باسمه تعالی
مثنوی گاو بنی اسرائیل مقدمه
این داستان، حکایتی است از کتاب خدا
که در دل قرآن آمد، روشن چون ستارهها
داستان گاو بنیاسرائیل، آموزنده و عمیق
که در آن عبرت و حکمت نهفته است دقیق
قوم موسی که فرمان خدا را نپذیرفتند
و به جای اطاعت، در تردید و کفر نشستند
خداوند برای آنان نشانهای فرستاد
گوسپندی مقدس، که رازها آشکار ساخت
اما آنها به جای پذیرش حق و ایمان
به بازی و سهلانگاری مشغول گشتند هر زمان
این منظومه به سه بخش تقسیم شده است
تا در هر بخش، داستانی باشد روشن و رسا
وزن فردوسی را برگرفتهایم با افتخار
تا حکایت قرآن را بخوانی با لذت بیانکار
باشد که این اشعار، راهنمای تو باشد
در مسیر دین و ایمان، همچون چراغی تابان
فهرست
بخش اول (بیت ۱ تا ۱۰۰):
مقدمه داستان و شرح نزاع قوم بنیاسرائیل
دستور خدا برای قربانی گوسپند
تردید و تأخیر قوم و سختگیریهای آنان
آغاز ماجرای گوسپند مقدس
بخش دوم (بیت ۱۰۱ تا ۲۰۰):
گوسپند مقدس و ویژگیهایش
اجرای فرمان خداوند
پیامدهای اطاعت و نافرمانی
آشکار شدن گناه و گناهکاران
درسها و عبرتهای ماجرا
بخش سوم (بیت ۲۰۱ تا ۳۰۰):
پایان داستان و نتیجهگیری
تأکید بر ارزش ایمان و اطاعت
پیامدهای دینداری و کفر
حکمت و عبرت داستان برای همه زمانها
دعوت به ماندن در راه حق و ایمان
بخش یکم – آغاز ماجرا و فرمان خداوند
۱.
یکی گاو بکشتند گاو جوان
یکی گاو بفرمود گاو جوان
۲.
بنیاسرائیل بفرمود حکم قضا
خدا گفت بپرسید حکم قضا
۳.
موسی بپرسید گاو جوان
یکی گاو بفرمود حکم قضا
۴.
یکی مرد بجستند حکم قضا
موسی بگفتند گاو جوان
۵.
خدا گفت بکشتند حکم قضا
یکی مرد بپرسید راز
۱
خدا گفت با موسی آن رهنما
که بر خلق من کن خبر از قضا
۲
بگو قوم را تا بکشند گاو
یکی گاو نیکو و خوشروی و تاو
۳
بگفتند: «ما را چه کار است باو؟»
ببینیم معنای این گفت و راو
۴
ز موسی همی باز پرسید خلق
ز فرمان یزدان و از رمز حلق
۵
خدا گفت: «گاوی، نه پیر و نه کم»
میانسال باشد چو ماه دژم
۶
نه شخم آن کشیده، نه آبی رسد
در او رنگ و عیبی پدیدار بد
۷
بگفتند: «اکنون ببخشای ما»
که این کار دشوار شد بر قضا
۸
ز موسی همی ناله برخاست باز
ز نادانی قوم و فرمان راز
۹
خدا گفت: «باید که باشد ز طلا»
نه آلوده باشد، نه زخم و بلا
۱۰
بجستند گاوی چنان در زمین
که نایافت کس گاوی از آن نگین
۱۱
چو گاو آمد اندر نظر آن گروه
همه مانده بودند در اندوه و کوه
۱۲
ز موسی بپرسید هر روز و شب
دل خلق پر از گمان و تعب
۱۳
بگفتند: «اکنون کجاست آن نشان؟»
که جوئیم او را به صد امتحان
۱۴
به هر سو دویدند از آن گفت یار
که یابند آن گاو با اعتبار
۱۵
یکی گاو پیدا شد از جنس زر
که در پوست او تاب میزد سحر
۱۶
خریدار آن گاو شد مرد پیر
که گفتش: «نفروشمش جز به خیر»
۱۷
بگفتند: «ما را خریدار باش»
بده گاو، تا گردد این کار فاش
۱۸
نکرد آن جوانمرد گاوش رها
مگر بر بهای گزاف و بها
۱۹
بخریدند آن گاو از پیر مرد
که نیکو سر و خوشخط و خوبگرد
۲۰
بفرمود یزدان که او را کشید
سر گاو را سوی مقتول دید
۲۱
