رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

به سایت شخصی اینجانب مراجعه شود
alirejali.ir

بایگانی

۱۱۳ مطلب در خرداد ۱۴۰۴ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

مثنوی لذات دنیوی

در حال ویرایش

به دنیا چو دل بستی، افسون شوی
ز یک جرعه‌ی شهوت، مدفون شوی

چه شیرین بود بوی گل و باده‌ات
ولیکن بتر زهر افتاده‌ات

نوای رباب و صدای رباب
سرت را برد سوی خواب و سراب

لب خندۀ یار و نگاهش فریب
درونت فتد شعله‌ای چون حَریب

خَرامان گذر کن ز باغ وصال
که هر لذّتی دارد آخر زوال

نصیبی اگر هست، در حدّ نیست
نه جنت بود، گرچه چون باغ بیست

خورش‌های رنگین و بوی کباب
نپوشد تو را وقت حسرت نقاب

ز بوس و کنار و شراب و سرود
چه ماند، چو یک‌دم دلت شد کبود؟

ز بوی بهار و لباسی قشنگ
چه حاصل، اگر در درونت شرنگ؟

تو را گر برد لذت لحظه‌ای
نبینی ز جانت چه شد ریشه‌ای

چو چشم و دلت شد گرفتار حرص
ندانی کجایی، چو مجنون و گرز

ببین آنکه غرق است در تخت و گنج
نه راحت بُود، نه به دل خنده‌رنچ

ز شهوت گذر کن، اگر مردی‌ای
که این راهِ آزادگی، فردی‌ای

بسا دل که در بستر خوش‌نوا
بمیرد ولی بی‌نشانی خدا

تو را لذّتی ده دمی گرم و نرم
ولیکن بگیرد ز جانت شرر

اگر دل نباشد به نور یقین
چه حاصل ز زلف پری‌چهره‌چین؟

ببین لذت چشم و گوش و دهان
نشیند، رود، ماند از تو دخان

نوشته‌ست عقل اندرون دفترش
که هر لذت این خاکدان شد گذرش

به‌ظاهر خوشند این متاع زمین
ولیکن نهان‌شان بود دام و کین

چو دل را سپاری به این رنگ‌ها
شوی دور از آن اصل بی‌رنگ‌ها

مبادا که مشغول باشی به پوست
به دریا مرو گر نداری تو دوست

خدایا! ز لذت مرا پاک کن
مرا سوی عیش تو افلاک کن

دل از پست‌خواهی برون آورم
که بالا نشینم، چو خود را بَرَم

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

داستان حضرت  اسماعیل (ع)

داستان حضرت اسماعیل (علیه‌السلام) در قرآن در چندین سوره آمده است، اما مهم‌ترین بخش آن در رابطه با ماجرای قربانی شدن او توسط حضرت ابراهیم (علیه‌السلام) است. در ادامه خلاصه‌ای از این داستان با تکیه بر آیات قرآن آمده است:

 بخش‌هایی از داستان حضرت اسماعیل در قرآن:

۱. دعای حضرت ابراهیم برای داشتن فرزند

حضرت ابراهیم سال‌ها فرزند نداشت. او از خداوند درخواست فرزند کرد:

رَبِّ هَبْ لِی مِنَ الصَّالِحِینَ
«پروردگارا! از شایستگان به من ببخش.»
ـــ سوره صافات، آیه 100

خداوند دعای او را پذیرفت:

فَبَشَّرْنَاهُ بِغُلَامٍ حَلِیمٍ
«پس او را به فرزندی بردبار بشارت دادیم.»
ـــ سوره صافات، آیه 101

طبق نظر بسیاری از مفسران، منظور از «غلام حلیم» در این آیه، حضرت اسماعیل است.

۲. ماجرای رؤیای ابراهیم و آمادگی برای قربانی

وقتی اسماعیل بزرگ‌تر شد و می‌توانست همراه پدر کار کند:

فَلَمَّا بَلَغَ مَعَهُ السَّعْیَ قَالَ یَا بُنَیَّ إِنِّی أَرَىٰ فِی الْمَنَامِ أَنِّی أَذْبَحُکَ فَانظُرْ مَاذَا تَرَىٰ ۚ قَالَ یَا أَبَتِ افْعَلْ مَا تُؤْمَرُ ۖ سَتَجِدُنِی إِنْ شَاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّابِرِینَ
«هنگامی‌که همراه او به حدّ تلاش رسید، گفت: پسرم! در خواب دیدم که تو را ذبح می‌کنم؛ ببین نظرت چیست؟ گفت: ای پدر! آنچه مأمور شده‌ای انجام ده؛ مرا ــ ان‌شاءالله ــ از شکیبایان خواهی یافت.»
ـــ سوره صافات، آیه 102

۳. آزمایش بزرگ و جایگزین شدن قربانی

ابراهیم آماده شد فرزندش را قربانی کند:

فَلَمَّا أَسْلَمَا وَتَلَّهُ لِلْجَبِینِ...
«پس هنگامی که هر دو تسلیم شدند و او را بر پیشانی به خاک افکند...»
ـــ سوره صافات، آیه 103

اما خداوند او را نجات داد:

وَفَدَیْنَاهُ بِذِبْحٍ عَظِیمٍ
«و او را با قربانی بزرگی بازخریدیم.»
ـــ سوره صافات، آیه 107

۴. بشارت به تولد اسحاق

پس از این آزمایش، خداوند به ابراهیم بشارت تولد فرزندی دیگر، اسحاق، را داد:

وَبَشَّرْنَاهُ بِإِسْحَاقَ نَبِیًّا مِّنَ الصَّالِحِینَ
«و او را به اسحاق، پیامبری از شایستگان، بشارت دادیم.»
ـــ سوره صافات، آیه 112

 صفات برجسته حضرت اسماعیل در قرآن

در سوره‌های مختلف، ویژگی‌های والای اسماعیل یاد شده است:

 سوره مریم، آیه 54-55:

وَاذْکُرْ فِی الْکِتَابِ إِسْمَاعِیلَ ۚ إِنَّهُ کَانَ صَادِقَ الْوَعْدِ وَکَانَ رَسُولًا نَبِیًّا
«در کتاب، اسماعیل را یاد کن؛ همانا او راست‌وعده بود و پیامبری نبی.»

وَکَانَ یَأْمُرُ أَهْلَهُ بِالصَّلَاةِ وَالزَّکَاةِ وَکَانَ عِندَ رَبِّهِ مَرْضِیًّا
«او خانواده‌اش را به نماز و زکات امر می‌کرد و نزد پروردگارش پسندیده بود.»

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

با کمال میل 🌹. در ادامه، بخش نخست از مثنوی ۳۰۰ بیتی در وزن فردوسی (بحر متقارب مثمن محذوف: فعولن فعولن فعولن فعل) در وصف داستان حضرت اسماعیل (ع) از قرآن را خدمتتان می‌آورم. این باسمه تعالی

مثنویذبح عظیم

مثنوی عرفانی «قربان وصال»

 سروده‌ی دکتر علی رجالی

در تبیین رموز عرفانیِ قربانی حضرت ابراهیم (ع) و اسماعیل (ع)

مقدمه:

واقعه‌ی قربانی حضرت ابراهیم (ع)، یکی از ژرف‌ترین نمادهای عبودیت، فداکاری، و تسلیم در پیشگاه الهی است. این واقعه، که در نگاه ظاهر تاریخی، ذبح فرزند است، در باطن خود رمزی از ذبح منی، هوا، و خودپرستی در ساحت دل آدمی است.

در مثنوی «قربان وصال»، این حادثه‌ی عظیم نه به عنوان رویدادی اسطوره‌ای، بلکه به عنوان «مسیری سلوکی» تفسیر می‌شود؛ راهی که هر انسان مشتاق قرب الهی باید از آن عبور کند. خلیل، نماد سالک کامل، و اسماعیل، مظهر عزیزترین تعلّق قلبی اوست. این دو، آینه‌ای از رابطه‌ی انسان و دل‌بستگی‌هایش‌اند.

اینجا، قربان‌گاه تنها مکانی در منا نیست، بلکه هر دل آگاه و عاشق، منای مخصوص خویش را دارد؛ و هر سالک، باید اسماعیل جانش را بر مذبح توحید قربانی کند.

منظومه‌ی پیش رو با نگاهی عرفانی، فلسفی، و سلوکی، پرده از ابعاد درونی این فداکاری برمی‌دارد و در قالبی حماسی-عرفانی، در وزن شاهنامه (فعولن فعولن فعولن فعل)، خواننده را به سفری از تاریخ به حقیقت، و از ظاهر به باطن دعوت می‌کند.

باشد که هر خواننده، خلیل‌وار برخیزد و در منای دل، به قربان وصال رسد.

فهرست اجمالی ابیات:

شماره ابیات عنوان بخش محتوای عرفانی
۱ – ۱۰۰ سفر از رؤیا تا ذبح رویا، دعوت الهی، آزمون خلیل، فرمان قربانی، تسلیم پدر و پسر، سیر از دنیا به معنا
۱۰۱ – ۲۰۰ قربانی در منا و تجلی تسلیم مکان‌شناسی منا، اسماعیل به عنوان تعلّق، رمز گوسفند، ابراهیمِ درون، لحظه‌ی وصال و بدل‌شدن ذبح
۲۰۱ – ۳۰۰ باطن ذبح و سلوک انسان معاصر تفسیر عرفانی ذبح، کشتن هوای نفس، رمزهای سلوکی قربانی، دعوت به خلیل شدن، دعای پایانی

 

مثنوی «قربان وصال»

بخش اول: ‌دعای ابراهیم و ولادت اسماعیل (۱ تا ۱۰۰)

۱.
به نام خداوند جان و خرد
که از نام او دل شود پر ز فـرّ

۲.
خداوند پاک و خداوند داد
خداوند مهر و خداوند یاد

۳.
ز نامش گشودم درِ داستان
سخن را ببستم به نورِ بیان

۴.
یکی مرد پاک از نژاد نجیب
که از دامنش سرزند صد حبیب

۵.
خلیل خدا، آن صفیِ زمین
کز او بر دل آمد شعاع یقین

۶.
در ایّام پیری و کهنه‌سری
ز دل کرد آهی پر از دلبری

۷.
به خلوت نشست و به شب زار زار
به درگاه یزدان گشود اختیار

۸.
که: "ای آن‌که هستی مرا جان و دین
تو دادی مرا ملک و جاه و یقین

۹.
ز عمرم گذشتست روزی دراز
نبینم مرا در کنارم نواز

۱۰.
تو دادی مرا امتحان‌های سخت
ولی باز دل با تو دارد سرخت

۱۱.
تو دانا تری بر دل عاشقان
که خون جگر خورده در کوی جان

۱۲.
ز لطف تو خواهـم پسر زاد و بود
که در راه تو جان فشانَد چو رود

۱۳.
نه از بهر خویش و نه از نام و ننگ
فقط بهر تو، تا دَوم در تفنگ!

۱۴.
چو این راز گفت و ز دل اشک ریخت
به درگاه معبود خود دست بیخت

۱۵.
ندا آمد از ساحت لایزال
که: "ای بنده‌ی پاک و خوش‌کیش و حال

۱۶.
تو را کودکی دهیم از وفا
که باشد سزاوار قرب و صفا

۱۷.
پسر داده‌ایم از نژاد حلیم
که گردد ز مقصود تو مستقیم"

۱۸.
خلیل از شنیدن چنین مژده‌ای
نهادی به خاک سر از بنده‌ای

۱۹.
شد از آسمان آن ندا آشکار
که ای پیر مرد تویی پایدار

۲۰.
بشد سالیان و پسر گشت مرد
شد آن نور حق همچو خورشیدِ سرد

۲۱.
دل و جان خلیلش پر از عشق بود
نگاهش به یزدان، نه بر فرزند بود

۲۲.
همی دید در خواب، شب‌های پیاپ
که فرزند باید شود قرب تاب

۲۳.
نه یک‌بار، نه دو، سه شب بیش‌تر
نمودند در خواب او را خبر

۲۴.
خلیل آگه از سِرّ خواب نبی
که خواب نبی هست همچون نبی

۲۵.
بدانست کاین خواب، وحی خداست
نه وهم و نه اندیشه‌ی دل‌رباست

۲۶.
ز فرزند پرسید با صد نیاز
که: "ای نور چشم و چراغم، ای راز

۲۷.
در این خواب دیدم که باید تو را
ذبیحی کنم در ره کبریا

۲۸.
تو اکنون بگو تا چه خواهی جواب؟
که این خواب با من شده شد خطاب"

۲۹.
پسر، آن نماد وفای خدا
چو جان در کف آورد بی‌ادّعا

۳۰.
بدو گفت: "ای پدر، آن کن که خواست
خدایت، که این است راهِ دراست

۳۱.
مرا یافتی بنده‌ای در طریـق
که صابر بود در بلای رفیق

۳۲.
نه تن دوست دارم، نه جان، ای پدر
که معشوقم آمد به دل، سر به سر

۳۳.
اگر خون بریزی، بریزی خوشم
که از بهر او هرچه گردد، خوشم

۳۴.
مرا گر ببینی به خاک افتاده
مبین زین نظر، خون ز من افتاده

۳۵.
که این خون نشانی‌ست از جان‌بها
در آتش برآید ز آن یک صدا"

۳۶.
خلیل از سخن‌های فرزند خویش
درونش بلرزید چون باد بیش

۳۷.
ولی عهد بست و وفا را گزید
ره امر یزدان ز دل برگزید

۳۸.
پسر را به هامون کشید آن زمان
که دور از نظر باشد آن امتحان

۳۹.
نه مادر، نه کس، نه فغان، نه نزار
فقط دل به حق، با تنی بی‌قرار

۴۰.
به لب ذکر "یا رب" و در کف، چُـرا
به دوش آن پسر چون مه آسمانا

۴۱.
کشاندش به صحرای بی‌آشیان
که آنجا بر آرد وفایِ نشان

۴۲.
به خاک افکندش، به پهلو و درد
چو عاشق که جان را دهد بی‌نبرد

۴۳.
ز چشمان خود بست تا ننگرد
که شاید دلش در تماشاش برد

۴۴.
به دستار بستش، به چاقو رسید
که آن حکم حق را کند بی‌پرید

۴۵.
ولی تیغ، چون بر گلویش گذشت
نَبُرید و حیرت به دل‌ها نشست

۴۶.
ندا آمد از آسمان بلند
که "ای بنده‌ی ما، خلیل ارجمند

۴۷.
تو پیروز شدی بر تمامی هوا
تو بگذشتی از مهر و از مدّعا

۴۸.
نه فرزند خواستی و نه فخر و جاه
فقط ما شدیمت سر و جان و راه

۴۹.
نیاورده‌ای کار ازین بهتر است
که این امتحان از همه برتر است

۵۰.
تو این کار کردی، تویی کامیاب
که نامت شود جاودانه چو آب

۵۱.
نگیریم جان فرزند از تو باز
که این کار را ما کنیم بی‌نیاز

۵۲.
فرستادیم از ساحت کبریا
یکی گوسفند از بهشت، بی‌خطا

۵۳.
بگیرش به جای پسر، ذبح کن
که در راه ما جان‌فشان این سخن

۵۴.
و ما نیز نام تو را در جهان
نمودیم عالی، ز هر نیکوان"

