رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

به سایت شخصی اینجانب مراجعه شود
alirejali.ir

بایگانی
  • ۰
  • ۰

با کمال میل 🌹. در ادامه، بخش نخست از مثنوی ۳۰۰ بیتی در وزن فردوسی (بحر متقارب مثمن محذوف: فعولن فعولن فعولن فعل) در وصف داستان حضرت اسماعیل (ع) از قرآن را خدمتتان می‌آورم. این باسمه تعالی

مثنویذبح عظیم

مثنوی عرفانی «قربان وصال»

 سروده‌ی دکتر علی رجالی

در تبیین رموز عرفانیِ قربانی حضرت ابراهیم (ع) و اسماعیل (ع)

مقدمه:

واقعه‌ی قربانی حضرت ابراهیم (ع)، یکی از ژرف‌ترین نمادهای عبودیت، فداکاری، و تسلیم در پیشگاه الهی است. این واقعه، که در نگاه ظاهر تاریخی، ذبح فرزند است، در باطن خود رمزی از ذبح منی، هوا، و خودپرستی در ساحت دل آدمی است.

در مثنوی «قربان وصال»، این حادثه‌ی عظیم نه به عنوان رویدادی اسطوره‌ای، بلکه به عنوان «مسیری سلوکی» تفسیر می‌شود؛ راهی که هر انسان مشتاق قرب الهی باید از آن عبور کند. خلیل، نماد سالک کامل، و اسماعیل، مظهر عزیزترین تعلّق قلبی اوست. این دو، آینه‌ای از رابطه‌ی انسان و دل‌بستگی‌هایش‌اند.

اینجا، قربان‌گاه تنها مکانی در منا نیست، بلکه هر دل آگاه و عاشق، منای مخصوص خویش را دارد؛ و هر سالک، باید اسماعیل جانش را بر مذبح توحید قربانی کند.

منظومه‌ی پیش رو با نگاهی عرفانی، فلسفی، و سلوکی، پرده از ابعاد درونی این فداکاری برمی‌دارد و در قالبی حماسی-عرفانی، در وزن شاهنامه (فعولن فعولن فعولن فعل)، خواننده را به سفری از تاریخ به حقیقت، و از ظاهر به باطن دعوت می‌کند.

باشد که هر خواننده، خلیل‌وار برخیزد و در منای دل، به قربان وصال رسد.

فهرست اجمالی ابیات:

شماره ابیات عنوان بخش محتوای عرفانی
۱ – ۱۰۰ سفر از رؤیا تا ذبح رویا، دعوت الهی، آزمون خلیل، فرمان قربانی، تسلیم پدر و پسر، سیر از دنیا به معنا
۱۰۱ – ۲۰۰ قربانی در منا و تجلی تسلیم مکان‌شناسی منا، اسماعیل به عنوان تعلّق، رمز گوسفند، ابراهیمِ درون، لحظه‌ی وصال و بدل‌شدن ذبح
۲۰۱ – ۳۰۰ باطن ذبح و سلوک انسان معاصر تفسیر عرفانی ذبح، کشتن هوای نفس، رمزهای سلوکی قربانی، دعوت به خلیل شدن، دعای پایانی

 

مثنوی «قربان وصال»

بخش اول: ‌دعای ابراهیم و ولادت اسماعیل (۱ تا ۱۰۰)

۱.
به نام خداوند جان و خرد
که از نام او دل شود پر ز فـرّ

۲.
خداوند پاک و خداوند داد
خداوند مهر و خداوند یاد

۳.
ز نامش گشودم درِ داستان
سخن را ببستم به نورِ بیان

۴.
یکی مرد پاک از نژاد نجیب
که از دامنش سرزند صد حبیب

۵.
خلیل خدا، آن صفیِ زمین
کز او بر دل آمد شعاع یقین

۶.
در ایّام پیری و کهنه‌سری
ز دل کرد آهی پر از دلبری

۷.
به خلوت نشست و به شب زار زار
به درگاه یزدان گشود اختیار

۸.
که: "ای آن‌که هستی مرا جان و دین
تو دادی مرا ملک و جاه و یقین

۹.
ز عمرم گذشتست روزی دراز
نبینم مرا در کنارم نواز

۱۰.
تو دادی مرا امتحان‌های سخت
ولی باز دل با تو دارد سرخت

۱۱.
تو دانا تری بر دل عاشقان
که خون جگر خورده در کوی جان

۱۲.
ز لطف تو خواهـم پسر زاد و بود
که در راه تو جان فشانَد چو رود

۱۳.
نه از بهر خویش و نه از نام و ننگ
فقط بهر تو، تا دَوم در تفنگ!