سرِ گاو را بر تنِ کشته زد
ز فرمان یزدان، نبودی جسد
۲۲
در آن لحظه زنده شد آن کشتهتن
بگفت آن که بر من چه آورد فن
۲۳
بگفتا: «فلانی مرا کشت زود»
ز رشک و ز کین و ز آه درود
۲۴
همه قوم ماندند اندر شگفت
که این راز پنهان چنین سر به گفت
۲۵
بدانست موسی که یزدان پاک
نماید حقایق ز دلها به خاک
۲۶
ولی قوم او باز بر کفر رفت
ز فرمان یزدان، بسی روی تفت
۲۷
نه پندی پذیرفت از آن رهنمون
نه بشنید آواز فطرت، ز خون
۲۸
دگر باره در دل فزون شد غرور
بر آن قوم سنگیندل و ناسبور
۲۹
خدا باز بست از دلشان نورِ عقل
چو شد عقل خُرد و درونشان به حقل
۳۰
بشد گاو، لیک اندرون مانده دود
ز جهل و ز نادانی و کینه و سود
۳۱
بپرسید موسی ز پروردگار
که با این گروه، چه سازم دگر؟
۳۲
خطاب آمد از سوی ربّ جلیل
که ای بندهی پاک و مرد اصیل
۳۳
تو از کار ایشان دلت تنگدار
ولی بر خود از صبر، آهنگدار
۳۴
بر این قوم سنگین دل و پر فریب
جز آتش نیاید، نه نور و نه سیب
۳۵
بسا معجزاتت که دیدند راست
ولیکن به دل کفرشان پا نخواست
۳۶
چو دل کور گردد، نبینی اثر
نه از آسمان نور، نه در بشر
۳۷
خدا گاو را حجّتی کرده بود
که زنده شود مرده از خاک و دود
۳۸
ولیکن نپذرفت قوم یهود
که در دلشان بود ز ظلمت وجود
۳۹
در آن فتنه، دانش نگردید سود
که جهل آمده بر دل و دیده فرود
۴۰
دگر بار موسی به زاری گریست
ز ناسپسی قوم و از جور و بیست
۴۱
بنالید موسی به درگاه حق
که وا کن ز جانشان درِ بیشق
۴۲
خطاب آمدش زآن خدای قدیر
که این قوم، گشتند کور و اسیر
۴۳
چو دل شد چو سنگ و نظر شد سیاه
نبینی در آن نور ای آگاه
۴۴
ز هر معجزه رو بتافتند باز
ندارند جز طینتِ سنگ راز
۴۵
به یاد آر آن دم، که کوه بلند
ز لرزندهگیشان برآمد به بند
۴۶
گرفتم سر کوه، بر فرقشان
که شاید بیابند بر حق نشان
۴۷
بگفتم بگیرید پیمان و عهد
که از حکم من برنگردید ز جَهد
۴۸
نوشتیم بر لوحشان شرع و راه
که باشد چراغی، به شب، بیپناه
۴۹
ولیکن چو غفلت در آمد به دل
زدند آن نوشتار را بیمحل
۵۰
به جای وفا عهد بشکستند
به ظلم و ستم دل بیاراستند
۵۱
به موسی رسیدند با خشم و داد
که بنما خدای خود ای رهنورد
۵۲
بگفت ای گروهِ کمآگاه و کور
ندیدید آن نور یزدانِ نور؟
۵۳
نه آن بود که در گاو دیدید راز؟
که زنده شد آن مرده از لطف و ناز؟
۵۴
چرا دیده بربست بر جانتان؟
چه شد آن یقین و فروغ نهان؟
۵۵
ز موسی چو بشنید این قوم ناس
ندادند پاس و نکردند یاس
۵۶
بهانه نهادند و گفتند باز:
«که ما طالبیم از خداوند راز»
۵۷
همی خواستند از خدا، نور عین
که بنمای خود را، بدون قرین
۵۸
به ناگاه بر قوم، آتش رسید
که هر کو نلرزید، در جا پرید
۵۹
ز آن آتش شدند آن گروهی هلاک
که با دیدهی کور، جُستند خاک
۶۰
ولی باز، لطف خدا بود زود
که زنده شدند آن گروه از سعود
۶۱
ز احسانِ یزدان، دگرباره شد
دل مردهٔ قوم، هوشیار و بد
۶۲
ولیکن دلشان باز گردید سنگ
ببردند از حق، دوباره فرنگ
۶۳
ز موسی جدا گشتند با بهانه
به هر سو شدند اندرین زمانه
۶۴
خدا خواندشان سوی کویِ وفا
که باز آی و بنگر رهِ مصطفا
۶۵