۵۵.
همه ساله آیند مردم به عید
به یاد آن ذبح عظیم امید

۵۶.
چه رمز است در کعبه و قرب آن؟
همین ماجرای خلیل و جوان

۵۶.
شبی آمد آن خواب روشن‌نگار
که دیدش خلیل، آن‌چنان استوار

۵۷.
که در خواب، می‌کشت اسماعیل را
نه از خشم، که از امر ربّ العُلا

۵۸.
چو بیدار شد، دل پر از نور شد
وجودش پر از سوز و از شور شد

۵۹.
سه شب آن تجلّی ز حق شد عیان
سه بار آمد آن وعده‌ی جاودان

۶۰.
یقین کرد این از خداوند بود
نه وسواس نفس، نه خوابی نبود

۶۱.
نگفتش به سرزنش و بند و غم
به رأی پسر رفت با احترام

۶۲.
نهاده پدر شور را در کنار
که تسلیم شد بر خدایِ قرار

۶۳.
چنین گفت با فرزند نازنین
که خوابم بدیدم، بدان ای یقین

۶۴.
که باید تو را ذبح سازم ز دل
چو فرمان یزدان رسد بی‌جدل

۶۵.
ببین ای پسر، در ره یار کیست
که در امتحان از وفادار نیست

۶۶.
چه رأیی تو داری؟ بگو ای عزیز
که این امر حق است یا کار رِهیز؟

۶۷.
نگفت از پدر: وای، جانم مریز
نگفت از دلم، مهر من را گریز

۶۸.
نگفتش: چرا؟ از چه؟ از روی کیست؟
نگفتش: پدر، دل ز مهرم ببیست

۶۹.
ز دل گفت: ای پدر نیک‌خواه
بکن آن‌چه مأموری از سوی شاه

۷۰.
مرا هم ببینی به صبری عظیم
که در جان من نیست بیم و سَقیم

۷۱.
ز فرمان حق، نیست ما را گریز
که باید شویم از خود آیینه‌ریز

۷۲.
خلیل آن زمان بوسه زد بر جبین
که دید از پسر، صبر اهل یقین

۷۳.
چنین پسرانی بود آرزو
که باشند مردان میدانِ خو

۷۴.
دو انسان، ولی در فنا یار حق
یکی از پدر، یکی از سبق

۷۵.
بُوَد آن پدر، بنده‌ی بی‌نظیر
بُوَد آن پسر، آیتِ بی‌گزیر

۷۶.
دو آیینه بودند در یک نگاه
که پیدا شد از آن، فروغ اله

۷۷.
مهیّا شدند آن دو تن در سحر
که باشند بر وعده‌ی حق، ظفر

۷۸.
به سوی منای وفا، رفت و رفت
دلش جز خدای جهان را نشتَف

۷۹.
به دست پدر، تیغ تسلیم بود
به لب آیه‌ی عشق و تعلیم بود

۸۰.
نهاده پسر گونه بر خاک عشق
نهاده پدر دل به افلاک عشق

۸۱.
نگاهش به امر خداوند بود
نه بر طفل ناز و نه آن خُلق و خُود

۸۲.
پسر را نبستی، نگفتش ممان
که آمد به تسلیم آن نوجوان

۸۳.
به خندید گفتا: پدر جان، ببین
نکوشان مرا تا شوم سرزمین

۸۴.
مبادا ببینی به من رحم و آه
که رحم‌آورد بر دلت جز خدا

۸۵.
اگر تیغ بر حلق من می‌نهی
بگو یاد یزدان، نه یاد مهی

۸۶.
مبادا که حسّ پدری کُندت
ز فرمان یزدان خدا برکُندت

۸۷.
چنان کن که فرمان حق ایزدی‌ست
که در عشق، این جان فنا کردنی‌ست

۸۸.
پدر گفت: ای نور چشم دلم
تو خود درس تسلیم و صبر و قِلم

۸۹.
ببینم که تیغ از خدا آمده
نه از سوز داغ و نه از جامده

۹۰.
چو آماده شد آن خلیل ایستا
ببست آستین از برای خدا

۹۱.
نهاد آن پسر را به سجده درون
که گشت از فنا، جمله عالم فزون

۹۲.
کمر بسته از بندهای جهان
به دل داشت تنها خدای جهان

۹۳.
زبان در سکوت و دل اندر فغان
که تیغش بجنبد به فرمان آن

۹۴.
چو تیغش به گردن رسانید و بست
زمین و زمان شد پر از نور و مست

۹۵.
ندا آمد از حضرت کردگار
که ای بنده‌ی ما، تویی یادگار

۹۶.
چو دیدیم از تو وفای یقین
نگشت این پسر قرب بر آتشین

۹۷.
رهایی ده از ذبح، ای بنده‌ام
که دیدی حقیقت ز آینده‌ام

۹۸.
قبول آمد این عشق و ذبح تمام
که کردی تو اثبات عشق و سلام

۹۹.
به جایش فرستاد گوسفند پاک
که رمز فدایی‌ست بر خاک خاک

۱۰۰.
شد آن ذبح، ذبح عظیم از وفا
نشان خلیل است در هر دعا

۱۰۱.
چو آتش فتاد از سر عشق پاک
به جان خلیل از خداوند خاک

۱۰۲.
چو دید آن پسر را به خون‌گاهِ دل
برآمد ز جانش درون مشکلی

۱۰۳.
نه از مهر او بود، نی ترس جان
ولیکن تماشای عشق آن چنان

۱۰۴.
که آدم نمی‌داند اسرار آن
مگر بشنود از دل یار آن

۱۰۵.
خلیل، آشنا بود با سرّ قرب
ندانست کس جز دل اهل رب

۱۰۶.
نه از ذبح جسم است این ماجرا
که جان را برند از میان هوا

۱۰۷.
نشان است آن ذبح، رمز فناست
که عاشق در این ره، چو شمعی، بلاست

۱۰۸.
پسر، جلوه‌ی اسم "صبّور" بود
پدر، حامل اسم "شکور" بود

۱۰۹.
یکی داد جان در رهِ ایستادگی
دگر شد علمدار بی‌بندگی

۱۱۰.
خلیل آمد از اسم "محیی" پدید
که جان می‌دهد، لیک جان را ندید

۱۱۱.
و اسماعیل از "سلام" آمدی
که تسلیم کلّی به جام آمدی

۱۱۲.
به یک‌باره کردند هر دو گذر
ز هر چیز غیر خدا، بی‌خبر

۱۱۳.
ندیدند خود را، ندیدند دوست
در آن لحظه، یزدان به دل‌ها نِشُست

۱۱۴.
همه چیز شد اسم و وجه خدا
همه گشت یک‌نور، بی‌ادّعا

۱۱۵.
ندیدند خون، جز تجلّی بود
ندیدند تیغ، آن تجلّی نمود

۱۱۶.
خلیل آن‌چنان بُرد در مرتبت
که گشت از مقامات، از خود فُتت

۱۱۷.
خدا گفت: «تو را برگزیدیم ما
تو را اهل تقوی و دیدیم ما»

۱۱۸.
تو از امتحان شدی سرفراز
نگشتی به دنیا و فرزند باز

۱۱۹.
به قربانگه آمد، ولی با صفا
نه با اشک و آهم، نه بیم و رجا

۱۲۰.
نه از مهر فرزند بودش تپش
نه از ترک او، چشم او شد خمش

۱۲۱.
درونش فقط ذکر یار آمده
ز خود، خویش را بی‌قرار آمده

۱۲۲.
نه با عاطفه، نه به خشم و عتاب
به تسلیم محض آمد آن آفتاب

۱۲۳.
پس آموخت انسان به طول زمان
که تسلیم، شد رمز جاوید جان

۱۲۴.
اگر دل ببخشی به امر خدا
شود بر تو روشن ره کبریا

۱۲۵.
چو در دل بمیری ز مهر جهان
شود آینه خانه‌ی آسمان

۱۲۶.
از آن لحظه شد قرب رمز ظهور
که عاشق شود در رهش بی‌غرور

۱۲۷.
و آن گوسفند از بهشت آمدی
که رمز فدای حقیقت شدی

۱۲۸.
نه در پوست و پشمش، نه در استخوان
که در نام او شد حقیقت عیان

۱۲۹.
که در هر کجا بگذرد راه عشق
بود ذبح لازم به هنگام عشق

۱۳۰.
فدای حقیقت شوی تا بقا
نماید جمال خدا را وفا

۱۳۱.
فنا گر نباشد، بقا نیست نیز
وگر غیر باقی، خدا نیست نیز

۱۳۲.
خلیل آمد آموزگار فنا
که با ذبح، شد زنده تا انتها

۱۳۳.
ز فرزند خود نیز بگذشت راست
نه از مهر، که از دل و جان خواست خواست

۱۳۴.
پسر نیز از خویش بگذشت و گفت
که این جسم را در ره حق بر نهفت

۱۳۵.
به آغوش یزدان اگر جان دهی
بدانی که چون لاله در خون بهی

۱۳۶.
درون پسر، نوری از حق درخش
که با تیغ دل، گشت سرتا به بخش

۱۳۷.
بشد پیکری در ره عشق ناب
که گشت از خودش در فنا مستجاب

۱۳۸.
همه اهل دل گفتند این قصه را
که باید برید از همه وسوسه را

۱۳۹.
تو را گر پسر نیست، شاید تَن‌ست
وگر خانه‌ای هست، آن بُت‌پرست

۱۴۰.
ببر هر چه غیر از خدا مانع‌ست
که این است ذبح عظیم از نخست

۱۴۱.
ز دل بُت‌گری کن، ز دل بندها
بزن تیغ بر آرزو و هوا

۱۴۲.
تو را نیز گوسفندی هست از نهان
که قربان نما در ره آسمان

۱۴۳.
تو را نیز اسماعیل دل در کمین
که باید بری از میان زمین

۱۴۴.
اگر ابراهیمی، بیفکن ز دل
همه مهر دنیا و زهر از خجل

۱۴۵.
ببین عاشقی چون خلیل آمدی
که در کعبه‌ی دل مقیل آمدی

۱۴۶.
خلیل است آن‌کس که تسلیم شد
به معشوق خود گشته تسلیم، شد

۱۴۷.
و اسماعیل است آن‌که خود را نخواست
ز جان درگذر کرد و بر حق نشست

۱۴۸.
ز یک‌سو خلیل است در امتحان
ز سوی دگر، نازنین نوجوان

۱۴۹.
دو آیینه‌اند این دو در یک شعاع
که در آن نماید جمال سماع

۱۵۰.
تو را هم ز هر دو نصیبی بود
اگر عاشقی، بی‌نصیبی نبود

۱۵۱.
پس این قصه رمز ره عاشقی‌ست
نه افسانه‌ی کهنه‌ی بی‌بقایی‌ست

۱۵۲.
که هر لحظه باید در آن زنده بود
چو ابراهَم دل به حق بنده بود

۱۵۳.
وگرنه ز اسماعیل چیزی نماند
اگر در دلت زنده آن جان نخواند

۱۵۴.
فنا را در آغوش جانت ببین
که باشی به قرب خداوند، چین

۱۵۵.
وگر عاشقی در ره ذبح باش
که باشی به روز قیامت، فلاش

۱۵۶.
بدان هر که عاشق شد از سرّ حق
نداند غم و بیمِ افسون و دق

۱۵۷.
بُرَد تیغ بر حلق جان خویش را
فکند از دلش هر چه غیر از خدا

۱۵۸.
خلیل آن‌چنان کرد در امتحان
که نامش بماند ازل تا جهان

۱۵۹.
تو نیز ار کنی ذبح، جان را بده
که در قرب آن گنج پنهان، گنه

۱۶۰.
پس این است اسرار آن قربگاه
که تیغ است و تسلیم و راز نگاه

 