۱۴.
چو این راز گفت و ز دل اشک ریخت
به درگاه معبود خود دست بیخت

۱۵.
ندا آمد از ساحت لایزال
که: "ای بنده‌ی پاک و خوش‌کیش و حال

۱۶.
تو را کودکی دهیم از وفا
که باشد سزاوار قرب و صفا

۱۷.
پسر داده‌ایم از نژاد حلیم
که گردد ز مقصود تو مستقیم"

۱۸.
خلیل از شنیدن چنین مژده‌ای
نهادی به خاک سر از بنده‌ای

۱۹.
شد از آسمان آن ندا آشکار
که ای پیر مرد تویی پایدار

۲۰.
بشد سالیان و پسر گشت مرد
شد آن نور حق همچو خورشیدِ سرد

۲۱.
دل و جان خلیلش پر از عشق بود
نگاهش به یزدان، نه بر فرزند بود

۲۲.
همی دید در خواب، شب‌های پیاپ
که فرزند باید شود قرب تاب

۲۳.
نه یک‌بار، نه دو، سه شب بیش‌تر
نمودند در خواب او را خبر

۲۴.
خلیل آگه از سِرّ خواب نبی
که خواب نبی هست همچون نبی

۲۵.
بدانست کاین خواب، وحی خداست
نه وهم و نه اندیشه‌ی دل‌رباست

۲۶.
ز فرزند پرسید با صد نیاز
که: "ای نور چشم و چراغم، ای راز

۲۷.
در این خواب دیدم که باید تو را
ذبیحی کنم در ره کبریا

۲۸.
تو اکنون بگو تا چه خواهی جواب؟
که این خواب با من شده شد خطاب"

۲۹.
پسر، آن نماد وفای خدا
چو جان در کف آورد بی‌ادّعا

۳۰.
بدو گفت: "ای پدر، آن کن که خواست
خدایت، که این است راهِ دراست

۳۱.
مرا یافتی بنده‌ای در طریـق
که صابر بود در بلای رفیق

۳۲.
نه تن دوست دارم، نه جان، ای پدر
که معشوقم آمد به دل، سر به سر

۳۳.
اگر خون بریزی، بریزی خوشم
که از بهر او هرچه گردد، خوشم

۳۴.
مرا گر ببینی به خاک افتاده
مبین زین نظر، خون ز من افتاده

۳۵.
که این خون نشانی‌ست از جان‌بها
در آتش برآید ز آن یک صدا"

۳۶.
خلیل از سخن‌های فرزند خویش
درونش بلرزید چون باد بیش

۳۷.
ولی عهد بست و وفا را گزید
ره امر یزدان ز دل برگزید

۳۸.
پسر را به هامون کشید آن زمان
که دور از نظر باشد آن امتحان

۳۹.
نه مادر، نه کس، نه فغان، نه نزار
فقط دل به حق، با تنی بی‌قرار

۴۰.
به لب ذکر "یا رب" و در کف، چُـرا
به دوش آن پسر چون مه آسمانا

۴۱.
کشاندش به صحرای بی‌آشیان
که آنجا بر آرد وفایِ نشان

۴۲.
به خاک افکندش، به پهلو و درد
چو عاشق که جان را دهد بی‌نبرد

۴۳.
ز چشمان خود بست تا ننگرد
که شاید دلش در تماشاش برد

۴۴.
به دستار بستش، به چاقو رسید
که آن حکم حق را کند بی‌پرید

۴۵.
ولی تیغ، چون بر گلویش گذشت
نَبُرید و حیرت به دل‌ها نشست

۴۶.
ندا آمد از آسمان بلند
که "ای بنده‌ی ما، خلیل ارجمند

۴۷.
تو پیروز شدی بر تمامی هوا
تو بگذشتی از مهر و از مدّعا

۴۸.
نه فرزند خواستی و نه فخر و جاه
فقط ما شدیمت سر و جان و راه

۴۹.
نیاورده‌ای کار ازین بهتر است
که این امتحان از همه برتر است

۵۰.
تو این کار کردی، تویی کامیاب
که نامت شود جاودانه چو آب

۵۱.
نگیریم جان فرزند از تو باز
که این کار را ما کنیم بی‌نیاز

۵۲.
فرستادیم از ساحت کبریا
یکی گوسفند از بهشت، بی‌خطا

۵۳.
بگیرش به جای پسر، ذبح کن
که در راه ما جان‌فشان این سخن

۵۴.
و ما نیز نام تو را در جهان
نمودیم عالی، ز هر نیکوان"