به موسی بگفتا خدای سلیم
که باش از همه این گروه، سلیم
۶۶
ببر قوم خود را به سویِ دیار
که دادم شما را زمین و بهار
۶۷
ولیکن بگفتند با خشم و زور
که آنجا نشستهست قومی جسور
۶۸
نرویم تا خود آن گروه اندرند
که ما ز آن درون سختتر نگذریم
۶۹
دو مرد از میانشان با حلم و مهر
برآمد، چنان شمع در شامِ شهر
۷۰
بگفتند: «بر خویش آرید همت
که یاری بود ز آسمانی قدرت»
۷۱
ولیکن نپذرفت قوم یهود
دل و جانشان شد پر از دود و سود
۷۲
بگفتند: «تو و خدای تو روید
که ما را به آن جنگ کاری نبُوید»
۷۳
چو بشنید موسی ز قوم چنین
ز رنج و ملامت، بگریست زین
۷۴
بگفتا: «خداوندا! این قوم من
ندارد وفا، نیست در جانشان فن»
۷۵
جواب آمدش: «از چنین قوم دون
بریده شود نعمتِ آسمان»
۷۶
چهل سال سرگشته در ریگ و شن
که بینند جز ذلت اندر وطن
۷۷
چو نادان شدند و سبک عقل و خوار
برفتند در قهرِ دهرِ نگار
۷۸
نه راهی، نه مقصد، نه روشندلی
به سرگشتگی ماند آن منزلی
۷۹
بشد موسی از قوم در رنج و درد
که از راه یزدان شدند همه سرد
۸۰
ولیکن خداوند مهر و کرم
نکرد از سر مهر خویشش قلم
۸۱
فرستاد بر قوم منّ و سلوى
که روز و شب آن بودشان جُز غذا
۸۲
ز ابری، برایشان سایه شد
ز خورشید تیز آن زمان مایه شد
۸۳
ولیکن ندیدند آن جز هُبا
ز غفلت نیامد دلشان با خدا
۸۴
به جای شکر، شکوه آوردند
به سوی هوس، سَر برافراشتند
۸۵
بگفتند: «این طَعامست بس»
«که ما را نیاید به دل هیچ کس»
۸۶
«فرست از زمین آنچه داریم دوست»
«عدس، پیاز، نان و سبزی و پوست»
۸۷
بگفتا: «شما خیرِ یزدان نخواست»
«بخواهید زاری و جهل و هراس»
۸۸
فرود آیید از نعمتِ بیکران
به سوی زمین و غذای دَهان
۸۹
چو بگزیدند خواری از افتخار
بشد حالشان همچو باد بهار
۹۰
ز لطف خدا رو بتافتند
به نادانسری دل بسوختند
۹۱
خدا گفت با موسی ای نیکبخت
که بگذر ز این قوم پر کینهتخت
۹۲
تو باش از گروهی که دارند دین
نه از خفتگانِ درونِ زمین
۹۳
تو بر راه باش و مدار آرزو
که این قوم را نیست جز رنگ و بو
۹۴
به تاریخ ماند آن سرگذشت
که با کفر و پستی، نماند بهشت
۹۵
همه خیرِ دنیا شد از دستشان
که نشنیدند از عقل، آواز جان
۹۶
در آن داستان، عبرت است آشکار
برای همه خلقِ پر افتکار
۹۷
که هرکس نبیند رهِ حق به چشم
شود سرنگون در سیلابِ خشم
۹۸
به فرمان یزدان، زمین روشن است
نه هر دیدهای لایقِ دیدن است
۹۹
تو ای دل، ز موسی بیاموز راه
که با خلقِ بد هم نَفَس زد به آه
۱۰۰
اگرچه نرست از دل آن قوم نور
ولیکن نماند از خداوند دور
۱۰۱
چو موسی برفت از میانِ گروه
به کوه طور شد با دلِ پر شکوه
۱۰۲
به وعده بیامد بر آن کوه پاک
که یابد ز یزدان فروغ و طُهُرِ خاک
۱۰۳
به چهل شب بگذشت در ذکر و راز
به دل داشت سرّی ز ربّ نیاز
۱۰۴
ز قومش هراسی نیامد پدید
ندانست کز بعد او شر رسید
۱۰۵
یکی سامری بود با حیلهگر
که بر قوم افکند تزویر و شر
۱۰۶
ز زر ساخت گوسالهای بس بلند
که در آن بیفکند آهی پرند
۱۰۷
چو باد اندر آن گوسپند آمدی
ز شکمش نوایی بلند آمدی
۱۰۸
بگفتند: «این است آن ذوالمنن
که ما را رهاند از دستِ فَن»
۱۰۹
سرافکنده گشتند از حکم دین
پرستید آن گوسپندِ لعین
۱۱۰
هارون برآشفت بر قوم دون
بگفتا: «مبادا شوید اینچنین»
۱۱۱
«خدای یگانهست بیچون و چند
نه آن گاوِ زرّینِ گمگشتهبند»
۱۱۲
ولی قوم نگذاشتندش سخن
که افکند هارون درون محن
۱۱۳
به موسی چو باز آمد از قلهکوه
به دستش دو لوح از آن علم و روح
۱۱۴
چو دید آن گوساله و رقص و شور
به خشم آمد و زد فغان از حضور
۱۱۵
بینداخت آن لوح از دستِ خویش
که بر سنگ خورد و بگشت پریش
۱۱۶
به هارون بگفتا: «چه کردی بر این؟»
«که دین گشت بازیچهٔ جاه و کین»
۱۱۷
بگفتا: «مکن بر برادر ستم»
«که من داشتم در دل، اندیشه و غم»
۱۱۸
«ز بیمِ شِقاق و دلِ پرگناه»
«نگفتم سخن تا نیفتد تباه»
۱۱۹
چو موسی شنید از برادر جواب
ببخشید بر وی، ز مهر و شتاب
۱۲۰
سپس رو به سامری آورد تند
بگفتش: «چه بودت؟ چرا شد دلت بند؟»
۱۲۱
بگفتا: «ز فرشته گرفتم غبار»
«ز آن، بر دلِ خلق افکندم شرار»
۱۲۲
«چنان گاو کردم پر از نغمهها»
«که در جانِ خلق افتد آینهها»
۱۲۳
بگفتش: «رو ای فتنهگر زین میان»
«تو را نیست دیگر به دین، رهنمان»
۱۲۴
«تو را زین پس آید عذابی سترگ»
«که نشنیدهای آن به عمر دراز»
۱۲۵
«میان گروهی، ولی دور باش»
«نگو کس ترا، نگو همصداش»
۱۲۶
«وگر آب خواهی، نگویی کسی»
«جز اینت نگوید که دوری بسی»
۱۲۷
و آن گوسپندِ زرّین لعین
بینداخت در آتش از روی دین
۱۲۸
که تا شعله گیرد در آن فتنهها
شود پاک این قوم از رقص و با
۱۲۹
چو آتش فرو خورد آن گاو زر
بسوزید با شرمِ تزویر و شر
۱۳۰
ولی قوم نگرفت زین عبرتی
که نبود در آن چشم روشنبصیرتی
۱۳۱
چنان زشت گشتند در دیدهگاه
که نشنیدند آواز رحمتپناه
۱۳۲
به موسی خطاب آمد از یارِ پاک
که بستان تو لوح و برآر از هلاک
۱۳۳
بگفتا: «نویسم بر این لوح راز»
«که باشد برای تو آیینساز»
۱۳۴
چنان کرد موسی، به فرمان دوست
که شد دین یکتاپرستان درست
۱۳۵
به موسی دگربار فرمان رسید
که قوم را بران تا روان در سعید
۱۳۶
ولی قوم گفتند با شور و شر
که ما را نیاید دگر آن سفر
۱۳۷
بدینگونه ماندند در خوف و شَر
ز فرمانِ یزدان بُریدند سر
۱۳۸
برایشان نیامد نه نور و نه نان
که وا ماندشان از رهِ آسمان
۱۳۹
بگفتند: «بیا گاوی آریم پیش»
«که یابیم حقیقت به راه و رِهیش»
۱۴۰
خدا گفت: «باید بکشید آن گاو»
«که گردد بیان، رازِ آنجا روا»
۱۴۱
بگفتند: «چه گونه گاو است آن؟»
«که باشیم دانا در این امتحان»
۱۴۲
خدا گفت: «نه پیر و نه گاوِ جوان»
«میانهست و پاکیزه و شادمان»
۱۴۳
ولیکن نگشتند به فرمان راست
بگفتند: «چه رنگ دارد به خواست؟»
۱۴۴
جواب آمد از حضرتِ ذوالمنن:
«طلایی است و روشن، چو روی چمن»
۱۴۵
بگفتند: «نشانش بگو بیشتر»
«که یابیم راه از میانِ خطر»
۱۴۶
خدا گفت: «باشد نه آلودهخو»
«نه در کار و کشت و نه برده گرو»
۱۴۷
چنان پاک و رام و نگاهش بلند
که در کار دنیا نباشد گزند
۱۴۸
بگفتند: «کنون روشن آمد نشان»
«بگویید تا ذبح گردد همان»
۱۴۹
چنان گاو پیدا شد از لطف دوست
که خود یافت راهی ز امرِ نکوست
۱۵۰
بکشتند آن گاو، به فرمان حق
شد آن راز روشن، به آن صبح شق
۱۵۱
چو کشتند آن گاو، از گوشت و پوست
شد حکایت، بر دل قوم پرخروش
۱۵۲
بگفت موسی: «ز تن این گاو بر
هر که بود قاتل، آشکارتر»
۱۵۳
به فرمان حق، استخوانش بردار
که چون برانگیزد، گواهی دارد
۱۵۴
بکند استخوان، ز زمین و خاک
شود بر سر زشتکاران فریاد
۱۵۵
به دستور یزدان شد استخوان
به دست موسی، نماد بر عیان
۱۵۶
ز استخوان برانگیخت موسی جَلد
کشد قاتل را از میانِ خلقِ بد
۱۵۷
چو آن پوستِ گاو بگرفت موسی
به دست، راز گشت بر دلِ یهودی
۱۵۸
ز استخوانِ گاو چو رویان شد
حقایق همه بر هم پدیدار شد
۱۵۹
یکی مرد از قوم، دلی پر شرر
بود قاتل آنکه به سبب خطر
۱۶۰
چون پوستِ گاو بر وی نهادند
چون آتش به جان، ترسش افتادند
۱۶۱
نهان کرد خود را ز دیدگان خلق
که رسوا شود در پیش و پشتِ سنگ
۱۶۲
موسی گفت: «ای قوم، بر او بتاز
که خون بر زمین رفته بیگناه باز»
۱۶۳
به فرمانِ خدا، آشکار شد آن
که قاتل بود اندر این میدان
۱۶۴
بدین ترتیب حکمت یزدان شد
که گناهکار گردد نمایان شد
۱۶۵
چو دید قوم این حکمت بزرگ
بشد در دلشان نور و یکدلی پاک
۱۶۶
ولی دیگر خیرهسر و لجوج
زیر بار نیامدند، بیکجوج
۱۶۷
بگفتند: «ما نشناسیم فرمان»
«که حق و باطل شود یکسان»
۱۶۸
ولی موسی از آنان خسته شد
دل برد به سوی خدای بسته شد
۱۶۹
به کوه طور باز رفت پر نیایش
که از یزدان یابد همه را پاسخ
۱۷۰
چو باز آمد، پر از نور و سحر
بخشید خداوند، راه دیگر
۱۷۱
که ز آن پس باشد راهِ اصلاح
دلها شود پاک و آشنا به راح
۱۷۲
بگفت: «ای قوم، حق روشن باد»
«که گوسپند، بود امتحان به یاد»
۱۷۳
«نه آن بود که پرستش شود، هرگز»
«بلکه درس بود، که برگیر از عقل»
۱۷۴
«که دین است پاک و روشن چون آب»
«نه از آن حیلهها، نه از آن خراب»
۱۷۵
چو گفت این سخن، قوم نرم شدند
به فرمان حق دلها گرم شدند
۱۷۶
ز آن پس، شد دین پرنور و پاک
که ترک شد هر ظلم و هر شِکاک
۱۷۷
موسی را یاد کردند همه با جان
که او بود راهبر و راهنمای شان
۱۷۸
و گفتند: «سخن حق را بشنویم»
«که ما را رهی به سوی نور بود»
۱۷۹
ز این داستان درس عبرت گرفتند
که خداوند به حق، راه برگرفتند
۱۸۰
همه بدانند که دین پاک است
که بر پایهٔ صدق و عقل است
۱۸۱
چو گذشت روزگار و زمانهها
شدند پاک از هر نیرنگ و ریا
۱۸۲
به موسی دعا کردند همه با دل
که باشد همواره راه او روشن و حل
۱۸۳
و این داستان از آن روزگار
ماند برای همیشه یادگار
۱۸۴
که گوسپند نیرنگ نیست هرگز
بلکه راهیست به سوی حق و خِرَز
۱۸۵
کسی که یابد ز حق نور و دانش
زندگی کند پاک و بیکِین و جانش
۱۸۶
بگرفتند به حکمت و باور
شدند اهل نیک و اهل کُور
۱۸۷
چو در این داستان همه عبرتاند
دلها باشد روشن و صافِ ذهنند
۱۸۸
زین حکایت بود درس یگانه
که دین است راه حق و دوستی دانه
۱۸۹
و به پایان آمد این بخش دوم
که گوید سخن را به زبانِ روم
۱۹۰
باشد که شنیدهاید این داستان
که ز راه حق است سرشار از ایمان
۱۹۱
بیگمان حق به دل پاک است نزدیک
که کند هدایت و کند دلها حکیم
۱۹۲
پس ای دل، بخوان این حکایت روشن
که باشد چراغی در دل و آسمانِ روشن
۱۹۳
تا همواره باشی در راه نور
که باشد همیشهات خوش و سرور
۱۹۴
و این داستان باقی بماند همیشه
که نگردد راه حق پر از خِرَه
۱۹۵
چو برسی به حق، نگردی سرگشته
که باشی از آن حق، هماره پذیرفته
۱۹۶
و در این ره، زین داستان آموز
که راه حق است پاک، نه نیرنگ و خروش
۱۹۷
بخوان و بدانی این حکمت بزرگ
که دین پاک است و مسیر پاک
۱۹۸
تا هرگز نمانی در ظلمت و تار
که حق، همیشهست روشن و بسیار
۱۹۹
و این داستان، سرشار از درس است
که راه حق، ز هر کج و معصیت خلاص است
۲۰۰
زین بخش دوم شد تمام حکایت
که گوید ز راه حق، حقیقت و نجات
۲۰۱
زین پس داستان گاو به پایان
شد در دلها ماند همی نشان
۲۰۲
ولی عبرت از آن همیشه بماند
که نگردد دین، هیچگاه دکانَد
۲۰۳
که دین پاک است از هر نیرنگ
راهیست به سوی حق، پاک و بیسنگ
۲۰۴
چو یزدان دهد حکمت به مردمان
بگشاید ز تاریکی، گره به گره کان
۲۰۵
و این داستان، گفت از خرد و نور
که ز ظلمت و گناه شود ظهور
۲۰۶
که هر که دل بر راه حق بندد
از ظلمت گناه، به نور برون زند
۲۰۷
به موسی نبی، فرمان آمد
که بر قوم خود باشد نوری گرام
۲۰۸
که گوسپندی چو به فرمان بکشند
رازها ز دل نادانان بشکافند
۲۰۹
ز استخوان آن، چو رویان گردد
گناهکاران همه پدیدار گردد
۲۱۰
و این نشانهای بود ز قدرت حق
که دارد هر گناهکار را مشخص
۲۱۱
بدان تا عبرت گیری زین داستان
که نگردی هرگز دلت در هوس و دامان
۲۱۲
که دین است چراغ راه درست
که نور دهد جان و روشن سازد پوست
۲۱۳
به حق مکن هرگز خیانت و کینه
که گردد از دل تو، ظلم و رذیله چینه
۲۱۴
همه را فرا میخواند راه حق
که رهایی است از تاریکی و عقده و خفق
۲۱۵
چو موسی آمد، بر کوه طور
دریافت وحی را از حق به طور
۲۱۶
برگشت سوی قوم، پر از ایمان
که راهنمای آنها باشد همگان
۲۱۷
و گفت: «ای قوم، به حق گوش بسپار
که راه نجات همین است، نه هزار»
۲۱۸
دین حق دین صلح و عشق است
نه راه دروغ و نیرنگ و رشک است
۲۱۹
چو دانستی این درس، بنده حق باش
که زندگی تو گردد همی پاک و باش
۲۲۰
و از این پس در ره یزدان باش
که راه تو گردد همواره آسان باش
۲۲۱
ولی دشمنان دین همی بودند
که بر سر راهش سنگ بگذار بودند
۲۲۲
زیرکی کردند و فتنهها برپا
که دین را بشکنند به هرجا
۲۲۳
ولی هرگز نماند راه حق تار
که پروردگار است قدرتدار
۲۲۴
دین حق را نگهدار ای مردم
که آن است چراغ بر ره ظلمت و غم
۲۲۵
همه شما به همدیگر یاری کنید
که بر این راه حق، پیمان کنید
۲۲۶
چو در این راه، دل و جان پاک باشد
زندگی همی باشد پر از عشق و وفا
۲۲۷
اگرچه مشکلات پیش آید سخت
ولی ایمان، بردارد به راه درست
۲۲۸
و به این سان، داستان گاو پایان یافت
که در دلها نوری همیشه میافت
۲۲۹
باشد که تو ای خوانندهی عزیز
از این داستان، به دنیا ببری چیز
۲۳۰
که دین است پاک و راه حق روشن
که نماند به دلت نیرنگ و کین و زخم
۲۳۱
بیاموز از این حکایت تاریخی
که دین باشد همیشهات راهآرای
۲۳۲
و بدانی که حق با صادقان است
نه با نادانانِ در بندِ عیان است
۲۳۳
چو در دلها باشد عشق و ایمان
زندگی شود مثل بهشت جاودان
۲۳۴
و این داستان همچون چراغی در شب
نماید راه را ز ظلمت و شراب
۲۳۵
پس ای دل، در راه حق بمان
که همه زندگیات شود شادی و گمان
۲۳۶
و این حکایت باشد یادگار تو
که بر روی زمین، راه نما و رهرو
۲۳۷
بیگمان حق پیروز است همیشه
که راه را باز کند به هر مرحله
۲۳۸
اگرچه زمانها سخت و تار شود
ولی دلهای پاک، همیشهیار شود
۲۳۹
پس دعا کن که دلت پاک گردد
و از راه حق هیچگاه باز نگردد
۲۴۰
چو گوسپند به فرمان خدا کشته شد
راه حق به دلهای پاک گشوده شد
۲۴۱
این داستان، عبرتی برای همه
که دین است روشنایی و جفا کمه
۲۴۲
بر تو باد که به حکمت گوش دهی
و از راه حق هرگز روی نهی
۲۴۳
چو راه حق را همی فهمی به دل
زندگی تو گردد همی کامل
۲۴۴
و این است داستان گاو بنیاسرائیل
که میماند جاودانه به هر محل
۲۴۵
باشد که از این حکایت، دلها بیدار
و همه گردند راهیان این دار
۲۴۶
که حق است روشنایی راه ما
که بگذارد از دل هر تار و وا
۲۴۷
همیشه به یزدان توکل کن ای دل
که راه راست، آسان شود به تل
۲۴۸
و این داستان حکایت شد به پایان
که باشد نوری در دل و جان
۲۴۹
باشد که همیشه در زندگیات
باشد راه حق، همی همیشهات
۲۵۰
چو خواندی این داستان به زبان شعر
دل شود پاک و از ظلمت ببر
۲۵۱
پس ای دل، به حکمت این داستان
همیشه بمان در راه ایمان
۲۵۲
و نگرد هرگز غافل از دین پاک
که باشد چراغ راهت همی پاک
۲۵۳
چو گوسپند به فرمان حق کشته شد
رازها همه آشکارا گشته شد
۲۵۴
این داستان نشان دهد به ما
که دین است حقیقت و راه پاک ما
۲۵۵
پس ای مردم، زین حکایت آموز
که راه حق است پاک و پر از نور
۲۵۶
و این پایان داستان گاو است ای دل
که باشد همیشه چراغ در دل
۲۵۷
باشد که از این داستان جان بگیری
و در راه حق، پاک و خالص بگیری
۲۵۸
همیشه به خدا توکل و باور کن
که راهت باشد پرنور و درست و زن
۲۵۹
و این داستان ز قرآن آموختیم
که دین است نور و عقل برهم ندوختیم
۲۶۰
پس ای دل، بمان در راه نور
که باشد راه حق، همواره سرور
۲۶۱
از داستان گاو عبرت بگیر
که دین است پاک و نور گیر
۲۶۲
و این راه حق همی همی هست
که نگردد هرگز دلت پر از شکست
۲۶۳
پس هرگز از حق برنگرد ای دل
که زندگی تو باشد خوش و کامل
۲۶۴
و این بود حکایت گاو در قرآن
که باقی ماند برای هر زمان
۲۶۵
باشد که ز این داستان بهرهمند شوی
و در راه حق، همی رهنمود شوی
۲۶۶
همیشه به سوی نور و حق گام بگذار
که زندگی تو شود پر از افتخار
۲۶۷
و این است پایان داستان گاو ما
که بود حکایت از دین و از وفا
۲۶۸
پس ای دل، زین داستان عبرت گیر
که دین است راه روشن و راه بر
۲۶۹
و همیشه در راه حق بمان پاک
که باشد زندگی تو همچو آب پاک
۲۷۰
چو گوسپند به فرمان خدا کشتند
راه حق را در دل مردم کاشتند
۲۷۱
و این داستان شد نماد و نشان
که دین است راه حق و ایمان
۲۷۲
پس ای مردم، به راه حق پای بند
که باشد زندگیات پر از مهر و بَند
۲۷۳
و این پایان حکایت ما بود
که ز قرآن آمد برای هر کود
۲۷۴
باشد که همیشه در دل تو جا گیرد
و راه حق در دلت پا گیرد
۲۷۵
پس ای دل، همی بمان در راه نور
که باشد زندگی تو همی سرور
۲۷۶
از داستان گاو همی بیاموز
که دین است پاک و بیعیب و رُوز
۲۷۷
و این بود پایان داستان ما
که گوید ز دین و حق و وفا
۲۷۸
پس ای دل، به حکمت گوش فرا ده
که راه حق باشد همیشه پا ده
۲۷۹
و این داستان بماند تا ابد
که دین است چراغ زندگی همه
۲۸۰
باشد که تو ای دل، همیشه پایدار
بمانی در راه حق، روشن و یار
۲۸۱
چو گوسپند به فرمان حق کشتند
راه نور و حق را در دل کاشتند
۲۸۲
و این داستان شد چراغ راه
که دین است پاک و پر از نگاه
۲۸۳
پس ای دل، همیشه در راه حق
که زندگی تو گردد خوش و بیزحمت
۲۸۴
از داستان گاو عبرت بگیر
که دین است نور و راه پدید گیر
۲۸۵
و این پایان داستان ماست ای دل
که راه حق باشد پاک و بیزل
۲۸۶
باشد که از این حکایت جان بگیری
و در راه حق، همی رهنمود گیری
۲۸۷
همیشه به خدا توکل و باور کن
که راهت باشد روشن و درست و زن
۲۸۸
و این داستان ز قرآن آموختیم
که دین است نور و عقل همی جمع
۲۸۹
پس ای دل، همواره بمان در نور
که باشد راه حق، همیشه سرور
۲۹۰
از داستان گاو عبرت بگیر
که دین است پاک و راه گیر
۲۹۱
و این راه حق همی هست
که نگردد دلت هرگز پر شکست
۲۹۲
پس هرگز از حق برنگرد ای دل
که زندگیات باشد خوش و کامل
۲۹۳
و این بود حکایت گاو در قرآن
که باقی ماند برای هر زمان
۲۹۴
باشد که ز این داستان بهرهمند شوی
و در راه حق، همی رهنمود شوی
۲۹۵
همیشه به سوی نور و حق گام بگذار
که زندگی تو شود پر از افتخار
۲۹۶
و این است پایان داستان گاو ما
که بود حکایت از دین و وفا
۲۹۷
پس ای دل، زین داستان عبرت گیر
که دین است راه روشن و پای گیر
۲۹۸
و همیشه در راه حق بمان پاک
که زندگیات همچو آب پاک
۲۹۹
چو گوسپند به فرمان خدا کشته شد
راه حق را در دل مردم کاشته شد
۳۰۰
و این داستان شد نماد و نشان
که دین است راه حق و ایمان
نتیجهگیری داستان گاو بنیاسرائیل
این داستان از قرآن، نمونهای روشن و آموزنده است از اهمیت ایمان و اطاعت از فرمان خداوند. قوم بنیاسرائیل، که به جای پذیرش دستور الهی، با شک و تردید و نافرمانی برخورد کردند، خود را در مشکلات بزرگی گرفتار ساختند. خداوند با فرستادن گوسپند مقدس، راهی برای حل معضل و آشکار شدن حقیقت به آنان نشان داد، اما نافرمانی و لجاجت آنان موجب شد تا عذاب و گرفتاری بیشتر گریبانگیرشان شود.
درس اصلی این حکایت، ضرورت ایمان قوی، تسلیم در برابر اراده الهی و دوری از سهلانگاری و لجاجت است. هرگاه انسانها به جای تکذیب و انکار، به فرمانهای خداوند عمل کنند، راه رهایی و نجات برایشان هموار خواهد شد. همچنین، این داستان یادآور این نکته است که نافرمانی در برابر حق، نه تنها به خود زیان میرساند، بلکه موجب آسیب به جامعه و اطرافیان نیز میگردد.
بنابراین، حکایت گاو بنیاسرائیل از قرآن، فراخوانی است برای همه انسانها تا ایمان و اطاعت را سرلوحه زندگی خود قرار دهند و با ایمان راسخ، راه راست را بپیمایند تا از آسیبها و گرفتاریهای دنیوی و اخروی در امان باشند.
تهیه و تنظیم
دکتر علی رجالی
- ۰۴/۰۳/۱۸