۱۶۰
به جای پسر، گوسفندی رسید
که از جانب حق به آن دم پدید

۱۶۱
نهاده خلیلش به قربانگهی
چو فرمان رسید از خداوند هی

۱۶۲
به تیغش گشود آن گلوگاه پاک
که شد ذبح اعظم، نشان فراک

۱۶۳
در آن لحظه خونین، ملک در فغان
که ای کاش می‌بود ما را توان

۱۶۴
زمین، آسمان، کوه و صحرا، درود
فرستادند آن دم، بر آن بنده‌رود

۱۶۵
ندا آمد از عرش با نور و صوت
که این امتحان است، ای بنده‌موت

۱۶۶
تو ثابت شدی در مسیر یقین
تو گشتی خلیلی، تویی بی‌قرین

۱۶۷
نگه کن که از ما چه پاداش‌هاست
که بر اهل ایمان، عطای خداست

۱۶۸
از آن‌روز شد قرب قربان عیان
نشانی شد از بندگی در جهان

۱۶۹
چو این صحنهٔ عشق پایان گرفت
به دل نوری از نور یزدان گرفت

۱۷۰
پسر بوسه زد بر رخ پدر
که ای شمعِ سوزانِ این رهگذر

۱۷۱
به خود دید از آن امتحان سربلند
خلیل خداوند، شاه بلند

۱۷۲
پس آنگه بشارت رسید از سما
که اسحاق هم هدیه‌ای از خدا

۱۷۳
خدایی که دادت دل و امتحان
کند هدیه‌ای دیگر از آسمان

۱۷۴
بشد اسحاق آن نیک‌بخت مبین
نبی گشت و شد آیتی بر زمین

۱۷۵
خلیل از دو سو شد گرامی‌تر
که هم اهل دل بود، هم صابر

۱۷۶
یکی از نبی‌زادگان شد قتیل
یکی شد رسولی، چو نور جمیل

۱۷۷
رسالت ز نسلش پدیدار شد
جهان با پیامش جهاندار شد

۱۷۸
ز اسماعیل آمد نبی آخرین
که نورش درخشد ز مهر مبین

۱۷۹
ز اسحاق آمد نبیان به صف
که دادند عالم صفا و شرف

۱۸۰
دو شاخه، دو خورشید از یک چراغ
که از عشقِ حق شد بر آتش، بلاغ

۱۸۱
چه نیکو پدری، چه فرزندی است
که هر دو خلیل‌اند در بندگی است

۱۸۲
نه یک ذبح، آن ذبح، ذبحی بزرگ
که در آن بود عشق، نه شمشیر و مرگ

۱۸۳
خدا خواست تا مهر انسان کند
دل از بند غیرِ خدا وان کند

۱۸۴
که باشد به هر ذره، تسلیم عشق
شود جان، سبک‌بار از بیم عشق

۱۸۵
ندادی پسر، بلکه دادی دلت
که دیدی فقط نور حق، منزلت

۱۸۶
اگر تیغ بر حلق محبوب رفت
دل از خویش تا اصل محبوب رفت

۱۸۷
چنین ذبح، رمز فنا گشته است
که از خون آن، صد قبا گشته است

۱۸۸
ز خون خلیل، آیۀ عشق ساخت
به هر قرب، دری از بهشتش گشاخت

۱۸۹
خلیل آن‌چنان گشت از جان جدا
که از او نماند آرزو، جز خدا

۱۹۰
چه زیباست قربی که در آن فغان
ندارد، که لبریز از عشق جان

۱۹۱
به تسلیم و تسکین و تسلیم‌تر
رسد مردِ میدان، نه مردِ خبر

۱۹۲
نه تیغ است و نه حلق و نه اشک و آه
که تسلیم محض است، رمزِ نجاح

۱۹۳
تو نیز ای برادر، اگر مرد راهی
بکن دل تهی از غرور و تباهی

۱۹۴
به جای پسر، جان خود را بده
به قربانگهِ عشق، سر را بده

۱۹۵
که ابراهِمی گر شوی در صفا
شود ذبح تو، ذبحِ اهلِ وفا

۱۹۶
منای دل و تیغِ اخلاص گیر
دل از هر چه غیر خدا هست، سیر

۱۹۷
به ذکر خلیل و به عزمِ جلیل
بشو آینه در مقامِ خلیل

۱۹۸
تو هم چون خلیل ار شوی از هوس
در آیی به بزم وصال و قُدُس

۱۹۹
بدانی که این داستان از درون
تو را می‌برد تا به اصلِ سکون

۲۰۰
خلیل و پسر، آیه‌ای جاودان
که آموخت عشق از دل عاشقان

۲۰۱
دگر قصه از ذبح ظاهر گذر
بکن تا شوی در مقام نظر

۲۰۲
اگرچه به ظاهر پسر شد فدا
ولیکن درونش همه بود خدا

۲۰۳
نه خون است، نه گوشت، مقصود نیست
که قرب است مطلوب و مقصود، بیست

۲۰۴
اگر ذره‌ای از درونت بمیرد
خدا ذبح تو را چو جانت پذیرد

۲۰۵
فدای دلت کن غرور و هوا
که باشند حجاب از وصال خدا

۲۰۶
دل از خویش بستان و در راه نه
که ابراهِمی می‌شوی گاه‌گه

۲۰۷
همه عمر ذبح است، گر آگهی
به هر لحظه باید شوی همچوهی

۲۰۸
منی را بِبُر، تا شوی تو منی
به هر قطره‌ای نغمه‌ای از سَنی

۲۰۹
به میدانِ جان، از سرِ جان برو
که آن‌جا بود ذبحِ پنهان، نکو

۲۱۰
به یک تیغ تسلیم، جان را بِبُر
که چون ابْنِ جانان شوی در نظر

۲۱۱
ببر تیغِ اخلاص بر حلقِ من
که تا حق برآید ز باطن به فن

۲۱۲
به هر ذره از دل، منی را بکش
ز خود رَسته‌ای، چون شهیدی سرش

۲۱۳
به عرفان، نهانی‌ست آن ذبح‌گاه
که دل را ببخشی، نه پیکر، نه راه

۲۱۴
به دل گر وصالی، تو قربان شوی
به دل گر فدایی، سلیمان شوی

۲۱۵
ز اسماعیل، آیینه‌ای شد پدید
که هر طالبِ قرب، آن را شنید

۲۱۶
نه او کودکی بود بی‌اختیار
که گفتش، «پدر جان! بکن اختیار»

۲۱۷
رضا داشت و تسلیم محضِ وفا
که شد آیتی زنده بر مقتدا

۲۱۸
یکی خلیل است، و او در صفا
دگر خَلیل است، پسر با رضا

۲۱۹
به تسلیم، هر دو چو خورشید پاک
شدند از فروغ خداوند، خاک

۲۲۰
اگر طالبِ عشق یکتاستی
خلیل‌منش باش، پیداستی

۲۲۱
خدایی که گوسفند فرستاد باز
نشان داد: ما را چه باشد نیاز

۲۲۲
نه خون است مطلوب، نه پیکر و پوست
که این ذبح، رمز است و رازِ نخست

۲۲۳
ز این قصه آموز راهِ فلاح
که دل را ببر در مقامِ صلاح

۲۲۴
ز پستی برآ، سوی بالا نگر
ببین ذبح دل، برتر از خون و سر

۲۲۵
تو هم کعبه‌ای، جان تو قربگاه
که هر لحظه باید شوی در نگاه

۲۲۶
منی و هوس، اسحقت را ببند
ببر بر منی، تا شوی بی‌گزند

۲۲۷
منای درون، کعبه‌گاه صفاست
که شیطان در آن لحظه در کمین ماست

۲۲۸
اگر سنگِ تسلیم بردی به او
شدی حاجی دل، شدی جست‌وجو

۲۲۹
منی را فدا کن، بزن بر هوا
ببین کعبه‌ات را در آن‌جا، خدا

۲۳۰
چو ابراهِمی، چشم بگشا به دل
که هر جا که عشقی‌ست، آن‌جاست گِل

۲۳۱
اگر کعبه را می‌کنی قصد، هین!
دل از غیر، پاک آر، و شو در یقین

۲۳۲
منا را گذر کن، ز خود نیز، هیچ
که آن‌گاه بینم تو را، نور‌پیچ

۲۳۳
تو حاجی شدی، گر خلیل‌وار رفتی
نه تنها به ظاهر، که با یار رفتی

۲۳۴
ز هر گام حج، رمزی از قرب تست
که هر کس بداند، خودش کعبه‌ست

۲۳۵
تو آنگه به قربان شوی رهنمون
که ابراهِم و اسحقت باشند خون

۲۳۶
نه تنها پسر، بلکه هستی ببر
که از آن بماند فقط نور و خبر

۲۳۷
ببین، ذبح‌الله عظیم است و بس
که بر هر دلی آیتی شد، قفس

۲۳۸
اگر حلق خود را دهی زیر تیغ
شود از تو ابراهِم، آن مردِ ریغ

۲۳۹
به بسم‌الله آغاز کن ذبحِ خویش
که خویش است شیطان، و باید بریش

۲۴۰
شیاطین درون، هر یکی حلقه‌وار
بر آن ذبح، گردند چون غم‌گسار

۲۴۱
تو آنگه رهایی، که این بندها
به ذبحِ دل و جان، شود بی‌صدا

۲۴۲
نگر تا به ظاهر نمانی اسیر
به باطن ببر ذبحِ جان را، امیر

۲۴۳
که هر کس چنین ذبح کرد از درون
به یک‌دم شود آینه بهر خون

۲۴۴
نه تنها خلیل و نه تنها پسر
که هر دل‌سپرده، خلیلی دگر

۲۴۵
نه هر کس تواند گذشتن ز جان
که باید گذشتن، نه با این زبان

۲۴۶
اگر دل دهی، آن‌گهی بی‌دلی
وگر بی‌دلی، بر درِ کاملی

۲۴۷
بیا تا به پایان رسد این حدیث
که در هر سخن بود رمزی بسیط

۲۴۸
خلیل‌وار باش و فدای دلت
که باشد در آن‌جا، خدای دلت

۲۴۹
تو را هم دهد ذبحی از نور خویش
اگر در درون کُشی شور خویش

۲۵۰
بدانی که این قصه پایان نداشت
که هر دل به نوعی، در آن ره گذاشت

۲۵۱
در این قرب، پایان نباشد عیان
که هر روز باید شوی جان‌فشان

۲۵۲
به هر دم، به هر نفس از این قبیل
خلیلانه باش و بری از دخیل

۲۵۳
مبادا گمانی کنی این سخن
فقط بود خاصّ خلیل کهن

۲۵۴
که هر کس دل از غیر حق برکند
همان دم به ذبح درون می‌زند

۲۵۵
بدان تا توانی، خلیل‌وشی
به میدانِ تسلیم، جان‌کُشی

۲۵۶
تو خود، ذبح‌کننده‌ای در درون
بکش غیر حق را، به خون در فسون

۲۵۷
و گر دل به تسلیم دادی، یقین
خدا هم تو را می‌زند نقش دین

۲۵۸
بخوان در مناجات شب‌های تار
خلیلانه گو: یا خفیّ الستّار!

۲۵۹
وگر شب گذر کرد و دل را نبرد
سحر کن، مناجات کن در نبرد

۲۶۰
ببین در منی، قرب را زنده کن
هوا را بکش، با صفا بنده کن

۲۶۱
تو از هر چه غیر خدا، رسته شو
به میدانِ توحید، پیوسته شو

۲۶۲
به پایان رسد قصه‌ی ذبح عشق
که بود از نخستین نشانِ سپشک

۲۶۳
سپشک بودی، لیک پروانه شو
به آتش درآ، ذره‌ی خانه شو

۲۶۴
خلیلانه‌وار، از خودت جان بگیر
که تا جان تو گردد آیینه‌گیر

۲۶۵
سخن بس بگفتم ز ذبح عظیم
که باشد به دل‌ها، چراغی مقیم

۲۶۶
خدایا! دلم را خلیلانه کن
به تسلیم و اخلاص، دیوانه کن

۲۶۷
دلم را ببر در منای یقین
بریزم بر آنجا منی را به کین

۲۶۸
تو‌ای ذوالجلال و تو‌ای ذوالکمال
مرا کن خلیل و مرا ده وصال

۲۶۹
دل از من بگیر و دلم را ببخش
که این دل ز غیری نگردد بپخش

۲۷۰
تو‌ای دوست! اگر عاشقی، گوش دار
ز ابراهِم و اسحق، آموش دار

۲۷۱
بدان کعبه، سنگی‌ست بی‌عشق و دل
اگر دل نلرزد در آن با گسل

۲۷۲
خلیل، آن کسی‌ست که از خود گذشت
ز هر بود و نابود، جز حق گذشت

۲۷۳
تو هم باش چون او، درونت بسوز
که تا آسمان را کنی خویش، روز

۲۷۴
وگر خواستی تا شوی نور حق
خلیلانه شو، جان بده بی‌شقاق

۲۷۵
بدان، راه عشق است پر پیچ و خم
ولیکن ندارد جز این راه، بَم

۲۷۶
اگر ذره‌ای اشتیاقی درت
به ذبح هوس کن، طهارت سرت

۲۷۷
که در ذبح دل، عین قرب است و بس
که این است رمز عبور از قفس

۲۷۸
منا در درون تو آماده است
منی را بکش، کعبه‌ات ساده است

۲۷۹
تو حاجی شوی گر دلت پاک شد
منای درونت، همه خاک شد

۲۸۰
وگر عاشقی، پس بکن جان فدا
که این است رمز وصال خدا

۲۸۱
به تیغ محبت، دلت را ببر
که در آن بود خلوتی با نظر

۲۸۲
ز شیطان منی اگر رسته‌ای
تو در قاف جانان نشسته‌ای

۲۸۳
وگر نه، هنوزی به ظاهـر اسیر
بیا در درون، جان ز غیرش بگیر

۲۸۴
به پایان رسانیم این گفت‌وگو
که باشد طریق وصال و وضو

۲۸۵
خلیل و پسر، هر دو آیینه‌اند
به هر دل که بنگرد، بی‌کینه‌اند

۲۸۶
تو هم می‌توانی خلیلی شوی
اگر از من و ما، تهیلی شوی

۲۸۷
خدایا! بده این خلیلیت مرا
بکن دل تهی از همه غیر ما

۲۸۸
به پای تو افتاده‌ام بی‌امان
ببر این منی را ز من، ای جهان!

۲۸۹
ببخشم دلی چون خلیل وفا
که هر دم بگویم: رضاً بالقضا

۲۹۰
تو‌ای ذوالجلال و تو‌ای ذوالکرم
مرا در رهت کن چو مرغ حرم

۲۹۱
به هر ذره از ذره‌ام کن فدا
که باشد وصالم فقط با خدا

۲۹۲
خلیلانه باشم اگر زنده‌ام
به هر ذره‌ام، نور افکنده‌ام

۲۹۳
وگر جان دهم در ره عشق پاک
چه باک از فنا، چون شوم در مساک

۲۹۴
که این ذبح، رمز بقا الی‌الله‌ست
که آن‌جا فنا در وفا الی‌الله‌ست

۲۹۵
نماند دگر ذره‌ای از منی
که گشتم همه، نورِ آن روشنی

۲۹۶
خلیل‌وار باشم، اگر این‌چنین
که بینم خدا را، نه غیر از یقین

۲۹۷
تو هم گر بخواهی، توانیش هست
که از ذره‌ای، آفتابی نشست

۲۹۸
خلیلانه سر ده، چو مردان راز
که در ذبح خود یابی آوای ساز

۲۹۹
به پایان رساندم من این داستان
که باشد چراغی بر اهلِ نشان

۳۰۰
ز حق خواهم اکنون، در این ابتلا
که بخشد خلیلانه، بر ما خدا

 نتیجه‌گیری

مثنوی «قربان وصال» تنها بازگوییِ داستانی تاریخی از قرآن نیست، بلکه تلاشی است برای عبور از پوسته‌ی واقعه به مغز معنا؛ برای کشف رمزهایی که در دل آیات نهفته‌اند و تا جان سالک نتابند، روشن نمی‌شوند.

واقعه‌ی قربانی، نماد فدا کردن محبوب‌ترین و گران‌بهاترین وابستگی انسان در راه محبوب مطلق است. در این داستان، اسماعیل تنها یک فرزند نیست، بلکه نشانه‌ای از هر چیزی است که دل بدان بسته‌ایم؛ از مقام، مال، نام، فرزند، علم، یا حتی تصویر خودساخته‌ی ما از خویش. خلیل‌الله شدن، تنها با بریدن از این‌ها ممکن است.

در این منظومه، کوشیده شد تا سه حقیقت بزرگ از لابه‌لای قصه نمایان شود:

  1. توحید در عین تعلق: آن‌جا که دل با خداست، حتی عزیزترین فرزند هم مانع راه نمی‌شود، بلکه نردبانی برای اوج گرفتن است.

  2. ذبحِ درون: قربانی حقیقی، بریدن از خویش است، نه صرفاً بریدن از دیگری. اسماعیلِ دل، هوای نفس ماست که باید به تیغ عشق کشته شود.

  3. وصال پس از فناء: پس از گذر از آتش دل و تیغ امتحان، عطای الهی در قالب «ذبح عظیم» می‌رسد؛ همان جایگزینی که خداوند به جای اسماعیل فرستاد، و همان نوری که در جان سالک می‌تابد، چون از خویشتن گذشته است.