۵۵.
همه ساله آیند مردم به عید
به یاد آن ذبح عظیم امید

۵۶.
چه رمز است در کعبه و قرب آن؟
همین ماجرای خلیل و جوان

۵۶.
شبی آمد آن خواب روشن‌نگار
که دیدش خلیل، آن‌چنان استوار

۵۷.
که در خواب، می‌کشت اسماعیل را
نه از خشم، که از امر ربّ العُلا

۵۸.
چو بیدار شد، دل پر از نور شد
وجودش پر از سوز و از شور شد

۵۹.
سه شب آن تجلّی ز حق شد عیان
سه بار آمد آن وعده‌ی جاودان

۶۰.
یقین کرد این از خداوند بود
نه وسواس نفس، نه خوابی نبود

۶۱.
نگفتش به سرزنش و بند و غم
به رأی پسر رفت با احترام

۶۲.
نهاده پدر شور را در کنار
که تسلیم شد بر خدایِ قرار

۶۳.
چنین گفت با فرزند نازنین
که خوابم بدیدم، بدان ای یقین

۶۴.
که باید تو را ذبح سازم ز دل
چو فرمان یزدان رسد بی‌جدل

۶۵.
ببین ای پسر، در ره یار کیست
که در امتحان از وفادار نیست

۶۶.
چه رأیی تو داری؟ بگو ای عزیز
که این امر حق است یا کار رِهیز؟

۶۷.
نگفت از پدر: وای، جانم مریز
نگفت از دلم، مهر من را گریز

۶۸.
نگفتش: چرا؟ از چه؟ از روی کیست؟
نگفتش: پدر، دل ز مهرم ببیست

۶۹.
ز دل گفت: ای پدر نیک‌خواه
بکن آن‌چه مأموری از سوی شاه

۷۰.
مرا هم ببینی به صبری عظیم
که در جان من نیست بیم و سَقیم

۷۱.
ز فرمان حق، نیست ما را گریز
که باید شویم از خود آیینه‌ریز

۷۲.
خلیل آن زمان بوسه زد بر جبین
که دید از پسر، صبر اهل یقین

۷۳.
چنین پسرانی بود آرزو
که باشند مردان میدانِ خو

۷۴.
دو انسان، ولی در فنا یار حق
یکی از پدر، یکی از سبق

۷۵.
بُوَد آن پدر، بنده‌ی بی‌نظیر
بُوَد آن پسر، آیتِ بی‌گزیر

۷۶.
دو آیینه بودند در یک نگاه
که پیدا شد از آن، فروغ اله

۷۷.
مهیّا شدند آن دو تن در سحر
که باشند بر وعده‌ی حق، ظفر

۷۸.
به سوی منای وفا، رفت و رفت
دلش جز خدای جهان را نشتَف

۷۹.
به دست پدر، تیغ تسلیم بود
به لب آیه‌ی عشق و تعلیم بود

۸۰.
نهاده پسر گونه بر خاک عشق
نهاده پدر دل به افلاک عشق

۸۱.
نگاهش به امر خداوند بود
نه بر طفل ناز و نه آن خُلق و خُود

۸۲.
پسر را نبستی، نگفتش ممان
که آمد به تسلیم آن نوجوان

۸۳.
به خندید گفتا: پدر جان، ببین
نکوشان مرا تا شوم سرزمین

۸۴.
مبادا ببینی به من رحم و آه
که رحم‌آورد بر دلت جز خدا

۸۵.
اگر تیغ بر حلق من می‌نهی
بگو یاد یزدان، نه یاد مهی

۸۶.
مبادا که حسّ پدری کُندت
ز فرمان یزدان خدا برکُندت

۸۷.
چنان کن که فرمان حق ایزدی‌ست
که در عشق، این جان فنا کردنی‌ست

۸۸.
پدر گفت: ای نور چشم دلم
تو خود درس تسلیم و صبر و قِلم

۸۹.
ببینم که تیغ از خدا آمده
نه از سوز داغ و نه از جامده

۹۰.
چو آماده شد آن خلیل ایستا
ببست آستین از برای خدا

۹۱.
نهاد آن پسر را به سجده درون
که گشت از فنا، جمله عالم فزون

۹۲.
کمر بسته از بندهای جهان
به دل داشت تنها خدای جهان

۹۳.
زبان در سکوت و دل اندر فغان
که تیغش بجنبد به فرمان آن

۹۴.
چو تیغش به گردن رسانید و بست
زمین و زمان شد پر از نور و مست

۹۵.
ندا آمد از حضرت کردگار
که ای بنده‌ی ما، تویی یادگار

۹۶.
چو دیدیم از تو وفای یقین
نگشت این پسر قرب بر آتشین

۹۷.
رهایی ده از ذبح، ای بنده‌ام
که دیدی حقیقت ز آینده‌ام

۹۸.
قبول آمد این عشق و ذبح تمام
که کردی تو اثبات عشق و سلام

۹۹.
به جایش فرستاد گوسفند پاک
که رمز فدایی‌ست بر خاک خاک

۱۰۰.
شد آن ذبح، ذبح عظیم از وفا
نشان خلیل است در هر دعا

۱۰۱.
چو آتش فتاد از سر عشق پاک
به جان خلیل از خداوند خاک

۱۰۲.
چو دید آن پسر را به خون‌گاهِ دل
برآمد ز جانش درون مشکلی

۱۰۳.
نه از مهر او بود، نی ترس جان
ولیکن تماشای عشق آن چنان

۱۰۴.
که آدم نمی‌داند اسرار آن
مگر بشنود از دل یار آن

۱۰۵.
خلیل، آشنا بود با سرّ قرب
ندانست کس جز دل اهل رب

۱۰۶.
نه از ذبح جسم است این ماجرا
که جان را برند از میان هوا

۱۰۷.
نشان است آن ذبح، رمز فناست
که عاشق در این ره، چو شمعی، بلاست

۱۰۸.
پسر، جلوه‌ی اسم "صبّور" بود
پدر، حامل اسم "شکور" بود

۱۰۹.
یکی داد جان در رهِ ایستادگی
دگر شد علمدار بی‌بندگی

۱۱۰.
خلیل آمد از اسم "محیی" پدید
که جان می‌دهد، لیک جان را ندید

۱۱۱.
و اسماعیل از "سلام" آمدی
که تسلیم کلّی به جام آمدی

۱۱۲.
به یک‌باره کردند هر دو گذر
ز هر چیز غیر خدا، بی‌خبر

۱۱۳.
ندیدند خود را، ندیدند دوست
در آن لحظه، یزدان به دل‌ها نِشُست

۱۱۴.
همه چیز شد اسم و وجه خدا
همه گشت یک‌نور، بی‌ادّعا

۱۱۵.
ندیدند خون، جز تجلّی بود
ندیدند تیغ، آن تجلّی نمود

۱۱۶.
خلیل آن‌چنان بُرد در مرتبت
که گشت از مقامات، از خود فُتت

۱۱۷.
خدا گفت: «تو را برگزیدیم ما
تو را اهل تقوی و دیدیم ما»

۱۱۸.
تو از امتحان شدی سرفراز
نگشتی به دنیا و فرزند باز

۱۱۹.
به قربانگه آمد، ولی با صفا
نه با اشک و آهم، نه بیم و رجا

۱۲۰.
نه از مهر فرزند بودش تپش
نه از ترک او، چشم او شد خمش

۱۲۱.
درونش فقط ذکر یار آمده
ز خود، خویش را بی‌قرار آمده

۱۲۲.
نه با عاطفه، نه به خشم و عتاب
به تسلیم محض آمد آن آفتاب

۱۲۳.
پس آموخت انسان به طول زمان
که تسلیم، شد رمز جاوید جان

۱۲۴.
اگر دل ببخشی به امر خدا
شود بر تو روشن ره کبریا

۱۲۵.
چو در دل بمیری ز مهر جهان
شود آینه خانه‌ی آسمان

۱۲۶.
از آن لحظه شد قرب رمز ظهور
که عاشق شود در رهش بی‌غرور

۱۲۷.
و آن گوسفند از بهشت آمدی
که رمز فدای حقیقت شدی

۱۲۸.
نه در پوست و پشمش، نه در استخوان
که در نام او شد حقیقت عیان

۱۲۹.
که در هر کجا بگذرد راه عشق
بود ذبح لازم به هنگام عشق

۱۳۰.
فدای حقیقت شوی تا بقا
نماید جمال خدا را وفا

۱۳۱.
فنا گر نباشد، بقا نیست نیز
وگر غیر باقی، خدا نیست نیز

۱۳۲.
خلیل آمد آموزگار فنا
که با ذبح، شد زنده تا انتها

۱۳۳.
ز فرزند خود نیز بگذشت راست
نه از مهر، که از دل و جان خواست خواست

۱۳۴.
پسر نیز از خویش بگذشت و گفت
که این جسم را در ره حق بر نهفت

۱۳۵.
به آغوش یزدان اگر جان دهی
بدانی که چون لاله در خون بهی

۱۳۶.
درون پسر، نوری از حق درخش
که با تیغ دل، گشت سرتا به بخش

۱۳۷.
بشد پیکری در ره عشق ناب
که گشت از خودش در فنا مستجاب

۱۳۸.
همه اهل دل گفتند این قصه را
که باید برید از همه وسوسه را

۱۳۹.
تو را گر پسر نیست، شاید تَن‌ست
وگر خانه‌ای هست، آن بُت‌پرست

۱۴۰.
ببر هر چه غیر از خدا مانع‌ست
که این است ذبح عظیم از نخست

۱۴۱.
ز دل بُت‌گری کن، ز دل بندها
بزن تیغ بر آرزو و هوا

۱۴۲.
تو را نیز گوسفندی هست از نهان
که قربان نما در ره آسمان

۱۴۳.
تو را نیز اسماعیل دل در کمین
که باید بری از میان زمین

۱۴۴.
اگر ابراهیمی، بیفکن ز دل
همه مهر دنیا و زهر از خجل

۱۴۵.
ببین عاشقی چون خلیل آمدی
که در کعبه‌ی دل مقیل آمدی

۱۴۶.
خلیل است آن‌کس که تسلیم شد
به معشوق خود گشته تسلیم، شد

۱۴۷.
و اسماعیل است آن‌که خود را نخواست
ز جان درگذر کرد و بر حق نشست

۱۴۸.
ز یک‌سو خلیل است در امتحان
ز سوی دگر، نازنین نوجوان

۱۴۹.
دو آیینه‌اند این دو در یک شعاع
که در آن نماید جمال سماع

۱۵۰.
تو را هم ز هر دو نصیبی بود
اگر عاشقی، بی‌نصیبی نبود

۱۵۱.
پس این قصه رمز ره عاشقی‌ست
نه افسانه‌ی کهنه‌ی بی‌بقایی‌ست

۱۵۲.
که هر لحظه باید در آن زنده بود
چو ابراهَم دل به حق بنده بود

۱۵۳.
وگرنه ز اسماعیل چیزی نماند
اگر در دلت زنده آن جان نخواند

۱۵۴.
فنا را در آغوش جانت ببین
که باشی به قرب خداوند، چین

۱۵۵.
وگر عاشقی در ره ذبح باش
که باشی به روز قیامت، فلاش

۱۵۶.
بدان هر که عاشق شد از سرّ حق
نداند غم و بیمِ افسون و دق

۱۵۷.
بُرَد تیغ بر حلق جان خویش را
فکند از دلش هر چه غیر از خدا

۱۵۸.
خلیل آن‌چنان کرد در امتحان
که نامش بماند ازل تا جهان

۱۵۹.
تو نیز ار کنی ذبح، جان را بده
که در قرب آن گنج پنهان، گنه

۱۶۰.
پس این است اسرار آن قربگاه
که تیغ است و تسلیم و راز نگاه

 

۱۶۰
به جای پسر، گوسفندی رسید
که از جانب حق به آن دم پدید

۱۶۱
نهاده خلیلش به قربانگهی
چو فرمان رسید از خداوند هی

۱۶۲
به تیغش گشود آن گلوگاه پاک
که شد ذبح اعظم، نشان فراک

۱۶۳
در آن لحظه خونین، ملک در فغان
که ای کاش می‌بود ما را توان

۱۶۴
زمین، آسمان، کوه و صحرا، درود
فرستادند آن دم، بر آن بنده‌رود

۱۶۵
ندا آمد از عرش با نور و صوت
که این امتحان است، ای بنده‌موت

۱۶۶
تو ثابت شدی در مسیر یقین
تو گشتی خلیلی، تویی بی‌قرین

۱۶۷
نگه کن که از ما چه پاداش‌هاست
که بر اهل ایمان، عطای خداست

۱۶۸
از آن‌روز شد قرب قربان عیان
نشانی شد از بندگی در جهان

۱۶۹
چو این صحنهٔ عشق پایان گرفت
به دل نوری از نور یزدان گرفت

۱۷۰
پسر بوسه زد بر رخ پدر
که ای شمعِ سوزانِ این رهگذر

۱۷۱
به خود دید از آن امتحان سربلند
خلیل خداوند، شاه بلند

۱۷۲
پس آنگه بشارت رسید از سما
که اسحاق هم هدیه‌ای از خدا

۱۷۳
خدایی که دادت دل و امتحان
کند هدیه‌ای دیگر از آسمان

۱۷۴
بشد اسحاق آن نیک‌بخت مبین
نبی گشت و شد آیتی بر زمین

۱۷۵
خلیل از دو سو شد گرامی‌تر
که هم اهل دل بود، هم صابر

۱۷۶
یکی از نبی‌زادگان شد قتیل
یکی شد رسولی، چو نور جمیل

۱۷۷
رسالت ز نسلش پدیدار شد
جهان با پیامش جهاندار شد

۱۷۸
ز اسماعیل آمد نبی آخرین
که نورش درخشد ز مهر مبین

۱۷۹
ز اسحاق آمد نبیان به صف
که دادند عالم صفا و شرف

۱۸۰
دو شاخه، دو خورشید از یک چراغ
که از عشقِ حق شد بر آتش، بلاغ

۱۸۱
چه نیکو پدری، چه فرزندی است
که هر دو خلیل‌اند در بندگی است

۱۸۲
نه یک ذبح، آن ذبح، ذبحی بزرگ
که در آن بود عشق، نه شمشیر و مرگ

۱۸۳
خدا خواست تا مهر انسان کند
دل از بند غیرِ خدا وان کند

۱۸۴
که باشد به هر ذره، تسلیم عشق
شود جان، سبک‌بار از بیم عشق

۱۸۵
ندادی پسر، بلکه دادی دلت
که دیدی فقط نور حق، منزلت

۱۸۶
اگر تیغ بر حلق محبوب رفت
دل از خویش تا اصل محبوب رفت

۱۸۷
چنین ذبح، رمز فنا گشته است
که از خون آن، صد قبا گشته است

۱۸۸
ز خون خلیل، آیۀ عشق ساخت
به هر قرب، دری از بهشتش گشاخت

۱۸۹
خلیل آن‌چنان گشت از جان جدا
که از او نماند آرزو، جز خدا

۱۹۰
چه زیباست قربی که در آن فغان
ندارد، که لبریز از عشق جان

۱۹۱
به تسلیم و تسکین و تسلیم‌تر
رسد مردِ میدان، نه مردِ خبر

۱۹۲
نه تیغ است و نه حلق و نه اشک و آه
که تسلیم محض است، رمزِ نجاح

۱۹۳
تو نیز ای برادر، اگر مرد راهی
بکن دل تهی از غرور و تباهی

۱۹۴
به جای پسر، جان خود را بده
به قربانگهِ عشق، سر را بده

۱۹۵
که ابراهِمی گر شوی در صفا
شود ذبح تو، ذبحِ اهلِ وفا

۱۹۶
منای دل و تیغِ اخلاص گیر
دل از هر چه غیر خدا هست، سیر

۱۹۷
به ذکر خلیل و به عزمِ جلیل
بشو آینه در مقامِ خلیل

۱۹۸
تو هم چون خلیل ار شوی از هوس
در آیی به بزم وصال و قُدُس

۱۹۹
بدانی که این داستان از درون
تو را می‌برد تا به اصلِ سکون

۲۰۰
خلیل و پسر، آیه‌ای جاودان
که آموخت عشق از دل عاشقان

۲۰۱
دگر قصه از ذبح ظاهر گذر
بکن تا شوی در مقام نظر

۲۰۲
اگرچه به ظاهر پسر شد فدا
ولیکن درونش همه بود خدا

۲۰۳
نه خون است، نه گوشت، مقصود نیست
که قرب است مطلوب و مقصود، بیست

۲۰۴
اگر ذره‌ای از درونت بمیرد
خدا ذبح تو را چو جانت پذیرد

۲۰۵
فدای دلت کن غرور و هوا
که باشند حجاب از وصال خدا

۲۰۶
دل از خویش بستان و در راه نه
که ابراهِمی می‌شوی گاه‌گه

۲۰۷
همه عمر ذبح است، گر آگهی
به هر لحظه باید شوی همچوهی

۲۰۸
منی را بِبُر، تا شوی تو منی
به هر قطره‌ای نغمه‌ای از سَنی

۲۰۹
به میدانِ جان، از سرِ جان برو
که آن‌جا بود ذبحِ پنهان، نکو

۲۱۰
به یک تیغ تسلیم، جان را بِبُر
که چون ابْنِ جانان شوی در نظر

۲۱۱
ببر تیغِ اخلاص بر حلقِ من
که تا حق برآید ز باطن به فن

۲۱۲
به هر ذره از دل، منی را بکش
ز خود رَسته‌ای، چون شهیدی سرش

۲۱۳
به عرفان، نهانی‌ست آن ذبح‌گاه
که دل را ببخشی، نه پیکر، نه راه

۲۱۴
به دل گر وصالی، تو قربان شوی
به دل گر فدایی، سلیمان شوی

۲۱۵
ز اسماعیل، آیینه‌ای شد پدید
که هر طالبِ قرب، آن را شنید

۲۱۶
نه او کودکی بود بی‌اختیار
که گفتش، «پدر جان! بکن اختیار»

۲۱۷
رضا داشت و تسلیم محضِ وفا
که شد آیتی زنده بر مقتدا

۲۱۸
یکی خلیل است، و او در صفا
دگر خَلیل است، پسر با رضا

۲۱۹
به تسلیم، هر دو چو خورشید پاک
شدند از فروغ خداوند، خاک

۲۲۰
اگر طالبِ عشق یکتاستی
خلیل‌منش باش، پیداستی

۲۲۱
خدایی که گوسفند فرستاد باز
نشان داد: ما را چه باشد نیاز

۲۲۲
نه خون است مطلوب، نه پیکر و پوست
که این ذبح، رمز است و رازِ نخست

۲۲۳
ز این قصه آموز راهِ فلاح
که دل را ببر در مقامِ صلاح

۲۲۴
ز پستی برآ، سوی بالا نگر
ببین ذبح دل، برتر از خون و سر

۲۲۵
تو هم کعبه‌ای، جان تو قربگاه
که هر لحظه باید شوی در نگاه

۲۲۶
منی و هوس، اسحقت را ببند
ببر بر منی، تا شوی بی‌گزند

۲۲۷
منای درون، کعبه‌گاه صفاست
که شیطان در آن لحظه در کمین ماست

۲۲۸
اگر سنگِ تسلیم بردی به او
شدی حاجی دل، شدی جست‌وجو

۲۲۹
منی را فدا کن، بزن بر هوا
ببین کعبه‌ات را در آن‌جا، خدا

۲۳۰
چو ابراهِمی، چشم بگشا به دل
که هر جا که عشقی‌ست، آن‌جاست گِل

۲۳۱
اگر کعبه را می‌کنی قصد، هین!
دل از غیر، پاک آر، و شو در یقین

۲۳۲
منا را گذر کن، ز خود نیز، هیچ
که آن‌گاه بینم تو را، نور‌پیچ

۲۳۳
تو حاجی شدی، گر خلیل‌وار رفتی
نه تنها به ظاهر، که با یار رفتی

۲۳۴
ز هر گام حج، رمزی از قرب تست
که هر کس بداند، خودش کعبه‌ست

۲۳۵
تو آنگه به قربان شوی رهنمون
که ابراهِم و اسحقت باشند خون

۲۳۶
نه تنها پسر، بلکه هستی ببر
که از آن بماند فقط نور و خبر

۲۳۷
ببین، ذبح‌الله عظیم است و بس
که بر هر دلی آیتی شد، قفس

۲۳۸
اگر حلق خود را دهی زیر تیغ
شود از تو ابراهِم، آن مردِ ریغ

۲۳۹
به بسم‌الله آغاز کن ذبحِ خویش
که خویش است شیطان، و باید بریش

۲۴۰
شیاطین درون، هر یکی حلقه‌وار
بر آن ذبح، گردند چون غم‌گسار

۲۴۱
تو آنگه رهایی، که این بندها
به ذبحِ دل و جان، شود بی‌صدا

۲۴۲
نگر تا به ظاهر نمانی اسیر
به باطن ببر ذبحِ جان را، امیر

۲۴۳
که هر کس چنین ذبح کرد از درون
به یک‌دم شود آینه بهر خون

۲۴۴
نه تنها خلیل و نه تنها پسر
که هر دل‌سپرده، خلیلی دگر

۲۴۵
نه هر کس تواند گذشتن ز جان
که باید گذشتن، نه با این زبان

۲۴۶
اگر دل دهی، آن‌گهی بی‌دلی
وگر بی‌دلی، بر درِ کاملی

۲۴۷
بیا تا به پایان رسد این حدیث
که در هر سخن بود رمزی بسیط

۲۴۸
خلیل‌وار باش و فدای دلت
که باشد در آن‌جا، خدای دلت

۲۴۹
تو را هم دهد ذبحی از نور خویش
اگر در درون کُشی شور خویش

۲۵۰
بدانی که این قصه پایان نداشت
که هر دل به نوعی، در آن ره گذاشت

۲۵۱
در این قرب، پایان نباشد عیان
که هر روز باید شوی جان‌فشان

۲۵۲
به هر دم، به هر نفس از این قبیل
خلیلانه باش و بری از دخیل

۲۵۳
مبادا گمانی کنی این سخن
فقط بود خاصّ خلیل کهن

۲۵۴
که هر کس دل از غیر حق برکند
همان دم به ذبح درون می‌زند

۲۵۵
بدان تا توانی، خلیل‌وشی
به میدانِ تسلیم، جان‌کُشی

۲۵۶
تو خود، ذبح‌کننده‌ای در درون
بکش غیر حق را، به خون در فسون

۲۵۷
و گر دل به تسلیم دادی، یقین
خدا هم تو را می‌زند نقش دین

۲۵۸
بخوان در مناجات شب‌های تار
خلیلانه گو: یا خفیّ الستّار!

۲۵۹
وگر شب گذر کرد و دل را نبرد
سحر کن، مناجات کن در نبرد

۲۶۰
ببین در منی، قرب را زنده کن
هوا را بکش، با صفا بنده کن

۲۶۱
تو از هر چه غیر خدا، رسته شو
به میدانِ توحید، پیوسته شو

۲۶۲
به پایان رسد قصه‌ی ذبح عشق
که بود از نخستین نشانِ سپشک

۲۶۳
سپشک بودی، لیک پروانه شو
به آتش درآ، ذره‌ی خانه شو

۲۶۴
خلیلانه‌وار، از خودت جان بگیر
که تا جان تو گردد آیینه‌گیر

۲۶۵
سخن بس بگفتم ز ذبح عظیم
که باشد به دل‌ها، چراغی مقیم

۲۶۶
خدایا! دلم را خلیلانه کن
به تسلیم و اخلاص، دیوانه کن

۲۶۷
دلم را ببر در منای یقین
بریزم بر آنجا منی را به کین

۲۶۸
تو‌ای ذوالجلال و تو‌ای ذوالکمال
مرا کن خلیل و مرا ده وصال

۲۶۹
دل از من بگیر و دلم را ببخش
که این دل ز غیری نگردد بپخش

۲۷۰
تو‌ای دوست! اگر عاشقی، گوش دار
ز ابراهِم و اسحق، آموش دار

۲۷۱
بدان کعبه، سنگی‌ست بی‌عشق و دل
اگر دل نلرزد در آن با گسل

۲۷۲
خلیل، آن کسی‌ست که از خود گذشت
ز هر بود و نابود، جز حق گذشت

۲۷۳
تو هم باش چون او، درونت بسوز
که تا آسمان را کنی خویش، روز

۲۷۴
وگر خواستی تا شوی نور حق
خلیلانه شو، جان بده بی‌شقاق

۲۷۵
بدان، راه عشق است پر پیچ و خم
ولیکن ندارد جز این راه، بَم

۲۷۶
اگر ذره‌ای اشتیاقی درت
به ذبح هوس کن، طهارت سرت

۲۷۷
که در ذبح دل، عین قرب است و بس
که این است رمز عبور از قفس

۲۷۸
منا در درون تو آماده است
منی را بکش، کعبه‌ات ساده است

۲۷۹
تو حاجی شوی گر دلت پاک شد
منای درونت، همه خاک شد

۲۸۰
وگر عاشقی، پس بکن جان فدا
که این است رمز وصال خدا

۲۸۱
به تیغ محبت، دلت را ببر
که در آن بود خلوتی با نظر

۲۸۲
ز شیطان منی اگر رسته‌ای
تو در قاف جانان نشسته‌ای

۲۸۳
وگر نه، هنوزی به ظاهـر اسیر
بیا در درون، جان ز غیرش بگیر

۲۸۴
به پایان رسانیم این گفت‌وگو
که باشد طریق وصال و وضو

۲۸۵
خلیل و پسر، هر دو آیینه‌اند
به هر دل که بنگرد، بی‌کینه‌اند

۲۸۶
تو هم می‌توانی خلیلی شوی
اگر از من و ما، تهیلی شوی

۲۸۷
خدایا! بده این خلیلیت مرا
بکن دل تهی از همه غیر ما

۲۸۸
به پای تو افتاده‌ام بی‌امان
ببر این منی را ز من، ای جهان!

۲۸۹
ببخشم دلی چون خلیل وفا
که هر دم بگویم: رضاً بالقضا

۲۹۰
تو‌ای ذوالجلال و تو‌ای ذوالکرم
مرا در رهت کن چو مرغ حرم

۲۹۱
به هر ذره از ذره‌ام کن فدا
که باشد وصالم فقط با خدا

۲۹۲
خلیلانه باشم اگر زنده‌ام
به هر ذره‌ام، نور افکنده‌ام

۲۹۳
وگر جان دهم در ره عشق پاک
چه باک از فنا، چون شوم در مساک

۲۹۴
که این ذبح، رمز بقا الی‌الله‌ست
که آن‌جا فنا در وفا الی‌الله‌ست

۲۹۵
نماند دگر ذره‌ای از منی
که گشتم همه، نورِ آن روشنی

۲۹۶
خلیل‌وار باشم، اگر این‌چنین
که بینم خدا را، نه غیر از یقین

۲۹۷
تو هم گر بخواهی، توانیش هست
که از ذره‌ای، آفتابی نشست

۲۹۸
خلیلانه سر ده، چو مردان راز
که در ذبح خود یابی آوای ساز

۲۹۹
به پایان رساندم من این داستان
که باشد چراغی بر اهلِ نشان

۳۰۰
ز حق خواهم اکنون، در این ابتلا
که بخشد خلیلانه، بر ما خدا

 نتیجه‌گیری

مثنوی «قربان وصال» تنها بازگوییِ داستانی تاریخی از قرآن نیست، بلکه تلاشی است برای عبور از پوسته‌ی واقعه به مغز معنا؛ برای کشف رمزهایی که در دل آیات نهفته‌اند و تا جان سالک نتابند، روشن نمی‌شوند.

واقعه‌ی قربانی، نماد فدا کردن محبوب‌ترین و گران‌بهاترین وابستگی انسان در راه محبوب مطلق است. در این داستان، اسماعیل تنها یک فرزند نیست، بلکه نشانه‌ای از هر چیزی است که دل بدان بسته‌ایم؛ از مقام، مال، نام، فرزند، علم، یا حتی تصویر خودساخته‌ی ما از خویش. خلیل‌الله شدن، تنها با بریدن از این‌ها ممکن است.

در این منظومه، کوشیده شد تا سه حقیقت بزرگ از لابه‌لای قصه نمایان شود:

  1. توحید در عین تعلق: آن‌جا که دل با خداست، حتی عزیزترین فرزند هم مانع راه نمی‌شود، بلکه نردبانی برای اوج گرفتن است.

  2. ذبحِ درون: قربانی حقیقی، بریدن از خویش است، نه صرفاً بریدن از دیگری. اسماعیلِ دل، هوای نفس ماست که باید به تیغ عشق کشته شود.

  3. وصال پس از فناء: پس از گذر از آتش دل و تیغ امتحان، عطای الهی در قالب «ذبح عظیم» می‌رسد؛ همان جایگزینی که خداوند به جای اسماعیل فرستاد، و همان نوری که در جان سالک می‌تابد، چون از خویشتن گذشته است.

این منظومه، دعوتی است برای ما انسان‌ها که در دنیای پرزرق‌وبرق امروز، گاه خود را خلیل می‌پنداریم بی‌آنکه اسماعیل خود را شناخته باشیم. باشد که هر یک از ما، در منای دل، اسماعیل خود را بیابیم و در خلوتی صادقانه، او را بر مذبح عشق بگذاریم، تا شاید خلیل شویم... و شاید به وصال برسیم.

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

 

  • ۰۴/۰۳/۱۷
  • علی رجالی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی