز هم قوم لجوج نشنیدند
که دل‌هاشان ز کینه سخت پرشدند

۶۹
پس عذاب خشم خدا نازل شد
و زمین ترک خورد، همه کس غرق شد

۷۰
اما نبی باز هم دلش روشن بود
که از رحمت خدا نترسید و پر بود

۷۱
ای مردم، ای قوم بی‌وفا
باز آیید به سوی خدا، خدا

۷۲
که اوست مهربان و بی‌همتا
و می‌بخشد هر که را خدا

۷۳
پس باز به درگاه خدا دعا کرد
و بر مردمش مهر و وفا کرد

۷۴
که هر کس از گناه خود پشیمان است
او را رحمت خداوند مهمان است

۷۵
ای مردم، نیک بنگرید به جان
که خداوند است پناه و امان

۷۶
اگر گمراهید باز آیید
که خداوند شما را می‌پذیرید

۷۷
پس یونس باز به سوی قوم باز
رفت با سخن پر از مهر و راز

۷۸
که راه نجات است ایمان راست
که بر دل و جان است چون بزم و برکات

۷۹
اما قوم باز لجوج و سرکش
دل‌هایشان بسته، گوش‌ها درپوش

۸۰
پس خداوند عذاب فرستاد
که زمین شد چون دوزخ و دمار فتاد

۸۱
خانه‌ها فرو ریختند بی‌دلیل
و مردمان شدند همگی اسیر میل

۸۲
اما یونس نبی همچنان استوار
دلش پر امید و پر مهر بسیار

۸۳
او دانست که رحمت خدا گسترده است
برای هر بنده که باز گردد دست

۸۴
و این درس بزرگ برای ماست
که بازگردیم به سوی خدا با دل راست

۸۵
ای انسان، ای دل پر غم و غصه
بس کن خطا و باز آی به حوصله

۸۶
که خداوند مهربان است و بخشنده
و هیچ‌کس را رها نمی‌کند به ستمنده

۸۷
ای دوست، ای بنده نیک‌دل خدا
برگرد به سوی او پیش از آن که دیر شود بها

۸۸
چو یونس نبی در شکم نهنگ
دعا کن، امید داشته باش بی‌نهایت رنگ

۸۹
که خداوند همیشه است یار
و می‌رساند تو را به او در هر کار

۹۰
پس از آن، مردم شدند باز هدایت
و یونس نبی ماند با دل پر صفا و وفایت

۹۱
درس این است که در سختی‌ها صبر کن
و به درگاه خدا همیشه نظر کن

۹۲
که رحمت او بر همه جاست
و هیچگاه نمی‌گذرد از بنده‌ای تنهاست

۹۳
ای بشر، ای دل در بند گناه
بس کن خطا و بازگرد به راه

۹۴
که خداوند تو را می‌خواهد پاک
و از بند گناه آزاد سازد بی‌نهایت پاک

۹۵
پس داستان یونس نبی را بشنو
که در ظلمت‌ها باز خدا او را نجات داد و رهو

۹۶
ایمان و توکل بر خدا راه نجات است
که در هر تاریکی روشن‌ترین ستاره است

۹۷
پس بگو با دل پر امید و شوق
که خداوند همیشه با توست در هر دوش و دوش

۹۸
و هیچگاه تنها نمی‌گذاری تو را
که دست مهربانش همواره است بالا و بالا

۹۹
پس بازگرد به سوی خدا با دل پاک
و بگذار نور ایمان بتابد بر جان خاک

۱۰۰
که رحمت خداوند بی‌کران است
و هر که بخواهد، نجات یافته و امان است

۱۰۱
پس مردم باز آمدند به حق
از گمراهی برگشتند به لطف

۱۰۲
یونس نبی شادی کرد از این حال
که دیده دوباره روی جهان خال

۱۰۳
پیام خدا را به خلق رساند
که ای بندگان، بازگشت به جان و زبان

۱۰۴
که هر که توبه کند و دل پاک
می‌بخشد خدا او را بی‌نهایت پاک

۱۰۵
نبی به مردم باز گفت ز رحمت
که در همه حال باش امید و محبت

۱۰۶
و از سختی و تاریکی مگذار ترس
که خداست همیشه همراه و یاور یتیم و ستمکَش

۱۰۷
هر که به درگاهش رو کند به دعا
ناامید نمی‌ماند، رسید به وفا

۱۰۸
و دلش پر نور و جانش شاد
چون صبح روشن و هوای باد

۱۰۹
قوم باز هم شدند آگاه ز زنگ
که گمراهی‌شان بود مانند یک سنگ

۱۱۰
پس سرود شادی خواندند بلند
که خدا را سپاس، نجات دهنده مهربند

۱۱۱
و زمین رنگ گل گرفت ز سبز
که باران رحمت شد جاری به نوبت

۱۱۲
و آسمان روشن شد دوباره
که نوری تابید، پایان شد غم‌ها

۱۱۳
یونس نبی، آن رهبر بزرگ
شد در میان خلق، چون مهتاب در شب

۱۱۴
به هدایت مردم مشغول شد
که راه درست را بر دل‌ها جلوه داد

۱۱۵
که دین و ایمان باشد چون کوه
که نگذارد از فتنه و غم دل رو

۱۱۶
و به خلق یاد داد ز مهر و وفا
که همیشه باش با هم، در اتحاد و صفا

۱۱۷
و گفت که هرگز فراموش نکنید
که خدا همیشه است با شما، به حق و به نیکی برگردید

۱۱۸
که رحمتش بی‌کران است و عظیم
و بندگانش را می‌بخشد در هر زمین

۱۱۹
پس مردم شدند روشن دل و جان
که عشق خدا را گرفتند به ایمان

۱۲۰
یونس نبی ماند خرسند و شاد
که مردم شدند آزاد از بند و ساد

۱۲۱
اما نبی دانست که باید همواره
باشد پشتیبان ایمان در دل هر بهاره

۱۲۲
که دشمنان دین کمین کرده‌اند
تا قلب مردم را ز غم گرفته‌اند

۱۲۳
پس با حکمت و صبر و ایثار
راه خدا را بگشاید همچون بهار

۱۲۴
که هر بنده‌ای اگر دلش پاک بود
خداوند او را نمی‌گذارد غرق شود

۱۲۵
و همیشه است رحمت بی‌پایان
که فرستد نور در دل هر انسان

۱۲۶
ای مردم، ای دل‌های تاریک و غمگین
باز آیید به سوی نور دین

۱۲۷
که خداست مهربان و پاک و بزرگ
و هر کس را یاری دهد به هر شک

۱۲۸
یونس نبی گفت که این داستان
درس است برای هر انسان

۱۲۹
که در سختی‌ها صبر و ایمان باشد
و هرگز از خدا روی برنگرداند، در هر حال باش

۱۳۰
و بدانید که راه نجات
بازگشت به سوی رحمت و عدالت

۱۳۱
پس مردم شدند باز به راه حق
و با عشق به خدا بستند دل و ره

۱۳۲
و زمین و زمان شادی کردند
که نبی‌شان باز آمد و دل‌ها گشودند

۱۳۳
و یونس نبی ماند در میان خلق
چراغی فروزان و بزرگ

۱۳۴
که هر کس از دور یا نزدیک
شنید داستانش را با نگاهی دقیق

۱۳۵
که ایمان باشد کلید هر در
و رحمت خدا پایان هر غم و شر

۱۳۶
پس بگو ای دل به همه جا و مکان
که خداوند است مهربان و بی‌کران

۱۳۷
و هیچگاه فراموش نکن این راز
که بازگشت به خداست بهترین ساز

۱۳۸
چو در دل تاریک شد شب بلند
به یاد خدا باش و ناامید مبند

۱۳۹
که اوست چراغ راه هر بنده
و می‌پذیرد بازگشت را در هر لحظه

۱۴۰
پس یونس نبی شد نمونه‌ای ز صبر
و رحمت خدا بر او گردید هزار برابر

۱۴۱
درس این داستان به هر انسان
که در سختی‌ها باش با ایمان

۱۴۲
و توکل کن بر خداوند بزرگ
که هرگز نگذارد تو را در درد و ننگ

۱۴۳
ای نبی، ای بنده راستین
همواره باش با دل پر ایمان و یقین

۱۴۴
که خداوند است پناه هر کسی
که به سوی او باز گردد با هر تلاشی

۱۴۵
پس مردم شدند پرنور و شاد
که باز یونس آمد و خداوند ندادش یاد

۱۴۶
و دل‌ها پر از نور و صفا
که ایمان است کلید درهای خدا

۱۴۷
ای بشر، ای دل پر امید و مهر
بس کن گناه و بازگرد به نظر

۱۴۸
که خداوند است مهربان و پاک
و می‌بخشد هر گنه‌کاری را با عشق و پاک

۱۴۹
پس این داستان را بشنو و یاد کن
که در سختی‌ها توکل کن بر خداوند مهربان و پاک

۱۵۰
که هرگز تنها نخواهی ماند
اگر بازگردی به سوی آنی که جان را برفزاید و براند

۱۵۱
و به نیکی‌ها باش همواره وفادار
که خداوند دوست دارد هر بنده را به مهربانی‌دار

۱۵۲
پس بازگرد به سوی رحمت و نور
که راه نجات در ایمان است، ای دل سرور

۱۵۳
و هیچ‌گاه ناامید مشو از خدا
که رحمت او بی‌کران و بی‌انتها

۱۵۴
ای نبی صبور، ای پیامبر دانا
راه را نشان بده به هر جا و هر بنا

۱۵۵
که ایمان باشد کلید دروازه‌ها
و رحمت خداوند باز کند همه راه‌ها

۱۵۶
پس مردم شدند پر نور و صفا
که بازگشتند به سوی خدا با دل شاد و وفا

۱۵۷
و زمین و زمان شدند خوشحال
که ایمان آمد به جان‌ها مثل یک وصال

۱۵۸
ای بشر، ای دل پر امید و نور
همواره باش با خداوند پر غرور

۱۵۹
که اوست پناه هر بنده دلسوز
و می‌پذیرد بازگشت هر کس با شوق و لبخند و سوز

۱۶۰
پس یونس نبی داستانش پایان
ولی درس‌هایش همیشه باقی است در زمان

 

با کمال میل! ادامه‌ی بیت‌های ۱۶۱ تا ۳۰۰ داستان حضرت یونس به وزن فردوسی و زبان روان، در دو بخش ۱۶۱ تا ۲۳۰ و ۲۳۱ تا ۳۰۰ می‌آید.


بخش اول: بیت‌های ۱۶۱ تا ۲۳۰

۱۶۱
ای مردمان، بشنوید این پیام
که هرگز نماند به ناامیدی دام

۱۶۲
که خداوند رحمتش بی‌کران است
و بازگشت هر بنده در جهان پسند است

۱۶۳
پس هر که گمراه گشت به ره خطا
بازگردد به سوی حق و مهر، خدا

۱۶۴
که نجات در ایمان است و صبر
و زندگی دوباره پس از هر زجر

۱۶۵
پس مردم شنیدند این سخن نیک
و زدند از دل غم و دوری هر بیک

۱۶۶
و در دل‌ها روشن شد نور ایمان
که خداست همیشه یار هر انسان

۱۶۷
و باز شد دروازه‌های رحمت حق
که پاک شود از زشتی‌ها هر دل سخت

۱۶۸
و یونس نبی ماند در میان خلق
چراغی فروزان و درس و حکمت

۱۶۹
و هر که شنید داستان او به جان
پذیرفت راه خدا را با ایمان

۱۷۰
و گفت: هر که در سختی صبر کند
خداوند یارش خواهد بود و نکند

 

۱۷۰
ز تسبیح یونس به دریا طنین
رسید آن صدا تا به عرش برین

۱۷۱
خدا گفت: ای ماهی اهل وفا
نگه دار جانش ز رنج و بلا

۱۷۲
به فرمان حق آن نهنگ سترگ
نگه داشت او را چو گوهری مرج

۱۷۳
نه اندام یونس ز آسیب خورد
نه تارک نه دندانش از هم فسرد

۱۷۴
سه شب در دل آن نهنگ نبی
به ذکر و دعا بود و راز و نبی

۱۷۵
نه خورشید می‌دید، نه ماه و نور
فقط نور حق بود در شامِ گور

۱۷۶
ز هر سو سیاهی و ظلمت فراز
ولی مهر حق بود با او همراز

۱۷۷
چنان شد که در بطن آن آب‌زی
به تسلیم شد عبد حق، نیک‌پی

۱۷۸
خداوند فرمود ماهی رها
بکن بنده‌ام را ز رنج و بلا

۱۷۹
نهنگ آمد و سوی خشکی رسید
به فرمان حق بنده را پس کشید

۱۸۰
ز دل برکشی یونس پاک‌زاد
برون آمد از ظلمت و از فساد

۱۸۱
زمین سبز شد در ره آن نبی
درختی برویید در آن سبزی

۱۸۲
خداوند سایه‌بر او ساخت باز
ز خار و ز خاشاک بودش نیاز

۱۸۳
به سویی روان شد نبی با امید
که رحمت بر او از خدا می‌رسید

۱۸۴
به شهری رسید از دل مردمان
که در کفر بودند و بی‌راستان

۱۸۵
بفرمودشان با دل و مهر و پند
که باز آی و بگذر ز راه گزند

۱۸۶
ز کردار نیک و ز آیات حق
بگفت از خدایِ بلند و مطلق

۱۸۷
به لب داشت تسبیح و دل نور پاک
نبی بود و دل‌ها به مهرش هلاک

۱۸۸
سخن کرد شیرین، دل آرا، درست
چو آبی روان بر دل از کوه و دشت

۱۸۹
خردمندتر شد ز صد سال پیر
ز گفتار او هر جوان و دلیر

۱۹۰
زنی گفت: این مرد، پیغام‌بر است
دلی روشن و دست او پر زِ هست

۱۹۱
کسی گفت: این مرد از اهل نور
ندارد به جز مهر، با خلق جور

۱۹۲
ز پندش دل اهل شهر نرم شد
نشان رحمت بر زمین گرم شد

۱۹۳
به یک روز توبه نمود آن دیار
که جان‌ها شدند از خطاها کنار

۱۹۴
به درگاه یزدان گشادند دست
که بر ما ببخشای، ای پاک و مست

۱۹۵
ز چشم آمد اشک چو باران به خاک
که بگذر ز ما، ای خدایِ پاک

۱۹۶
ندا آمد از عرش: ای مهربان
ببخشیدمت این گروه گران

۱۹۷
نجات آمد از آسمان به شوق
که توبه کند بندگانِ حق‌ذوق

۱۹۸
چنین است عدل و کرم ز آسمان
که باشد گشایش به وقتِ زیان

۱۹۹
نبی گفت: ای خلق! شکر آورید
که از چاهِ غفلت، برون پا نهید

۲۰۰
منم بنده‌ای از ره آزمون
که بر گنج حکمت رسیدم ز خون

۲۰۱
چو یونس به فضل خدا رستگار
شد از غصه و درد و بیم و فشار

۲۰۲
به یاری حق شد نبی سرفراز
که در دل نهنگ آمدش سوز و راز

۲۰۳
خدا گفت: «ای بنده‌ی باخِرد
تو را رهنمایم، که دل را نبرد»

۲۰۴
«تو را در دل ظلمت آزمودم
ز درد و بلا پاک و پاکیزه بودم»

۲۰۵
«اگر صبر کردی در آن امتحان
تو را داده‌ام عزت جاودان»

۲۰۶
چو آموخت آن مرد پاکیزه جان
که باید به دل کرد با حق بیان

۲۰۷
سزد بندگان را که یابند راه
به اخلاص، در بندگی بی‌گناه

۲۰۸
نداند کسی جز خدای جهان
که در بطن دریاست چندین نهان

۲۰۹
خدا بر همه کار قادر بود
چه بر خشکی و چه به دریا فرود

۲۱۰
ز رحمت کند ظلمتِ دل، ز نور
کند قلب پرسنگ را همچو بور

۲۱۱
اگر دل به نور خدا روشنی‌ست
نه دوزخ در آن دل، نه خشم و نه نیست

۲۱۲
از آن پس نبی با دل و چشم پاک
سفر کرد با ذوق، آرام و خاک

۲۱۳
رسید آن نبی نزد قومی دگر
که در فکرشان جهل بود و خطر

۲۱۴
بگفت: «ای گروهِ پر از خواب و بیم
رها کن خطا را، بیا سوی تیم»

۲۱۵
«نهان است عذابی ز پروردگار
اگر باز نایید ز این کارزار»

۲۱۶
سخن گفت با شور و سوز و صفا
ز ایمان و تقوا، ز روز جزا

۲۱۷
بترسید قومی ز گفتار او
نهان شد درون‌شان اسرار نو

۲۱۸
به گریه فتادند و گفتند: «بس
که ما جز خطا نیست کار و نفس»

۲۱۹
ز توبه در آن شهر غوغا شده
دل از سنگ، هم‌چون صَفا وا شده

۲۲۰
چنین است تاثیر نور نبی
که بخشد به جان‌ها امید و شبی

۲۲۱
به یک شب، ز کفر آمدند از دروغ
به سوی یقین، بی‌نقاب و فروغ

۲۲۲
بگفتند: «یونس، تویی رهنمای
تویی نور حق، ما همه خاک پای»

۲۲۳
خدا کرد در قوم یونس کرم
که بخشیدشان از بلا و ستم

۲۲۴
ز یادآوریِ خطای گذشته
درون دل هر یک به گریه نشسته

۲۲۵
خداوند بر خلق مهری نمود
که دریای خشمش به ساحل فرود

۲۲۶
چنین است یزدانِ دانا و حُر
که بخشد خطاکار را در گذر

۲۲۷
نه آید پشیمان، سزاوار قهر
اگر توبه آورد، گردد به مهر

۲۲۸
و یونس، نبی آن رسول امین
شد آیینه‌ی صبر در راه دین

۲۲۹
ز آن‌گاه نامش بماند بلند
که با نور حق بود پیوند بند

۲۳۰
به قرآن خدا نام او را نگاشت
که در ظلمت شب به رحمت گذشت

۲۳۱
چنین گفت پیغمبر مهربان
که یونس شد آموزگارِ جهان

۲۳۲
ز یادش بخوان ذکر پروردگار
که باشد نجاتت ز هر رنج و خار

۲۳۳
خدا گفت: «یونس چو با ما بماند
درون نهنگش نجاتی رساند»

۲۳۴
«اگر ذکر ما در زبانش نبود
به صد سال در ظلمت آنجا فزود»

۲۳۵
ولی چون دعایش چو آتش فروخت
ز دریا نجات و بزرگی بسوخت

۲۳۶
چنین است حکمت، چنان است راز
که در ذکر حق یابی آن سرفراز

۲۳۷
نه سختی بماند، نه رنج و بلا
اگر یاد حق باشدت هم‌چو جا

۲۳۸
بر این قصه باشد هزاران نشان
که یابد خردمند از آن رهنمان

۲۳۹
یکی ذکر یونس، یکی صبر او
یکی لطف پروردگارِ نکو

۲۴۰
بدان ای برادر، که از هر گناه
توان باز گشتن، اگر سوی راه

۲۴۱
نداری امید از خدای جهان
که او مهربان است و بخشنده جان

۲۴۲
بخوانی دعایش چو افتاده‌ای
نه بی‌یاور افتی، نه فرسوده‌ای

۲۴۳
خدا را بخوان با دل پر یقین
که بخشایش آید ز درگاه دین

۲۴۴
نگر یونس و حال آن روزها
که شد در دل دریا و ظلمت، رها

۲۴۵
اگر در دل تو بود نور عشق
نترسی ز گرداب، از باد و کشک

۲۴۶
بیاور به لب ذکر «لا إله»
که باشد نجاتت در آن وقت راه

۲۴۷
خدا دوست دارد دل توبه‌کار
که بر خویش گیرد چو او اختیار

۲۴۸
از او باش و با او بمان ای عزیز
که از اوست رحمت، نه از هر ستیز

۲۴۹
به یونس نظر کن، ببین این نشان
که ره برده از قعر ظلمت به جان

۲۵۰
به تو نیز آن نور خواهد رسید
اگر دل به درگاه حق آرمید

۲۵۱
نگر در دل خویش، پرسم ز خود
که آیا در این ره کنم من چه سود؟

۲۵۲
اگر یاد حق شد چراغ رهت
نبینی نهان گَردِ درد و فته

۲۵۳
در آیین یونس ببین این هنر
که تسلیم شد، شد عزیز و بَشَر

۲۵۴
هم او رهبر ماست در این مسیر
که باشد درونش ز نور بصیر

۲۵۵
بیا تا ز او راه دین جو کنیم
به اخلاص، با عشق، گفت‌وگو کنیم

۲۵۶
که باشد دل از کینه‌ها پاک‌تر
بماند به یاد خدا بیشتر

۲۵۷
سخن را به پایان رسانم کنون
به نام خدای جلیل و فزون

۲۵۸
که او را بود آفرین بر وجود
خداوندِ هستی، خداوندِ بود

۲۵۹
بر او باشد آغاز و فرجام کار
که اوی است داور، نگهبانِ یار

۲۶۰
خدایا تویی بهترین راه‌بر
به نور تو گردد شب ما سحر

۲۶۱
ز تو می‌طلب بندگان نجات
که جز درگهت نیست دیگر ثبات

۲۶۲
تو یاری دهی، ورنه گمراه ما
تو بخشنده‌ای، ورنه کوتاه ما

۲۶۳
تو آموز ما را ره عاشقی
که از ما نماند ره ناشکی

۲۶۴
تو دادی به یونس نجات و امید
به ما هم ده ای ربّ پاک و رشید

۲۶۵
ز مهرت چراغی در این جان بکار
که باشیم بیدار، نه خواب‌وار

۲۶۶
اگر ظلمت آید، اگر موج خیز
تو ما را نگه دار، ای بی‌گریز

۲۶۷
تو بینا و دانا و یکتای ما
تو راهی و همراه فردای ما

۲۶۸
نگه دار این دل ز غفلت، ز کین
بده بر دل ما صفا و یقین

۲۶۹
به نام تو باشد امیدم همه
که بی نام تو جان نیابد رمه

۲۷۰
تو گفتی که توبه، کلید نجات
بده فرصت این بنده را از ثبات

۲۷۱
تو دادی به یونس، رهایی تمام
بکن ما رها از شبِ احتلام

۲۷۲
که ظلمت به نور تو گردد ز بین
تو هستی پناه دل اهل دین

۲۷۳
تو باشی مرا هم‌سفر در مسیر
که بی تو نیابم نه شادی، نه شیر

۲۷۴
سخن ختم شد با دلی سر به سوز
که دل با دعای تو گردد فروز

۲۷۵
خداوندا از ما نگیر این صدا
که باشد در این جان، نوای وفا

۲۷۶
ز یونس بماند در این درس ما
که یاد تو باشد پناه خطا

۲۷۷
تو فرمودی از قصه‌ها پند گیر
که باشد به دل، نور و مهر و بصیر

۲۷۸
پس این قصه‌ چون آینه‌ای‌ست پاک
که هر دل در او بیند آن نورناک

۲۷۹
تو گفتی که قصه‌ی پاکان بخوان
که دل را شود آشنای نهان

۲۸۰
کنون این سخن شد به پایان خود
که یونس بود بنده‌ی سرخ‌سود

۲۸۱
درون نهنگش تو بودی پناه
که جز نام تو نیست ما را نگاه

۲۸۲
به ذکر تو رست از بلا و هراس
به تسبیح تو شد نجاتش خلاص

۲۸۳
به ما نیز آن ذکر یادآوران
که باشیم بر درگهت یاوران

۲۸۴
خداوندا از یونس آموختیم
که در ظلمت شب به تو سوختیم

۲۸۵
تو دادی به ما درس صبر و یقین
که با تو بود عزت اهل دین

۲۸۶
به پایان رسد قصه‌ی روشنی
که در جان ما پر کند روشنی

۲۸۷
درود خدا بر نبیان پاک
که رهنمَنان‌اند در شب چو چاک

۲۸۸
بر احمد، رسولِ امینِ خدا
که آورد قرآن و بر ما نوا

۲۸۹
بر آلِ مطهر، ز نور صفا
که باشند شمع شبِ اهل تقا

۲۹۰
و بر یونس آن عبدِ پاک‌دل
که دریا نترسید از آن عزم کل

۲۹۱
سلام و درود بر پیام‌آوران
که آوردند از حق، همه نوبران

۲۹۲
خداوند ما را رهاند از فریب
بکند دل ما چو آیینه، شیب

۲۹۳
بده بر دلم صبر یونس، خدا
که باشم در این ره ز هر غم جدا

۲۹۴
تو دادی به او عزت جاودان
بده ما را هم درگهی از امان

۲۹۵
که باشیم چون او، وفادار و راست
دل‌افروز و از توبه‌کارانِ خواست

۲۹۶
به پایان رسید این سرودِ دراز
که باشد همه درس صبر و نیاز

۲۹۷
اگر طالبی نور و جان و نجات
به یونس نظر کن، به آن توبه‌هات

۲۹۸
ز نامش بخوانی، شود دل سبک
ز تسبیح او دور گردد محک

۲۹۹
خداوندا از ما مگیر آن صدا
که باشد درونش پر از کبریا

۳۰۰
تمام آمد این قصه‌ی رهنمون
خدا باد یارِ تو، ای بنده‌گون

 

 نتیجه‌گیری منظومه حضرت یونس (ع)

داستان حضرت یونس (ع) تنها حکایت پیامبری نیست که از قوم خود روی گرداند و به شکم نهنگ افتاد، بلکه روایت انسانِ متعهدی است که در راه مسئولیت، خطایی مرتکب شد و آنگاه که به خطای خود پی برد، با تسبیح و تضرع در دل تاریکی، راه بازگشت را یافت.

در این سرگذشت، آموزه‌های ژرفی نهفته است:

  1. اطاعت بی‌قید از فرمان الهی، اساس نبوت و بندگی است. خروج یونس (ع) بدون اذن، موجب شد گرفتار قهر شود، تا باز هم آموزگار مهر گردد.
  2. دل تاریک نهنگ، نمادی از بحران‌های درونی بشر است. آنجا که امید می‌میرد و دل، در سیاهیِ گناه، ضعف، یا غفلت فرو می‌غلتد.
  3. ذکر و تسبیح در لحظات بن‌بست، نجات‌بخش است. هنگامی که یونس (ع) از ژرفای جان ندا داد: لا إله إلا أنت سبحانک إنّی کنتُ من الظالمین، درهای رحمت الهی گشوده شد.
  4. توبه‌ی واقعی، راه بازگشت را هموار می‌کند. این توبه نه لفظی که قلبی است؛ توبه‌ای همراه با درک، اخلاص، و تسلیم کامل در برابر تقدیر خدا.
  5. قومِ یونس (ع) برخلاف بسیاری از اقوام پیامبران، پس از دیدن نشانه‌ها، به ایمان گرویدند و نجات یافتند. این نکته نشان می‌دهد که «بازگشت» تنها مخصوص پیامبر نیست، بلکه شامل حال قوم نیز می‌شود.
  6. سرانجام ماجرا، بازگشت پیامبر است به رسالت، با قلبی شکسته، اما نوریافته، تا رسالت خود را دوباره از نو، با تجربه‌ای عمیق‌تر ادامه دهد.

بدین ترتیب، ماجرای یونس (ع) آیینه‌ای از زندگی همه‌ی ماست:
گاهی مأموریم اما دلگیر، گاهی خطا می‌رویم اما پشیمان، و در نهایت، تنها راه نجات، صداقت، تواضع، و تسبیح در برابر پروردگار است.

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی
مثنوی کام نهنگ

حکایت(۱۶)

 

سخن گفت یونس به قومش ز داد
به قومش ز عدل خدا کرد یاد


 

بیان کرد  یونس: جهان بی‌ثبات
مپویید جز راهِ ربّ‌السموات


 

جوابش ندادند و حیران شدند
ز گفتار او روی گردان شدند


 

نبی دل شکسته، برون شد ز شهر
نه با حکم حق، بلکه از سوز و قهر
 

 

به کشتی نشست و غمین بود و زار

ز شرم خطا، دل ندارد قرار

 

 

فرو ریخت خشم از دل آسمان
که کشتی برآمد ز امواج جان

 

 

فرو شد به دریا نبی، بی‌پناه
که رحمت رسید از خدای اله

 

 

به امرِ خداوندِ حیِّ غیور
درونِ شکم شد مکانِ حضور

 

 

در آن ژرفِ تاریک، بی‌تاب شد
ز بیمِ درون، دیده پُر آب شد

 

 

به درگاه یزدان تضرع نمود

ز اشک ندامت، دو چشمش کبود

 

 

بخواند دعا با دلی پُر ز سوز

که تسبیح گردد، شبانگاه و روز

 

 

خدا آن ندا را شنید از درون
که رحمت نهد بر دل رهنمون

 

 

فرستاد فرمان به ماهی به دم
 که یونس، برون آر از درد و غم

 

 

نبی را رهانید از کام خویش

رساند به ساحل چو اندام خویش 

 

 

درختی برآمد، ز لطفِ خدا
که یونس در او یافت دفعِ بلا

 

 

تنش را شفا داد ایزد به مهر
که جانش شود باز سوی سپهر

 

 

ز بنگاهِ هستی برآمد صدا
که یونس! برآ، گو پیامم رسا

 

 

بیامد نبی سوی قومش دگَر
ندایی ز یزدان، به صد شور و شر

 

 

بگو قوم خود را که یزدان یکی‌ست
نه باطل قرین  و نه ظالم ولی ست

 

 

 

 

 

چو دیدند آن چهره ی غم گسار
به لب‌ها رسید آهِ بی‌اختیار

 

 

بگفتند: یا رب ، پشیمان شدیم
ز حق دور گشتیم و گریان شدیم

 

 

 

ندای پشیمانی قوم گشت
خدا از درِ رحمت خود گذشت

 

 

ز رحمت، خدای جهان آفرین
ببخشیدشان با دل مهربین

 

 

نبی را برافراشت ایزد مقام
که شد باز گردانده با احترام

 

 

بدانید ای اهل جان و یقین
که باز است درگاه رب العالمین

 


 

اگر بنده‌ای لغزَد از ره، خطاست
ولی لطف یزدان، فراز و بقاست

 

 

به دریا اگر دل شود بی‌قرار
به یاد خدا کن، مشو غمگسار

 

به پایان رسید این سرودِ دراز
که باشد همه درس صبر و نیاز

 

 

 

اگر طالبی نور و جان و نجات
به یونس نظر کن، چگونه حیات

 

 

 

 

همان‌کس که یونس ز دریا کشید
«رجالی» ز طوفان غم‌ها رهید

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


 

 

 

 


 


 

سراینده
دکتر علی رجالی
 

  • علی رجالی