این منظومه، دعوتی است برای ما انسان‌ها که در دنیای پرزرق‌وبرق امروز، گاه خود را خلیل می‌پنداریم بی‌آنکه اسماعیل خود را شناخته باشیم. باشد که هر یک از ما، در منای دل، اسماعیل خود را بیابیم و در خلوتی صادقانه، او را بر مذبح عشق بگذاریم، تا شاید خلیل شویم... و شاید به وصال برسیم.

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

مثنوی  ذبح عظیم

دست ویرایش

۱
چو خورشید توحید در دل دمید‌،
دل خلیل از همه غیر حق شد برید

۲
شنید از جهان غیب، آواز دوست
که وقتِ فداسـت، ای پاک‌خو، برخـرو است

۳
به رؤیا بدید آن پدر با خروش
که فرزند خود را کُند حلق و گوش

۴
بر آن شد که فرمان حق را دهد
نه چونان که دل‌دار از آن بر رهد

۵
بدو گفت: "ای جان بابا، بخواب
که دیدم ترا بر سر ذبح و تاب"

۶
بگفتا: "چنان کن که فرمان توست
اگر این ز حق باشد، ای پدر، نکوست"

۷
پدر، دل بریده ز مهر پسر
پسر، کرده تسلیم بی‌نام و نـر

۸
به منّا برفتند با سوز و آه
که آن‌جا برند آن عزیز از راه

۹
زمین گشت گهواره‌ی امتحان
زمان شد چو شمشیرِ بی‌امتحان

۱۰
کشید از نیامش، خلیل آن فدا
که بگذارد از حلق فرزند، تا

۱۱
برآید ز دل، نعره‌ی عاشقی
فرو ریزد از عرش، بارانِ کی

۱۲
ولیکن خدا کرد فرمان دگر
که زین ذبح عظمی، نجوید گذر

۱۳
فرستاد گوسفندی از آسمان
که باشد نجاتی بر آن امتحان

۱۴
ز تسلیم و ایمان آن پاک‌زاد
جهان تا ابد درس عشق از او یاد

۱۵
بگویم کنون شرح این ماجرا
که فهمش نبوَد جز به نور خدا

۱۶
اسماعیل، تمثال هر دل‌بستگی‌ست
که باید بریدش، اگر بندگی‌‌ست

۱۷
خلیل است آن دل که عاشق شود
ز هر آنچه غیر است، فارغ شود

۱۸
ذبیح است آن هو که باید برید
به تیغ محبت، ز دل برکشید

۱۹
منای درون است قربان‌گهی
که آن‌جا نهد عشق، پا بر شهی

۲۰
بزن تیغ بر بندهای وجود
که تا سر زند چشمه‌ی عشق و بود

۲۱
از آن ذبح شد عید قربان پدید
که جان را کند پاک و دل را سپید

۲۲
نه اسماعیل قربان شد، ای دوست‌دار
که در باطن این قصه‌ها هست کار

۲۳
نفس است آن اسماعیل نهان
که باید بُری زو، به تیغِ اَمان

۲۴
و ابراهیم، عقل است گر پرورید
به تسلیم، دل را ز خود برچرید

۲۵
چو بگذشـت از خود، رسید آن وصال
که بی‌خویشتن، می‌شود وصل حال

۲۶
چو عشق آمد و عقل قربان شدش
به میدان جان، دل نمایان شدش

۲۷
اگر دل‌سپاری به آیین او
شود عید تو عید تمکین او

۲۸
که عید است یعنی گذشتن ز خویش
نهادی سر و جان به راهِ پریش

۲۹
مبادا که این قصه‌ات خواب ماند
دلت زیر بار حجاب ماند

۳۰
بکوش ای برادر، چو ابراهیم باش
به تسلیم و تطهیر، خود را بتراش

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

داستان شتر حضرت صالح(ع)

نثر مثنوی شتر حضرت صالح (حکایت ۱۵)

در روزگاری، قومی سرکش و نافرمان به نام ثمود پدید آمدند که دل‌هایشان از نور الهی به تنگ آمده بود و درک و فهم الهی را کنار گذاشته بودند.

این قوم سرکشی کردند و راه حق و دین را ترک گفتند. خداوند صالح پیامبر را برانگیخت تا سخنگوی عدالت و اصول الهی باشد.

خداوند به دل‌های پاک و آماده پیام خود را می‌رساند، زیرا از هر دل پاکی، پیام خدا به آن دل نیکو می‌رسد.

از جانب خدا صدای نورانی آمد که ظلم و پلیدی را در دنیا نمی‌پذیرد و هیچ‌گاه اجازه ظهور ندارد.

خداوند شما را از نوری بی‌کران آفریده و جهان را بر اساس عشق و خرد خلق کرده است.

اما قوم کافر گوش به سخن خدا ندادند و دل‌هایشان پر از کینه و چشم‌هایشان پر از خشم شد.

پیامبر صالح درخواست کرد از خداوند معجزه‌ای بیاورد تا قدرت و نشانه‌ای از جانب پروردگار برای مردم آشکار شود.

خداوند شتری ماده، که نماد حجت و افتخار است، آفرید؛ شتری که از دل سنگ برخاسته بود و نه از والدینی چون خداوند قادر و حکیم است.

همه مردم حیران و مبهوت آن ناقه‌ی الهی شدند، زیرا این شتر رازآمیز نشانه‌ای بزرگ بود.

پیامبر به مردم هشدار داد که آسیبی به این شتر نرسانند، چرا که عذاب الهی در انتظارشان است.

این شتر رمز حکمت خداوند است و راه دیدار یار را به انسان نشان می‌دهد.

اما قوم غافل از دین و دانش، هیچ نشانه‌ای از یقین در آن ندیدند.

آن‌ها از دین به شور آمدند و دل‌هایشان پر از کینه و نفرت شد.

آواز حمد و ستایش خداوند بلند شد.

یکی از بدکاران قوم تصمیم گرفت که خون آن شتر پاک را بریزد.

پیامبر صالح از این بیدادگری به شدت نالید و سه روز فریاد زد که عذاب خداوند در راه است.

زمین تغییر کرد و دیگر اثری از خوشی و آسایش باقی نماند.

در روز نخست، رنگ رخسار مردم زرد شد و جهان پر از ناله و درد شد.

در روز دوم، آسمان سرخ شد و مردم از هراس، محو و نابود شدند.

در روز سوم، چهره‌ها تیره شد و این نوید دردناکی به دل‌ها رسید.

شب هنگام، سیاهی همه جا را گرفت و خروش عرش بالا به گوش رسید.

زمین لرزید و هوا تاریک شد و در آن لحظه، قوم ثمود نابود شد.

نه از کاخ و خانه‌ای اثری باقی ماند و نه از نعمت و آسایشی.

در پایان، پیامبر صالح که دلش پر از درد و رنج بود، پند و نصیحتی به دل‌های مردم نکرد؛ چرا که ظلم و عقاب چنین است که هر که از راه حق منحرف شود، گرفتار عذاب الهی می‌شود.


تحلیل و تفسیر

این مثنوی حکایتی است درباره‌ی قوم ثمود و پیامبر صالح (ع) که در قرآن نیز به آن اشاره شده است. سپس داستان معجزه شتر الهی را بیان می‌کند که نمادی از قدرت خداوند و حجت بر مردم است.

  • قوم ثمود: نماینده‌ی گروهی از انسان‌ها هستند که به رغم برخورداری از پیامبر و معجزه، به دلیل کبر، لجاجت و نفرت، راه حق را نپذیرفتند و در نهایت گرفتار عذاب الهی شدند.

  • شتر ماده از دل سنگ: نماد معجزه‌ی خداوند است، اشاره‌ای به قدرت خالق در ایجاد نشانه‌هایی فراتر از تصور انسان. این ناقه نمایانگر حجت و راهنمایی است.

  • توصیف عذاب الهی در سه روز: تصویرسازی هنرمندانه‌ی تغییر رنگ و حالت زمین و آسمان که نشان‌دهنده‌ی شدت و مرحله‌بندی عذاب الهی است. این تصویرها القاکننده‌ی وحشت، نابودی و پایان هرگونه سرکشی و کفر هستند.

  • پیام کلی: هر انسانی که از راه خدا منحرف شود و کفر بورزد، سرنوشت او جز عذاب الهی نیست. همچنین تاکید بر اهمیت گوش سپردن به پیام پیامبران و پذیرش نشانه‌ها.

  • بعد عرفانی: شتر الهی می‌تواند نمادی از حقیقت معنوی یا نفس الهی باشد که از دل سنگ (قلب سخت و سنگدل) برخاسته و راهنمای انسان به سوی خداست. ناسپاسی قوم ثمود به این نشانه یعنی ترک سلوک معنوی و گرفتار شدن در جهل و ظلمت.

این مثنوی ضمن اینکه داستان تاریخی و دینی را بازگو می‌کند، به نوعی هشدار و دعوت به بازگشت به نور الهی و پذیرش پیام حق است.

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

داستان شتر صالح

داستان شتر حضرت صالح (ع) یکی از ماجراهای مهم و عبرت‌آموز در قرآن کریم است که در چندین سوره مانند اعراف، هود، شعراء، قمر و شمس آمده است. این داستان مربوط به قوم ثمود است؛ قومی ثروتمند، قدرتمند و نافرمان که در سرزمین «حِجْر» (در شمال عربستان امروزی) زندگی می‌کردند و در دل کوه‌ها خانه‌هایی مستحکم می‌ساختند.

در ادامه داستان را به‌صورت کامل و پیوسته، بر اساس آیات قرآن و روایات، بیان می‌کنم:

 آغاز دعوت حضرت صالح (ع)

حضرت صالح (ع) از پیامبران الهی بود که برای هدایت قوم ثمود فرستاده شد. او آنان را به توحید، پرهیز از شرک، و پرهیزکاری دعوت می‌کرد:

«ای قوم من! خدا را بپرستید، شما جز او معبودی ندارید.»
(هود: ۶۱)

اما بزرگان قوم، که دنیاپرست و متکبر بودند، دعوت او را نپذیرفتند و گفتند:

«تو بشری هستی مانند ما؛ پس چگونه پیامبر شده‌ای؟ اگر راست می‌گویی معجزه‌ای بیاور.»
(شعراء: ۱۵۴–۱۵۳)


🔹 درخواست معجزه و پدیدار شدن شتر

قوم ثمود از حضرت صالح خواستند معجزه‌ای خارق‌العاده برای اثبات پیامبری‌اش بیاورد. آن‌ها با تمسخر گفتند:

«اگر راست می‌گویی، از دل همین صخره‌ی کوه، شتری بزرگ و زنده بیرون آور!»
(ترجمه از تفاسیر آیات اعراف: ۷۳ و هود: ۶۲)

حضرت صالح (ع) پس از دعا و استجابت خداوند، به‌اذن الهی، شتر ماده‌ی بزرگی از دل کوه بیرون آمد. این شتر نشانه‌ی الهی بود و حضرت صالح فرمود:

«ای قوم! این شتر، نشانه‌ی خداوند است. بگذارید در زمین خدا بچرد و به او آزاری نرسانید، که اگر به او آسیبی برسانید، عذاب سختی شما را فرا خواهد گرفت.»
(هود: ۶۴)

 ویژگی‌های شتر صالح

در برخی آیات و روایات، ویژگی‌هایی برای این شتر ذکر شده:

  • از دل کوه به‌صورت معجزه‌آسا ظاهر شد.
  • شتر ماده بود و هر دو روز یک‌بار آب می‌نوشید و در آن روز، کسی دیگر نمی‌توانست از آب استفاده کند.
  • در روز دیگر، مردم آب می‌خوردند و شتر نمی‌آشامید.
  • تولید شیر بسیار فراوانی می‌کرد که برای همه‌ی مردم کافی بود.
  • آزاری به کسی نمی‌رساند و آرام بود.

 نافرمانی قوم و نقشه قتل شتر

پس از مدتی، بزرگان قوم که از گسترش نفوذ حضرت صالح ناراحت بودند، تصمیم به کشتن شتر گرفتند. ۹ نفر از افراد فاسد قوم که در فتنه‌انگیزی مهارت داشتند، گرد هم آمدند و توطئه چیدند:

«آنان نقشه‌ای کشیدند و ما نیز نقشه‌ای داشتیم، و آن‌ها خبر نداشتند.»
(نمل: ۵۰)

سرانجام، یکی از آن‌ها به نام قدار بن سالف با حمایت بزرگان، شتر را کشت:

«پس آن‌ها شتر را پی کردند (کشتند)، و نافرمانی پروردگارشان کردند.»
(شمس: ۱۴)


🔹 هشدار نهایی حضرت صالح و وعده عذاب

حضرت صالح (ع) پس از کشته شدن شتر، به قوم گفت:

«تا سه روز دیگر در خانه‌هایتان زندگی کنید (مهلت دارید)، سپس عذاب خواهد آمد. این وعده‌ای راستین است و دروغ نیست.»
(هود: ۶۵)

آنان باز هم هشدار را نپذیرفتند، بلکه صالح را تهدید به قتل کردند.

 نزول عذاب

پس از سه روز، عذاب الهی در صبح‌گاه نازل شد:

«پس آن‌ها را صاعقه‌ای گرفت و به صورت در خانه‌هایشان از پای درآمدند.»
(هود: ۶۷)

«و فریاد (مرگبار) آسمانی، آن‌ها را نابود کرد.»
(حجر: ۸۳)

«پس در نتیجه، در آن‌جا جز خانه‌های خالی چیزی باقی نماند.»
(نمل: ۵۲)

 نجات صالح و مؤمنان

حضرت صالح (ع) و اندک مؤمنانی که به او ایمان آورده بودند، پیش از عذاب نجات داده شدند:

«و کسانی را که ایمان آورده بودند، همراه با صالح، از خواری آن روز نجات دادیم.»
(هود: ۶۶)

 عبرت تاریخ

در پایان، قرآن بارها تأکید می‌کند که سرنوشت قوم ثمود، عبرت بزرگی برای دیگران است:

«و ما در آن (ویرانه‌هایشان) نشانه‌ای برای کسانی که می‌ترسند، باقی گذاشتیم.»
(ذاریات: ۴۳)

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی 

مثنوی  شتر  حضرت صالح 

 

در حال ویرایش

عنوان منظومه:

شتر حضرت صالح (ع)
 مقدمه

شتر حضرت صالح (ع)، تنها یک شتر نیست؛ رمزی است از ظهور تجلی خداوند در عالم طبیعت و انسان. قرآن، این شتر را «ناقه الله» می‌خواند: مخلوقی الهی که نشانه‌ای از پروردگار و آزمونی برای قوم ثمود بود. در این منظومه، تلاش شده است تا فراتر از گزارش تاریخی، به رمزگشایی عرفانی از این واقعه‌ی قرآنی پرداخته شود.

در متون عرفانی، شتر صالح، رمزی است از ساحت الهی در وجود انسان، و کوهی که این ناقه از آن برمی‌خیزد، دل سالک است که محل نزول انوار ربانی می‌شود. پس سنگ‌زدن به این شتر، یعنی نابودی پیام درونی، و انکار جلوه‌ی حق در دل انسان.

این منظومه در حدود ۳۰۰ بیت شاهنامه‌ای سروده شده و با زبانی حماسی، اما محتوایی عرفانی، به بازخوانی این داستان پرداخته است. پیام اصلی این منظومه، درون‌نگری، حفظ ایمان، شناخت نشانه‌های خدا در خود، و وفاداری به عهد الهی است.

امید آنکه این اثر، قطره‌ای باشد از اقیانوس حکمت قرآن، و چراغی کوچک برای رهروان راه معنا.

 فهرست مطالب

  1. مقدمه
  2. اشاره‌ای به داستان شتر در قرآن
  3. خاستگاه کوهی و رمز دل انسان
  4. ظهور ناقه از دل کوه وجود
  5. صالح، پیامبر دل‌ها و جلوه‌گاه صدق
  6. ناقه، رمز حضور الهی در وجود آدمی
  7. قوم ثمود؛ نماد دل‌های قساوت‌گرفته
  8. رمز تیشه‌ی انکار و سنگ‌زدن به حقیقت
  9. کشته شدن ناقه، غروب ایمان
  10. عذاب قوم ثمود؛ تجسم گم‌گشتگی معنوی
  11. رازهای عرفانی ناقه در نگاه باطنی
  12. تفسیر عرفانی از ناقه و کوه درون
  13. ناقه در دل انسان معاصر؛ دعوتی نوین
  14. پیام نهایی: دل خود را کوهی کن برای نزول ناقه


 بخش یکم: دعوت صالح و معجزه‌ی شتر (بیت ۱ تا ۱۰۰)
به نام خداوند خورشید و ماه
که بر تخت قدرت بگسترد راه
به نامی که جان را درآورد هوش
ز نورش جهان گشت آیینه‌پوش
از او خواستم تا به شعر از صفات
بگویم یکی قصه از ربوات
حدیثی شگرف از پیام‌آوران
ز آیین پاک و ز عدل و روان
سخن از نبی بود با صد کمال
کسی کز تبار نبی بود، «صالح» یال
ز قوم ثمود آمدش بر پیام
که بگشای بر خلق پر نور جام
جهان آن زمان سر به گردون کشید
درون دل کوه، مردم خزید
به سنگ و صدف خانه‌آرا شدند
به نیروی کفر، پُرمدعا شدند
در آن شهر پر زرق و زر و غرور
نهان بود نوری ز خورشید دور
صالح، نبی، شد فرستاده‌شان
که بیدار سازد دل افتاده‌شان
ندا داد با سوز از مهر پاک:
"به یزدان، کنید ای سران قوم، خاک!"
"مگر خالقی جز خدای یگانه؟
که بخشد به جان‌ها همه آشیانه؟"
"شما را ز خاک آفرید و به داد
زمین را، که سازد شما را نهاد"
ولی سرکشان، سر ز فرمان کشید
به آتش‌دمان‌گونه پاسخ رسید
یکی گفت: "تو کیستی، ای مرد پیر؟
نبینی که ما راست زر همچو شیر؟"
"اگر تو پیام‌آوری راستین
بیاور نشان از خدا، آفرین!"
ز دل کوه سنگین، نشانی بخواه
که آرد ز عرش خداوند، راه
نبی گفت: "باشد، ولی یک نگاه
به عهد خدا، نکنید اشتباه!"
"شما را نشانی نمایم ز نور
ولی بعد آن، دل مبندید دور"
ز دل کوه، ناگه برآمد خروش
جهان شد پر از شوق، جان‌ها به جوش
ز درون صدف‌سان صخره‌ی سخت
برآمد یکی ناقه با عز و بخت
چنان بود که کوه از شگفتی شکست
زمین و زمان گشت با او نشست
نبی گفت: "این ناقه‌ی کردگار
ز بحر کرم آمدست آشکار"
"نزنید بر این ناقه‌ای ز جفا
که گیرد شما را عذاب و بلا"
"به نوبت دو روز آبتان در گذار
یکی او خورد، یکی شما با قرار"
"ز شیرش شما را بود بهره‌ها
بجوئید از او فضل و مهر خدا"
ولی اهل کین، دل پر از خشم داشت
به نور الهی، نظر را گسست
ز گفتار صالح چو سر باز زد
نقاب از رخ کین، یکی باز زد
نهانی در اندیشه‌ها فتنه ریخت
که از ناقه‌ی وحی، جان را بریخت
نبی باز گفت: "ای سران بدسرشت!
مبندید با دشمنی خویش کِشت"
"که ناقه، به امر خدا شد پدید
به شمشیر کین، این نباید برید!"
ولیکن صداها به دیوار خورد
ندای حقیقت ز دل‌ها فسرد
یکی شورش‌آور ز آن قوم زشت
به خنجر در آن ناقه‌ی نور کشت
زمین لرزید از زخم آن ظلم ناب
که ناقه فکند و بیفتاد در خواب
نبی در خروش آمد از ناله‌اش
که گویی بلرزد زمین از صداش
بدو گفت: "هان، هان! که عهد خدا
شکستید و آوردتان این جفا"
"سه روزی دگر مانده‌است از شما
پس از آن، ببینید قهر خدا"
جهان شد سکوتی ز آن دردناک
که ناقه‌ی پاک آمد اندر هلاک
زمین و زمان منتظر مانده‌اند
فرشتگان صف به صف خوانده‌اند…

بخش اول: ظهور پیامبر و ناقه‌ی الهی

۱.  به نام خداوند هستی‌نشان / نگارنده‌ی جان و روح و روان  
۲.  خداوند بخشنده‌ی پاک‌سرشت / ز هر بند غفلت، رهاند به‌کِشت

۳.  سخن ز آن نبی است از تبار نجیب / که شد در میان قوم خود، غریب  
۴.  نه از خشم گوید، نه از ننگ و آز / که از وحی یزدان بُوَد سرفراز  

۵.  به ثمود آمد آن نغمه‌ی آسمان / ز دل‌های تاریک، بستیز با آن  
۶.  به شهری که آکنده از ناسپاس / در آن، دل چو سنگ و زبان پر هراس  

۷.  به هر جا که ظلمی به پا شد بلند / در آن شهر شد دعوت حق پسند  
۸.  رسولی ز پاکان، سلیمان‌نهاد / که از بوی ایمان، به جان‌ها فتاد  

۹.  خروشید در قوم، صالح به داد / که ای قوم! بیدار گردید ز باد  
۱۰.  مبینید در ظلم، پنهان خرد / که آتش به دامان خود می‌برد  

۱۱.  خدای شما نیست سنگ و چُماق / نه خورشید، نه خاک، نه باد و چراغ  
۱۲.  یکی است پرورد، خالق مهربان / که گسترده نعمت، بر این خاکدان  

۱۳.  و قوم از تکبر، ز دل کرده کین / ندیدند نور از درون زمین  
۱۴.  یکی گفت: "ای صالح! از ما مرو / بگو گر خدای‌ات، پدید آید او!"  

۱۵.  بگو آیتی ده، به کوه و به دشت / که گردیم بر راه تو، سر به‌کشت  
۱۶.  نبی گفت: "آری، ولی عهد کن / که با عهد، نیکو شوی در سخن"  

۱۷.  به کوهی نظر کرد با دیده‌ی راز / که آن کوه، دل بود و ناقه، نیاز  
۱۸.  زمین را بخواند به نام خدا / که برخیزد از سنگ، آن مرتضا  

۱۹.  یکی ناقه آمد، چو رؤیا به‌چشم / نه از خشت و سنگ، نه از خاک و خشم  
۲۰.  پدید آمد از کوه، با جلوه‌ای / که جان را بُبُرد از آن حُسن وی  

۲۱.  بلند و دل‌آرا، چو صبح بهار / در او شیر جاری، چو لطف نگار  
۲۲.  نه چو ناقه‌های جهانِ دگر / که این از خدا بود و آن‌ها ز بشر  

۲۳.  بگفتا نبی: "بین! نشانی از اوست / که دل را بَرَد تا به کوی نکوش"  
۲۴.  "به او آزاری مرسانید هرگز / مبادا که آیید در دام و فَسق"  

۲۵.  "به این ناقه، سهمی دهید از چرا / که او راست حق از خدای جفا"  
۲۶.  "یکی روز برای شما، علف است / یکی روز خاص آن پاک‌نفس است"  

۲۷.  و ناقه چو آمد، زمین شد چو باغ / ندا آمد از غیب: «بهتر نگاه!»  
۲۸.  روان بود در دشت، با نور و شور / چو آیینه‌ای از تجلیِ نور  

۲۹.  ولی قوم نادان به مکر و فریب / شدند آنچنان که نشد کس حبیب  
۳۰.  نپذیرفتند این نشانِ جلیل / که بودند در کبر، بسیار ذلیل  

۳۱.  یکی گفت: "این چیست؟ نیرنگ‌هاست!" / دگر گفت: "جادوست، نغمه‌سراست!"  
۳۲.  و صالح ندا داد: "هان! بیدلان / مبادا که گیرید بر خود گُمان!"  

۳۳.  "که این ناقه، آیت‌ست از خدای / نه چیزی ز افسون، نه از کیمیای"  
۳۴.  "بترسید از آن روزِ وعده‌شده / که در خشم حق، کس نیابد رَده"  

۳۵.  ولی قوم، غافل ز فریاد او / شدند از درون، خصمِ آوای نو  
۳۶.  یکی فتنه‌جو شد در آن خاک پیر / که گمراهی آورد با نَفْسِ شِرّ  

۳۷.  بگفتند: "تا کی بپاید چنین؟ / بسوزیم این راز شیرین و چین"  
۳۸.  "اگر ناقه باشد پیام خدا / بکش تا شود فاش آن ماجرا!"  

۳۹.  و شب آمد و ننگ با تیرگی / به قلب زمین برد آن خرّمی  
۴۰.  یکی تیشه زد بر امیدِ جهان / ندید آن‌که در پیش اوست آسمان  

۴۱.  فرو ریخت ناقه، به خاک فنا / و برخاست ناله، ز دل، ز هر جا  
۴۲.  زمین شد خموش و زمان بی‌صدا / که آیات حق شد به خون مبتلا  

۴۳.  نبی با فغان گفت: "ای سنگ‌دلان! / چه کردید با این نشانِ عیان؟"  
۴۴.  "نه ناقه، که فطرت بدو شد عیان / شما کشته‌اید آیه‌ی جاودان!"  

۴۵.  "سه روز شما راست مهلت هنوز / مبادا که توبه کنید از سَبُرز"  
۴۶.  و آنان بخندیدند، با شور و شر / ندانستند این خنده‌شان بُد ضرر  

۴۷.  زمین سخت لرزید، چو قلب کویر / ز هر گوشه آمد صدای زَفیر  
۴۸.  ندا آمد از عرش: «بس بودتان! / که خون کردید آیه‌ی حق، روان»  

۴۹.  ز صحرا و هامون، برآمد عذاب / نه پیدا بُوَد گورشان، نه شتاب  
۵۰.  همه سوختند از شرار درون / چو آتش در افتد به برگ و به خون  

۵۱.  و آن قوم ناپاک، شدند چون غبار / به‌جز داغ ننگی، نماند از دیار  
۵۲.  و صالح، جدا از میان آن گروه / به سوی خدا رفت، سبک‌بال و کوه  

۵۳.  به کوه ادب برد دل را نبی / که آن کوه، آیینه‌ی راز وی  
۵۴.  چنان شد دلش پر ز نور و صفا / که گردید ناقه در او آشکار  

۵۵.  شنید از درون، بانگِ نامِ خدا / که کوهی‌ست دل، چون پذیرد وفا  
۵۶.  و ناقه، تجلی‌ست از ذات پاک / نه از پوست و مو، نه ز آهن و خاک  

۵۷.  برون آمد آن راز از چشم دل / که آیات حق آید از حاصل  
۵۸.  مبین ناقه را تنها در بیاب / ببینش در آیینه‌ی آفتاب  

۵۹.  اگر دل شود کوه و پاک از هوا / برآید از آن، ناقه‌ی کبریا  
۶۰.  ولی گر شود قلب، زندان نفس / نیابی در آن نور و نغمه و کس  

۶۱.  سخن از نبی نیست، تنها گزارش / بل آموزه‌ای از جهانِش‌نگارش  
۶۲.  حدیثی‌ست از ما، برای خود ما / که ناقه درون ما دارد صَدا  

۶۳.  تو با هر چه بیدار در جان توست / به نورش بپیوند، اگر حق‌پرست  
۶۴.  مبادا که با تیشه‌ی طبع بد / بزنی بر آن ناقه‌ی سرمدی  

۶۵.  اگر سنگ دل گشت و طوفان وزید / ز آن ناقه، دگر ناید آواز دید  
۶۶.  و آن‌گه بماند دلت بی‌نشاط / نه نوری در او، نه نوای حیات  

۶۷.  تو در خود بجو آن نشانه‌ی راز / که ناقه، درون تو دارد طراز  
۶۸.  چو صالح به دل رو، مجو غیر را / که ناقه درونت دهد خیر را  

۶۹.  سه روز از فغان، بر تو مهلتی‌ست / که توبه، ره رستن و رحمتی‌ست  
۷۰.  مکن کشتن ناقه‌ی دل به قهر / که در پی‌ست آتش، نه باران و نهر  

۷۱.  جهان سرگذشتی‌ست از باطن‌ات / اگر کشتی آن نور، ویران شودت  
۷۲.  نجات از درون است و عهد و وفا / نه شمشیر و تاج و نه دعویِ ما  

۷۳.  بخوان این حکایت، نه چون قصه‌ها / ببینش به چشم دل آینه‌سا  
۷۴.  که این شتر از کوه برآمده / همان نور پاکی‌ست در سینه‌ات  

۷۵.  مبادا شوی خصم آن روشنی / که جز خاک، ناید به دامان نی  
۷۶.  چو ناقه به جان آمد، او را بدار / که حق از درون تو گردد پدیدار  

۷۷.  دل کوه کن تا که ناقه رسد / وگرنه بماند دلت بی‌سند  
۷۸.  ز نام نبی بهره برگیر پاک / وگرنه بمانی در آن شام خاک  

۷۹.  ببین راز ناقه، ببین راز دل / که در هر دو پیداست لطف از ازل  
۸۰.  جهان آیتی‌ست از تجلی حق / تویی ناقه‌اش، گر شوی بی‌ورق  

۸۱.  حدیث تمام است، اما هنوز / دلت را بیار و ز ظلمت مپوز  
۸۲.  که صالح نبی، با صدای نهان / بخواندت امشب، ز دشتِ جهان  

۸۳.  ندا می‌دهد: "در دلت چشم کن / که آن ناقه در جان تو گشت گُنج"  
۸۴.  "بیا سوی کوه دل و پاک باش / که ناقه‌ی رب بر تو گردد فراش"  

۸۵.  ز کوه مجازی برون آی هان / که ناقه‌ت بجو در دل عارفان  
۸۶.  مبادا که در خود شوی بی‌خبر / که ناقه‌ت در کوه باشد مگر؟  

۸۷.  بخوان آیه‌ای از درون خویش / و ناقه ببین، چون شوی پاک‌کیش  
۸۸.  مبادا که در غفلتِ قوم و رنگ / فرود آید آتش، نه بوی سنگ  

۸۹.  سخن گفتمت در لباس شعور / که ناقه بُوَد، جلوه‌ای از حضور  
۹۰.  بیا با نبی ره‌سپار حقیقت / که ناقه‌ت در دل بود، در بصیرت  

۹۱.  و فردا که فریاد یزدان رسد / دلت گر شود کوه، آتش کشد  
۹۲.  و گر ناقه‌ی دل تو را حرمت است / نجات از عذاب و سرافرازی است  

۹۳.  به پایان رسید این صد آیت حق / به درگاه جان، باز شو بی‌قلق  
۹۴.  به آیات دیگر شو آماده‌دل / که ناقه هنوز است در راهِ گل  

۹۵.  بمان با دلت، تا که نوری رسد / وگرنه شود شب، که نَوری رسد  
۹۶.  سخن با تو بود از نبی، از درون / نه افسانه، بل نور علم و جنون  

۹۷.  تو ناقه شدی گر شوی بی‌هوا / که خود را نبینی، ببینی خدا  
۹۸.  و صالح درون تو را رهبری‌ست / اگر چشم دل باز کردی، قری‌ست  

۹۹.  مرا بود پیغام، از آن مهربان / رساندم به نظم، به صد داستان  
۱۰۰. به پایان رسد صد، ولی دل بجو / که آغاز حق است از آن کوه‌نو

---

در صورت تمایل، بخش دوم (ابیات ۱۰۱ تا ۲۰۰) را نیز با همین سبک و لحن تقدیم خواهم کرد.

 

 

 

بخش دوم: انذار، مهلت، و عذاب قوم ثمود (بیت‌های ۱۰۱ تا ۲۰۰)

۱۰۱
نبی گفت: «ای قومِ غافل سرشت!
به زودی رسد روز داور، به کِشت!»

۱۰۲
«سه روز دگر، مهلتِ آخرین،
در این مدت آخر، بجویید دین»

۱۰۳
«ز دل‌ها برانید کین و غرور،
که یزدان کند خشم خود را ظهور»

۱۰۴
«نه ناقه که نور خدا را کشتید،
خود آتش به جانِ خود افروختید!»

۱۰۵
ولیکن نبود آن دل سنگ‌شکن
که یابد ز لطفِ خدا یک سخن

۱۰۶
به فردای آن روز، بر خانه‌شان
پدیدار شد رنگِ زردِ نهان

۱۰۷
چو صالح بگفت: «این نخستین نشان
ز عذریست کاندر رسد بر جهان»

۱۰۸
در آن روزِ دیگر، پدید آمدند
به رنگی دگر، ز آتشفش فکند

۱۰۹
به چهره‌شان بادِ سرخ‌گون وزید
زمین لرزه آمد، صدا شد شدید

۱۱۰
دو روزی گذشت و نشان‌ها پدید
ولیکن نیامد دل از راهِ امید

۱۱۱
زبان کفر و طغیان دراز آمدند
چو شیران، بر آیین راز آمدند

۱۱۲
ز عهدی که با صالح آمد به کام
همه پاره کردند با کینه و دام

۱۱۳
به صالح چنین گفت یک مرد کین:
«مگر نیست جز وهم، گفتار دین؟»

۱۱۴
نبی گفت: «هان، گم‌شدگانِ راه!
در این ظلمت‌آباد، بس نیست آه؟»

۱۱۵
«زمین چون شود زنده با نور حق،
تو چونی که داری دل از چاه دق؟»

۱۱۶
سه روز آمد و مهلت آخر رسید
که طوفان قهر آمد از عرش، پدید

۱۱۷
صدایی مهیب از سپهر آمدند
که دل‌ها ز وحشت به سوز آمدند

۱۱۸
ز دل کوه، آتش برون شد به رقص
چو افعی ز خشم آمد از عمق نقص

۱۱۹
درختان ز ریشه برون شد ز خاک
هوا گشت تاریک‌تر از مغاک

۱۲۰
زمین شکوه کرد از بار گناه
که قوم ثمود افکندند راه

۱۲۱
فرود آمد آن صوت سنگین و سخت
نه ماند از سرانشان، نه از زور و بخت

۱۲۲
در آن لحظه، جان‌ها به لرزه فتاد
فرو ریخت کوه و دل شب گشاد

۱۲۳
نماند از ستمگر، نشان و خبر
نه قصر و نه کاخی، نه فر و نه پر

۱۲۴
نبی گفت: «ای قوم، ماند آنچه کرد
که هر کس فکند آتشی، خود بسُرد»

۱۲۵
«اگر دل به نور خداوند داشت
ز قهرش نه بیمی، نه خشمی گماشت»

۱۲۶
بنالید صالح به اشکِ جگر
ز نابودیشان، دلش شد سِپَر

۱۲۷
نه آن‌که ندارد دلش رحم و مهر
که می‌سوزد از قهرِ پروردگار

۱۲۸
بفرمود یزدان به او از وفا
که بردار از آن قوم، اندوه ما

۱۲۹
«زمین را نجاتی از آن قوم دادم
که در کفرشان چهره بر باد دادم»

۱۳۰
ز پس آن بلا، صالح و اهل دین
بماندند در صلحِ جان‌آفرین

۱۳۱
به کوه و به صحرا، به سجده شدند
ز آن لطفِ یزدان، سبک‌دل چو بند

۱۳۲
ز غفلت برون آی، ای دل‌شکن!
که باشد جهان را یکی راهِ من

۱۳۳
کجا باشد از مرگ، پنهان گذر؟
کجا داند این قوم، راهِ سحر؟

۱۳۴
اگر دل شود سوی معبود پاک
نباشد هراسی ز طوفان خاک

۱۳۵
ندانی که هر ناقه‌ای در جهان
نشان است از آن نور بی‌پای‌فشان

۱۳۶
نه ناقه، که جان است و دل، مرکب است
که از لطفِ حق، ره به محبوب بست

۱۳۷
به هر ناقه‌ای در دلت یک پیام
که «برخیز و بگشای در بر قیام!»

۱۳۸
تو ناقه‌ی عشقی، به کوه وجود
که باید ز دل، بشکنی این سد و دود

۱۳۹
اگر تیغ کین، ناقه‌ات را شکست
بدان کز درون، دشمن تو نشست

۱۴۰
بپرهیز از آن خصم پنهان‌سَرشت
که با دست خود، جان تو را می‌کُشد

۱۴۱
نه قوم ثمودند، آن دیگران
که در سینه‌ات خفته‌اند سرگران

۱۴۲
تو هم قوم‌ِ کفرِ درون را ببین
که می‌خواهندت ز حقِ حق، ببُرین

۱۴۳
بزن در دل شب، فروغی ز نور
که ناقه‌ی معنا شود رهنشور

۱۴۴
تو صالح شوی گر شوی بنده‌اش
وگر دل نهی بر سرِ گَنده‌اش

۱۴۵
ندای نبی در درونت هنوز
به بانگ خموشانه دارد رموز

۱۴۶
ببین کوه دل را، شکافش بده
که ناقه‌ی راز از درونت رَهد

۱۴۷
وگر شقّ آن کوه دشوار بود
تو بر یاری حق، بیفکن وجود

۱۴۸
بده راه آن ناقه را، بی‌ریا
که گردد تو را مرکب کربلا

۱۴۹
ببین مردمان ثمودِ درون
که کشتند آن ناقه‌ی سرنگون

۱۵۰
تو ناقه بپندار دل را، نکو
که بر آن سوار است عشقِ به‌سو

۱۵۱
نه آن ناقه بیرون ز صحرای خشک،
که در دل نهفتست نوری مُشک

۱۵۲
تو آن ناقه‌ای گر دلت شد روان،
به وادی عرفان و صحرای جان

۱۵۳
بزن ناقه‌ات را به کوه یقین،
مزن دست بر دامن کفر و کین

۱۵۴
تو گر خویش را چون ثمود آگهی،
ببینی که در جان، چه صد فتنه‌هی

۱۵۵
یکی خشم و شهوت، یکی حرص و آز،
یکی خواب و شه، دشمنانِ نماز

۱۵۶
یکی جاه‌طلب، دیگری خودروا،
که هر دم کشد ناقه‌ات را فنا

۱۵۷
تو با این همه دشمنان نهان،
چگونه رویی سوی کویِ جان؟

۱۵۸
اگر دل ز توبه نگردد لطیف،
همان ناقه گردد ز سنگت نحیف

۱۵۹
به جای سلوک و صفای درون،
شود ناقه‌ات زخمِ تیرِ جنون

۱۶۰
ز صد حیله‌ی نفسِ دون، چون ثمود،
فرو می‌رود ناقه‌ات در سجود

۱۶۱
ولی آن‌که بر ناقه شد پاسدار،
شود همچو صالح، امام دیار

۱۶۲
که ناقه همان دین حق است و پاک،
که آرد تو را تا درِ لامکان

۱۶۳
به کوه یقین، چون شکست از خدا،
گشود از درونش، درِ کبریا

۱۶۴
و آن ناقه‌ی سرخ‌فامِ نور،
در آمد ز دل‌ها چو صبح از صبور

۱۶۵
خدا داد آن آیتِ آشکار،
که بر هم زند حجّتِ روزگار

۱۶۶
ولی قوم، جان را به دنیا فروخت،
به گنداب شهوت، حیاتش بسوخت

۱۶۷
ندیدند آن مَطلعِ آفتاب،
ز حُجبِ هوایِ تن و خواب و آب

۱۶۸
و کردند ناقه به شمشیر، هلاک،
که بود آن جفا در رهِ پاکِ پاک

۱۶۹
چو ناقه بمُرد از ستم‌های قوم،
فرو ریخت بر سر، عذاب و شوم

۱۷۰
نه از کوه، که از دل‌شان خون چکید،
نه بر تن، که بر جان‌شان تیر رسید

۱۷۱
صدایی ز عرش آمد و نعره زد،
زمین را شکافت و ظلمت کشد

۱۷۲
نه مردی بماند، نه زن، نه کُهَن،
نه کودک، نه پیر، نه تاج و نه تن

۱۷۳
و آن خانه‌ها، همچو وهمی شدند،
که گویی ز آغاز، بی‌چی شدند

۱۷۴
تو هم گر نهی ناقه‌ی دل ز پا،
بیفتی به قعرِ فنا، بی‌پناه

۱۷۵
نه ناقه به صحراست، ای مردِ هوش،
که آن در درون است، پنهان و گوش

۱۷۶
اگر دل نهی بر چراغِ نبی،
شود ناقه‌ات زنده، روشن‌طلبی

۱۷۷
تو باشی چو صالح، ره‌آورد نور،
نه چون قومِ غافل، به دامِ غرور

۱۷۸
دل ار شق شد از بیمِ ذاتِ خدا،
درآید از آن، نور ناقه، روا

۱۷۹
تو هم کوهِ نفست شکاف ای عزیز!
که در دل، همان ناقه دارد ستیز

۱۸۰
بترس از شق‌القمرهای دل،
که گردد ز تنگی، تهی از عمل

۱۸۱
به یاد آور آن قومِ دور از صفا،
که کشتند رمز خدا را، جفا

۱۸۲
تو ناقه مدار از سلاح و تفنگ،
بکش جهل و نادانی از ریشه، تنگ

۱۸۳
اگر سنگ بر ناقه‌ی دل زدی،
بدان‌جا که در کوی ظلمت شدی

۱۸۴
ولی گر شدی چاکرِ ناقه‌ات،
بر آیی به عرش از سرِ ساحتت

۱۸۵
کجا می‌توان ناقه را کشت، مرد؟
که او آیتِ جانِ پروردگار است و فرد

۱۸۶
تو گر چشم داری، ببینش به نور،
نه در جسم، که در سینه‌ی پر ز شور

۱۸۷
ز کوه دلت، ناله‌ای برکش‌ام،
که ناقه برون آید از رازِ غم

۱۸۸
به بسم‌اللهی، در درونت شکاف،
که گردد درت قبله‌ی اعتراف

۱۸۹
همان ناقه‌ای کو ز نور آمده‌ست،
ز جان پیام‌آورِ احمد است

۱۹۰
ز نوح و ز موسی و از مصطفی،
همی ناقه گشتند تا انتها

۱۹۱
یکی کاروان است در جان تو،
که ناقه‌اش از ملکِ جانان تو

۱۹۲
تو صالح شوی گر شوی پاک‌دل،
نه با تیشه، بل با دل و با عمل

۱۹۳
نه ناقه، که دل را مداوا کنی،
به یزدان دلِ پاک، پیرا کنی

۱۹۴
وگرنه تو هم چون ثمودان شوی،
به دنیای غفلت، پریشان‌روی

۱۹۵
تو ناقه‌ی معنا نگه‌دار، باش،
مینداز دل را به زندانِ کاش

۱۹۶
چو ناقه شکفت از درونِ تو، نور
شود هر طرف، قبله‌گاهِ حضور

۱۹۷
چو سنگی نیندازی‌اش ناگهان،
رسد بر تو از عرش، صد کاروان

۱۹۸
بدان ناقه، آیینه‌ی حق‌نگر است،
که آیینه‌ی رازِ بی‌پای و سر است

۱۹۹
درون تو پنهان، برون آشکار،
همان ناقه‌ای کو برد ره به یار

۲۰۰
مگر آن‌که از دل، سرآرد ندا:
«سَلامٌ عَلىٰ آلِ یاسین ما»

۲۰۱
چو ناقه برون شد ز کوه یقین،
به همراه آن، آمد آرام دین

۲۰۲
زمین بوی فردوس بالا گرفت،
دل از وادی نفس، پروا گرفت

۲۰۳
تو گر ناقه‌ی دل نگه‌دار باشی،
به خورشید معنا سزاوار باشی

۲۰۴
که هر دل که شد جای آن ناقه‌نور،
رهد از شب تیره، رسد سوی حور

۲۰۵
تو با ناقه، ره سوی معراج بر،
مزن تیشه بر ریشه‌ی گوهر

۲۰۶
به محراب دل گر کنی جان نماز،
شود ناقه‌ات عرشِ نور و نیاز

۲۰۷
چو صالح شوی، رازها بشنوی،
صدای خدا در درون بشنوی

۲۰۸
نه تنها یکی ناقه آمد پدید،
که در هر دلی، می‌توانش شنید

۲۰۹
تو آن ناقه را گر به دل جا دهی،
به سرمنزلِ عشق، مأوا دهی

۲۱۰
تو ای جان آگاه و بیدار مرد،
مباش از ثمودان که آتش ز درد

۲۱۱
تو ناقه مباش از جهان بی‌خبر،
که هر لحظه سنگی رسد از سقر

۲۱۲
به دل کن تماشا، به جان شو رفیق،
که ناقه در آنجاست، نوری عمیق

۲۱۳
تو گر ناقه را در خودت کشف کردی،
همان لحظه از دام دنیا بِرَدی

۲۱۴
ز تیشه نترس، از خودی‌ها بترس،
ز غفلت، ز شهوت، ز دنیا بترس

۲۱۵
تو در دل اگر ناقه را زنده‌ای،
جهان را چو آیینه‌ای بنده‌ای

۲۱۶
مبین ناقه را همچو یک جسم و جان،
که او رمز توحید و راهِ امان

۲۱۷
تو در جان خود چون نبی پروری،
در آن ناقه، اسرار حق بنگری

۲۱۸
ز سنگِ هوی بر دلت سنگ شد،
ز نادانی‌ات ناقه‌ات لنگ شد

۲۱۹
تو گر خود نباشی چو صالح بپا،
نه ناقه بماند، نه ایمان، نه تا

۲۲۰
ولی گر دلت شد چو کوهِ خدا،
در آید از آن ناقه‌ی آشنا

۲۲۱
تو ناقه، پیام‌آور دین بدان،
که پیغام حق است و نور جهان

۲۲۲
اگر بر سرش سایه‌ی ظلمتی،
تو باشی ثمود از رهِ کلفتی

۲۲۳
مپندار که افسانه است این سخن،
که رمز است در جانِ انسان و تن

۲۲۴
ببین در وجودت چه ناقه‌ست زاد،
که هر لحظه بر تو دهد فتحِ باد

۲۲۵
تو بر گردن ناقه‌ی دل بزن،
ز جهل و گنه رشته‌ی دل بکن

۲۲۶
اگر دل پر از حیله و فتنه شد،
دلت با ثمودان یکی کینه شد

۲۲۷
وگر دل چو صالح، صفا پرورید،
در آن ناقه، جان خدا را شنید

۲۲۸
به ناقه نگر نه ز پوست و ز پشم،
که ناقه‌ست رمزِ درون، نورِ چشم

۲۲۹
تو ناقه بهانه‌ست تا ره بری،
به درگاه قرب و به جان‌آوری

۲۳۰
یکی کوه باشد دلت گر درست،
در آن ناقه گردد چو صبح نخست

۲۳۱
وگرنه دلت چون سپس تار شد،
فنا گردد آن ناقه، انکار شد

۲۳۲
یکی کوه کن در دل خویشتن،
که از آن برون آید آیات تن

۲۳۳
به سنگی مزن بر سرِ ناقه‌ات،
که وا می‌شود دوزخ از عاقبت

۲۳۴
بترس از ستم، از دل بی‌نماز،
که ناقه گریزد ز نیرنگ و راز

۲۳۵
مکن دست در خون آن کاروان،
که ناقه‌ست پنهان در این جسم و جان

۲۳۶
تو گر با درونت شوی هم‌نوا،
تو را ناقه گردد چو صبح صَفا

۲۳۷
وگر سنگ جهل آوری بر سرش،
بسوزد دلت در شرارِ شرش

۲۳۸
مپندار ناقه در آن کوه بود،
که ناقه درون دل آهو بود

۲۳۹
به هوش آ که این رمز ناقه ز کیست؟
ز نوری‌ست که در دل مؤمن نشیست

۲۴۰
خدا خواست تا در درون بشر،
نماید یکی نورِ بی‌پای و سر

۲۴۱
ز کوه دلت گر برافروخت نور،
تو ناقه ببینی، شوی با حضور

۲۴۲
تو ای مرد عقل و تو ای مرد دین،
بفهم این سخن را ز سِرّ یقین

۲۴۳
که ناقه همان وعده‌ی روشنی‌ست،
که از دل برآید، نه از گفتنی‌ست

۲۴۴
چو ناقه‌ات از مهر و معنا چرید،
ز دام هوا و گنه بگذرید

۲۴۵
تو در خود یکی کوهِ سینا ببین،
که ناقه برآید از آن بی‌کمین

۲۴۶
صدایی در آید ز اعماق دل،
که ناقه همان است و ما بی‌عمل

۲۴۷
خدا گفت: "هان! این، نشانی من است،
که ناقه، رسولِ بیانی من است"

۲۴۸
تو را ناقه‌ای هست از نور پاک،
که در دل بجو، نه به چاهِ خاک

۲۴۹
وگر نه بیفتی به چاه ثمود،
نه ناقه بماند، نه راهِ وجود

۲۵۰
چو ناقه به محرابِ دل رو نهد،
همه راه‌ها سوی یزدان رود

۲۵۱
تو گر دیده‌ای ناقه‌ی حق به جان،
تو مردی، تو راهی، تویی پاسبان

۲۵۲
خدا ناقه را چون امانت نهاد،
که دل را ببخشد به سرچشمه‌زاد

۲۵۳
تو هم ناقه‌ی خود نگه‌دار خوب،
مکن همچو قومِ ثمود، اشتبُه

۲۵۴
که سنگی که بر ناقه‌ی نور خورد،
به دیوار دل‌های خود کور خورد

۲۵۵
به‌جای ستم، رحم پیشه نما،
که ناقه شود در دلت آشنا

۲۵۶
ز کوه دلت بر تو آید ندا،
که این ناقه، رمز است از کبریا

۲۵۷
تو گر صالحی، ناقه را پاس دار،
وگر نیستی، بر سرش سنگ‌بار

۲۵۸
درون تو ناقه‌ست و دل، آن کوه،
برآی از شب وهم، برگو، ستوه

۲۵۹
تو ناقه بپرور چو یک بنده‌ی پاک،
که آرد تو را تا درِ عرش خاک

۲۶۰
چو ناقه نهد پای در راه نور،
شود خانه‌ات قبله‌ی سینه‌سور

۲۶۱
مپندار این قصه افسانه‌ای‌ست،
که ناقه ز جان تو بیگانه‌ست

۲۶۲
که ناقه همان جانِ آگاه توست،
که در سینه چون نورِ دل راه توست

۲۶۳
تو آن ناقه را چون ببینی به چشم،
ز نفست بپرهیز و بگذر ز خشم

۲۶۴
تو آنی که ناقه درون تو زیست،
تو آنی که معراج معنا تو بیست

۲۶۵
تو آنی که صالح شوی در صفا،
تو آنی که ناقه شوی با خدا

۲۶۶
و ناقه شود سِرّ جان تو پاک،
تو باشی چو آیینه‌ای بی‌غبار

۲۶۷
وگرنه تو هم در پی قوم شوم،
فرو رفته در ظلمات و هجوم

۲۶۸
نگر تا به تیشه بر او می‌زنی،
که هر ضربه سنگی‌ست از کفرِ نی

۲۶۹
بترس از دلِ سخت و چشمان کور،
که ناقه در آن خانه گردد نفور

۲۷۰
دل ار کوه باشد، برآید پیام،
که ناقه برون شد ز شب‌های شام

۲۷۱
تو ناقه، نه جسم است، نه پای و بار،
تو ناقه، دلی روشن از نور یار

۲۷۲
تو صالح، دل‌ات قبله‌گاهِ یقین،
تو ناقه، نشان از خدا در زمین

۲۷۳
تو آنی که ناقه درون‌ت فتاد،
تو آنی که دل را به دریا نهاد

۲۷۴
تو گر دیده بگشایی اندر درون،
ببینی که ناقه‌ست روشن‌فزون

۲۷۵
مپندار پایان سخن آمدست،
که این ناقه، سِرّی ز جان آمدست

۲۷۶
تو ناقه ببین در دل اولیا،
که جاری‌ست در راه صدق و صفا

۲۷۷
تو گر می‌روی سوی وادی عشق،
تو ناقه ببین در مناره‌ی عشق

۲۷۸
ببین ناقه در طفلِ بی‌ادعا،
در آیینه‌دل، در نگاهِ خدا

۲۷۹
مپندار ناقه فقط حیوان است،
که آن آیتی ز آسمان است

۲۸۰
که ناقه همان راه و رمزِ نجات،
که ناقه، دلی روشن از ربّ ذات

۲۸۱
تو صالح شو و ناقه‌ات پاس دار،
که آید برون از دلت، لاله‌زار

۲۸۲
مکش ناقه‌ات را به تیشه و تیر،
مزن سنگ بر نور و روحِ سفیر

۲۸۳
که ناقه امان است از سوی دوست،
ز کوهِ دلت بر تو شد باز، پوست

۲۸۴
تو باشی چو ناظر، چو بیدار جان،
تو ناقه ببینی ز عرفان نشان

۲۸۵
به قلبت بخوان این پیام از خدا،
که ناقه، رسول است در کربلا

۲۸۶
تو در دل، حریمِ حرم بساز،
که ناقه در آن خیمه‌گاه نماز

۲۸۷
مپندار پایان گرفت این پیام،
که ناقه روان است تا صبح و شام

۲۸۸
به هر دل که نور خداوند هست،
همان ناقه از نور پیوند هست

۲۸۹
تو در کوه دل، رازها را بجو،
ببین ناقه‌ات را، بنوش از سبو

۲۹۰
چو دیدی که ناقه به دل جا گرفت،
بدان راه حق در تو معنا گرفت

۲۹۱
ز قرآن و وحی است این رهنمون،
که ناقه درون تو دارد سکون

۲۹۲
و گر دل شود چون کویر سیاه،
نه ناقه بماند، نه ذکر و پناه

۲۹۳
خدا ناقه را آیتی آشکار،
نمود از برای دلِ بی‌قرار

۲۹۴
تو با ناقه‌ی نور در سینه باش،
مپندار این قصه‌ها بود کاش

۲۹۵
ببین ناقه در کربلای وجود،
که هر گام آن، حجّ دلبر سرود

۲۹۶
به ناقه سوگند و به کوه یقین،
که ره نیست جز عشق، بر اهل دین

۲۹۷
و این بیت آخر، ندا از خداست:
که ناقه درون تو از ابتداست

۲۹۸
نگه‌دار ناقه، که سرمایه‌ای‌ست،
ز روح خدا در تو، آوایی‌ست

۲۹۹
تو باشی اگر مرد ره، بینشی،
به ناقه، به خود، تا خدا، می‌کشی

۳۰۰
سلامی به ناقه، به صالح، به دل،
به آن‌کس که بیدار شد در عمل

 

 نتیجه‌گیری

داستان شتر حضرت صالح (ع) در قرآن، در ظاهر روایتی است از سرپیچی قومی باستانی، و کیفر الهی پس از انکار آیات روشن. اما در ژرفای این روایت، رمزی نهفته است برای هر انسانی که دل در گرو حقیقت دارد. ناقه‌ی صالح، تنها یک حیوان شگفت‌انگیز نیست؛ بلکه تمثیلی است از تجلی حق در دل آدمی.

کوهی که شتر از آن بیرون آمد، رمزی است از دل سالک، که اگر تهی از اغیار گردد، شایسته‌ی تجلی اسماء و صفات الهی خواهد شد. و ناقه‌ای که از آن زاده می‌شود، نشانه‌ای است از الهامات الهی، شهود درونی، و صدای پیامبر فطرت در جان انسان.

قوم ثمود، در آیینه‌ی نفس، نماینده‌ی مردمانی‌اند که در برابر ندای فطرت و حجت‌های باطنی سرکشی می‌کنند. سنگ‌زدن به ناقه، یعنی سرکوب ندای وجدان، خاموش کردن الهام‌های نورانی، و فرو بستن راه ایمان. و عذاب نهایی، نه صرفاً حادثه‌ای تاریخی، که فرجام طبیعی غفلت و انکار حقیقت درون است.

پس این داستان، تنها برای خواندن و گذر نیست، بلکه برای اندیشیدن و بیدار شدن است. اگر امروز، ناقه‌ای در دل ما ظاهر گردد — نوری، الهامی، صدایی از فطرت — آیا پاسخش خواهیم داد؟ یا همچون ثمود، با تیشه‌ی غفلت آن را از پای در خواهیم آورد؟

باشد که دل‌های ما کوه‌هایی شوند برای نزول آن ناقه‌ی الهی، و دیده‌های ما آماده‌ی شهود نشانه‌های حق.

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

مثنوی  شتر صالح

 

1.خدای جهان کرد قومی پدید
که در سنگ و کوه اندرون داشت دید

  1. به نام ثمود آن گروه از نهاد
    دل و جان‌شان از حق برون شد به باد
  2. خدای از میان‌شان برانگیخت مرد
    که با نور حق بود و با دل‌پذیر
  3. ز پاکان و نیکان شد آن بنده پاک
    به فرمان یزدان، زبانش چو چاک
  4. بدیشان پیام از خداوند برد
    که: «ای مردم از ظلم و زشتی مگرد!»
  5. «خدای شما را جهان آفرید
    ز جان و خرد بر شما آفرین»
  6. ولی قوم کافر نکردند گوش
    ز طغیان دل و دیده پر گرد و جوش
  7. یکی روز گفتند با آن رسول
    «اگر راست گویی، بیار از اصول»
  8. «شتر ماده‌ای از دل سنگ برآر
    که ما را شود حجّت و افتخار»
  9. نبی کرد دعا بر خدای جهان
    که بنمای بر قوم معجز عیان
  10. برون شد ز دل کوه شتری سترگ
    نه زاده، نه پرورده اندر تَرَک
  11. همه چشم‌ها خیره شد بر شتر
    که از دل برون آمد آن بی‌خطر
  12. ندا آمد از سوی یزدان پاک
    که: «ای قوم، دارید از او سر به خاک!»
  13. «مکن آزار و زشتی بدو
    که باشد برای‌تان نشانه‌ی نکو»
  14. «بگـذارید آزاد باشد به دشت
    به نوبت، خورد آب و در سایه گشت»
  15. شتر گشت رمزی ز پند خدا
    که باشد شما را به سوی بقا
  16. ولی قوم در طغیان و بدسری
    ندیدند در او، نشان از بری
  17. به شور آمد آن قوم کفر و غرور
    ز عقل و هدایت، تهی بود دور
  18. یکی از بدیشان، ز بخت شِقی
    ز بهر طرب کُشت آن نیک‌تقی
  19. فغان از دل پاک صالح برفت
    که ظلم شما بر زمین شور تفت
  20. بگفتا: «سه روزی بمانید درین
    که آید عذاب از خدای متین!»
  21. زمین رنگ دیگر پذیرفت زود
    نه خنده بماند و نه شادی و سود
  22. به روز نخست، روی‌شان زرد گشت
    در آن حال، ناله ز دل برگذشت
  23. دگر روز، شد سرخ رنگ جبین
    به بیم و به ترس اندر آن سرزمین
  24. به روز سه‌ام، روی سیه شد پدید
    به دانست هر دل که آمد نوید
  25. چو شب گشت و آرام عالم فروخت
    یکی بانگ سهمنده از عرش دوخت
  26. زمین لرزه آمد، هوا شد تباه
    در آن دم، ثمود از جهان شد چو کاه
  27. نه از کاخ و ملک‌شان نشانی بماند
    نه از ناز و نعمت، نشانی بماند
  28. بماند آن نبی با دل پر ز درد
    که ایمان نیاوردشان سود نکرد
  29. چنین است پایان ظلم و فسوس
    که بی‌راهه باشد، شود خانه سوس

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی
مثنوی شتر حضرت صالح(ع)

حکایت(۱۵)

 

پدید آمد آن قوم سرکش به تنگ
که دل داشت از نور یزدان، درنگ

 

 

گروه ثمود آن زمان سر کشید
که دل از ره داد و دین برگزید

 

 

خدا برگزیند چو صالح رسول
که باشد سخن‌گویِ داد و اصول

 

ز دل‌های پاکیزه خوانَد خدای
به هر دل که بینَد، رسانَد خدای

 

 

ز سوی خدا آمد آوای نور
که ظلم و پلیدی ندارد ظهور

 

 

خدای شما را ز نوری سرشت
جهان را به عشق و خرد او نوشت

 

 

ولی قوم کافر ندادند گوش
دل‌آلوده و دیده پُر خشم و جوش

 

 

بیاور ز حق معجز و آیتی
ز پروردگارت نشان، قدرتی

 

 

شتر ماده‌ای از دل سنگ آر
که ما را شود حجّت و افتخار

 

 

 

نبی گفت: ای خالق کهکشان
نمایان تو معجز، به اهل جهان

 

 

 

شتر سر برآورد زآن کوه راز
نه زاده به نَفس و نه پرورده ناز

 

 

نه او را پدر بود و نه مادری
که یزدان بود قادر و داوری

 

 

 

همه دیده‌ها خیره ماندند باز
به آن ناقه‌ی کوه، بیرون ز راز

 

 

مزن بر شتر لطمه و صدمه ای
که بینی عذاب الهی بسی

 

 

شتر رمز حکمت زِ کردگار

 نماید تو را راهِ دیدار یار

 

 

ولی قومِ غافل ز دانش ز دین 

ندیدند در آن نشانِ یقین

 

 

به شور آمد آن قوم کافر ز دین

گریزان ز ایمان و دل پر ز کین

 

 

 

ندا آمد از حضرت ذوالجلال
ستایش خدای جهان و کمال

 

 

 

 

 

یکی از بدیشان، ز اهل دیار
بریزد زمین خون اشتر ز یار

 

 

فغان از دل پاک صالح بلند 

که بیدادتان سوز در جان فکند

 

 

بگفتا: سه روزی عقاب و فغان

که آید عذاب از خدای جهان

 

 

زمین رنگ دیگر گرفت آن زمان

 نماند از خوشی‌ها دگر یک نشان

 

 

به روز نخست، روی‌شان زرد گشت
جهان پر ز ناله ، پر از درد گشت

 

 

 دگر روز، شد سرخ‌گون آسمان 

فتاد از هراس آن دیار از میان

 

 

 

به روزِ سه‌ام چهره شد تیره‌گون
که دل را نویدی رسید از درون

 

 

 

چو شب شد، سیاهی گرفت آسمان
خروش آمد از عرش بالا، جهان

 

 

 

 زمین لرزه آمد، هوا شد سیاه
در آن دم، ثمود از جهان شد تباه

 

 

نه از کاخ و خانه، مکانی بماند
نه از ناز و نعمت، نشانی  بماند

 

 

بماند آن نبی با دل پر ز درد
که پند و نصیحت به دل رو نکرد

 

رجالی"، چنین است ظلم و عقاب
که بی‌راهه گردد دچار عذاب

 

 



 

سراینده
دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

پرسش و پاسخ

سوال
متاسفانه  درک واقعی عشق
برایم تقریبا غیر ممکن است

وانرا نقطه مقابل نفرت و کینه
میدانم و عشق  بخشی از تولیدات درک
وشناخت و عقل انسان است

مثالهای ساده  جوانهائی بودند که تا مرز
جنون  عاشق دختری بودند ولی وقتی

طرف پیر یا زشت شده  دیگه او را دوست نداشتند

در افراد مذهبی هم بوده که عاشق  خدا و امام حسین بودند و لی واقعا وبدلایلی  بی
دین شده اند
من همواره پدر ومادر  وفرزندانم وریاضیات و بعضی از خوراکی ها
وکشورم و افراد واقعا خوب
را دوست دارم ولی هرگز به مرز عشق

نرسیده

اگر عشق حقیقت داشت باید همه
میتوانستند تجربه کنن
پاسخ
به نظر من ،عشق در زندگی
چون ملات در ساختمان است
باعث استحکام و پایداری ساختمان است..
عشق قابل تعریف نیست ولی در محبت تجلی دارد.

ما باید به عشق مجازی( یا هوس) و عشق حقیقی تمایز قائل شویم.منظور من از عشق، عشق حقیقی که تجلی ذات کبریایی است.

 

پرسش مطرح‌شده، دغدغه‌ای عمیق و فلسفی در باب حقیقت عشق است، و پاسخ شما نیز پاسخی سنجیده و عرفانی‌ست. اکنون، برای جمع‌بندی نهایی و دقیق‌تر این گفت‌وگو، می‌توان پاسخ نهایی را به‌گونه‌ای تنظیم کرد که هم به جنبه‌های عقلانی و هم به ساحت‌های وجودی و عرفانی عشق بپردازد:

 

سؤال شما بسیار مهم و واقعی‌ست: اگر عشق حقیقت دارد، چرا همه آن را تجربه نمی‌کنند یا آن را ناپایدار می‌یابند؟

در پاسخ، باید نخست میان چند نوع "دوست داشتن" تمایز قائل شویم:

۱. عشق به‌مثابه میل یا جاذبه (عشق مجازی یا نفسانی)

این نوع عشق، همان است که در مثال شما آمده: عاشقی که با تغییر ظاهر معشوق، دلسرد می‌شود. این نوع "عشق"، در حقیقت نوعی جاذبه‌ی حسی یا نفسانی‌ست، و تا زمانی پایدار است که محرک‌های ظاهری باقی بمانند. به تعبیر عرفا، این سراب عشق است، نه ذات آن.

۲. عشق عقلانی و محبت انسانی

دوست داشتن پدر و مادر، فرزندان، علم، کشور، انسان‌های خوب… همه جلوه‌هایی از عشق‌اند، ولی معمولاً در ساحت عقل و عاطفه قرار می‌گیرند، نه در مرزهای شهودی و سوزناک عشق حقیقی.

۳. عشق حقیقی (عرفانی)

این همان است که شما در پاسخ‌تان به‌درستی به آن اشاره کرده‌اید: تجلی ذات کبریایی. این عشق نه زاده‌ی شهوت است، نه ساخته‌ی عقل؛ بلکه تجربه‌ای شهودی و وجودی است که در درون انسان زنده می‌شود و او را از خود می‌رهاند.

عارفان گفته‌اند:

«عشق آتشی است که هر چه غیر از محبوب است، می‌سوزاند.»

بنابراین:

  • عشقِ حقیقی، به قول مولانا، "کار دل است، نه کار عقل".
  • اما عشق، لزوماً در همه پدیدار نمی‌شود؛ همان‌گونه که همه انسان‌ها به بصیرت، نبوت، یا نبوغ ریاضی نمی‌رسند.
  • عشق، مانند استعدادهای برتر، موهبت و انتخابی الهی نیز هست:

    «ما جعلنا فی قلوبهم الذین آمنوا و اتبعتهم محبة» (تفسیر عرفانی آیات)

چرا برخی دین‌داران بی‌دین می‌شوند؟

ممکن است آنچه در گذشته "عشق به خدا" می‌پنداشتند، عادت، تعصب، یا ترس بوده باشد. عشق حقیقی پایدار است، ولی آنچه رنگ عشق دارد و نیست، با آزمون‌ها فرو می‌ریزد.

نتیجه نهایی:

عشق، مانند نور است: هست، حتی اگر برخی آن را نبینند. برخی با دیدن زیبایی ظاهری، به خطا می‌افتند و نام آن را عشق می‌گذارند. برخی با پاک‌سازی نفس، تهذیب و سلوک، به نوری درونی می‌رسند که نامش عشق است.
و برای اینان، عشق نه یک حس، که تمام هستی‌شان می‌شود.

 

 متن گفت‌وگوی کامل درباره‌ی عشق

پرسشگر:
من درک واقعی از عشق ندارم. راستش را بخواهید، برایم تقریباً غیرممکن است که بفهمم عشق چیست. بیشتر آن را نقطه‌ی مقابل نفرت و کینه می‌دانم، نه چیزی مستقل. به نظرم عشق بخشی از فرآورده‌های عقل و شناخت آدمی‌ست، نه چیزی فراتر از آن.

پاسخ‌دهنده (دکتر علی رجالی):
دیدگاه شما محترم است، ولی لازم است میان انواع گوناگون عشق تمایز قائل شویم. آنچه شما توصیف کرده‌اید، بیشتر جنبه‌های عاطفی، عقلانی یا روانی عشق است. اما عشق در حقیقت مراتبی دارد، از سطحی‌ترین جلوه‌ها تا عمیق‌ترین تجلی‌ها. من عشق را همچون ملات در ساختمان زندگی می‌دانم؛ چیزی که به ظاهر دیده نمی‌شود، اما استحکام و انسجام درون را حفظ می‌کند.

پرسشگر:
اما در مثال‌هایی که دیده‌ام، جوان‌هایی تا مرز جنون عاشق کسی بودند، ولی وقتی آن فرد پیر یا زشت شد، دیگر هیچ حسی به او نداشتند. این چه نوع عشقی‌ست؟ اگر عشق راستین باشد، چرا از بین می‌رود؟

پاسخ‌دهنده:
این همان عشق مجازی یا نفسانی است. این نوع عشق بیشتر بر پایه‌ی جاذبه‌های حسی و غرایز طبیعی است و مانند شعله‌ای‌ست که زود افروخته می‌شود و زود هم خاموش. عرفا از این نوع عشق به‌عنوان مرحله‌ی ابتدایی و ناپایدار یاد می‌کنند؛ وسیله‌ای که اگر به درستی استفاده شود، می‌تواند به عشق حقیقی راه ببرد، ولی اغلب در همان مرحله متوقف می‌ماند.

پرسشگر:
پس این عشق‌های شدید که ناگهان خاموش می‌شوند، اصلاً عشق نیستند؟

پاسخ‌دهنده:
نه به آن معنایی که از عشق حقیقی مد نظر عرفاست. آن‌ها نوعی شدت در میل یا تعلق عاطفی موقتی هستند. عشق حقیقی، نه با ظاهر معشوق شکل می‌گیرد و نه با زوال ظاهر نابود می‌شود؛ بلکه ریشه در ادراک زیبایی مطلق و پیوند با حقیقت هستی دارد.

پرسشگر:
در مورد دین‌داران چطور؟ افرادی را دیده‌ام که روزگاری عاشق خدا و امام حسین (ع) بودند، ولی به دلایلی از دین برگشتند. اگر عشقشان واقعی بود، چرا دوام نداشت؟

پاسخ‌دهنده:
پرسش درستی‌ست. گاهی آنچه عشق الهی پنداشته می‌شود، در حقیقت عادت مذهبی، ترس از گناه یا احساسات سطحی‌ست. عشق به خدا اگر واقعی باشد، ریشه در معرفت شهودی و سلوک باطنی دارد و با زخم‌ها، تردیدها یا شبهات دینی از بین نمی‌رود.
اما اگر عشق صرفاً بر احساسات یا فضای خانوادگی و فرهنگی بنا شده باشد، طبیعی‌ست که با طوفان‌های ذهنی فرو بریزد.
عشق واقعی، همچون خورشید است؛ گاهی پشت ابر می‌رود، ولی هرگز خاموش نمی‌شود.

پرسشگر:
من پدر و مادرم، فرزندانم، ریاضیات، کشورم و انسان‌های خوب را دوست دارم، ولی هرگز چیزی به نام "عشق" را تجربه نکرده‌ام. این یعنی عشق وجود ندارد؟

پاسخ‌دهنده:
آنچه شما توصیف کرده‌اید، محبت، علاقه و تعهد است، و این‌ها از عالی‌ترین جلوه‌های انسانی‌اند. اما عشق حقیقی، حالت ویژه‌ای از فنا و مستی و شور درونی‌ست که گاه به‌ندرت در انسان‌ها ظهور می‌کند. مثل نبوغ در ریاضی، یا شهود در هنر؛ هر کسی استعداد آن را دارد، ولی همگان تجربه‌اش نمی‌کنند، مگر با سلوک، پاک‌سازی دل، و عنایت خاص.

پرسشگر:
یعنی عشق امری نادر است؟

پاسخ‌دهنده:
بله، عشق حقیقی نادر است، ولی نه محال. عشق همان کشش روح به سوی مطلق است. بعضی آن را در چهره معشوق می‌بینند، بعضی در جمال طبیعت، برخی در عبادت، و عده‌ای در ریاضیات یا علم. ولی عشق، در نهایت، ما را از خود می‌رهاند و به اصل خودمان بازمی‌گرداند؛ و این تجربه، بسیار ژرف‌تر از احساس یا علاقه‌ی معمولی است.

پرسشگر:
پس چرا همه نمی‌توانند آن را درک کنند؟

پاسخ‌دهنده:
همه می‌توانند در مسیر آن قرار بگیرند، ولی این نیاز به آمادگی، تهذیب، صدق و عبور از نفس دارد. همان‌گونه که همه می‌توانند راهی کوه شوند، اما نه هر کسی به قله می‌رسد. عشق، قله‌ی تجربه‌ی انسانی‌ست؛ و اگر کسی به آن نرسید، دلیل بر نبود آن نیست، بلکه باید دانست که هنوز راه باقی‌ست.

پرسشگر:
در یک جمله، عشق چیست؟

پاسخ‌دهنده:
عشق، تجلی حقیقت در دل سالک است؛ نوری‌ست که اگر بر دل بتابد، انسان را از خود به سوی خدا، و از فرد به همه، می‌کشاند.
و در نهایت، عشق نه یک حس، که خود حقیقتِ هستی است.

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی